روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

هذیان

 لطفا خوانده نشود....



 میخوام بیینم شما در این مورد تجربه مشترکی دارید یا نه؟

و اصلا نظرتون در باره این چیزی که میگم چی هست




شده تا حالا به این نقطه برسید که همه چیز در این دنیا نسبی هست؟

انگار هیچ مطلقی وجود نداره؟

چیزایی هست که واقعا خوب هستند، ولی همون چیز خوب میتونه یه جایی در یه شرایطی قرار بگیره که برای شما خوب نباشه

مثلا، عدالت خداوندی...

خب مسلما عدالت خداوندی یه نقطه قوت برای زندگی در این جهان پر آشوب هست

چیزی هست که باعث میشه خیلی وقتا وسط یه عالمه فشار و سختی بتونی تحمل کنی و طاقت بیاری

وقتی یکی بهت ظلم میکنه و هیچ کاری از دستت برنمیاد حداقل ته دلت میدونی یه عدالتی وجود داره

اما همین نکته خوب....حتی همین هم نسبی هست

وقتی عزیزت بهت بدی میکنه ، اونی که از صمیم قلب دوستش داری... به خودت میگی کاش این عدالت شامل حالش نشه و یه جایی نخواد جواب این بدی که داره به من میکنه را پس بده...

من حتی حاضر نیستم عزیزانم جواب بدی هایی که بهم میکنن را پس بدن

نمیخوام

من میبخشمشون

ازشون میگذرم

گاهی سکوت میکنم و در خودم فرو میرم و اونقدر توی لاک خودم میمانم تا اون درد و رنج در درونم ته نشین بشه

ولی نمیخوام اونا تاوان کاری که باهام کردن ، یا حرفی که زدن را پس بدن




تازگی یه چیزی که خیلی ذهنم را مشغول کرده همین نسبی بودن هست

همین که هرچیز خوبی هم حتی نمیتونه همیشه خوب باشه

مهربونی خوبه ولی یه جاهایی دلم نمیخواد کسی بهم مهربونی کنه

کمک کردن خیلی خوبه ولی یه جاهایی دلم نمیخواد کسی بهم کمک کنه

حتی یه جاهایی به این فکر میکنم دوست داشتن و دوست داشته شدن خوب هست ولی وقتی به سختی ها و وابستگی ها و دردهایی که متعاقب این قصه میاد فکر میکنم دلم میخواد هیچ وابستگی نباشه... هیچ عشقی نباشه ... دوست داشتنی نباشه

خواهر و برادر داشتن خوبه ، اما وقتی به دردها و مشکلاتشون فکر میکنم قلبم تیر میکشه و فکر میکنم شاید اونایی که تنها هستند رنج کمتری از این جهان نصیبشون بشه...

انگار دارم هذیان میگم

انگار ذهنم دچار یه دور باطل شده

انگار باید بنویسم تا صداهای توی مغزم ساکت بشن

نمیدونم چی امروز صبح اینهمه منو بهم ریخته

یهو بیدار شدم و دیدم تیلوی درونم داره بدون وقفه حرف میزنه

حرف میزنه و شاکی هست

از مهربونی کردن

از خوب بودن

از خوبی هایی که انگار میتونن در عین خوب بودن بد باشن

از عدالتی که وقتی اجرا بشه باعث میشه بازم رنج ببرم

از رنج بردن بقیه



یادتونه قبلا از عادتهای روتین حرف زدیم ؟

از عادتهای روتینی که باعث ایجاد حس امنیت و آرامش در زندگی میشن ؟

عادتهایی که تکرار هر روزشون نه تنها عذاب آور نیست بلکه باعث میشه توی زندگی حس خوب پیدا کنیم ...

