روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

یک نفر هست دورتر از نگاه آدمها، نزدیک تر از رگ گردن

سلام

روزتون پر از مهربونی و لطف پروردگار

معجزه ها نزدیک هستند و هر روز توی زندگی هامون جاری ، فقط لازمه کمی دقیق تر نگاه کنیم

همین که امروز چشمامون را باز کردیم اولین معجزه ی زیبای امروز هست

شکرگزاریها و دعا برای همدیگه یادمون نره که انرژی خوبش اول میاد سراغ خودمون



همچنان مشغول رنگ آمیزی و طرح کشیدن و سفالها و عطر خاک هستم

امروز آخرین روز بهار هست و میخوام آخرین روز بهار را پر کنم از حال خوش رنگ و طرح


از اول هفته با فایلهای صوتی آشتی کردم

گفتم براتون یه دوره ای که حال روحی و جسمی مناسبی نداشتم به شدت رو آورده بودم به فایلها و کتابهای صوتی و بعد از اون انگار یهو شد یه حس بد توی ذهنم

هربار میخواستم یه کتاب یا فایل صوتی گوش بدم انگار پرت میشدم وسط همون روزها

اما از اول هفته با یه حال متفاوت رفتم سراغ پادکست ها...

میدونید که اجازه استفاده از کتابخونه ی فیدیبوی آقای دکتر را دارم و کتابخونه ایشون توی فیدیبو پر از کتاب هست

البته بیشتر فایلهای نوشتاری...

ولی رفتم سراغش و شروع کردم به گوش دادن

تازه جالب اینکه من علاقمند به رمان و داستان هستم

ولی اینبار در زمینه های اطلاعات عمومی و وقایع تاریخی شروع کردم و چقدر برام دلچسب و جالب بود

و میخوام ادامه ش بدم

آقای دکتر بیشتر دوست دارند من کتابهای نوشتاری را بخونم و به صوتی تبدیلش کنم براشون

تازه دوست دارند بخونم و خلاصه و دسته بندی هم بکنم و بعد در قالب فایل صوتی بهشون ارائه بدم

اما زهی خیال باطل

جدای از شوخی!!! موضوعاتی که برای ایشون جذاب هست را من خیلی دوست ندارم

ولی قبلا هم گفتم خیلی وقت ها به توصیه ایشون کتابی را خوندم و فایلش را هم براشون تهیه کردم و در نهایت از نتیجه راضی بودم

یکی از این مثالها همون کتاب خرده عادتها بود که به شدت روی من تاثیر داشت... 




پ ن 1: احتمالا فردا میرم یه سری خونه خواهرجان

اگه نیومدم و پست ننوشتم پیشاپیش عذر منو پذیرا باشید


پ ن 2: به کار عجله ای پیش اومد که اجازه نوشتن پی نوشتها را بهم نداد

تا بعد...


لبخند بزن

سلام

روزتون پر از لبخندهای شاد

استفاده از ماسک توی هوای گرم سخت و سخت تر میشه

و من این روزها تا وقتی کسی وارد دفتر نشده ماسکم را بر میدارم

همین دائما برداشتن و گذاشتنش هم داستان خودش را داره ولی در عوض حالا برای اونهایی که از پشت شیشه عبور میکنند و برام دست تکون میدن لبخند میزنم و چقدر لذت بخشه

حس میکنم هیچی جای این لبخندها را نمیگیره

دلم میخواد لبخند همه را ببینم

اصلا دوست دارم وقتی حرف میزنن غیر از چشماشون لب و دهنشون را هم ببینم

دوست دارم وقتی حرف میزنن و کلمات را ادا میکنند اون طنازی صداشون را با چشمام ببینم

کاش هرچه زودتر از دست این ماسک رها بشیم

هرچند حتی تصورش هم سخته

هنوز انگار از آدمها میترسیم ... انگار یه طور افراطی دوست داریم فاصله بگیریم... اگه بخوایم بریم یه جای شلوغ که تصور بدون ماسک رفتن هم حتی ترسناکه...





پ ن 1: دارم با آقای دکتر حرف میزنم ، میگن: فلان کار را بکن...

میگم به چه مناسبت ؟

میگن به این مناسبت که جریمه ش را پرداخت کردم

یعنی نگم براتون که سرصبحی اونقدر خندیدم که اشک چشمم در اومد



پ ن 2: دلم برای فندوق و پسته خیلی خیلی تنگ شده

نزدیک 17 روز هست که ندیدمشون

میخوام یه برنامه یهویی بزارم و برم دیدنشون



پ ن 3: تیرماه پر از تولد دوستام هست

پارسال تقریبا همشون را فراموش کردم

البته پارسال تیرماه سختی داشتم

هی دارم به خودم یادآوری میکنم و هی تقویم را نگاه میکنم 

میدونید در این مواقع بازم اون تاریخ های بخصوص یادمون میره



پ ن 4: باید یه مقدار رنگ بخرم

به اندازه کافی پول توی کارتم ندارم

مثل بچه ها که برای خریدن یه چیزی پول جمع میکنن ، هر روز یه مقداری به پولم اضافه میکنم و هی به موجودی سرک میکشم ببینم به حدنصاب رسیده یا نه

دقیقا حس همون بچگی را دارم که پول جمع میکردم تا اون وسیله دلخواهم را با پول تو جیبیهام بخرم

فقط با این تفاوت که انگار الان بی تاب ترم و اون وقتا صبورتر بودم....


اول هفته بهار، آخر هفته تابستان

سلام

روزتون زیبا

روزتون رنگی رنگی

لباسهای خنک و تابستونی میپوشید؟

از اون نخی های دلبر با طرحهای خوشگل و رنگهای زنده و شاد

کفش تابستونی چطور؟

بطری آب تون همیشه دنبالتونه؟

توی بطری آبتون خوشمزه جات تابستونی هم میندازین؟

بستنی دوست دارین؟

با میوه های تابستونی عشق میکنید؟

هندونه ها را مدل دار قاچ میزنید؟

اینهمه رنگ زنده و شاد و هوای تابستونی و آفتاب ، شما را سرذوق میاره؟

اهل آب بازی هستید؟

روزهای آخر بهار را بهارانه بگذرونید که داریم وارد فصل دوم سال میشیم...

اولین فصل هزار و چهارصدی رو به پایان هست



دیروز از صبح باغچه بودیم

البته سه نفری

آب پاشیدیم و نشستیم زیر درخت های انگور

یه سایه خنک با حضور گنجشک ها

مادرجان برای گنجشکها غذا میزارن... و این غوغای قشنگ به حال خوب بهم داد که براتون توی اینستا به اشتراک گذاشتمش

گلهای کوکب هم خیلی خیلی خوشگل شده بودند ... اونم براتون عکس گرفتم

همچنین از غوره هایی که در انتظار آفتاب تابستونی بودند

و البته از نوبرانه های فلفل کوچولو

دیدم حالا که میتونم ، قاب هایی از لحظه های خوبم را با شما به اشتراک بزارم


بعد از ظهر مغزبادوم و خواهر اومدن پیشمون

هندوانه را بردیم لب حوض و دور همی خوردیم

تا غروب هم کنار آبفشانی که پدرجان گذاشته بودند زیر درخت مو، ماندیم توی باغچه


نزدیک ساعت 9 بود رسیدیم خونه

بساط تخم مرغ و تخم غازهای سفالی را چیدم و یه طرح خوشگل زدم

خودم که خیلی خیلی خوشم اومد

طرح سه تا خواهر روی یه تخم غاز

نشونتون میدم ...

کارم تا دیروقت طول کشید

اما صبح سرحال بیدار شدم و آماده شدم و اومدم دفتر

جلوی در را آبپاشی کردم  ( دوست داشتم یه نکته ای را توی پرانتز بگم : من سعی میکنم برای آبپاشی جلوی در و آبیاری گلها، از آبهایی که برای شستن میوه و ... استفاده کردم ، استفاده کنم ... )

گلهای فسقلی را هم آب دادم

مخزن آبسرد کن را پر کردم

و بعد از نوشتن پست میخوام برم سراغ رنگ آمیزی

ببینیم میشه آخر این هفته بریم کوره !!!!!!!!!! با هزارتا هورا...




پ ن 1: نیاز به یه برنامه ریزی درست و حسابی دارم

باید از تابستون نهایت استفاده را ببرم

میخوام قدم های بلند بردارم


پ ن 2: برای خودتون یادداشت های کوچولو بنویسید

خطاب به خودتون

هرروز بنویسید

با تاریخ

خودتون را ملزم کنید

در حد یک جمله

با دست ... داخل کاغذ

حس نوشتن و قلم دست گرفتن بینظیره

بزارید یه جایی روی میز صبحانه

یه جای دم دست

اگه دوست ندارید بقیه بخونن بزارید اونجایی که صبح ها لباس عوض میکنید...

ولی هرروز برای خودتون یه جمله بنویسید

اول فصل بعد از خوندن جمله ها کیف میکنید...

یه عالمه انگیزه و امید تازه توی دلتون پیدا میشه

یه عالمه حال خوش از خودتون دریافت میکنید

امتحان کنید


روزهای بی شماره ...

سلام

روز و روزگارتون پر از خوشی

رسیدیم به آخر هفته

یه روز پنجشنبه بینظیر که خداوند یه فرصت دوباره بهمون داده که زندگی را زندگی کنیم

آخر هفته ها خوبه که یه کمی متفاوت باشه

ریلکس کنیم

یه کمی بیشتر به خودمون برسیم

به فکر یه کارهای متفاوت برای تعطیلات آخر هفته باشیم

گاهی مدل لباس پوشیدنمون عوض کنیم

گاهی یه رسپی جدید پیدا کنیم و یه دسر یا غذای جدید را تست کنیم

شاید هم به جای تمام روزهای هفته که وقت نداشتیم بریم قدم بزنیم... آهنگ گوش کنیم ... به دوستامون تلفن بزنیم ... پیغام بدیم و ...



من امروزم هم اومدم سرکار که ببینم موفق میشم امروز این ست قهوه خوری را تمام کنم یا نه

برای فردا هم که احتمالا برنامه باغچه میزاریم



مدتها بود سایه بان جلوی در را باز نکرده بودم

دیروز که خیلی خیلی هوا گرم بود به این فکر افتادم که صبح ها که آفتاب خیلی خیلی شدید میاد داخل سایه بان را باز کنم و شاید اینطوری هوای داخل بهتر بشه

حالا رنگ نور و سایه توی دفترم عوض شده

تغییرات را دوست دارم

یکساعت تغییر و مرتب کاری های امروزم را همون اول وقت انجام دادم

الانم انگشتام دارن بیقراری میکنن برای رسیدن به رنگها...




پ ن 1: نازهای فلاورباکس جلوی در اونقدر گل دادن که تماشایی شدند

دیشب خواستم براتون عکس بگیرم

اما میدونید که گلهای ناز صبح ها باز میشن... صبح هم فراموشم شد


پ ن 2: حسن یوسف های داخل آب حسابی سرحال شدند

خودشون را با محیط جدید تطبیق دادند

و حالا شاداب و سرزنده دارن دلبری میکنند


پ ن 3: خواهرجان برام یه کرم موی تازه خریده

کرم خوبیه ... ولی هیچ بویی نداره

من دوست دارم کرم مو یه رایحه ای داشته باشه...

انگار صبح ها دلم بو و عطر و رایحه میخواد


پ ن 4: براتون تعریف کردم که توی کوچه مون یه عطر فروشی خیلی بزرگ و شیک داره افتتاح میشه (یادم نیست گفتم یا نه)

دیروز اون آقایی که داشت کارهای چیدمان و اینا را میکرد اومد دفتر چسب بخره... بعد پیچ شون را بهم داد

و با دیدن میناکاری هام پیچ منو گرفت

دلم عطر تازه میخواد


پ ن 5: اتفاقا دیروز یکی از همسایه ها اومده بود برای یه کاری

بعد بهم گفت که یه فروشگاه بزرگ فروش کلیپس و گلسر داره

ایشون هم پیچشون را بهم دادند...

اصلا باید اسمش را میزاشتن خوشگل فروشی!!!!!!!!!

اونقدر که چیزای خوشگل داشتند


پ ن 6: دیروز شابلون تازه خریدم (سفارش از پیچ به همراه استادجان)

شابلونها تقریبا گرون هستند

بعد ازظهر داشتم با آقای دکتر حرف میزدم گفتند اگه فلان کار را نکردم حق داری منو تنبیه کنی...

منم موذیانه خندیدم و گفتم تنبیه تون چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گفتند: تنبیه را تو انتخاب کن...

گفتم : خریدن یه شابلون مذهبی !!!

گفتند : این که تنبیه نیست ، تشویقه... جایزه ست ...

و اینگونه بود که یه شابلون مذهبی برام خریدند... بدون اینکه زمان اون تنبیه رسیده باشه...

حالا منتظرم تا دوتا شابلون به دستم برسه




مطلب دل را طلب از سوی خدا کن

سلام

روزتون زیبا

روزهای آخر بهار را میشه گفت روزهای بهاری؟

هر روز هزاربار تابستونی تر از تابستونه این روزها...

دیروز قطعی آب داشتیم

نمیدونم علتش چی بود

ولی ظهر متوجه شدم آب قطع شده

همیشه یه چهارلیتری آب یه گوشه ای دارم

مخزن آب آبسردکن هم تقریبا نصفه بود

نصفه آب مخزن را ریختم داخل کولر که از گرما تبخیر نشم.... البته بهتره بگیم تصعید...

خلاصه که دیروز روز گرم وبی آبی را سپری کردم

ولی گاهی این تلنگرها بد نیستند


همچنان دارم روی ست قهوه خوری که داناجان سفارش داده کار میکنم

خودم که هر بار نگاه میکنم لبخند میزنم (از خود راضی کی بودم من؟؟؟؟؟)

امروز صبح از راه که رسیدم نزدیک یکساعت وقت گذاشتم و تند تند یه گوشه ای از دفتر را مرتب کردم

باید دوباره این برنامه را شروع کنم و روزی یکساعت وقت بزارم و گوشه کنارها را مرتب کنم

اگه یادتون باشه پارسال همین موقع هم این کار را میکردم

الان که شغلم خلوت هست باید برای این کارها وقت بزارم

تازه باید از هفته بعدی روزی چند ساعت هم برای طراحی هام در نظر بگیرم

چون اگه همینطوری پیش برم و همه وقتم را لابلای طرح و رنگها بگذرونم ، کارهای مربوط به دفترم روی هم تلنبار میشه

امیدوارم دیگه از شر این کرونا رها بشیم و سال بعد مدارس باز بشن




پ ن 1: پرواز کردن بلد هستین؟

با خیال...

توی دنیای رنگ و نقشها پرواز میکنم


پ ن 2: چقدر تحمل ماسک سخت شده ...



رسیدیم وسط هفته ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام

روزتون شاداب و با طراوت

صبح بازم چند تا شاخه از حسن یوسفها چیدم و آوردم به قلمه های توی آبی که جلوی پنجره دفتر گذاشتم داخل آب، اضافه کردم

اونایی که تازه اومدن پژمرده و پیر شدند ولی قبلی ها حسابی سرحالن

چند روزی طول میکشه تا به شرایط جدید عادت کنند


به همین سرعت رسیدیم وسط هفته ای که من از اولش کلی نقشه و کلی برنامه و کلی کار داشتم و الان میبینم حتی وقت نکردم یکیش را انجام بدم

اصلا متوجه گذر زمان نمیشم

امسال که برای خودم هم تقویم دیواری زدم و آویزون کردم توی اتاقم ، انگار گذر سریع زمان را بیشتر متوجه میشم

هرروز شده در حد یک کلمه بنویسم یا علامت گذاری کنم ، توی تقویم مینویسم و الان که نگاه میکنم خیلی زود رسیدیم به روزهای آخر اولین فصل از سالهای هزار و چهارصدی...

سعی کردم خرج و مخارج شخصیم را را هم برای هر ماه یادداشت کنم و آخر هر ماه جمع بزنم

البته جدای از حساب و کتابهای دفتر و کار و .. .

