روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزای روشن

سلام

روزگارتون زیبا

منتظر روزهای روشنم

منتظر روزهای بی کرونا

روزهای بدون خبر بد

روزهای شاد و بی دغدغه

روزهایی که از هر گوشه اش یه غصه ای بیرون نزنه

منتظر روزهای بهترم ....


باز دوباره قرنطینه شروع شد

منم باز باید برم تو قرنطینه ....

سعی میکنم بیام و بنویسم

از روزهایی که قراره آغاز روزهای روشن باشه

روزهایی که قراره نوید بخش یه عالمه حال تازه و جدید و خوب باشه....

روز نو

سلام

روز نوتون زیبا

خوب باشید و خوبی را یاد بقیه هم بدید

خوب بودن انتخاب آسان تری هست به خصوص که بعدش هم حال دلمون عالی میشه

سعی کنیم مهربان باشیم و این مهربانی را گسترش بدیم

این روزها به این چیزها نیاز داریم

این روزهایی که انگار حال دل همه یه جورایی کلافه و سردرگم هست ، گاهی یه محبت کوچیک ، یه حرف ساده ، یه پیام زیبای دلنوشته ، یه احوالپرسی، یه سراغ گرفتن ، یه لبخند حتی میتونه حال آدمها را عوض کنه


جمعه مون را توی باغچه گذراندیم

سه تایی

پودر رنگ هام را برده بودم و اونجا رنگ درست کردیم

پدرجان میخواستن یه داربست دور درخت خرمالو درست کنند که ساعتهای زیادی وقتمون را گرفت

دوتایی یه عالمه چوب اره کردیم ... با اره دستی...

یه عالمه میخ کوبیدیم

یه عالمه اندازه گرفتیم

نردبان درست کردیم

با سیم بستیم و محکم کردیم

خلاصه که مشغول بودیم

فلفل چیدم

کدو چیدم

علف های هرز قسمت نعناها را تا جایی که میتونستم کَندم

خلاصه که یه روز آروم و شلوغ

از اون مدل روزهایی که حال دل آدم را خوب میکنند

شب هم یه کمی سیاه قلم زدم

با آقای دکتر حرف زدیم ... از دلتنگی ها گفتیم ... از خاطره ها... از امید و انگیزه و ...


صبح اول وقت رفتم اداره پست

دوتا جعبه با دوتا سایز مختلف گرفتم

باید دوتا از سفارشها را پست کنم

باید برم پلاستیک حباب دار هم بخرم

بسته بندی کنم و فردا انشاله اول وقت پستشون کنم




پ ن 1: میز را تمیز و مرتب کردم تا دخترعموها از راه برسن


پ ن 2:  توی میناکاری دارم تمام تلاشم را برای بهتر شدن میکنم


پ ن 3: اول هفته تون را متفاوت آغاز کنید

حتما هفته ای بینظیر پیش رو خواهید داشت


پ ن 4: یکی از دوستای پدرجان در اثر کرونا فوت شدند

خبر دردناکی بود


پ ن 5: همسر یکی از دوستای مامان در اثر کرونا فوت شدند

فوتهایی اینهمه نزدیک آدم را هراسان میکنه


پ ن 6: به خاطر خودتون ، به خاطر عزیزانتون ، به خاطر کادر درمانی که دیگه خیلی خیلی خسته است ، رعایت کنید

رعایت به معنی هی پیس پیس الکل زدن و ماسک زدن های تنها نیست

رعایت به معنی تا جایی که میشه بیرون نرفتن از خانه هست

پنجشبه

سلام

روزتون شاد


دیروز تولد خوبی بود

دخترعموها کیک درست کرده بودند

تا ظهر ماندیم و کارها را مرتب کردیم

کادوهای پدرجان را هم کادوپیچ کردیم

ظهر هم راه افتادیم سمت  باغچه

سرراه نوشابه و بستنی خریدیم

بعد هم رفتیم کیک را از خونه عموجان برداشتیم و رفتیم سمت باغچه

در زدیم و به محض باز شدن در همه با هم آهنگ تولد خوندیم

پدرجان متعجب نگاهمون میکردند

بعد هم رفتیم داخل و اول از همه کادو را باز کردیم

کفش و لباس پدرجان کاملااندازه بود

همونها را پوشیدند و عکس گرفتیم

با کیک خوشگلی که دخترعموها درست کرده بودند تولد بازی کردیم

بعد ناهار خوردیم

بعدش هم بستنی به عنوان دسر

عصر هم کیک را بریدیم و چای کیک خوردیم

در این میان تماس تصویری با داداش و خانومش ، عمه جان ها ، عموجان و ...

همه تولد را تبریک گفتند

روی هم رفته تولد خوبی بود

جای همتون خالی



قرار بود دیروز کمبودهای سفال و شکسته هایی که به دستم رسیده بود را آقای سفال فروش بفرسته

زنگ زدم و شماره راننده را دادند

زنگ زدم و گفتند ساعت 8 میرسن ترمینال کاوه

ترمینال کاوه از ما دور هست

ازشون پرسیدم میشه ترمینال صفه؟

گفتند ساعت 11 شب میرسن صفه

هماهنگ کردم که هموون11 برم صفه تحویل بگیرم

ساعت یازده اونجا بودم و زنگ زدم و گفتند ده دقیقه دیگه

همینطوری ده دقیقه ده دقیقه ... ساعت دوازده و ربع رسیدند!!!!!!!!!!!!!!!!!

بسته را که گرفتم اونقدر بی انرژی و عصبی بودم که گفتن نداره

این شد که وقتی رسیدم خونه نشستم پای حرف زدن با آقای دکتر...

ساعت 2 بود خوابیدیم...

صبح هم با دخترعموها زودتر از هر روز قرار داشتم و ساعت 8 نشده اینجا بودم

ولی چون با هم اومدیم امکان نوشتن پست را نداشتم ...

این شد که پست امروز ماند برای الان!!!!!!!!!!!!!




