روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

آخرین روز از اولین ماه تابستونی

سلام

روز زیبای تیرماهیتون بخیر و شادی

امروز صبح وقتی از خونه اومدم بیرون، از اون آفتاب داغ تابستونی خبری نبود

یه کمی هوا ابری هست

یه طور دلپذیری


دیروز صبح سعی کردم مثل هر روز بیدار شم و بیشتر نخوابم

بعد از صبحانه رفتم سراغ تمیزکاری

از سالن شروع کردم و بعد هم یکی یکی اتاقها و هال و ...

جارو و تی و گردگیری

مادرجان هم رفتن سراغ تمیزکاری آشپزخونه

جمع آوری کردم

به گلدونها رسیدگی کردم

تا سرظهر

ساعت نزدیک 12 یه دوش گرفتم و با پدرجان و مادرجان  رفتیم به سمت باغچه

ناهار را اونجا خوردیم

بعد هم یه دونه از این گلهای بزرگ آفتابگردان را آوردیم و تخمه تازه خوردیم و دور هم حرف زدیم

قصد داشتیم خواب را تعطیل کنیم

ولی در نهایت یکساعتی زیر کولر خوابیدیم

بعدش هم مادر جان برای هر کسی یه لیوان نسکافه درست کرده بودند ، برداشتیم و رفتیم زیر درخت های انگور

جاتون خالی

تا نزدیک غروب باغچه ماندیم

وقتی رسیدیم خونه بساط سفال را برپا کردم و یکی دوتا طرح روی تخم مرغهای سفالی کشیدم و سیاه قلم کردم

و اینگونه یک روز تعطیل آروم را سپری کردیم...




پ ن 1: اونقدر برنامه فشرده ای برای یک هفته آینده دارم که بعید میدونم نصفش را بتونم تیک بزنم



پ ن 2: صبح به محض اینکه رسیدم اینجا آقای همسایه که یه آقای مسن هستند اومدن جلو

پرسیدند : امروز روز زوج هست یا فرد

گفتم : فرد

گفت پس لطفا برای ما اسنپ بگیر- باید خانمم را ببرم دندانپزشکی...



پ ن 3: یکی از همسایه ها دیشب ماشینتش را یه جای خیلی بد پارک کرده

یکی هم زده آینه ش را شکسته و رفته ...

خودش که هنوز نیومده سراغ ماشین

اما هر همسایه ای رد شده یه اظهار نظری کرده


پ ن 4: یکی از دوستای نزدیکم کرونا گرفته


پ ن 5: قرار هست آقای دکتر امروز دوز دوم واکسنشون را بزنن....


اواخر تیرماه

سلام

روزتون پر از الطاف خداوندی

امیدوارم هرجایی که هستید دلتون شاد و لبتون خندون باشه

امیدوارم یه عالمه بهانه قشنگ برای زندگیتون داشته باشید و دلتون سرشار از امید و انگیزه باشه

 

دیروزم را به رنگ آمیزی یا همون لعاب گذاری گذروندم

بعدازظهر للی پیغام داد که باهام میای بریم پارچه بخریم

چقدر دلم لک زده برای راه رفتن لابلای اون قفسه های رنگی رنگی و پر از نقش

دست کشیدن روی تار و پودهایی که هر کدوم یه حسی به آدم میدن

دلم برای دیدن اونهمه رنگ و نقش یکجا تنگ شده

ولی من برعکس للی که از اول کرونا هیچ رعایت و هیچ قرنطینه خاصی در نظر نداشت، همه ی این مدت را سعی کردم کمترین رفت و آمد را داشته باشم

برای همین جواب منفی دادم

اما دلم پرکشید سمت مغازه های پارچه فروشی

 

 

 

پ ن 1: برش های کوچولو کوچولوی زندگی را نگاه میکنم

عین برش های خوشرنگ هندوانه های تابستونی دلچسب و شیرین هستند

 

پ ن 2: شده منتظر رسیدن یه بسته باشید ، هر موتوری که رد میشه چشمتون به در باشه؟

 

پ ن 3: چقدر پیامهاتون مهربون و دوست داشتنی هست...

من که به محبت هاتون دلخوشم

روزهای بی برنامه

سلام

روز قشنگ تابستونیتون بخیر

میدونید گاهی نمیشه هیچی را پیش بینی کرد

گاهی هرچقدر هم برنامه ریزی کنی اتفاقات تو را با خودشون به سمت و سویی میبرن که هیچی اونطوری که تو پیش بینی میکنی پیش نره

دیروز از اون روزها بود

با فندوق و پسته تماس تصویری گرفته بودم و داشتم باهاشون حرف میزدم

فندوق یاد گرفته توی تماس تصویری ارتباط برقرار کنه و حرف بزنه

داشتیم حرف میزدیم که یهو فندوق زد زیر گریه و شروع کرد بگه آخ چشمم وای چشمم

من فکر کردم از روی دلتنگی داره این کار را میکنه

ولی وقتی چند دقیقه ای گذشت و جیغ و دادش بیشتر شد قضیه کلا فرق کرد

تماس را قطع کردم و خواهرجان از اون سمت شروع کرد به آروم کردن و حرف زدن با فندوق

اما بی فایده بود بسیار بیقراری میکرد و دائم میگفت چشمم نمیبینه ... چشمم درد میکنه ... مامان من هیچ جا را نمیبینم...

اینا خواهرجان را هول کرده بود

زنگ زد بهم

منم سریع زنگ زدم اورژانس کودکان

اونا هم گفتند زنگ بزن اورژانس چشم

زنگ زدم اورژانس چشم و تنها چیزی که گفتند این بود که سریع بچه را برسونید اینجا

همسرخواهرجان که سرکار بود

خواهر بهش زنگ زد که سریع خودش را برسونه

از من خواست برم که پیش پسته جان بمونم تا بتونن فندوق کوچولو را ببرن برای معاینه

فاصله خونه خواهر با ما تقریبا زیاده

از توی اتوبان میگذره ولی حدود 20 دقیقه رانندگی لازم داره

سریع راه افتادم و تا من رسیدم اونا جلوی در منتظر بودند

من و پسته جان موندیم خونه

و اونا با یه فندوق بیقرار رفتند به سمت دکتر

نگم براتون که اورژانس چشم هیچکاری براشون انجام نداد و فرمودند ما که متخصص نداریم!!!!!!!!!!!!

و خواهرجان فندوق را برد یه متخصص شبکیه تا چشمم بررسی بشه

فندوق ترسیده بود و همه کار خیلی سخت شده بود

ولی در نهایت نظر هر دو تا متخصص این بود که شکر خدا مشکلی نیست و اگه این موضوع تکرار شد نیاز به بررسی های بیشتر هست ...

هرچقدر خواهر اصرار کرده بود که بررسی بیشتر انجام بشه هر دو تا پزشک نظرشون این بود که فعلا همه چی نرماله و لازم نیست

خلاصه تا خواهرجان و همسرش و فندوق برگردن خونه عصر شده بود

از اونجا که اومدم بیرون یه بارون سیل آسای چند دقیقه ای شروع شد

همونجا زیر آسمون ایستادم تا بارون بباره بهم و حالم را جا بیاره

از مجتمع خواهر اینا که اومدم بیرون دیدم یه مغازه شال و روسری روبروی ماشینم هست

منم رفتم و یه شال برای خودم و یه شال هم برای مادرجان خریدم

بعد هم اومدم سمت اتوبان و افتادم توی ترافیک عصرگاهی

بعداز کلی رانندگی توی ترافیک رفتم سمت خیاطی

شلوغی خیابونها برام عجیب بود

مدتها بود این ساعت بیرون نیومده بود... خرید نیومده بودم ... این سمت نیومده بودم ...

