روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

بازگشت افتخار آمیز :))))

سلام

من اوووووووووومدم

رفتم کلینیک دندونپزشکی

اصلا دردم نیومد

اصلا اذیت نشدم

چهل تا سوره توحید تا قبل از رفتن داخل خوندم از بس که می ترسیدم

رفتم داخل یه خانوم دکتر بسییییییییییییار جوان

خوش اخلاق

متین

دوست داشتنی

با آرام تمام

گفت هفت تا ترمیم دادی

کدوما را برات درست کنم

گفتم : هرکدوم کمتر درد میاد

گفت : اصلا درد نمیاد

خودش دوتا را انتخاب کرد و ...........عالی بود

بعدش هم گفتم میشه خانوم دکتر یه دونه دیگه ش را هم برام درست کنید

گفتن: نه دیگه وقت شما تمام شده

به به

و من برای نه خرداد دوباره نوبت گرفتم و اومدم....

هورا

هورا



پ ن 1 : الان احساس دندون درد دارم

پ ن 2 : میخواستم نوبت عصب کشی بگیرم ، یادم رفت

پ ن 3 : این هوای وحشی چی از جون من میخواد .... خیلی گرمه

پ ن 4: از بس گفته بودم میترسم آقای دکتر چندین بار بهم زنگ زد ... و چندین بار تاکید کردند که اگه حالت بد بود حتما با دندونپزشکت در میان بگذار

پ ن 5 : مامانم هم زنگ زدن... از بس میترسیدم

پ ن 6: عموجانم هم زنگ زدن... آخه صبح گفتم نوبت دندونپزشکی دارم و میترسم

پ ن 7 : وقتی وارد اتاق خانوم دکتر شدم گوشیم را سایلنت کردم... همه این زنگها یا قبل یا بعد از زمان ترمیم بود


دندانپزشکی که ترس نداره

سلام

روزتون پر از نور نگاه خداوند



دیشب رفته بودیم کوثر خرید روزانه

یه پسر بچه ی کوچولو (3 ساله) دست در دست پدرش ایستاده بود

یک دختر نوجوان (دوازده ساله) نشسته بود روی نیمکت و داشت برای خودش چیپس میخورد

یهو پسر بچه دست باباش را رها کرد و به سرعت نور خودش را رسوند به چیبس دختر خانوم

چیپس را قاپید و شروع کرد به خوردن

یعنی میزان خجالت پدر اون پسربچه اصلا گفتنی نبود



وقتی وارد قسمت سوپرمارکت فروشگاه کوثر میشیم

باید کیف هامون را داخل کمدهایی که برای همین کار در نظر گذاشتن بزارم و کلیدش را برداریم

و بعد از خرید دوباره کیفمون را برداریم و بریم صندوق

خیلی شیکان و پیکان ، کیفم را با گوشی و تبلتم گذاشتم تو کمد و رفتم

وقتی برگشتم دیدم وااااااای من که کلید ندارم

اصلا هم یادم نیست کیفم را کجا گذاشتم

خانوم مسئول با کلی اخم کیف منو پیدا کرد و کلی تذکر داد که اگه پیدا نمیشد مقصر خودتون بودین



پ ن 1: دیشب تصمیم گرفتم به جای شام مقداری فالوده ملون و گرمک بخورم.... تا صبح چهاردفعه رفتم دستشویی


پ ن 2 : فردا قراره برم خونه ی خواهرم مهمونی ... از صبح اصلا دنبالم نگردین


پ ن 3 : شبها با آقای دکتر اول دعوا میکنیم... بعد قهر میکنیم... بعد آشتی میکنیم... بعد میخوابیم... این پروسه زمان زیادی از خواب من را میگیره... چطوره شبها دعوا کنیم... صبح ها قهر باشیم... دم ظهر آشتی کنیم تا فرداشبتش بتونیم زود بخوابیم


چه عالمی داره بچگی...