پ ن 1: خلوت ترین تولد ممکن را گرفتیم و کلی هم بهمون خوش گذشت


پ ن 2: برای مادرجان هم کفش خریده بودم

ست با کفش های پدرجان


پ ن 3: امروز خواهرجان واکسن زد 


پ ن4: بابای مغزبادوم خدا را شکر خیلی خیلی بهتره


روز تولد پدرجان

سلام

امروزتون قشنگ

 

دیروزم را که با دخترا گذروندم

من عادت دارم به این ساعتهای طولانی اینجا بودن

اصلا اینجا خونه دوم من هست و من حس نمیکنم بیرون خونه هستم

اما برای این دخترهای نوجوان که تا حالا همش تو خونه و مدرسه بودند و دو سال کرونایی را توی خونه و توی اتاقشون و روی تختخوابشون گذروندن ، یه کمی سخت هست

هرچند این دوتا دختر ورزشکار هستند و در حد حرفه ای هر دو ورزش میکنند

در حدی که برای مسابقات انتخابی تیم ملی هم رفتند ولی با یه کمی بدشانسی و استرس، تیم ملی را امسال از دست دادند

 

امروز تولد پدرجان هست

یواشکی به مادرجان گفتم که بعد از ناهار با دخترعموها میریم یه سری توی باغچه بهشون میزنیم و سوپرایزشون میکنیم

مادرجان هم گفتند که چرا بعد از ناهار؟

به دخترعموها هم بگو ناهار نیارن و برای ناهار بیاین پیشمون

اینطوری بریم که پدرجان را سوپرایز کنیم

 

الان هم کادوهای پدرجان را گذاشتم روی میز با دوتا کاغذ کادو تا دخترعموی کوچیکتر برام کادوشون کنه

سرراه هم بستنی میخرم

پدرجان کیک خامه ای نمیخورن

اگه هایپر سرراهم از این بستنی های مدل کیکی داشته باشه عالی میشه

آخه همیشه نداره ... گاااااااااااااهی

 

 

 

 

پ ن1: مغزبادوم دلش میخواد بیاد دفتر من

حالا که دخترعموها هستند اونم باشه

اما با وجود کرونای باباش دیگه اصلا ممکن نیست...

 

پ ن 2: فندوق و پسته را نزدیک یک ماه هست ندیدم

 

پ ن 3: یه مقداری دوباره رنگ خریدم

 

پ ن 4: سفالها یه مقداری کم و کسر و شکسته داشت

قرار شد کمبودها را امروز بفرستند

 

 

پست دیروز بی عنوان بود؟؟؟؟؟

سلام

روزتون بخیر

دیروز اونقدر عجله ای پست نوشتم

و بعد هم هنوز پست تمام نشده بود که بچه ها از راه رسیدند و منم همونطوری منتشرش کردم

برای همین عنوان هم یادم رفته بود

امروز هم باید تند تند بنویسم که همین حالاهاست که سر و کله شون پیدا بشه

پرشور و انرژی هستند و چقدر این به من حال خوبی میده


دیروز اول وقت که اومدند کارتنهای سفال را از ماشین آوردیم و مشغول باز کردن شدیم

کلی ذوق کردند و بالا پایین پریدند و سفالها را زیر و رو کردند

حال خوبشون واقعا به منم منتقل میشه

بعد هم مشغول جمع کردم و دپوی سفالها شدیم

بعدتر دست به کار شدیم و مشغول ادامه آموزش شدیم

بعدازظهر هم دخترعموی کوچیک تر کلاس زبان داشت و رفت برای کلاس

دیروز وقتی مسیج اومد که تا چند دقیقه دیگه برق قطع میشه ، سریع جمع و جور کردیم و پریدیم بیرون

ساعت نزدیک 7 بود

عموجان اومد دنبال دخترها و اونا رو برد

منم رفتم به سمت نزدیک ترین فروشگاه

یک جفت کفش انتخاب کردم برای پدرجان ، اما ست اون کفش را نداشتند که میخواستم برای مادرجان

هیچوقت از این کارها نکردند که با هم ست باشند ... یهویی دلم خواست براشون ست بخرم

این شد که یه مدل دیگه انتخاب کردم و با فروشنده صحبت کردم که اگه خوششون نیومد و یا اندازه شون نبود خودشون برن عوض کنند

البته بگم که فروشنده تاکید کرد پس بر نمی داره!!!!!!!!!!!! (قابل توجه ترانه جان )

اینجا ایران است

وقتی میخواستیم کارت بکشیم هرکاری کردیم دستگاه مغازه دار کار نکرد و ایشون گفتند توی مغازه بغلی کارت بکشم

وارد شدم و دیدم لباس های خونگی مردانه میفروشن

یک مدل تن مانکن بود که خیلی خوشم اومد و تصمیم گرفتم اونم برای پدرجان بخرم

خدا را شکر هیچکس جز من توی اون زمان اونجا نبود

منم اصلا معطل نکردم و زیادی مته به خشخاش نزاشتم

کل خرید دو جفت کفش و یک دست لباس ، برسر هم ، شاید 15 دقیقه طول کشید...

و اینگونه بود که هدیه تولد پدرجان را هم خریداری کردم

تولدشون فردا هست و ببینم میتونم یه کارایی برای سوپرایز کردنشون بکنم یا نه





پ ن 1: نمیدونم کار درست چیه

ولی فکر میکنم گاهی پیدا کردن راه درست برای درست خیلی سخت میشه


پ ن 2: لبخندهای همدیگه را پررنگ کنید


پ ن 3: از تابستون لذت ببرید

نصف فرصتهای تابستونیمون گذشته ها...


پ ن 4: با این اوضاع باز به قرنطینه شدن فکر میکنم...

سلام دوستای عزیزم

روزتون خاطره انگیز

 

من تنهایی خودم را توی دفتر برای کار کردن خیلی دوست داشتم و دارم

اما از دیروز دوتا دخترعموجان ها دارن میان پیشم که میناکاری یاد بگیرن

و تازه متوجه شدم باز هم دوست دارم که دور و برم شلوغ باشه

یعنی هر دو حالت را دوست دارم

اینکه دوتا نوجوان دور و بر آدم باشن یه حس های خوبی را در آدم زنده میکنه

اینکه یادم میاد اونوقتا چی فکر میکردم

به چی فکر میکردم

نگاهم چطوری بود

آرزوها

سقف رنگی رنگی آسمون زندگیم و ...

خلاصه که شلوغتر از همیشه در حال آموزش هستم

یکی از دخترا خیلی خیلی خوبه توی این کار

در حدی که منو متعجب کرد

حس کردم خیلی شبیه خودمه

حس کردم چقدر میتونه توی کارهایی که شروع میکنه مصمم باشه

 

دیروز بالاخره خانم خیاط باشی زنگ زدند و من رفتم خدمتشون

اصلا نمیدونم من چرا بهشون مدل داده بودم

یه چیزی که خودشون صلاح دونسته بودند را دوخته بودند

کلا هیچ ربطی هم به روبُری که من برده بودم نداشت

راستش خوشم نیومد

یه مانتوی دیگه برده بودم که یه مدل دیگه سفارش بدم

گفتم بزار اونم سفارش بدم شاید یکی از این دوتا همونی بشه که باید...