جای پارک نبود و با سختی ماشینم را یه جایی جا دادم

پارچه ای که پدرجان خریده بودند را دادم برای دوخته شدن

بعد هم اومدم سمت دفتر و درها را قفل زدم و رفتم سمت خونه

و اینطوری بود که یک روز پر از استرس و نگرانی به پایان رسید




پ ن 1: امروز انگار کل بدنم درد میکنه از بس که دیروز استرس کشیدم


پ ن 2: طبقه پایینی خونمون کرونا گرفته


پ ن 3: دیروز بعد ازاینکه از خیاطی اومدم بیرون متوجه شدم که ماسکم را یادم رفته بوده


پ ن 4 : یه مدل سنجاق سینه داخل یه پیچ دیدم که خیلی خوشم اومده

مدلهای جالب و بانمکی دارن

شاید یکی دوتاش را سفارش بدم برای مانتوی تازه ام

خنده ات طرح لطیفی است که دیدن دارد

سلام

روزتون سرشار از خوشبختی

خوشبختی معنای سختی نداره

همین رضایت های کوچولو کوچولو از زندگی

همین لبخندهای گاه و بی گاهی که از سر رضایت میزنیم

همین دوست داشتن هایی که ته دلمون ته نشین میشه و آروم آروم رسوب میکنه و یواش یواش همیشگی میشه

همین دلبستگی ها

همین وابستگی به آدمها و اشیا و کارها

همین روتین های معمولی که تکرارشون حالمون را سرجا میاره

اینا خوشبختی هستند

گاهی از خوشبختی های کمرنگ و پررنگی که اطرافمون را پر کردند غافل میشیم

یادمون میره بعضی از چیزهایی که امروز معمول زندگیمون هستند یه روزی بزرگترین آرزمون بودند

خوشبختی تعریف ساده ای داره که گاهی با لجبازی سختش میکنیم

خوشبختی توی گوشه گوشه های زندگیمون جاریه

فقط لازمه حواسمون بهش باشه



دیروز روز پر مشغله ای بود

سعی کردم خیلی سریع کارها را پیش ببرم

از برنامه به شدت عقبم و این یعنی نیاز به تلاش بیشتر دارم

قبل از ظهر ، پدرجان و مادرجان سر زده اومدند دفتر

برای تاییدیه دارو و کارهای بیمه رفته بودند و گویا جایی که ماشینشون را پارک کرده بودند مقابل یه پارچه فروشی بوده

برام یه پارچه مانتویی با رنگ «آبی درباری» خریده بودند

آبی درباری دو پرده روشن تر از سورمه ای هست

رنگ مورد علاقه پدرجان توی لباس پوشیدن

یک پارچه نخی سفید نقش دار هم خریده بودند برای تاپ زیرش

ذوق کردم

با خیاط هم صحبت کرده بودند و نوبت گرفته بودند که برم برای دوخت

چند دقیقه ای پدرجان و مادرجان دفتر موندند و رفتند و من باز برگشتم به کارهای خودم

خواهرجان زنگ زد و گفت که باید پسته جان را ببره دکتر و به خاطر هوای گرم فندق را میاره پیش من

فندوق کنجکاو و شیطونه

دفتر من هم پر از وسیله

دیدم بهترین کار این هست که ببرمش باغچه

این شد که ساعت نزدیک چهار که فندوق رسید زنگ زدم به مغزبادوم و گفتم حاضر بشه

با فندوق جان رفتیم سرراه بستنی و هله هوله خریدیم و رفتیم دنبال مغزبادوم و پیش به سوی باغچه

مادرجان و پدرجان هم خوشحال شدند و بچه ها همین که از راه رسیدند آب بازی را شروع کردند

توی روزهای گرم تابستونی دلچسب تر از آب بازی برای بچه ها چیزی سراغ دارید؟

تازه از آب بازی سیر هم نمیشن

پدرجان هم برامون انگور و انجیر چیدند

تا شب اونجا بودیم

خواهرها و همسراشون هم یکی یکی اومدند و جمع مون جمع شد

دور هم نشستیم و حرف زدیم و تا نزدیک ساعت 10 اونجا بودیم

برگشتیم سمت خونه و به جای شام شیرموز درست کردم و سه تایی خوردیم

یه مقداری سفال برده بودم خونه که یکی دو ساعتی هم با اونها مشغول بودم

ساعت از 12 گذشته بود که رفتم توی رختخواب

تازه 2 ساعتی با آقای دکتر حرف زدیم

اونقدر پر از انرژی و با حال خوب خوابیدم که صبح زودتر از هر روز از خواب بیدار شدم

دوش گرفتم و صبحانه مفصل خوردم و از خونه زدم بیرون

اولین صحنه ای که صبح باهاش مواجه شدم ، ماسک فندوق بود که توی ماشینم جا مونده بود

لبخند اومد روی لبم

حالا هم برم برای شروع... ببینم تا شب چند تا کار تیک میخوره ...






پ ن 1: امروز باید لابلای کارها یه سری به خانم خیاط هم بزنم



پ ن 2: کارگر شهرداری که باغچه ها را آب میده، دیروز سرظهر داشت باغچه آب میداد

بی مقدمه اومد داخل دفتر و پرسید این کارهای هنری را خودتون انجام میدید و ...

آخر دست هم گفت که میشه شماره واتساپتون را بدید که خانمم میخواد برای کارهای مدرسه دخترم مزاحمتون بشه

شماره را بهش دادم

دو دقیقه نگذشته بود که دیدم گوشیم زنگ میخوره...

: سلام - من مهدی هستم

من : ببخشید به جا نمیارم

: همین الان شماره دادین...

یعنی میخواستم سرم را بکوبم به دیوار...

کاش یاد بگیریم بیشعور نباشیم....


پ ن 3: یادتونه مدتها بود میگفتم از فایلهای صوتی گریزان شدم

الان معتاد پادکست ها شدم

تمام طول روز که دارم کار میکنم با ولع به پادکست ها گوش میدم


پ ن 4: دیروز پست چی لباسهای خواهرجان را آورد

عالی بودند

عالی به معنای واقعی

ولی اندازه من نبودند



پ ن 5:دیشب آخرای مکالمه با آقای دکتر هردوتامون چشمامون نیمه باز بود

اونقدر خوابمون میومد که حد نداشت ولی دلمون نمیومد خداحافظی کنیم





این جهان با تو خوش است

سلام

روزتون رنگی رنگی

عین رنگای قشنگ تابستونی پرجون و پر انرژی

رنگای تابستون یه طوری پررنگ و انرژی بخش هستند که آدم به وجد میاد

وقتی به سبز پررنگ درختها نگاه میکنیم ... یا گلهایی که انگار از تب تابستونی لپ هاشون گل انداخته پر از انرژی میشیم


پنجشنبه و جمعه را باغچه بودیم

هم سفال برده بودم و در حال طراحی وسیاه قلم بودم

و هم کمک پدرجان ومادرجان توی کارهای باغچه همکاری کردم

علف های هرز را تا جایی که میشد کندیم

یه مقداری از انگورها را توی کیسه های نخی پیچیدیم تا برای پاییز ماندگار بشن

و کارهایی از این قبیل

دو روز آروم و پر استراحت

استراحت زیر سایه درختهای انگور در حالی که آب پاش ریز ریز قطرات آب را توی هوا پخش میکرد و هرازگاهی یه نم ملایم آب بهم میرسید




پ ن 1: من از مهاجرت بیزارم

و انگار از هر چی بدت بیاد سرت میاد

دو روز کامل ته ذهنم یه آزار ریز وجود داشت...

فکر و فکر و فکر...


پ ن 2: باید یه کمی عجله کنم

تا آخر این ماه باید برسم به کوره


پ ن 3: باید فکر عیدی های عید غدیر باشم

اینترنتی خرید کردن زمان بر هست و نیاز به زمان کافی داره تا هدیه ها به موقع به دستم برسن


پ ن 4: یه خطر جانی از سر آقای دکتر گذشت

صدقه دادیم و قربانی...

شاید خدا به دل من نگاه کرد و به من رحم کرد

شکرانه هم خواهم داد

مثل همون قبلی... قسط بندی شده و منظم


پ ن 5: لابلای رنگ و سایه و نور و آفتاب، دنبال نشونه ها میگشتم

نسیم ملایم میوزید و یه قاصدک چرخ زنان اومد جلوی پام

مدتها بود قاصدک ندیده بودم ...

همین یه نشونه نیست؟

لبخند خدا همین رنگی نیست؟

دنبال چی میگردین که پیدا نمیکنید؟

همه چیز نزدیک و نزدیک و نزدیکه...

اونقدر نزدیک که فقط لازمه دستاتون را دراز کنید...

از آغاز عالم تو را دوست دارم

سلام

روزتون پر از شور و حال

رسیدیم به چهارشنبه

یک چهارشنبه تابستونی تب دار

صبح وقتی داشتم دوش میگرفتم، اون موقعی که خنکای آب خزیده بود زیر پوستم تصمیم گرفتم که پنجشنبه را باز تعطیل کنم

پنجشنبه را باز برم باغچه و پاهام را بزارم توی حوض آب و از خنکای آب و بازی نور و برگ و درخشش انگورها لذت ببرم

با همین امید زودتر از هر روز آماده شدم

زودتر از هر روز رسیدم دفتر

زودتر کارهام را مرتب کردم

و یه عالمه یادداشت های کوچولو برای کارهای امروزم نوشتم تا یکی یکی تیک بخورن و کارهام مرتب بشن تا فردا را با خیال راحت تعطیل کنم

این یکی از مزایای شغل آزاد هست...

البته کارهای دفترم هنوز خیلی سبک و کوچولو کوچولو هست

کارهای میناکاری را هم که با خودم برمیدارم و میبرم باغچه



پ ن 1: آقای دکتر یه طرح با ایده های خودشون برای ماگ میخواستن که به طور امتحانی یه دونه آماده کردم

نشونشون دادم و خوششون اومد

یه طرح خیلی خیلی خلوت که زمینه سفال رنگ نشه و نقش برجسته روی زمینه سفالی خودش را نشون بده

باید بعدا ببینیم نتیجه چی میگه


پ ن 2: کاری که دستم بود اونقدر سخت و نفس گیر و کُند پیش رفت که وقتی تمام شد حس کردم کوه کندم

یهو با تمام شدنش یه انرژی بزرگ توی وجودم پدیدار شد

پاشدم تند تند میزم را مرتب کردم و دستمال کشیدم و یه جاروی حسابی هم زدم

سفالها را دسته بندی و مرتب کردم

بعد یه کار تازه دست گرفتم و ازش لذت بردم

زندگی همین نیست؟؟؟؟؟


پ ن 3: این روزها پشت سر هم پادکست های چنل بی را گوش میدم

به صدای «علی بندری» عادت کردم

حالا مدل کلماتی که استفاده میکنه برام آشنا شده

هرچند جای کتاب خوندن را نمیگیره... ولی خیلی خیلی بهم حس خوب میده


پ ن 4: یه سریال که بهی جان توی وبلاگش معرفی کرده بود را دارم میبینم

هر روز نیم قسمت موقع ناهار


پ ن 5:  گربه هه لم داده توی سایه و به آدمها نگاه میکنه

حتی از کنارش هم که رد میشی هیچ عکس العملی نشون نمیده

یعنی از ذهنش چی میگذره؟


پ ن 6: امروز به یکی از اون آدمهایی که آروم و بی صدا و مظلوم توی زندگی تون هستند یه پیام محبت آمیز بدید

آدمهای بی آزاری که بودنشون پر از خیر و برکت و حال خوبه...

آدمهایی که بدون چشمداشت خوب و مهربونن



صبح یعنی تو بخندی و دلم باز شود

سلام

روزتون شیک و پیک

میدونستید با لباسهای نخی و رنگی رنگی تابستونیتون ، تابستون را قشنگ تر میکنید؟

من که هر بار نگاه میکنم و میبینم یکی یه تیپ رنگی رنگی زده ، حسابی قند توی دلم آب میشه

اینهمه رنگ

طرح های تابستونی خوشگل

خیلی خوشم میاد که میبینم یه عده ای بطری آب همیشه همراهشونه...

خلاصه که تابستون را تابستونی زندگی کنید

از مزه های تابستونی لذت ببرید

حتی از این گرما هم لذت ببرید

از این آفتاب پررنگ و انرژی بخش

من که سایه بون را باز کردم آفتاب گرم را یه قدم هل دادم عقب تر و اینطوری از بودن نورش لذت بیشتری میبرم



دیروز عصر بازم رفتم سراغ مغزبادوم

یه کمی با هم سر و کله زدیم و یه چیزایی یادش دادم و یه چند تایی نکته بهش یادآوری کردم

دارم یادش میدم که خودش نقاشی بکشه روی سفال... خونه و ماشین و پرنده و ابر و خورشید و آسمان

دوست دارم طرح های مخصوص خودش را پیدا کنه و کار مخصوص خودش را داشته باشه

پدرجان هم کارهای ثبت نام کلاس زبانش را تکمیل کرده و فکر کنم از فردا جلساتش شروع میشه


امروز صبح حال پدرجان و مادرجان خیلی خیلی بهتر بود

آروم آروم اون بیحالی داره از بین میره

باز با هم صبحانه خوردیم و سر صبحانه هم پدرجان چند تایی از جک های خنده داری که توی اینستا علامت گذاری کرده بودند را خوندند و خندیدیم





پ ن 1: ممنونم از اینهمه پیام محبت آمیزتون

تصمیم گرفتم هر دوتا صفحه را فعلا داشته باشم

هم اینستا aftab_minakari

و هم اینجا را



پ ن 2: دیروز داشتم نحوه تمیز کردن سرنگ سیاه قلم را به مغزبادوم یاد میدادم که بنزین ها را مستقیم پاشید توی چشمام

اولش خیلی ترسیدم


پ ن 3: مستر هورس به بهانه پرسیدن احوال پدرجان و مادرجان بهم زنگ زد


پ ن 4: دیشب با آقای دکتر خیلی خیلی طولانی حرف زدیم

و جالب اینکه صبح زود هم دوباره همزمان دلتنگ شده بودیم

یکساعتی هم کله سحر حرف میزدیم...


پ ن 5: دعوتتون میکنم به نوشیدن یه لیوان شربت آلبالو

از اونایی که ترشی و شیرینی همزمانش آدم راقلقلک میده ...


پ ن 6: پیام های دلچسب بنویسید

با دست خط خودتون

عکس بگیرید و برای مخاطب خاص بفرستید

کلمات انرژی و نور دارند

دست خط شما و قلم معجزه های جاری روزانه هستند

معجزه های نزدیک را دست کم نگیرید


چرا روزهام اینقدر کوتاه شدند؟

سلام

روزتون گل و بلبل

روزگارتون پر از نوای خوش دوست داشتن

اول که اومدم داخل بطری آب را پر کردم از آب و دانه های چیا

(چیا دانه یه گیاه هست که تنها شباهتش با تخم شربتی و دانه ریحان این هست که هرسه اینا لعاب دار میشن- چیا سرشار از امگا 3 هست)

یه لیموترش هم داشتم که برش های باریک زدم و انداختمش داخل بطری

اینطوری حواسم هست که به مقدار کافی آب بنوشم

وقتی سرمون شلوغه گاها یادمون میره به مقدار کافی آب بنوشیم

شماها هم حواستون باشه


دیروز رو اصلا نفهمیدم چطوری شب شد

از بس شلوغ و درهم برهم و نامرتب و عجله ای کارهای مختلف انجام دادم

وقتی دیدم زمان رفتن شده تعجب کردم...

زودی جمع و جور کردم و رفتم سمت خونه خواهرجان

برای مغزبادوم تخم مرغ سفالی بردم و کارهای قبلیش را گرفتم و اشکالاتش را گوشزد کردم

خواهرجان برای خودش و مغزبادوم پیراهن خوشگل و نخی دوخته بود و هردوشون پیراهنهای تازشون را پوشیده بودند و انگار دیدن اینهمه رنگی رنگی تابستونی آدم را به وجد میاره


رسیدم خونه و دیدم مادرجان و پدرجان یه کمی بیحال هستند

بالاخره یه کمی عوارض طبیعیه

البته امروز صبح هم همچنان این بی حالی و حس تب دار بودن را داشتند

تا آخر شب یه بشقاب چهارگوش که مغزبادوم برام طرح زده بود را سیاه قلم زدم

و آخر شب هم یه کوچولو با آقای دکتر حرف زدیم و رفتیم برای لالا

پدر آقای دکتر باز بدحال شده بودند و آقای دکتر دیروز از بعدازظهر مشغول رسیدگی به ایشون بودند

خداوند خودش از عزیزان همه مراقبت کنه





پ ن 1: یه برنامه کاری فشرده برای خودم نوشتم و باید خیلی منظم کار کنم

نبودنها و کمرنگ بودنهام را ببخشید


پ ن 2: به نظرم از وقتی اینستاگرام را راه انداختم اینجا مخاطبان زیادی نداره

موافقید یکی را حذف کنیم؟


پ ن 3:  پدرجان مغزبادوم را کلاس زبان ثبت نام کردند

و خودشون پیگیرانه همه کارها را پیگیری میکنند


پ ن 4: من دوست تیرماهی خیلی زیاد دارم

یه بار دیگه میگم تیرماهی های نازنینم تولدتون مبارک



یک روز تازه

سلام

روزتون پر از مزه های خوب

مزه خوب صبحانه با مرباهای مامان پز

مزه خوب نوشیدنی های دلچسب و تابستونی

مزه خوب میوه های دوست داشتنی این فصل

مزه خوب یک فنجان چای ایرانی با یک دوست

مزه خوب مهربونی

مزه خوب دوست داشتن

مزه خوب زندگی را مزمزه کردن

و ....

مزه های خوب را به زندگیمون اضافه میکنیم که زندگی دلچسب تر بشه ...

این چاشنی های خوش عطر و خوش بو و خوشمزه میتونن بهمون انگیزه زندگی کردن بدن....



دیروز ظهر مستر هورس بهم زنگ زد و در مورد اینکه پدرجان و مادرجان واکسن زدند یا نه پرسید

راستش را بخواین اسمش را که روی گوشیم دیدم دو به شک بودم که جواب بدم یا نه...

اما جواب دادم

گفتم که واکسن نزدند و از شرکت در این شلوغی و ازدحام برای زدن واکسن بیشتر وحشت دارند تا بقیه ماجراها

خلاصه که هماهنگی های لازم را انجام داد و گفت که برای نیم ساعت دیگه در فلان مرکز حاضر باشند

اینطوری بود که پدرجان و مادرجان نوبت اول واکسن را زدند


تا عصر دیروز کارهایی که باید تحویل میدادم را آماده کردم

و اون قسمتی که ماله صبح امروز هست را هم کاملا آماده کردم و بعد از پست کاملش میکنم و با پیک تحویل میدم

دیروز روز شلوغ و پر مشغله ای داشتم

آخر وقت چندتایی خشت برداشتم و رفتم سمت مغزبادوم

حالا دیگه هم طرح ها را میکشه و هم برام سیاه قلم میزنه

ولی هر روز بهش سر میزنم و اشکالاتش را برطرف میکنم و بهش سفال جدید میدم

و از دقت و ظرافت و حوصله ای که برای کار میزاره کیف میکنم




پ ن 1: آقای دکتر سر و کارشون شلوغه

دیشب از اون شبهایی بود که اونقدر دیر اومدند که من هفت کله خواب بودم

صبح زود بیدار شدم و احساس دلتنگی داشت خفه ام میکرد

اما دلم نیومد بیدارشون کنم


پ ن 2: به خودم یه پرگار جایزه دادم


پ ن 3: طرح ها و ایده های تازه توی ذهنم دارم

اما واقعا نه وقت کافی دارم برای انجام و نه امکانات...


