روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

مبل ها رسید...

سلام

روزتون پر از طراوت باران

اصفهان که دیروز از بعدازظهر یه سر داشت بارون میبارید

بالاخره میشه گفت درختها شسته شدند

میشه گفت یه کمی در و دیوار شهر از گرد و غبار در اومد

مدتها بود که همچین بارونی ندیده بودم

شرشر ناودانها یه حس قشنگی داره

از ظهر تا سرشب با ماشین توی خیابونهای شلوغ در حال رانندگی زیر بارون بودم

و البته نمیخوام قصه ش را تعریف کنم چون همش را در حال حرص خوردن بودم

و برعکس چیزی که دوست دارم زیربارون رانندگی کنم و از صدای بارون روی سقف ماشین خیلی خوشم میاد، دیروز اصلا لذت نبردم و یه عالمه حرص هم نصیبم شد

حالا بگذریم که همه کارها یهویی شد و از صبح که صبحانه خورده بودم تا ساعت هفت و نیم شب که برسم خونه حتی یه جرعه آب هم نخوردم

وقتی رسیدم خونه سردرد شدید داشتم

اولین کاری که کردم با اینکه خیلی خیلی سردم بود یک بطری کامل آب خوردم

بعد هم سوپ داغ مامان پز

اونقدر گرسنه بودم که پشت سرش شام خوردم

تازه یه ذره چشمام باز شد

سردرد یه کمی آروم شد

مادرجان میخواستن چای بیارن که گوشیم زنگ خورد و آقای پشت خط خبر از رسیدن مبلهای سفارشی داد

دیدین اگه منتظر یه چیزی باشیم چقدر طولانی میشه و نمیرسه

من دلم نمیخواست این مبلها به این زودی برسه

توی برنامه ریزی زمان خرید هم قرار بر این بود که آخر بهمن تحویل بدن

من مبلهای قبلی را هنوز رد نکردم

خلاصه که مبلها رسیدند

و همین شد حال خوب دیشب...

با اینکه جا نداریم و فعلا خونمون شکل سمساری شده

و به همین دلیل جا نبودن هم مبلها را باز نکردم و از بسته بندیشون خارجشون نکردیم و همینطوری بدون دیدن تحویل گرفتیم

البته بعد از رفتن آقای راننده کاناپه و یکی از صندلی ها را باز کردیم

ولی بقیه ش همونطوری بسته بندی باقی ماندند

رسوندن مبلها به طبقه ما هم خودش داستانی داشت

با اینکه موقع خرید گفته بودم که باید مبلها توی طبقه تحویل بشن و نیاز به کارگر هست برای بالا آوردن مبلها...

آقای راننده تنهایی اومدن بودند

از آقای نگهبان ساختمان روبرویی که یه پسرجوان هست خواهش کردیم کمک کنه

و خلاصه اینکه مبلها بدون برنامه ریزی از راه رسیدند

امیدوارم با خودشون حال خوب و حس خوب و انرژی مثبت بیارن ...

mobl1_udwi.jpg


mobl_4z0c.jpg


قول داده بودم که وقتی مبلها رسیدند عکسشون را اینجا بزارم

البته که زیبایی مبل به چیدمانش هست که فعلا امکانش نیست

از انتخاب پارچه و رنگ چوب راضی بودم

ولی یادم رفته بود از نمونه اصلی عکس بگیرم و همش فکر میکنم گلهای تاج مبل همونی نیست که انتخاب کردم

ولی با توجه به سایت و اسم مدل ... گویا همونه

البته داخل چوبهای سفید رگه های طلایی هست که توی عکس اصلا پیدا نیست

همین رگه های طلایی توی پارچه زمینه ای هم هست که اونم توی عکس اصلا پیدا نیست



دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست

سلام

روزتون زیبا

از صبح که بیدار شدم فکر میکردم امروز چهارشنبه ست

و توی رختخواب هرچی مرور میکردم متوجه نمیشد پس یکی از روزهای هفته را چکار کردم ....

وقتی یه کمی هوشیارتر شدم یه نگاهی به تقویم انداختم و متوجه شدم سه شنبه ست

ولی دوباره موقع رانندگی توی حساب کتابهای ذهنی امروز را چهارشنبه حساب میکردم....




اول بگم که اون سامانه ثنا بود... نه سنا

وقتی رسیدم خونه برای مادرجان خیلی ساده ثبتش کردم در حد 5 دقیقه

به خواهر جان زنگ زدم و اونم 5 دقیقه بعد زنگ زدم و گفت که ثبت شده

بعد اونیکی خواهر... اون یک کمی گیر کرد و وسطش یکی دوبار بهم زنگ زد... ولی در نهایت اونم ثبت شد

زنگ زدم به دخترعمه و قضیه را تعریف کردم و خواهش کردم برای مامانش ثبت کنه

اونم چند دقیقه بعد پیامک داد که ثبت شد

به یکی دیگه از عمه ها زنگ زدم و گفت بیرون هستم و برسم خونه انجام میدم

اونم یکی دوساعت بعد زنگ زد و گفت که ثبت کرده

موند دوتا عمه دیگه

یکیشون همچنان داره زنگ و تلفن میزنه و میگه که نمیشه ....

بهش گفتم برو نزدیک ترین کافی نت

دیگه اعصاب و روان ندارم برای پیگیری

اون یکی عمه را هم سپردم به عموجان ... و گفته تا دو سه روز دیگه وقت ندارم!!!!!

عمو داشت خیلی خیلی حرص میخورد.... یه کار 5 دقیقه ای ... برای آدمهایی که همه تحصیل کرده و با سواد هستند... همه گوشی های هوشمند دارن

بگذریم...

این نیز بگذرد...



دوتا کار تایپی دارم

جدول هستند

یک ساعتی وقت میخوان

بعدش میرم سراغ میناکاری ها

سفالها را با دستمال خیس تمیز میکنم و بوی خاک میخوره به مشامم

بعدش مدادم را میتراشم

مداد چوبی و تراش... اینم از اون چیزهایی هست که دوستش دارم

بعد خط و منحنی کشیدن شروع میشه

پرگار و خط کشهای ژله ای و انعطاف پذیر

از شابلونهای ژله ای هم استفاده میکنم

طرح و گل و کلیشه ها... بته جقه ها... یکی یکی کنار هم انگار به رقص در میان...

پادکست را پلی میکنم

صدای علی بندری برام یه حس خوب همراهش میاره ... گوش میدم و از دنیای واقعی جدا میشم

اینکه هنوز میتونم خیالبافی کنم خوشحالم میکنه

اینکه هنوز رویاهایی توی دلم هست که بهم امید و انگیزه میده خوشحالم میکنه

گاهی میترسم از بی رویایی... بی آرزویی...

میترسم از اینکه به اونجایی برسم که هیچی نخوام ...

برای همین برای خودم برنامه تعیین میکنم

نقشه میکشم

هدف میزارم

هرچند گاهی هدف ها به نظر خودم پوچ هستند ولی بهشون پر و بال میدم و سعی میکنم بهشون برسم

چون نمیخوام بی انگیزه بشم


 


پ ن 1: وقتی فشارهای روانی برام زیاد میشه میرم توی لاک خودم

دیشب حتی با آقای دکتر هم حرف نزدم

چند دقیقه ای حرف زد

گوش دادم

بعد خداحافظی کردم

پرسیدند نمیخوای حرف بزنی

گفتم نه

خوب میشناسه منو...



پ ن 2: پارسال وقتی داشتیم میرفتیم شیراز از داداش جانم پرسیدم : کی این کابوس تمام میشه...

و حالا میفهمم هیچ کابوسی به سادگی تمام نمیشه



پ ن 3: باید دنبال یه برنامه شاد باشم

باید همه را جمع کنم دور هم

من توانش را دارم که از افسردگی و غم عبور کنم

بقیه نمیتونن


پ ن 4: این هوای آلوده ....


پ ن 5: لبخند بزنید

شروعش سخته بعد ناخواسته فکرهای خوب میاد سراغمون

بعدش چشمامون هم آروم آروم خوشگلتر میشه

چند دقیقه بعدتر داریم میگیم و میخندیم و دنیا جای بهتری میشه....


تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

سلام

روزتون زیبا

صبح اول وقت رفتم سراغ دفترخانه

یه برگه برداشت و اسامی را روش نوشت

عمه ...

عمه ...

عمه ...

و خواهرا و مامانم و ...

خدایا...

اینهمه ورثه ؟؟؟

اینا هیچ کدوم احراز هویت سنا ندارن...

البته که احراز هویت سنا کار ساده ای هست ...

انشاله که درست میشه

برگه را گرفتم به یکی دوتاشون زنگ زدم ...بقیه را هم میزنم تا شب نشده

بعدش رفتم دفتر بیمه

بیمه نامه پدرجان چند روزی بیشتر وقت نداشت باید ماشین را بیمه کنم

قبلا تماس گرفته بودم و کارها آماده بود

کارت کشیدم و برگه ها را تحویل گرفتم و اومدم سمت دفتر...

بساط میناکاری را چیدم یه جایی نزدیک بخاری

بعد از اینکه پست تمام بشه میشینم روی همون صندلی راحت کنار بخاری

یه پادکست پلی میکنم

و غرق میشم توی منحنی ها و طرحها و کلیشه ها....

بیخیال دنیا

هیچ ارزشی نداره ...

باید رهاتر و امیدوارتر و شادتر زندگی کنم

بالاخره یه جایی این کارها تمام میشه و به ثمر میرسه


 


پ ن 1: خاله جان گل نرگس دوست دارن

دیروز وقتی میرفتیم اونجا براشون گل نرگس خریدم


پ ن2: چه عاشقانه ای قشنگ تر از اینکه برام مینویسه :

میخوام بخوابم و به آرامش صدات نیاز دارم ....

تماس میگرم و در حد یه شب بخیر سی ثانیه ای حرف میزنم

ولی یه حس خوب آرامش دو طرفه ....


پ ن 3: برای دوتا دختردایی هام هدیه ی بی مناسبت خریده بودم

نگم براتون که چقدر ذوق کردند

دوتا مجسمه کوچولوی برنجی ، معجزه ی لبخند را به ارمغان آورد


پ ن 4: باز دوباره اینترنتی لباس سفارش دادم

اگه به خواست خودم بود شاید دیگه هرگز این کار را نمیکردم

ولی وقتی خواهرجان اصرار کرد قبول کردم

برای خودم و دوتا خواهر و مادرجان و آلاله... 5 تا بلوز سفارش دادم


دی هم داره تمام میشه....

سلام

شبتون ستاره باران


به هزار دلیل باز توی سربالایی دنیا قرار گرفتم و باز دارم نفس نفس میزنم

چهارشنبه شب یه جرقه توی ذهنم ایجاد و شد و یهو یادم آمد که تاریخ اعتبار گواهینامه م تمام شده...

چک کردم و دیدم بله...

ساعتای حدود یک و نبم نصفه شب با یه صدای مهیب از خواب پریدم

ترقه که نمیتونه اون صدا را بده، یقینا بمب بود

اما صدای خیلی بلند آهنگ خبر از جشنی میداد که در نبمه های شب به کوچه کشیده شده بود

قلبم اونقدر تندتند میزد که حالت تهوع گرفته بودم

جالب این بود که این ترقه های مسخره تمام نمیشدن و اون صدای موزیک اونقدر زیاد بود که من حس میکردم دیوارها دارن میلرزن

وقتی با این وضع زمان از نیم ساعت بیشتر شد به ۱۱۰ زنگ زدم

واقعا توی فصل زمستان ساعت ۲ نیمه شب، به نظرم این کار اصلا درست نیست

اگه فقط آهنگ بود هیچ مشکلی نبود، ولی اون ترقه ها....

