روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

همچنان در دست اقدام ...

سلام

روزتون قشنگ

دوشنبه ست ولی باشگاه نرفتم

گفتم براتون مربی جان تشریف بردند مسافرت

باشگاه را دوست دارم ولی همیشه آدم به سمت تنبلی گرایش داره ...

حس میکنم اگه چند جلسه دیگه تعطیل بودم هم بد نبود




دیروز روی دور تند گذشت

تازه بعد از سرکار با مادرجان رفتیم سمت باغچه

کلی محصول برداشت کردیم

عکسش را گذاشتم براتون توی اینستا

tilotilomaniya1402

عناب ها رسیده بودن و من عاشق مزه ی عناب تازه ام

اما دیروز وقتی نوبر کردم ... حس کردم دیگه اون مزه را نمیده

عناب اون وقتی خوشمزه بود که پدرجان با اون دستای تپلش از میان تیغ تیغ های درخت عناب رسیده هاش را برام جدا میکرد و میگفت میوه را اون لحظه ای که از درخت میچینی یه مزه دیگه میده...

بعد من عین یه گربه لوس و ملوس دور و بر پدرجانم میچرخیدم و اون هم دونه دونه برام عناب میچید... بعدش از درخت کناری بهم انجیر میداد

اخ ...

چقدر زود دیر میشه ....

باغچه مون از رونق و صفا افتاده

من و مادرجان هم به زور میریم...

اگه ما هم نریم اونهمه زحمت ....

نعناها کم شدن... وقتی پدرجان بود هرچی نعنا میچیدیم یه گوشه دیگه نعنا داشتیم ... حالا دیگه اینطوری نیست

باغبان رفته و انگار باغ دچار خزان اجباری شده ...

بازم نباید ناشکر باشم

الحمدلله

من فلفل چیدن را دوست دارم ... لابلای بوته های قد بلند فلفل می ایستم و دونه دونه فلفل ها را پیدا میکنم

بعدش هم انگور چیدیم

مادرجان انجیر چیدن

تا مادرجان نعناهایی که چیدن را پاک کنند منم همونجا انگور و انجیرها را شستم 

کنار همون حوض...

همون حوض...

همون حوض...

اخ ...

جای خالی بعضی از آدمها پر شدنی نیست .... از دست دادن سخته ... ولی بعضی از آدمها با همه ی آدمها فرق دارن




مادرجان دیروز برام یه جفت دیگه جوراب راه راه جایزه خریده بودند

قابل توجه اونایی که لابلای آدما دنبال پیدا کردن تیلوتیلو هستن

یه دختر رنگی رنگی ... با جورابهای راه راهی...

البته هنوز نپوشیدمشون

لطفا فعلا دنبالم نگردید



داداش جان و همسرش سرما خوردن

از بس ذوق اومدن داشتن همه وسایلشون را بسته بندی کردن

ساک هاشون آماده ست

چند روز پیش برای اینکه زمانشون بگذره رفته بودن یه پیک نیک دو روزه

یه جایی با فاصله یکی دو ساعت از محل زندگیشون

والا عکسایی که فرستاده بودن آدم را به فکر فرو میبرد که اینجا هم جز همین کره زمینه که ما توش هستیم؟؟؟؟

اونقدر زیبا بود که انگار کارت پستال بود... داشتن یکی از قصه های بچگی هامون را زندگی میکردن

ولی به محض اینکه برگشتن سرما خوردن





همه اینا را گفتم که چیزی از یخچال نگما

ولی مگه میشه؟

نمایندگی فرمودند درخواستتون ثبت شد و از این حرفا که دیروز براتون گفتم

دیدم 24 ساعت هم تمام شد و خبری نشد

باز زنگ زدم

فرمودند : عه!!!!!!!!!!!!!! تکنسین از نمایندگی منتخب و نزدیکتون تماس نگرفتند؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اخه من چقدر حرص بخورم ؟

شماره نمایندگی اصفهان را دادند... زنگ زدم شخصا... فرمودند به زودی باهاتون هماهنگ میشیم

اخه این چه وضعیه...

یه تعمیرکار یخچال اینقدر سرش شلوغه؟؟؟؟؟

کاش رفته بودم تو حوزه تعمیرات یه شغل انتخاب کرده بودم

والا انگار بازارشون خیلی گرمه ... من که اینجا نشستم هیچ خبری نیست ....

خب پس همچنان در دست اقدام باقی میمانیم تا ببینیم کی وقت و ساعت خوش میاد



فردا قرار هست بریم آلاله را برای تولدش سوپرایز کنیم

با خاله و اطلسی قرار گذاشتیم

عکس کادوها را باید بزارم براتون

فردا هم یادم باشه یواشکی از کیک و چیزای دیگه براتون عکس بگیرم

البته این ها قرارهای قبلی هست و باید ببینیم چی پیش میاد



دیگه؟؟؟؟؟

دوتا کار با پیک ارسال کردم

دقیقا نرخ پیک دوبرابر پارسال همین موقع بود

این را وقتی متوجه شدم که یه نگاهی به فاکتور پارسالی همین مدرسه انداختم

بعد حرف از ده درصد و بیست درصد تورم هست ... خب اینکه صد درصد هست... !!!!!!!




پ ن 1 : توصیه میکنم به شما : خوردن شکلات های شیرپسته ای  اسمارت شیرین عسل

اصلا کلا شکلاتهای شیرین عسل خیلی خوبن... این شیرپسته ای علاقه ی جدیدم هست

من کلا این شکلاتهای اسمارت شیرین عسل را خیلی دوست دارم

مدل دراژه و تلخش هم خیلی خوبه


پ ن 2:  آقای دکتر برام نوشتن: کاش زودتر اومده بودی ... اونقدر آروم شدی که باور کردنی نیست

خودم هم تازه فهمیدم چقدر بدخلق و عصبی شده بودم

دلتنگی آدم را از پا در میاره


پ ن 3: برای همه روزهام برنامه ریزی داشتم

تا اومدن داداش یه عالمه کار دارم که باید دونه دونه تیک بخورن

بعد این یخچال شده قوز بالا قوز و انگار دست و بالم را بسته

میشه انرژی بفرستید تا یخچال درست بشه و از نگرانی در بیام

در حال تعمیر....

سلام

روزتون قشنگ

به ظهر رسیدیم و هنوز نتونستم یه پست بنویسم



فریزر یخچال که درست نشد و همچنان بی نا و بی قدرت داره کار میکنه

دیگه از دیروز شروع کردم به پیدا کردن تکنسین مربوط به نمایندگی

بعد از کلی گشتن تازه متوجه مهر و امضا و شماره تلفن های روی برگه گارانتی شدم

خلاصه که با کلی زنگ و تلفن تازه امروز صبح درخواستم ثبت شد و منتظر هستم که باهام تماس بگیرن


صبح امروز رفتم سمت اداره بیمه

باید مدارک میبردم و تحویل میدادم چون دوباره بیمه ی خودم مشکل پیدا کرده بود

شناسنامه لازم داشتند!!!!!!

یعنی تو این مملکت که ما آب میخوریم با کارت ملی و شماره ملی همه چیز مشخصه... برای کارهای بیمه به شناسنامه احتیاج بود

شناسنامه ی منم از اون قدیماست و کلا ازش بدم میاد

خلاصه که رفتم بیمه و کارهای مربوط به بیمه در کمتر از نیم ساعت حل شد

بعدش هم آدرس گرفته بودم برای استفاده از گارانتی اون دستگاه خرد کن که گفتم از سرای ایرانی گرفتیم و کلا سوخت

فکر کردم کالای سوخته و معیوب را میگیرن و یکی نو تحویل میدن... ولی زهی خیال باطل

خرد کن را گرفتند و گفتند میره برای تعمیر.... اگه نیاز بود شاید تعویض بشه ولی این به صلاحدید کارخانه هست!

خلاصه که خرد کن رفت تا بعدها تکلیفش روشن بشه

بعد هم اومدم دفتر با یه عالمه شلوغی....

یه مشتری هم کنار دستم نشسته و نمیتونم پست کامل بنویسم ...





یخچال

سلام

روزتون زیبا

هفته تون پر از انرژی

هر لحظه تون پر از حال خوب



پنجشنبه خواهر جان و فسقلیا سرما خورده بودن و گفتند که نمیان خونمون

زنگ زدم به سرای ایرانی که شماره نمایندگی را دادند

برای اون خرد کن که سوخت!

نمایندگی هم شماره یکی از شعب در اصفهان را داد و هرچی زنگ زدم دیگه هیچکس جوابگو نبود

پنجشنبه ست دیگه!

مادرجان گفتند که بریم خرید و کارهای خرده ریز را انجام بدیم

قبلش یه سری به فریزر زدند و گفتند نمیدونم چرا فریزر بالای یخچال خوب کار نمیکنه و انگار چیزمیزای توی فریزر داره شل و ول میشه

رفتیم بیرون و خرید پشت خرید...