پ ن 4: باز قصه ی مهاجرت ...

و من چقدر از این قصه گریزانم...

تعطیلات تابستانی چگونه گذشت

سلام

روزتون شاد

خوب هستید؟

از تابستان لذت کافی میبرید

توی این دوری و دوستی ها میتونید به خوشگذرونی ها برسید؟



چهارشنبه از صبح زود رفتیم باغچه

فسقلیا از همون صبح آب بازی را شروع کردند

حوض را آب کردند و حسابی شیطنت کردند

منم پایه ثابت شلوغی و شیطونی ها بودم تا در عوض خواهرها بتونن یه کمی از دست فسقلیا نفس بکشن و استراحت کنند

بعد از ظهر هم من و فسقلیا باز رفتیم توی حوض و مادرجان و خواهرها مشغول پختن غذای نذری شدند

تا آخر شب هم باغچه بودیم و بعد از رفتن فسقلیا و خواهرها برگشتیم سمت خونه


پنجشنبه صبح باز راهی باغچه شدیم

البته من قصد تعطیلی نداشتم ولی کمی بیحال و بدحال بودم و نیاز به استراحت داشتم

این شد که بساط سفالها را برداشتم و اومدیم باغچه

تا شب هم سه تایی چرخیدیم و حرف زدیم و از هوای آزاد و طبیعت لذت بردیم

تا جایی هم که میتونستم سیاه قلم انجام دادم


جمعه هم باز تکرار همون استراحت

فقط اینکه من کمی بدحال تر بودم و سعی کردم بیشتر استراحت کنم


امروز صبح که بیدار شدم حالم خوب بود

زودتر از هرروز بیدار شدم و روزدتر از هرروز آماده شدم و اومدم دفتر

چند تایی سفارش کار داشتم که باید تا قبل از ظهر تحویل  میدادم

یه کاری هم وسط این کارها اومد و اونم عجله ای بود و این شد که تا این لحظه نتونستم بیام و پست بنویسم

الانم دارم تند تند مینویسم که کل کاری که قول دادم را تا عصر تحویل بدم

اصلا نرسیدم میناکاری انجام بدم

و فعلا هم باید متمرکز بشم روی کار اصلیم و چندتایی طراحی و کار تحویل بدم





پ ن 1: امروز باید ماشینم بیمه میشد

پدرجان رفتند دنبال کارهای بیمه و تا ظهر بیمه جدید را برام آوردند


پ ن 2: مادرجان رفته بودند خرید کنند

برام دانه چیا خریده بودند و آوردند بهم دادند


پ ن 3: آقای دکتر امروز از منم شلوغتر بودند


پ ن 4: کلی حرف دارم ولی امروز دیگه بیشتر از این نمیتونم حرف بزنم ....

داستان قطع برق ها...

سلام

روزتون دوست داشتنی



دیروز تا ظهر دستم بند شده بود به دوباره و سه باره و مکرر به صاف کردن و رد کردن رنگها از صافی...

از پارچه های مختلف... با مدلهای مختلف... 

رنگ یه کمی دانه دانه بود و از سر نیدل ها رد نمیشد و مجبور شدم به کرات باهاش دست و پنجه نرم کنم

بعد از ظهر مشغول رنگ آمیزی شدم

للی اومد پیشم و این سرزده اومدنش کلی حس خوب داشت

بستنی و چیبس و ماست خریده بود و منم میوه آورده و نسکافه

نشستیم به حرف زدم از همه جا گفتیم

تا به خودمون بیایم وقت تمام شده و بود و نزدیک سه ساعت زمان گذشته بود...

للی رفت و من برگشتم که آماده رفتن بشم که برق قطع شد...

درهای دفتر هم برقی... میدونستم 2 حداقل ساعت کامل قطعی خواهیم داشت

حالا گوشیم هم کلا 2 درصد شارژ داشت سریع زنگ زدم به آقای دکتر و در چند جمله ماجرا را تعریف کردم

بعد هم زنگ زدم پدرجان و در جمع و جورترین مدلی که ممکن بود ماجرا را تعریف کردم و گوشی کلا خاموش شد...

یکساعت اول یه کمی نور وجود داشت و سعی کردم یه کارایی را مرتب کنم و یه کمی جمع و جور کنم و ...

ولی بعدش کاملا تاریک شد و ...

همسایه ها هم که درهای برقی نداشتند رفته بودند و من تک و تنها با یه کمی ترس مونده بودم

سر دو ساعت برق وصل شد و دیگه معطل نکردم و درها را بستم و پریدم بیرون

اما ...

هنوز از دومین چهارراه عبور نکرده بودم که ترافیک وحشتناک شروع شد

برق تو یه قسمت دیگه قطع بود و چراغهای راهنمایی هم قطع شده بود و کلا ماشینهای توی همدیگه قفل شده بودند...

بعد از کلی توی ترافیک موندن از این قسمت عبور کردم و رسیدم به یه قسمتی که گویا برای اینکه ترافیک نشه شبها برای تعمیرش اقدام میکنند و اونجا هم راه را بسته بودند و ماشین ها یکی یکی میتونستند عبور کنند

نگم براتون له و خسته رسیدم خونه

اما... وقتی ماشین را گذاشتم توی پارکینگ به خودم گفتم مادرجان و پدرجان چه گناهی کردند که من الان با اینهمه خشم و خستگی برم خونه

برای همین از توی پارکینگ چند تایی قلمه حسن یوسف جدا کردم و با لبخند رفتم بالا

مادرجان وپدرجان هم منتظر من ... شام هم نخورده بودند

لباس عوض کردم و نماز خوندم و سه تایی نشستیم سر میز شام

شروع کردم همه چیز را با نگاه طنزگونه تعریف کردن و به جای حرص خوردن کلی به این ماجراهای کشدار خندیدیم

بعدش هم بساط چای را بردیم یه جایی دقیقا زیر اسپلیت نشستیم و از تضاد این سرما و گرما لذت بردیم

یک ساعتی دیرتر رفتیم توی رختخواب و یکساعتی بیشتر کنار هم نشستیم

توی رختخواب جدول خاموشی ها را پیدا کردم و یه نگاهی بهشون انداختم که امروز دیگه گیر نیفتم

البته اگه براساس جدول و برنامه باشه

چون سمت خونه ی ما که گویا از دو روز پیش روزی دو سه مرتبه برق قطع میشه

دیروز که نزدیک 4 ساعت توی ساعتهای گرم ظهر برق قطع بوده و خیلی اذیت شده بودند...

اخه برق قطع میشه - آب قطع میشه - اینترنت هم گاها قطع میشه و حتی شبکه های موبایل هم خوب کار نمیکنه

تازه اگه مثل دفتر من همه چیز وابسته به برق باشه تلفن و ... هم کلا میره رو هوا...

از امروز یادتون باشه یکی دوتا ظرف آب ذخیره داشته باشید برای مواقع ضروری

نزارید شارژ موبایلهاتون مثل من بشه

من حتی صبح که باک ماشینم نصفه بود رفتم بنزین زدم ... گفتم یهو یه جایی میمانم و برق نیست و ...





پ ن 1: خواهر جان میخواد برای پسته جان نذری بپزه

یه رسمی هست به نام آش دندون ...

البته خواهرجان نمیخواد آش بپزه

برای همین قرار شد فردا از صبح بریم باغچه ...

فردا نمیام دفتر

نگرانم نشید


پ ن 2:  زمان بیمه ماشینم شده !!!!


پ ن 3: احساس میکنم روزهام خیلی خیلی کوتاهن...

ای که همه نگاه من خورده گره به روی تو...

سلام

روزتون زیبا

لحظه هاتون شیرین

دارم همین آهنگی که توی عنوان نوشتم را گوش میدم

صدای همایون شجریان پیچیده توی دفترم

و چه لذتی میبرم از شنیدن این صدا و این آهنگ... 


دیروز اون آقایی که بهشون سفارشات قاب و زیر لیوانی چوبی داده بودم اومدند

چه آقای خوش برخورد ؛ خوش اخلاق و مشتری مداری...