اینطوری شمردن جوجه هام آخر هر فصل آسون تر میشه

از پارسال یه خرده عادت به زندگیم اضافه کردم که حالا عددش آروم آروم داره شگفت انگیز میشه و این بهم نشون میده که چقدر ساده میتونیم با برنامه ریزی های کوچولو کارهامون را پیش ببریم

فقط لازمه یه هدف برای خودمون مشخص کنیم و اون هدف را آروم آروم دنبال کنیم

لازم نیست خیلی هدف بزرگ و هوشمندانه و عجیب و غریبی باشه... حتی عادتهای کوچولو... خواسته های ریزه میزه



برم که میخوام رنگ آمیزی ست قهوه خوری را شروع کنم

دوست جان صبوریهاش ته کشیده و دائم سراغش را ازم میگیره





پ ن 1: دیروز استاد جان اومد اینجا

کارهای سری قبلی را فقط از طریق عکس و واتساپ دیده بود

یه نگاهی انداخت و گفت : میدونی تو بدترین عکاسی هستی که تا حالا دیدم!!!!

داشتم با تعجب نگاش میکردم که اضافه کرد: آخه کارهات خیلی خوشگلتر از عکساشون هستن...

و من غرق خوشحالی شدم


پ ن 2: دیشب خواب آقای دکتر را میدیدم

پیراهنشون را تنم کردم و رفتم زیر درخت توت...

بلوز آبی روشن...

یه عالمه لکه ی شاتوت قرمز...



پ ن 3: برای خودم دانه چیا و تخم شربتی ریختم توی بطری با چندتا برش لیموترش

باید این روزهای گرم هوای خودمون را داشته باشیم



پ ن 4: نزدیک ترین دوست واقعی من للی هست

خیلی خیلی از هم دور شدیم

در حدی که بیشتر از یک هفته است ازش هیچ خبری ندارم

همه چیز در حال تغییره...

همه چیز در اطرافم به طور شگفت انگیزی داره تغییر میکنه

و من سعی میکنم تغییرات را با آغوش باز بپذیرم و ازشون لذت ببرم

یه حجم بزرگ مهربونی

سلام

روزتون شاد

روزتون سرحال

روزتون پر از انرژی

پر از رنگی رنگی

پراز نوشیدنی های خنک و خوشمزه

پر از اسموتی

پر از شکلات

پر از خوردنی های دلچسب

اصلا روزتون پر از دوستی های قشنگ

روز من که با پیام های محبت آمیزتون پر از رنگ و نور و شور و انرژی شد...

البته که هنوز کامنتها را تایید نکردم ... یه بار خوندم

دلم خواست هزار بار بخونم

بعد سرصبر براتون چیز میز بنویسم و بعد تایید کنم 

من خوبم

عالیم

به حال بد پر و بال نمیدم ... بالش را قیچی میکنم و میفرستمش بره پیاده روی...

الان هم پر از حال خوبم

صبح زودتر بیدار شدم

یه دوش چند دقیقه ای کوتاه و خنک گرفتم

بعد یه عالمه کرم و اسپری و عطر به خودم زدم

وقتی حس کردم حالم عالیه ... رفتم سر میز و مربای مامان پز را کنار پدرجان و مادرجان خوردم

پریدم توی تراس و گلها را آبیاری کردم

بعدش هم سریع آب تنگ ماهی را تا نصفه خالی کردم و باز آب تازه براش ریختم

حال ماهی هم بهتره ... لکه داره کوچولو میشه و ماهی هم کاملا سرحاله... زنگ زدم دامپزشکی ولی جواب درستی بهم ندادند

اگه یکی دو روز دیگه خوب نشه میبرمش دکتر...


بعدش اومدم دفتر و برگه های مالیاتی را سرجای خودشون بایگانی کردم

و از جلوی چشمم کاملا دورشون کردم

یه کمی دور و برم را مرتب کردم

دوتا طراحی عجله ای قول داده بودم که انجام دادم و برای تایید فرستادم خدمت مشتری جان

و بعد ... پیام های دلنشین و دلچسب شماها را خوندم

چقدر مهربونید آخه






پ ن 1: خدا را شکر بابت آدمهایی که خیلی خیلی خوب درکم کردند

آقای دکتر چندساعت بعد از اون لحظاتی که خیلی حالم بد بود ، مفصل باهام حرف زدند و آروم شدم

پدرجان هم ...

مادرجان و خواهرها شب باهام حرف زدند و همه چیز را به شوخی گرفتیم و کلی خندیدیم


پ ن 2: قورباغه زشت بی ریخت را قورت دادم و الان جای نگرانی نیست


پ ن 3: باید یه سری تغیرات در چیدمان دفتر کارم بدم

با اینهمه سفال و رنگ انگار دست و پام بسته شده


پ ن 4: زندگی ادامه داره

پس منم از حرکت نمی ایستم

گاهی این ور بام ...

سلام دوستای خوبم

من خوبم

انشاله فردا یه پست مفصل مینویسم



همیشه که نمیشه خوب بود

منم گاهی کم میارم

گاهی مثل امروز میشینم لب جدول خیابون و اشک میریزم ... ریز ریز

زیر آفتاب حالم خراب میشه و دلم میخواد بمیرم

شاید لوس هستم

شاید طاقتم کمه

اما این منم ... همین شکلی

گاهی کم میارم

بد جور کم میارم

بدجور حس میکنم همه چیز در اطرافم به بیهودگی مطلق میرسه

البته که خداوند آغوشش را باز کردو نزاشت حال خرابم زیاد طول بکشه

اما مثل کسی که زمین خورده ، الان بدن درد دارم ، باید استراحت کنم ... باید یه روز تازه را یه طور تازه دیگه شروع کنم تا امروز را بشوره و ببره

الان با هیچکس دوست ندارم حرف بزنم

باید برم ناهار بخورم

آب بخورم

به خودم شربت و دمنوش هدیه بدم

بشینم یه گوشه و نفس های عمیق بکشم

و سعی کنم تا خوب بشم ...

شاید حتی یکی دوتا سفال رنگ کنم .. اما نه اون ست قهوه خوری را ... اون باید یه حال عمیقا خوب و سرخوش داشته باشم...




پ ن 1: هم چنان از کله صبح درگیر برگه های مالیات بودم

با پدرجان رفتم اداره مالیات و اومدم

بعدش هم پای پیاده رفتم تا بانک

باز برگشتم

باز رفتم

رفتم کافی نت

و ...

یه دور باطل

ولی در نهایت حل شد


پ ن 2: آقای دکتر توی بدترین زمان ممکن بهم زنگ زدند...

با هق هق جواب تند دادم و گوشی را قطع کردم

بی تقصیر بود

کاری هم از دستش بر نمیومد

ولی خواستم بدونید همیشه هم گل و بلبل نیستم

این مدلی هم میشم


پ ن 3: پدرجان بهم زنگ زدند توی یه حال خراب و نگفتنی

گوشی را برداشتم و گفتم خودم بعدا تماس میگیرم

و دیگه هم جوابشون را ندادم

ایشون هم بی تقصیر بودند و کاری از دستشون بر نمیومد

ولی گاهی دختر بدی میشم


پ ن 4: بقیه تلفن ها را به کل جواب ندادم

اعصاب ندارم ... اعصاب نداشتم

مدلم اینطوریه ... الان باید توی حال خودم باشم

وقتی خوب شدم ... خوب میشم و میام با هم به اون لحظات و اون حال خراب الکی بخندیم

ولی الان ... .


من سرخوشم از لذت این چشم به راهی

سلام

روزتون زیبا و روشن

روزهای روشن بهاری پر از شور و حال زندگی هستند

زندگی پرشور و گرم و خوش آب و رنگ


خواهرا از پنجشنبه اعلام کردند که این هفته نمیان باغچه

پسته جان بیقراریهای دندان درآوردن را داره و اونیکی خواهر هم گویا همسرش یه سری کار داشت که باید توی منزل انجام میداد

خلاصه که آماده شدیم برای یه جمعه آرام

صبح زود مثل همه جمعه ها رفتیم سمت باغچه

پدرجان میخواستند یکی دو تا قفسه و طبقه توی انباری اضافه کنند که از خلوت بودن باغچه استفاده کردند و دیروز را برای این کار انتخاب کردند

همون اول وقت دوتایی رفتیم سراغ کار

انباری را ریختیم بیرون و  کارهای لازم را انجام دادیم و دوباره مرتب و منظم چیدیم داخل

البته که همین کار تا ظهر طول کشید

ظهر هم هلاک از گرمای بینهایت و خسته از کار اومدیم برای ناهار

بعد از ناهار هم جلوی کولر بیهوش شدیم

عصر مغزبادوم و خواهر اومدند

چای و بیسکویت عصرانه را برداشتیم و زیر درختهای انگور آبپاشی کردیم و توی خنکای سایه و عصر نشستیم دور هم

یکی از لیوانهایی که خودم طرح زده بودم را برای مغزبادم برده بودم ... به مناسبت روز دختر..