تولد آلاله هم توی همین هفته هست و برای اونم کادو خریدیم

یه کراپ خوشگل و یه اسپیکر فسقلی دوست داشتنی

اگه یادم بمونه عکسش را براتون میزارم اینستاگرام

همونجا مادرجان یه دونه اسپیکر هم برای تولد خواهرجان خریدند

منم دادم گلس روی گوشیم را تعویض کردند

بعدش هم یه جفت جوراب راه راه رنگی رنگی برای خودم خریدم که با پیراهنی که خاله برام دوخته بود بپوشم

باید جورابام را هم نشونتون بدم

و البته پیراهن و کتی که خاله تازه برام دوختن

خلاصه یه مقدار خرید که هر کمون یه گوشه شهر بود را انجام دادیم

و برگشتیم سمت خونه

گوشت خریده بودیم و مادرجان یکساعتی دستشون بند جمع و جور کردن گوشت ها شد

منم در این فاصله خوراک جگر درست کردم

بعد از ناهار مادرجان باز به فریزر سرزدند و بازم نگران همین قصه ی یخ نزدن بودند

منم فریزر را روی حالت انجماد سریع گذاشتم

زنگ زدیم خونه دایی جان و گفتیم بریم یه سری بهشون بزنیم

با مادرجان آماده شدیم و سرراه یه جعبه شیرینی خریدیم و رفتیم خونه دایی جان

در بدو ورود خبر بارداری دختر دایی را دادند و کلی با هم ذوق کردیم

با دختردایی ها کلی شلوغ کردیم و کلی نقشه های قشنگ کشیدیم

دختر دایی بیشتر از ده سال هست که ازدواج کرده و سالهاست که آرزوی بچه داشتن داره و برای همین که خودش اینهمه دوست داشت براش خیلی خوشحال شدم

خلاصه که یکی دوساعتی اونجا بودیم

موقع برگشت دایی جان جعبه پنکه را آوردند و گفتند اینم ببر برای خاله

گویا خاله سفارش داده بود و براشون خریده بودن

دیگه بردن پنکه همان و تا نصفه شب خونه خاله دور هم بودن همان

جاتون خالی پلو آلبالوی خاله پز خوردیم

عکسش را براتون گذاشتم

راه افتادیم سمت خونه و ساعت 1 بود

پیشنهاد دادم یه سر بزنیم پاتوق عمو!!!!

و اینگونه بود که تا 2 شب هم اونجا بودیم

رسیدیم خونه و راه به راه رفتیم سراغ فریزر...!!!!!

مطمئن شدیم که درست کار نمیکنه و اصلا سرد نمیکنه...

به توصیه بقیه که از صبح که شنیده بودند قضیه را یخچال و فریزر را از برق در آوردیم

تا مواد غذایی داخل فریزر را جا بدیم توی اون یکی فریزر کلی بهمون سخت گذشت

مواد داخل یخچال هم دیگه جایی نداشتند و رفتند روی کابینت ها

دفترچه و برگه گارانتی یخچال را پیدا کردم و خوندم و هیچی دستگیرم نشد

تا برم بخوابم ساعت 4 صبح هم گذشته بود

صبح 9 بیدار شدم و یکی دوتا نمایندگی زنگ زدم ولی جمعه بود و تعطیل

شوهرخواهر شماره یه تعمیرکار را داد و زنگ زدم و زودی جواب دادند

عکسهای مدل و چیزهایی که خواسته بودند را ارسال کردم و ایشون هم نظرشون این بود که باید 24 ساعت خاموش باشه

من و مادرجان هم فرصت را غنیمت شمردیم و تمام قطعات داخل یخچال را جدا کردیم و شروع کردیم به شستشو

اصولا یخچال تمیز هست

ولی فرصت خوبی بود که حسابی برقش بندازیم

قطعات کوچیکتر را توی سینک آشپزخونه شستیم

قطعات بزرگتر را توی حمام

بعد هم بدنه و داخل و بیرون و همه جای دیگه ی یخچال را

از داخل کابینت یخچال را کشیدیم بیرون و زیر یخچال و پشتش و همه جا را برق انداختیم

بعدش هم یکی دوتا کابینت ها را خالی کردیم و دوباره چیدیم که مرتب تر بشه

جای چند تا از کشوها را هم با هم عوض کردیم

دیگه هلاک شدیم دیروز

بعدش هم مغزبادوم و خواهر اومدن و کلی برنامه ریزی کردیم برای اومدن داداش

تا آخر شب هم دستم بند میناکاریها بود

باید تمام کنم کارهای مانده را

دوتا فنجون با طرح شهر قصه هم زدم برای دوست داداش و همسرش

ساعت 12 و نیم شب دیگه یخچال را زدیم به برق

البته دو ساعتی از زمانِ 24 ساعت باقی مانده بود! ولی ما به خودمون تخفیف دادیم

آروم آروم شروع کرد به سرد شدن

و صبح که میخواستم بیام آبی که گذاشته بودیم توی فریزر در حد خیلی کم یخ زده بود

ولی مطمئن نیستم که واقعا درست شده یا هنوز داره نیمه جون کار میکنه

زنگ زدم به سرویس کار یخچال و ایشون فرمودند 24 ساعت صبر کنید تا مشخص بشه با قدرت و خوب کار میکنه یا نه!!!!

الان هم زنگ زدم به همون شعبه نمایندگی خرد کن اصفهان که فرمودند بیارین تا ببینم...

دوش حمام هم خراب شده و اونم باید عوض کنم




پ ن 1: زندگی سر سازش نداره؟؟؟؟؟؟

غر نمیزنم خدا را شکر



پ ن 2:  اگه بتونم امروز یه نوبت کوره بگیرم

کارهای سفالیم را میرسونم به کوره


پ ن 3: خاله جون موهام را برام نوک گیری کردند....

اونقدر خوب شده


پ ن 4: برنامه تولد پسته جان را با یه روز تاخیر موکول کردیم به زمان رسیدن داداش


پ ن 5: سه شنبه میخوایم بریم دخترخاله را برای تولدش سوپرایز کنیم

هر چی که جاده ست رو زمین به سینه ی من می رسه

سلام

چهارشنبه تون پر از مهربونی و شادی

صبح بیدار شدم و دوش گرفتم

تخم مرغ و پنیر خوردم

البته با چای ایرانی ...

بعدش هم جلوی آینه لبخند زنان کرم زدم ... موهام را سشوار زدم .... لباس پوشیدم

و خودم را سروقت رسوندم باشگاه

مربی قصد داره دو جلسه تعطیل کنه و بره مسافرت

برای همین امروز با تمام انرژی ورزش کردیم

سانس هم یه کمی شلوغ تر از معمول بود چون مربی توی گروه اعلام کرده بود که چند روز نیست و خیلی از بچه های سانس فردا امروز اومده بودند

حالا هم که بعد از ورزش میدونید پر از انرژی و حال خوب هستم

و این حال خوب و آرامشی که ته قلبم ته نشین شده را برای همتون آرزو میکنم



اونقدر از برنامه هایی که برای مرداد ماه نوشته بودم عقب موندم که دیروز عصر با خودم فکر کردم باید کل برنامه را عوض کنم

برای اینکه اونقدر کارهای تیک نخورده زیاد شدند که جز اینکه اعصابم را بهم بریزن هیچ فایده دیگه ای ندارن

برای روزهای مونده ی مرداد یه برنامه جدید نوشتم و سعی کردم طوری بنویسم که شدنی باشه برام

و یه عالمه کار برعکس انتظارم منتقل شد به شهریور



دیروز وقتی رسیدم خونه متوجه شدم خردکنی که از سرای ایرانی گرفتیم روی کابینت هست

از مادرجان پرسیدم ... فرمودند که خرد کن یهو ازش دود بلند شد و سوخت!!!!!!!!!!!!!!!!!!

متشکرم از کالاهای بینهایت خوب و با کیفیت ....

حالا باید بررسی کنم ببینم قابل تعویض هست یا نه

حالا جالب اینکه کارتن و بسته بندیش را کلا انداختیم دور



پ ن 1: یه سری از کارهای میناکاریم را بسته بندی کردم و با خودم بردم برای آقای کتر

خیلی خوششون اومد

و اینکه یه قسمت خیلی خوب توی دکوراسیون سالن انتظارشون ، با یه نور پردازی جداگانه و اختصاصی... یکی از میناکاریهام که مزین به صلوات بود با قاب چوبی خودنمایی میکرد


پ ن 2: میدونید اول ماه قرار بود برم کوره ... هنوز کارهام مرتب نشده ... هنوز نرفتم...


