روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزگاریست که ما حال پریشان داریم

سلام

یه سلام زمستونی

هوا جدی جدی سرد شده

دفتر کار من هم که خیلی خیلی سرد هست

صبح که میومدم یه جایی از باران آب جمع شده بود و آبها یخ زده بود


نمیدونم چرا دیگه نوشتن هم دوای دردم نمیشه

دوست ندارم از حال بد بنویسم و این روزها حال خوب کم پیدا میشه


مراسم پدرجان را برگزار کردیم

چهارشنبه شب همون شب یلدا، توی سالن مراسم داشتیم

کلی بدو بدو کردم

کارهای خرده ریز، وگرنه که همه کارها به عهده سالن بود

شستن و بردن میوه ها با من بود

سرراه هم یه لیست کوچولو از لوازم مورد نیاز بود که تهیه کردم

شب هم مراسم پر سوز و گدازی برگزار شد...

هم کلیپی که درست کرده بودم خیلی سوزناک و اندوهبار بود برای همه و هم مداح از اون مداحهایی بود که خوب بلد بود اشک آدم را در بیاره...

صبح پنجشنبه هم با خواهرجان رفتیم مزارپدرجان و با گلهایی که خریده بودیم مزارشون را گلباران کردیم

شبیه یه تاج گل برای کتیبه بالاسرشون درست کردیم با گلهای سفید و یه قاب پر از گل هم دورتا دور مزار

شمع هم بردیم

تا ظهر کارمون طول کشید

بعدش هم تند تند آماده شدیم برای مراسمی که بعدازظهر پنجشنبه توی مسجد برگزار میشد

بعد از مسجد هم رفتیم سرمزار

مراسم شلوغ شد یعنی از چیزی که من انتظار داشتم شلوغتر بود

بعدش هم عمه و خاله ها اومدن خونمون

صبح جمعه هم باز وقتی همه خواب بودند رفتم سراغ پدرجان....

انگار داغم دوباره تازه شده بود

شنبه دقیقا روزی بود که پدرجان فوت شدند ... سوم دی ماه ...

با مادرجان رفتیم آرامستان

گلهای گلایولی که با تاج گلها، دوستان آورده بودند را جدا کردیم و بایه عالمه شمع برداشتیم و راهی شدیم

اون آرامستانی که پدرم هست تعداد زیادی مزارآشنا هست

برای بیشتر آشناها گل و شمع گذاشتیم

پدر و مادرِ پدرجان

دایی و زن دایی پدرجان

خاله و شوهر خاله و دختر خاله پدرجان

مادربزرگشون

شوهرعمه و دخترعمه

زن عموی پدرجان

خلاصه اون همه گل سفید و شمع مشکی ، و یه روز بی نهایت آروم ....

شب قبلش هم یه بارون حسابی اومده بود و هوا با اینکه سرد بود یه لطافت خاصی داشت

اسپیکرم را با فلش قرآن برده بودم ... گذاشتیم و دوساعتی اونجا بودیم

صندلی های تاشومون را گذاشتیم کنار مزار پدرجان و باهاش حرف زدیم

هیچکس نبود

در نهایت هم از خوردنی هایی که برده بودیم خودمون خوردیم و برگشتیم

من حتی دیروز هم رفتم سراغ پدرجان

آخه دیروز سالگرد روزی بود که به خاک سپردیمشون

باز شمع روشن کردم

برای خودشون و پدرو مادرشون

روزهای سخت میگذرن... حتی باید بدانیم که روزهای سخت تر هم از راه میرسن ...

همچنان خدایی هست که دستام را توی دستاش گرفته و قدم به قدم باهام راه میاد





پ ن 1: از بس این چند روز میوه شستم و ظرف شستم و استکان و فنجون شستم هلاک شدم

این شد که پریروز اولین کاری که کردم ، صبح که چشمام باز شد رفتم اولین و نزدیک ترین مغازه لوازم خانگی و بدون هیچ استعلام و گشت و گزاری یه ماشین ظرفشویی خریدم

قرار شده توی هفته بعد بیارن و برای نصب و گارانتی و این حرفا بیان...

دیگه مچ دستم کشش اینهمه شستن را نداره


پ ن 2:  یه طلبی از یه نفر داشتم

عدد کوچکی نبود

ضرر بزرگی هم سر همین عدد بزرگ داده بودم

نزدیک به یک سوم همون عدد را ضرر کردم

چند روز پیش طلبم را ریختن به حسابم

منم بدون لحظه ای فکر و بدون معطلی تبدیلش کردم به دلار و پرتش کردم لای اولین کتاب توی کتابخونه اتاقم

اونقدر برای این مبلغ ضرر دادم که دیگه برام مهم نبود سود ببرم یا ضرر کنم


پ ن 3: زندگی خواهر من هیچ جوره سامون نمیگیره

و این بی سامانی چقدر روح و روان ما را خراش میده

دعا کنید... برای درست شدنش... برای دل دوتا بچه ی کوچیک که نیاز به پدر و مادر دارن


پ ن 4: مدتیه لال شدم

یه عالمه پیام و تماس بی پاسخ دارم

میدونم بزرگوارتر از اون هستید که ازم دلخور بشید

اما باز لال شدم

شاید باورتون نشه ولی من دیروز از ساعت 2 که از سرمزار پدرجان رفتم خونه یه سر خوابیدم تا امروز صبح

فقط بیدار شدم یه کمی سالاد ساعت 9 شب خوردم و باز خوابیدم