روزمره هایی که تکرارشون شیرین هست

یکی از عادتهای شیرین که باعث میشه حس امنیت بیاد سراغ آدم ، عادت به آدمهای امن زندگیمون هست

و من حالا به جایی رسیدم که گاهی دلم میخواد از آدمهای امن زندگیم فرار کنم

انگار دوست داشتن با وجود تمام خوبی هاش ، باعث میشه آدم ضعیف و شکننده بشه

عشق آدم را از پا در میاره

عشق نه صرفا از نوع عاشقی های پیچیده

حتی دوست داشتن های ساده

نسبت ها ...




چه ساده میشه با چند تا کلمه جهان دیگران را زیر و رو کرد

چه ساده میشه با چند تا نقطه ...

گاهی اگه حساس باشی یه گردش چشم

یه اشاره ابرو

تجربه ش را دارین؟

یه سکوت ... یه مکث







صبح که بیدار شدم یه نگاهی به ساعت کردم

پوستم از خنکای صبحگاهی شهریوری یخ کرده بود

بیدار شدم

لب تخت نشستم

اول از همه پدلاک پاک کن را برداشتم و لاک های قرمز ناخنم را پاک کردم

و به این فکر کردم در جهانی که با یه ذره رنگ میشه همه چیز را خوشگل کرد

چرا با سه تا نقطه ی کوچولوی بی معنی میشه دنیای یکی را کدر کرد...

دوش گرفتم

سعی کردم بوی شامپو بدنم را به مشام بکشم ولی نمیدونم چرا وقتی درونت آشوب میشه همه چی رنگ و بوی خودش را از دست میده

حتی اسپری و عطر روزانه م هم بو نداشت

چند تا پیغام مهربون با درک و شعور بالا نوشتم و برای آقای دکتر فرستادم

ولی حالم انگار خوب شدنی نبود

الانم دارم هذیان میگم

دلم میخواد یه کمی جسورتر بودم

شاید اگه جسورتر بود خیلی از روتینهای زندگی را رها میکردم

الان که باید پاهام را بچسبونم به این نقطه از زمین ، دلم رهایی خواسته

میدونم به عصر نرسیده حالم عوض میشه

میدونم بعد از خوردن اون قهوه ی تلخ و کوفتی همه چی رنگ میبازه

میدونم چند تا قاچ هلو که بیاد روی میز باز محو رنگ ها میشم و توی دلم شعر میبافم

خودم را که میشناسم

با خودم که رو دربایستی ندارم

خودم که میدونم در عین پیچیدگی چقدر ساده ام

اما شماها میدونید وقتی شروع میکنید رشته های نازک و نا پیدای یه طناب را ببرید ، دارید آروم آروم استحکام اون طناب را کم و کمتر میکنید

و من دارم هر روز رشته های ناپیدای این طناب را ناخواسته و با دانسته میبرم

درسته که ساده از خیلی چیزها عبور میکنم

اما مگه میشه این خشم هایی که ازشون میگذرم که کمترین آسیب به بقیه بخوره ، هیچ تاثیری روی من نزاره

مگه میشه اینهمه سختی کشید و خراشیده نشد؟

من هنوز دستام توی دستای خداست

همونطوری که توی روزهای سخت بود

همونطوری که توی آسونی ها یادم نرفت

این روزها ورد زبانم الغوث و الامان... یا غیاث المستغیثین...

پس میدونم میرسه به دادم

میدونم میشنوه

وقتی ورد زبانم هست

وقتی یه سره دارم میگم

وقتی دردم میاد و به جای داد زدن فقط نگاهم میره سمت آسمون

بخدا هیچی نشده

دنبال دلیل نگردین

توی ذهنتون ... توی دلتون ... دور و برتون ...

فقط و فقط یه جایی این آدم آروم و مهربون و صبور هم ممکنه کم بیاره ...

این کم بیاره چند دقیقه بیشتر نیستا

میگذره

چند دقیقه دیگه همین آدم داره با بقیه معاشرت میکنه و میخنده و حرف میزنه

میشناسمش که میگم

من این تیلوتیلو را از بَر هستم

خوب میدونم خم و چم اخلاقش را

حتی وقتی تلخ میشه ... زهرمار میشه ... عین یه قهوه پر از کافئین و حال خوب هست... پر از انرژی هست

نمیشه آدمها را اهلی کرد و بیخیال بود

اهلی کردن آدمها مسئولیت میاره

لبخند زدن به آدمی که بهت کشش داره مسئولیت میاره ، مثل لبخند زدنهای توی خیابون به عابرها نیست

به یه عابر لبخند میزنی و گاهی باعث میشی ناخودآگاه لبخند بزنه و الکی الکی روزش پر از حال خوب بشه

ولی وقتی به اون آدمی که بهت کشش داره لبخند میزنی فرق داره

مثل وقتی هست که اون سه تا نقطه را میزاری 

...

یادتون نره

لبخندهاتون هم نسبی هستند

همونقدر که خوبن میتونن جهان دیگری را زیر و رو کنند

حتی نگاهتون

اخم تون

سکوتتون

بعضی از آدمها شما را از بَر هستند نیاز نیست حرف بزنید

سکوتتون را میخونن

حیف هست آدمهایی که سکوت شما را میفهمن از دست بدین

مواظب این آدمها باشید

این آدمهایی که سکوت را بلدن ... خوندن سکوت را بلدن... آروم بودن را بلدن

در سکوت رفتن را هم خوب بلدن

مواظب این آدمهای آروم و بی آزار توی زندگیتون باشید

یهو میبینید دیگه نیستن...

سرم پر از حرف شده

میخوام بنویسم

دهنم بسته شده

دلم نمیخواد حرف بزنم

اصلا چی بگم ؟

از چی بگم ؟

از کی بگم ؟

گاهی دلم میخواد هیچی نگم ولی میبینم اگه سکوت کنم و در سکوت فرو برم بقیه اذیت میشن

بعد با تمام عذاب حرف میزنم

میخندم

لبخند میزنم

و چای عصرم را چنان با آرامش مینوشم که گویا درونم یه دریای آرومه

گاهی اون قیامت عظیم را درون آدمها نمیبینیم

طوفان را

تلاطم درونم را از آدمهای دور و برم قایم میکنم ، اصلا دلم نمیخواد مکدر بشن




نظرات 15 + ارسال نظر
لیمو یکشنبه 6 شهریور 1401 ساعت 11:28 https://lemonn.blogsky.com/

کاملا درکت میکنم تیلو جان البته من اندازه شما مهربون نیستم اما این رو قبول دارم که انگار نمیشه به همه بی حد و حصر خوبی کرد. واقعا تبدیل به وظیفه میشه و از یاد میبرن. برای اون جمله باید بگم که بله من هم حساسم، کل دیشب خوابم نمیبرد و اعصابم ناآروم بود فقط بخاطر نوع تلفظ یه کلمه از سمت کسی که مهمه. اینکه اون کلمه با چه حسی ( ناراحتی، خشم، بی حوصلگی یا شادی و ...) گفته بشه خیلی مهمه بنظرم چه برسه به مکث و اشارات چشم و ابرو.
برای قلب و ذهنت آرامش، رنگ و نور زیادی آرزومندم


کاش نمیخوندی
ببخشید اگه ناراحتتون کردم
ممنونم از آرزوی خوبت
تلفظ کلمات ....
لحن صدا...
بالا و پایینش...

MAH یکشنبه 6 شهریور 1401 ساعت 11:39

دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور!