پ ن 3: امروز اگه بشه با للی قرار بزارم

دلم براش تنگ شده

و پر از حرفایی هستم که فقط میتونم به للی بگم


پ ن 4: دوست عزیزم که ناشناس با ایمیل ... بهرامی... برام پیام گذاشتید

منم این حس متقابل را درک کردم و ازتون کلی انرژی مثبت گرفتم

اگه قابل باشم حتما دعاگوی شما و همه دوستای خوب وبلاگیم هستم

براتون بهترین ها را از خداوند خواستارم

گویا دعاهای منِ خسته، اثر کرده

سلام

روزتون زیبا

دست و جیغ و هورا

البته خبر را توی اینستاگرام لو دادم و دیگه ارزش خبری نداره



یه تصمیم یهویی گرفتم

خداوند همه چیز را جور کرد و خواست که بشه

یکشنبه صبح با مادرجان سوار اسنپ شدیم 

من ترمینال پیاده شدم

مادرجان هم رفتند خونه خواهر

سوار اتوبوس شدم

رسیدم... بال در آوردم

از سرشوق روی پاهام بند نبودم

بی انصافی هست اگه نگم آقای دکتر هم خیلی خیلی از دیدنم خوشحال شدند و اگر بیشتر از من ذوق نکردند یقینا اندازه من ذوق داشتند

البته اولش قصدم این بود که سوپرایزشون کنم و اصلا نگم که دارم میرم

ولی بعدش دیدم برای یه آدم خیلی شلوغ با مشغله های رنگ به رنگ کار خیلی قشنگی نیست و به جای خوشحال کردنشون باعث دردسرشون میشه

برای همین شب وقتی بلیط را اوکی کردم بلیط را براشون فرستادم

رسیدم...

یه راست رفتیم ناهار

همونجایی که به قول خودشون غذاش را خیلی دوست دارن

سرصبر نشستیم و ناهار خوردیم و بعد یه دوری توی خیابونها زدیم و حرف زدیم

ساعت 5 جلسه داشتند... رفتیم کلینیک

من توی اتاقشون ماندم

دخترا برام چای توی استکان کمرباریک لب طلایی آوردند... چرا عکس نگرفتم؟

تنقلات هم روی میز بود

بعدش هم هندوانه آوردند

وقتی رسیدم آقای دکتر یه نوشیدنی آلوئه ورای بزرگ برام خریده بودند که خنک بشم ... من مزه ش را دوست داشتم

ولی خودشون خوردند و گفتند دقیقا مزه اکسپکتورانت میده

خلاصه که یکی دو ساعتی توی اتاقشون منتظر بودم و هی توی زاویه های مختلف اتاق نشستم و نگاه کردم و هی نفس های عمیق کشیدم و هی روی کاغذ چیز میز نوشتم

بعد دخترا اومدن و زور زور منو بردن اتاق فیشیال...

و یک ساعتی هی ژل و کرم و اسکراپ زدند و پاک کردن و هی نورهای رنگاوارنگ... هی دستگاههای ویبره ...

یه آهنگ رمانتیک هم گذاشته بودند و اصرار داشتند که من از لحظات لذت ببرم

دیگه آخرای ماجرا بود که برای آقای دکتر مسیج زدم چرا نمیای منو نجات بدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ایشون هم خیلی ریلکس نوشتند لذتش را ببر....

خلاصه بیشتر از یکساعت با ماساژها و این حرفا طول کشید... در نهایت از دستشون خلاص شدم

دکتر باید میرفتن اون یکی دفتر کارشون ...

اونجا هم زحمت کشیدند و پرسنلشون بهم نسکافه و کیک خونگی دادند

ساعت از 12 شب گذشته بود که کارشون تمام شد

رفتیم پیتزا خوردیم و اونقدر خندیدم که مطمئن شدیم که به جای دلستر بهمون آب شنگولی!!!!!!!!!! دادن

صبح دیگه از اونهم جذاب تر بود

آقای دکتر دوتا گزینه گذاشتند روی میز... یه جای شیک و پیک ... یه جای قدیمی

منم جای قدیمی را انتخاب کردم

یه املت چرب با پیاز فراوون.... و چای

خوش گذشت ...

برای همتون لحظات خوش و خوب را آرزو میکنم

میخواستم زود برگردم

بعد از صبحانه رفتیم یه کمی دور زدیم ...

بعد هم یه تاکسی گرفتیم که بهتره بهش بگیم جمبوجت....

یعنی با سرعت نور...




پ ن 1: با اینکه پر از حرفم

دلتنگی لحظه های برگشتن بهم اجازه نمیده فعلا بیشتر براتون حرف بزنم ...

وقتی رسیدم خونه - دلتنگتر بودم ... اما خوشحال


پ ن 2: بیست و چندتا کامنت از شما عزیزانم داشتم

طبق معمول با صبوری و عشق همشون را جواب دادم و تایید کردم

ولی الان که دوباره صفحه را باز کردم میبینم که بلاگ اسکای باز هم از این مسخره بازیهای مخصوص به خودش درآورده و همه کامنتها برگشتن به حالت تایید نشده بدون پاسخ....



چقدر روزهایمان عجله دارند....

سلام

روزتون زیبا

زندگی تون پر از انرژی

اونقدر روی دور تند و شلوغ پلوغم که نمیدونم کی صبحم به شب میرسه و شبهام کی به صبح...

چهارشنبه بعد از کار از راه رفتم خونه خاله جان

جای پارک نبود و نیم ساعتی معطل جای پارک بودم

بقیه همه ناهار خورده بودند

تا شب اونجا دور هم بودیم و خوش گذشت

شب خاله و اطلسی ماندند خونه اونیکی خاله

خواهر و مغزبادوم هم رفتند خونه خودشون

ما و خواهر و فندوق و پسته اومدیم سمت خونه ما

توی راه رفتیم پاتوق عمواینا

اونیکی عمو هم اونجا بود و بچه ها را دید و کلی خوشحال شدند و تا حدود ساعت 2 شب اونجا بودیم

پنجشنبه میخواستم بیام سرکار ولی اونقدر خسته و هلاک بودم که اصلا شدنی نبود

صبح دیرتر بیدار شدم

با فسقلیا صبحانه خوردیم و بازی کردیم و تا عصر با هم بودیم

عصر هم باز رفتیم خونه خاله جان

همگی و دسته جمعی

خواهرجان به کمک خاله کوکوی مرغ پختند و دور هم بودیم و آخر شب همه رفتند خونه خودشون

ولی ما برای جمعه شب عموجان ها و خانواده شون را دعوت کردیم برای شام

خواهر و فندوق و پسته که رفتند خونشون و گفتند نمیان برای مهمونی

جمعه صبح زودتر بیدار شدیم و با مادرجان رفتیم باغچه

من انگور چیدیم

مادرجان انجیر

یه آقایی هم اومده بود کمکمون علف بچینه

دیگه انگورها را با وسواس خودم شستم و بعدش رفتم کمک اون آقا

یه قسمتی را کامل از علف های هرز پاک کردیم و اون آقا گفتند که این علفها دیگه خیلی زیاد شدند و نیاز به سمپاشی دارند

قرار شد امروز خودشون برن و سمپاشی را به کمک اون همسایه افغان که نزدیک باغچه هست انجام بدن

با توجه به اینکه دیروز تولد پدرجان بود بعد از اینکه کارمون توی باغچه تمام شد رفتیم سمت مزار پدرجان

مثل پارسال از قبل هماهنگ کرده بودم که کیک و کادوی تولد پدرجان برسه به دست کسی که خوشحال بشه و این خوشحالی نوری بشه...

کیک به همراه به تیشرت رسید به دست یه پسر جوان که بیمار هست و نیاز به کمک داره

بعد از زیارت اهل قبور اومدیم سمت خونه

اول تراس را شستم و تمیز کردم

بعد هم جارو برقی زدم و گردگیری کردم

مادرجان هم مشغول آشپزخونه بودند

ساعت 4 تا 5 یه چرتی زدم

و وسایل سفره را آماده کردم

مغزبادوم اومد کمکم و یه کیک شکلاتی خوشمزه آماده کردیم

میوه ها را چیدیم

لیوانهای شربت را آماده کردیم

استکانهای چای و ...

دوش گرفتم و لباس پوشیدم و ساعت 8 بود که مهمان ها رسیدند

عموجان برام یه شامپو و یه بسته قهوه آورده بودند

دور هم شام خوردیم و ساعت 12 خونمون بودند

تا جایی که در توانم بود به مادرجان کمک کردم برای جمع آوری ریخت و پاشها

صبح هم دوش گرفتم و رفتم سمت باشگاه




پ ن 1: چندین روز هست که هرکاری میکنم نمیتونم اینستا پست جدید بزارم

یه عالمه عکس براتون گرفتم


پ ن 2: داداش و زن داداش اونقدر بی طاقت شدند

هر روز و روزی چند بار زنگ میزنن


پ ن 3: خیلی حرف دارم ولی اونقدر که کار ریخته سرم کلمات مرتب نمیشن


به تو از دور سلام

سلام

روزتون قشنگ

دیگه امروز واقعا نرسیدم که بیام پست بنویسم

اونقدر که کارهام در هم و برهم شده ...

دیروز حدود ساعت یک بود که برق قطع شد

وای... نگم براتون که اول از همه دفتر من تبدیل به جهنم شد از گرما

بعدش هم که کارهام همینطوری موند

درها هم که برقی... مجبور بودم همینجا بمونم

ماندم

ساعت سه و ربع بود که برق اومد

یه کاری را عجله عجله ای انجام دادم و زنگ زدم صاحبش اومد برد

تا برسم خونه ساعت 4 هم گذشته بود

رسیدم خونه و برق قطع شد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

ناهار خوردیم

خواهرجان توی خونشون مراسم روضه گرفته بود

با جمعیت خیلی کم

ما و خانواده شوهرش

مغزبادوم هم یه سر زنگ میزد که زودتر بیاین

گفتم که برق قطع شده و مادرجان نمیتونن از پله بیان صبر کن!

یه عالمه غر زد

ساعت 6 بود که رسیدیم خونه خواهرجان

من که یه راست رفتم اتاق مغزبادوم و یه عالمه حرف زدیم

کتابای جدیدش را نشونم داد ... کاردستیهاش... اسباب بازیای جدید

ساعت 8 همه جمع شدند و روضه خوان هم تشریف آورد و روضه برقرار شد

9 و نیم بود که مراسم تمام شد

خواهرجان شام برامون لوبیا پلو (به قول تهرونیا) و استانبولی به قول خودمون با سالاد و ماست و نوشابه و دوغ و ...

من غذاهای نذری را دوست دارم ... انگار یه طعم خاصی دارند

تا 10 و نیم نشستیم به حرف زدن

میدونید که خانواده همسر خواهر، عمه ها و دخترعمه هامون هستند

ماشالا کم هم نیستید و از اون خانواده های پر جمعیت هستند

ده و نیم اون یکی خواهر زنگ زد و گفت اومده خونه خاله جان و ما هم بریم

ما هم رفتیم سمت خونه خاله ... خاله بازی شد همه ی این پست

تا 12 و نیم اونجا بودیم

امروز قرار هست اون یکی خاله هم بیاد

برای همین خواهر تصمیم گرفت خونه ما بمونه

از خونه خاله برشون داشتیم و رفتیم سمت پاتوق عموجان

اخ ... دیگه نا در تن من نمونده بود

تا یک و نیم هم اونجا موندیم

حرف و حرف و حرف

دیگه اصلا دهنم هم درد گرفته بود انگار

رفتیم سمت خونه و من مسواک زدم و خزیدم توی تختخواب... ولی کو خواب؟

با اینهمه خستگی و سرو صدای فندوق و پسته ای که انگار تازه اول صبح هست براشون ... مگه میشد بخوابم؟

تا خوابم ببره ساعت نزدیک 3 بود

صبح هفت و نیم نمیتونستم از رختخواب جدا بشم

اصلا نفهمیدم چطوری رفتم حمام

چطوری لباس پوشیدم

حال صبحانه خوردن نداشتم ... یه تخم مرغ آبپز را همینطوری عین سیب گاز زدم و اومدم به سمت باشگاه

یکساعت ورزش حالم را بهتر کرد... ولی خستگی جای خودش هست

حالا هم که یه سر از خونه خاله زنگ میزنن پس کی میای؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دوتا کار باید انجام بدم و بعد برم...





پ ن 1: دوباره اول ماجرا شد

نرخنامه عوض شد و هر فاکتوری مینویسم با کلی اعتراض روبرو میشم

جوری اعتراض میکنن که انگار من مقصرترین آدم جهانم

همه چیز در ارزون ترین حالت ممکن خودش قرار داره و من دارم گرون فروشی میکنم

ای خداااااااااااااااااااااااااااا



پ ن 2: دیروز که برق نبود کلی خشت با دریل سوراخ کردم و یه عالمه آویز خوشگل درست کردم


پ ن 3: یه زنگوله خوشگل هم ، به وقت نبودن برق درست کردم

این یکی را باید آویزان کنم توی تراس و براتون عکس بزارم ...

عکس نه.... فیلم... باید صداش را بشنوید... از اون صداهای دلچسبه

میتپد قلبم و با هر تپشی / قصه عشق ترا میگوید

سلام

روزتون زیبا

وسط هفته تون پر از برنامه های خوب


من باید یه پست تند تند بنویسم

چون شلوغم و همین الان هم کلی از برنامه های روزمره م عقب...



شنبه تا ساعت 1 و خرده ای موندم دفتر و کارها را مرتب کردم

بعد بدو بدو رفتم خونه

ناهار خوردیم با مادرجان

یه کیک شکلاتی آماده کردم و ریختم داخل پلوپز

بدو بدو یه کمی رنگ مو برای جلوی موهام آماده کردم و زدم به موهام

تو این فاصله تندتند چند دست لباس جمع و جور کردم

لوازم آرایش و بهداشتی را گذاشتم توی کیف مخصوص خودش

و دوش گرفتم

لباس پوشیدم و ساعت 4 و ربع از خونه زدیم بیرون

رفتیم جلوی خونه خاله جان

اینبار دختر  اون یکی خاله هم همراهمون بود

از اینجا به بعد اسمش را میزاریم اطلسی...

خاله جان و اطلسی و آلاله را سوار کردیم و راه افتادیم سر محل قرار

بعد هم پیش به سوی چادگان

مسیر را بلد نبودم و با برنامه نشان رفتیم

آخرای مسیر دیگه واقعا کلافه شده بودم از این ناآشنایی مسیر

ولی دیگه ساعت 7 بود که رسیدیم و ویلا را تحویل گرفتیم

ویلای تمیز...خیلی خوشگل... یه فوتبال دستی بزرگ هم اون وسط که باعث یه عالمه خنده و شیطنت شد

شب تا ساعت نزدیک 3 بیدار بودیم 

فردا صبح هم 9 بیدار شدیم

یکشنبه را توی ویلا گذروندیم... عصرش رفتیم یه کمی پیاده روی

دوشنبه صبح رفتیم سمت سد

من و اطلسی و آلاله تا لب آب رفتیم و یه عالمه آب بازی کردیم و یه عالمه عکس گرفتیم ولی بقیه نیومدند

بعد از ناهار روز دوشنبه هم برگشتیم

بازم برنامه ریزی عین سفر سامان بود

مواد غذایی برده بودیم

شب اول که رسیدیم کوکو درست کردند و با سالاد شیرازی و کلم شور خوردیم

میوه هم انگور و انجیر و خیار و هلو و آلو و هندوانه و خربزه برده بودیم

کیکی که من برده بودم هم بود... یکی دیگه از خانم ها هم کیک هویج آورده بودند

تخمه و چیپس و نسکافه  هم برده بودیم

هوا ده درجه ای از اصفهان خنک تر بود

صبحانه هم عسل و مربا و پنیر و تخم مرغ داشتیم

ظهر روز دوم - زرشک پلو با مرغ خوردیم

شب هم غذاهایی که مانده بود را خوردیم

ظهر روز آخر هم قورمه سبزی

و در نهایت دیروز ساعت 7 و نیم رسیدیم خونه

زنگ زدم عموجانم ببینم کجا هستند که برم بهشون سر بزنم

که گفتند پاتوق اون یکی عمو هستند

منم لباس عوض کردم و رفتم اون سمت

تا نیمه شب اونجا دور هم نشسته بودیم








پ ن 1:  امروز بعد از ظهر خونه مغزبادوم اینا روضه دعوتیم


پ ن 2: فردا اون یکی خاله جان میان خونه این یکی خاله جان

قرار شده هممون جمع بشیم خونه خاله


پ ن 3: دیشب برای اولین بار توی عمرم ساندویچ ماکارونی تست کردم

جالب و خوشمزه بود


پ ن 4: للی الان زنگ زد که هماهنگ شیم بریم خونه دانا

وای که توی این شلوغی من چطوری اینهمه رفت و آمد را هندل کنم؟

مرا ببر امید دلنواز من/ ببر به شهر شعرها و شورها

سلام

شنبه تون پر از انرژی

شنبه تون زیبا

شنبه تون تابستونی

تابستون داره به نیمه میرسه؟

یعنی آروم آروم داریم به سمتی میریم که هوا دلپذیرتر بشه؟

هم آفتاب تابستونی باشه و هم هوا برای نفس کشیدن؟

امیدوارم....


پنجشنبه صبح با مادرجان دوتایی رفتیم میدان نقش جهان

یه مقداری ادویه و خرده ریز برای داداش جان خریدیم

لباس تو خونه ای برای داداش و همسرش خریدیم

برای مغزبادوم و پسته لباس خریدیم

و بعد قدم زنان رفتیم تا عبدالرزاق!!!

خب باید آدرس را دقیق تر بدم ... میدان امام علی... که قدیم تر ها به سبزه میدان ... یا میدان کهنه هم معروف بوده

از همون سمت میدان نقش جهان ... از همون ورودی بازار... زیر سقف ها که مسیر را مستقیم بریم میرسیم به سبزه میدون

یه جایی که هرچیزی فکر کنید پیدا میشه ... از شیرمرغ تا جون آدمیزاد...