طبقه بالا پارچه فروشی بود

پارچه انتخاب کردم و یه مانتوی دیگه هم سفارش دادم

به نظرم ارزش یه فرصت دیگه را داشت

ببینم چی میشه

 

 

سفالهایی که خریده بودم که دیشب رسید

سفالها را میدن به اتوبوس و ما باید بریم ترمینال تحویل بگیریم

ترمینال کاوه با ما فاصله ش زیاده و من از اون اتوبان اصلا خوشم نمیاد

ولی چاره ای نبود

پدرجان گفتند من هم همراهت میام

دخترعموها هم که اینجا بودند و مامانشون گفت نمیتونه اون ساعت بیاد دنبالشون

این شد که چهارتایی رفتیم سمت ترمینال

کارتنهای بزرگ و سنگین را تحویل گرفتیم و اومدیم

ولی چون دخترها ذوق داشتند که برای باز کردن کارتن ها و سفالها باشند ، گذاشتم صندوق عقب ماشین و هنوزم بازشون نکردم

حدودا ساعت 10 پیداشون میشه

اونموقع با حضور اونها باز میکنم

دوست دارم این مدتی که اینجا هستند حس های خوبی تجربه کنند

شاید انگیزه های تازه ای توی ذهنشون پدیدار بشه

من توی نوجوانی با عموجانهام خیلی خیلی نزدیک بودم

شاید به واسطه نداشتن داداش بزرگتر و فاصله سنی کممون ، هر دو عمو برام خیلی خیلی نزدیک بودند

و حالا حس میکنم وقتشه که اون حس های خوب قدیمی را به بچه ها منتقل کنیم




روزهای مردادی

سلام

روزتون خوش


دیروزم انقدر شلوغ بود که شب فکر کردم مگه ممکنه این فقط یک روز بوده باشه

انگار یه روز را دو روز زندگی کرده بودم


از صبح که سریع دست به کار شدم و یه سری سفال انتخاب کردم و مشغول سمباده و تمیزکاری و ...

قبل از ظهر با اون آقای قاب ساز قرار داشتم

خاطرتون هست که ایشون هم اندازه یک ماه هست که دارن امروز و فردا میکنند

پدرجان هم اومدند دنبالم که بیا بریم چند جایی را بنگاه معرفی کرده ببین...

هیچی دیگه ...

زنگ زدم ببین آقای قاب ساز دقیقا کی میاد

بعد با پدرجان رفتم

کلی حرف زدم و چند جایی را دیدم

بدو بدو برگشتم

اقای قاب ساز اومد ... بهش ایده دادم و ازش ایده گرفتم

بعد هم یه عالمه از آویزهای دلبر را خرید و با خودش برد

دستم بند سفالها شد

با یه عالمه دوست باید حرف میزدم

باید سفارشهای سفالم را اضافه میکردم

برای خرید ترانس اقدام کردم

دوتا سفارش داشتم که تلفنی باهاشون هماهنگ کردم

یه سری تایپ باید انجام میدادم

دوباره آقای بنگاهی اومد و بهم یه آدرسی داد و ...

زنگ زدم به پدرجان

زنگ زدم به عموجان ...

خلاصه که گوشی به دست اصلا نفهمیدم کی شب شد...




پ ن 1: دیروز بالاخره اون گل سینه ای که خریده بودم به دستم رسید

به نظرم وقتی خیلی طولانی شد و از اول هم بهم نگفته بودند این همه قراره طولانی بشه، بعد هم خانم خیاط همچنان در حال بدقولی هست و خبری ازش نیست باعث شد کلا ذوق و شوقم خاموش بشه ...

ولی در نهایت کار قشنگی بود و ازش راضی بودم


پ ن 2: از امروز قرار هست دختر عمو جان برای آموزش میناکاری بیاد پیشم


پ ن 3: دیروز پسرعمه جان اینجا بود

امروز صبح از بلاک درش آوردم


پ ن 4: برام هزار تا دلیل قانع کننده میاره و من قانع نمیشم


پ ن 5: پدرجان باغچه را گذاشته برای فروش

کل خانواده دچار یه التهاب شدید شدند


پ ن 6: دیشب دوباره قطعی برق داشتیم


پ ن 7: بابای مغزبادوم از هفته گذشته یه کمی بد حال هست

هفته قبل تست داده و منفی بوده

دیروز دوباره تست داده

خدا کنه بازم منفی باشه،اونقدر که مغزبادوم از این قضیه ی مثبت شدن تست باباش میترسه!!!!!!


پ ن 8: یه عالمه حرف دارم

اما باید برم که کارها و برنامه های امروزم فشرده است

چه شد در من نمیدانم، فقط یک لحظه فهیمدم که خیلی دوستت دارم

سلام

روزتون گل گلی

خوب هستید؟

مراقب دلهای مهربونتون هستید؟


دقیقا از ساعت 8 و نیم نوشتن این پست را شروع کردم

تلفن پشت تلفن... پیام و کامنت ...

الان همچنان نگاه میکنم میبینم بعد از یک ساعت و خرده ای چند تا جمله بیشتر ننوشتم



تابستون تب دار داره تند تند میگذره

روزها سریع و بدون وقفه در عبور هستند

و من انگار با چنگ و دندون سعی دارم لحظه ها را توی مشتم نگه دارم

حتی شده اندازه یه برش کوتاه از زندگی...

دیروز باغچه بودیم

یه روز آروم و بدون مهمان

سه تایی لم دادیم زیر کولر و حرف زدیم و خاطره بازی کردیم

بعد هم اومدیم سمت خونه ...

دیروز روز استراحت بود... منم اجازه دادم تک تک سلولهای تنم  استراحت کنه

این هفته را با انرژی شروع کنم و با انرژی برم جلو

توی این هفته تولد پدرجان را داریم...

تصمیم دارم براشون کفش بخرم

پدرجان و مادرجان از مدل کفشهای ورزشی استفاده نمیکنند

هیچوقت هم از اون مدلها نداشتند

حداقل من که یادم نمیاد

حالا که پدرجان حسابی لاغر کردند و شروع کردند به پوشیدن شلوارهای جین ، تصمیم گرفتم براشون یه جفت از این مدل کفشهای سبک ورزشی بخرم

و حالا که میخوام برای پدرجان بخرم ، ست همون را برای مادرجان هم میخرم

توی پیچ ها یه دوری زدم

ولی در نهایت باید حضوری خرید کنم

نمیخوام مارک خاصی بخرم ... چون نمیدونم واقعا از این مدل خوششون میاد و میپوشن یا نه...

در سطح قابل قبولی باشه کافیه




پ ن 1: لطفا بطری های آب را فراموش نکنید

آب خوردن یادتون نره

از بس که از فواید نوشیدن مداوم آب میخونم و میشنوم دلم نمیاد اینجا ازش نگم ...


پ ن 2: یه عالمه سفال سفارش دادم

در نهایت هم نتونستم خودم ثبت سفارش کنم

با شماره شون تماس گرفتم و خودشون زحمتش را کشیدند و منم پول را واریز کردم


پ ن 3: باورتون میشه هنوز نه از خیاط خبری هست و نه از گل سینه ای که خریدم!!!!

دیگه به نظرم خیلی طولانی شد


پ ن 4: دوراهی دلنشینی هست این انتخاب بین ماندن در همین دفتر یا رفتن و تجربه های تازه ...

البته که این وسط قیمت های عجیب غریب و نجومی هم بی تاثیر نیستند

همچنان در شش و بش جابه جا کردن دفتر هستیم


پ ن 5: اگه از حال قلمه های هفته گذشته بپرسید باید بگم فعلا خوبن


پ ن 6: اگه از حال مغزبادوم بپرسید باید بگم داره عروسک سازی با نمد را تجربه میکنه


پ ن 7: بیشتر از 20 روز هست که فندوق و پسته جان را ندیدم

لعنت به کرونا


پ ن 8: چند تا سفارش دارم که خیلی دلم میخواد انجامشون بدم

منتظر رسیدن سفالها هستم


پ ن 9: زندگی همچنان جریان داره

دل را قرار نیست مگر در کنار یار

سلام

روزتون زیبا

پنجشنبه ها جون میده برای یک قرار عاشقانه زیبا

برای اینکه صبح یه کمی دیرتر بیدار بشی

سرحوصله دوش بگیری و یکی از خوشگلترین تیپ هات را بزنی

بعدش صبحانه مفصل بخوری

توی آینه به خودت نگاه کنی و لبخند بزنی

و در نهایت یه راست بری گلفروشی...

دلت تندتند بزنه

لبخندت هیچ جوره پنهان نشه

و بعد ....

غرق بشی توی آرامش دیدار




دیروزم شلوغ بود

خیلی شلوغ

یه عالمه سفارش کار گرفتم

آخر روز تلاش کردم از روی سایت خراب و داغون سفال فروشی یه عالمه سفال بخرم که هرکاری کردم نشد که نشد

نزدیک سه ساعت کامل پشت سیستم بودم و چندین بار متوالی کدها را ثبت کردم ولی در نهایت هم نشد که نشد

امروز صبح هم اول وقت که اومدم اول از همه همین کار را کردم

ولی بازم همون ارور

همون ایراد

و همون نشدن اعصاب خرد کن





پ ن 1: این جدولی که برای مشمولین دریافت واکسن منتشر شده دیدید؟

براساس اون میتونم فردا واکسن بزنم



پ ن 2: پدرجان در پی جا به جا کردن دفتر کار من هستند

سعی میکنم در برابر تغییر، به خصوص که قرار هست تغییر مثبتی باشه جبهه نگیرم

اما ...

چرا من اینهمه به این دفتر دلبسته هستم...

دنج و آرومِ



پ ن 3: مغزبادوم کمکم کرده و کارت پستالهام را آماده کرده

حالا حالاها نیاز به تمرین داره

دارم صبوری میکنم تا یواش یواش با کار کردن و ریزه کاری آشنا بشه


باران تابستانی

سلام

روزتون زیبا

از چله تابستون گذشتیم و یهو هوا تغییر کرد

صبح که اومدم هوا ابری بود

به محض اینکه وارد شدم و دستگاه را روشن کردم ارور داد و درگیر ارور دستگاه شدم

بعد هم یکی ازم یه کار عجله ای خواست

مشغول کار بودم که حس کردم بوی بارون میاد

از پشت میز پاشدم و دیدم که نم نم داره بارون میزنه...

چقدر قشنگ

چه کیفی داشت این حس لذت بخش وسط تابستون

خداجون ممنون ...


حالا آروم آورم صدای رعد و برق میاد و بارون ریز ریز داره میباره

و این یعنی یه روز وسط تابستون یه کمی خنک تر... یه کمی دلچسب تر...






پ ن 1: خانم خیاط بعد از اینهمه بد قولی تازه زنگ زدند که پارچتون برای مدلی که دادید کم هست...

روزی که بردم ازش پرسیدم و در موردش باهاش صحبت کردم

فرمودند برو دوباره پارچه بخر...

منم گفتم هر مدلی میرسه همون پارچه را بدوز...


پ ن 2: حال دلتون خوش

رو نمایان کردی و یک شهر دستش را بریده...

سلام

حال دلتون خوش

میدونم این روزها با اینهمه بیماری و پندمی و خبرهای جورواجور حال خوش سخته

ولی زندگی را تا وقتی زمان داریم باید زندگی کنیم

از زندگی لذت ببریم حتی شده با نوشیدن یک لیوان آب خنک

دیدن یک کفشدوزک

نگاه کردن به یه کودک

یا حتی خیلی خیلی ساده تر...گاهی چشمامون را ببندیم و چیزهای خوب تصور کنیم


دیروز داشتم ناهار میخوردم که خانم کوره زنگ زد و گفت هرموقع دوست داری بیا که کارهات آماده ست ...

ناهار را جمع و جور کردم و نماز خوندم و انجیرهایی که برای خانم کوره آورده بودم برداشتم و راه افتادم

اول از همه که چقدر برای انجیرها ذوق کرد

بعد هم گفت اونقدر کارهات خوشگل و رنگی رنگی شده که از داخل کوره عکس و فیلم گرفتم و استوری کردم ...

چشمام قلب قلبی شده بود

دیگه اصلا طاقت نداشتم

کارها را برداشتم و اومدم

هرکدام را از داخل کارتن برمیداشتم کیف میکردم

خودخواهانه ست ولی دست خودم نبود کارها عالی شده بودند و من از دیدنشون ذوق میکردم

بعد یکی یکی عکس گرفتم و پست گذاشتم

ولی یه جایی دیگه واقعا خسته شدم

هنوز بشقاب های صلوات و تخم مرغها و یه سری از خشت ها باقی مونده ... اما سرفرصت و یکی یکی عکسهاشون را خواهم گذاشت

تصمیم دارم امروز هم یه آف حسابی برای دیوارکوب صلواتم بزارم

خلاصه که اونقدر پیام های خوب و محبت آمیز از دوستان دریافت کردم که حسابی دلگرم شدم

یه نفر هم باهام تماس گرفت و یه کار بزرگ بهم پیشنهاد داد

قرار شد امروز یا فردا قرار بزاریم و بیاد دفتر و درست و حسابی حرف بزنیم و ببینیم به توافق میرسیم یا نه



پ ن 1: همچنان بهترین مشوقم آقای دکتر هستند

اونقدر که بهم ایده و حس خوب میدن و پیگیرانه کارها را دنبال میکنند

ریزریز ماجرا را پا به پای من دنبال میکنند و بیخیال هیچ نکته ای نمیشن...


پ ن 2: همچنان بهترین حامی من پدرجان و مادرجان هستند

که از هیچ پشتیبانی ای دریغ نمیکنند


پ ن 3: بیشترین ذوق را خواهرها و مغزبادوم بهم میدن با نگاه متفاوت و خاص و ریزبینشون به کارهای من


پ ن 4: تصمیم قطعی گرفتم فعلا نرم سفر

من از اول زمان کرونا حسابی رعایت کردم و سفر کردن توی این شرایط به نظرم کار درستی نیست


هر که دلارام دید از دلش آرام رفت

سلام

روزتون آرام 

دلتون آبی 

زندگیتون رنگی رنگی و شاد

امیدوارم هرجایی که هستید خوب باشید

حال دلتون خوب باشه و لبخندتون پررنگ

(من خودم تمام مشکلات و غرغرها و درگیریهای این روزها را از بَر هستم ... اما ... میشه چند دقیقه ای بیخیال کل دنیا شد)



دیروز یه قمستی از دفتر را مرتب کردم و وسایل یکی دوتا قفسه را جابجا کردم و یه جای مخصوص برای میناکاریها آماده کردم

سفالهای خام را هم توی کارتن های مرتب و منظم گذاشتم و زیر میزها جا دادم که دور و برم حسابی خلوت بشه

امروز هم باید یه مقدار دیگه وسایل میناکاری را جمع و جور کنم و دور و برم را خلوت تر کنم

دیشب یه سری منگوله های رنگی رنگی درست کردم برای آویزها و کارهایی که تصمیم دارم با منگوله تزئینشون کنم

زمان زیادی دستم به همین کار بود و وقتی ساعت را نگاه کردم متعجب شدم

برای همینم خیلی دیر خوابیدم

ولی پر شده بودم از انرژی

با اینکه یک روز کاری کامل را حسابی کارکرده بودم و بدنم خسته بود دلم پر از رنگ و شور و حال بود و اصلا خوابم نمیومد

انگار هنوز پر انرژی بودم

برعکس دیشب آقای دکتر هم خسته بودند و خوابشون میومد

رفتم سراغ پادکست ها

این روزها عجیب با پادکست و صدای «علی بندری» خو گرفتم

بدنم خسته بود و وقتی گوش سپردم به پادکست خیلی زود خواب اومد سراغم ...

صبح بیدار شدم و دیدم پدرجان و مادرجان زودتر از من آماده شدند و برای یه کار اداری میرن بیرون

منم دوش گرفتم و صبحانه خوردم و بعدش یه عالمه قلمه جدید از گلهای تراس و سرسرا برای خودم جدا کردم

گلهای توی دفترکارم از گرمای شدید همه خراب شدند و چیزی ازشون باقی نمانده

این شد که یه عالمه قلمه تازه آوردم و به محض رسیدن دست به کار شدم و الان یه گوشه شاداب برای خودم دارم

گاهی در طول روز، چند دقیقه ای ماگم را برمیدارم و میرم سمت همین گوشه که دقیقا به کوچه مشرف هست

میایستم و همینطوری که آروم آروم نوشیدنیم را مزمزه میکنم به جریان آرام زندگی نگاه میکنم

به خانم هایی که با گاری های خرید قدم برمیدارند

به آقایونی که توی ماشین دارن با گوشی حرف میزنن، گاهی حرص میخورند ، گاهی لبخند میزنند

به بچه هایی که ماسک ها را بیخیال دادند زیر چونه هاشون و دارند حرف میزنند

به گربه هایی که انگار هیچ دغدغه ای ندارند

به این یا کریم آروم

به آفتابی که پررنگ و جان بخشه

به سایه های خنکی که پیاده ها را به سمت خودش میکشه

به صدای کوچه گوش میدم و شکرگزار پروردگاری هستم که بهم فرصت داده ... فرصت دیدن ... نگاه کردن و همچنان عاشق بودن




پ ن 1: امروز با خانم کوره دار قرار دارم


پ ن 2: زنگ زدم به خانم خیاط که قرار بود مانتوی من را برای عید غدیر تحویلم بده و همچنان ازش هیچ خبری نیست

فرمودند : ای وای... ببخشید... چند روزی بهم فرصت بدید!!!


پ ن 3: یه کارتهای فسقلی ای درست میکنم به جای اتیکت میناکاریها

مغزبادوم ازم خواهش کرده که درست کردنش را بسپارم بهش

منم دیروز همه وسایل لازم را براش بردم

اینا باعث میشه بال در بیارم


پ ن 4: موسسه ای که مغزبادوم زبان را باهاش شروع کرده تنها کاری که خوب انجام میده پول گرفتن هست


پ ن 5: دلم برای دوستام تنگ شده


توبر جانم نشستی ای دلارام

سلام

روزتون گل و بلبل

خوب هستید؟


دیروز ساعت 2 و ده دقیقه رسیدم محل کوره

خانم کوره دار تشریف نداشتند

من بهش زنگ زده بودم و قرار بین ساعت 2 تا 2 و نیم بود

و ایشون گفتند فکر کردند من 2 و نیم میام

البته زمان زیادی نبود و قبل از 2 و نیم رسیدند

وسایل را تحویل دادم

و برگشتم سمت دفتر

یکی دوتا کار کوچولو داشتم تکمیل کردم و آماده تحویل شدند

موقع رفتن سمت خونه طبق قولی که به مغزبادوم داده بودم جلوی اولین خرازی ایستادم و براش نمد طرح دار و چشم عروسک و قیطون خریدم

میخواد برام عروسک نمدی درست کنه

همونجا چشمم افتاد به کامواهاشون و قیمت خوبش

البته نخریدم

اومدم سمت خونه و شب رفتم سراغ کامواهام و یه مقداری از اون رنگی رنگی های کوچولو برای مغزبادوم جدا کردم که برای گلیم بافی هاش استفاده کنه

همونجا به ذهنم رسید که یه مقداری پول توی کشو دارم ، هرچی که هست صرف خرید کاموا کنم...

همون موقع گذاشتم داخل کیفم

صبح که میومدم دفتر دیدم که همون خرازی باز هست ، پیاده شدم و ده تا کاموای کرم و قهوه ای و لیمویی خریدم

ببینم چی میشه باهاشون بافت...

شاید دوتا ژاکت خوشگل برای پاییز فندوق و پسته...






