روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

یک روز تازه

سلام

روزتون پر از مزه های خوب

مزه خوب صبحانه با مرباهای مامان پز

مزه خوب نوشیدنی های دلچسب و تابستونی

مزه خوب میوه های دوست داشتنی این فصل

مزه خوب یک فنجان چای ایرانی با یک دوست

مزه خوب مهربونی

مزه خوب دوست داشتن

مزه خوب زندگی را مزمزه کردن

و ....

مزه های خوب را به زندگیمون اضافه میکنیم که زندگی دلچسب تر بشه ...

این چاشنی های خوش عطر و خوش بو و خوشمزه میتونن بهمون انگیزه زندگی کردن بدن....



دیروز ظهر مستر هورس بهم زنگ زد و در مورد اینکه پدرجان و مادرجان واکسن زدند یا نه پرسید

راستش را بخواین اسمش را که روی گوشیم دیدم دو به شک بودم که جواب بدم یا نه...

اما جواب دادم

گفتم که واکسن نزدند و از شرکت در این شلوغی و ازدحام برای زدن واکسن بیشتر وحشت دارند تا بقیه ماجراها

خلاصه که هماهنگی های لازم را انجام داد و گفت که برای نیم ساعت دیگه در فلان مرکز حاضر باشند

اینطوری بود که پدرجان و مادرجان نوبت اول واکسن را زدند


تا عصر دیروز کارهایی که باید تحویل میدادم را آماده کردم

و اون قسمتی که ماله صبح امروز هست را هم کاملا آماده کردم و بعد از پست کاملش میکنم و با پیک تحویل میدم

دیروز روز شلوغ و پر مشغله ای داشتم

آخر وقت چندتایی خشت برداشتم و رفتم سمت مغزبادوم

حالا دیگه هم طرح ها را میکشه و هم برام سیاه قلم میزنه

ولی هر روز بهش سر میزنم و اشکالاتش را برطرف میکنم و بهش سفال جدید میدم

و از دقت و ظرافت و حوصله ای که برای کار میزاره کیف میکنم




پ ن 1: آقای دکتر سر و کارشون شلوغه

دیشب از اون شبهایی بود که اونقدر دیر اومدند که من هفت کله خواب بودم

صبح زود بیدار شدم و احساس دلتنگی داشت خفه ام میکرد

اما دلم نیومد بیدارشون کنم


پ ن 2: به خودم یه پرگار جایزه دادم


پ ن 3: طرح ها و ایده های تازه توی ذهنم دارم

اما واقعا نه وقت کافی دارم برای انجام و نه امکانات...


پ ن 4: باز قصه ی مهاجرت ...

و من چقدر از این قصه گریزانم...

نظرات 6 + ارسال نظر
نل یکشنبه 20 تیر 1400 ساعت 12:05

ماجرای تیلو و مغزبادام
منو برد در رویای نل و گلی خانم
وقتی بزرگتر بشه بهش چه چیزهایی یاد بدم

در حال حاضر عاشق دیدن کلیپهای زبان انگلیسی و فارسی توی گوشیمه و بهش کلمات کوچولو کوچولو یاد میدم.
طفلک خیلی گناه داره در این کرونا کسی رو جز ما نمیبینه. دوستهای هم سنش شدن همین وروجکهای کلیپ، اسمهاشون یادگرفته.
یک کلیپ هست بچه های قصه میرن باغ وحش
اسم هرکدوم میپرسم و میگه و بعدش صدای هرکدوم در میاریم باهم و کلی میخندیم



پرگار مبارک باشه

ای جانمممممممممممممم
خاله بودن یه کیفی داره که فقط اونایی که خاله هستند میتونن درکش کنند...
اونقدر خاطرات قشنگ با گلی خانوم خواهی داشت که باورش الان برات سخته
میشه بهترین دوست و رفیق و پایه ات

امیر یکشنبه 20 تیر 1400 ساعت 12:25

با سلام
نمیدانم مستر هورس کیست و چه نسبتی با شما داره و چقدر سابقه دوستی با پدر داره و اینکه چه پستی در اصفهان داره که همه چیز را تحت کنترل داره و می تونه درمانگاه را متقاعد کنه که بدون نوبت و بدون واسطه واکسن بزنند
اینطور که مغز بادوم با سرعت پیش میره مراقب باش از استادش سبقت نگیره.
خدا قوت بابت شلوغی کارها و اینکه کار و بار بهتر شده و خدا را شکر بابت همه چیز و از همه مهمتر سلامتی که دارید.

سلام دوست خوبم
مستر هورس یه دوست خیلی قدیمی هست
به واسطه اینکه یه دوست معمولی بودند و توی دفتر قبلی ما زیاد رفت و آمد داشتند و یه جورایی اونجا همسایه بودیم با پدرجان هم آشنا هستند
برای من شاگردانی که از استادشون سبقت میگیرند خیلی خیلی قابل احترام و قابل ستایش هستند و انتظارم از مغزبادوم هم همین هست و تلاشم را برای همین میکنم

ریحانه یکشنبه 20 تیر 1400 ساعت 12:33

منم از مهاجرت گریزانم. فکر کن آمریکا بودم برگشتم :))) یعنی گریزانی در این حد. ولی چه میشه کرد.
آیه ۹۷ سوره نسا رو برو بخون در این مورد هست. میگه فرشته ها وقتی جان یک سری آدمها را میگیرن بهشون میگن شما در زمین چه کردید؟ میگن ما در سرزمینمون در تنگنا و مستضعف بودیم. فرشته ها میگن یعنی زمین خدا آنقدر بزرگ نبود که مهاجرت کنید؟ و آنان (همینا که مهاجرت نکردند) تا ابد در عذاب خواهند بود.

حالا البته بازم من مطمین نیستم که واقعا مهاجرت الان الزامیه یا نه. حالا که هستیم. انشالله خدا خودش بهترین را سر راهمون قرار بده.

نکته خیلی مهم و جالبی بود ریحانه جان
یه نکته قابل تامل...
ما خودمون مسئول این عذابی که تحمل میکنیم هستیم...

سعید یکشنبه 20 تیر 1400 ساعت 12:39 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عمو
حالت خوبه
روز شما هم پر از مزه های دوست داشتنی و اتفاقات خوب
نمیدونم کامنتام بهت میرسه یا نه
راستی این مستر هورس مگه تعمیرکار کامپیوتر نبود
جالبه برام چرا اسمشو گذاشتی مستر هورس

سلام پسرعموجان
متشکرم
شما خوبید
بله که میرسه و با اشتیاق همه کامنتها را چندین بار میخونم ... مگه میشه کامنت های دوستام را نادیده بگیرم؟؟؟
مستر هورس تعمیرکار نبودند ولی کارهای تعمیرات و نصب برنامه های کامپیوتر ما را انجام میدادند...
والا من اگه میخواستم روی این آقا اسم بزاریم یقینا اسم زیباتری میزاشتم
این تقصیر یکی از دوستان هست که وقتی عکس ایشون را دید همچین اسمی براشون انجام کرد

صحرا یکشنبه 20 تیر 1400 ساعت 18:15 http://Sahra95.blogsky.com

گفتی پرگار یادم به یه خاطره ای افتاد. قدیما یه مدل پرگار بود فلزی بود یه نوک تیزم داشت از سوزن جوالدوزم بدتر یه بار همکلاسیم توی دوران راهنمایی نشسته بود رو کیفش و بعله یه آمپول فلزی ضخیم به خودش زده بود بیچاره می ترسید بکشه بیرون یادم‌نمیاد کی اما یکی داوطلب شد و کشید بیرون، شبیه صحنه های فیلما بود که تیرو بیرون میکشیدن وسط میدون جنگ


حالا یه چیز جالب بهت بگم صحرا جانم از همون مدل پرگار به خودم هدیه دادم
یکی از این قرتی پرتی ها داشتم که به درد کارم نمیخورد ... از همون مدل قدیمی ها هدیه کردم به خودم و چه عالی بود

ترانه دوشنبه 21 تیر 1400 ساعت 02:03 http://taraaaneh.blogsky.com

خوشحالم که پدر جان و مادر جان واکسن زدن. کاش این جریان واکسن زدن سریع تر میشد و همه گروههای سنی زودتر واکسینه میشدن.
پرگار هم مبارکت باشه

کاش اینطوری میشد ترانه جان
اینقدر روند واکسیناسیون کند هست که احساس میکنم تا ابد طول میکشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد