روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

در جهانی خالی

سلام

روزتون زیبا

اصلا باورش برام سخته که این همه روز گذشته و ننوشتم

حقیقتش این هست که روزهای شلوغم هست

ولی یه کمی توی لاک خودم فرو رفته بودم

اما یهو به خودم اومدم دیدم شده آخر هفته

یه عالمه روز گذشته و من با اینکه هزار بار اومدم اینجا سرزدم و بقیه را خوندم ولی چیزی ننوشتم

صبح که پیام نل عزیزم به دستم رسید فهمیدم خیلی دیر کردم

باید بیام بنویسم

باید بنویسم

ولی من روزانه نویسی میکنم

از حال و احوال خودم

از زندگی

از رنگی رنگی بودن

همه این سالها از همینا نوشتم

توی روزهای غم و تاریکی ، سعی کردم کمترین پست ها را داشته باشم

من از دردها نمینویسم

از جامعه ای که منم دردش را به دوش میکشم چیزی نمیگم

من را شماتت نکنید اگه از این روزها و حرفها و حدیث ها چیزی نگفتم و نمیگم

چون من تیلوتیلوی رنگی رنگی بلاگستانم

میام بهتون یادآوری میکنم که به خودم هم یادآوری بشه که مهربون باشم

یادم بمونه شکلات بخرم و شکلات خوری روی میز دفتر را پر از شکلات کنم و بزارم یه جایی جلوی دست آدمهایی که میان و میرن

یادم بمونه که لبخند بزنم حتی اگه دلم به شدت درد میکنه و از خستگی نای ایستادن ندارم

به خودم یادآوری کنم که به آقای پیک کلوچه تعارف کنم

به آقای رفتگر محلمون یه لیوان چای و یه بیسکویت بدم

من اینجام که به هممون یادآوری کنم زیادتر آب بنوشیم

بطری های رنگی رنگی داشته باشیم

از لذت های کوچولو ساده نگذریم

وقتی صورتمون را با آب خنک میشوریم و کیف میکنیم ، زیبایی ها و داشته هامون را یادمون نره

شکر گزار باشیم

دنبال مهربونی و خوبی و روشنایی باشیم

رسالت من و وبلاگم این هست

من مینویسم که یادمون نره ما زن هستیم و زن بودن قشنگه

یادمون بمونه دامنهای نخی هزار رنگ مقدس هستند

یادمون نره باید گاهی موهامون را گوجه ای ببندیم بالای سرمون و با اون پیرهن نخی لابلای گلدونها راه بریم و توی خونه بچرخیم و عشق را به تک تک وسایل دور و برمون منتقل کنیم

گاهی مربا بپزیم

گاهی اصلا خراب کاری کنیم و از خودمون دلخور بشیم

یادتون نره

دنیای خالی میشه اگه ما خودمون را یادمون بره ، خوبی ها یادمون بره ....

نزاریم دنیا خالی بشه

عشق بدیم و عشق بگیریم

به هرکسی که میتونیم مهربونی کنیم

حتی به پرنده ها ... به گربه ها... به کلاغهایی که خیلی خیلی باهوشن

نزاریم جهان خالی بشه...


صدای منو از جمعه ی پرکار میشنوید

سلام

روزتون زیبا

تا پارسال اگه جمعه میخواستم بیام سرکار کله سحر (قبل از ساعت 7) ساده ترین و راحت ترین لباسم را تنم میکردم و یه لقمه صبحانه برمیداشتم و میپریدم توی ماشین و ساعت 7 نشده استارت کار را میزدم

ولی الان...

تا ساعت 8 خواب بودم

بعدش صبحانه مفصل با مامان جی خوردم

بعدش رفتم سرمزار پدرجان

به رسم جمعه ها یس ، الرحمن ، ملک و واقعه خوندم

یه زیارت عاشورا هم خوندم

به بقیه رفتگان که همون دور و بر بودن هم سر زدم و فاتحه خوندم

بعدش خیلی آروم و ملو رفتم بنزین زدم

تا رسیدم دفتر

ساعت از 10 گذشته بود که رسیدم...

به نظرم نیاز به بازنگری دارم

باید خودم را دوباره برنامه ریزی کنم

اینطوری پیش برم از همه کار و زندگیم عقب میمانم ...



خب در عوض

تا پارسال جمعه ها پدرجان میگفتند سر ظهر همه ی اعضای خانواده باید توی خونه باشند و دور هم ناهار بخوریم

حالا دیگه از این خبرها نیست...

به مادرجان گفتم برای ساعت 5 و 6 منتظرم باشین...

جبران کنم یه کمی


دیروز هم عصر رفتیم از اینجا

رفتیم مزار پدرجان

بعدش هم خواهرجان توی خونشون یه روضه کوچولو با رعایت پروتکل برگزار کرده بودن که شرکت کردیم

توی حیاط خونشون بود

و همه مون با هم 15 نفر هم نبودیم

شام هم موندیم همونجا




پ ن 1: شکلاتی که عمه جان بهم داده بود را دادم به یه دختر کوچولو

لبخندش را هدیه کردم به پدرجان ...



پ ن 2: چه معنی داره توی پمپ بنزین «قطع کن اتومات» خراب باشه؟؟؟؟؟؟؟



پ ن 3: فردا توی زندگیم یه تاریخ خاص و عجیب داره

چیزی که تقریبا در نصف عمرم ، تلاش کردم که از ذهنم دورش کنم



پ ن 4: یعنی میشه؟؟؟؟

روز نو و شام نو باغ نو و دام نو

سلام

روزتون زیبا

لحظه هاتون دلنشین


بعد از اون اشتباهی که کردم و بعد از اونهمه که خودم را شماتت کردم با یه عالمه نظر و عکس العمل مواجه شدم

البته که یه عالمه کامنت هم از شما و دوستای دیگه م گرفتم

و البته نشستم و عین یه قاضی سخت گیر خودم را محاکمه کردم

بالاخره یه درس هایی از این ماجرا گرفتم

یه جاهایی خودم را تبرئه کردم یه جاهایی هم خودم را محکوم کردم

درصد بندی کردم و مجازات و پاداشی هم برای خودم در نظر گرفتم

البته که یه شب تا صبح تب کردم و توی حال بدی بودم

ولی هرچی بود گذشت


دیروز باز از صبح راهی دفترخانه اسناد رسمی شدم

و یه پروسه دیگه کلید خورد

بلکه این کار بالاخره یه جایی به سامان برسه

بعدش اومدم دفتر یه سری کار مرتب کردم با عجله و روی دور خیلی تند

بعد بدو بدو رفتم بانک ملت...

بعدش بدو بدو بانک ملی...

اخه این منقضی شدن کارت دیگه چه کار مسخره ای هست

من در نگهداری کارتها همیشه آدم مرتبی هستم

کیف مخصوص دارم و به طور کلی کارتها را خیلی مرتب و منظم نگهداری میکنم

این دو سه سالی هم که کرونا اومده بانکها پیامک میزدند که اعتبار این کارت باز یک سال تمدید شد

و اینطوری راحت و بی دردسر یکسال دیگه از کارت استفاده میکردیم

ولی اینبار گویا دیگه اینکار رانکردند و من یکی دو ساعتی گیر افتادم سرقضیه تعویض کارت

اتفاقا کارتهای بانکیم خیلی هم تمیز و نو و مرتب هم بودند

اگه یادتون باشه قبلا هم گفتم یه علاقه خاصی هم به همان کارتهای قبلی دارم و دوست ندارم عوض بشن...

ولی خب چاره ای نبود

کارتها را عوض کردم و برگشتم دفتر

یه حالت آلرژی طوری هم داشتم هی نگران بودم نکنه کرونا باشه

عطسه و آبریزش و یه حالت بی حالی هم همراهم بود که وقت نداشتم بهش توجه کنم

قهوه ی عصر را خوردم و دوباره پر انرژی شدم و یه عالمه کار انجام دادم

ساعت 8 هم دم رفتن مغزبادوم بدو بدو اومد و کتابهاش را با ذوق و شوق آورده بود برای فنر بندی...

دیگه نا نداشتم ولی هرطوری بود 9 تا کتاب برای خانوم خانوما فنر زدم و ساعت 9 شب هلاک و خسته رفتم خونه


امروز خواهرا قرار گذاشتند بیان خونه ی ما

برای همین مادرجان را با خودم نیاوردم

صبح که بیدار شدم مادرجان برام آب نمک گذاشته بودند که قرقره کنم

شربت عسل هم ازدیشب زیاد بهم دادند

صبح حالتهای آلرژی کمتر بود

بیحالی هم

قبل از رسیدن به سرکار رفتم دفتر پیشخوان

بعدش هم به محض رسیدن یکی دوتا کار عجله ای راه انداختم

ولی دیدم اگه پست امروز را همین اول صبح ننویسم توی شلوغی های روز ممکنه وقت نکنم و باز غیبت بخورم







پ ن 1: مدتی هست که پشت سر هم کلاژن میخورم

به نظرم خیلی خوبه و اثر جالبی داره 



پ ن 2: پسته ی فسقلی وقتی حرف زدن یاد گرفت به مادرجان میگفت : مامان جی

به طبع شیرین زبونی اون ما هم هی تکرار میکردیم مامان جی

همسرداداش گفتند که گویا توی زبان هندی این مامان جی همون معنی مامان جان را میده ...

در یک جلسه دسته جمعی تصمیم گرفتیم از این به بعد به مادرجان بگیم مامان جی...



پ ن 3: نیاز به معلم خصوصی زبان انگلیسی برای مغزبادوم داریم

اولین گزینه ای که به ذهنم رسید ساره ی نازنین بود

امروز باید باهاش تماس بگیرم



پ ن 4: پدرجانم توی همه کارهاشون به شدت منظم و مرتب بودند

حالا که نیستند خیلی راحت مدارک مورد نیاز برای کارهای اداری را پیدا میکنم



اشتباه کردم

سلام

روزتون زیبا و دوست داشتنی



اومدم اعتراف کنم

اشتباه کردم

اونم یه اشتباهی که الان که بهش نگاه میکنم خجالت میکشم

خجالت در حدی که دلم میخواد بمیرم از خجالت این کار

از خط قرمزهای خودم عبور کردم و اجازه دادم در جایی که باید از فکر و عقل و تجربه ام استفاده میکردم ، نادانی و جهالت بر من مستولی بشه

چطور اینهمه نادان و بی فکر میشم گاهی...


صبح رفتم اداره دارایی

جناب مسئول سرصبر میزشون را جلوی چشمای من مرتب کردند

انگار نه انگار که من منتظرم

و انگار نه انگار که سه بار رفتم و حرص خوردم و ایشون تشریف نداشتند

بعد هی پرونده ها را زیر و رو کردند

در حالی که من پرونده خودم را جلوی دست ایشون میدیدم ، ایشون مثلا داشتند دنبال پرونده من میگشتند

بدون حتی یک کلمه مکالمه

تنها صحبتی که رد و بدل شده بود ...

سلام

سلام

اومدم ببینم زحمت پرونده من را کشیدید...

صبر کنید...

بعد ایشون پرونده را باز کردند جلوی چشماشون

بعد فرمودندخب قبلا هم گفتم ، مالیات این مغازه حدودا میشه سی و چهار میلیون

من همینطوری نگاهشون میکردم بدون کلمه ای حرف

بعد یه برگه گذاشتند جلوی روشون

هی عددنوشتند هی به سیستم نگاه کردندهی به پرونده نگاه کردند

دوباره هی عدد نوشتند هی عدد نوشتند

یه جایی ماشین حساب برداشتند و هی جمع زدند و هی عدد روی چک نویس

نگاه میکردم و دقیقا حس میکردم داره یه نمایش مسخره بازی میکنه

یعنی میفهمیدم یه چیزی این وسط درست نیست

یه چیزی روند عادی نداره

برای اینکه برنامه های محاسباتی مالیات همش سیستمی هست...

تقریبا یکساعت و ده دقیقه من جلوی میز ایشون سر پا ایستاده بودم و ایشون بدون اینکه حتی یه نگاه به من بندازن به طور مداوم عدد نوشتند و خط زدند

اینا در حالی هست که همچنان اون پلاستیک های مسخره ی جدا کننده ارباب رجوع از کارمندان در این اتاق آویزان هست

یه جایی دیگه صبرم داشت لبریز میشد

یه نگاهی به ساعتم انداختم

عدد استرسم اومده بود روی 61

دیگه واقعا عصبانی هم شده بودم

بعد آقای مسئول خیلی ریلکس از پشت میزشون بلند شدند رفتند به سمت در اتاق و گفتند شما هم بیا

و وسط سالن بیرونی، یه جای شلوغ پلوغ

فرمودند: عدد مالیاتی شما چیزی حدود سی و ... میلیون میشه ... ده میلیون بزن به حسابم منم اون عدد را صفرمیکنم

و من در عجبم که همینطور نگاهش کردم و اون هم کارت بانکیش را درآورد و داد دست من...

و من در عجیب ترین حرکت ممکن 7 میلیون زدم به حسابش ...

واقعا چرا اینهمه ابله شدم

چطوری آدم اینهمه خنگ میشه گاهی....

چرا اون لحظه هیچی به ذهنم نرسید... حتی به ذهنم نرسید یه ذره فکر کنم؟؟؟؟؟؟؟؟

و اون آقا هم زحمت کشیدند و بعد از یکساعت دیگه معطلی برگه های مالیانی را صفر کردند

یک برگه هم دادند دست من گفتند برو اینو پرداخت کن

یک عدد مسخره 55 هزارتومانی

و بعد تمام

واقعا در عصبانی ترین حالت ممکن از خودم هستم

حتی اگه سی و چهار میلیون مالیات میدادم خیلی بهتر از این پولی بود که به نادانی دادم

از نادانی خودم در عجبم ....

خب اگه باید مالیات میدادم باید میدادم... چرا همچین کاری کردم

اگه عدد درستش همون سی و خرده ای میلیون بود چرا همون را ندادم ...

اگه ...

وای

مغزم داره میترکه




باورتون نمیشه میزان عصبانیتم از خودم روی عدد هزار هست

چرا من اینکار را کردم

چرا نگفتم برگه های تشخیص را بده تا من همون عدد قانونی را پیگیری کنم؟

واقعا چرا همچین کاری کردم؟

اینهمه ادعای هوشیاری و زرنگی دارم

چطور همچین کاری کردم

چطور راضی شدم کارم را از این طریق پیگیری کنم؟

الان بعد از این به همه آدمهایی که توسط این آدم مورد این مدل کلاهبرداری قرار میگیرن من هم بدهکارم

منی که به این آدم اجازه دادم ازم سواستفاده کنه

چطور اجازه دادم ازم رشوه بگیره

اصلا نفهمیدم چی شد که اینهمه ابلهانه پول را واریز کردم

و اون مسئول وقیح بهم یادآوری کرد تا آخر ماه یادت نره سه تومن دیگه را بریزی...

من الان واقعا دلم میخواد زمین دهن باز کنه و من را ببلعه

اخه چرا...





گاهی میانِ خلوتِ جمع، یا در انزوای خویش، موسیقیِ نگاهِ تو را گوش می‌کنم!

سلام

روزتون زیبا


صبح که اصلا نتونستم پست بنویسم

هزار بار وبلاگ را باز کردم و بازم نشد


اول صبح مادرجان را گذاشتم باغچه و خودم رفتم سمت دارایی

بازم اون آقایی که باید کار پرونده منو راه مینداخت نبودش

همکارش گفت رفتند بازدید ...

برگشتم سمت باغچه مادرجان را برداشتم و اومدیم سرکار

رسیده نرسیده آقای تعمیر کار هم اومدن

تا ساعت 1 و نیم اینجا بودن...

خسته شدیم هممون

هم ما

هم اون بنده خدا

حالا خوبه اینجا کوچیک نیست و جا به اندازه کافی هست

آقای تعمیرکار اون یکی دستگاه را سرویس میکردند و ما هم با این یکی کارهای روزمره را راه انداختیم

تا اینجای ماجرا سه میلیون و هشتصد دادم ....باشد که رستگار شوم ...



پ ن 1: برای مغزبادوم لوازم تحریر گذاشتم کنار

با سلیقه خودش

ذوق کردنش منو به وجد میاره

 

پ ن 2: انارهای باغچه رسیده ...


پ ن 3: پاییز پارسال برام دردناک بود

امسال انگار از پاییز میترسم

هرچی بهش نزدیک تر میشیم انگار دلهره میگیرم


سلام

شنبه تون پر از خیر و برکت


پنجشنبه عصر رفتیم مراسم ختم اون بنده خدایی که فوت شده بود

یه فوت شدن دلخراش

یه خانم مجرد پنجاه ساله که از نردبان افتاده بود پایین

و در عرض چند ساعت بدون اینکه حتی به دکتر مراجعه کنه ، یا حتی زنگ بزنه به اورژانس فوت شده بود...

بعد از اون مراسم هم رفتیم سر مزار پدرجان

بعدش هم با مغزبادوم و مامان و باباش رفتیم خونه ی ما

تا آخر شب هم دور هم بودیم


صبح جمعه بیدار شدم و دوش گرفتم و طبق قرار رفتم پیش پدرجانم

اتفاقا آرامستان خیلی هم شلوغ بود

صندلیم را گذاشتم و قرآن و دعاهام را خوندم و با صلوات شمارم آروم آروم صلواتها فرستادم

گلها را آب دادم و یه کمی بهشون رسیدگی کردم

دو ساعتی موندم و اومدم سمت خونه

سرظهر بود

به مادرجان پیشنهاد ناهار بیرون را دادم

زنگ زدیم به خاله و دختر خاله

چهارتایی رفتیم سمت چهارباغ

ناهار خوردیم و قدم زدیم و توی پارک نشستیم

تا عصر اونجا بودیم

باز قدم زدیم

توی راه برگشت دخترخاله کفش خرید

من مانتو و شلوار خریدم

مادرجان دمپایی خرید

خاله جان شلوار خرید

بعدش هم خاله جان میخواستن برن عیادت

بردمشون بیمارستان میلاد

کارشون که تمام شد رفتیم سمت خونه خاله

نشستیم با هم سریال دیدیم

کوکوی خاله پز خوردیم

آخر شب اومدیم خونه

و اینگونه جمعه را گذراندیم



پ ن 1: دیروز از دخترخاله یه جفت کفش صورتی هدیه گرفتم

خاله هم برام جوراب خریده بود


پ ن 2: از این به بعد به جای دختر خاله میگم آلاله

انگار یه حس آشناتری داره اینطوری


پ ن 3: مادرجان امروز موندن خونه

یه عالمه خرما سفارش دادیم از ولایت پدرجان برامون میارن


پ ن 4: دقیقا دو سال پیش همچین روزی با پدرجانم دو نفری رفتیم ولایتشون

یه مسافرت کوتاه و دلچسب

عکسش را میزارم اینستاگرام

باورش برام سخته که دیگه پدرجانم نیست ...

با هم دیگه خرما خریدیم

گوسفند سفارش داده بودیم و برامون کشته بودند و تکه تکه کرده بودند

کشک خریدیم

و ...

و ...

و ...

دلم برای صداش... تعریفاش... مدل یادآوری کردنهاش... حتی حتی اخم کردنهاشم تنگ شده

چقدر با هم دیگه پدر- دخترانه های قشنگی داشتیم

من تا ته دنیا با یادآوری خاطراتم با پدرم لبخند میزنم ... هرچند این روزها لبخند میزنم و اشکم میچکه ... ولی اون لبخنده برام ارزشمنده




امروز توبه بشکنم پرهیز را برهم زنم

سلام

پنجشنبه تون گل و بلبل




صبح زود بیدار شدم

سریع لباس پوشیدم و صبحانه خوردم و اومدم بیرون

تنها و بدون مادرجان

رفتم سراغ دارایی

مسئول محترم مرخصی بودند

منم معطل نشدم

سریع اومدم سمت دفتر کارم

توی راه بنزین زدم

یه سری به بانک زدم

و رسیدم اینجا

هنوز مشغول باز کردن در بودم که یه خانمی پرسید: میدونی کجا قرآن و مفاتیح تعمیر میکنند؟ آدرس اینجاها را بهم دادند

و اشک چشمام را پر کرد

پدرجان قرآن و مفاتیح ها را رایگان صحافی میکرد

بعدها که دستگاه های صحافی را فروختیم هر وقت کسی مراجعه کرد برای تعمیرات ، رایگان براشون انجام میداد

و حالا....

گفتم : همینجاست... پدرم انجام میدادند... اما از دنیا رفتند....

گفت : میشه یه کاریش بکنی؟

گفتم : من بلد نیستم

اصرار کرد

گفتم من چسب میزنم ولی نمیدونم درست میشه یا نه...




پ ن 1: اگه با اونی که ساعت 1 نصفه شب براتون توی واتساپ مینویسه: چرا بیداری؟

هیچ صنمی نداشته باشید ، چه فکری میکنید؟؟؟؟

(آقا هم هستند ایشون)


پ ن 2: امروز بدون مادرجان اومدم

کارها را سر و سامان میدم و عصر میرم خونه

هم یه مراسم یادبود باید شرکت کنیم هم میخوام برم سربزنم به پدرجانم


پ ن 3: با یه دوست درد دل کردم

بعدش از خودم بدم اومد

مگه ما چقدر بهم نزدیکیم که غصه هام را بهش میگم و ذهنش را درگیر میکنم؟؟؟؟


پ ن 4: اشتراک سالانه نت خونه تمام شده

قیمتی که اعلام کرده زیادتر از قبل هست

سرعت نت هم که تقریبا به صفر نزدیک شده

هیچ چیزی به سادگی باز نمیشه

ما برای چی اشتراک میخریم؟؟؟؟


پ ن 5: دیشب داشتیم با آقای دکتر از پنجشنبه هایی حرف میزدیم که پر از عاشقانه های قشنگ بود

انگار قرن ها از اون روزهای بی دغدغه گذشته

چه روزهای خوبی داشتیم

چقدر خاطره ...

گفت : هفته دیگه بیام پیشت

گفتم : با کمال میل...

ولی میدونم که شدنی نیست...

ولی حتی گفتن و شنیدنش هم قشنگ بود

حَسْبِیَ اللَّهُ

سلام

روزتون پر از خداوندی که سراسر مهربانی و رأفت است

دستای خدا را محکم بگیرید

نترسید

از این طوفان ...از این سیاهی... از این سربالایی ... از این مسیر صعب العبور

با توکل میشه عبور کرد

یه روزی میرسه که وقتی به سخت ترین روزها هم فکر میکنیم به خودمون میگیم...سخت جانی کردم.... ولی گذشت...

با توکل آسون تر میگذره

با تکیه برخداوندی که در سختی هم تنهامون نمیزاره

نترسید

باور کنید که میشه

نگید تیلوتیلو از سرخوشی ، از بی دردی داره این حرفا را میزنه

من دقیقا همون وقتی که دستای خدا را محکم گرفته بودم و با تمام وجودم دعا میکردم ، عزیزترینم را از دست دادم

ولی باورهام را از دست ندادم

خدا هنوزم دستام را گرفته و قدم قدم باهام میاد

من توی طوفانم

من توی سیاهی ام

من روزهای سختی میگذرونم

اما خدا هنوزم هست

کاش این اعتقاد و باور از دستم نره....



صبح که خیلی در هم برهم و شلوغ بودم اصلا نرسیدم بیام اینجا سر بزنم

جاتون خالی مادرجان برای ناهار مرغ ترش پخته بودن

ناهار را خوردم و دیدم چشمام داره بسته میشه

برای همین یه قهوه ی تلخ درست کردم و بعد یهو انگار دوباره شدم تیلوی پر انرژی

حالا نشستم پشت سیستم

قبل از اینکه یه کار کوچولوی دیگه را تیک بزنم دلم خواست یه پست بنویسم

یه پست بلند بالا



دستگاهی که دیروز سرویس شده هنوز به اون کیفیتی که میخواستم نرسیده

دوباره با تعمیرکار تماس گرفتم

قرار شد خیلی زود دوباره بیاد سراغ دستگاه



فاکتورهای این چند ماه را جمع و جور کردم و گذاشتم داخل یه فایل

باید تمام بی نظمی های این چند ماه را نظم بدم

باید یه دفتر بزارم و اشکالات و هزینه های دستگاهها را دقیق بنویسم

حالا که پدرجانم نیست باید هوشیارانه تر و مدیرانه تر به قضیه نگاه کنم

سالهاست همه این کارها را خودم کردم اما با تکیه بر پدرجان انگار هیچ باری روی دوشم نبوده

شانه های مردانه ی پدر ، همه این سنگینی را تحمل میکرده و به دوش میکشیده و حالا تازه فهمیدم چقدر امن و امان بودم وقتی پدرجانم کنارم بود



میزکارهای شلوغ را خلوت کردم

هرچی اضافه بود از دم دستم جمع کردم

یه مقداری کارتن و کاغذهای اضافی را دادم به آقای بازیافتی

و اینطوری انگار دارم به ذهنم نظم میدم

انگار دارم همه چیز را طبقه بندی میکنم

همه سالها یه ولعی داشتم برای اینکه انبارهای کوچک مصرفی دم دستم پر باشه

امسال برعکس

دلم میخواد این انبارها را خالی کنم

فعلا قصد دارم از ذخیره ها استفاده کنم و قصد جایگزین کردن ندارم

حس یه ذورقی را دارم که روی آب شناور هست و انگار موج ها دارن با خودشون میبرنش

نباید ذورقم را خیلی سنگین کنم



مگه میشه یهو دوتا از مانتوهای آدم غیب بشه ؟

اونم وقتی در مرتب ترین حالت ممکن هستیم؟

دوتا از مانتوهام نیستن

چند روز پیش متوجه شدم

بعد به مادرجان گفتم

یه دور هم با مادرجان دنبالشون گشتیم

ممکنه؟؟؟؟؟



فلفل دلمه ای های قرمز را برش های باریک دادیم و بردیم روی پشت بام

ولی یادم رفته بود که روی پارچه پهن کنم

همشون کپک زده بودند

چه بی دقتی بدی!

در عوض هلوها خشک شده بودند و عالی شده بودند

آلوها هم



یه مدل حسن یوسف فرفری دختردایی جان اول بهار برام هدیه آورده بود

قبلا هم از همین مدل گلدون داشتم و خیلی گل لوسی هست و خیلی زود خراب میشه

من که از همه گلها قلمه میگیرم و راحت تکثیر میکنم هم هرکاری کردم نتونستم با این گل ارتباط برقرار کنم

اما این دفعه انگار قلمه ای که کاشتم جان سالم به در برده

دیروز یه برگ جدید داده بود


حالا دیگه هرروز نمیتونم برم سرپدرجانم

دو روز گذشته و نتونستم برم

امروز هم قاعدتا نمیتونم...

دارم به این فکر میکنم که صبح ها زودتر بیدار بشم و قبل از اومدن برم یه سری بزنم

ولی کم خوابی خیلی زود منو از پا در میاره ...

نمیدونم چیکار باید بکنم

شاید موقعیتی شده که این عادت نه چندان درست را آروم آروم کمش کنم



پ ن 1: کدوم روتین روزانه تون را از همه بیشتر دوست دارید؟






هر چه تقدیر من و توست، همان می گذرد

سلام

روزتون زیبا

قرار بود با هم در مورد زندگی کردن رویاهامون حرف بزنیم

در مورد زیبا دیدن

تلاش برای زیبا کردن زندگی

قرار بود برام بگید چطوری زیبایی ها را میبینید و سعی میکنید از کنار اونایی که دوست ندارید بگذرید با کمترین اصطکاک

اینجا نوشتن ذهنمون را آرام میکنه

وادارمون میکنه فکر کنیم

مجبور میشیم دقیق تر و حساس تر به یه سری از مسائل نگاه کنیم

و در کنارش از یه سری مسائل راحت تر عبور کنیم

پس یادتون نره حالا که نظرات و کامنتها بدون تایید هست و راحت تر میشه با هم حرف بزنیم



دیشب بعد از ساعت کاری با مادرجان رفتیم بازارچه کوثر

یه سری خرید خرده ریز انجام دادیم

هویج و پیاز و گوچه و کلم

لیموترش و قارچ

شیر و تخم مرغ و چای

چای را یه خانمی تبلیغ میکرد و منم در برابر چای کلکته مقاومت ندارم

یه بسته از چای کلکته برداشتیم

و بقیه خریدها

اومدیم سمت خونه و با مادرجان سریال تماشا کردیم

مغزبادوم ازم برای بطری آبش یه کاور خواسته بود که ببافم

یه کمی از اون را انجام دادم

و ساعت نزدیک 12 بود که عموجان اومد برای خداحافظی

بغلش کردم ولی این دفعه دیگه گریه نکردم

حالا دیگه دارم بزرگتر میشم

دارم قد میکشم

دیگه بعضی از چیزهایی که قبلا برام گریه و اشک داشت دیگه نداره و البته برعکس

داره میره جایی که حس کرده میتونه بهتر زندگی کنه ... هم خودش و هم همسرش و هم دوتا دختر کوچولوش....

پس دیگه جایی برای گریه نمیماند...

بغلش کردم و بوسیدمش و حس کردم قلبم از این دوری به درد میاد

ماشین پدرجان را دادیم که باهاش تا تهران فرودگاه برن

اون یکی عموجان میبرتشون و بعد برمیگرده

یه کمی حرف زدیم و خداحافظی ها را تمام کردیم و اومدیم برای خواب.........


صبح اومدم دفتر و از اول وقت آقای تعمیرکار در حال بررسی وضعیت دستگاهها هستند

هر دوتا دستگاه را سرویس میکنند

یه نسکافه و بیسکویت براشون گذاشتم و بعد از خوردن برای پدرجان فاتحه خوندن

بعضی وقتا یادآوری نبودن پدر مثل یه مشت محکم میخوره توی صورت احساسم....



پ ن 1: انگورهایی که حسابی آفتاب نوشیدند حالا طلا شدند...

انگورهای اخر تابستون یه مزه دیگه داره


پ ن 2: دلم برای میناکاری تنگ شده


پ ن 3: آقای دکتر زنگ زدند

مادرجان نزدیکم بودند

فقط با بله و نخیر جواب دادم

چند بار پشت سر هم تکرار کرد دوستت دارم و خندید و سر به سرم گذاشت

دلم براش ضعف رفت

ولی نمیتونستم جوابش را بدم

براش نوشتم...


خدایا کار این دنیا بدون تو چقدر سخته....

سلام

روزتون قشنگ

دوباره یه روز غیبت داشتم ؟؟؟؟

از بس شلوغم اصلا نمیفهمم روز و ساعت چطوری میگذرن

دیروز که کل صبح را توی اداره دارایی گذروندم

از 8 صبح دقیقا تا ساعت 1

و امروز صبح هم دوباره 8 صبح رفتم دارایی البته یه حوزه مالیاتی دیگه...

ساعت 9 و نیم کارم حل نشد و گفتند برم یه روز دیگه بیام

منم سریع رفتم دنبال مادرجان و رفتیم یه سر به پدرجان زدیم و نان خریدیم و اومدیم دفتر



گاهی مثل امروز یهویی صداهای توی مغزم زیاد میشه

یکی توی مغزم فریاد میزنه و میخواد همه جهان را بهم بریزه

بعد صدای موزیک را زیاد میکنم

امروز صدای موزیک را تا ته ته زیاد کردم و توی اتوبان شیشه ماشین را دادم پایین

اجازه دادم اون باد خنکی که شهریورماه برامون به ارمغان آورده موقع رانندگی بخوره به صورتم

و صدای بلند موزیک تمام افکارم را متوقف کنه

تا خدا هست که نباید از چیزی ترسید

از کنار خیلی از مسائل دنیا باید بگذریم

میگذریم

میگذریم

باد خنک و صدای موزیک کار خودشون را کردند

بعد هم رفتم سراغ پدرجان

گلها را آب دادم

حتی گلهای گلدانهای همسایه های پدرجان را هم آب دادم

همینا حالم را خوب کردم

حالا برگشتم اینجا

نشستم پشت سیستم

اولین پرینت را گرفتم و متوجه شدم دستگاه نیاز به سرویس داره ...

بازم حرص نمیخورم

زنگ زدم به آقای تعمیرکار...

گفتند امروز فرصت ندارن

بازم حرص نمیخورم

میگذره

چشم بهم بزنم فردا شده ...





پ ن 1: عموجان فردا مسافره


پ ن 2: مادرجان برام بیسکویت ویفر خریدن...


پ ن 3: گوجه خشک ها را پودر کردیم و چه عطر و بوی جادویی ای داره ...


پ ن 4: زنگ زدم آقای دکتر یه چیزی بپرسم

گوشی را برداشت و شروع کرد به قربون صدقه رفتن

لبخندم پررنگ شد و بی صدا فقط گوش دادم

بعد کلا سوالم یادم رفت....

هرچی فکر کردم یادم نیومد...


پ ن 5: پست لاندا را خوندم ...

یادمه پارسال که از فوت پدرهمسرش نوشت یهو دلم زیر و رو شد...


پ ن 6: هنوز چشماتون قشنگیای زندگی را میبینه؟



اگر بدانی وقتی نیستی چقدر بیهوده ام

سلام

بعدازظهر شنبه تون پر از آرامش

امیدوارم اول هفته خوبی را شروع کرده باشین و از هفته دوم شهریوریتون حسابی لذت ببرید


روز شلوغم را با یکی دوتا کار کوچولو شروع کردم

و بعد دیگه نفهمیدم موجهای کارهای گوناگون منو با خودشون کجا بردند

فقط وقتی رسیدم به وقت ناهار دیدم که هیچ کدام از کارهای امروز را تیک نزدم ...

امیدوارم توی شیفت بعدازظهر منظم تر بتونم کار کنم




پ ن 1: چرا هوا دوباره اینهمه گرم شد؟


پ ن 2: رویاهاتون را زندگی میکنید؟

یا فقط زندگی میکنید؟


پ ن 3: این سریال «خون سرد» را میبینید؟

چی میگه ؟


پ ن 4: چرا اینقدر حرف دارم و حرف زدنم نمیاد


پ ن 5: یکی از دوستان یه کامنتی داده در مورد خراشی که روی دوستی میفته

و من از صبح ذهنم درگیر این خراش شده

حرفش کاملا درسته

گاه با دو صد مقدمه ناجور می شود

سلام

پنجشنبه تون آروم و زیبا



گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود...

و من تازگی اینو اونقدر ملموس و از نزدیک و تند تند حس میکنم که نگو و نپرس



بهار خانوم قصه های وبلاگستون چهارشنبه راهی اصفهان بود

هفته قبلش نصفه شب که برام نوشت داره میاد اصفهان چشمام برق زد

توی دلم گفتم وقتی یه دوست اصفهان باشه راحت میشه رفت و دیدش

اما دقیقا از سه شنبه عصر که بهار خانوم رسید اصفهان تا چهارشنبه عصر تمام کائنات دست به دست هم دادند که من نتونم برم

از سه شنبه عصری که همسایه باغچه زنگ زد و شیر باغچه ترکیده بود و بعدش که یکی از زمین های کشاورزی را شخم میزدند و اونقدر خاک نشسته بود روی ماشینم که اصلا گفتنی نبود

شوهرخواهر که دید گفت نگران نباش وقتی حرکت کنی و باد بخوره این خاکها از روی ماشین میره

بله نصفش رفت ، ولی دیگه واقعا ماشین قابلیت سوار شدن و دیدن اطراف را نداشت

نصفه شب باید میبردمش کارواش و نگم که به چه سختی جایی را پیدا کردم که باز باشه

چهارشنبه کله سحر هم نوبت بازدید از طرف دارایی داشتم

شب که نشد برم با اینکه از روی نقشه نهایت 20 دقیقه هم با بهار خانوم فاصله نداشتم ، به خودم گفتم خب صبح یکی دوساعته کارت حل میشه و تا اونا بیدار بشن میرسی بهشون

اما.... زهی خیال باطل

درسته که من ساعت 8 صبح اونجا بودم اما جناب مسئول فرمودند ساعت 10 به بعد

و بگذریم که 10  شد 11

و ...

حرص میخوردم ولی دیدم حرص خوردن فایده نداره

زنگ زدم به بهار

گفتم نهایت تا دم رفتن میرسم بهت یه بغلت میکنم

ولی ....

گوشیم شارژ تمام کرده بود و جا مونده بود جایی و پیداش نمیکردم و دیگه شماره بهار را نداشتم

تا با هزار دردسر نگفتنی گوشی را پیدا کنم ساعت از 5 گذشت ...

حتی خجالت کشیدم شب به بهار خانوم زنگ بزنم...

و اینگونه یه بار دیگه کائنات به من نشون داد که همه چیز نسبی هست

حالا امروز صبح که نمیخوام هیچ دوستی را ملاقات کنم همه چی آروم شده و از کله سحر اومدم دفتر...





پ ن 1: یک گالن بیست کیلویی چسب صحافی داشتم

امروز به چند سی سی چسب نیاز داشتم

رفتم سراغش...

کاملا خراب شده بود...



پ ن 2: تولد فسقلی و مامانش را برگزار کردیم

و بعد از تولد خسته ترین آدم روی کره زمین بودم

نای برگشت هم حتی نداشتم



پ ن 3: از درخت عناب توی باغچه عناب چیدم

و الان زخمی ترین آدم هستم

اونقدر که تیغ های این درخت به دستام فرو رفت



پ ن 4: همه ی هلوهای باغچه را کرم زده

یه آفت که ما ازش سر در نمیاریم

نزدیک دوتا صندوق هلو را پر پر کردیم و رفت روی پشت بام تا خشک بشن



پ ن 5: بهار خانوم توی یکی از بدترین شرایط زندگیم با یه شاخه گل نرگس اومد دیدنم

دلم میخواست ...

نشد....

مینی پست

سلام

روزتون بخیر

توی دلتون پر از شادی و حال خوب


امروز یه کمی روی دور تند هستم

همه چی یه کمی پیچیده شده

روز بسیار شلوغی داشتم و برای بقیه روز هم حتی برای دقیقه ها هم برنامه دارم

روزهایی که اینطوری هست خیلی خیلی خسته میشم و وسطای روز نیازمند قهوه میشم

اون قهوه ی تلخ دیروزی ، جوری بهم انرژی داد که تا ساعت 11 شب یه سر، سرپا بودم و اندازه چند تا روز توی تقویمم تیک زدم

و الان هم منتظرم یکساعت دیگه بگذره و برم سراغ یه قهوه ی تلخ دیگه...



پ ن1: بهار خانوم امروز میرسه اصفهان

ذوق دارم


پ ن 2: رنگ و لعابها رسید و مادرجان از صبح مشغول آماده سازی هستن


پ ن 3: حالا که پدرجان نیست ، کی دستگاه برش را برام سرویس کنه؟


مرا عهدی است با شادی که شادی آن من باشد

سلام

روزتون شاد


امروز از صبح که اومدم مشغول تایپ یه پروژه نسبتا بزرگ شدم

از اونجایی که باید تا شب تحویل بدم به شدت شلوغ شدم و وقت ندارم که به نسبیت جهان و غصه هاش فکر کنم

فعلا دغدغه م تایپ بدون غلط یه پروژه بزرگ هست






پ ن 1: خواهر دعوت کرد برای تولد پسته چهارشنبه خونشون

علی رغم میل باطنی مون قبول کردیم


پ ن 2: آقای دکتر بعد از دعوا و قهرها با من مهربون تر میشه

امروز فهمیدم همین انگیزه ای شده که هر روز دلم بخواد باهاش قهر کنم


پ ن 3:مادرجان برام انجیر سیاه از باغچه آوردن

من هیچوقت انجیرسیاه دوست نداشتم ولی الان دارم میخورم و به نظرم خوشمزه ست


پ ن 4: امروز از اون روزهاست که جهان جا میشه تو مشتم...


صدا درمانی

سلام

عصرتون زیبا



آقای دکتر بهم زنگ زدند

با همون صدای آشنایی که با هر بالا و پایینش میفهمم الان تو چه حالی هستند

حالش خیلی مناسب نبود و در موقعیت مناسبی هم نبود

یه تجربه تلخ را پشت سرگذاشته بود

یه تجربه از اون دست که یادآوریش هم حالم را زیر و رو میکنه

اولین جمله به دومین جلمه اشکم سرازیر شد

و در این مواقع با همون صدای بم میگه: گریه نکن... طاقتش را ندارم

چند دقیقه حرف زدو حرف زدم و آروم تر شدم

گفتند: سرم درد میکنه میخوام بخوابم تا بیدار میشم یه پادکستی برات میفرستم گوش بده تا در موردش حرف بزنیم

گفتم: حوصله ش را ندارم باشه برای بعد ...

شروع کرد به تعریف کردن ... مقدمه ... اصل موضوع... فرعیات... و رفت جلو و جلو و جلوتر....

یهو به خودم اومدم دیدم نیم ساعت گذشته و ریز به ریز پادکست را برام تعریف کرده ...

موضوع پادکست اقتصادی بود

هیچ چیز رمانتیکی در کار نبود

ولی ذهنم با شنیدن صداش آروم میشه

اون اسب وحشی دیگه توی سرم پای کوبی نمیکرد

آروم تر بودم و به فکر فرو رفته بودم ...



هذیان

 لطفا خوانده نشود....



ادامه مطلب ...

بسیار سفر باید تا پخته شود خامی...

سلام

یکشنبه تون زیبا

شهریورماه قشنگتون پر از اتفاق خوب

از این هوای بینظیر نهایت استفاده را ببرید




عمر سفر هرچی هم طولانی باشه، کوتاهه

عموجانم روی دور تند دارن کارهاشون را میکنن که برگردن

از همین الان که هنوز نرفتن دلم از فکر دوریشون زیر و رو میشه

کاش این جغرافیا آدمها را اینهمه وادار به مهاجرت نمیکرد

قصد داشتیم دعوتشون کنیم تا یه شب دور هم باشیم

به عموجان زنگ زدم و گفتند روی دور تند دارن کارهاشون را میکنن و وقت برای مهمونی ندارن

بازم مادرجان دلشون نیومد و خودشون زنگ زدند و با عمو و زن عمو حرف زدند

ولی نشد که بشه...

میخواستم کیک بخرم و تولد بازی را هم بزارم برای همون شبی که اونا میان مهمونی تا به بچه ها بیشتر خوش بگذره

اخه من دوتا دختر عموی کوچولو دارم

یکی ده ساله و یکی هفت ساله

البته که اون دوتا دخترعموهم کوچولو هستند

یکیشون بیست ساله و اون یکی پانزده ساله

و برای همین با حضور مغزبادوم و فندوق و پسته میشد یه شب به یادموندنی درست کرد... اما نشد

همه برنامه ریزیها بهم ریخت

حالا باز یه فکر تازه میکنم






پ ن 1: امروز یه پیغام خوشگل به اونایی که دوستشون داریم بفرستیم

بزاریم عشق کار خودش را بکنه


پ ن 2: مهربونی کردن کار سختی نیست

جلوی نانوایی یه تکه از نون داغ کندم و دادم دست یه دختر کوچولو که داشت نگاه میکرد


پ ن 3: هنوز گیجم از ضربه ای که خوردم

نبودنت آسون نیست پدرجان

الان که رسیدم به روزهای پرکارِ کاری، میفهمم که گیجم و هنوز خودم را پیدا نکردم

«بادا» مباد گشت و «مبادا» به باد رفت

سلام

روزتون قشنگ

امیدوارم هفته بینظیری پیش رو داشته باشید

خدا را شکر که هوای ماه ته تغاری تابستون خنک و دلچسب شده

در کنار روزهایی که هنوز خیلی کوتاه نشدن

و آفتابی که همچنان پررنگ و دوست داشتنی هست



دیروز از صبح که بیدار شدیم با مادرجان افتادیم به جون خونه

یه عالمه هم توی آشپزخونه کارهای متفرقه انجام دادیم

فلفلهایی که مادرجان خشک کرده بودند را آسیاب کردیم

سیرهایی که خشک کرده بودند را پودر کردیم

فلفل دلمه ای ها که خشک شده بودند را بسته بندی کردیم

یه عالمه پوست لیموهایی که خشک شده بودند را کَندیم

حسابی به تراس رسیدگی کردم و گلها را جابجا کردم

کف تراس در اثر آب دادن به گلدونها یه کمی لک شده بود که با سفیدکننده و شوینده افتادم به جونش و حسابی برقش انداختم

ظهر هم هول هولکی ناهار دیروقت خوردیم و دوش گرفتیم و آماده شدیم برای رفتن به مراسم هفتم ، مادرِ شوهر عمه م !!!!

اون هم یه جای خیلی دور....

ماشین پدرجان را برداشتیم که یه کمی حرکت کنه و باطریش از کار نیفته

رفتیم دنبال خواهرجان و همسرش و مغزبادوم

و با هم رفتیم و برگشتیم

چهارساعت طول کشید!!!!!!!!!!!!!!! البته کلا نیم ساعت هم توی مراسم نبودیم بقیه اش را توی راه بودیم

بعد هم خاله جان پیغام داده بودند آش رشته پختم بیاین اینجا

من و مادرجان رفتیم خونه لباس عوض کردیم و راهی شدیم

خاله جان هم کیک پخته بودند و هم آش رشته

جاتون خالی...

دور هم بودیم تا اخر شب




پ ن 1: پنجشنبه رفتم سرمزار پدرجان

ولی طبق قرار جمعه نرفتم....

باید دل مادرجان را به دست میاوردم

در عوض عصر توی مسیر برگشت با مادرجان دوتایی رفتیم و یه فاتحه خوندیم و اومدیم


پ ن 2: تولد خواهرجان آخر این هفته هست

هفته گذشته هردوتا خواهر یه مدل قرص تقویتی میخواستند و قرار شد من سفارش بدم و بعد با هم تقسیم کنیم

تقسیم کردم و پولش را نگرفتم و به هردوشون گفتم این کادوی تولدتون  (تولد اون یکی خواهرجان توی آبان هست)

امروز هم براشون رنگ و لعاب و سیاه قلم میناکاری سفارش دادم و میخوام این را هم بزارم پای کادوی تولدشون

همش که نباید سوپرایزای عجیب غریب باشه

گاهی هم یه چیزایی که احتیاج دارن براشون بخرم به نظرم بد نیست....


پ ن 3: تولد پسته جان هم با فاصله دو روز از خواهر هست

برای پسته و فندوق اسباب بازی و لباس خریدم

اونا فاصله سنیشون کم هست ... مثل دوقلو هستند... دلم نمیاد به یکیشون کادو بدم

شاید یه برنامه سوپرایزی جالب براش ترتیب بدم


پ ن 4: این غصه ای که ته دلم رسوب کرده کم رنگ نمیشه

غم نبودن پدرجانم هم در هر لحظه همراهمه

مدتهاست خنده ی از ته دل برام شده یه خاطره ....


پ ن 5: آقای دکتر سرشون شلوغ بود

البته طبق معمول

زنگ زدم ، گوشی را برداشتند و گفتند وسط یه جلسه هستم و نمیتونم حرف بزنم

منم سریع بدون هیچ چک و چونه ای گفتم خداحافظ...

دو دقیقه بعد زنگ زدند

تعجب کردم

گفتند: اونقدر مظلوم رفتی که دلم نیومد باهات حرف نزنم...

وسط جلسه یه تنفس دادم و اومدم بیرون....


فرصتی را که بدستست، غنیمت دان

سلام

روزگارتون مخلمی



دیروز روی دور تند کارهام را مرتب میکردم و قصد داشتم تا عصر حسابی کارها را پیش ببرم

اما ساعت نزدیک 2 و نیم خاله جان زنگ زدند و گفتند ناهار نخوردند و منتظر من هستند

این شد که منم سریع جمع و جور کردم و رفتم سمت خونه خاله

جاتون خالی پلوآلبالوی خوشمزه و مرغ ترش را خوردیم و نشستیم دور هم

همینطوری که حرف میزدیم دیدم یکی دوتا دونه روی پای خاله جان زده پرسیدم اینا چیه

که یهو دختر خاله شروع کرد به غر زدن که یک ماه بیشترهست این دونه ها زده و مامانم حاضر نمیشه بره دکتر و ....

منم که حاضر و آماده

خاله را مجبور کردم آماده بشه و بردمش دکتر

یه دکتر پوست با تشخیص خوب که نیاز به نوبت قبلی نداره یه جا سراغ داشتم

سریع رسوندمش اونجا

اتفاقا جزو نفرات اول بودم

یه داروی ساختنی تجویز کردند که رفتیم داروخانه و ساخت اون یه کمی زمان برد

بعد هم برگشتیم سمت خونه خاله

توی این فاصله مامان و اونیکی خاله برامون الویه خوشمزه درست کرده بودند

دور هم چای و میوه خوردیم و حرف زدیم

شب هم الویه خوردیم

نزدیک ساعت 10 بود که نخود نخود ... هرکه رود خانه خود

اول که رسیدم گلها را آب دادم

بعدش هم یه مقدار ریحان مادرجان خریده بودن با هم پاک کردیم

و اینگونه یک روز شهریوری خود را گذراندیم....





پ ن 1: به دعاهاتون نیازمندم


پ ن 2: یکی از دوست جانها، بهم خبرداده هفته بعدی میاد اصفهان

از دیشب تا حالا تو دلم شور برپا شده


پ ن 3:یادم رفته برای وبلاگ تولد بگیرم و از این مدل قرتی بازیا در بیارم

بد نباشه؟



معنای زنده بودن من ، با تو بودن است

سلام

شهریورتون مبارک

همه ی روزهای زندگیتون مبارک و شاد

وارد ماه ته تغاری تابستان شدیم

حالا آروم آروم تابستون کم رنگ میشه و پاییز برای آمدن و رسیدن تلاش میکنه

روزهای بلند تابستونی را قدر بدانید که یواش یواش تا چشم بهم میزنیم هوا تاریک شده



دیروز صبح کله سحر با اون یکی خاله و دخترخاله قرار گذاشتیم جلوی در خونه این یکی خاله

دختر خاله یه کیک بزرگ و خیلی خوشگل درست کرده بود

منم کادو و بادکنک به دست

آهنگ تولد را پلی کردیم

زنگ در را زدیم

البته اونا اونقدر خواب بودن که با زنگ در بیدار نشدن

و بعد از زنگ زدن روی گوشی خاله ، بیدار شدن و در را باز کردن و سوپرایز شدن


خاله برای دختر خاله مانتو و بلوز دوخته بود

برای منم مانتو و بلوز دوخته بود

برای مادرجانم هم چادرنماز و بلوز و شلوار دوخته بود

و اینگونه همه یه عالمه کادو به همدیگه دادیم

تا آخر شب هم دور هم بودیم

عکس گرفتیم

حرف زدیم

فیلم دیدیم

فیلم گرفتیم

عصر خواهرجان و مغزبادوم هم یه سری اومدن

دایی جان هم یه سری زد

ولی در نهایت تا آخر شب دور هم بودیم و بعد اومدیم خونه و بیهوش شدیم




پ ن 1: هیچی مثل خوشحال کردن یه آدم دیگه ، حس خوب بهم نمیده


پ ن 2: برکت زندگی هم باشیم


پ ن 3: برای تک تک روزهای مانده تابستان برنامه بزارید


پ ن 4: مادرجان یه عالمه لیمو برای خشک شدن بردن روی پشت بام

هرروز بهشون سر میزنم


پ ن 5: مادرجان یه عالمه لوبیا سبز و ذرت برای فریز کردن خریدن


پ ن 6: وقتشه چی را درون خودمون تغییر بدیم؟؟؟؟؟