پ ن 1: دیشب یه عالمه منگوله کاموایی درست کردم برای دیوارکوبهایی که فردا از کوره میرسن


پ ن 2: امروز میخوام یه مقدار جابجایی توی دفتر کارم انجام بدم

پست تمام بشه دست به کار میشم


پ ن 3: اون آقایی که سه هفته ست قراره قابها را برام بیاره قول داده فردا پیداش بشه


پ ن 4: دیروز با مسترهورس حرف زدم


الحمد لله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه مولانا امیر المومنین علی ابن ابیطالب (ع ) "

سلام

روزتون شیرین

احوالتون شکلاتی و بامزه

دوستای گلم خوب هستید؟


من چهارشنبه زودتر رفتم سمت خونه

سرراه خامه و بستنی و موز خریدم

رسیدیم خونه و دیدم پدرجان و مادرجان هنوز از باغچه برنگشتند برای همین سریع دست به کار شدم

اول گلدونهای تراس و سرسرا را آب دادم

بعد شوینده برداشتم و رفتم سراغ آسانسور

بعد هم راه پله های طبقه خودمون را حسابی تمیز کردم

بعد هم پیش به سوی لابی

شستم و ضدعفونی کردم و برق انداختم

بعد هم در پارکینگ و در ورودی را شستم و تمام

نزدیک 2 ساعت با سرعت نور کار کردم

بعد هم لباسهای سرکارم را ریختم توی تشت و با دست افتادم به جونشون

لباسها را پهن کردم و مادرجان و پدرجان از راه رسیدند

رفتیم سراغ کیک پختن

خیلی دیر وقت رفتم توی رختخواب


صبح مثل هر روز بیدار شدم و دوش گرفتم و راهی باغچه شدیم

همه جا را آبپاشی کردیم

قرار نبود کسی بیاد ولی من عیدی بچه ها را گذاشتم داخل ماشین که اگه یهو پیداشون شد ....

نزدیک ظهر بود که خواهر و همسرش و مغزبادوم پیداشون شد

اونقدر هدیه مغزبادوم مناسبتش بود که ذوقش در کلمات نمیگنجه

عکس هدیه ش را توی اینستاگرام گذاشتم

خیلی خوب بود و کلی کیف کرد

ولی هدیه اون دوتا فسقلی ماند برای بعد

عصر بود که پدرومادرِ همسرِ برادرجان زنگ زدند و گفتند میخوان یه سری بهمون بزنند

اونا خودشون هم بسیار رعایت میکنند و گفتند که خیلی دلتنگ پدرجان و مادرجان شدند

خانواده ی خوب و نازنینی هستند و مدتها بود ندیده بودیمشون

اونا هم مثل پدرجان و مادرجان یک نوبت واکسن زده بودند

خلاصه که رفتیم سمت خونه و وسایل مهمانی را حاضر کردیم

همون موقع بود که عموجان زنگ زدند و گفتند که پشت در باغچه هستند

گفتیم قضیه اینطوری شده و زودتر رفتیم خانه

قرار شد روز بعد بیان باغچه که دیدار توی هوای آزاد باشه

اما برامون یه کیک خامه ای خیلی خوشمزه که خودشون درست کرده بودند آورده بودند که آوردند در خونه بهمون دادند و رفتند

 مهمانها آمدند

در تراس و پنجره ها را باز گذاشتیم و یک ساعتی هم مهمان ما بودند

بعد از رفتنشون هم سرگرم سفالها شدم تا نیمه های شب

و اینگونه روز عید به پایان رسید 



جمعه هم از صبح دوباره راهی باغچه شدیم 

بساط میناکاری را با خودم بردم

رسیدیم باغچه و پدرجان شوخی شوخی سرتاپای منو خیس آب کردند و استارت آب بازی زده شد

عصر خواهرجان و مغزبادوم اومدند یه سری بهمون زدند

و مغزبادوم بافت هایی که با عیدیش انجام داده بود را آورده بود و کلی ذوق داشت

بعدش هم عموجان اینا اومدند

دور هم نشستیم و خیلی دیروقت رفتیم سمت خونه

و اینگونه دور روز تعطیل به پایان رسید





پ ن 1: کلی تماس تصویری و پیامکی و صوتی تبریک داشتم

از همه تون متشکرم

بهم لطف داشتید

برای همتون کلی آرزوهای خوب خوب کردم و دعاگوتون بودم اگه قابل بوده باشم



پ ن 2: عیدی دوتا فسقلی همونطوری کادو شده موند پیش من



پ ن 3: امروز نوبت کوره دارم و خانم کوره همچنان تلفنشون را جواب نمیدن



پ ن 4: اینترنتی قاب و وسایل چوبی سفارش دادم و هیچ خبری ازشون نیست

فکر کنم 20 روز هم بیشتر شده



پ ن 5: اون گل سینه هم که اینترنتی خریدم اصلا ازش خبری نیست


پ ن 6: عموجان و خانواده اش میخوان برن ترکیه سر بزنن به اون یکی عموجان

به منم گفتند که همراهشون برم

یک سفر یک ماهه...

دارم بهش فکر میکنم




پیشاپیش عیدتون مبارک

سلام

روزتون مثل اون شیرینی کوچولوهای مربایی خوشمزه و خوشرنگ و خاطره انگیز...


عید غدیر یکی از اون عیدها و روزهایی هست که من خیلی خیلی دوستش دارم

سالهای قبل کرونا (انقلابی بود برای خودش این کرونا) یادمه که همیشه یه عالمه مهمان داشتیم

یه عالمه عیدی آماده میکردیم

پدرجان پول نو میگرفتن و آجیل میخریدم و تورهای سبز و ربانهای سبز، از اون زنگوله های کوچولوی نقره ای

بعد بسته های آجیل و شکلات و یه اسکناس هم لوله میکردم و به ربان وصل میکردم

برای خودش عالمی داشت

یه عالمه بسته ... کوچیک و بزرگ هم نداشت

هر کسی میومد موقع رفتن یکی بهش میدادم

پذیرایی خوشگل...پر از رنگ و شور و حال

یه عالمه نوشیدنیهای جورواجور ... میوه و شیرینی و کیک خونگی ...

خلاصه که چقدر دور شدیم از روزگار دورهمی ها...

حس میکنم دیگه هیچوقت به اون حال و هوا برنمیگردیم


هرسال هم سعی کردم به مناسبت عید غدیر برای دور و بری هام عیدی بخرم

امسال ولی با این اوضاع شدنی نبود

خرید اینترنتی هم که منو کلا ناامید کرده

دیروز عصر موقع برگشتن سمت خونه رفتم یه فروشگاه اسباب بازی که اندازه 5 دقیقه با دفترکارم فاصله داره

وقتی رسیدم دوتا خانم داخل بودند که صبر کردم کارشون تمام بشه و بیان بیرون

بعد هم به کمک آقای فروشنده سه تا اسباب بازی با توجه به سن شون انتخاب کردم و تمام ...