من و مادرجان قصد داشتیم یه بند رخت یا همون خشک کن لباس ...یا هرچی که شما بهش میگید و من نمیدونم بخریم

خیلی مدلهای مختلف دیده بودیم ... اما سبزه میدون از اون جاهایی هست که یه عالمه مغازه پلاسکویی خیلی خیلی بزرگ داره و از این بند رختها اونجا پیدا میشه

خلاصه که یه بند یونیک طلایی انتخاب کردیم و یه جفت دمپایی هم برای دستشویی خریدیم ولی در توانمون نبود که اینها را تا ماشین بیاریم

برای همین به فروشنده گفتیم ماشینمون را گذاشتیم دروازه دولت!!!!

باز از همون زیر سقف های بازار مسیر را برگشتیم و ماشین را برداشتیم و رفتیم وسایلمون را تحویل گرفتیم

بعدش هم توی مسیر یه صندوق دیگه گوجه خریدیم و اومدیم خونه

تا ماشین گوجه ها را بشوره ناهارخوردیم 

بعدش گوجه ها را بردیم پشت بام و با سبزی خرد کن، پوره شون کردیم

ریختیم توی دیگ و با تک شعله و کپسول کار را راه انداختیم

زیر آفتاب برشته شدیم...

ساعت 6 بود که کارمون تمام شد... روی دیگ را پوشانیدم و گذاشتیم خنک بشه

سریع دوش گرفتیم و طبق قرار قبلی با خاله و آلاله رفتیم به سمت خونه عموی مادرجان

دخترشون آزاد شده بود

یه کیک تولد براش خریدیم و با یه ظرف میوه تزئین شده رفتیم سراغشون

کلی خوشحال شدند

برامون آش پخته بودن و تا آخر شب دور هم بودیم

تازه بعد از اونجا رفتیم خونه خاله جان و تا ساعت 1 نشستیم

رسیدیم خونه و دیگه هلاک خواب بودیم... ولی به جای خوابیدن تا ساعت 4 صبح با آقای دکتر حرف زدیم و بحث کردیم و اصلا هم عاشقانه و حال خوب کن نبودیم....

صبح همون 9 بیدار شدم و با توجه به اینکه شب خوبی را نگذرونده بودم بداخلاق بودم

ولی با این حال با مادرجان رفتیم باغچه

من ماشین را شستم و تمیز کردم

مادرجان هم حساب علف های مزاحم رسیدند

نزدیک 2 اومدیم خونه... دیگه نا توی تنم نبود

ناهار را خوردیم و قصد کردم که یه خواب حسابی برم...

ولی...

ولی

نگم که باز با داداش جان و همسرش انلاین رفتیم توی پاساژهای رم ...

اخ اخ

اینو میگم برای ساره جون که میدونم ذوق میکنه... یه بسته مداد رنگی فابرکاستل که توی حراجی بود خریدیم

از اونایی که بدنه شون مثل ذغال سیاهه

اونا هم برای فسقلیا ماژیک خریدند... یه سطل بزرگ پر از ماژیک ... چه ذوقی بکنن

یه جفت دیگه کفش هم برداشتم

شکلات 100 درصد...

پاستا

و یه عالمه چیزای دیگه

ولی این خرید تا ساعت 7 شب طول کشید و من بازم نخوابیدم و البته که به کارها و برنامه هام هم نرسیدم

بعدش مغزبادوم و خواهر و همسرش اومدن اونجا

و دیگه وقتی رفتن من از خستگی بدن درد داشتم

ما با دوستای مامان و خاله برنامه چادگان داریم

برای همین یه کمی وسایل را جمع و جور کردم و رفتم توی رختخواب

صبح اگه مامان جان بیدارم نمیکردن خواب میماندم ... اصلا هوش نبودم

سریع دوش گرفتم و لباس پوشیدم و رفتم باشگاه

الان هم اومدم دفتر یکی دوتا کار را مرتب کنم

بعد ازظهر حرکت میکنیم به سمت ویلایی که رزرو شده ...

تا سه شنبه هم میمانیم ... شاید هم عصر دوشنبه برگشتیم ...

دلشوره کارهام باعث شده اصلا دلم نخواد که برم ... ولی دیگه برنامه ای هست که خاله و مادرجان چیدند و چاره ای نیست




پ ن 1: عشق هیچ تعریف مشخصی نداره 

در جان و تنم آمیخته شده

قسمتی از وجودم هست ... مثلا قلبمه... نمیشه که آدم قلبش را جدا کنه


پ ن 2: ملیحه جان ... شدنی نیست...


پ ن 3: امروز صبح اونقدر بدنم خسته و اعصابم ناآرام بود که هیچ لذتی از باشگاه نبردم

ولی تمام تلاشم را کردم که یکساعت را تمرین کنم


تو به من سنگ زدی من نه رمیدم، نه گسستم”

سلام

روزتون زیبا

چهارشنبه تون بخیر

میدونید که باشگاه بودم

میدونید که بعد از باشگاه انرژیم در بالاترین سطح خودش هست

و برای همین بهتون میگم هرطوری شده ورزش را شروع کنید

ورزش ... اونم ورزش های گروهی یه انرژی خاصی دارن

امروز و فردا گویا همه جا را تعطیل کردند

نگران بودم باشگاه تعطیل باشه

ولی خدا را شکر همه حاضر بودند و یه عالمه ورزش کردیم و انرژی گرفتیم





بچه ها یه توضیح کوچولو بدم

این کلمه «آقای مزاحم» خود به خود بار معنای منفی داره و باعث شده خیلی ها بهش عکس العمل نشون بدید

ولی اونایی که از زمانهای خیلی دورتر همراه این وبلاگ هستند میدونن که این آقای یه دوست معمولی هست جدای از جنسیت

البته در تمام این سالها خیلی آروم و ریز تلاش کرده که نزدیک تر بشه ولی به هر دلیلی نشده

پس ... از اینجا به بعد برای اینکه این حس بد از این کلمه برداشته بشه و حس نکنید دائما این آقا داره منو اذیت میکنه... بهش میگیم «استاد»

این اسم هم بخاطر شغلش ایشون هست




دیروز صبح بعد از اینکه اومدم دفتر و یه مشتری را راه انداختم - رفتم اتحادیه

نرخنامه جدید را تحویل گرفتم و برگشتم

بعد هم مشغول کارهای خودم شدم

استاد اومدم یه سری بهم بزنه و البته به برگه سوال هم داشت که باید تایپ میکردم

یه عالمه خشت های خوشگل و رنگی رنگی را چیده بودم روی میز اونطرفی که سرفرصت ازشون آویز درست کنم

یه تعدادیش ماله خواهر جان بود و یه تعدادی ماله خودم

باید خشت ها با دریل سوراخ میشدند که یکی دوتاشون را سوراخ کرده بودم

استاد اومد و من مشغول تایپ سوالا شدم که پرسید قضیه این خشت ها چیه

توضیح دادم و بعد گفت که چرا با مته به این درشتی سوراخ کردی و خشت های به این زیبایی حیف هستند که اینطوری سوراخ بشن و ...

گفت من با یه مته ریزتر سوراخشون کنم؟

گفتم به شرطی که اون نخ های کنفی که برای آویز لازمه هست از اون سوراخ ها رد بشن...

گفت خودم دست به کار میشم ...

منم نشستم سر تایپ

ایشون هم با دریل و مته ها و نخ های کنفی مشغول شدند

یک ساعت بعد سوالات آماده غلط گیری بود... و البته دوتا آویز به زیباترین شکل ممکن...

هم سوراخشون کرده بودند و هم با نخ های کنفی به همدیگه وصلشون کرده بودند... 



دیروز از اون روزهایی بود که داداش و همسرش هزار بار زنگ زدند و هزارتا رنگ و اندازه و جنس و مدل را با من چک کردند

منم تا ساعت نزدیک 4 سرکار بودم ومشغول کارهایی که انگار اصلا جلو نمیرن

راه افتادم سمت خونه و سرراه یه صندوق گوجه فرنگی هم خریدم

به محض اینکه رسیدم خونه گوجه ها را چیدم توی ماشین ظرفشویی تا بشوره

ناهار خوردیم

گوجه ها را بردیم پشت بام و قاچ زدیم و گذاشتیم توی آفتاب تا امروز مادرجان برن سراغشون

و بعدش تا ساعت 7 بیهوش شدم ....

بیدار شدم و سریع رفتم سراغ میناکاری...

طبق برنامه ی زمانبندی شده باید فردا میناکاری ها را تحویل کوره میدادم... ولی آماده نیستند

حتی فکر نکنم تا آخر هفته بعد هم تمام بشن!!!!!!!