بهترین جمله ای که میشد برای این پست نوشت
متشکرم

الی یکشنبه 6 شهریور 1401 ساعت 11:46 http://elimehr.blogsky.com

انگار تک تک سطرهات رو جرعه جرعه میخورم و میفهمم، من چند ساله به این نسبیت رسیدم و معتقدم دیگه هیچ مطلقی وجود نداره، نمیدونم خوبه یا بد چون هیچ خوب وبد قطعی نداریم اما من شدم آدم رهایی خیلی چیزها، عشق همونقدر که آرامش دهنده هست میتونه سوزنده و آشوبگر باشه، مهربونی و کمک به آدمها همینقدر که میتونه خوب باشه میتونه توقع ایجاد کننه و آدم رو احمق فرض میکنن و سواستفاده میکنن و همین آدم رو بدتر رنج میده، صبوری همینقدر که خوبه باعث خودخوری و رنج میشه، از سال 95-96 و اون حوادثی که رخ داد برام که کمرم رو شکست من رسیدم به این نقطه، تصمیم به فاصله گرفتن بیشتر شد از خیلی چیزها از عشق از محبت از مهربونی زیادی به آدمها گرچه همینم نسبیه و گاهی تونستم گاهی نتونستم یا نخواستم، از آدمها خیلی فاصله گرفتم، بی اغراق گاهی آرامشم بیشتر شده اما عوضش اون عشقی که قبلا داشتم رو تجربه نکردم وزندگیم خالی شده، اما من آرامش رو بیشتر ترجیح دادم، ممکنه نظرم بعد عوض شه، کسی نمیدونه واقعا به نظرم هیچ مطلقی وجود نداره، گاهی صبوری زیاد هم خوب نیست گاهی باید فریاد زد گاهی باید همه نزدیکان بدونن توان هر آدمی اندازه ای داره، من معتقدم این به نفع خود عزیزانمون هم هست، گاهی ما با مهربونی و صبوری و عشق ظلم میکنیم به همونایی که دوستشون داریم چون از نظر من همه چیز نسبی هست چون خودمون مهمتریم چون اگر برسیم به نقظه پایان ...... اون نقطه برگشتی نداره، یه چیزی توی محاسبتمون ما داریم به اسم حد الاستیک یا برگشت پذیر جسم تا اون نقطه قابلیت برگشت داره اما اگر رد بشه وارد فاز شکست میشه یا پلاستیک ( تغیر شکل) که در هر حالت هرگز به حالت اولیه بر نمیگرده و این نقطه عطف محاسبات هست، آدمی هم همونه اگر از اون نقطه بگذره دیگه بر نمیگرده

الی با تک تک کلماتت فهمیدم که دقیقا درک کردی چی میگم
اون حد لاستیک را میشناسم
و این نسبیت داره آزارم میده
اینکه دیگه هیچی منو به اطمینان نمیرسونه
اینکه دیگه از هیچی مطمئن نیستم
و انگار اعتماد کردن میشه یه خیال خام
همین که حتی به حرفا و نظرات خودمم مطمئن نیستم

لیمو یکشنبه 6 شهریور 1401 ساعت 12:19 https://lemonn.blogsky.com/

چرا نباید میخوندم تیلوی عزیزم؟ این وبلاگهای ما بهترین شونه برای گریستن و گفتن حرف دله. من یک ماهه تقریبا که با این حس ها با طیف ضعیف و قوی سر و کله میزنم اما اگر از من میپرسی نتیجه؟ هیچی. فقط میگذرونم و سعی میکنم به آینده فکر نکنم. به دیگران اعتماد نمیکنم و این بیشتر خودم رو میسوزونه. فکر کنم یک قدم ناچیز تا اون حد الاستیکی که الی جان میگه فاصله دارم :(
+من خودم رو دوستت میدونم یعنی دوستت دارم و حرفهات چه شاد باشن و چه غمگین برام خوندنیه. ببخشید که نمیتونم کاری برای حال خوبت جز دعا انجام بدم.

اول اون آخری را بگم
اینکه به نظر من دعا بهترین کاری هست که میتونیم در حق همدیگه بکنیم
اینکه انرژی خوب و مثبت برای هم میفرستیم
اتفاقا هرکسی دعا میکنه اول از همه انرژی خوب اون دعا توی زندگی خودش جاری میشه

چقدر از داشتن دوستی مثل شما به خودم میبالم
داشتنت یکی از بهترین حس های دنیاست
اینکه بی پرده و بی شیله پیله باهام حرف میزنی
اینکه هر روز و بی وقفه منو میخونی و برام مینویسی
برام ارزش قایلی
اینکه تازگی اومدی ولی هر پستی مینویسم میدونم سریع برام یه کامنتی میزاری
لیموجانکم
منم مدتهاست با این حس ها دست به گریبانم
پدرجانم را از دست دادم و دوره سوگم تمام نشده و یه عالمه حس متضاد دارن منو دیوانه میکنن
غمگینم
پر از خشمم
حس های بد منو پر میکنن
و دقیقا منم تا اون حد لاستیکی پیش رفتم
تهش هیچی نیست
تهش اینه که دیگه اون آدم قبلی نیستم و نبایدم باشم
تهش اون بی اعتمادی لعنتی هست
تهش این میشه که دلخوری هام را فقط برای خودم تعریف میکنم
لیموجانکم
دوست حقیقی و نزدیک میخوام و ندارم
هیچکس را ندارم
گاهی مثل امروز
دلم میخواد زنگ بزنم به یکی بگم بیا اینجا...
بعد هرچی میگردم و سرچ میکنم و گوشیم را زیر و رو میکنم هیچکس را ندارم

من از حد خودسانسوری هم گذشتم
نمیتونم راحت با هیچکس حرف بزنم

لیمو یکشنبه 6 شهریور 1401 ساعت 12:51 https://lemonn.blogsky.com/

تیلوی عزیزم
نمیدونم در مورد کلمات جادویی و دوست داشتنی که برام نوشتی چی بگم که جبران محبتت باشه فقط این رو میدونم که این احساسات دو طرفه است و چقدر باعث افتخارمه که من رو دوست خودت میدونی.
کاش کنارت بودم تا بغلت میکردم و نبینم که اینطور از تنهایی میگی... حالا که به انرژیش اعتقاد داری بدون که کامیون کامیون برات انرژی و حال خوب میفرستم حتی یکی از بارها چون سنگین تر بوده با تریلی هجده چرخ ارسال میشه خدمتتون.

منم مطمئنم که احساسات دو طرفه است
اینو حس میکنم
کاش بودی
از اینکه دوست حقیقی کنارم ندارم این روزها خیلی بهم سخت میگذره
ای جانم
میدونی یهو زدم زیر خنده

ریحانه یکشنبه 6 شهریور 1401 ساعت 12:54

یادمه اقای دکتر مشاور/ روانشناس بودن. درسته؟
میدونم که با یه ربع حرف زدن میتونه همه این احوالات را بشوره ببره

گاهی از حرف زدن فراری میشم ...
گاهی هم با هم دیگه کدر میشیم و حرف زدن برای هردومون سخت میشه

سعید یکشنبه 6 شهریور 1401 ساعت 12:54 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عمو جان
این نوشته ت رو هم خوندم با این که گفته بودی خونده نشه
دیدتو در مورد نسبی یا مطلق بودن قبول دارم آره بعضی چیزا تو دنیا نسبی هستن
اینم بگم اگه تو کسی رو نبخشی یقینا اون آدم سزای اعمالشو میبینه طبق عدالت الهی اما اینم یادت باشه ما هیچ وقت نمیتونیم حکمت همه کارهای خدا رو بفهمیم

سلام پسرعموجان
گفتم نخونید چون دوست ندارم ناراحت بشید
امیدوارم به اینجایی که من رسیدم نرسی... همه چیز نسبی هست
جز خداوند هیچ مطلقی وجود نداره ...
شما آدمها را ببخشید هم عدالت الهی ، کار خودش را میکنه
یه قسمتی از هرکاری که میکنید مربوط به حق الله هست اون آثاری که در روح و روان طرف مقابل باقی میماند
و اون عدالت الهی از ذره المثقال نمیگذره...
در مورد حکمت کارهای خداوند باید توکل و اطمینان کنیم و ایمان داشته باشیم
گاهی بعضی از حکمتها را میفهمیم و اونوقت هست که هزاربار بیشتر ایمان می آوریم