صبح به زور و خیلی خوابالود بیدار شدم

 اول وقت رفتم سراغ پلیس + ۱۰

یک ساعت بیشتر زمان نبرد 

بعدش رفتم نانوایی، نان خریدم

بعدش هم خرید

بعد هم خاله و آلاله را برداشتم و رفتم خونه خودمون

مغزبادوم و مامان و باباش هم اونجا بودند

زنگ زدم که قرار با سرویسکار در ورودی را فیکس کنم که گفت نمیاد

اما برقکار اومد

دوتاکار برقی داخل ساختمان داشتیم بعدش هم لامپهای نمای ساختمان

برقکار رفت و منم رفتم پیش مهمونا

دور هم بودیم و حرف میزدیم و قصد خرید اینترنتی داشتیم که تلفن زنگ خورد و یه خبر غم انگیز...

دختر خاله مادرم.... یک دختر جوان...۳۸ ساله... یک دختر ۹ ساله و یکی هم یکسال و سه ماهه.... بدون هیچ بیماری زمینه ای.... در خواب ایست قلبی...

هممون اشک ریختیم

لباس پوشیدیم

رفتیم خونه خاله ی مامان

این دختر هم سن و سال ماها بود

هم بازی بچگی بودیم

مظلوم ترین، آروم ترین، بی حاشیه ترین بچه 

باورش سخت بود.... جیغ و شیون ..... و من که دیگه توان دیدن این مراسم ها را ندارم

ولی مگه میشد نرفت؟؟؟

شنبه مراسم خاکسپاری بود

سردردهای این روزهام از گریه ست

دیگه توان گریه کردن هم ندارم

یکشنبه هم مراسم بود

شنیدنش،،، دیدنش...قصه های جانبی.... دوتا بچه بی مادر....

صفحه اینستا را باز کردم و اسکرین شات گرفتم

حالا هی گوشی را باز میکنم و به عکسش نگاه میکنم

دنیا همینقدر کوتاهه....



پ ن۱: از دفتر خانه زنگ زدن و گفتن، قانون های مربوط به ثبت اسناد عوض شده و سند من هنوز آماده نبوده و حالا شامل قانون تازه میشه...

باید برم و روند جدید را شروع کنم....

نمیدونم در توانم هست یا نه؟



پ ن۲: توی باغ رضوان بودم که طبقه دو زنگ زد و گفت از سقف دستشویشون داره آب میچکه

به طبقه ۳ زنگ زدم و فرمودن ما که اصلا آب نریختیم...

عصر که رسیدم رفتم ببینم چیکار باید بکنیم

طبقه ۳ اونقدر کف دستشویی را با اسید سابیده بود که سرامیک و کاشیها دیگه اصلا بندکشی نداشتند!!!!!!!


پ ن۳: لابلای خستگی و افسردگی و روزهای ناامیدی، با آلاله رفتیم کاغذ دیواری انتخاب کردیم برای یکی از دیوارهای هال خونه خاله جان

زندگی ادامه داره

تا لحظه ای که خداوند مهلت بده، زندگی را باید زندگی کرد


پ ن ۴:اونقدر هوا آلوده ست که به محض بیرون رفتن از خونه سرفه و سردرد شروع میشه


پ ن۵: شیمی درمانیهای مادر آقای دکتر ادامه داره

براشون دعا کنید


پ ن۶: برای سرویس دوره ای آسانسور اومده بودن

از پله ها رفتم پایین و برگشتم

وقتی داشتم نفس نفس میزدم یادم اومد مدتهاست نه پیاده روی میکنم نه صبح ها از پله میرم پایین که یه ورزشی کرده باشم...


پ ن۷: خواب عجیب غریبی دیدم

انشاله که خیر باشه


پ ن۸: باید تو فکر تعویض لاستیک ماشین باشم

۵ سال تمام شد...

باور نمیکنی حال دل مرا...

سلام

زمستونتون زیبا

اصفهان که کلا تعطیل شده

من که تا صبح نمیدونستم اینهمه تعطیل شده

صبح رفتم دفترخانه و با در بسته روبرو شدم

زنگ زدم و متوجه شدم

تازه بعدش دیدم توی مسیر بانکها هم تعطیل هستند

جالب این بود که چند تایی داروخانه هم تعطیل بودند!!!!

سرراه بنزین زدم و خدا را شکر کردم که به ذهنشون نرسیده یهو پمپ بنزین را هم تعطیل کنند!!!!

بعد هم اومدم دفتر

توی راه با مخمور حرف زدیم و دلم تنگ شد برای روزهایی که ساعتهای طولانی حرف میزدیم

اومدم ولی میخوام زود برم

چند تایی هم خشت دارم که طرحشون تکمیل نشده

اونا را تکمیل میکنم

یه کمی سفال برمیدارم و بعد میرم سمت خونه





پ ن 1: یک سری از شبکه های تلویزیونیمون قطع شده

نمیدونم مال برف و هوای ابری هست یا باید دوباره از اول تنظیم بشن


پ ن 2: خواهرجان و دوتا فسقلی سرما خوردن


پ ن 3: مغزبادوم منتظر کتابی هست که اینترنتی سفارش دادیم

و اصلا خبری ازش نیست

امیدوارم تجربه قبلی تکرار نشه!!!


پ ن 4: عاشقانه های زمستونی میتونن خیلی خاطره انگیز و دلچسب باشن...

من چند تایی خاطره از عاشقانه های زمستونی دارم....



دل را کجا برم شب گریه را کجا ....

سلام

صدای مرا از اصفهان برفی میشنوید...

بالاخره برف دیدیم

صبح که بیدار شدم برف یه کوچولو نشسته بود... روی همه پشت بام ها...

از خونه که اومدم بیرون یه منظره سفید خوشگل...

البته که خیلی ارتفاع بارش زیاد نبود

ولی همین که نشسته بود و یه منظره سفید مقابلم بود یه هیجان زیبا خزید زیر پوستم

چند دقیقه ای از ماشین پیاده شدم و اجازه دادم سرمای دلچسب زمستونی بخوره به پوست صورتم

الان هم خیلی ریز و ظریف داره هنوز برف میباره

دوباره کوچه در یک آرامش ژرف فرو رفته و دونه های برف هر چند دقیقه با یه ریتم تازه میبارن

گاهی دونه های درشت و تند

چند دقیقه بعد ریز و آبکی

و باز همون دونه های یکدست و ریز سفید....

امیدوارم این منظره برفی برای همه دلچسب باشه

میدونم برای یه عالمه آدم و حتی حیوانات این شرایط خیلی دلچسب نیست

پس یادمون باشه اگه دستمون میرسه و اگه میتونیم هوای همدیگه را داشته باشیم



پ ن 1: سفارش یه عالمه کارت پستال با یه پروانه خوشگل دارم

از فکر کردن بهش هم ذوق میکنم

درست کردن پروانه های رنگی رنگی حال دلم را خوب میکنه


پ ن 2: دلم برای فسقلیا تنگ شده

بیست روز هست که ندیدمشون

من میسرایمت چون دل که آه را ...

سلام

روز بخیر

کاش یه کمی روزها و روزگارمون بخیر بشه


زمستون سردتون را با چی سر میکنید؟

با عطر پرتقال و نارنگی؟

یا شاید هم با چای و قهوه و دمنوش های خوشمزه


به پوستتون اهمیت بدید و آبرسان و مرطوب کننده را یادتون نره

مرطوب کننده و آبرسان را فقط به صورتتون نزنید، بلکه به پوست دست و پاهاتون هم اهمیت بدید

برای کف پا، کرم جداگانه بخرید و هر صبح بعد از اینکه به صورتتون کرم زدید، به پاهاتون هم کرم بزنید و جوراب بپوشید

با رنگها مهربون باشید ... اصلا با رنگها آشتی باشید

هر روز یک رنگ تازه بپوشید

رنگها معجزه میکنند

مثل عطرها



دارم این اهنگ محمد معتمدی را که یه قسمتیش را توی عنوان نوشتم گوش میدم و بهم حس خوب داده

قبل تر ها آهنگهایی که دوست داشتم و روزانه گوش میدادم را برای آقای دکتر هم میفرستادم

اینطوری میدونستم هر دومون داریم همین آهنگ را در طول روز میشنویم

ولی تازگی با این وضعیت ارتباطات....


از الان دارم سفارشات میناکاری که مربوط به عید هست را میگیرم

احتمالا تا آخر دی ماه بیشتر سفارش قبول نکنم

چون دیگه بعدش نمیرسم

کارت پستالهای سفالی به جای کارت پستالهای مقوایی...

متن های دلخواه

طرح های دلخواه

چند تایی بهم اسم سفارش دادند، اسم عزیزشون با یه جلمه کوتاه ...

مثلا علی جان ، جان و جهان من تویی

این سفارش ها را به طور سفارشی آماده میکنم

پشت این جمله ها یه عالمه مهربونی و عشق نهفته ست

با این کار میخوان بهم دیگه عشق و مهربونی هدیه بدن ... منم تمام تلاشم را میکنم

انگار به زمستون که میرسیم روزها برای سپری شدن عجله میکنند

یهو چشم بهم میزنیم و میرسیم به اسفند

اسفند هم که میدونید یه فصل جداگانه ست برای خودش

برای همین از حالا دارم یکی یکی کارها را مرتب میکنم

باید امسال هم تقویم آماده کنم برای خودم و اطرافیانم

یکی دو نفر هم که سالهاست همین کار را بهم سفارش میدن و مثل خودمون به این تقویم های کوچیک و ساده و بی زرق و برق عادت کردند

یکی دوتا سفارش طراحی هم دارم قول دادم تا بهمن تمامشون کنم

حالا که نصف روز بیشتر نمیام سرکار، باید فشرده تر کار کنم وگرنه به کارهام نمیرسم

ولی در عوض خواب بعد از ناهار را خیلی خیلی دوست دارم

قبل ترها اصلا تلویزیون نمیدیدم

ولی تازگی موقعی که دارم میناکاری میکنم تلویزیون را روشن میکنم و البته بیشتر به جای دیدن بیشتر بهش گوش میدم

خلاصه که دارم اینطوری زمستون را سر میکنم ....




پ ن 1: برای روز مادر هیچ کاری نکردم

اصلا نمیدونستم اینهمه نزدیک هست



رنگ بالهای خواب من پرید

سلام

روزتون پر از نور و دلتون گرم

دلگرمی و آرامش توی این روزها سخت پیدا میشه ولی همین روزهای سخت هستند که از ما آدمهای قوی و سخت تری میسازن

اگه با وجود سختی ها دوام بیاریم و راه درست را انتخاب کنیم بعدها میتونیم به خودمون ببالیم



دیروز وقتی داشتم بر میگشتم خونه مغزبادوم و خواهر را هم با خودم بردم

ناهار مامان پز خوردیم و حرف زدیم

با مغزبادوم ظرفها را برای اولین بار چیدیم داخل ماشین ظرفشویی و کلی سرهمین موضوع هم دوتایی خندیدیم

شیطنتهای بچه گانه ش حال آدم را خوب میکنه

بعدش مغزبادوم گفت اسم فامیل بازی کنیم

ما هم که همیشه به دلش راه میایم

این شد یه بازی مفرح و شاد

چهارتایی

دور هم خندیدیم و بازی کردیم

یکساعتی بازی کردیم

بعدش هم توی دفتر نقاشی تازه مغزبادوم دوتایی نقاشی کشیدیم

فسقلی کلی به نقاشی های من خندید و بعد نقاشی ها را با هم رنگ آمیزی کردیم

یه کمی هم میناکاری انجام دادم

بعد اینترنتی قرص ماشین ظرفشویی خریدیم

مغزبادوم هم کتاب میخواست .... دوتا براش خریدم

خیلی خیلی کتاب خوان شده

تند تند میخونه و کیف میکنه

وقتی یادم میاد که منم توی دوره نوجوانی چقدر کتاب دوست داشتم و با دیدن کتابها قند توی دلم آب میشد ، دوست دارم براش یه عالمه کتاب بخرم

حالا منتظر بمونیم تا خریدها از راه برسن


راستی براتون تعریف کردم توی این مدت دوتا خرید اینترنتی کردم که هیچکدوم به دستم نرسید؟

به سختی با یه عالمه فیلترشکن وصل شدن اینستاگرام و از سایتی که همیشه خرید میکردم یه لباس سفارش دادم

وقتی چند روز گذشت و به دستم نرسید باز سرزدم و دیدم کلا صفحه را بستن

به سایتشون سرزدم ... سایت هم دیگه باز نمیشد

و تلفنشون را هم نداشتم دیگه ... چون کل اطلاعات صفحه را پاک کرده بودند....