خلاصه که تا آخر شب میناکاری کردم





پ ن 1: عموجانم اینجاست و نمیرسم حتی برم بهش سر بزنم


پ ن 2: برای اومدن داداش جان - مغزبادوم برام یه عالمه طرح فرستاده که پرینت بگیرم و ببرم براش

تا بتونه ریسه و چیزهای جینگیل پینگیل درست کنه... ولی باورتون نمیشه حتی نمیرسم بهشون نگاه کنم


پ ن 3: باورتون میشه حتی وقت نمیکنم یه سربه باغچه بزنم؟



سقوط یا پرواز

سلام

روزتون زیبا

سه شنبه تون آرام


از اون جایی که هر روز باید یه موضوعی برای تعریف کردن داشته باشم

و از اون جایی که اصلا زندگی بدون ماجرا هیجان خودش را از دست میده

دیروز که بازم خیلی دیر رفتم خونه بعد از ناهار مغزبادوم و خواهر اومدن خونمون

نشسته بودیم که گوشی پدرجان زنگ خورد

آقای گلخانه دار افغان بود

همسایه باغچه هستن

مادرجان بهشون سپرده بود هر وقت زمان برداشت فلفل دلمه ای های قرمز هست برامون 20 کیلویی بزارن

زنگ زد که براتون آماده کردم

گفتم بیام جلوی باغچه؟

گفت : نه ماشین ندارم و بیاین گلخانه

یه آدرس در هم برهم و نامفهوم هم گفت

یه قسمتی از مسیر را متوجه شدم

با خواهر جان و مغزبادوم و مادرجان سوار ماشین شدیم و راه افتادیم

وارد مسیری شدیم که دو طرف گلخانه بود ... خیلی آروم و یواش یواش داشتم نگاه میکردم و دنبال آدرس میگشتم که یهو یه صدای مهیبی آمد و انگار از بلندی پرت شدیم پایین ....

سرعتم خیلی کم بود

ولی صدا اونقدر بلند بود که مغزبادوم یه جیغ بلند بزنه

یه جوی آب بزرگ (اصفهانی میدونن مادی چی هست... مادی بود)

من اصلا ندیده بودمش و افتادیم داخلش

از ماشین پیاده شدیم و سمت رانند کامل افتاده بود پایین و لاستیک عقب اون سمت ماشین توی هوا معلق بود

زیر ماشین کاملا پیدا

لاستیک توی هوا

جلوی ماشین کامل داخل جوی آب

یه عکس نصفه نیمه گرفتم ... البته که گویای اون صحنه نیست ... ولی براتون میزارم اینستاگرام

پیاده شدیم و شوک شده بودیم

یه کمی به وضعیت نگاه کردم ... بازم حس کردم میتونم بیام بالا

ماشین را روشن کردم و یکی دوبار سعی کردم با دنده عقب خارج بشم ولی شدنی نبود

دوتا از آقاهای کشاورز همون منطقه بدو بدو اومدن سراغمون

ولی شدنی نبود

زنگ زدم شوهر عمه- سرکار بود

خواهر زنگ زد به همسرش که سرکار بود

در نهایت زنگ زدم عمو با پسرعمه اومدن...

اون دوتا آقای کشاورز هم دونفر دیگه را خبر کردند

اول تصمیم داشتند یه تراکتور خبر کنند و ماشین را ببندند به تراکتور

ولی در نهایت دو نفر دیگه کمکی گرفتند و هرطوری بود ماشین را کشیدند بیرون...

و اینگونه بود که ماجرا ختم به خیر شد

مغزبادوم خیلی ترسیده بود... بردمش پاتوق عمو و براش فست فود خریدم تا یه کمی یادش بره

بعد هم اومدیم خونه و مشغول فلفل ها شدیم



این پست را صبح ساعت 9 شروع کردم به نوشتن

ولی اونقدر کار ریخت روی سرم که تا الان نشد بیام سراغش

وسطش هم رفتم اتحادیه و نرخنامه جدید را گرفتم

با آقای مزاحم رفتم و اومدم

خشت های میناکاری شده خواهر اینجا بود سوراخ کردم و با نخ کنفی آویز درست کردم

و در نهایت الان دیدم بزار پست امروز را تمام کنم و فردا بیام سر فرصت یه پست درست و حسابی بنویسم


کاش می گفتی چیست آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست؟!

سلام

روز دوشنبه تون بخیر و شادی

امروز یه روز قشنگ دیگه ست از بقیه عمرمون

هممون میدونیم و مطمئن هستیم که امروز برنمیگرده ... پس امروز را بینظیر و به یاد موندنی زندگی کنیم

روی تقویم علامت بزنیم ... برای خودمون جمله ی قشنگ بنویسم

برای عشقمون پیام خوشگل بدیم

یه آهنگ مخصوص امروز پیدا کنیم و تا شب باهاش هزاربار بخونیم و بزنیم و برقصیم

امروز یه روز بی بازگشته ... روزهای بی بازگشت را باید بینظیر زندگی کرد

زندگی سختی ها و پستی و بلندیهای خودش را داره

ما باید بلد باشیم وسط سختی ها شده اندازه چند دقیقه به دلمون ... به حالمون ... به خودمون ... استراحت و حال خوب بدیم


صبح رفتم باشگاه

امروز حرکات بیشتر تمرکزی و قدرتی بودند

و این یعنی از بپر بپر و ورجه ورجه خبری نیست

و این یعنی وقتی زمان باشگاه تمام میشه من هنوز پرم از انرژی

بعد از تمام شدن زمان باشگاه، یه بیست تایی پروانه زدم ... دیدم نه هنوز پر از انرژی هستم... یه چند دوری هم دور باشگاه دویدم

ولی دیگه باید میومدم بیرون

چون سانس بعدی شروع میشه و اون فسقلیای سانس بعدی با عجله میان داخل سالن

برای بار دوم بطری آبم را از آب سردکن باشگاه پر کردم و موهام را که بافته بودم با همون کش بسته بالای سرم و با همون شلوار ورزشی اومدم سمت دفتر

راحت ترم بیام دفتر ، لباس هام را عوض کنم

و حالا هم بشینم سرکار و طراحی که خیلی خیلی از برنامه عقب هستم


دیروز تا برسم خونه ساعت 4 بود

ناهار خوردم و داداش و همسرش زنگ زدند

تا ساعت 8 یه نفس حرف زدیم ... چیزهایی که برامون خریده بودند را نشونم دادند و کلی گفتیم و خندیدیم

بعد از اون هم دو سه ساعتی میناکاری کردم

دیگه وقتی رسیدم توی رختخواب هلاک و بیهوش بودم

یکی دو دقیقه بیشتر نتونستیم با آقای دکتر حرف بزنیم و زودی بیهوش شدم







پ ن 1: حورای نازنینم - من که هزار بار آدرس پیچ را اینجا گذاشتم

در ضمن وقتی خصوصی برام مینویسی و آدرسی نمیزاری من چطوری بهت جواب بدم ....

بازم آدرس پیچ را میزارم اینجا 

tilotilomaniya1402


پ ن 2: بهتون بگم آقای مزاحم هر روز میاد بهم سر میزنه؟


پ ن 3: در حین نوشتن این پست هزار بار رفتم و آمدم

ببخشید اگه خیلی مرتب نبود



نگیم سورپرایز ....بگیم شگفتانه

سلام

روزتون زیبا

روزگارتون پر از دلخوشی

پر از شگفتانه

دیروز از اون روزها بود که خیلی خوب کارها را پیش بردم

تا برم خونه ساعت 4 بود

با مادرجان ناهار خوردیم و از خستگی بیهوش شدم

دوساعتی خواب بعدازظهری تابستونی ، خستگی را از تنم درآورد

بیدار شدم

رنگ و لعاب برده بودم که رنگ درست کنم

مادرجان کمکم کردند و رنگها را الک کردیم و دقیق اندازه گیری کردیم و مخلوط کردیم و ...بگذریم

رنگها که آماده شد نشستم پای میناکاری

البته هنوز رنگ داشتم و اینا را آماده کردم تا یه کمی زمان داشته باشن برای آماده شدن

حدودای ساعت 8 و نیم بود که پسرعمه زنگ زد و گفت چند شب هست نیومدی پاتوق عمو و دلمون تنگ شده و از این جور حرفا

گفتم آخر شب بهتون سر میزنم

گفت : من میخوام امشب زودتر برم و پاشو زودتر بیا

دستم بند بود

بهانه آوردم

اصرار کرد

گفت ساعت 9 منتظرتم

به اجبار پاشدم و لباس پوشیدم و رفتم

وقتی رسیدم هیچکس جز دختر عموکوچیکه که پای صندوق بود اونجا نبود

سراغ گرفتم گفت عموجا داخل هست و داره ساندویچ آماده میکنه برای مشتری

نشستم روی همون نیمکت بیرون

دختر عمو گفت که عمو میگه برم کمکش

وارد آشپزخونه شدم و سلام احوال کردم

به عموگفتم چیکار کنم کمکت

گفت: برو از انباری برام سس بیار

در انباری را باز کردم .................سورپرایز......... اون یکی عمو توی انباری منتظرم بود

یه جیغ بلند زدم و پریدم و بغلش کردم

باورم نمیشد

اینبار بدون خبر اومده بودند و سرصبر و با حوصله یکی یکی همه را سورپرایز کرده بودند

تازه از مدل ذوق کردن و تعجب همه هم فیلم گرفته بودند

اومدیم بیرون و صندلی گذاشتیم و توی هوای آزاد نشستیم

یکی یکی بقیه هم از راه رسیدند و بهمون ملحق شدند

همسرعمو و دوتا دخترش هم اومدند

و اینگونه بود که دیشب، دچار شگفتانه شدم




پ ن 1: قصد دارم امروز هم خوب کار کنم و کارها را پیش ببرم

ولی همین الان یه عالمه عقب هستم


پ ن 2: دیروز آقای همسایه برام نذری حلوا آورد

منم بردمش برای پسرعمه که میدونم حلوا دوست داره


پ ن 3: روزها را میشمارم برای اومدن داداش و همسرش


پ ن 4: بازم اتحادیه نرخنامه جدید زده

باید برم بگیرم ببینم باز چی گرون شده

موسیقیِ نگاهِ تو را گوش می‌کنم!