من که کیف کردم

توی کسب و کار خوبه که آدم همینطوری باشه

من خرید زیاد و عمده ای ازشون نکرده بودم

و براشون توضیح داده بودم که الان تازه کارم و دارم همه چیز را تست میکنم و امتحانی میخوام خرید کنم

ولی همون تعداد کم را شخصا با روی گشاده برام آوردند

سر صبر برام توضیح دادند و باهام به اندازه زدن مشغول شدند

بعد هم یه سری پیشنهاد دادند و دوتا از قاب ها را به پیشنهاد خودشون بردند که عوض کنند

ولی تلفیق سفال و چوب ، اونقدر چشم نواز و زیبا و دلنشین بود که خودم به وجد اومدم

ازشون خواهش کردم برای تخم مرغها جعبه و بسته بندی چوبی برام آماده کنند

خودشون پیشنهاد دادند برای آویزها هم این کار را بکنند

و من چقدر از اینهمه ذوق و سلیقه شون خوشم اومد و چقدر دعاشون کردم که کسب و کارشون پر از رونق و خیر و برکت باشه همیشه

خلاصه که من عکاس خوبی نیستم ، اما بعضی از زیبایی ها فقط با چشم قابل دیدن هستند و به نظرم زیبایی این تلفیق از همون مدل ها بود


بعد از رفتن اون آقا چند تا طرح تازه برای مغزبادوم آماده کردم

چندتا ظرف بزرگ

حس کردم توانایی این کار را داره ... به خوبی هم داره ...

چند تایی هم خشت آماده کردم و بعدازظهر بردم رسوندم به دستش

کارهای قبلی را تحویل گرفتم و کیف کردم از اینهمه دقت و ظرافتش

اینکه در این سن احساس مسئولیت میکنه - تمیز و دقیق کار میکنه - به جزئیات دقت میکنه - بی توجه و سربه هوا نیست برام دنیا دنیا ارزشمنده



رسیدم خونه و با پدرجان مشغول سوراخ کردن خشت ها شدیم

کارمون که تمام شد برق قطع شد...

وای...

گویا صبح هم قطعی برق داشتند

مجبور شده بودند چهارطبقه را از طریق پله بیان پایین

جالب اینجا بود که ما دو سال و خرده ای هست توی این خونه هستیم و مادرجان تا دیروز اصلا از پله ها رفت و آمد نکرده بودند و دفعه اولشون بود

خلاصه که دو ساعتی برق قطع بود

و تازه متوجه شدیم که چراغهای اضطراریمون هم از کار افتادند

با چراغ قوه های گوشیمون شام خوردیم و بعد در تاریکی حرف زدیم و از گرما بال بال زدیم

جالبه که وقتی برق قطع میشه دیگه آب هم نداریم

و با توجه به اینکه دوتا از مخزن های آب روی پشت بام هستند این هم عجیب بود و قرار شد پدرجان امروز از آقای تاسیساتی بخوان که یه نگاهی به شیرهای مخزن بندازن و ببینند که قضیه چیه...





پ ن 1: مادرجان موقع درست کردن پولکی بدجور دستشون را سوزانده بودند


پ ن 2: همسایه مون یه پیچ فروش جینگیل پینگیل داره

پیچ را بهم داد و گفت هرچی خواستی بگو سرراه برات بیارم

منم بهش پیغام دادم میشه ظهر که دارین میاین برام یه دونه از فلان مدل گلسر بیارین

گفت بله حتما میارم

ظهر شد و دیدم از سرکار برگشت و از جلوی دفتر رد شد و نیومد

گفتم شاید فراموش کرده

عصر هم همین اتفاق افتاد

و البته فراداش هم ...

خب عزیز من اگه دوست نداری اینطوری فروش داشته باشی چه لزومی داره پیشنهادش را بدی....


پ ن 3: به پیشنهاد بهی عزیز، دیدن یه سریال را شروع کردم

دانلود میکنم و موقع ناهار تماشا میکنم


پ ن 4: به پیشنهاد آقای دکتر باید یه کتاب صوتی گوش بدم و خلاصه کنم


پ ن 5: اونقدر فکر و طرح و ایده توی ذهنم زیاده که از هیجانش میخوام بال دربیارم....




روزهای خیلی گرم

سلام

روز تابستونیتون دلچسب

غوره ها دارن آروم آروم تبدیل به انگورهای شیرین میشن

یکی یکی دونه ها شفاف میشن... رنگشون روشن میشه ... انگار آفتاب مینوشن و مست و مست تر میشن

و این دیدن این زیبایی ها انگار هیچوقت تکراری نمیشه


دیروز ظهر استاد جان اومد

و دوتایی کلی پودر رنگ و مخلفاتش را وزن کردیم و داخل پلاستیک های جداگانه ریختیم (چیزی حدود 30 تا پلاستیک)

البته اگه میخواستیم کامل انجام بدیم که بیشتر از این حرفا میشد

ولی استاد جان عجله داشت

این شد که یه نمونه برام انجام دادن و یادم دادن و خدانگهدار

دم رفتن هدیه کوچولوشون را دادم ... سبزی و فلفل و ترشی سیر هم که مادر جان داده بودند بهشون دادم

و اینگونه بود که تا آخر وقتی که دفتر بودم دستم بند رنگها شد...

در نهایت هم همه را نتونستم درست کنم و اصلا بیخیال شدم و یه مقداری که لازم بود فعلا درست کردم و تصمیم گرفتم هر کدام را هر زمان نیاز داشتم درست کنم

شاید کم کم درست کردنش راحت تر باشه

هرچند میخواستم ریخت و پاش ها جمع بشه و دیگه اینهمه کثیف کاری نشه...

بعد هم میزها و دفتر را تمیز کردم

یه جاروی کوچولو زدم و رفتم به سمت خونه مغزبادوم

خشت ها را بهش تحویل دادم و نگم براتون که چقدر ذوق کرد و چقدر بالا پایین پرید

زندگی را باید از بچه ها یاد بگیریم

با چیزهای کوچولو شاد میشوند

راحت شادیهاشون را ابراز میکنند

راحت و با صدای بلند میخندند

احساساتشون را بی پروا بیان میکنند

و این یعنی زندگی بدون دغدغه های آدم بزرگها...

همه ما آدم بزرگها یه کودک درون داریم که گاهی حواسمون بهش نیست ... گاهی فراموشش میکنیم

رفتم سمت خونه و طبق قولی که به خودم داده بودم که روزانه به گلها رسیدگی کنم رفتم سراغشون

یکی از ماهی هام باز مرده بود...

یک عالمه از گلهایی که برده بودم توی سرسرا را آوردم توی تراس و آبپاشی کردم و بهشون رسیدم

بگونیاهام دارن خشک میشن ... گرمای شدید هوا اثر خودش را نشون داده

بعدش هم نشستم طرحهایی که مغزبادوم زده بود را سیاه قلم زدم

امروز هم براش یه مقداری طرح میبرم

اگه این قصه ی کرونا وجود نداشت و با خودم میاوردمش دفتر خیلی خیلی زودتر پیش میرفت

ولی فعلا همچنان داریم رعایت میکنیم



پ ن 1: خورشید راست میگه

اینجا دیگه آدمها حتی ماسک هم نمیزنن

شاید کرونا ریشه کن شده و من خبر ندارم


پ ن 2: گاهی بعضی از حرفا یه تلنگر میشن که یه بازنگری به خودمون و رفتارمون بکنیم

اون تلنگر را که خوردیم ، بیخیال از کنارش نگذریم

حتما یه بررسی درست و حسابی بکنیم


پ ن 3: یه سری قاب خریدم

برای دیوارکوبها

قول دادن امروز به دستم برسونن


پ ن 4: خواهر جان اینترنتی لباس خریده به آدرس من

وقتی عکسش را دیدم خیلی خوشم اومد

بهش گفتم اگه خوشم اومد ماله من؟

گفت: بله ...

و الان بیتاب رسیدن پستچی هستم

البته نمیدونم امروز میرسه یا نه


پ ن 5: قرار شده للی امروز بهم سر بزنه...

یک روز تیرماهی

سلام

روزهای تابستونیتون بخیر

عجب تابستون گرمی هم هست

بطری های خوشگلتون را تند تند پر کنید از خوشمزه هایی که دوست دارید

از دتاکس واترهایی که دوست دارید

از شربت های خوشمزه و پر از تخم شربتی و خاکشیر

پر از عطر عرقیجاتی که بهتون حال خوش میده

هرکسی هر چی که دوست داره

چه فرقی میکنه

مهم این هست که حال خوش براتون ارمغان بیاره

مهم اینه که دلتون شاد باشه و حالتون عالی....

خنک بشید

لبخند بزنید

و دنیا به نظرتون زیباتر بیاد



من صبح زود اومدم سرکار

اما هر خط را نوشتم یه کاری پیش اومد و هزار دفعه تا الان از پای سیستم بلند شدم

امروز استاد جان میخوان بیان اینجا و بهم یاد بدن رنگ درست کنم

باید یه روسری حریر نرم میاوردم برای صاف کردن رنگها

قیف کوچولو میخواستم

یه عالمه پلاستیک

و ...

تا اینا را دونه دونه جور کردم شده الان ...



دیروز رفتیم باغچه

از صبح هم رفتیم دنبال مغزبادوم

بعد هم دوتایی حوض را پر از آب خنک کردیم و اول رفتیم نشستیم روی لبه و پاهامون را گذاشتیم توی آب و بعد هم ریز ریز خزیدیم توی حوض

نشستیم کف حوض و تا گردن توی آب فرو رفتیم

خنک شده بودیم و آب بازی میکردیم و خلاصه کلی کیف کردیم

بعد از ظهر هم مادرجان و پدرجان رفتند یه چرت تابستونی زیر کولر بزنن که من و مغزبادوم بساط سفال را پهن کردیم

اولین قدم ها را دارم یادش میدم و چقدر دوست داره

یادش دادم طرح ها را کپی کنه روی سفال و چقدر با دقت و تمیز این کار را انجام میده ...

میخوام یه مقداری خشت ببرم که برام کار کنه ... هم سرگرم میشه ... هم حس مفید بودن و مسئولیت میکنه و هم اینکه ریز ریز با خم و چم این کار آشنا میشه


آخر شب قبل از خواب هم سیاه قلم خریدم

چقدر خوشم میاد از این ادمین هایی که با اخلاق خوش در هر ساعتی که پاسخگو باشن بهترین برخورد را دارند

و این ادمین شیرازی یکی از همون آدمهاست

من کلا یه ارادت خاصی به شیرازیا دارم و تا حالا با هرکدوم برخورد کردم جز خوشرویی و خوبی چیزی ازشون ندیدم



صبح مادرجان سیر ترشی و سبزی خوردن و فلفل دلمه ای برای استاد جان گذاشته بودند

خودم هم چند تا هدیه ی کوچولو براشون برداشتم و یه گلسر خوشگل هم الان سفارش دادم از توی پیچ

این پیچ ماله همسایه مون هست و بهشون سفارش کردم تا ظهر برام بیارنش...

اینها را هم هدیه بدم به استاد جان

آخه استاد جان متولد تیر ماه هستند







پ ن 1: قبلا براتون گفتم که عمه جان و خانواده خونه و زندگیشون را جمع کردند و برای زندگی رفتند شمال کشور...

اینبار که زنگ زده بودند بهشون سفارش کردیم از چای خوشمزه شمالی که اهالی اونجا ازش تعریف میکنند برامون بخرن

پنجشنبه شوهرعمه که گویا اصفهان و تهران کار اداری داشتند یه سر اومده بودند و چای را آوردند

مزه ش بی نظیره



پ ن 2: آقای دکتر یه مبلغ نسبتا بزرگی را چهارشنبه باید به یه حساب واریز میکردند

گویا شماره حساب را اشتباه نوشتند ... البته اسم و فامیل را درست نوشته بودند

کارمند بانک دقت نمیکنه... ایشون هم عجله دارند و بی دقتی میکنند

و اینگونه میشود که پول را واریز میکنند به یه حساب دیگه

اون روز و روز بعد اصلا متوجه این اشتباه نمیشن تا روز جمعه

جمعه صبح متوجه شدند...

لازمه بگم تا امروز صبح من چقدر استرس کشیدم؟

خدا را شکر مشکل حل شد

و پول برگشت شد



پ ن 3: به حالتی از تابستان رسیدیم که دیگه تبخیر نمیشیم یهو تصعید میشیم



پ ن 4: یه مدل از انگورهای باغچه رسیده بودند... دیروز نوبر کردیم

جاتون خالی

این مدل انگور ، همون مدلی هست که داداش جان نهالش را از ایتالیا خریده بودند و برامون فرستاده بودند...

یادتون هست ؟



پ ن 5: دیروز کلا فراموش کردم براتون عکس بگیرم

گلهای شمعدانی جوری گل دادند که دیگه اصلا برگهاشون دیده نمیشه

کوکبها هم انگار انقلاب کردند...

اونقدر پر پشت و بزرگ و خوش رنگ و آب که گفتنی نیست

فلفلهای ریز و دلبر

گوجه فرنگی های کوچولوی پر از ناز و اطوار که به زور چند تا دونه گوچه دادند

سیب زمینی های خوشگل و کوچولو

تره و جعفری و نعنا و ریحان

و ...








چند برش کوتاه

سلام

روزتون دلپذیر



1- یک خانم میانسال داره از جلوی در دفتر عبور میکنه

چند قدم میره و بر میگرده و میگه ببخشید خانم شما میتونید کمکم کنید

پا میشم میرم جلوی در

چرخِ چرخ دستی خریدش از جا در اومده و نمیتونه به راهش ادامه بده

میگه: ظاهرا جلوی چرخ یه گیره ای بوده که چرخ را روی محورش نگه میداشته که افتاده ، الانم خیلی خرید کردم و نمیتونم اینطوری برم...

یک تکه سیم آوردم و جلوی چرخ را بستم و اون خانم در حالی که داشت منو دعا میکرد رفت...

لازمه بگم چقدر حالم خوب بود؟



2- رفتم که آب گلدان را توی باغچه جلوی دفتر خالی کنم

میبینم خانم همسایه (چند کوچه اون طرف تر هستند، ولی چون سلام احوال میکنند من میشناسمشون) داره لنگ لنگان با چند تا پلاستیک بزرگ که معلومه براش سنگین هم هست خیلی آروم از دور دست میاد

گلدون را گذاشتم داخل و بدو بدو رفتم پلاستیک ها را از دستش گرفتم

اولش کلی تعارف کرد

بعدش کمرش را صاف کرد و چند تا نفس عمیق کشید

بعد از کمر درد خیلی شدیدش گفت

و تا برسیم جلوی درخونشون داشت دعاهای خوب خوب میکرد

لازمه بگم چقدر حالم خوب بود؟



3- یه پسرکوچولو بغل مشتری بود و وارد شدند

یه کار کوچولو انجام دادند

پسر کوچولو ریز ریز غر میزد و یواش یواش در آستانه گریه قرار داشت

پرسیدم : چرا گریه میکنی

پدرش گفت : تشنه شه...

منم یه لیوان یه بار مصرف از آبسرد کن آب کردم و دادم دستش

ولعش برای خوردن آب خنک دیدنی بود



4- چند تا پسر بچه توی کوچه داشتند روی دیوار همسایه خط میکشیدند

دیوار سیمانی و تمیز بود ولی حالا داشتند با سنگ و چوب و گچ روی دیوار خط خطی میکردند

صداشون زدم و گفتم بچه ها یه بازی بهتر پیدا کنید

این دیوار جایی هست که خودتون هر روز چشمتون بهش میفته

یکیشون گفت دیوار شما که نیست

گفتم نه ... ولی منم مثل شما هر روز چشمم بهش میفته، دوست دارم تمیز و مرتب باشه

فرداش دیدم توپ آوردن و دارن توی کوچه توپ بازی میکنند



5- خانم همسایه یه کار اینترنتی داره که بلد نیست انجام بده

میگم گوشیتون را بدید تا انجام بدم ... من من میکنه ...

میگم یه دقیقه بیاین داخل تا با سیستم خودم براتون انجام بدم

انجام میدم و واقعا دو دقیقه بیشتر طول نمیکشه

اصرار داره که پول بده

میگه دفعه قبلی کافی نت ازش فلان قدر پول گرفته

میگم من کافی نت نیستم

میره و چند دقیقه بعد میبینم که یه ظرف آلوی خشک برام آورده ....



6- خانم همسایه یه بسته بزرگ بسکویت برام آورده (چند روز پیش)

میگه روز دختر میخواستم برات بیارم حالم زیاد خوب نبود

آخه عین دخترم دوستت دارم



7- فردا سالگرد روزی هست که بینایی یکی از چشمام را از دست دادم

چند ماهی درگیر شدم و روزهای بینهایت سختی را گذروندم

دوستای زیادی همراهم بودن

دوستای زیادی بهم لطف هایی کردند که هیچوقت فراموشم نمیشه

مثلا فندوقی عزیزم .... بنفشه جون ... رافی نازنینم ... مخمورجانم.... آقای شیرازی...

و خیلی های دیگه که با تماسها و پیگیریهاشون منو شرمنده محبت های خودشون کردند

حالا برای زندگی و دیدن حریص ترم ...



8- پادکست گوش میدم

از همون سری که قبلا گوش میدادم

چنل بی

با صدای علی بندری



9- از دور دیدم یه آقایی از یه کامیونت پیاده شد و یه بسته بزرگ کلوچه دستشه و داره میاد سمت دفترم

هزارتا خیال شیرین از ذهنم گذشت

وقتی اومدن داخل با یه لبخند داشتم نگاهشون میکردم

آقای پستچی همیشگی نبود

گویا چون بسته بزرگ و سنگین بود با ماشین باید حمل میشد

و این کارتن هم بسته رنگهایی بود که خریده بودم ...



10- امروز از حس زندگی لبریزم

دلم میخواد پیاده تا ته دنیا را قدم بزنم

دلم میخواد دستات را بگیرم و به رسم پنجشنبه های قدیمی، کنارت از تمام دنیا حرف بزنم

دلم میخواد یه جایی لابلای حرفا بهم بگی:

اصلا نشنیدم چی گفتی ... محو تماشات بودم

و اون لحظه با تمام زوایا... با تمام عطر و بوی محیط... با صداهاش... حتی با رنگ و نوری که میتابید در ذهن من جادوانه بشه...


11- هزارتا برش دیگه توی ذهنم هست

ولی حیف که باید برم 

کلی کار دارم و ممکنه از برنامه هام جا بمونم



یا نور النور یا منور النور یا خالق النور

سلام

روزتون روشن

زندگیتون پر از انوار الطاف بی کران خداوندی

امیدوارم هرجای این کره زمین که هستید حال دلتون خوب باشه ... روزنه های امید رو به دلتون باز و روشن باشه

امیدوارم انگیزه های زیبا برای زندگی داشته باشید


دیروز روز شلوغی داشتم

دارم یه ست خوشگل طراحی میکنم که به قول یکی از دوستان ، شبیه ظروف ژاپنی هست و آدم را یاد اون سبک کارها میندازه

حس میکنم وقتی پر از آجیل و هله هوله بشه و روی میز گذاشته بشه با خودش یه حس خوب به همراه میبره

بعد ازظهر دانا جان با دوتا فسقلی دوست داشتنی اش اومد و ست قهوه خوریش را تحویل گرفت و چقدر دوست داشت

چقدر راضی بود

و این رضایت و حس خرسندی انگار دل منو پر از نور کرد

یکی از آویزها را هم بهش هدیه دادم

دم رفتن پسرکوچولوش تخم مرغهام را دید و دلش خواست ... یکی از تخم مرغها را هم بهش دادم و از ته دل از خدا خواستم حال زندگی و روزگار خواهرم و فسقلیامون خوب بشه و همیشه خوب باشه ...

بعد نشسته بودم و داشتم ادامه طراحیم را انجام میدادم که یهو دیدم خواهر جان و همسرش و فسقلیا از در اومدن داخل.... 

وقتی بهتون میگم معجزه ها نزدیک هستند

وقتی میگم لازمه از ته دل از خداوند بخوایم

اینطوریه...

و حال همشون خوب بود

و خنده روی لبهاشون بود...

الحمدلله




پ ن 1: باید برم که خیلی خیلی شلوغم امروز


پ ن 2: دوتا کار باید تحویل بدم و بعد برم سراغ میناکاریها


پ ن 3: یه مشکلی توی محل کار آقای دکتر پیش اومده بود که دیشب تا نیمه های شب سرکار بودند...

خدا خودش به خیر بگذرونه

با خستگی بساز که ما را ز روزگار/ زخم آمده است حاصل و مرهم نیامده است

سلام

شاداب و سرزنده باشید

اصلا رنگی رنگی و براق و پولک پولک و گل گلی باشید...

توی چشماتون هزارتا ستاره چشمک بزنه

توی دلتون هزارتا موزیسین آهنگای شاد بزنه

و افکارتون پر از ایده های نو و فکرهای خوب باشه...




دیروز بعدازظهر رفتم سمت کوره

کارها یا تحویل گرفتم و برگشتم سمت دفتر

خیلی خودستایانه و خودپسندانه ست که خودم بگم خیلی خوب بود و از این جور حرفا

ولی ...

ولی...

من اینبار واقعا شگفت زده شدم

خیلی خیلی خوب شده بودن ... زیبا و براق

طرحها و نقشها دارن زیر دستم آروم آروم جون پیدا میکنن

یواش یواش دارم با پیچ و خم های نرم کار آشنا میشم

رنگها را میشناسم

طرح ها را میشناسم

آروم آروم دارم با این کار دوست و رفیق میشم...

خلاصه که اول از همه ست قهوه خوری دانا جون را از کارتن درآوردم و دقیق نگاهش کردم ...

از اون نگاههایی که ببینم ایرادی ، اشکالی، ترک خوردگی، ریختگی رنگ، خراب شدن توی قسمتی وجود نداشته باشه

بعد یکی یکی بقیه کارها را از کارتنها درآوردم و چقدر با دراومدن هر تکه ذوق میکردم برای خودم

یکی از لیوانهای دمنوشم لب پَر شده بود

در یکی از لیوانهای دیگه هم یه قسمتی از رنگش خراب شده بود

ولی بقیه کارهای خوب بودند

همه را با دقت درآوردم و نگاه کردم و بررسی کردم

دونه دونه عکس گرفتم و گذاشتم داخل پیچ

بعد رفتم سراغ آویزها...

در کل کلی انگیزه و ایده تازه پیدا کردم

یکی از دوستانم زنگ زد و  میخواست تعدادی دیوارکوب با طرح صلوات برای عیدی عید غدیر سفارش بده

البته تعداد سفارش بالا بود و من قبول نکردم

آمادگیش را نداشتم

ولی گفتم یه تعدادی میزنم اگه دوست داشت بیاد همونا را ببره

چند تا از طرحها بی نهایت زیبا شده بودند که تصمیم دارم تکرارشون کنم با رنگ بندی های دیگه

یکی دوتا ایده دیگه هم اومد توی ذهنم که حتما اجرایششون میکنم




پ ن 1: دانا گفته امروز میاد ست ش را تحویل بگیره


پ ن 2: آقای دکتر هزاربرابر من دقت به خرج دادند

پا به پای من ذوق کردند

دونه دونه عکسها را بررسی کردند و طرح ایده و نظر دادند

عکسهای دیوارکوبها را توی استوری خودشون گذاشتند 


پ ن 3: رنگ خریدم و حالا باید منتظر بمونم تا آقای پستچی رنگها را برام بیارن

البته میدونم که احتمالا 5 شنبه به دستم میرسه

روزگارت خوش باد

سلام

روز و روزگارتون شکلاتی و آبنباتی

امیدوارم همیشه کام دلتون شیرین باشه و لبخند رضایت روی لبهاتون بدرخشه


دیروزم را با شابلونهای تازه گذروندم

تا آخر شب دلم نمیومد ازشون بگذرم

روی یه سری ظرف شابلون زدم و راضی نبودم و گذاشتمشون کنار

6 تا پیش دستی برداشتم و شابلون زدم و از طرحش خوشم اومد و بردم خونه و مشغول سیاه قلم شدم

توی خیالم هی پیش دستی ها را چیدم جلوی مهمونهای عزیز و ازشون پذیرایی کردم

و آخر شب اونقدر خسته و آروم بودم که هنوز آقای دکتر داشتند حرف میزدند که من بیهوش شدم ...

یکساعت بعد سراسیمه از خواب پریدم و دیدم گوشی زیر بدنم هست و خوابم برده و ... هول شده بودم ... عین بچه هایی که یه کار بدی کردند

زنگ زدم به آقای دکتر و ایشون داشتند کتاب میخوندند

تند تند داشتم معذرت خواهی میکردم که خیلی آروم گفتند راحت بخواب... فهمیدم خسته بودی...

گوشی را قطع کرده نکرده باز بیهوش شدم





پ ن 1: صبح زود اومدم

ولی باید 9 تا کتاب خیلی قطور را فنر میزدم



پ ن 2: میخوام سه تا کاسه سالاد خوری خوشگل دارم اونا را طرح بزنم

براشون هیجان دارم



پ ن 3: بعد از ظهر یه سری بهم توی اینستا بزنید

امروز میخوام کارهام را از کوره تحویل بگیرم



پ ن 4: برای درست کردن اون آویز دلبر ، مهره و وسایل تزئینی خریدم

چند رنگ کامواها هم با خودم آوردم ببینم بهش میاد منگوله براش درست کنم



پ ن 5: به نظرم اونهایی که موقع رانندگی اینهمه بوق میزنن آدمهای عصبی و بی فرهنگی هستند



روز شلوغ تابستونی

سلام

روزتون پر از خیر و برکت


دیروز روز بسیار بسیار شلوغی داشتم

یکی دو تا سفارش کوچولو برای دفتر داشتم که باید انجامش میدادم

یه نامه هم برای جناب همسایه باید تایپ میکردم

بعدش رفتم سراغ پایه میوه خوری و لبه های کار که باید ترمیم میشد...

تا ساعت حدود 12 مشغول بودم

بعد زنگ زدم کوره و بهم گفت ساعت 5 اینجا باش

این شد که سریع دست به کار زدن ترانس شدم

مرحله ای که هنوز برام چالش هست ... دشواریهای خودش را داره و البته برای انجام دادنش داخل دفتر یه کمی کثیف کاریش زیاده

میدونید این جور کارها نیاز به کارگاه داره

نیاز به یه حیاط و فضایی که بشه به راحتی شستشو انجام بدی داره

ولی خب بهر حال باید انجامش میدادم

این شد که دست به کار شدم و سه ساعت و نیم روی پا بودم

دیگه نزدیکای ساعت سه و نیم داشتم هلاک میشدم که کار تمام شد

سریع ناهارم را گرم کردم که خیلی گرسنه و هلاک بودم و نمازم را هم خوندم و مشغول بسته بندی کارها شدم

برای جابجا کردنشون باید حتما از این پلاستیک های حباب دار بپیچیم اطرافشون و خوب بسته بندی بشن که رنگها و نقشها خراب نشن

خلاصه که یک ربع زودتر رسیدم به کوره و کارها را تحویل دادم و برگشتم سمت دفتر

تازه شد اول تمیزکاری

همه جا کثیف و نامرتب و شلخته شده بود

تمیزکاریها را که انجام دادم دیگه هلاک بودم که خواهرجان پیام داد و شروع کردم به حرف زدن باهاش

و چقدر بی منطق...چقدر بی ملاحظه ...

به شدت منو رنجاند ولی وقت رنجیدن نبود

باید آنچه شرح بلاغ بود میگفتم ...من آنچه شرط بلاغست با تو می‌گویم. تو خواه از سخنم پند گیر....

سعی کردم عصبانی نشم ... سعی کردم حرص کمتری بخورم ... سعی کردم حرفای درست و حسابی بهش بزنم که چشماش باز بشه ...

ولی اون عصبی تر از این حرفا بود گویا

بعد از این کالمه به شدت حالم بد شده بود و وسط این حال بدی مخمور عزیزم مثل یه معجزه واقعی به دادم رسید ...

یعنی اگه یه دوست به دادم نمیرسید نمیدونم چه بلایی سرم میومد

داشتم حالتهای عصبی شبیه اون شوک پارسالی بروز میدادم ... چند لیوان آب سرد خوردم و با مخمور حرف زدم و بعدش آروم آروم احساس کردم دارم بهتر میشم ...

بعدش هم استاد جان بهم زنگ زدن و گفتند که دارن میان سمت من....

یعنی از مسافرت برگشته بودند و شابلونها هم به دستشون رسیده بود

چه شابلونهای دلبری

لازم به توضیح هست که شابلونها به صورت یک تکه روی یک صفحه هستند و باید با دقت و مهارت برش بخورن و از هم جدا بشن

فاصله ی بینشون خیلی خیلی خیلی کم هست و یه دقت ویژه میخواد که خراب نشن

و استاد جان گفتند خودم برات برش میزنم

ساعت نزدیک 8 بود رفتم سمت خونه که پدرجان منتظرم بودند برای اینکه بریم اجاره نامه را تمدید کنیم

البته که به پیشنهاد جناب مستاجر نرفتیم بنگاه و خودمون تمدید کردیم ... انشاله که مشکلی پیش نمیاد...

بعدشم که هلاک و خسته رسیدیم خونه

یه کمی سه تایی نشستیم و حرف زدیم و فکر کردیم در رابطه با مشکل خواهرجان و همسرش...

و البته که هیچکس جای هیچکس نیست ...

و البته که مدل دلسوزی و غصه خوردن پدرمادرها شبیه هیچکس نیست

و البته که اون عشق بی انتها در هیچ قلبی مثل قلب پدرو مادرها وجود نداره ...


صبح سعی کردم پر انرژی تر بیدار شم

همون اول صبح یه پادکست دانلود کردم برای امروز لابلای کار

بعدش هم سریع دوش گرفتم

رسیدم دفتر و یه کار کوچولو را راه انداختم

الانم میخوام پرانرژی و بی خیال تمام فکر و خیالهای بد برم سراغ رنگ و نقشهام ....




پ ن 1: صبح خیلی زود توی گروه خانوادگی از دختر عمه جانم تشکر کردم

یه عالمه مطلب انگیزشی و انرژی مثبت پیدا میکنه و میزاره توی گروه

البته که به نظرم این کار اصلا توی اون گروه درست نیست

و البته که هیچکدوم از مطالبش را نمیخونم

ولی حس کردم برای وقت و انرژی بی پایانی که میزاره باید ازش تشکر کنم



پ ن 2: استاد جان بهم پیام دادند که امروز رنگ بخریم



پ ن 3: بی تاب رسیدن سفالها از کوره هستم



پ ن 4: تولد استاد جان نزدیکه 

خیلی نزدیک

باید یه چیزی بخرم ...


هفته تابستونیتون مبارک

سلام

روزتون آروم

اول هفته را سرحال و پر انرژی شروع کنید

برای خودتون یه کمی بیشتر وقت بزارید

صبحانه خوب و شیک و پیک بخورید

لباسهای رنگی رنگی تون را متنوع تر بپوشید

عطر زدن و بوی خوب دادن یادتون نره

اون بطریهای خوشگل آبتون را از خودتون جدا نکنید

از معجزه کلمات غافل نشید و خلاصه هفته پیش رو را بینظیر شروع کنید و منتظر بهترین ها باشید



پنجشنبه شب ، خواهرها اعلام کردند که جمعه نمیان باغچه

خواهرجان گفت میخوان برن باغِ عمه ی مغزبادوم

و اون یکی خواهرجان هم گفت پسته جان به خاطر در آوردن دندان خیلی خیلی بیقراره و ترجیح میده توی خونه ازش مراقبت کنه

اینطوری شد که صبح جمعه، بعد از بیدار شدن و صبحانه خوردن ، آب ماهی ها را عوض کردم و به گلهای سرسرا و تراس آب دادم  و سه تایی راهی باغچه شدیم

یه کمی آبپاشی کردیم و یه آهنگ آروم هم با موزیک باکس گذاشتیم و نشستیم به حرف زدن که عموجان زنگ زدند و گفتند که دوتا کاناپه توی انباری دارن که از اون راحتی های خیلی راحت هست و اگه میخوام برم بیارمشون برای باغچه

میخواستن انباری را خالی کنند و دیگه جا برای نگهداریش نداشتند

با عمو جان یه کمی حرف زدیم و به این نتیجه رسیدیم که برای باغچه خوب هستند و حتی میشه به راحتی روشون خوابید و حالا هم که اتاق جا داره

خلاصه این شد که زنگ زدیم وانت و با پدرجان و عموجان رفتیم انباری و دوتا کاناپه را بار کردیم و اومدیم باغچه

بعد هم عموجان کمک کردند و بردیم داخل اتاق و یه کمی تغییر دکوراسیون و یه کمی جابجایی مبلهای قبلی و خلاصه جاشون دادیم و از نتیجه راضی بودیم

عموجان خونه اون یکی عموجان که رفتند ترکیه را فروخته بودند و در تخلیه نهایی یه کارتن بزرگ کتاب هم جمع کرده بودند و آوردند برای من

البته منم بعد از بررسی کتابها متوجه شدم اصلا در حوزه ای نیست که من دوست داشته باشم و من تقسیم بندی کردم که سرراه بدمشون به یه کتابخانه  و یه قمستیشون را هم بدم به یه کسی که میدونم به دردش میخوره

البته پایان نامه عموجان هم قاطی این کتابها بود که پدرجان فرمودند این را نگه دار...

خلاصه بعد از مرتب کردن اتاق و چیدمان جدید، نشستیم همونجا زیر باد کولر و شربت سکنجبین و خیار مادرجان را نوشیدیم و مشغول صحبت شدیم

هرچی اصرار کردیم عموجان برای ناهار نماندند و اینطوری بود که ناهار ظهر جمعه را سه تایی خوردیم و من بساط سفالها را آوردم و مشغول شدم

مادرجان و پدرجان هم دراز کشیدند اما نخوابیدند و یا عصر داشتیم حرف میزدیم

یه سری بشقاب برده بودم که پدرجان با دریل شارژیشون برام سوراخ بزنن ، که دریل را آوردند و مشغول شدند هنوز پنج تا سوراخ هم نزده بودند که یهو ساچمه های دریل ریخت بیرون و معلوم نشد چه بلایی سرش اومد

پدرجان مشغول سرچ کردن توی اینترنت شدند که ببیند خودشون میتونن تعمیرش کنند یا نه

منم در حال کشیدن یه طرح و سیاه قلم بودم 

خواهرجان (مامان فندوق و پسته) زنگ زدند و فرمودند که باز با همسرجانشون دعواشون شده و کار به جاهای باریک کشیده و پدرو مادرهمسر را خبر کردند و پدرجان و مادرجان هم برن خونشون!!!!!!!!!!!!!

سریع جمع و جور کردیم و رفتیم خونه لباس عوض کردیم

خونه خواهر جان کمی از ما دور هست و ترافیک عصر جمعه هم همه چیز را اعصاب خردکن تر و کشدار تر کرد

من که کلا از ماشین پیاده نشدم و نزدیک 4 ساعت توی ماشین نشستم

پدرجان و مادرجان رفتند و آخر شب با اعصاب خرد برگشتند

رفتیم سمت خونه و دیگه حوصله شام هم نداشتیم






پ ن 1: احتمال خیلی زیاد این یکی عموجان هم از اینجا مهاجرت میکنه

و چقدر این قصه از نظر من غم انگیزه



پ ن 2: استاد جان همچنان در مسافرت تشریف دارند

شابلونهای ما هم روی هوا...



پ ن 3: امروز یه کمی سریع تر کار کنم ببینم به کوره عصر میرسم یا نه



پ ن 4: دلم برای للی تنگ شده

دیروز بهش زنگ زدم و ازش خواستم در اولین فرصت بیاد پیشم