بهاررررررررررر یکشنبه 6 شهریور 1401 ساعت 12:54

حالا میکشمت تو بغل نرم و تپلویم
حالت خوب میشه ، دو روز واستا


منتظرتم بهار خانوم
ولی اغراق نکن یادم نرفته که دیگه تپلو نیستی

کتی یکشنبه 6 شهریور 1401 ساعت 14:01

سلام گلم..هذیان نمیگید...تازه دارید واقعیتها رو میگید...واقعیت زندگی اینه که الان گفتید...نه اون به به ها وچه چه ها...اون به به ها وچه چه ها فقط ظاهر زندگی هستند...هرچی به لایه های عمیق تر زندگی برسیم..متوجه میشیم که فقط خداوند لایق عشق ورزیدن هست ...اون موقع هست که به قول شاعر...که در طریقت ما کافریست رنجیدن

سلام به روی ماهت
زندگی بالا و پایین داره
زیبایی ها هم جزئی از زندگی هستند
نعمتهایی که خداوند آفریده و باید ازشون لذت برد

رسیدن یکشنبه 6 شهریور 1401 ساعت 14:13

نمیدونم چقدر درست یا غلط ، بخاطر همون نسبیت ، یه سری از کلمات و حرف هات رو خیلی خوب فهمیدم درک کردم
چیزایی که فعلا نتونستم درموردش حرف بزنم .
چون هنوز گاهی گیر احساس و منطق رفتن پدرم هستم .
اما منم مثل تو این مدت چیزهایی دیدم و شنیدم که خارج از تعریف ساده و همیشگی خودم بودن ، مطلق هام تغییر کرد . چارچوب هام کج و کوله شد و پشتش هزار افسوس و آه تا جان دلم رو سوزوند.

متاسفم که درک میکنی از چی حرف زدم

رها یکشنبه 6 شهریور 1401 ساعت 14:58

تضادت بخاطر کشمکش بین ذهن واقع بین و دل رئوفت هست عزیزم
تا قبل این هرجور میخواستی دنیا رو میدیدی ، با اینکه همون موقع هم میدونستی همه چیز مطلق نیست ، با اینکه زشتی ها و تلخیها رو میدیدی ، نمیخواستی بهشون در دلت راه نفوذ بدی ، میخواستی دنیا رو اونطور که دوست داری ببینی نه اونجوری که هست .
ولی حالا .. بخاطر اتفاقی از همون دسته واقعیتها رخ داده که دستت کوتاهه از مدیریت و کنترلش ..
و بعد از اونم متوقف نشده و رخدادهای دیگه به جریان افتاده ..
چیزایی که از مدیریت تو خارج شده و چاره ای جز سکوت و صبر نداری
برای همین دچار این حالت تضاد شدی ..
که بنظرم نوعی پختگی محسوب میشه ، مثل سنگی زیبایی که هنوز ناخالصی داره و باید تراشیده بشه تا به گوهر ناب تبدیل بشه .
عدالت خدا ، دنیای نسبی ، فوت پدر ، مشکل خواهر ، درد مادر و .. و .. و همه چیزایی که فقط خودت میدونی همه اینا در همین مسیر تراشیده شدن ، عامل رشدت محسوب میشن و این جزئی از حکمت خداوند مهربان هست ..
اونی که دستت تو دستاشه داره کاری میکنه که تو به مرحله تکامل برسی و این تقلای تو فقط راهی ناخودآگاه برای گریز از این مسیر سخت صعود و پیدا کردن راه امن تری برای دل خودت هست .
تیلوی عزیزم ، خواه ناخواه این مسیر کمال تو هست، پس دل به خودش بسپار تا قلبت آروم بگیره و حس امنیت در دلت رخنه کنه، ذهن آشفته و دل بی قرارت به آرامش و سکون برسن و بتونی با فراق بال بهتری طی طریق کنی مهربون

ممنون از دلداریت
حرفای کاملا درستی زدی
کربنهای وجودمون بایدتحت فشار به الماس تبدیل بشن

