روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزتون مبارک

سلام دوستای عزیزم

فارغ از جنسیت روزتون مبارک

تک تک روزهای زندگیتون مبارک و شاد

اینکه برای نامگذاری روزها چه بهانه ای هست و به چه بهانه ای چه روزی را به چه نامی نامگذاری میکنند الان موردی نیست که من بخوام در موردش حرف بزنم

چیزی که میخوام بگم این هست که وقتی قرار هست با بهانه و بی بهانه زندگی را شاد و زیبا ببینیم میتونیم این روز را مبارک و شاد کنیم

روز مادر... روز زن...

این روز به هممون مبارک ... چه آقایون چه خانم ها

هممون مادرانی داریم که قابل تقدیر و ستایش هستند

مادر بزرگ ... خواهر ... عمه .. خاله ... و یه عالمه موجود نازنین و دوست داشتنی که باعث میشن این روز برای تک تک مون مبارک بشه

مبارک شدن یه روز با یه نام زیبا نیاز به ریخت و پاش خیلی زیاد نداره ... البته که اگه امکانش را داریم و نیاز هست خیلی هم خوب میشه ...

ولی در هر صورت مهم اون حس خوب و حال خوب کنار عزیزانمون هست

من که واقعا هیچ ایده ای برای هدیه روز مادر نداشتم

ولی خواهر جان یه سری ظروف چوبی خرید که قرار شد هزینه ش را با هم نصف کنیم

ظروف را اینترنتی خریده بود و قرار بود با تیپاکس برسه که اونم ماجرایی شد برای خودش و کلی حرص خوردیم

شماره پیگیری زنگ زدم و هیچ کاری عملا از دستشون برای پیگیری بسته بر نمیومد...

در نهایت امروز بسته رسید...هنوز بازش نکردم


مادرجان خودشون برای خواهرا که خودشون هم مادر هستند هدیه خریده بودند

مادرجان گفته بودند که همه بیان دور هم باشیم

الاله  و خاله اومده بودند و الاله برای مادرجان گل خریده بود یه مدل گل کریستال که خوشگل بود

خواهر و مغزبادوم هم یه ظرف خریده بودند

من و اونیکی خواهر هم که همین ظروف چوبی...

تا شب هم دور هم بودیم ...


یه سفر عجله ای و هول هولکی جور شده که میرم و میام و ازش براتون مینویسم

میخوایم بریم یه سر بزنیم به عموجان

برای همینم دیروز از صبح به شدت در حال بدو بدو بودم

کارهای بانکی و خرید و ...

سرصبر میام با جزئیات براتون تعریف میکنم

امروز بعد از باشگاه اومدم که هرچی کار باید تحویل بدم را انجام بدم که چیزی نمانده باشه

برای همینم از صبح به شدت درگیر کار هستم

الان هم یه آقایی اون روبرو نشسته و سوال ریاضی غلط گیری میکنه

منم تو این فاصله اومدم یه پست بنویسم که از هم بی خبر نمانیم...


به خدا میسپارمتون

بی بهانه و با بهانه لبخند بزنید

با هم مهربون باشید

و قدر لحظه ها را بدانید

خودمم همین کارها را خواهم کرد

اگه اینترنت داشته باشم ... حتما توی اینستاگرام عکس میزارم و باهاتون در ارتباطم

@ tilotilomaniya1402

امروز در جوان ترین سن خودت هستی...

سلام

روزتون زیبا

روزگارتون پر انرژی

دلتون گرم

زمستونتون زیبا

آسمون دلتون آفتابی

آفتاب خوشرنگ زمستونی مهمون لحظه هاتون





امروز در جوان ترین سن خودتون هستید

من دیروز اینو دقیقا درک کردم

تا روز قبل داری زندگی خودت را میکنی... بعد یهو روکش دندونت میفته

خب اینکه مشکل حادی نیست

کیفیت مواد دندانپزشکی خوب نبوده و چسب روکش دندان از بین رفته

البته همیشه اینطوری نیست

گاهی دندان زیر روکش خراب شده ... گاهی خود روکش اشکال پیدا کرده

ولی در مورد دندون من چسب روکش ایراد پیدا کرده بود

خب به خودت میگی اینکه چیز مهمی نیست... یه قطره چسب میزنه و تمام ...

وقتی رفتم دندانم را بچسبانم با تمام اون معطلی هایی که دیروز تعریف کردم ... وقتی بالاخره پزشک تشریف آوردند و دندان من را تحویل گرفتند یه نگاهی به روکش انداختند و گفتند خب بله سالم هست

بعد هم یه نگاهی به دندان داخل دهانم انداختند و تست کردند ... فرمودند پایه هم سالمه...

در این لحظه روکش دندان از دست دکتر افتاد زمین ...

به دستیارشون فرمودند که این روکش را بردار و الکل بزن و بده به من ...

بعد روکش را یکی دوبار توی دهان تست کردند و در نهایت چسب زدند و بقیه پروسه

همون لحظه گفتم انگار بلند هست و درست جا نیفتاده و ... فرمودند این حس الانتون هست ... دقیقا درست هست...

کناره ی دندان هم یه احساس ناراحتی داشتم که گفتند احتمالا چسبهای اضافه بیرون زده و بعد از یکی دو ساعت که مسواک بزنید درست میشه ...

وقتی رسیدم خونه و توی آینه دقیق تر نگاه کردم متوجه شدم کناره ی روکش دندان به اصطلاح «لب پَر» شده و همین هست که منو اذیت میکنه

یه سمت روکش هم حالا به هردلیلی (یا اینکه روکش را سرو ته گذاشتند سرجاش... یا چسب به مقدار درست نبوده ) به شدت اذیتم میکنه

خلاصه که ... وقتی میگم امروز در جوان ترین سن تون هستید و ازش لذت ببرید از من بپذیرید...

هر روز که میگذره یه چیز کوچولو و مسخره میتونه یه حس ناخوشایند براتون ایجاد کنه...

از لحظه های خوب... از حال خوب... از سلامتی... تا زمانی که هستند لذت ببرید

قدر لحظه ها را بدانید و البته شاکر پروردگار باشید

شاکر برای داشته های ارزشمندی که گاهی حتی به چشممون نمیان...




دیروز خاله جان تماس گرفتند و فرمودند از نانوایی کنار نان و نان خشک برای دایی جان بخر

خریدم و رفتم یه سری هم به دایی جان زدم

خاله را رساندم خونه شون

بعد رفتم خونه

گلهای شمعدونی توی تراس پر از گل شدند دوباره ...

بساط میناکاری را یه جایی توی آفتاب عصر زمستونی پهن کردم و مشغول شدم ...

امروز صبح هم آماده شدم و بدو بدو رفتم باشگاه

البته وقتی رسیدم همه پشت در ایستاده بودند

خانم مسئول باشگاه دیر کرده بود ...

یه کمی شوخی کردیم و خندیدیم

مربی مون اونقدر ماه و دوست داشتنی و مسئولیت پذیر هست که اون ده دقیقه را اضافه تر ماند که کلاسمون کوتاه نشه...

مروارید جون واقعا مربی بینظیری هست...

کالری ها را سوزاندیم و اومدم دفتر

آقای دکتر چندین بار باهام تماس گرفته بودند... زنگ میزنم میگم عزیزم ... هفت ماه از برنامه باشگاه من گذشت... هنوز این برنامه را حفظ نشدید؟؟؟؟ اخه بی دقتی تا چه حد؟؟؟؟؟؟؟؟ میخنده میگه فکر کردم امروز خواب موندی!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یعنی این آقایون این زبون را نداشتند.....




پ ن 1: امروز باز نانوایی کناریمون تعطیل هست

خب اینم برای ما نانوایی نشد...

درسته که قصد جابجا شدن داره ... ولی اینطوری نامنظم ... اونم نانوایی؟؟؟؟؟؟


پ ن 2: مادرجان برای فردا به خواهرا گفته بیان خونمون

شاید نیام سرکار... نمیدونم



دیگه چه خبر...

سلام

روزتون قشنگ

هوا یه سرمای ملایمی داره و با پوشیدن یه پلیور خوشگل، دلچسب میشه

نیاز به هیچ گرمایشی هم نیست ... 

حداقل اینجا که من نشستم هیچ گرمایشی روشن نیست و هوا مطلوبه

همونطوری که گفتم پلیور پوشیدم همراه با یه پافر... ولی هوا سرد و زمستانی نیست

آفتاب ملایم و دلچسبی هم توی کوچه هست که البته زمستان این آفتاب به دفتر من نمیرسه ...

این از گزارش هوا...



دیروز نان خریدم هم برای خودمون هم خاله

سرراه رفتم کلینیک دندانپزشکی نزدیک خونه خاله ... تعطیل بود

نان را تحویل دادم به خاله و البته یه ظرف بزرگ ، پر از ماکارونی خاله پز تحویل گرفتم

 اومدم سمت خونه ی خودمون که یه کلینیک خیلی خیلی نزدیکمون هست

پارک کردم و رفتم داخل و خانم منشی فرمودند از ساعت 3 و نیم به بعد پزشک داریم ...

دیدم حال ندارم یکساعت معطل بشم

اومدم سمت خونه 

ناهار را که خوردم یه سره نشستم سر میناکاری...

ساعت 5 هلاک بودم ... برای همین یه قهوه دلچسب درست کردم و با یه شکلات خوشمزه در کنار مادرجان خوردیم

بعد هم تا نیمه شب یه سر میناکاری کردم


صبح اومدم و اولین کاری که کردم بسته ی میناکاری را پست کردم

و بعد در کنارش یه کلینیک دندانپزشکی باز دیدم

گفتند نیم ساعت دیگه پزشک داریم

دیگه گفتم باید بشینم هرطوری شده این دندون را بچسبونم ...

نشستم و به همون نام و نشان یکساعت بعد پزشکشون تشریف آوردند

یه نگاهی به دندونهام کرد و گفت دوتا ترمیم میبینم ... لازمه عکس بگیری

گفتم فعلا زحمت بکشید همین روکش را بچسبونید تا بعد

یه نوبت گرفتم برای بهمن ماه

اومدم دفتر و تایپهای ریاضی بازم در انتظارم بود...






پ ن 1: للی موفق شد همسرش را از مهاجرت منصرف کنه

شرایط مناسبی برای مهاجرت نداشتند و رفتنشون چشم انداز خوبی نداشت


پ ن 2: داداش جان کرونا گرفته ...


پ ن 3: یکی از همسایه ها دوتا سیب برام آورد

یه کمی حرف زدیم و رفت

زندگی همین نیست؟

رفت و آمد و مهربونی های کوچولو کوچولو...


پ ن 3: من اصلا حواسم به روز مادر و کادو خریدن نبود...

خواهرجان دیروز بهم پیام داد که یه سری ظروف چوبی برای مادرجان خریده  که یه کمی گرون تر از حدانتظارش شده... پولش را نصف کنیم؟

منم با کمال میل پذیرفتم


پ ن 4: مغزبادوم و مامان و باباش دیروز رفته بودند کلیسا وانک - محله جلفا

باهام تماس گرفت و یه عالمه از بابانوئل و درخت کاجهای تزئین شده و شلوغی ها گفت

از ذوق کردنش ذوق میکنم

من اهل رفتن تو این شلوغیا نیستم


پ ن 5: امروز للی باهام تماس گرفت و گفت برو توی این طرح غربالگری، فشار و قندخونت را کنترل کن

شاید پس فردا صبح این کار را کردم ...




دی ماه است یا اسفندماه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام

روزتون زیبا

باور اینکه توی دی ماه هستیم یه کمی سخت شده

هوای دقیقا شده هوای اسفندماه

پنجشنبه باغچه بودیم با مغزبادوم و مادرجان

اونقدر هوا خوب بود که ساعتها توی باغچه کار کردیم و هیچکدوم متوجه گذر زمان نشدیم

از سه شنبه هم بخاری دفتر را خاموش کردم ... هوا عالیه ... اصلا نیازی به گرمایش برای محل کار که من لباس زمستونی پوشیدم نیست ...

توی خونه هم دمای پکیچ را روی مینیمم تنظیم کردم

این نگران کننده ست ... زمستون باید زمستونی باشه...



دیروز با مادرجان دوتایی رفتیم بیرون یه کمی قدم زدیم

یه کمی توی هوای اسفندماهی راه رفتیم و یه چند تا قلم خرید انجام دادیم

بعدش هم رفتیم یه سر به خاله و آلاله زدیم

بهتر شده بودند

البته هنوز سرفه میکردند

به اصرارشون ناهار موندیم و دور هم قرمه سبزی خوردیم

اومدم چای بخورم که روکش دندانم دراومد...

از اون اتفاقای حال گیر

دیشب سرراه رفتیم کلینیک شبانه روزی که بچسبونن برام .. ولی کلا تعطیل بود

شاید معنی کلینیک های شبانه روزی تغییر کرده ...

پستم را تند تند بنویسم سرراه میرم ببینم هستند یا نه




امروز صبح طبق برنامه باشگاهم را رفتم

طبق برنامه برای خودمون و خاله جان از نانوایی کناری نان خریدم

آقای نانوا از کاسبی توی این کوچه خلوت راضی نیست

گفت داره دنبال یه مغازه یه جای پر تردد میگرده...

حیف...

عطرنان و حس زندگی...

تازه راحت شده بودم از نان خریدن...

چهارشنبه که نیومده بود مجبور شدم زودتر برم و نان سنگک بخرم

ولی اونقدر نانهای این نانوایی با کیفیت و عالی هست که دیگه نان سنگک ها به دلم نچسبید...



پ ن 1: باید تند تند جمع و جور کنم و برم 

وگرنه دلم میخواست بشینم و سرصبر یه پست بلند و بالا بنویسم

از صبح درگیر تایپ سوالات ریاضی بودم



پ ن 2: باید یه بسته میناکاری را پست کنم

همین الان یادم اومد


پ ن 3: از کارهای اداری متنفرم...

باز باید برم دنبال یه سری کار که هر روز دارم پشت گوش میندازمشون


پ ن 4: گفتم گوش...

دست از سر اون سوراخ گوش بیچاره برنداشتم

دوباره گوشواره زدم بهش... بلکه دیگه اذیتم نکنه


پ ن 5: پست هول هولکی را هول هولکی خوندید؟؟؟؟

حس کردم این حس به شماها منتقل میشه

سال‌ها پیش ازین به من گفتی که «مرا هیچ دوست می‌داری؟» گونه‌ام گرم شد ز سرخیِ شرم شاد و سرمست گفتمت «آری!»...

سلام

روزتون زیبا و آفتابی

انگار خبری از زمستان سرد نیست

امیدوارم دلهاتون گرم و نورانی باشه

به همین زودی 6 روز از زمستان گذشت

روزهای عمرمون هست که عین باد در حال گذر هست

باید تک تک این روزها را جاودانه کنیم

باید تک تک لحظه ها را زندگی کنیم




صبح رفتم باشگاه

سرحال و پر انرژی برگشتم

دانا در اوج با ورزش خداحافظی کرد

این بشر در هیچ کاری استمرار نداره .. استمرار چیه ... اصلا یه جلسه ورزش بری و انصراف بدی مگه داریم؟؟؟؟؟؟؟؟

تازه انقدر هم بهش خوش گذشته بود و انرژی خوبی دریافت کرده بود

ولی خب...

بعد هی زنگ میزنه به من میگه من بی انرژیم ... بی انگیزه م ...

خب عزیز من ... وقتی در هیچ کاری مداومت نکنی گیج میشی

همین میشه ...

خودش هم نمیدونه چی میخواد

البته داشتن بچه کوچک هم شاید بی تاثیر نیست

بهر حال دیگه نیومد

صبح توی مسیر بودم زنگ زد و گفت که نمیتونه بیاد

میپرسه ناراحت میشی اگه نیام؟

گفتم چرا باید ناراحت بشم ... مگه برای من میای؟

تازه من الان ماه هفتم را شروع کردم که میرم ورزش ... کار خودم را میکنم ... کاری به کسی ندارم ...

اینطوری شد که دانا جان در اوج از ورزش خداحافظی کرد...




دیروز مادرجان زنگ زدند که رفتند باغچه

منم رفتم دنبالشون

اسفناج و گشنیز و جعفری چیده بودند

چند تایی هم گل نرگس

رسیدم اونجا و یه دوری توی باغچه زدم که همسایه افغانستانی اونجا در زد و یه نون خوشگل و خوش عطر بهمون داد

عکسش را گذاشتم اینستا...

مهربونی همینه ...عطر نان و زیبایی

سرراه یه مقداری از سبزیهایی که مادرجان چیده بودند را بردیم برای خواهر و مغزبادوم

نصف نان خوش عطر و تازه را هم بهشون دادیم

مغزبادوم بهم سفارش کرده بود یه تعدادی پوستر برای پانلهای کلاسشون درست کنم 

اونا را هم براش برده بودم ...

بعدش هم با مادرجان رفتیم خونه و ناهار را خوردیم و یه خواب بعدازظهر طولانی کردم و انگار تک تک سلولهای تنم به این خواب نیاز داشت

وقتی بیدار شدم سرحال ترین آدم جهان بودم

یه دوش گرفتم و یه عالمه لوسیون و کرم خوشبو به خودم زدم و یه لاک آبی ...آبی پررنگ ...

بعدش هم با انرژی تا آخر شب میناکاری کردم

دارم کاسه های کوچولو رنگ آمیزی میکنم





پ ن 1: برای فسقلیا اشکال هندسی پرینت گرفتم که فردا که میان باز با هم بازی کنیم

از این مدل کاردستی ها خوششون میاد و کلی چیز یاد میگیرن


پ ن 2: هوس قهوه کردم

یه کافی شاپ خیلی نزدیکم هست ولی دلم کسی را میخواد که روبروم بشینه و به حرفام گوش بده ...


میانِ قابِ قلبم در نهان است

سلام

روزتون زیبا

زمستونتون پر از حال خوش

هوا به جای اینکه سردتر بشه ملایم تر شده ...

اصلا قصد نداره زمستونی بشه

آفتاب مهربون و دوست داشتنی زمستونی لم داده روی دیوار و از نگاه کردن بهش لذت میبرم

منتظرم ببینم سرک میکشه این طرف یا نه...



یکشنبه مراسم دومین سالگرد پدرجانم بود

شنبه قبل از ظهر به عمه ها و عمو جان و دایی پیام دادم

گفتم که فردا دومین سالگرد پدرجانم هست ما ساعت 3 و نیم میریم آرامستان و اگه دوست دارند خوشحال میشیم که کنارمون باشند...

هم میخواستم مزاحم کار و زندگیشون نباشم و هم خبر داده باشم

شنبه توی مسیر برگشت رفتم میوه فروشی و پرتقال و سیب و موز خریدم

بعدش هم یک کارتن کیک خریدم

سرراه برای خاله و آلاله که یک کرونای سخت گرفتند فرنی خریدم

رفتم سمت خونه خاله و براشون نان و فرنی و یه مقداری میوه و غذایی که مادرجان پخته بود را بردم

بعدش هم رفتم خونه

با مادرجان میوه ها را چیدیم داخل ماشین ظرفشویی

از اون وکیوم های مخصوص مراسم ترحیم از سال گذشته داشتیم

میوه و کیک ها را گذاشتیم داخل

فردا صبح هم خواهر و مادرجان حلوا درست کردند و حلوا و خرما را داخل ظرفهای مخصوص بسته بندی کردیم و به بسته ها اضافه کردیم

عکس و شمع و عود و گل برداشتیم ساعت 3 رفتیم به سمت آرامستان

نزدیک ترین دوست پدرجانم (پسرعموی مادرجان) زودتر از ما و بدون خبر ما اونجا بود

دیدنش اشک به چشمم میاره ...

باید میومد و شمع و عود روشن نمیماند

یکی یکی عمه ها اومدند

بعد هم پدر و مادر همسر داداش جان بدون اینکه ما بگیم - لطف کردند و اومدند

عموجان هم

اسپیکر برده بودم و هر بار که با سوز میگفت پدر... اشک ما را در می آورد...

مهربونی و محبت اطرافیان قلب آدم را گرم میکنه

یکی از عمه هام یه مدل کیک خونگی درست کرده بود و با خودش آورده بود

خانواده عروس جان هم شیرینی آورده بودند

شیرینی برای پذیرایی برده بودیم

جمعیتمون خیلی زیاد نبود... شاید سی چهل نفر بودیم

بسته ها را تقسیم کردیم و شیرینی و کیک خونگی را هم بین همه تقسیم کردیم

یکشنبه بود و آرامستان خلوت...

یه مقداری از پک ها اضافه بود و وقتی اومدیم بیرون سوار ماشین بشیم بین پیاده هایی که اون اطراف بودند تقسیم کردیم

و نزدیک غروب برگشتیم خونه ...

انگار وقتی برای یه غم بزرگ یه عده ای جمع میشن و به آدم دلگرمی میدن حال آدم بهتر میشه

وقتی برگشتیم انگار باری از شونه هام برداشته شده بود

از همون موقع هم کم کم بهتر شدم و الان حس میکنم آرومترم ...



روتین های زندگی همیشه به من حس امنیت میدن

انگار این روتین هاباعث میشن من به زندگی وصل باشم و حال دلم خوب باشه

حالا این باشگاه رفتن شده یکی از روتینهایی که دوستش دارم و بهم حس امنیت میده

دوشنبه صبح آماده شدم رفتم باشگاه

دانا هم بالاخره بعد از چند ماه کلنجار رفتن با خودش استارت اومدن به باشگاه را زد و دوشنبه اومد

یه کمی خندیدیم

یه کمی شوخی کردیم و در نهایت بعد از باشگاه با هم اومدیم دفتر کار من

بخاری را روشن کردیم و حرف و حرف و حرف...

سرظهر هم دوتایی رفتیم یه پارچه فروشی نزدیک

دوست داشت با سلیقه من پارچه بخره برای یک کت و شلوار

پارچه انتخاب کردیم و بازم کلی شوخی و خنده ...

اینکه از للی دورم کلی از حس های خوب زندگیم را ازم گرفته ...



بعدازظهرها میناکاری میکنم و پر از حس خوبم ...

هرچند کوتاه و مختصر سعی میکنم هرروز یک صفحه هم که شده کتاب بخونم

یه برنامه هایی دارم برای بافتنی کردن ... نمیدونم عملی بشه یا نه

ولی میخوام بدونید که تیلوتیلو با وجود مهربونی تک تک شما دوستای خوب، حال دلش خوبه...





پ ن 1: با پسته و فندوق یه برنامه کاردستی گذاشتیم

یه جوری از برنامه ها کیف میکنن و پیگیرن که خودمم ذوق میکنم


پ ن 2: دارم یه برنامه هایی میچینم

اگه به نتیجه رسید بهتون میگم


پ ن 3:وسطای مراسم سالگرد بودم که آقای دکتر بهم پیام دادند

یه پیام دلگرم کننده و آرام بخش...

اشکم در اومد

ولی یکبار دیگه به خودم یادآوری کردم این زندگی هنوز ارزش زنده بودن را داره ...


زمستان مبارک

سلام

روزتون زیبا

خونه دلتون گرم

چشماتون پر نور

کنج لبتون لبخند و دلخوشی همیشگی...

براتون بهترین ها را آرزو میکنم

حالا که جوجه ها را شمردیم بهتر میتونیم برای یک فاصل باقی مانده از این سال برنامه بریزیم ...

روزهای باقی مانده تا پایان سال را دسته بندی کنید و برای خودتون برنامه بنویسید

همین نوشتن و خوشگل نوشتن و جینگیلی پینگیلی نوشتن به آدم انگیزه میده ...

تیک زدن هرکدوم از اون برنامه ها میتونه یه عالمه حال دل آدم را خوب کنه



5شنبه خواهر و فندوق و پسته زودتر اومدن خونمون

خواهر و مادرجان رفتن آشپزخونه و مشغول تهیه حلوا و خرما و ... شدند

منم با دوتا فسقلی بساط کاردستی را پهن کردیم وسط سالن

یکی دوساعتی مشغول بودیم

سرظهر با دوتا فسقلیا سوار ماشین شدیم و رفتیم دنبال مغزبادوم

بعدش هم رفتیم شیرینی خریدیم برای خیرات

برای فسقلیا نون خامه ای خریدم و توی ماشین خوردن و کلی شیطنت کردند

بعد هم رفتیم نانوایی... خواهرجان هوس نان بربری کرده بود

از سوپر براشون شیرکاکائو خریدم

عطر نان که پیچید توی ماشین سه تاشون هوس نان کردند...

خلاصه که شیطنت ها و خنده های کودکانه شون حال آدم را جا میاره ...

برای ناهار اون یکی خواهر و همسرش هم اومدند و دور هم ناهار خوردیم و آماده شدیم و رفتیم آرامستان

ساعت حدود سه و نیم بود...

شمع و عود روشن کردیم

اما فسقلیا شمعها را بردند کمی دورتر و یه مشت برگ خشک و چند تا شاخه خشکیده پیدا کردند و برای خودشون آتیش بازی راه انداختند... در حد یکی دوتا شمع بیشتر نبود ... ولی برای فسقلیهای امروزی که اینقدر پاستوریزه و دور از این کارها بزرگ میشن خیلی کار بزرگی بود و براشون خیلی عجیب غریب بود

دو ساعتی اونجا بودیم و اون فسقلی ها هم با شمعها سرگرم بودند

بعدش اومدیم خونه

مغزبادوم رفت سمت خانواده پدریش تا شب یلدا را کنار اونها باشند

در نهایت هم تمام انار و هندوانه هایی که چسبونده بودم به شیشه های سالن را برای فسقلیا از شیشه درآوردم و اونها هم چسبوندند توی همون دفتر نقاشی شون و کلی براشون جالب بود...


جمعه صبح ولی با چشم درد بیدار شدم

میخواستم یه عالمه میناکاری کنم ... اما چشم درد امانم را بریده بود

منم با اون سابقه ی وحشتناک از هرگونه سردرد و چشم دردی میترسم ...

خلاصه که بیخیال هرگونه کاری شدم و نه کتاب خوندم و نه میناکاری کردم ... تا جایی که میشد یه جایی توی آفتاب زمستونی پتو و بالشتم را پهن کردم و دراز کشیدم و خیالبافی کردم...

کل جمعه را همینطوری سپری کردم

درعوض صبح بیدار شدم و حسابی سرحال بودم ...

دوش گرفتم و به سوی باشگاه پرواز کردم ...

امروز شروع هفتمین ماه باشگاهم بود...

ذوق میکنم و دارم تلاش میکنم که همینطوری با انگیزه بمانم...




پ ن 1: تمام دیروز آقای دکتر هم سردرد داشتند...

هردو تمام دیروز را خواب بودیم...


پ ن 2: امروز باید برم خریدهای دیجی کالام را تحویل بگیرم


پ ن 3: مادرجان برای خاله و آلاله که مریض هستند غذا درست کردند

باید سرظهر اونا را برسونم به دستشون


پ ن 4: آقای نانوا گفتند که یکی از اقوامشون فوت شده و امروز که برند چند روزی نیستند

گفتم برام چند تا نان بگذارند که سر ظهر بگیرم

یادم باشه برای خاله هم نان بگیرم


پ ن 5: مستر هورس بهم زنگ زد

گفت نیاز به یه مشورت با من داره

خواست که امروز هم را ببینیم ... ولی اصلا توی مود دیدار هیچکس نیستم ... احتمالا کنسلش کنم


پ ن 6: فردا سالگرد فوت پدرجانم هست

ساعت 10 و 55 دقیقه ... 3 دی ماه ... 1400

اگه دوست داشتید براشون صلوات و فاتحه بفرستید ...