سلام

شنبه تون پر از انرژی

روزگارتون شاد و پر از حال خوب



چهارشنبه بعد از تعطیل کردن دفتر، رفتم سمت هایپر

ماست و پنیر و بستنی و شامپو خریدم

بعد رفتم خونه و همسایه طبقه یک منو توی آسانسور دید و بهم نان قندی داد... گفت اینا نذری هستن

جای نان قندیها توی ظرفش، شکلات ریختم

بعدازظهر هم با مادرجان رفتیم باغچه

پنجشنبه قرار بود یه کوچولو از نذری را به صورت نمادین بپزیم و خاله و خواهرا بیان خونمون

صبح زودتر بیدار شدم یه کمی جمع و جور کردم

بساط میناکاری را از گوشه سالن جمع کردم

به مادرجان کمک کردم

مادرجان هم گوشت ها را تفت داده بودند

پیازداغ آماده کرده بودند

هویج ها را با کره تفت داده بودند و زعفران زده بودند

کشمش ها را آماده کرده بودند

خواهر با دوتا فسقلی زودتر از بقیه اومد

کمک مادرجان برنج را آبکش کرد

یه مقدار حلوا درست کردند

و سرظهر به همسایه های خودمون ، نذری دادیم

برای عموجان و دوتا از عمه ها که نزدیک بودند هم نذری بردیم

خاله و آلاله را از خونشون برداشتم و تا شب دور هم بودیم


جمعه صبح که بیدارشدم یه کمی آشپزخونه را جمع و جور کردم

یه مقدار چدن های گاز را سابیدم

کابینت ها را دستمال کشیدم

و بعدش کتابم را برداشتم و لم دادم گوشه مبل

بعدازظهر با مادرجان رفتیم باغچه

وقتی برگشتیم همسایه طبقه یک باز برامون نذری آورد

دوغ و گوشفیل

ما هم بهشون انجیر و انگور دادیم

بعدش هم بساط میناکاری را باز آوردم گوشه سالن و مشغول شدم


امروز صبح با انرژی رفتم باشگاه

خیلی تعدادمون کم بود

مربی هم طبق معمول پر انرژی

یک ساعت ورزش کردیم و بعدش بدو بدو رفتم سمت بیمه

زمان اون یکی بیمه ماشین بود

ماشین را بیمه کردم و اومدم سمت دفتر




پ ن 1: دلم یاغی شده



پ ن 2: رنگ زردم تمام شده باید استین و ترانس بردارم و توی خونه رنگ درست کنم



پ ن 3: آقای دکتر تو این دو سه روز هزاربار رفت روضه و اومد و روضه را برای منم خوند

چقدر تاریخ پیچیدگی هایی داره که ما ازش بیخبریم



پ ن 4: دلم یه عالمه لباس و کفش ورزشی میخواد



پ ن 5: یه مدل انگور داریم توی باغچه که داداش جان قلمه ش را از ایتالیا آورده

زیاد مزه ش باب میل ماها نیست ولی خیلی خوشگل و ریزه

شبیه انگور یاقوتی هست ولی فشردگی انگور یاقوتی را نداره

براتون ازش عکس میگیرم

رنگش هم بین آبی و بنفش هست

شود بی پرده هر پوشیده تقدیر

سلام

روزتون بخیر

باز من از باشگاه اومدم و میخوام با جمله های تکراری بگم که ورزش کنید

چرا من متوجه نبودم اینهمه ورزش کردن خوبه و جاش توی زندگی من خالیه ؟

مطمئنم همه دوره های ورزشی همین قدر خوب و مفرح هستند

و مطمئنم همه مربی های ورزشی دوست داشتنی و ماه هستند

ولی این دوره ی ما ... با این بچه های هم دوره ای... و یه مربی پایه ... عالییییییییییییه

هر روز به طور متنوع یه جور حرکاتی انجام میدیم

امروز با کش های تی آر ایکس کار میکردیم و دیسک ها...

اول از همه ورزش گروهی و بازی های دسته جمعی بهم یه عالمه انرژی میده

راستی یکی از دوستان منو راهنمایی کرده بودند برای اون کش لوپ

در مورد اینکه رنگش مهمه و میزان کشسانی و قدرتش فرق داره

من رنگ سبز خریده بودم ... مربی گفتند بله رنگها بیانگر قدرت کش ها هستند ولی برای شما همین سبز خوبه

من متوجه نشدم یعنی سبز ضعیفه... قویه ... به درد بخوره ... به درد نخوره ...

خلاصه که تایید کردند

ممنونم که منو راهنمایی میکنید




فکر کنم فریزرمون یواش یواش داره بازنشسته میشه

هر 6 یا 7 ماه یکبار نیاز داره که یخ زدایی بشه و خودش دیگه به صورت اتوماتیک این کار را انجام نمیده

دیروز بعد ازظهر یکی دوساعتی فریزر را از برق درآوردیم و یخ زدایی کردم و بعدش با سشوار و دستمال حسابی خشکش کردیم و در سریع ترین زمان ممکن قفسه ها را برگرداندیم سرجای خودشون

البته دلمون میخواست قفسه ها را هم یکی یکی بشوریم ... ولی توی تابستون نمیشه زیاد زمان داد

چون خوردنیهای داخلش خراب میشد

کار فریزر که تمام شد افتادم به جون کف اشپزخونه

و به قول این بچه های بانمک امروزی، جاهایی که حتی توی سند نبود را هم شستم

یه دونه از این اسپریهای همه کاره با نهایت سرعت،  مارک سیف ، خریده بودیم که کاراییش عالی بود و بهتون توصیه اش میکنم

من قبلا همیشه مارک سیف را از اون مایع های تمیزکننده کِرِمی میخریدم ولی این بار این را خریدم و واقعا راضی هستم ازش

یعنی همه جا را تمیز میکنه ... فرقی نداره کجا

منم دیروز ماشین لباسشویی و ماشین ظرفشویی را کشیدم بیرون و زیرشون را تمیز کردم

بعد هم زیر گاز و اطرافش را ...

یخچال برام سنگین بود و تا جایی که میشد همینطوری زیر و اطرافش را تمیز کردم

خلاصه ش کنم براتون ... خودمون را هلاک کردیم  و یه دونه یه دونه سرامیک های کف را با دست و اسکاچ و مسواک و فرچه و برس سابیدیم

و در نهایت از نتیجه راضی و خشنود بودیم





پ ن 1: این وسوسه های خوبی که وسط زندگی میان را باید،  دید

همیشه وسوسه ها بد نیستن

مثل تیلو نباشیم ... وسوسه ها را ببینیم


پ ن 2: داداش جان دیروز برای تشویق من برای باشگاه رفتن یه بطری آب خوشگل برام خریده بود

چرا من هیچی به ذهنم نمیرسه بخرم که اونا ذوق کنند؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من همیشه برای هدیه خریدن ایده دارم ... چرا برای داداش و خانمش ایده ندارم؟

درد بی درمان شنیدی؟ حال من یعنی همین! بی تو بودن، درد دارد! می زند من را زمین...

سلام

روز گرم مردادماهی تون پر از دلخوشی


هرسال برای تاسوعا نذری داشتیم

پدرجان دوست داشتند که نذری توی خونمون پخته بشه

با وسواس گوشت میخریدند... برنج... عدس... کشمش... زعفران ...

قدیم ترها... توی اون خونه قبلی... سالن طبقه بالا .... سفره های بزرگ پهن میکردیم

بشقاب های پیرکس ماله همین نذری بود... کاسه های کوچولوی پیرکس که پر میشد از ماست

خرما و ارده ... چای توی استکان های دسته داری که مخصوص روز نذری تاسوعا بود....