کلی ذوق کردم و چاییش را داخل همون لیوان خورد

بعد هم عمه جان و همسرشون و بچه هاشون اومدند

طوری نشستیم که فاصله داشته باشیم و هندوانه داخل حوض را درآوردیم و قاچ زدیم و دور هم خوردیم

تا شب نشستیم به حرف زدن و ساعت 9 بود که برگشتیم خونه

یه سینی کوچولو برای همون ست قهوه خوری باید طرح میزدم که نشستم پای همون کار

تا آخر شب انجامش دادم و بعد هم خواب.......



پ ن 1: همچنان درگیر این اظهار نامه مالیاتی هستم

چرا هر سال من تو این قصه اینقدر گیر الکی پیدا میکنم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


پ ن 2: یه عالمه سیاه قلم زدم که باید رنگ بشن

این هفته یه نفس باید رنگ آمیزی کنم


پ ن 3: ماهی قرمزم یه دونه قرمز بزرگ روی بدنش زده...

نگرانشم ... از دیروز چند بار آب تنگ را عوض کردم ...


پ ن 4: آفتابی که پهن شده روی گلدونهای کوچولو بهم حس زندگی میده



من از یادت نمی کاهم

سلام

روزتون گل گلی

خوب هستید دوستای خوبم؟

توی باغچه یه عالمه گل و غنچه داریم توی این فصل

شمعدونی هایی که از خونه بردم و اونجا توی باغچه کاشتم اونقدر گل دادند که باور کردنی نیست

سه مدل شمعدونی مختلف بودند و هر سه مدل عالی شدند

یه مدل گل کوکب هم سالهاست توی باغچه داریم که این موقع غرق گل میشه

گلهای بزرگ و پررنگ

یه حس عجیب داره

دیگه آروم آروم فصل گلهای رز باغچه تمام شده و تک و توک یکی دوتا شاخه رز داریم

گل میمون هم همینطور

البته یه دونه رز از اون مدلهای رونده تازه کاشتیم که یکی دوتا غنچه داده

خلاصه که امروزتون گل گلی...


شروع کردم یه ست کامل قهوه خوری را طرح زدن

انشاله آروم آروم طرح میزنم و هفته بعدی رنگ آمیزی

تولد دوتا از دوستام خیلی نزدیکه که میخوام براشون یه مدل ماگ بزنم و میخوام توی این سری حتما برسونم کوره ... ببینم میتونم تا تولدشون به دستشون برسونم یا نه...



پ ن 1: یه ترسهایی ته وجودمون هست که یه وقتایی یهو پررنگ میشن

از کنار اینها نباید بیخیال گذشت


پ ن 2: مادرجان صبح زود داشتند برای ناهار کوکو سبزی درست میکردند

عطرش کل خونه را گرفته بود


پ ن 3: این روزها سیر ترشی دوساله شده پایه ثابت غذاخوردنهای من...

کی گفته سیر هفت ساله از همه بهتره...


پ ن 4: دیروز توی تماس تصویری، تقریبا نیم ساعت با فندوق ورزش کردیم

چقدر انرژی خوبی دارن بچه ها

اون هی خندید و هی حرکات را نامنظم زد

و من هی لبریز شدم از حال خوش


پ ن 5: این روزها کلیپ های پسته جان سرگرم کننده ترین لحظه ها را برام میسازه


چهارشنبه نزدیک

سلام

روزتون شاد و پر انرژی

این هفته خیلی زود رسید به چهارشنبه

اول هفته که کلی تعطیلی داشتیم باعث شد زود برسیم به چهارشنبه


صبح یه کمی زودتر اومدم و میزکار را حسابی تر و تمیز کردم

گلهایی که آوردم و گذاشتم پشت شیشه حالشون عالیه... آفتاب صبح نوازششون میکنه و از خنکی و رطوبت کولر هم استفاده میکنن

بعدش هم یه سر و سامانی به کارهام دادم

اظهارنامه مالیاتی را به کل فراموش کرده بودم و امروز باید اونم مرتب کنم و بفرستم که خیالم راحت بشه

دانا ازم خواسته یه ست فنجان قهوه خوری براش آماده کنم

یه مقدار از سفالها را براش عکس فرستادم و انتخابش را کرد

وقتی برای یه دوست میخوای کاری انجام بدی انگار وسواس میاد سراغ آدم

این گل ... این طرح ... این مدل... این خط را بکشم ... نکشم ...

خلاصه که میخوام یه ست خوشگل براش آماده کنم


دیروز هم که لابلای قصه ها و حرف و کلمه ها داشتم طرح آماده میکردم

روی تخم غازها که بزرگتر هستند به پیشنهاد لادن جان ، فرشته کشیدم و هزارتا قصه توی ذهنم پر زد

یه شهر با یه فرشته که داشت مردم را بیدار میکرد و مژده میداد که خداوند یک روز دیگه بهتون فرصت داده ... یک روز زیبای آفتابی و مهتابی

و فرشته ای که داشت با مهربونی ، مهربونی پخش میکرد...

شماها هم بهم پیشنهادهای خوشگل بدین... با کمال میل استقبال میکنم




پ ن 1: مهربونی یعنی شما دوستای مهربونی که با حوصله برام یه عالمه پیچ و مدل مانتو فرستادید

چطوری مهربونیتون را جبران کنم؟


پ ن 2: انجیرهای باغچه رسیدند

و چه دلبر و شیرین و مهربانن این درخت های انجیر


پ ن 3: این حجم از گرما طبیعیه؟؟؟؟


پ ن 4: بازم دستگاه کد زد و قرار شد آقای تعمیرکار بیان یه نگاهی بهش بندازن


پ ن 5: آقای دکتر میخوان وارد یه شاخه تازه از کار بشن

یه کار بیربط به تمام کارهایی که تا حالا انجام دادن

من از این کار خوشم میاد و تشویقشون میکنم

میخندن و میگن این روزها خیلی شلوغی... به جای تشویق کردن برام مطلب و نکته سرچ کن...

و تیلویی که اصلا زمان نداره ....



میدونم که هستی کنارم همیشه

سلام

روزتون گل و بلبلی

خوب هستید دوستای بینظیرم؟


دیروزم هم شلوغ بود

دستگاه باز ارور داد

زنگ زدم تعمیرکار

مطمئنم که کار این تعمیرکار خوب هست و خودش هم آدم دلسوز و متعهدی هست

اما گویا این دستگاه داره یه کمی برام مشکل درست میکنه...خدا کنه تو این شرایط مجبور به تعویض و این حرفا نباشم

خلاصه که چند دقیقه ای با آقای تعمیرکار صحبت کردیم و تلفنی یکی دوتا کد گفتند دادم به دستگاه و رفع شد

بعدش زنگ زدم به مسئول فروش سفالها و متوجه شدم چند روزی هست که فرستادند و فراموش کردند خبر بدند

برای همین بی توجهی سفالها رفته بود انبار و ....

زنگ زدم راننده ای که سفالها را آورده بود

بعد زنگ زدم انبار

بعد هم پیک موتوری

هماهنگی ها را کردم و سفارشهای لازم

این وسط یه کاری هم سفارش گرفته بودم که باید انجام میدادم و دستگاه باز داشت اذیت میکرد

کار را با یه دستگاه دیگه راه انداختم و سفالها هم رسید

کارتنها را یکی یکی باز کردم و یه مقداری از سفالها شکسته بود

البته اون کارگاهی که سفالها را میفرسته خودش مسئولیت شکستن وسایل را به عهده گرفته ولی بالاخره ناراحت کننده  بود

عکس شکسته ها را گرفتم و براشون ارسال کردم

یکی یکی باز کردم و تیک زدم و شمردم و کم و کسری ها را هم براشون نوشتم

و کلی ذوق کردم برای سفالهایی که حالا بهم انرژی و انگیزه بیشتری میدن برای تلاش






پ ن 1: امروز صبح زودتر رسیدم و یه کمی دور و برم را مرتب کردم

در عوض دستگاه باز کد زد و زنگ زدم به تعمیرکار

خدا به خیر بگذرونه


پ ن 2: روزهای ته تغاری بهار را جدی بگیرید

با سرعت داره میگذره


پ ن 3: دلم میخواد یه کمی ریسه رنگی رنگی با کاغذهای رنگی رنگی درست کنم برای باغچه


پ ن 4: چرا من اینهمه وقت کم دارم؟؟؟؟




بعد از تعطیلات خردادماهی

سلام

روزتون پر از شادی و حال خوش

نبودنهام خیلی زیاد شد

ولی دوستای همیشگی میدونن که روزهای تعطیل اینجا هم تعطیله

یه عالمه حرف دارم برای همین برم سر تعریف کردنیا


چهارشنبه شب وقتی رسیدیم خونه دیدم نمایشگر روی یخچال به طور مداوم و چند دقیقه یه بار ریست میشه و یخچال هم تیک تیک صدا میده

خلاصه که کلی نگران شدیم

حالا هرچی هم میگشتیم برگه های گارانتی و شماره های خدمات مربوط به یخچال را پیدا نمیکردیم

نهایتا از توی اینترنت چند تایی شماره پیدا کردم و زنگ زدم بهشون و هماهنگ کردم برای پنجشنبه صبح

هیچکدوم هم هیچ کمک تلفنی ارائه نمیدادند

پدرجان هم برای پنجشنبه صبح با آقای برقکار قرار داشتند که بیاد و کولر باغچه را راه اندازی کنه

این شد که قرار بر این شد که من بمانم خانه منتظر آقای تعمیرکار و مادرجان و پدرجان برن باغچه...

از بس نگران و ناراحت بودم برای یخچال هی دور و بر یخچال میچرخیدم

و از این صدای تیک تیک حرص میخوردم

تصمیم گرفتم یه چند ساعتی یخچال را از برق در بیارم و به اعصاب هممون استراحت بده

محافظ یخچال و پریز دقیقا پشت یخچال هستند یه جایی خارج از دسترس

با پدرجان یخچال را کشیدیم جلو تا بتونیم از برق خارجش کنیم و همون جا متوجه شدیم اشکال از محافظ هست

توی این قطعی های برق، محافظ یخچال سوخته بود و دچار یه حالتی شده بود که هرچند دقیقه یه بار خاموش میشد...

و اینطوری بود که در نهایت شگفتی ایراد را کشف کردیم و مشکل مشخص شد

ولی تصمیم گرفتم پنجشنبه را بمونم خونه

صبح زود بیدار شدیم ، در کنار هم یه صبحانه مفصل خوردیم و مادرجان و پدرجان رفتند به سمت کارهای خودشون

منم موهام را با یه کلیپس بستم بالا... یه پیرهن نخی راحت پوشیدم و تصمیم گرفتم که یه خونه تکونی اساسی راه بندازم

لیست آهنگم را پلی کردم

صندلهای راحتیم را پوشیدم و از اتاق خودم و از کتابخونه شروع کردم

برای اتاقم زمان یکساعت تعیین کردم که خیلی وقت گیر نشه ...

کتابخونه را گردگیری کردم ... اتاق را مرتب کردم ...لباسهام را سر و سامان دادم و یه عالمه لباس گذاشتم که با دست بشورم

ملافه ها را ریختم توی ماشین

و آینه را حسابی برق انداختم

بعدش اتاق مهمان ...

بعدش هم اتاق مادرجان و پدرجان ...

بعد رفتم سراغ لباسها

آب ماهی ها را عوض کردم ... به گلها رسیدگی کردم

سالن را جارو زدم و تی کشیدم و گردگیری کردم

شیشه های تراس را برق انداختم

در ورودی را حسابی تمیز کردم و ضد عفونی کردم

تا ظهر شد...

بعد از ناهار هم بدون معطلی .. رفتم سراغ آشپزخانه...

مرتب کردم و شستم و سابیدم

ساعت نزدیکای 5 بود که یه کیک وانیلی ریختم توی پلوپز...

نزدیکای 6 هم یه کیک کاکائویی

بعداز اومدن مادرجان و پدرجان هم به کمک همدیگه کیک ها را لایه لایه کردیم و موز و گردو و خامه ...

و اینطوری بود که ساعت 9 شب رفتم توی رختخواب


جمعه صبح هم زود بیدار شدیم و رفتیم سمت باغچه

کلی علف کندیم و یه عالمه به گوشه کنار باغچه رسیدگی کردیم

از بس گرممون شده بود رفتیم سراغ آب بازی و حوض آب...

نزدیک ظهر بود که خواهرا و فسقلیا از راه رسیدند و تا شب حسابی شلوغ و مشغول بودیم

و آخر شب اومدیم سمت خونه


شنبه صبح بساط خشت های کوچولو را برداشتم و رفتیم باغچه

چهارتا خشت بیشتر نداشتم

اونا را طرح زدم و سیاه قلم کشیدم

بعدش هم زیر درختهای انگور که حالا حسابی سایه میندازن و با اون خوشه های غوره دلبری میکنن نماز خوندم و چقدر به دلم چسبید اون نماز زیر آسمون...

بازم تا شب باغچه بودیم


یکشبنه هم یه کاسه پایه دار آجیل خوری داشتم که برداشتم و رفتیم سمت باغچه

زیر انداز را بردم یه جایی نزدیک حوض و زیر درختهای انگور

یه آهنگ ملایم پلی کردم و مشغول شدم

لذت اون پیچ و خم های طرحهای اسلیمی و گم شدن توی خیال و بوی علف و آب و صدای پرنده ها ، واقعا در کلمات نمیگنجه

مادرجان هروقت تکه نانی اضافه باشه یا دانه ای که باب دهان پرنده ها، اونها را میارن و یه گوشه ی مخصوص میزارن براشون همراه با آب...

دیروز هم اون کاسه ی استیل پر از آب و نان خیس خورده بود ...

غوغای گنجشک ها و بعدتر یک زاغی خوش قد و بالا، واقعا حال دلم را خوب کرده بود

ظهر که میشه و آفتاب حسابی پررنگ میشه دیگه باید خزید توی اتاق... زیر کولر...

بازم تا شب باغچه بودیم

مغزبادوم و خواهر هم عصری اومدند

و اینطوری یه عالمه روز تعطیلمون گذشت





پ ن 1: یه پاجوش از گندمی خوشگلمون برداشتم و کاشتم توی یه گلدون کوچولو

حالا که بگونیا خشکید و منم هنوز قلمه جدید نگرفتم بد نیست یه گندمی هم به جمع گلدونهای فسقلی اضافه بشه


پ  ن 2: یکی از دوستام فنجون قهوه خوری میخواست و قرار شد امروز باهاش تماس بگیرم

از مدلهای سنتی...


پ ن 3: دختر دایی جان رفته خونه نو

بهر حال با این اوضاع کرونا که  نمیشه رفت خونه کسی و دید و بازدید کرد

مادرجان یه نامه کوچولوی احساسی خوشگل نوشتند و با یه سکه ی گرمی کوچولو گذاشتند توی پاکت و منو مامور کردند که اینو برسونم به دست دختر دایی جان...

اون نامه برام جالب بود...


پ ن 4: امروز باید پیگیری کنم ببینم چرا سفالهام به دستم نرسیده تا حالا

دفعه قبلی یه روزه رسید


پ ن 5: آقای دکتر فقط دیروز تعطیل بودند

و دقیقا برعکس من ، تمام روز تعطیل را به استراحت گذروندند

حتی ساعتهایی که میخواستند مطالعه کنند از تخت بیرون نیومدند...


پ ن 6: اینهمه گرما برای وسط خرداد ماه طبیعیه؟؟؟؟


پ ن 7: چرا به من پیچ برای خریدن مانتو معرفی نمیکنید؟

من واقعا هیچی لباس توی کمدم برای پوشیدن ندارم


بازم ظهر بخیر

سلام

روزتون بخیر

صبح اول وقت اومدم و یه پست نوشتم و پرید

انگار حسش هم یهو پرید...

این شد که گذاشتم بعد از طراحی و کلی کارای حال خوب کن دوباره بیام یه پست دیگه بنویسم


توی سفارشای دیروز کلی خشت کوچولو سفارش دادم

امروز اول وقت چند تایی طرح برای اونا آماده کردم

هنوز یه مقدار خشت هم دارم

میخوام این چند روز تعطیلی برم سراغشون

داداش تو یکی از سفرهاش به ایران برام یه پیچگوشتی و مته برقی تو ابعادی که من راحت بتونم ازش استفاده کنم آورد

با اون به راحتی سفالها را سوراخ میکنم

برای این خشتهایی که میخوام باهاشون آویز درست کنم خیلی خوبه

بعد از طراحی برای خشت ها ... رفتم سراغ میوه خوری که دارم سیاه قلم میزنم...

استوری کردم داخل اینستاگرام و یه عالمه با دوستام حرف زدم و کلی حس خوب گرفتم



یکی از گلدونهایی که قلمه تازه داشته خراب شده

بگونیا بوده

گرمای زیاد هوا اجازه نمیده قلمه های ظریف جون بگیرن

بخصوص بگونیا

موقع تکثیرش همون اوایل بهار یا اوایل پاییز هست

ولی یه بار دیگه تلاش میکنم... این قلمه نشد ولی یه قلمه دیگه میارم و این بار توی سایه ازش مراقبت بیشتری خواهم کرد

ببینیم به نتیجه میرسه یا نه



پ ن 1:یه زنبور بزرگ اومد داخل دفتر و انگار بالهاش هم مشکل داره

قشنگ کف دفتر برای خودش قدم میزنه و منی که فوبیای حشره دارم ، هر یه دقیقه یه بار میشینیم یه گوشه ای که دورتری فاصله را ازش داشته باشم


پ ن2: دیشب یخچالمون یه مشکلی پیدا کرده بود

نمایشگر روی در یخچال پشت سر هم ریست میشد

خاموش روشنش کردیم ولی فایده نداشت


پ ن 3: للی قرار بود امروز بیاد پیشم

ولی برام پیام زده که نمیاد

من هنوزم سعی میکنم فاصله ها را رعایت کنم و از این نیومدن استقبال کردم


پ ن 4: یه آهنگ به اسم «رفیق» داره بابک افرا

بهتون پیشنهادش میکنم...

پندار مرا نقاشی کن

سلام

روزتون پر از رنگی رنگی های زیبا و دلنشین

روزتون پر از طعم و عطرهایی که دوست دارید

آدما سلیقه های خیلی متفاوتی دارن و همین دنیا را قشنگ و رنگی رنگی میکنه

هرکسی یه رنگ و یه ترکیب رنگ را میپسنده

هرکسی یه بو و یه مزه ی خاص براش لذت بخش تره

یکی مثل خانم همسایه مانتوی سرمه ایش را با کیف و کفش و شال نسکافه ای ست میکنه و خیلی خوشگل میشه

یکی هم مثل دختر کوچولویی که داره از کوچه میگذره سرتاپاش صورتیه

یکی مثل این پسر جوان و خوشتیپی که الان اومد کپی بگیره یه عطر تند و قوی و پر انرژی را میپسنده

یکی هم یه عطر ملایم و خنک

دنیای رنگی رنگی یعنی همین

همه این زیبایی ها کنار هم

صدای گنجشکها... ملودی آروم یه آهنگ ... ریتم موسیقی آب

بازی سایه و آفتاب

گلهای خوشگل روی میز

میوه های رنگی رنگی و بهاری که مادرجان برام توی ظرف گذاشتن

و ...


صبح که بیدار شدم ناخودآگاه ذهنم رفت سمت مزرعه گندم

عمه جانم یه جایی نه خیلی دور ، در یه زمان ، نه خیلی دور یه باغی داشتند که پر بود از درختهای بلند

روبروی باغشون یه مزرعه گندم بود

این روند طلا شدن دانه های گندم منو جادو میکرد

اول جوانه میزدند... قدمیکشیدند ... سبز بودند ... یک دست سبز ...

توی باد رقصیدنشون واقعا دیوانه ام میکرد

احساس میکردم باهاشون یکی میشن ... توی باد باهاشون میرقصیدم

بعد جرعه جرعه نور و آفتاب مینوشیدند... طلا میشدند

یه بوی خاصی داشتند

من حتی گندم سبز خوردم یه شیرینی عجیبی داره ... یه طعم دلنشین

فکر کنم نان برای همین مقدسه

برای همین که زمین و زمان و تمامی کائنات دست به دست هم میدن تا این دانه ها طلا بشن...

اصلا همینه که عطر نان اینهمه دلپذیره...

از کجا به کجا رسیدم

اما نمیدونم چرا صبح که چشمام را باز کردم ذهنم رفت اونجا

به اون درختی که کنار مزرعه بود

به اون سبد خوردنی که آقای مزرعه دار با خودش میاورد و میزاشت زیرهمون درخت ...

زیرانداز کهنه و رنگ و رو رفته ای که کلی حس و حال خوب داشت نشستن روی اون...

و اون صدای پرنده هایی که از اون خاطره ته ذهنمه...

یادش بخیر




پ ن 1: دیروز یکی از دوستای وبلاگی بهم 30 تا تخم مرغ سفالی با طرحهای متنوع سفارش داد

نگم براتون که چقدر ذوق کردم

گفتند میخوان تو اولین دور همی خانوادگی به همه یکی یه دونه هدیه بدن...


پ ن 2: آقای دکتر اهل کادو دادن و کادو گرفتن های مناسبتی نیستند

خیلی چیزها برام آوردند ... گاهی شده یه چیزی خواستم و ایشون خریدند

ولی هدیه های مناسبتی خیلی خیلی کم...

اما دیروز آقای دکتر بهم پیشنهاد دادند یه عالمه سفال از سایت برام خودم سفارش بدم و بزارم پای حساب هدیه وارد شدن به چهاردهمین سال

میدونید، بودن یه آدمی که شما را بلد باشه ، نعمته...

لازمه بگم چقدر ذوق کردم؟؟؟؟؟؟


پ ن 3: زندگی یه تجربه دلنشینه

ساده از لحظه های ناب نگذریم

لحظه های زندگی بی تکرارن




ظهر بخیر مرا به جای صبح بخیر بپذیرید

سلام

روزتون شاد

من که امروز پر از انرژی و حال خوبم


راستش را بخواین صبح زودتر از هر روز اومدم دفتر

یک گلدون کوچولو هم دیشب کاشته بودم که با خودم آوردم

یه قلمه از گل موسی در گهواره هم گرفتم و آوردم گذاشتم داخل آب

میز کارم را مرتب کردم و دل تو دلم نبود

ولی نمیخواستم قبل 9 به کوره زنگ بزنم

گفتم یه موقع ساعت کاریشون نیست و مزاحم میشم

خیلی صبوری کردم تا ساعت 9 شد

تماس گرفتم و گفتند که بیااااااااااااااااا

بدو بدو رفتم سمت کوره

وسایلم را تحویل گرفتم و برگشتم

رسیدم دفتر و یکی یکی کارتن ها را باز کردم

درسته که دقیقا اون چیزی که دلم میخواد نبود

ولی نتیجه خوب بود

همه چی قشنگ شده بود

داشتم یکی یکی همه چیز را از توی جعبه ها در میاوردم که یه پسر کوچولو با مامانش اومد داخل که کپی بگیرند

پسر کوچولو عاشق یکی از اون تخم مرغهای سفالی با نقش خونه شد

و مامانش با کمال میل براش خرید

گفت : خودم بیشتر از پسرکوچولو عاشقش شدم

یکی یکی سفالها را بررسی کردم و یه سر نکته برای خودم یادداشت کردم و برای استاد جان عکس فرستادم

بعد هم سر حوصله یکی یکی عکس ها را گذاشتم توی اینستا گرام

بچه ها من خیلی هم خوشحال میشم که شما توی اینستا منو دنبال کنید

لازم نیست یکی یکی و خصوصی ازم سوال کنید

دستای مهربون تک تک تون را میفشارم و از همراهیتون بی نهایت به خودم میبالم

آدرس را هم که دارید

aftab_minakari


خلاصه که پر از انرژی و حال خوب شدم




پ ن 1: مرسی سولماز جان که یادم آوردی که فنجونهای گل سرخی را با خودم بیارم

امروز آوردمشون


پ ن 2: نگار جان چقدر از اینکه خونه دار شدی خوشحالم

الهی همه اونایی که این آرزو را دارند به آرزوشون برسن


پ ن 3: یکی از همسایه ها برام گیلاس آورد

گیلاس های خوشگل و خوشرنگ

منم زرد آلو و خیارهایی که مادرجان برام گذاشته بودند را گذاشتم توی ظرفش و بهش پس دادم

از این به بعد برای جبران مهربونی ها سفالهای رنگی رنگی بزارم؟


پ ن 4: آقای دکتر پا به پای من برای میناکاریهام ذوق کردند

کلی وقت دونه دونه با من رنگ و طرحها را بررسی کردند

کلی تشویقم کردند

کلی بهم روحیه و انگیزه دادند


پ ن 5: امروز وارد چهاردهمین سال با هم بودنمون میشیم

میخواستم یه پست در این مورد بنویسم

اما این ذوق و شوق و حال و هوای رنگ و طرح ها همه چی را از سرم برد...