به همین سادگی...

دومی هم دقیقا همینطوری...

حالا دیگه یواش یواش دارم میترسم از خریدهای اینترنتی

تازه هردوی این صفحه ها ، صفحاتی بودند که قبلا هم ازشون خرید کرده بودم

کاش این بلا را سر اعتماد همدیگه نیاریم...



پ ن 1: گاهی وسط روز تصویری با آقای دکتر تماس میگیرم

دیدنش توی لباس رسمی یه لبخند بزرگ میاره رو لبم

گاهی وسط یه جلسه رسمی... گاهی وسط یه مذاکره غیررسمی... گاهی هم پشت میز کار....


پ ن 2: تولد داداش جانم بود دیروز

دوستاشون سوپرایزشون کرده بودند

از خنده هاش عکس گرفته بودند

وقتی عزیزی ازمون دور هست....


پ ن 3: انگار حالا که کامنتها را میخونم و تاییدشون میکنم به یه آرامشی رسیدم

هم حرف میزنیم ... هم خیالم راحت هست



من اینجا ریشه در خاکم

سلام

صبح زمستونیتون بخیر



نمیدونم واقعا در مورد کامنتهای پست قبلی چی باید بگم

همون اتفاق قبلی باز هم تکرار شد

اگه من با هر زبان و هر ادبیاتی هم توضیح بدم که عزیزانم اینجا «خانه من است» و من در مورد هرچیزی دوست داشته باشم حرف میزنم و شما آزاد هستید که اگه باب میلتون نیست نخوانیییییییییید....

یا هزار بار معنی آزادی و آزادی بیان را اینجا توضیح بدم....

اما در این کشمکش من فهمیدم در کنار آدمهایی که گوشهاشون همیشه بسته ست و دهان باز دارند، دوستانی دارم که خیلی خوب منو درک میکنند، دوستانی که حرفایی لابلای کلماتشون میفهمم که دقیقا با ذهن باز و نگاه روشن دارن کنار من زندگی میکنند و این دلگرمیه واسه من...

تصمیم گرفتم اصلا این قضیه را کش ندم و در موردش هم دیگه حرف نزنم

نظرات را دیگه به طور کامل باز نمیزارم ، بعد از تایید نمایش داده بشن... شاید اینطوری بهتر باشه

هم راه ارتباطی باز هست و هم میشه از خرد شدن اعصاب خواننده ها جلوگیری کرد

بگذریم...



اصفهان اونقدر آلودگی هوا زیاد هست که گفتنی نیست

باز اینکه پنجشنبه باران داشتیم

باران خوبی هم بود

حسابی همه جا را شست

ولی بازم آلودگی ادامه داره

صبح پنجشنبه ماشین را بردم نمایندگی ... خدا را شکر زیاد طول نکشید و بعدش پیش به سوی مرکز خرید کوثر برای خرید روزمره

سرراه خاله جان را هم برداشتیم که اگه میخوان خرید کنند

باران هم میبارید با شدت

رفتیم و خرید کردیم و خاله جان را رسوندیم خونشون

بعد هم مغزبادوم و خواهر را برداشتیم و یه سری به باغچه زدیم و ناودانها را چک کردیم

بعدش هم رفتیم خونه

بعدازظهر دوتا مراسم باید شرکت میکردیم

دیگه در توانم نیست این مراسم ها... به شدت اذیت میشم 

ولی چاره ای نبود

شب هم یه جای دیگه مراسم دعای کمیل و شام دعوت بودیم

رفتیم

چاره ای نبود

امیدوارم اون ماسکها چاره ساز باشند و کرونا و آنفولانزا نگیریم با اونهمه جمعیت

جمعه صبح را توی خونه گذروندیم

امروز تولد داداش جان هست و دیروز یکی دو ساعتی دسته جمعی صحبت کردیم

یه جشن راه دور....

از بعدازظهر هم رفتیم خونه خاله جان

آخر شب بود که اومدیم خونه ....

یکساعتی با آقای دکتر حرف زدیم و پرونده این هفته هم بسته شد



شنبه ها باید با یه انرژی تازه شروع بشه

باید خیلی چیزها را بزاریم پشت سرمون و بگذریم

با یه انرژی و یه حال تازه شنبه را شروع کنیم

برای خودمون جایزه در نظر بگیریم

برای خودمون دلخوشی جور کنیم

یواشکی کنار تقویم ... توی روزهای هفته یه چیزایی بنویسم

شنبه باید پرانگیزه باشه

باید شنبه یه طور دیگه شروع بشه

من دارم به طرحهای سفالم فکر میکنم

دوتا کار را سرو سامان بدم و برم سراغ طرح ها

یه صندلی و یه میز کوچولو به طور موقت گذاشتم کنار بخاری

دوتا خشت بزرگ دارم ... خشت های مربعی ... 15 سانت در 15 سانت

امروز میخوام یه فکری به حال اونا بکنم

گاهی باید از دنیا جدا شد

گاهی باید کنار بخاری نشست و یه آهنگ ملایم گذاشت و بیخیال جهان شد ....

من که گاهی خودم را میسپارم به حرکت مداد روی سفال...