یادش به خیر

صدای زیارت عاشورا...

ظرفها را ما دخترها میشستیم... اما دیگ ها قصه ی دیگه ای داشتند...

همسرخواهر از وقتی داماد خانواده ما شد گفت که نذر کرده و دیگ ها را میشست...

خلاصه که این نذری سالها توی خونمون برقرار بود

بعد که اومدیم این خونه پدرجان نذری را منتقل کردند به باغچه

ولی پارسال که پدرجان نبودند ما روی پشت بام نذری پختیم

اما امسال انگار همه چیز فرق کرده... حتی نگاهمون ... اعتقاداتمون

اعتقادی که به روز نباشه به درد نمیخوره

باید توی همه چیز بشه تجدید نظر کرد

ما که ربات های برنامه ریزی شده نیستیم ... انسانیم

با مادرجان تصمیم گرفتیم در حد کوچولو و برای ساختمان خودمون توی خونه نذری بپزیم

ولی پول نذری را بدیم برای تهیه مواد غذایی برای کسانی که توی این روزهای سخت دچار سختی هستند

باید هوای همدیگه را داشته باشیم

اینم شد تصمیم امسال برای نذر تاسوعا... خدا قبول کنه


دیروز عصر رفتیم باغچه

انگور و انجیر چیدیم

یه کمی هم سبزی خوردن


راستی ... یه مدل شکلات ، با پوست هندوانه درست کردم

عکسها و طرز تهیه ش را گذاشتم اینستا دیدید؟

tilotilomaniya1402

خوب بود

پریروز درست کردم و به نظرم خوب اومد

البته چون کم درست کرده بودم دیروز هم یه مقدار دیگه درست کردم

حالا صبر میکنم فسقلیا بیان ببینم خوششون میاد یا نه


رنگ آمیزی میناکاریها را بردم خونه

و حسابی سرخودم را شلوغ کردم

البته خیلی هم خوب پیش رفتم

میخوام خیلی زود برسونم به کوره و بساط میناکاری را فعلا از گوشه سالن حذف کنم







پ ن 1: دیشب با آقای دکتر یه مکالمه کوتاه تلفنی کردیم

مثل تمام دیروز که هربار زنگ زدیم انگار انرژیهامون همدیگه را دفع میکرد

بعد شروع کردیم به مسیج دادن

مدتها بود مسیج بازی نکرده بودیم

و چقدر دلچسب بود...

یه عالمه حرفای خوب خوب به همدیگه زدیم


پ ن 2: امروز صبح زودتر اومدم دفتر

سرکوچمون یه خونه را تخریب کردند و قرار بود امروز بتن ریزی باشه

خیلی مودبانه یه اطلاعیه چاپ کرده بودند و زیر در خونه گذاشته بودند که امروز از ساعت 8 تا 11 تردد از کوچه سخت خواهد بود و پیشاپیش عذرخواهی کرده بودند

منم زودتر اومدم بیرون که اصلا بهشون گیر نکنم و باعث دردسرشون نشم

از این کارشون خوشم اومد

تازه از روزی هم که کار خاکبرداری را شروع کردند ، چندین بنر چاپ کردند و در اطراف کوچه نصب کردند و از مزاحمت های احتمالی برای همسایه ها عذرخواهی کردند

کار قشنگی بود


پ ن 3: برای یه کاری برنامه ریزی کرده بودم

دیروز وقتی رفتم انجامش بدم یهو پول کم آوردم

مبلغش خیلی زیاد نبود... ولی بهر حال دیگه توی حسابم هیچی پول نبود

زنگ زدم آقای دکتر...

خدا همه ی آدمهایی که حامی و پشتیبان هستند را حفظ کنه...

و البته خدا پدرم را رحمت کنه...


پ ن 4: خاله جان یه پنکه خریده

مامان آقای دکتر هم دیروز رفتند پنکه خریدند

عمه زنگ زد لابلای حرفاش گفت یه پنکه خریده

اونیکی عمه را جلوی مغازه عموجان دیدم ، گفت اومدم از انباری پنکه مون را ببرم!!!!!!!!

چه خبره ؟ کمپین پنکه راه افتاده ... تو یکی دو روز اونقدر در مورد پنکه شنیدم هوس پنکه کردم ....


غافل از خود دیگری را هم قضاوت میکنیم....

سلام

دوشنبه تون پر شور

از باشگاه اومدم با یه عالمه انرژی

با حال خوب

کلاژن خوردم با ویتامین سی

یه عالمه ورجه ورجه کردم و بهم خوش گذشت

از باشگاه اومدم بیرون و دیدم از صندوق عقب ماشینم داره آب میچکه

ظرف آبی بزرگی که برای مزار پدر، پر آب کرده بودم توی دست انداز افتاده بود و درش باز شده بود و نگم براتون ...

آب صندوق را خالی کردم ، چون یه روکش چرمی توی صندوق عقب دارم که لبه داره ، نزاشته بود آب خیلی پخش بشه

بعدش پیش به سوی دفتر




پ ن 1 : دیروز برای ناهار از عموجان همبرگر گرفتیم

همبرگرهاشون خیلی خوشمزه ست 

ولی بهم پیشنهاد دادند در اولین فرصت ساندویچ دل و جگرشون را تست کنم


پ ن 2: رنگهای میناکاری را بردم خونه

میخواستم اینهمه وسیله و ریخت و پاش را به سالن خونه منتقل نکنم

ولی دیدم حالا که از برنامه عقبم بزار از ساعتهای روز استفاده بیشتری ببرم

و دیروز خوب هم پیش رفتم


پ ن 3: دیروز اونقدر هوا گرم بود که ماشین را که خاموش کردم تا یک ربع فن های ماشین همچنان در حال کار کردن بودن

من این حالت را تا حالا ندیده بودم

فن های قوی با صدای بلند....


پ ن 4: یه کاری دارم وسط شلوغیای شهر

یه جایی که اصلا جای پارک نیست

کاش یکی بیاد با هم بریم.... حداقل یکی بمونه توی ماشین که جای پارک نخوایم 


پ ن 5: باید برای باشگاه یه مدل کش بخرم

همش یادم میره

همه دارن جز من!!!!!


مقدار یار همنفس چون من نداند هیچ کس / ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را

سلام

روزتون زیبا

ساز دلتون کوک

نمیدونم باید بگم هوا ابریه ... یا خورشید خانم پشت آلودگیهای هوا پنهان شده

ولی امروز هوا به طرز عجیب و غریبی ، گرفته هست




دیروز بعد از نوشتن پست ، آقای مزاحم از در وارد شدند

داشتم با ملیحه حرف میزدم

ایشون برعکس اسمی که براشون گذاشتیم بسیار مبادی آداب و مودب هستند

اومدند و یه کاری داشتند من براشون انجام دادم

گفتند میرن جایی و برمیگردن تا من یه تایپ ریاضی براشون انجام بدم 

که من گفتم منم باید برم جایی و وقتی برگشتم براشون انجام میدم

و مشخص شد که مسیرمون یکی هست و اینگونه بود که با آقای مزاحم رفتیم تا چهارراه حکیم نظامی

من رفتم سمت کار خودم ... ایشون هم سمت کار خودشون

و تقریبا نیم ساعت کارمون طول کشید و بعد برگشتیم سمت دفتر

کارشون را انجام دادم و گپ زدیم و دعوتشون برای ناهار را هم رد کردم و خیلی واضح گفتم که صنمی با هم نداریم



رفتم خونه و مادرجان پوست لیموهایی که خشک شده بودند را جدا کرده بودند و دست تنها خیلی اذیت شده بودند

نعناها هم بسته بندی شدند

فقط مونده آلوها و سبزیهایی که برای داداش جان هست

بعدازظهر گرم تابستونی را با 2 ساعت بی برقی سپری کردیم

و در نهایت یه کمی میناکاری کردم

استون خریده بودم برای لاکهایی که یه کمی غلیظ شدن، ولی گویا توی ماشین خیلی گرم بوده و همه ش پریده بود

تصمیم داشتم یه مقداری از لاک هایی که دیگه استفاده نمیشن و به درد نمیخورن بندازم بره که سرکار خانم مغزبادوم فرمودند: خودم باید بیام ببینم و ...

گذاشتم سردست تا خودش بیاد هرکاری دوست داره بکنه

یه سریال با مادرجان دیدیم

و شب بخیر و لالا

صبح دلم میخواست برم باشگاه

ولی امروز روز باشگاه نبود

با مادرجان اومدیم

ایشون رفتند سرکار

من چند تا تلفن کاری داشتم که یه عالمه بهم استرس داد و فهمیدم چقدر از برنامه هام عقبم

میخواستن سفارش کار بدن و من اصلا کارها را آماده نکردم ... باید عجله کنم

فعلا به همه میگم زودتر از 20 مرداد سفارش نمیگیرم... ولی مگه قراره توی این 20 روز معجزه بشه؟؟؟؟؟