دختر کوچولوی سه چهارساله ی همسایه

یک جفت دمپایی ورنی قرمز خریده

از این دمپایی های ورنی پاشنه دار

بعد انگار دقیقا روی ابرهاست

برای خودش راه میره و از صدای تق تق پاشنه های کفش ذوق میکنه

روی یه پا میچرخه و کیف میکنه

دامن پلیسه ش توی باد تکون میخوره و برای خودش داره خیال می بافه

چه حسی داره این عالم کودکی

من یک جفت صندل پاشنه چوبی توی سنین سه چهار سالگی داشتم

مامانم این صندل را برای من و خودش عین هم خرید بودن

من و مامان ، صندل قرمز ....با پاشنه های چوبی

باورتون شاید نشه

ولی من هنوز صدای راه رفتن با اون صندلها کنار مادرم یادمه....




پ ن 1 : مادر من تیکه های احساساتی زیادی در ذهن همه ی بچه هاش داره

پ ن 2 : من همیشه فکر میکنم بزرگ کردن چهارتا بچه در حالی که همشون عاشقت باشن خیلی کار ساده ای نیست

پ ن 3 : دلم کودکی خواست

پ ن 4 : دلم صندل خواست

پ ن 5 : این بچه ی سه چهار ساله منو با خودش برد به رویاهای خیلی زیاد

پ ن 6 : دلم دختر خواست

پ ن 7 : دلم مادر شدن خواست

پ ن 8 : خیلی سخته که تو این پست از خوردنی حرف نزدم...

روزی نو... رزقی نو

سلام

امروز صبح دست از زبر و زرنگ بودن برداشتم

دیشب ساعت یازده شب رفتم تو رختخواب

صبح هم تا ساعت نه از رختخواب بیرون نیومدم

بعد هم جای شما خالی صبحانه خوردم

و پدر منو رسوندن دفتر....

یک روز تنبلانه میتونه روز بینظیری باشه

چون اصلا خسته نیستم

و از غرغرهای روزانه هیچ خبری نیست

حالم عالیه

منتظر معجزه های رنگی رنگی خداوندم....



پ ن 1 : آقای مزاحم تمام بعد از ظهر دیروز را بی صدا در دفتر من گذروند

پ ن 2 : هرچی هوا گرمتر میشه رعایت حجاب و پوشش سخت و سخت تر میشه

پ ن 3 : فردا بعدازظهر نوبت دندانپزشکی دارم

پ ن 4 : دیروز خواهر للی یه کاری آورد براش انجام بدم و من ازش پول نگرفتم .... در حد سی چهل هزارتومان... بعد فهمیدن این خواهرش کلا با للی قهره و هیچ رابطه ای با هم ندارن... خب من به خاطر دوستم نبود که ازش 50 هزارتومان میگرفتم

روزه تازه ی خیلی تازه عین سبزی خوردن

سلام

روزتون بخیر

صبحونه را با سبزیجات تازه بخورین کنار عزیزانتون




مامان من تو باغچه (همون که عکساش را دیدین) همه سبزیجات را کاشتن

یه مقداری هم گوجه گیلاسی از این فسقلیا کاشتن

کاهو هم کاشتن

خلاصه که صبحونه را با سبزیجات تازه ارگانیک آغاز میکنیم و .....

یواشکی چند لقمه هم ناسالم (شکلات از همون خارجکی های سوغاتی) میخوریم

و به به !!!! روز آغاز میشه



پ ن 1 : داداش سر صبح میگه باید برم بانک نیاز به پول دارم... میگم حالا کله سحری پول میخوای چیکار... میگه مسئول خدمات شرکتمون دیروز بهم گفته : مهندس من بررسی کردم فقط شما به من عیدی ندادین ، لطفا فردا عیدی منو بیارین....


پ ن 2 : این آقایونی که عکس بدون لباس خودشون را توی باشگاه به آدم نشون میدن ... انتظار چه عکس العملی از آدم دارن؟؟؟؟


پ ن 3 : یه غر دیگه بزنم میرم قول میدم

آخه طرف داره میبینه من محجبه ... تو این گرما اینهمه رخت و لباس رو هم پوشیدم که مبادا جاییم پیدا باشه

بعد موقع خداحافظی دستش را دراز میکنه که با من دست بده...

واقعا انتظار چه عکس العملی از من داره؟


پ ن 4 : ناراحت میشم وقتی میبینم یه زنی داره مثل چی بار حمل میکنه و همسرش کنارش راحت قدم میزنه

پیاده روی صبح ... مشکلات شب

من برای اینکه صبح پیاده روی خوبی بکنم

ماشین نیاووووووووووووردم

تا یه مسیری را با داداشم اومدم

بقیه هم پیاده

بهش سپردم شب موقع برگشت بیا دنبالم...

الان دیگه داره کم کم شب هم تموم میشه و به صبح میرسه

و ایشون تازه زنگ زدن اصلا نگران نباش

یه کمی دیرتر میام


من گرسنه شدم

هیچی تو یخچال دفتر نداریم جز یک دونه ملون و یک دونه طالبی که اصلا حس آماده سازی برای خوردنش نیست

چند تا دونه هم خیار که چون عصر خوردم دیگه واقعا دچار سردی میشم

خب خسته هم هستم

صبح کجا الان کجا

حااااااااااااااااااالا من چیکار کنم؟






پ ن 1: خب نگین پاشو تاکسی بگیر و برو که حالش نیست

پ ن 2 : نگین میخواستی ماشین بیاری که بخاطر حفظ محیط زیست و سلامت بشری اینکارو نکردم

پ ن 3 : لطفا اصرار نکنین که بیاین و منو برسونین خونه

پ ن 4 : دلم املت قارچ و نخودفرنگی دار میخواد

دلم مردن میخواهد...

سلام

روزتون لبریز از نور طلایی آفتاب

قلبتون لبریز از عشق

جیب هاتون پر از پولهای درشت

و یادتونه نره خدا جایی خیلی نزدیک تر از نزدیک است...


لیوان گل گلی پر از آب کنار دستمه

موسیقی گوش میدم

کتابم را گذاشتم کنار دستم برای فرصتهای احتمالی

و....

امروز بی آر تی که توش بودم تصادف کرد وسط راه پیاده شدیم و سوار یه بی آر تی دیگه شدیم

یک خانواده افغانی نزدیک دفتر من زندگی میکنن... صبحها بهترین سلام های صبح سهم اوناست... از بس مهربانانه رفتار میکنن.


پ ن 1 : من خوبم...

پ ن 2 : کاش من اینهمه از دندانپزشکی نمیترسیدم

پ ن 3 : کاش اینهمه صدمه به موهام نمیزدم

پ ن 4 : کاش اینهمه جهان سعی در بدقلقی نمیکرد

پ ن 5 : کاش اینهمه احساساتی نبودم ... کاش حالا که اینهمه احساساتی هستم ، اینهمه خودم را بی احساس نشون نمیدادم... کاش حالا که اینهمه بی احساس نشون میدم ، از درون اینهمه داغون نمیشدم

پ ن 6 : امروز فقط لبخندای گنده گنده بزنیم که دنیا خیلی کوتاهه

شنبه ای با حال بینظیر

سلام

صبح همگیتون بخیر و شادی

صبح که پیاده روی میکردم توی ذهنم یه پست دیگه را آماده کرده بودم

ولی وقتی صفحه را باز کردم و اینهمه ذوق و هیجان و انرژی مثبت را دیدم

فهمیدم که باید از قراره عاشقانه ام بگم

قرار عاشقانه ای که اصلا طبق برنامه و مثل همیشه پیش نرفت

قرار عاشقانه ای که با دلخوری خیلی شدید شروع شد

از اوله اولش بگم

صبح آقای دکتر زنگ زد گفت خواب موندم و دیرتر میرسم

اما شوووووووووووووووووخی کرده بود

خیلی خیلی زودتر از انتظارم زنگ زد و گفت منتظرم ایستاده

با ذوق بی حد و سریع خودم را بهش رسوندم

بعد یه چیزی فرمودند.. فراتر از انتظار و من بی نهایت دلخور شدم

البته چون قاضی منصفی هستم بهتون میگم که صددرصد اشتباه از آقای دکتر بود

بعدش یک نمایشگاه در حیطه ی کاری ایشون توی اصفهان برگزار شده بود که اصلا قرار نبود ایشون برن و از اونجا دیدن کنن

ولی چون من دلخور بودم و نمیخواستم (اون لحظه) با ایشون وقت زیادی را سپری کنم

بهشون پیشنهاد بازدید از نمایشگاه را دادم

و بدون توجه به اصرار ایشون برای همراهی در نمایشگاه توی ماشین موندم

خب ایشون رفتن نمایشگاه

و من در دلخوری بسیار توی ماشین برای خودم حرص خوردم

آقای دکتر کمتر از یک ربع از نمایشگاه خارج شد

و گفت اصلا اشتباه کردیم... امروز روز توست... من هیچ کاری جز دیدن و حرف زدن با تو ندارم و من این شکلی شدم

بعدش برخلاف انتظار همیشگی و کاری که توی عمرمون نکرده بودیم... غذا گرفتیم و رفتیم جایی که هرگز فکر نمیکردم بریم...

ناهار خوردیم

کنار هم اشک ریختیم

دلخوری برطرف شد

آهنگ گوش دادیم

لبخند زدیم

از ته دل خندیدیم

قسمتهایی از یک کتاب را که های لایت کرده بودن برام خوندن

یک متن کوچولو توی سررسید من نوشتن

چای و کاپوچینو نوشیدیم

میوه خوردیم

و بعد..... غروب آفتاب خبر از پایان وقت قرار عاشقانه داد...




پ ن 1 : کمربندی که آقاهه به اسم چرم به من فروخت و من اسفند به آقای دکتر هدیه دادم ... اصلا یه وضی شده بود... خب چراااااااا؟؟؟؟

پ ن 2 : انگار تمام فضای اطراف عطر عاشقانه داره

پ ن 3 : عنوان پست قبلی دقیقا عین حقیقته

پ ن 4 : دیروز جمعه ی خیلی خوبی بود ... توی باغچه ... با کیک و چای نعنا.. ماهی کبابی و .... که یادم رفته عکس بگیرم

امروز جز عمر من محسوب نمیشود...

سلام

به علت شدت تپش قلب

هیجانات فراوا ن

ذوق بسیار

و نیشی که از صبح تا بنا گوش کش آمده

از گذاشتن پست معذورم.....


وقتی داری ای شاخ تر به رقص آ گوش میدی.....

سلام

روزتون لبریز از خوشی های بی پایان

چه معنی داره امروز ختم انعام خونه عمو باشه و من نرم.... ولی نمیرم


توی همه ی شهرها از این فروشگاههای زنجیره ای کوثر وجود داره؟

خیلی برای خریدهای روزانه خوب هستند



پ ن 1: فردا روز قرار عاشقانه ی ماست... برام دعا کنید

پ ن 2 : به طرز عجیبی امروز دلم لبخند خدا را میخواد

پ ن 3 : دیروز ظهر بارون خیلی شدیدی بارید... و چند ساعتی ما درگیر بارون و جمع کردن خرابی هاش بودیم

شک ندارم بارون رحمت خداونده



دانشگاهی پر از دود

سلام

صبح ها تو مسیر پیاده روی من ، یک دانشگاه علمی کاربردی نسبتا بزرگ قرار داره

چند قدم آن طرف تر از دانشگاه که در ابتدای یک کوچه ی اختصاصی قرار گرفته ، یک پل عابر پیاده هست

باور نمیکنید

وقتی من از محدوده اطراف دانشگاه عبور میکنم ، هر روز ، بیشتر از بیست تا پسر و دختر را میبینم که ایسنادن و تو اون هوا و اون ساعت ، دارن دسته جمعی سیگار میکشن!!!!!!!!!!!!!!!

(دقت کنین من حدود ساعت هفت و نیم صبح از اونجا عبور میکنم)

من که همیشه جلوی دهان و بینی خودم را میپوشونم تا از اون محدوده عبور کنم

ولی عایا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ما داریم به کجا میریم؟

شما ها واقعی هستین

کی گفته دوستای وبلاگی آدم ... دوستای مجازی هستند؟

وقتی من لیوانم را که پر از  چای زعفران است بر میدارم و مزمزه میکنم و گلشن یادم میاد...

وقتی بابام بهم زنگ میزنه و یاد ( ر مثل رسیدن ) میفتم

وقتی کتاب های روی میزم بهم چشمک میزنن یاد مگهان میفتم

وقتی پسرهمسایه سرکوچه داره به دوچرخه اش ور میره و من یاد حسین آقا میفتم

وقتی با دیدن عموجانم یاد امیر آقا میفتم

وقتی هر آخوندی از کوچه میگذره حاج آقای توی وبلاگ روزهای عاشقی یک طلبه میفتم

وقتی با دیدن آکواریوم روی اپن آشپزخونه یاد ماهی میفتم

وقتی با دیدن لیوان شربت بهار نارنج یاد دختر شیرازی میفتم

وقتی مامانم دعا میکنه و من یاد بهار بانو میفتم

وقتی دارم تلویزیون میبینم و یاد مردیت میفتم

وقتی هر دختر کنکوری میاد سروقتم یاد بریدا میفتم

وقتی از جلوی کافی نت میگذرم و یاد خانومی میفتم

وقتی سر جا نماز برای صحرا حتما حتما دعا میکنم

وقتی بی اختیار وقتی خواهرم از کوچکی خونشون به من شکایت میکنه ، یاده دندون میفتم

وقتی هر پروانه ای بال میزنه یاد پروانه میفتم

وقتی هرخانوم حامله ای میبینم یاد خانوم توت فرنگی و خانوم آتش میفتم

وقتی آنا هرشب قبل از خواب به مغز من سرک میکشه

وقتی خاله ریزه کنار تختم منو یاد خاله ریزه وبلاگ میندازه

وقتی با دیدن همسایه هامون که افغانی هستند یاد خانوم متاهل و سختی هاش میفتم

وقتی هرجا روزنامه ببینم یاد آزاده میکنم

وقتی هرجا چشمم به گوشی پزشکی بخوره یاد دلژین میفتم

وقتی با دیدن دوربین یاد ساناز میفتم

وقتی هر انگشتر عقیقی در دست هر خانومی منو یاد خانوم شکیبا میندازه

وقتی دوستم آذر بهم زنگ میزنه و یادمه یک دوست وبلاگی هم به این نام دارم

وقتی هر مهربونی ای منو یاد دل آرام میندازه از بس این دختر مهربونه

وقتی هر بار میخوام برم حمام یاد دلاک میکنم

وقتی سوالای یه استاد دانشگاه را تایپ میزنم تو ذهنم خانوم گیس طلا چشمک میزنه

وقتی درخت کاج بلند میبینم یاد سحر میفتم که پشت یک درخت کاج هلو خان  پیداش کرده بود

وقتی دوستم نیلوفر تند تند حرف میزنه و من یاد پرژین میفتم 

وقتی هر آقای مو فرفری منو یاد تبسم میندازه

وقتی هر جا رنگ نارنجی ببینم - پرتقال ببینم یاد مگهان میکنم

و باز وقتی زند وکیلی میخواد شروع کنه به خوندن یاد بابای مگهان که عین تمام باباهای مهربون و بینظیره میفتم

یعنی اینا میتونن غیر واقعی باشن

وقتی هر دفعه میخوام کارت پستال بچسبونم میگم کاش خانومی و گلشن نزدیکم بودن کمکم میکردن و لبخند میزنم

میشه اینا واقعی نباشه؟

یعنی میشه نم نم بارون بیاد من یاد مگهان و ثنا بیفتم و این دنیا مجازی باشه؟

میشه لابلای فروشگاههای هایپر هی فکر کنم این فروشگاه ماله آقا مهرداده و اینا مجازی باشه؟