گاهی به یکی دوتا پادکست هم گوش میدم

گاهی پاهام را دراز میکنم جلوی بخاری و رویا میبافم و خاطرات را زیرو رو میکنم

گرمای بخاری یه مدل دیگه ست ... انگار میخزه زیر پوست آدم ... بعد آدم را جادو میکنه

یه گرمای خاصی هست گرمای بخاری

لیوان دمنوشم را میزارم اون گوشه ای که زیاد داغ نمیشه

بعد جرعه جرعه دمنوش میخورم و عطر به و سیب با اون گرمای خلسه آور مخلوط میشه

تخم مرغ و تخم غازهای سفالی را چیدم یه جایی جلوی چشمم ... نگاهشون میکنم ... دنبال طرح میکردم ... توی ذهنم ... لابلای قصه هایی که تو مغزم هست ...

گاهی وقتا قصه ها توی خطهای کج و معوج زنده میشن ... گاهی میشه سوار یه قایق رنگی رنگی شد و روی موج این خطهایی که میکشم شناور موند...




پ ن 1: خوبه که هستید

نمیخوام ازتون دور بشم

برای همین بازم برام کامنت بزارید



پ ن 2: آقا سعید لطفا جواب سوال ترنج جان را بده

یه ظرفشویی رومیزی میخوان بخرن ... چه مدلی... چه برندی...



پ ن 3: فعلا از مغازه نزدیک خونه یک بسته کوچولو قرص ظرفشویی خریدم



پ ن 4: ماسک میزنید هنوز؟



پ ن 5: چطوری میشه عاشق نبود تا وقتی نفس هست؟

زمستون خدا سرده دمش گرم

سلام

روزتون زیبا

دستام یخ زده

اینقدر این دفتر سرده که گفتنی نیست

یه بخاری هم از پس گرم کردن اینجا برنمیاد

تازه من ظهر که میخوام برم بخاری را خاموش میکنم و فردا صبح که میام دقیقا یه تیکه از قطب هست اینجا





ازم درمورد ظرفشویی پرسیدید

والا من بدون تحقیق وارد مغازه شدم

توی ذهنم برند دیگه ای بود ولی آقای مغازه دار با چند تا توضیح و نشون دادن داخل ماشین ظرفشویی منو متقاعد کرد که مارک «بکو» بردارم

منم اصولا سخت گیر نیستم و به دیگران و حرفاشون اعتماد دارم

خریدم و اومدم

قیمتش هم 18

بعدا که اومدیم خونه خاله و خواهرا ، هی غر زدند که این مارک ال هست و بل هست

و چرا فلان مارک را نخریدی

منم کسی که در این زمینه تخصص داشته باشه نمیشناختم ... خلاصه کنم آقای دکتر یه منبع موثق میشناختند و از ایشون تحقیق کردیم

نتیجه این شد:

تمامی برندهای موجود در بازار مونتاژ هستند

همه موتورهای چینی دارند

و فرق بین این ماشینهای ظرفشویی که مد نظر من بود بیشتر در استیل داخل و رنگی که روی سبدهاشون پاشیده شده هست...

و در نهایت اینکه این مارک خوب و قابل قبول هست

اقای فروشنده به من گفتند که این مارک موتورش آلمانی و مونتاژ ترکیه هست

که البته داخل بروشور هم همینا نوشته شده

اصلا این ماشین ظرفشویی هیچ بروشور فارسی هم نداره

ولی در تحقیقات من اینطوری فهمیدم که موتور چینی ولی به سفارش آلمان هست

و با توجه به بازار ایران ... در حال حاضر... همین برند خوب و قابل قبول هست




و اما در مورد مبل

من از برند آیفر انتخاب کردم

اسم مدل را یادم رفته ولی فکر میکنم ویکتوریا بود

چون مبل راحتی نمیخواستم

از سری مبل های استیل شون هست

البته حقیقتش این هست که قصد داشتم با این مبلغ یه راحتی و یه استیل بخرم

ولی خب دیگه ...

پارچه مبل و رنگ چوب را خودمون انتخاب کردیم

که من رنگ چوب را سفید و طلایی انتخاب کردم

و پارچه هم

p_vy9l.jpg

p1_oxfj.jpg


این دو رنگ

که قرار بر این شد که کفی ها از پارچه طرح دار استفاده بشه و بالای مبل از زرشکی ساده

با میز پذیرایی و دوتا عسلی پایه بلند


حالا راحتی هامون همون قبلی ها بمونه تا بعدا یه فکری بکنیم




پ ن 1: وقتی میخوام صداهای مزاحم مغزم را خاموش کنم

هندزفری میزارم و صدای آهنگ را زیاد میکنم

قبلا پادکست گوش میدادم... ولی الان با پادکست ، صداهاخاموش نمیشن


پ ن 2: وقتی میخوام حال دلم را بهتر کنم

میناکاری میکنم


پ ن 3: دلم بافتنی میخواد

ولی اصلا براش فرصت ندارم





روزهای زمستانی

سلام

روزهای زمستونیتون بخیر

از اینستاگرام و اخبار که دور شدم دیگه زیاد نمیفهمم چه خبره

عوضش کمتر هم حرص میخورم

در عوض دارم تلاش میکنم که بیشتر بنویسم

برای همین هم هست که نوت گوشیم پر شده از نوشته ها

حرفام را مینویسم و بعد یهو احساس آرامش میکنم

چقدر نوشتن خوبه

من همیشه دفترچه داشتم و با مداد برای خودم یادداشتهای روزانه مینوشتم

یکسال گذشته دیگه اینکار را نکردم و چقدر دور شده بودم از حال خوب ... وقتی مینویسیم ... بخصوص افکار مزاحم و منفی را ... انگار بعدش از شرشون خلاص میشیم



من دیگه سعی نمیکنم که تحسین برانگیز باشم

هرچند قبل تر هم من بیشتر برای دل خودم زندگی کردم و همیشه سعی کردم در نگاه خودم تحسین برانگیز باشم

من سعی میکنم خودم باشم

خودم باشم به همون شکلی که دوست دارم

دارم برای درمان زخم هام تلاش میکنم

برای سخت جان بودن تلاش میکنم

برای تغییر زندگیم

حتی در همین جغرافیای سخت هم میشه برای تغییر تلاش کرد

شاید باید بیشتر و سخت تر تلاش کنیم ... شاید قدم ها به جبر زمان و مکان کوتاه تره... وقتی شدنیه

حالا کمتر با خودم سرجنگ دارم

با خودم مهربون ترم

و این مهربون تر بودن داره دوباره چشمام را به رنگی رنگی های دنیا باز میکنه

هنوز بغض میکنم

هنوز یادم که میفته ... اشک چشمام را پر میکنه ... هنوز بغض دارم ... هنوزم یه جاهایی یهویی نفسم میگیره و انگار همه دنیا آوار میشه روی سرم

اما دارم تلاش میکنم و به نظرم همین مهمه ...