برای خواهرها دوتا چراغ خوشگل میناکاری کردم که متاسفانه با پربودن کوره و اینکه نوبتم نشد برای روز عید آماده نمیشه

برای مادرجان هم هیچی نخریدم که البته خودشون گفتند همون شالی که چند روز پیش خریدی عیدی بوده و از این حرفا...


خانم تمیزکار هم دیروز وقتی باهاشون تماس گرفتم برای تمیزکاری راه پله ها گفتند که دیگه نمیان و پاشون درد میکنه و از این حرفا

خلاصه که حالا باید بگردم و تمیزکار تازه پیدا کنم

البته لابی خیلی گرد و غبار گرفته و احتمال داره این بار خودم دست به کار بشم 




پ ن 1: دیروز مسترهورس بهم زنگ زد و اسم یه قرصی را پرسید

بعدترش دوباره زنگ زد و گفت توی داروخانه ست و دارویی که من گفتم تحت لیسانس چه کشوریه...

توی ماشین بودم پارک کردم یه گوشه ای و عکسش را توی گوشی پیدا کردم و فرستادم براش

دوباره چند دقیقه بعد زنگ زد و گفت که داروی نایابی هست و این داروخانه آشناست و حالا که دارم آیا منم میخوام که برام بخره؟؟؟

تشکر کردم و گفتم نه

دوباره چند دقیقه بعد زنگ زد...

کاش یاد بگیریم فرصت ها را در جا و مکان خودشون دریابیم ...

خیلی چیزها اگه از زمانش بگذره دیگه به درد نمیخوره



پ ن 2: دیشب آقای دکتر تا دیروقت سرکار بودند

یکی دوبار تماس گرفتم و دیگه خسته شدم و نوشتم که دیگه نمیتونم بیدار بمونم و شب بخیر

ساعت یک و نیم بود که وسط خواب دیدم گوشیم داره زنگ میخوره....

به زور گوشی را برداشتم ...

فرمودند که دلشون تنگ شده و بیدار بشم و حرف بزنیم

اصولا آقای دکتر این مدلی هست که آزارش به مورچه هم نمیرسه

یه طوری بیدارم کرد که دلم نیومد بیدار نشم ...

بگم که تا ساعت 3 داشتیم چرت و پرت میگفتیم؟؟؟


پ ن 3: به نظرتون توی دوستی ها جنسیت آدمها مهمه؟


ای دل بشارتی دهمت

سلام

روز تابستونیتون زیبا


دیروز رفتم مرحله آخر برای کارهای میناکاری

ترانس زدن

یه توضیح کوچیک میشه اینکه روی قسمتهایی از سفال که نقش نزدیم و لعاب رنگی نداره ، لعاب بیرنگ میزنیم که سفال قابل شستشو و در واقع ضدآب بشه

اینطوری هم براق میشه و هم حالت سرامیکی پیدا میکنه

برای من مرحله سختی هست

البته دیروز حس کردم با وجود سخت بودنش ازش لذت میبرم

تقریبا 5 ساعتی دستم بند همین کار شد

دیگه از سرپا ایستادن هلاک بودم

وقتی کار تمام شد میز را تمیز کردم و جارو زدم و وسایل مربوط به این کار را جمع کردم

و یه نگاه به ساعت انداختم

هنوز چهل دقیقه ای تا زمانی که هر روز میرم سمت خونه فاصله داشتم

اما اونقدر خسته بودم که به خودم گفتم جمع و جور کن و برو ... اینم باشه جایزه امروزت

در حال جمع و جور کردن بودم که برق قطع شد!!!!!!!!!!!!!!!!!

بله ... اینگونه بود که تا ساعت 9 و ده دقیقه اسیر بی برقی شدم...

سعی کردم حرص بیخود نخورم

اول زنگ زدم به آقای دکتر و پدرجان و خبر دادم

بعد هم یه بشقاب بزرگ میوه آوردم برای خودم و نشستم آروم آروم به خوردن میوه ....

بعد هم که هوا تاریک شد رفتم بیرون دفتر که هم هوا خنک تر بود و هم روشن تر...

با چند تایی از همسایه ها سلام و حال و احوال کردم و سعی کردم این دو ساعت و خرده ای اجباری خیلی بهم سخت نگذره...


جالب این بود که دیروز ساعت 3 ظهر ، یه مسیج از اداره برق اومد که تا لحظاتی دیگر برق شما قطع میشه...

البته گویا فقط مسیجی که برای من اومده بود درست نبود...

وگرنه همسایه ها گفتند که اونا دقیقا دقایقی قبل از قطع برق مسیج را دریافت کردند





پ ن 1: بساط سفال ها را جمع و جور کردم

به مدت 3 ماهی تقریبا باید تمرکز اصلیم را بزارم روی طراحی و کارهای مربوط به دفترم

دوست داشتم علت بیرنگ شدم و کمرنگ شدنم توی پیچ میناکاری را بدونید



پ ن 2: اونقدر از رفتن به مراکز خرید وحشت دارم که همچنان هیچ عیدی ای برای فسقلی ها نخریدم



پ ن 3: سعی کردم اینترنتی خرید کنم

اما نشد

از اینکه بقیه را قضاوت کنم یا یه چیز کلی بگم خوشم نمیاد

اما انگار این پیچ ها به جای اینکه پیشرفت کنند و روز به روز خدمات بهتری ارائه بدن، از اینکه میبینند خیلی ها مثل من مجبور به خرید های اینترنتی هستند روز به روز ...

من دوتا برش میگم خودتون قضاوت کنید...

اولی: یه پیچ اسباب بازی هست که از زمان شروع کرونا من ازش چند باری خرید کردم

این بار پیام دادم میشه لطفا کمکم کنید تا سه تا هدیه برای سه تا کوچولو با سن های فلان انتخاب کنم؟

فرمودند : عزیزم لطفا خودتون پست ها را ببینید و انتخاب کنید

شاید انتظارم بیجا بود... ولی همیشه در انتخاب کمک میکردند... عین وقتی که میری فروشگاه و آقای فروشنده با توجه به اطلاعاتش بهت کمک میکنه


دومی: از یه پیچی یه چیزی خریدم (اگه بگم چی و چه پیچی شاید تبلیغ منفی بشه- دوست ندارم تبلیغ منفی بکنم)

دیروز بهشون پیغام دادم عزیزم پس چرا اسم من جز لیست ارسالی های این چند روز نیست؟

فرمودند: وا...چقدر عجله داری... شما 31 تیر ثبت سفارش کردی...

خب عزیزدلم کسی که یه چیزی میخره انتظار داره نهایت توی یک هفته تا ده روز اون جنس را تحویل بگیره... نه که شما بعد از 5 روز تازه تعجب کنی

(خریدی که کردم از اجناس موجود در پیچ بود - چیزی نبود که سفارش بدم و قرار باشه ایشون تولید یا آماده کنند...)

(توضیح اضافه: شده که چیزی بخرم که همون اول توی پیچ نوشته بعد از سفارش دو تا سه ماه برای تحویل طول میکشه... و اینطوری تکلیف آدم مشخصه... میدونه اینو میخری و دو سه ماه بعد به دستت میرسه... چون باید تولید کنند)



زِدِس به سرش دل که یاری تو باشِد قِرارِس دلم بی‌قِراری تو باشِد

سلام

روزتون پر از دلخوشی

دیروز با تمام توانم کار کردم

یه لیست مشخص داشتم که باید میرسوندم به کوره و تا جایی که ممکن بود سعی کردم و تند تند پیش رفتم

شب بازم بساط رنگ را برداشتم و رفتم سمت خونه

چون چند تایی خشت باقی مانده بود و من میخواستم امروز خودمون برسونم کوره

اما

اما

زنگ زدم به خانم کوره و فرمودند تا شنبه هفته بعدی کوره پرهست

میخواستم دوتا چراغ نفتی که آماده کردم را برای عیدی بدم به خواهرها

و البته دوتا از بشقاب صلوات ها را هم قرار بود یکی از دوستام برای عیدی ببره

و اینگونه شد که نشد...

ولی به خودم گفتم حتما یه خیری توش هست

حالا وقت دارم یه مقداری تخم مرغ سفالی هم به لیست اضافه کنم





پ ن 1: آقای دکتر دوران بعد از واکسن دوز دوم را هم سپری کردند



پ ن 2: وسط کارهای روزمره بودم که آقای دکتر زنگ زدند و گفتند سرچ کن این آهنگ اصفهانی که میگه : نگاری منی را برام پیدا کن

سرچ کردم  بامزه بود

اگه دوست داشتید همین عنوان پست را سرچ کنید



پ ن 3: با ذوق میگه برات یه عالمه دیگه نیدل تاریخ گذشته پیدا کردم

ذوق میکنم میگم حالا کو تا برسه به دستم ....

میگه گذاشتم توی صندوق عقب

یعنی لحظه دیدار نزدیک است؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


پ ن 4: گلهای روی میز از گرما خشک شدند...

با وجود تمام رسیدگیها و آب دادنها

چه تابستان گرمی...

نمیدونم چرا بی اختیار اشکم سرازیر میشه...

درد آدمها ، درد منه



اولین مرداد 1400 مبارک

سلام

روز بخیر

خوبین

امان از این غیبت های یهویی تیلویی


به نظرم نباید دیگه برنامه های فشرده برای خودم بنویسم

چون همه کائنات دست به دست هم میدن که اون برنامه فشرده منو حتما حتما بهم بزنند

پنجشنبه تا اخرین وقت ممکن دفتر ماندم و تا تونستم سعی کردم کارهام را مرتب کنم

تمام بساط رنگ آمیزی و سفالها را برداشتم و رفتم خونه و تا پاسی از شب تند تند کار کردم

یه لحظه را هم از دست ندادم

صبح جمعه هم زود بیدار شدم و نشستم پای رنگ آمیزی

نزدیک ظهر هم که میخواستیم بریم باغچه بساط رنگ آمیزی را برداشتم و با خودم بردم باغچه

توی باغچه اول ماشینم را شستم و حسابی برق انداختم

و بعدش بدون وقفه باز نشستم سرکار...

بعدازظهر مغزبادوم و خواهر هم اومدن و برای اول مغزبادوم شروع کرد کنار من به رنگ آمیزی سفال

آروم آروم بهش یاد میدادم و کار خودم را هم میکردم

شب هم دوباره بساط رنگ آمیزی و سفالها را جمع کردم و بردم خونه و تصمیم داشتم تا پاسی از شب کار کنم و به خودم ببالم که کاملا مطابق برنامه پیش رفتم

ولی از اونجایی که کائنات دست به دست هم دادند که نتونم اینو بگم ...

به محض اینکه رسیدیم خونه دیدیم که اون یکی خواهر با دوتا فسقلی زنگ را زدند و اومدند

گویا همسر خواهرجان یه آزمونی داشتند و این دوتا وروجک اجازه مطالعه بهشون نمیدادند

این شد که تصمیم گرفته بودند بیان خونه ما.......

و اینگونه بود که من کلا بساط رنگ و سفالها را جمع کردم و منتقل کردم به راه پله ها...

دیگه حتی نمیشد با این دوتا وروجک سفالها را گذاشت اون دور و بر...

تا پاسی از شب شیطنت کردند و از خواب هم خبری نبود

صبح بیدار شدم و دوش گرفتم و آماده آمدن شدم که فندوق بیدار شدم و خواهش و تمنا که نرو سرکار

دیگه دلم نمیومد بزارمشون و بیام

مگه چقدر طول میکشه تا این فسقلیا بزرگ بشن...

مگه چند بار دیگه از این فرصتها دست میده که با این فسقلیا بازی کنیم...

خلاصه که بیخیال کار و برنامه و سفال شدم

رفتیم دنبال مغزبادوم و خواهرجان

و دسته جمعی رفتیم باغچه

تا شب هم اونجا بودیم

آخر شب بود که بابای فندوق و پسته اومد دنبالشون و من دیگه خسته تر از اون بودم که حتی به رنگ آمیزی و میناکاری فکر کنم

و اینگونه بود که تمام برنامه هایی که چیده بودم ریخت بهم

ولی در عوض یه خاطره خوب توی دفتر خاطراتمون ثبت شد...



پ ن 1: پنجشنبه شب قبل از خواب در حال مسواک زدن بودم که روکش یکی از دندونهام دراومد

جمعه صبح رفتم یک کلینیک شبانه روزی که تعطیل بودند

دیروز صبح با هزار ترس و لرز رفتم کلینیک و چسبوندنش

ولی اونقدر کلینیک شلوغ بود که نگم براتون


پ ن 2: من همیشه سعی کردم توی وبلاگم چیزی از مشکلات و معضلات و دردها ننویسم

ولی این دلیل نمیشه که حس کنید من نسبت به دردهای جامعه بی تفاوتم


پ ن 3: بزرگ شدن و قد کشیدن و رشد و بالندگی فسقلیها یکی از قشنگ ترین اتفاقات زندگیمه


پ ن 4: باید کلی چیز میز بخرم

عید غدیر نزدیکه

و من واهمه دارم از بیرون رفتن و خرید کردن در این شرایط کرونایی