میشه وقتی هی یاده جلبک میفتم فکر کنم که اون مجازیه؟

میشه وقتی که دلم تنگه سریع به گلشن پیام بدم و باز فکر کنم گلشن آدم مجازیه؟

میشه ؟

اصلا ممکنه هرجا شربت هست یاد یه سری دوست وبلاگی بیفتم و باز فکر کنم شماها مجازی هستین؟

میشه همبرگر خوردن و کیک خوردن لبخند گنده بیاره رو لبم و یاد امیر آقا بیفتم و باز فکر کنم که شما ها مجازی هستین؟

اصلا میشه این همه رد پا از شماها تو زندگی من باشه و شماها واقعی نباشین؟

مگه میشه من وبلاگ یک زن متاهل را بخونم و اشک بریزم و بعد حس کنم مجازیه؟

مگه میشه آنا با قصه هاش اینهمه در ذهن من رخنه کنه و من فکر کنم آنا یه آدم مجازیه؟

مگه ممکنه؟

من خیلیای دیگه را یادم میاد که باعث میشه فاصله فراموشم بشه

شماها واقعی هستین

شماها دوستای من هستین

شماها را دوست دارم



پ ن : خواهشم اینه که ترتیب نوشتن را به حساب میزان دوست داشتن نزارین

من همتون را خیلی خیلی دوست دارم

این ترتیب براساس یاری رسانی ذهنم هست...

دوشنبه که به هیچ کاری نرسیدم

سلام

صبح کله سحر رفتم کلینیک دندانپزشکی

بالاخره این قورباغه زشت بد ریخت بد مزه را یه جایی باید قورت داد دیگه

کلینیک بسیار شلوغ

نوبت معاینه گرفتم

معاینه شدم

عکس هایی که باید میگرفتم را گرفتم

خانوم دکتر دیدن

بعد ......................وااااااااااااااااااای

هفت تا دندون برای ترمیم!!!!!!!!!!!!!!!!!

یک دندان نیازمند جراحی!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یک دندان نیازمند عصب کشی !!!!!!!!!!!!

یک دندان نیازمند روکش !!!!!!!!!!!!!!!!

یک دندان در وضعیت وخیم باید مراجعه بشه به کلینیک فوق تخصصی در مرکز فلان!

جرم گیری حتمی و فوری



بله خانوم دکتر فرمودن همین الان سریع برو برای جرم گیری

و دست به کار شو

امروز جرم گیری انجام شد... خیلی بدم میاد از دندانپزشکی!!!!!!!!!! منتفرم

هفته بعد هم اولین نوبت ترمیمی زده شد.... از خانوم پذیرش خواهش کردم فعلا قضیه مراجعه به کلیینک فوق تخصصی و عصب کشی را بزاره ته پرونده تا یه ذره راه بیفتم


و این هم از امروز

کارم نزدیک ساعت یازده تمام شد

داشتم برمیگشتم که دیدم آقای مزاحم داره زنگ میزنه!!!!!!!!!

من: بفرمایید

آقای مزاحم : قصدم مزاحمت نبود دیدم دفتر تشریف ندارین نگران شدم


بهتون میگم به طور نرم داره با سیاست خودش را پیش میبره................




پ ن 1 : دلم برای آقای دکتر به شدت تنگ شده

پ ن 2 : به چشم زخم اعتقاد دارین

پ ن 3 : کلی سیر و آنغوزه خوردم ... بیچاره مراجعین بعدازظهر امروز

پ ن 4 : گروه خاله ها و خواهرا و دخترخاله ها دارن قرار سینما میزارن برای فردا... و من تنها نخاله ی گروه ... گفتم که نمیام

حریم شخصی

نزدیک ظهر

آقای مزاحم اومد اینجا

خیلی ریلکس فرمودند که: تو که دل بستگی به من نداری ولی من دلتنگت بودم

در ادامه فرمودن: اگه مزاحم نیستم بشینم اینجا یه سری کارهام را انجام بدم

(داخل دفتر من میز و صندلی به اندازه کافی پیدا میشه)

بعله و اینچنین بود که ایشون یک ساعت و بیست دقیقه

بدون حرف و حدیثی

نشستن و به کارهاشون رسیدن

و من هم به کار خودم رسیدم

نه حرفی

نه حدیثی

نه تعارفی

و نه هیچ چیز دیگه ای....