دیروز از صبح با مادر جان و خاله و آلاله و خواهر و مغزبادوم و باباشون رفتیم سرای ایرانی

اصفهان هم سرای ایرانی داره

مبل جدید میخواستیم

یه مبلغی پس انداز داشتم و تصمیم گرفتم دور و برم رنگها را تغییر بدم

یه مدل مبل پسندیدیم

سرفرصت و حوصله

هفت نفری نشستیم دور یه میز و به کمک آقای فروشنده رنگها را عوض کردیم

یه جاهایی رای گیری کردیم

یه جاهایی هم من زورگویی کردم

رنگ پارچه مبلی را به دلخواه خودم انتخاب کردم

مادرجان هم همراهی کردند و موافق بودند

بقیه همه شک داشتند

ولی من هنوزم فکر میکنم خوشگل میشه

برای تحویل دوماه زمان لازمه

یعنی نزدیکای نوروز

حالا باید مبل های قبلی را بزارم توی سایت دیوار

بفروشمشون

چند تا تغییر دیگه هم توی ذهنم دارم

البته برنامه های مالی با توجه به خرید دیروز کلا ریخت بهم

عددی که توی ذهنم بود کمتر از عددی بود که خرید کردیم

برای همین برای بقیه برنامه ها باید یه کمی صبر کنم

بعدش هم توی همون سرای ایرانی قدم زدیم و خاله جان چندتا قابلمه خریدند

دیگه ظهر شده بود و هممون گرسنه بودیم

متاسفانه سرای ایرانی اصفهان ، مثل سرای ایرانی قم یه فودکورت بزرگ نداشت

فقط یه کافی شاپ محدود و مختصر

یه تصمیم جمعی گرفتیم و قرار شد ناهار را ساندویچ بخوریم

یه ناهار دور همی با کلی بگو بخند

بعدش هم برای چای رفتیم خونه خاله جان



پ ن 1: حالا هرشب تصویر میبینمش

باز قند توی دلم آب میشه

انگار مهربونیاش اینطوری مشخص تره!



دیگه وقتشه!

سلام

روزتون قشنگ

زمستون سردتون پر از دلگرمی های ریز و درشت

این روزها پیدا کردن دلگرمی و سرگرمی و دلخوشی و حال خوب سخت شده

ولی بگردید

میشه پیداش کرد

کنار آدمهایی که دوستشون داریم و دوستمون دارن و این روزها تنها گره هایی هستند که ما را به زندگی وصل میکنن

توی روزگاری که در این جفرافیا همه چیز سخت و پیچیده شده ، گاهی اگه آسون نگیریم و آسون نشیم و آسون نگذریم ، زندگی خیلی بهمون تلخ میشه



دیگه وقتش شده که کامنتها را باز کنیم

دور هم باز حرف بزنیم

انرژیهای خوبمون را با هم رد و بدل کنیم

انگار نیاز به یه تلنگر داشتم

این تلنگر را یکی از دوستایی بهم زد که به نظرم خیلی آدم بزرگیه

کلی براش احترام قائلم

و قلمش برام خیلی خیلی دوست داشتنی هست

به پیشنهاد ایشون کامنت ها را باز میکنم تا حال دلم با دیدن اسمتون و تک تک کامنتهاتون عالی بشه



این روزها هی برنامه های مختلف روی گوشیم نصب میکنم و حذف میکنم

باز دوباره

پیشنهاد تازه

امتحان

آزمون ... خطا

و این شده که گوشیم که قدیمی هم شده دیگه داره از نفس میفته

اما پیشنهاد آخر فعلا داره خیلی خوب یاری رسانی میکنه

راحت با داداش جان و همسرش تماس میگیریم و کلی وقت دل میدیم و قلوه میگیریم

با عموجان هم بعد از مدتها تماس گرفتم و یه دل سیر حرف زدیم

تازه مغزبادوم دوست داشتنی من که مدتی بود نمیتونست تصویری تماس بگیره حالا راه به راه تماس میگیره

یک شب هم حضرت یار را زیارت کردیم

اوه اوه

چقدر بعضی چیزهای ساده و دم دستی یهو میشن کیمیا... بعد قدرشون میاد دستمون

میفهمیم چقدر این امکان خوب بوده ... به درد بخور بوده

خلاصه که بعد از مدتها با آقای دکتر تماس تصویری گرفتیم و عین سگ و گربه پریدیم بهم و دلتنگی ها را به جای اینکه با قربون صدقه برطرف کنیم با دعوا و کشمکش برطرف کردیم... البته که بعدش همه چیز گل و بلبل شد... اما...اما... قربون صدقه های بعد از غرغر خیلی بیشتر میچسبن

خلاصه که زندگی با یه مدل نه خیلی دلچسبی ادامه داره

میناکاری میکنم

قدکشیدن شب بوهایی که حالا حسابی بزرگ شدند را تماشا میکنم

گاه گاهی به شمعدانی هایی که روکش پلاستیک دارن سر میزنم

فنجونم را پر از عطر به و دارچین و عسل میکنم

و سعی میکنم لابلای لحظه ها، چیزهای دلچسب را پیدا کنم

هنوزم به سختی میتونم به پادکستها گوش بدم و زودی دلزده میشم

کتاب خوندنم دیگه اصلا مثل قبل نیست

روزهاست که یه کتاب روی میز کنار تختم هست و نهایت شبی یک صفحه به زور میخونم

اشتیاقهای وجودم دیگه لبریز نیستند

دیگه شوق در درونم غوغا نمیکنه

انگار یه دریای آروم و بدون موج شدم که یه خورشید زمستونی خیلی نرم و بدون هیچ هیجانی بهش میتابه

ولی میدونم که حال دوران یکسان نمیماند.....