شاید یه روز دیگه...

هنوز بهاره؟

سلام

روزتون دلپذیر

یعنی واقعا هنوز توی فصل بهار هستیم؟

اینهمه گرما؟؟؟؟؟؟

گلدونهای کوچولو کوچولوی چشم به راه، را گذاشتم یه جایی که حسابی بهشون آفتاب بخوره

حس میکنم گرمشونه دلم میخواد ببرم بزارمشون توی یخچال


دیروز کارهای نهایی سفالها انجام شد، تا نزدیک ظهر

بعد هم زنگ زدم به کوره و قرار گذاشتیم برای ساعت3

بردم تحویل دادم و کوره خالی بود و بهم قول دوشنبه را دادند

اصلا دل تو دلم نیست تا تحویل بگیرم کارها را ...



پ ن 1: صبح وقتی داشتم سوار ماشین میشدم دیدم قیچی توی ماشین جا مانده

منم اول صبح کلی قلمه حسن یوسف جدا کردم

دسته شون کردم و گذاشتمشون روی سبد غذام (سبد حصیری دست بافت)

داشتم در را باز میکردم که آقای همسایه گفت چه حسن یوسف های قشنگی!!!

منم نصفشون را دادم بهش


پ ن 2: امروز روز یازدهم هست که درگیر یه گلودرد مسخره هستم

اصلا نمیدونم علتش چیه

ولی دیگه به شدت آزار دهنده شده


پ ن 3: با استادجان در طول روز حرف میزنم ...

فایل صوتی میفرستم ... ایشونم همینطوری جواب میدن

اول در مورد رنگ و طرح و نقش حرف میزنیم ...

بعد یهو به خودمون میایم ، میبینم فایلهای صوتی پر شده از خنده و شوخی و حرفای دلچسب


پ ن 4:استادجان برام طرح شابلونها را فرستاده

قراره بازم یه شابلون گرون تومنی بخریم


پ ن5: بی توجه شدم به تاریخ و مناسبتها؟؟؟؟

دارم بابک افرا گوش میدم...

سلام

روزتون شاد و پر انرژی

با کلی حرف اومدم پیشتون


پنجشنبه صبح زود اومدم دفتر

سریع مشغول کارهای میناکاری شدم

میخواستم کارم را تمام کنم و برم کوره

البته دوتا تخم مرغ هم کشیدم (که یه قصه خوشگل دارن که براتون میگم قصه شون را ... ) که میخواستم اونا را هم با این سری برسونم به کوره ...

خلاصه که کار را انجام دادم و وسطش مجبور شدم برای یکی از مشتریهام یه کاری تایپی انجام بدم که همون باعث شد عقب بمونم

تا ظهر بیشتر وقت نداشتم و به تایم کوره نرسیدم و رفتم سمت خونه

رسیدم خونه و متوجه شدم که گوشیم را دفتر جا گذاشتم

تیلو دور از گوشی احساس میکنه که آقای دکتر را گم کرده ...

ناهار را خوردم و سریع برگشتم سمت دفتر و گوشی را برداشتم و باز برگشتم سمت خونه

توی راه شیر و موز خریدم و یه راست رفتم توی آشپزخونه

یه کیک کاکائویی ریختم توی پلوپز و سپردمش به مامان جان و رفتم سراغ تمیزکاری

خانم تمیز کار رسید و من گلدونها را جابجا کردم و ایشون هم تمیزکاری را شروع کرد

دو ساعتی تقریبا طول کشید

بعد هم اومدم و مشغول کیک شدم

خامه آماده کردم و با کمک مادرجان موز و گردو و خامه را زدیم به کیک

نتیجه هم خوب بود

جای همگیتون خالی

کیک رفت توی یخچال

بعد هم گلدونهای تراس را جابجا کردم و منتقل شدند به سرسرا

چون موتور اسپلیت سالن توی تراس هست و گرمایی که تولید میکنه نگفتی هست

ما هم به خاطر گلدونها اسپلیت سالن را استفاده نمیکردیم تا من گلدونها را جابجا کنم

خلاصه که این پروسه نفس گیر هم تمام شد ویک پنجشنبه پرکار بدون لحظه ای وقفه و استراحت به پایان رسید


جمعه صبح زود بیدار شدیم و راه افتادیم سمت باغچه

اول ماشینم را شستم

بعد هم حسابی همه جای باغچه را شستیم به خصوص زیر درخت توت ... برای رسیدن بچه ها...

کمک کردم به پدرجان که چند تایی پیوند بزنن

یه کمی جابجایی توی نیمکتها ایجاد کردیم که فاصله ها بیشتر بشه اما نشستن حس دور همی داشته باشه

حوض را شستم

و خلاصه نزدیک ظهر خواهرجان و فندوق و پسته و باباشون از راه رسیدند

چند دقیقه بعد هم دایی جانم... یهو تصمیم گرفته بودند حالا که ما توی فضای باز هستیم بهمون سر بزنن

بعدش هم اون یکی خواهر جان و همسرش و مغزبادوم

هندوانه را از توی حوض در آوردیم و دور همی خوردیم

بعد هم ناهار را آوردیم توی فضای باز و دوباره بدون سفره و هرکسی یه گوشه ای برای خودش نشست

اما کلی بگو بخند و شوخی سر همین موضوع داشتیم

عصرانه هم دور هم کیک را برش زدیم و همه خوششون اومد

شب که رسیدم خونه باز یکی از ماهی هام مرده بود...

این شد که دوباره تنگ ماهی ها را شستم و آب شون را عوض کردم

من سه تا تنگ ماهی داریم ... سه تا تنگ بزرگ که هر کدوم حدود 5 لیتر گنجایش داره

تمیز کردن و شستن و تعویض آب خودش یه پروسه وقت گیره

بعدش هم که وقته خواب بود...

امروزم با انرژی بی نهایت بیدار شدم

دوش گرفتم و بعدش دیدم مادرجان یه میز صبحانه خوشگل آماده کردند

پدرجان هم بیدار شدند و منتظر من هستند

دور هم نشستیم و یه صبحانه سه نفری پر از بگو بخند و شوخی خوردیم...

توت برای یکی از همسایه ها چیده بودم که پدرجان برام ریختند توی ظرف یکبار مصرف

مادرجان هم یه شیشه سیر ترشی چند ساله دادند برای یکی دیگه از همسایه ها که برام زردآلو آورده بود

منم سه تا از گلدونهای خوشگل را برداشتم و اومدم سمت دفتر

توی راه یه قلمو خریدم ... که قیمتش یه کمی شگفت زده ام کرد... برای کارهای میناکاری لازمش دارم

پستم که تمام بشه کارهای نهایی و ظریف کاریهای پایانی را انجام میدم و ظروف را بسته بندی میکنم و زنگ میزنم به کوره..



پ ن 1: دو هفته پیش شمعدانی ها را منتقل کردم به باغچه و کاشتیمشون توی باغچه

دیروز غرق گل شده بودند


پ ن 2: روزهای جمعه صبح زود که میریم با مادرجان یه سبد بزرگ سبزی میچینیم

تندتند پاک میکنیم و میشوییم (میشوریم)

بعد هرکسی میاد بهمون سر بزنه یه بسته سبزی تازه بهش میدیم


پ ن 3: چند تا قلمه تازه کاشیتم برای آقای دکتر


پ ن 4: دایی جان و زن دایی جان ، برامون یه کوزه گل زر آورده بودند

کاشتیم توی باغچه



از صورت زیبای فریبنده ات نقش جهانم شده طراحی

سلام

روزتون گل گلی و بلبلی


امروز یه کمی زودتر بیدار شدم به عشق تمام کردن همون آجیل خوری که از دیروز شروع کردم

نمیدونم آجیل جوری... میوه خوری... کاسه بزرگ پایه دار... اسمش هرچی هست توش یه دنیا انرژی داشت

اونقدر حال خوبی به من منتقل کرد که گفتنی نیست

انگار لابلای نقش هاش قدم زدم

مثل کوچه پس کوچه های قدیمی بود

زودتر اومدم که زودتر تمامش کنم

استاد جانم اجازه دادند که سفالهایی که نقش زدم را ببرم کوره

و اینطوری شد که میخوام زودزود کارهام را مرتب کنم که فردا هماهنگ بشم برای کوره

البته میدونید که چند روزی طول میکشه تا تحویل بدن


خلاصه که صبح زودتر اومدم و قبل از هرکاری شروع کردم به رنگ زدن

اما ...

اما یکی از مشتریهام زنگ زد و یه کارکوچولو باهام داشت

نشستم پای سیستم که اون کار را انجام بدم که جناب دستگاه عزیزِجان لطف فرمودند و ارور دادند

و اینگونه شدکه زنگ زدم به جناب تعمیرکار...

بعد هم پیرو اون باد و طوفانی که دیروز برپا شدم مجبور شدم یه عالمه گردگیری کنم

دستگاه را حسابی تمیز کردم

بعد هم میزها را

میزکارم را هم خلوت کردم و همه وسایلش را جمع کردم چون جناب تعمیرکار میخوان دستگاه را روی اون میز باز کنند

و الان منتظر ایشون هستم




پ ن 1: دیشب یه عاشقانه آرام با آقای دکتر داشتیم

وقتی چند روز شلوغ میشیم انگار به همچین عاشقانه ای نیاز پیدا میکنیم


پ ن 2: به خانم تمیزکار زنگ زدم و برای فردا عصر باهاشون هماهنگ کردم


پ ن 3: میخوام فردا بعدازظهر را تعطیل کنم و بعد از مدتها یه کیک خامه ای خوشمزه بپزم... 


پ ن 4: پسر کوچولوی همسایه دندونش افتاده بود و مامانش داشت دنبال هدیه میگشت ...

فرشته دندون را خیلی دوست دارم... از اون فرشته هایی هست که لبخند به لبای کوچولوهای بی دندون میاره



نزارن تغییرت بِدَن این آدما...

سلام

روزتون دلبرانه

روزتون پر از طنازی های زیبای یک دلبر ناب

خوب هستید دوستای خوبم؟

حال دلتون خوبه؟

همه چی در اطرافتون آرومه؟

آرامش همه اطراف از وجود شماهاست

همه چی از شما رنگ و بو میگیره ... همه چی از شما شروع میشه ... همه چی از خودمونه

صبح که چشمامون را باز میکنیم میتونیم جای اخم کردن و فکرای سخت و پیچیده ... خیلی آسون یه لبخند بزاریم روی لبمون و دلمون را آروم کنیم

با اخم ما چیزی عوض نمیشه ... اما اخم ما دور و برمون را کدر میکنه... هوای اطرافمون را کدر میکنه

وقتی لبخند میزنیم ... وقتی اون آهنگ قشنگه را پلی میکنیم... وقتی موقع صبحانه دوتا حرکت موزون هم به کمرمون میدیم... هوای اطرافمون شفاف میشه... دور و بریامون هم انرژی میگیرن... ناخودآگاه میخندن... ناخودآگاه با آهنگمون قر میدن... ناخودآگاه هوای اطراف اونا هم شفاف میشه

بزار رنگها و نورها توی هاله تن شما جاری باشن

خودتون را توی یه حباب رنگی رنگی ببنید... یه حباب بزرگ پر از شادی و حال خوب... پر از ملودیهای دلنشین

غر نزنید... سختی ها سرجاشون هستند... مشکلات هستند... دردها.. رنجها.. لاینحل ها... فرار نمیکنن... همیشه بودند و هستند

اگه نگاه کنید توی همیشه زندگی جاری بودند... هر روز با یه رنگ ... یه طرح... یه جلوه... اما بودند

ولی با غصه و حرص خوردن هیچی حل نمیشه

نمیگم بیخیال باشید

از بیخیالی مطلق یا از سرخوشی های بیخودی و الکی گریزانم

اما یه جاهایی میشه یه کمی حال خوب به زندگی اضافه کرد

میشه کاری کرد اونایی که دارن باهامون تو یه خونه زندگی میکنن ازمون حال خوب بگیرن

میشه یه قلمه کوچولوی سبز یا بنقش یا صورتی و قرمز و نارنجی از گلها بگیریم و بزاریم روی میز آشپزخونه تا هر روز با نگاه کردن بهش یه حس تازگی بیاد سراغمون

من جلوی آینه توالت یه گلدان کوچولو از این شکل دارها که شکل یه خانم هستند گذاشتم... دوتا قلمه برگ بیدی بنفش... دوتا قلمه کوچولوی قاشقی سبز هم گذاشتم داخلش...

یک تنگ هم یه قلمه سبز از برگ انجیری زدم و گذاشتم روی کانتر... یه عالمه هم ریشه زده

یه ظرف خوشگل و طلایی هم پر از پتوس کردم و روی میز پذیرایی گذاشتم

همین کارهای کوچولو یه عالمه انرژی آورده توی خونه

چقدر پرحرفی کردم یهو... ببخشید

میدونید چند ماهی رخوت و خمودی بیکاریها و تعطیلی های اجباری باعث شده بود که کم کار بشم... الان با این کار تازه ... کنار کار قدیمی... با انرژی ای که ذخیره کردم ... بمب انرژی هستم... یه عالمه حال خوب... عین یه آتشفشان بزرگ در درونم زنده و فعاله

یه عالمه طرح و رنگ و نقشه توی سرم دور میزنه که دوستشون دارم و بهشون شاخ و برگ میدم

از اون طرف برای کار خودم باید یه برنامه منظم آماده کنم و طراحی های دوره ای سالانه ام را شروع کنم

دوماه وقت دارم برای این کار

و اینا یعنی یه عالمه ساعت کار مداوم و بی وقفه ... یک نفس

و اینا به من حال خوب میده

من نمیتونم بیکار باشم

وقتی شلوغ میشم انرژی هزار برابر میشه

انگار روی ابرا راه میرم

انگار پر در میارم و آماده پرواز میشم

بعد مثل امروز حال دلم که خوبه ... یکی یکی عطرهای سر میزتوالت را بو میکشم و دلم پر میکشه برای عطر آقای دکتر...

براش پیام مینویسم... پیام صوتی براش میفرسم ... و میدونم با انرژی خوب امروز صبحم ، صبح ایشونم رنگی رنگی میشه ...

سعی کنید صبح اطرافیانتون را رنگی رنگی کنید

مدتی هست مادرجان و پدرجان را نمیبوسم از ترس اینکه مبادا ناقل باشم

اما صبح ها لبخندم را میبرم توی آشپزخونه... با مادرجان چای میخورم... تندتند حرف میزنم... پدرجان از توی تختخوابشون میگن: صبح که بیدار شدی کله گنجیشکی خوردی که اینهمه حرف میزنی (یه اصطلاح که نمیدونم رایجه یا توی خونه ما کاربرد داره)...

میرم تو اتاق خواب و روی لبه تخت میشینیم و یه کمی با پدرجان هم حرف میزنم و وقتی لبخندش را میبینم میام که روز را آغاز کنم

از کنار دور و بریاتون راحت نگذرید...



پ ن 1: امروز برنامه قطعی را چک نکردم

نگرانم وسط پست م یهو برق نره


پ ن 2: یه عالمه حرف دارم برای نوشتن


پ ن 3: گاهی کلمات در من فوران میکنن


پ ن 4: شوهرعمه جان اومدند و کولر دفتر را روغن کاری کردند

سر و صداش خیلی خیلی کم شده


پ ن 5: چرا هر روز یادم میره اون فنجون های گل سرخی را با خودم بیارم دفتر؟