پ ن 1 : من تمام سعیم را در حذف این آقای مزاحم میکنم ... اما هنوز حذف نشده

پ ن 2 : باید یه کمی بهتر از حریم خصوصی خودم مراقبت کنم

پ ن 3: بیماریم به درجه حادی از خودش رسیده

روزی شبیه امروز


سلام

هوا یه طوریه که دلم نمیخواد چیزی بنویسم

فقط دلم میخواد نفس های عمیق بکشم و آروم بشینم یه گوشه برای خودم کتاب بخونم

مثل حالتی که چند روز خستگی روی هم جمع شده باشه... نیاز به استراحت زیاد دارم

صبح اول وقت تولد زن دایی م را بهش تبریک گفتم





پ ن 1 : تاحالا گیاه آنغوزه را خوردید؟

پ ن 2 : این روزها چقدر همه جا پر از گل شده

پ ن 3 : باید با قدرت گام های بلندتری بردارم

عکس نوشته بعد از چند روز تعطیلی

سلام

امیدوارم تعطیلات خوبی را گذرونده باشین

خیلی عقب موندم

میام کم کم همه ی دوستای عزیزم را میخونم

اما اول صبحی یه گزارش عکسانه میدم و میرم تا بعد

fz53_photo_2016-05-07_08-36-34.jpg


این عکس کتابهایی هست که از عمو هدیه گرفتم

اون پایینی هم اسپیکر و کیفی هست که در موردش حرف زدیم و باز از عمو هدیه گرفتم

بالایی هم کیک دابل چاکلتی هست که من برای روز عید پختم و بسیار ازش تعریف شد


913g_photo_2016-05-07_08-36-40.jpg


گفتم در جریان روند پیشروی چهل تیکه باشین و فکر نکنین فراموشش کردم

عکس ساک پایینی هم ساک دستی هست که خواهرم برام خریده ... میخوام بساط پیک نیک روزهای قرارعاشقانه را داخلش بزارم


پ ن 1 : تمام تعطیلات را در باغچه گذروندیم و بسی خوش گذشت

پ ن 2 : موهام را دوباره همون رنگ قبلی زدم از بس که اون رنگ به دلم نشسته

پ ن 3 : یک کیک نسکافه ای نسبتا بزرگ هم درست کردم که پذیرای مهمونای زیادی بود... همراه با قهوه ... کنار گلهایی که بابا توی باغچه کاشتن... زیر سایه درختان مو...





بعدا نوشت:

دلم سوخت

برای مردی که با وانت کرفس کوهی میفروخت

و حتی بلند گو نداشت

و سرش را از پنجره ماشین بیرون میکرد و با تمام توان خودش

داد میزد:

ای خدا کرفسه کوهیه....!!!!

و هیچکس هم از خانه های بیرون نیامد و کرفسی نخرید


خیلی غم انگیز بود!!!

مهمون عمو...

سلام

زنگ زد گفت هیچ وقت نمیای دفترم بهم سر بزنی

گفتم امروز ناهار منتظرم باش

به همین سادگی

سر ظهر زنگ زدم گفتم : مطمئنی امروز بیام مزاحمت نمیشم

گفت با آغوش باز منتظرتم

میخواستم شکلات بخرم

اما خیلی دیر شده بود... وقت نبود توی راهم هم جایی نبود باید تغییر مسیر میدادم

خلاصه بیخیال شدم و دست خالی رفتم

با استقبال گرم روبرو شدم

به آقای نگهبان سپرده بود ، دم در ماشین را تحویلش دادم و رفتم

داخل که رسیدم دست و روبوسی

چای آوردن

بعد ناهار

بعد از ناهار بستنی

بعدش میوه

یک ساعت بعدترش نسکافه و شیر

کلی حرف زدیم

کلی خاطره زیر و رو کردیم

خاطراتی که سالهای سال فراموش شده بود

ما شش سال بیشتر تفاوت سنی نداریم و توی سالهای نوجوانی من و جوانی اون .... مادوتا بهترین دوستای دنیا بودیم

توی سالهای خفقان هفتاد و هفتاد و یک ...

سالهایی که برام نوار کاست میخرید... کاست های حیدرزاده

بعدش تمام کتابهای شعر فریدون...

باهم شعر میخوندیم

با هم یواشکی میرفتیم پارک قدم میزدیم

بهترین و نزدیک ترین دوستم بود

بعد... همین قدر بگم که از سال هشتاد تا سال نود هیچ رابطه ای نداشتیم

هیچی هیچی در حد سلام همین قدر

و حالا ... باز ...

برام کتاب خریده بود

یک اسیپکر رو میزی فوق العاده خوشگل و یک کیف چرم محشر

به آقایی که مسئول خدمات بود گفت یه دسته گل از باغچه برام بچینه

و خیلی حرف زدیم

زورم عسل شد

شیرین شدم

هرچند آقای دکتر دوست نداشت برم... ولی بهم اجازه داده بود

دو بار از همونجا باهاش تماس گرفتم

و الان همه چی خوبه

و من فوق العاده خوبم...

لبخندم تا کنار گوشم کش اومده

وقتی رسیدم دفتر نماز خوندم و بهش زنگ زدم

گفتم : امروز مطمئنم که خدا داشت بهم لبخند میزد...





پ ن 1 : هیچ پی نوشتی نمیشه به این مطلب اضافه کرد جز یک لبخند

نیت الهی برای کار کردن...

سلام

اقا امروز اومدم که اینهمه کار را به سرانجام برسونم

هی از من نخواین بیام وب گردی

خبر خاصی هم ندارم

جز اینکه باز یادتون نره فردا عیده... من عاشق تعطیلات با مناسب عید هستم

کیک بپزیم

چیزای مفرح و شاد و ساده برای خانواده آماده کنیم

خلاصه یادمون نره قراره خیلی خیلی خوش بگذرونیم



پ ن 1 : آقای دکتر با اون غیرتی شدنت خیلی دوستت دارم

پ ن 2 : خواهرم دیروز عصر برام ساندویچ مرغ با پنیر گودا آورده بود... محششششششششششر بود

پ ن 3 : لابلای کارهام هی بهتون سر میزنم...

امروز را آرام میگذرونم ...

سلام

پیاده روی که هیچ

تکون هم حال ندارم بخورم

دکتر رفتم

امروز را آروم و ساکت در حال کشیدن نمودار و طراحی یه مقدار تقدیر نامه میگذرونم .... باشد که رستگار بشم

خیلی خسته ام

آقای دکتر شبها خیلی دیر بر میگرده خونه و این باعث میشه...

هاهاهاها چطوره الان بیدارش کنم تا یاد بگیره.. صبح زود بره سرکار و زندگی و شبها هم زود بخوابه....




پ ن 1 : امروز خواهر و دختر خاله های خونه ی مامان بزرگ قرار گذاشتن ... با این حال هیچ جا نمیرم


پ ن 2 : خوابی دیدم که تا بی نهایت حالم را خوب کرد... امام رئوف به من لطف داره...


پ ن 3 : برنامه تعطیلات آخر هفته تون چیه؟

گلشن

من از وقتی با جین آشنا شدم

خیلی از اسم گلشن خوشم اومده

تا جایی که چندین بار فکر کردم اگه یه روزی دختر داشته باشم اسمش را میزارم گلشن...

بعد امروز یک آموزشگاه برام کارآورده به اسم گلشن

هزار مدل از صبح اسمش را طراحی کردم و لذت بردم

چه حس خوبی

شما از چه اسمی خوشتون میاد...


میشه یه اسم خوب برای یک کلینیک زیبایی پیشنهاد بدین؟ لطفا کمک کنید