لطفا برام کامنت بزارین تا یه عالمه با هم دیگه حرف بزنیم

از هرچی دوست دارید بگید

از هرچیزی که این روزها میتونه برای حتی لحظه ای حالمون را خوب کنه...

روزگاریست که ما حال پریشان داریم

سلام

یه سلام زمستونی

هوا جدی جدی سرد شده

دفتر کار من هم که خیلی خیلی سرد هست

صبح که میومدم یه جایی از باران آب جمع شده بود و آبها یخ زده بود


نمیدونم چرا دیگه نوشتن هم دوای دردم نمیشه

دوست ندارم از حال بد بنویسم و این روزها حال خوب کم پیدا میشه


مراسم پدرجان را برگزار کردیم

چهارشنبه شب همون شب یلدا، توی سالن مراسم داشتیم

کلی بدو بدو کردم

کارهای خرده ریز، وگرنه که همه کارها به عهده سالن بود

شستن و بردن میوه ها با من بود

سرراه هم یه لیست کوچولو از لوازم مورد نیاز بود که تهیه کردم

شب هم مراسم پر سوز و گدازی برگزار شد...

هم کلیپی که درست کرده بودم خیلی سوزناک و اندوهبار بود برای همه و هم مداح از اون مداحهایی بود که خوب بلد بود اشک آدم را در بیاره...

صبح پنجشنبه هم با خواهرجان رفتیم مزارپدرجان و با گلهایی که خریده بودیم مزارشون را گلباران کردیم

شبیه یه تاج گل برای کتیبه بالاسرشون درست کردیم با گلهای سفید و یه قاب پر از گل هم دورتا دور مزار

شمع هم بردیم

تا ظهر کارمون طول کشید

بعدش هم تند تند آماده شدیم برای مراسمی که بعدازظهر پنجشنبه توی مسجد برگزار میشد

بعد از مسجد هم رفتیم سرمزار

مراسم شلوغ شد یعنی از چیزی که من انتظار داشتم شلوغتر بود

بعدش هم عمه و خاله ها اومدن خونمون

صبح جمعه هم باز وقتی همه خواب بودند رفتم سراغ پدرجان....

انگار داغم دوباره تازه شده بود

شنبه دقیقا روزی بود که پدرجان فوت شدند ... سوم دی ماه ...

با مادرجان رفتیم آرامستان

گلهای گلایولی که با تاج گلها، دوستان آورده بودند را جدا کردیم و بایه عالمه شمع برداشتیم و راهی شدیم

اون آرامستانی که پدرم هست تعداد زیادی مزارآشنا هست

برای بیشتر آشناها گل و شمع گذاشتیم

پدر و مادرِ پدرجان

دایی و زن دایی پدرجان

خاله و شوهر خاله و دختر خاله پدرجان

مادربزرگشون

شوهرعمه و دخترعمه

زن عموی پدرجان

خلاصه اون همه گل سفید و شمع مشکی ، و یه روز بی نهایت آروم ....

شب قبلش هم یه بارون حسابی اومده بود و هوا با اینکه سرد بود یه لطافت خاصی داشت

اسپیکرم را با فلش قرآن برده بودم ... گذاشتیم و دوساعتی اونجا بودیم

صندلی های تاشومون را گذاشتیم کنار مزار پدرجان و باهاش حرف زدیم

هیچکس نبود

در نهایت هم از خوردنی هایی که برده بودیم خودمون خوردیم و برگشتیم

من حتی دیروز هم رفتم سراغ پدرجان

آخه دیروز سالگرد روزی بود که به خاک سپردیمشون

باز شمع روشن کردم

برای خودشون و پدرو مادرشون

روزهای سخت میگذرن... حتی باید بدانیم که روزهای سخت تر هم از راه میرسن ...

همچنان خدایی هست که دستام را توی دستاش گرفته و قدم به قدم باهام راه میاد





پ ن 1: از بس این چند روز میوه شستم و ظرف شستم و استکان و فنجون شستم هلاک شدم

این شد که پریروز اولین کاری که کردم ، صبح که چشمام باز شد رفتم اولین و نزدیک ترین مغازه لوازم خانگی و بدون هیچ استعلام و گشت و گزاری یه ماشین ظرفشویی خریدم

قرار شده توی هفته بعد بیارن و برای نصب و گارانتی و این حرفا بیان...

دیگه مچ دستم کشش اینهمه شستن را نداره


پ ن 2:  یه طلبی از یه نفر داشتم

عدد کوچکی نبود

ضرر بزرگی هم سر همین عدد بزرگ داده بودم

نزدیک به یک سوم همون عدد را ضرر کردم

چند روز پیش طلبم را ریختن به حسابم

منم بدون لحظه ای فکر و بدون معطلی تبدیلش کردم به دلار و پرتش کردم لای اولین کتاب توی کتابخونه اتاقم

اونقدر برای این مبلغ ضرر دادم که دیگه برام مهم نبود سود ببرم یا ضرر کنم


پ ن 3: زندگی خواهر من هیچ جوره سامون نمیگیره

و این بی سامانی چقدر روح و روان ما را خراش میده

دعا کنید... برای درست شدنش... برای دل دوتا بچه ی کوچیک که نیاز به پدر و مادر دارن


پ ن 4: مدتیه لال شدم

یه عالمه پیام و تماس بی پاسخ دارم

میدونم بزرگوارتر از اون هستید که ازم دلخور بشید

اما باز لال شدم

شاید باورتون نشه ولی من دیروز از ساعت 2 که از سرمزار پدرجان رفتم خونه یه سر خوابیدم تا امروز صبح

فقط بیدار شدم یه کمی سالاد ساعت 9 شب خوردم و باز خوابیدم