Sara یکشنبه 6 شهریور 1401 ساعت 15:43 http://15azar59.blogsky.com

تیلو جان من
رفیق جون تو نقطه ای از زمان هستی که من ده سال پیش واردش شدم یهویی و خیلی ناگهانی از اون ور زندگی ای که فکر میکردم اخر خوشبختیه یه شبه بدون اینکه بدونم دقیقا چرا پرت شدم به همین نقطه مبهم من زندگی کردم موندم از توی هزاران پیچ و خم رد شدم شکستم ریختم ولی موندم سخت بود سخت هست سخت تر میشه هنوز کلی چالش مونده که نسبی بودن فقط یه چیز کوچیک از اونه اما خب به قول شاعر
ای دل غم دیده حالت به شود دل بد مکن

سارای نازنینم
این بشارت یه عالمه سختی و دشواری در پیش رو بود؟
میدونم چی میگی
میدونم این درد را کشیدی و این راه را رفتی
و میدونم که روز به روز قوی و قوی تر شدی
ولی قبلا نمیفهمیدم این درد را چطوری داری تحمل میکنی

نل یکشنبه 6 شهریور 1401 ساعت 17:44

سلام تیلوجانم
این روزها منم به نسبی بودن پی بردم
غرق یک خوشی بودم که فکر می‌کردم چقدر خوشبختم و بعد فهمیدم در دنیای دروغین و پوشالی خودم غرقم...
فهمیدم نسبی بودن را باید جدی گرفت تا یوقت نبازی..

سلام نل نازنینم
این نسبی بودن و اینکه هیچی مطلق نیست خیلی حس بدی داره
ولی چاره ای نیست
این هم قسمتی از زندگی فانی هست
باید یه طورایی بگم خوشحالم که زود فهمیدی قبل از اینکه ببازی...

متولد ماه مهر دوشنبه 7 شهریور 1401 ساعت 09:24

یاد این شعر افتادم
نه تو می مانی و نه اندوه و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران یک رود قسم غصه هم می گذرد آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند، لحظه ها عریانند بر تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
زندگی ذره کاهیست که کوهش کردیم زندگی نام نکویی ست که خارش کردیم زندگی نیست بجز نم نم باران بهار، زندگی نیست به جز عشق بجز دیدن یار و نه هر خار و خسی زندگی کرده بسی
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد دو سه تا کوچه و پس کوچه و اندازه یک عمر بیابان دارد ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این مدت کم
مراقب خودت باش رفیق ندیده

جازی دوشنبه 7 شهریور 1401 ساعت 15:05

با سلام
دوست عزیز
ابتدا عذر خواهی می کنم بابت تاخیر در فرستادن کامنت دوم اینکه شما چون خوب ، صادق و دلسوز هستید ، برایتان سخت است دیدن بی عدالتی ، تبعیض و خودخواهی و غرور های کاذب بیش از حد
دیدن و لمس و مواجهه شدن با این تضاد ، خواه ناخواه ضمیر و قلبت را به واکنش و تقابل وادار می کند و این حجم بیعدالتی برایش قابل قبول و هضم کردن نیست لذا این حرفهایی که بر زبان قلم اوردین نه هذیان بلکه منویات قلبی و درونی شماست که عین حقیقت و واقعیت است که جاری و ساری شده و در این راستا خیلی اذیت شده و می شوید. هرچند قلب رِئوف و مهربان و بخشنده ای دارید اما تا پذیزش و گذشت کردن فاصله ای برزخی ایجاد می شود که این فاصله ازار دهنده است
نمیدانم شاید همین ناهنجاری ها و ناهمگونی ها لازم باشد تا ابدیده تر شوید و مس های درونی تبدیل به کیمیا گردد اما اگر شود با خون دل شود و نمیدانم قلب و دل و روح ات گنجایش این همه ناملایمات را دارد یا نه با اینکه میدانم سعه صدر داری برایت دعای موسی در قران را ارزو می کنم
رب الشرح لی صدری و یسرلی امری و عقده من السانی
با پوزش مجدد بابت تاخیر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد