روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

پوست گردو

سلام 

روز و روزگارتون خوش

تنها استفاده ای،که من از نت میتونم بکنم باز کردن بلاگ اسکای هست

قسمت عمده ی کارم با سرچ تو گوگل راه میفتاد

دریافت و ارسال فایل و نمونه ها توی واتس آپ

 و حالا فقط صبح ها میام میشینم توی دفتر و به در و دیوار نگاه میکنم

سعی کردم یه جستجوگر ایرانی پیدا کنم ولی بی فایده بود و خلاصه ش اینه که دستم مونده توی پوست گردو...



سعی میکنم حرص نخورم

هرچی برای ارسال یه سری بسته و کار آماده زنگ میزنم هیچ خبری از پیک موتوری نیست

میخوام از بازار چیزی بخرم و به طور کلی جواب نمیدن

تازه دائم ذهنم به یاد کسایی هست که کلل کسب و کارشون اینترنتی بوده...


این روزها سعی کردم 

کتاب بخونم

بافتنی کنم

اتاقم را عمقی تمیز کردم

دفترکارم را مرتب کردم...


از جمعه نتونستیم با داداش و زن داداش ارتباط داشته باشیم

هم دلتنگشونم و هم میدونم این بیخبری برای اونا سخت تر هست

فعلا هم هیچ راه حلی نداره...



همین بلاگ اسکای هم روی کامپیوترم باز نمیشه

و صرفا با گوشی میتونم بازش کنم

باید توکل کنیم....

این روزها

سلام

امیدوارم خوب و سلامت باشین


هرچقدر تلاش کردم با کامپیوتر وارد بلاگ اسکای بشم ، نشد که نشد

حالا با تمام مشکلات و غلط نویسی ها دارم سعی میکنم با گوشی بنویسم

از دوستام بیخبرم و این اذیتم میکنه

به یه سری از آدمها معتاد شدم و حالا نبودنشون توی روزمرگیهام، زندگی را بهم سخت میکنه..

میدونم روزهای سختی را داربم میگذرونیم و چشم امیدمون به خداست...

روز شنبه سرظهر بود که خواهرم با اضطراب زیاد زنگ زد و گفت که سرویس مدرسه مغزبادوم بهش زنگ زده و گفته که توی راه بندان گیر کرده و احتمالا نمیتونه به مدرسه برسه... خواهر با نت یه چکی کرده بود و به تاکسی تلفنی هم زنگ زده بود و فهمیده بود هیچ جوره به مغزبادم دسترسی نداره... فاصله دفتر من تا مدرسه فسقلی ، پیاده، ۱۵ دقیقه هست، به محض ابنکه زنگ زد، کارت پول و موبایلم را برداشتم و راه افتادم، وقتی تندتند داشتم راه میرفتم خواستم به خواهر زنگ بزنم که متوجه شدم موبایلم کامل قطع شده....خلاصه که خودم را به فسقلی رسوندم و نگم براتون ک۶ وقتی منو دید بال در آورد... دنیای بچه ها خیلی معصومانه ست، تو کل مسیر داشت از شایعات کودکانه و ترسهاش میگفت... خیابانهای خیلی شلوغ بود و آتش وسط خیابونها فسقلی را میترسوند... از نزدیکترین غذای بیرون بر یک دست غذا گرفتم و دوتایی اومدیم دفتر... خودم که ناهار آورده بودم، دوتایی ناهار خوردیم و جلوی بخاری جای فسقلی را درست کردم که بشینه سر درس و مشقش... نزدیک ساعت ۳ خواهر زنگ زد و ابراز نگرانی کرد و گفت خبرهای ترسناکی از خیابانهای نزدیک دفترم میشنوه، گفتم نگران نباش، ما همین الان میایم خونه... با مغز بادم جمع و جور کردیم و راه افتادیم سمت خونه... من در مرکز شلوغیها بودم و از همون ساعتهای اولیه بدون اینکه خودم متوجه بشم موبایل و نتم قطع بود، البته گاه گاهی چند دقیقه وصل میشد و باز قطع....وقتی وارد خیابون اصلی شدیم مغزبادوم ترسیده بود، باهاش حرف میزدم و توضیح میدادم که استرس نگیره، اما از هر طرفی رفتیم خوردیم به شلوغی و راه بندان، نزدیک ۲ ساعتی چرخیدیم تا راهی پیدا کنیم، اما نشد که نشد، از یه سوپر نزدیک یه کم خوراکی خریدم تا سر مغزبادم گرم بشه، اما ترسش را حس میکردم، یه مشورتی با پدرجان کردم برگشتیم دفتر.... تا آخر شب هم راه باز نشد و سروصداها هم کم نشد.. این شد که اجبارا توی دفتر موندیم...صبح ساعت ۶ زدیم بیرون و رفتیم خونه....تا امروز..



پ ن ۱: یکبار دیگه فهمیدم چه همسایه های مهربونی داریم... اون شب حسابی هوامونو داشتند


پ ن۲: از خداوند برای هممون خیر و عاقبت بخیری و سلامت طلب میکنم


روزی از روزهای 39 سالگی...

سلام

روزتون شاد و پر انرژی

باز دوباره نوشتنم خیلی خیلی به تاخیر افتاد در حالی که کلی پست و ایده تو ذهنم بود


باید از چهارشنبه بگم که یکی از قشنگ ترین روزهای عمرم شد

صبح زودتر از هر اومدم دفتر و تند تند کارهام را مرتب کردم و نمیدونم چرا روی دور تند بودم

نزدیک ساعت 11 بود که دیدم خواهرم و فندوق از در اومدن تو.... کلی تعجب کردم

خواهر گفت که کار داشته و خرید داشته واومده که من از فندوق نگهداری کنم

منم متعجب... هی میگفتم خب پس پاشو برو دنبال خریدت... هی میگفت بزار یه کم استراحت کنم میرم!!!!!

خلاصه زنگ زدم خونه و به باباجان گفتم خواهر اینجاست و برای ظهر میایم خونه که دیدم خواهر حسابی هول کرده ... نمیفهمیدم یعنی چی... گفتم صبر میکنم بری خریدت را بکنی و برگردی و بعد با هم بریم خونه... که یهو دیدم دانا و للی با کیک و بادکنک و یه عالمه شمع های قلبی از در وارد شدند...

همه هماهنگ بودند برای سوپرایز کردن من و من اصلا متوجه نشدم

خلاصه کلی آهنگ تولد و کادو بازی و کیک خوردیم دور هم ...

للی و دانا برام کیک و شمع و بادکنک خریده بودند

للی دوتا مجسمه جغد انتزاعی ... دانا یک خلخال

خواهر هم بهم پول داد و برام اسپری و جوراب و ... خریده بود

واقعا سوپرایز شده بودم ...

منم برای ناهار همشون را بردم خونه و توی راه هم غذا خریدم که مامان جان به دردسر نیفتن...

دور همی خوبی بود و حسابی گفتیم و خندیدیم و بهمون خیلی خوش گذشت

بعدازظهرش برگشتم دفتر و بازم کارها را مرتب کردم



پنجشنبه هم که با تمام مخالفت های من آقای دکتر یک قرار عاشقانه جور کردند...

تصمیم داشتند منو سوپرایز کنند و یهویی باشه ... ولی از اونجایی که من داشتم براشون از یک برنامه که میخواستم با مامان و بابا داشته باشم میگفتم، فهمیدند که اگه باهام هماهنگ نشن، ممکنه با وجود مسافت به این طولانی نتونیم هم دیگه را ببینیم و این شد که من از سوپرایزشون با خبر شدم و واقعا ذوق کردم ...

قرار عاشقانه ی عاشقانه ای بود...

اونقدر حرف داشتیم و نگران بودیم وقت کم بیاریم که دائم توی حرف همدیگه میپردیم و کلی به این موضوع خندیدیم

نشستیم یه گوشه دنج و حرف و حرف و حرف... عصرپاییزی خیلی دلچسبی بود... با یه نوشیدنی گرم و خوش عطر...

به نظر من عشق از یه جایی به بعد دیگه رنگ تعلق نداره... از هرچی پای بند هست آزاد میشی...

از یه جایی به بعد از اینکه بفهمی یه جایی یه چیزی دل عشقت را خوش کرده، دلت گرم میشه ...

از یه جایی به بعد یه لبخند کوچولو میشه پر از معنا...

خیلی چیزها رنگ میبازه .. از اهمیت میفته ... دیگه مهم نیست ... دیگه حتی جایی نداره ...

و این حس یه آرامش عمیقیه که در کلمات نمیگنجه

خلاصه که پنجشنبه را هم تا شب با آقای دکتر گذروندم و بعد پیش به سوی خانه


پارت سوم سوپرایز ماله مغزبادوم و خواهر بودم

یک ساعتی بود که رسیده بودم خونه که صدای زنگ اومد... دیدم خواهر و شوهر خواهر و مغزبادوم هستند

شوهرخواهرم مدتی بود که رفت و آمد نمیکرد ...

با شیرینی و کادو وارد شدند و تولد من شد بهانه ی یک عالمه اتفاق خوب

خواهر برام یه بلوز خیلی خوشگل دوخته بودم و مغزبادوم برام کادوش کرده بود ..


یک خوش آمدگی مفصل کردم به سی و نه سالگی عزیزم... آخرین سال از دهه چهارم زندگی

یک شروع زیبا و شیرین





پ ن 1:  خودم برای خودم دو جلد کتاب هدیه خریدم


پ ن 2: برای مغزبادوم و فندوق کاموا خریدم و مشغول بافتنی شدم ...

روز عید را برای سرانداختن بافتنی دوست داشتم همیشه ... و این شد یک پیشواز گرم از زمستان


پ ن 3: فندوقی نازنینم بهترین و زیبا ترین تبریکها را بهم گفت و با حرفی که بهم درگوشی گفت حسابی سوپرایزم کردم


پ ن 4: از تبریک مخمور نازنینم که مثل نبات دلم را شیرین میکنه متشکرم


پ ن 5: از تبریک به موقع و دلچسب رافائل عزیز لبخند به لبم نشست


پ ن 6 : ساره نازنینم با تبریکت بی نهایت خوشحالم کردی


پ ن 7: داداش و زن داداش یک گیف خیلی خوشگل برام درست کرده بودند


پ ن 8: بی نهایت از تبریک همتون توی کامنتها سپاسگزارم... همگی دست به دست هم دادید و کاری کردید که بهترین خوش آمد گویی را به 39 سالگی عزیزم داشته باشم ... امیدوارم همیشه شاد و خندان باشید

یادش به خیر

سلام و روز بخیر

دوستای خوبم چطورین

چقدر بعضیا عکسای خوشگل از پاییز میگیرن ...

چه عکسای خوشگل پاییزی از خودشون میگیرن...

چه پروفایلهای خوشگلی دارن

من که از اینهمه ذوق و سلیقه به وجد میام

بعضی ها هم شعرها و دل نوشته های خاص میزارن روی پروفایلشون و کلی دل آدم را قلقلک میدن

البته در این میان یه بعضیای دیگه ای هم وجود دارند که ما کاری به کارشون نداریم و میزاریم به حال خودشون باشن...



یه عالمه هسته سنجد جمع کرده بودم که هر کاری کردم سبز نشد... حتما قلقش فرق داشت و من بلد نبودم ... منم بردم همشون را ریختم توی باغچه ی جلوی دفتر

شاید دست طبیعت کار خودش را بکنه


من کلا از بدلیجات زیاد استفاده نمیکنم

هرچی هم بدلیجات دارم چیزهایی هست که دوست و آشنا بهم کادو دادند

خودم یه اخلاقی دارم حس میکنم پول دادن برای بدلیجات کار بیهوده ای هست و همیشه ترجیح میدم یه تکه کوچولو  هم که شده طلا بخرم

اما از بس که گوشواره گم کردم از گوشواره های استیل خیلی خیلی راضی هستم

چون دیگه اون نگرانی و دردسر گم شدن را نداره

و علی رغم اینکه من بیش از 6 تا گوشواره ی طلا تا حالا گم کرده اصلا گوشواره های بدلی را تا حالا گم نکردم ...

گوشم را بیشتر از یکی سوراخ کردم و برای همین با گوشواره زیاد سرو کار دارم 

دیروز مامان جان که رفته بودند بیرون برام یک جفت گوشواره ی استیل خوشگل خریده بودند...

حالا هرچی سرم را تکون میدم یه حس تازه را تجربه میکنم

و از این حال خوب خوشم میاد

جوراب نو هم برام همین حس را داره ... ازش خیلی خوشم میاد

اتفاقا مامان جان دیروز برام یه عالمه جوراب هم خریده بودند


امروز از صبح یاد اون زمانهایی افتادم که مادربزرگ زنده بودم و مامان سه شنبه ها بامن میومدند

میبردم میرسوندمشون و گاهی یه دیدار کوتاه هم با مادربزرگ داشتم

یادش بخیر... چقدر زود دنیا میگذره

حالا دیگه نه مادربزرگی اونجا هست ... نه پدربزرگی... و حتی اون خونه ی قدیمی پر از خاطره هم خراب شده ....

اگه در حوصله و توانتون بود براشون فاتحه بخونید ... انرژی خوب این دعا و فاتحه ها به زندگی خودمون و روزمرگیهای خودمون برمیگرده



پ ن 1: دیروز و پریروز چندین و چند تا دوست ازم التماس دعا داشتند... سعی کردم در حد وسعم دعا کنم

امروز صبح خبر اجابت شنیدم و چقدر ذوق کردم ... خدایا سپاس


پ ن 2: صبح دانا بهم زنگ زد و نیم ساعتی حرف زد...دلش میخواست آخر هفته را با من و للی بگذرونه

اما من برای آخر هفته برنامه دارم


پ ن 3: امروز از صبح سردم شده ...

بخاری هم روشنه

یعنی هوا سرد شده یا دارم سرما میخورم؟



رنگهای زیبا

سلام

روزتون شاد و پر از حال خوب

امروزم خیلی شلوغم

صبح زودتر اومدم و شروع کردم به تکمیل کارت تولدهایی که قرار بود دیروز تحویل بدم و همچنان تمام نشده

همینطوری که لابلای رنگها برای خودم کیف میکردم چشمم افتاد به شیشه های جلویی دفتر...آفتاب تابیده بود روی شیشه ها و  وای نمیدونید چقدر لک و کثیف... منم که اصلا وقت ندارم برای تمیزکاری فعلا...

منم جهت نشستنم را عوض کردم که اصلا چشمم بهشون نخوره... به جای نگاه کردن به لکه ها و حرص خوردن به کنف و مقوا و چسب و حس خوب کارت پستالها خودم را مشغول کردم ....




پ ن 1: امروز را روزه گرفتم

پ ن 2: رنگها میتونن حال دل منو خوب کنند

پ ن 3: فندوق دیشب رفته آرایشگاه و کلی قیافه ش تغییر کرده

پ ن 4:  بچه ها خیلی در مورد کرم ازم سوال کردید، عکسش را گذاشتم که یه وقت اشتباهی پیش نیاد

و یه نکته اینکه کرم ها و لوسیون ها روی افراد مختلف اثر یکسان ندارند، اما من به شخصه از این کرم و اثرگذاریش بی نهایت راضی بودم

(کمپانی ش هم ماله پدرجانم نیست ... آقای دکتر هم کاملا بی تقصیر هستند )

کرم دپی وایت ای سی ام | ضدلک و روشن کننده

  • ضد لک قوی حاوی ویتامین C و هیدروکینون حاوی سه فرم AHA برای تاثیر بیشتر محصول حاوی زینک گلوکونات برای تنظیم چربی و پاکسازی پوست حاوی عوامل مات کننده ضد براقی پوست
  • تأثیر فوق العاده قوی و سریع بر روی لک
  • اثر گذاری قابل رؤیت پس از 2 هفته (در صورت استفاده صحیح)
  • مناسب جهت لک های زایمان، سن، آفتاب سوختگی و لک ناشی از جای جوش و زخم
  • کمک به اثر گذاری بیشتر درمان هایی مانند لیزر، پیلینگ و ...
  • روشن و یکنواخت کردن رنگ چهره

بازم دیر شد

سلام

روزتون مثل امروز آفتابی و پر از حس خوب

از اول وقت امروز میخواستم یه پست بنویسم و یه عالمه حرف هم براش توی ذهنم داشتم

اما از وقتی وارد دفتر شدم ، هزار مدل کار های پیش بینی نشده ریخت روی سرم و هرچی تلاش کردم نشد که نشد...

الانم روی دور تند هستم ... ولی به خودم قول دادم کاری که دستم هست را تمام کنم و برای جایزه ی تلاش بی وقفه بیام اینجا و بنویسم....


دیشب دفتر بودم که تلفن زنگ خورد

گوشی را که برداشتم مغزبادوم بود که داشت از خونه ما زنگ میزد... گفت اومدم خونتون ... کی میای...

با شنیدن صداش بال در آوردم ... کارم را نیمه کاره رها کردم و راه افتادم

توی راه براش شیراز این بسته بندی های خوشگل کوچولو خریدم و کیک ، گفتم با خودش ببره مدرسه و یاد خاله ش بیفته...

دلتنگ بودیم ... هزاربار هم دیگه را بوسیدیم... میخواستن زود برن...چون باید صبح میرفت مدرسه ..

تو همون زمان کوتاه تند تند بازی میکردیم با هم ... حرف زدیم ... تند تند ...

بعد از اینکه رفتند، انگار پر از انرژی شده بودم ... با باباجان و مامان جان نشستیم پای بازی آمیرزا... دیشب اونقدر خندیدیم و شلوغ بازی در آوردیم که اصلا نفهمیدم کی اونهمه دیر وقت شد ... تا کارهای قبل از خواب را انجام بدم و برم توی رختخواب ساعت از 12 گذشت...

بعدم نیم ساعتی با آقای دکتر حرف زدیم ...

دیگه بیهوش شدم ...

صبح هم طبق معمول بطری آبم را مامان جان برام پر از تخم شربتی و گلاب کرده بودند... انار هم برام دون کرده بودند... سیب هم گذاشته بودند... ناهارم هم آماده

شتافتم به سمت کار....


دارم تلاش میکنم روی برنامه پیش برم ... دونه دونه کارها را تیک بزنم و لبخند گنده به خودم هدیه بدم




پ ن 1: آهای رفیق جان... نمیدونی پیامهای یهویی هر روزت چه حال خوبی به من هدیه میده

پ ن 2: برای خیلی ها دلتنگم و هر روز میخوام باهاشون تماس بگیرم و نمیرسم... روزها برای شما هم همینقدر کوتاه و زودگذر شده؟؟؟؟

پ ن 3: خواهرم یه خرید اینترنتی کرد و من بیشتر از قبل از خرید اینترنتی بدم اومد

پ ن 4: امروز مجبور شدم خودم (به زبان ساده، اصطلاحات کاری را همه شاید متوجه نشن) زباله دستگاه کپی را خالی کنم... یه دریای سیاه پودری...

پ ن 5: شکلات نعنایی های خوشمزه تو پاییز انگار بیشتر میچسبن... کلا تو پاییز همه چیز پررنگتره... رنگها... مزه ها... صداها...

تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟؟

سلام

روزتون پر از حال و هوای خوش

آفتاب خوشرنگ پاییزی نوش جان لحظه هاتون

اینجا که روز بعد از باران را میگذرونیم با یه هوای بینهایت دلپذیر


اونقدر تعطیل بودم که دلم برای دفتر و اومدن سرکار تنگ شده بود

تعطیلات را خیلی خیلی به رخوت و تنبلی گذروندم و حسابی استراحت کردم

هرچند چهارشنبه صبح با للی و دانا قرار گذاشتیم و رفتیم پارک

زیر انداز پهن کردیم و خوردنیا را چیدیم دور و برمون و حسابی حرف زدیم

از هر دری گفتیم و خندیدیم... دانا یه پسرکوچولوی سه ساله داره که اون را هم با خودش آورده بود و با اون هم حسابی بازی کردیم

شب هم رفتیم دیدن نی نی دختر عمه...


پنجشنبه از صبح بابا و مامان رفته بودن باغچه و با خیارهای کوچولوی ریز مشغول درست کردن خیار شور بودند

خواهر و فندق سر ظهر اومدن خونمون و با هم رفتیم به سمت باغچه... ناهار هم از بیرون خریدیم و تا عصر اونجا بودیم


جمعه از مشغول درست کردن پاپیون های کنفی بودم

برای یک سفارش کار 300 تا پاپیون کنفی لازم داشتم و تا عصر دستم بند بود

عصر هم افتادم به جون سرخ کن... پدرجان قطعاتش را از هم جدا کردند و من تا تونستم سابیدمش... بعدش که دیدم نتیجه چقدر عالی شده افتادم به جون آبمیوه گیری...


لابلای این روزها حسابی به گل و گیاههای سرسرا و تراس رسیدگی کردم

یه کمی کتاب خوندم

با یه دوست قدیمی حرف زدم

با یه دوست عزیز چت کردم

یه مقداری عکس های گوشی و لپ تاپم را مرتب کردم

یه کمی کمدم را مرتب کردم

خیالپردازی کردم

چند تا ایده خوشگل برای برنامه های کاریم نوشتم

و خلاصه اینکه تعطیلات را گذروندم

امروز صبح تا حال خوب بیدار شدم .. دوش گرفتم ... وسایلم را برداشتم و اومدم دفتر

از صبح که رسیدم این صفحه را باز کردم که یک پست اول وقت بنویسم

اما تا الان طول کشیده و لابلاش مجبور شدم به هزار نفر جواب بدم و هزارتا کار خرده ریز انجام بدم



پ ن 1:  مغزبادوم را کمتر میبینم و به خاطر یه سری کدورتها بین بزرگترها مجبورم یه کمی کمتر دور و برش بپلکم و این منو به شدت اذیت میکنه


پ ن 2: با آقای دکتر روزگار آرومی سپری میکنیم و برعکس هرسال که من عادت دارم ایشون تولد من یادشون نباشه، از اول ماه هرروز دارن با شمارش معکوس تولدم را بهم تبریک میگن


پ ن 3: کرم « دپی وایت » را به مدت سه ماه مداوم ، شبها، برای رفع لک و روشن شدن و تازگی و طراوت پوستم استفاده کردم و از نتیجه بی نهایت راضی هستم

برای همین دوست داشتم به شما هم معرفیش کنم


پ ن 4: از دیشب یه کرم دیگه را شروع کردم و نتیجه ش را سه ماه بعد بهتون میگم


پ ن 5: از مرطوب کننده ها و آبرسانها توی پاییز غافل نشید


پ ن 6: از من به شما نصیحت، یک شاخه گل طبیعی ، بخصوص گیاههای ماندگار و سازگار، روی میزتون ، میتونه انرژی باور نکردنی ای بهتون هدیه کنه

روز قبل از تعطیل

سلام

روزتون پر از آرامش

صبح زودتر اومدم سرکار... یه کارهایی را مرتب کردم ... یه کارهایی را آماده ارسال کردم ... و یه کارهایی را لیست کردم تا امروز تیک بزنم و حس خوب پیشرفتن را به خودم هدیه بدم

کوچه در یک آرامش و رخوت پاییزی فرو رفته

رفتگر محل ، با یک ریتم منظم و آرام داره جاروی بلندش را روی آسفالت کوچه میکشه و کلاغهایی که کمی دورتر نشسته اند به تماشا...

همه چیز در یک بی صدایی دلپذیر فرو رفته

حتی آفتاب زاویه دار پاییزی با یک لبخند کج زل زده به همه چیز

باز به رسم هرسال هسته های خرما را بعد از اینکه توی آب بودند توی دستمال پیچیدم و حالا هر روز وقتی بهش سر میزنم یه عالمه شون ریشه زدند...

زندگی گاهی با ریتم کند ... با یه آرامش... با یه رخوت پاییزی میچسبه


خیلی آروم آروم و تنبلانه کتاب «عقاید یک دلقک» را میخونم

مامان جان هم «مردی به نام اوه» را شروع کردند

باید یواش یواش بساط بافتنی را هم راه بندازم

به وسط پاییز که میرسم دلم یه حس تنبلانه ی آرام میخواد

مثل الان...مثل روزهای قبل تعطیل که انگار همه چیز یه رنگ دیگه است




خواب دیدم یا واقعی بود؟؟؟

سلام

صبح تون زیبا

روزتون پر از حال خوب

اونایی که مثل من توی دلشون پر از شادی هست که فردا را که بیان سرکار چندین روز تعطیلی در انتظارشون ، دست و جیغ و هوراااااااااااااااااااااااااااااااا


پدرجان و مادر جان یک روزی که با هم رفته بودند بیرون از جلوی پارچه فروشی که رد میشدن هوس میکنند برای ماها پارچه بخرن

برای من یک پارچه مانتویی سبز رنگ... که سبزش فوق العاده خوشرنگ و روشن بود خریده بودند با یه پارچه شومیز زرد... من عاشق هر دوتاش شدم

برای خواهر ها هم شومیز آبی و صورتی

مامان مغزبادوم پارچه مانتوییم را برام دوخت ... دیروز صبح دادم برای اتو... و عصر تحویل گرفتم

عالی شده بود

حالا فقط یه کمی تزئینات فسقلی و خوشگل لازم داره...



مامان فندوق هم جمعه یک ست پارچه داشت که برای دوختن بلوز و دامن بود

گفت که دامن دوست ندارم و بیا دوتا بلوز دو رنگ ، بدیم برامون بدوزن...

این شد که دیروز پارچه را بردم یه خیاطی نزدیک خونه.... تعریفش را زیاد شنیده بودم... ببینم چیکار میکنه


یک مغازه لباس فروشی هم به تازگی روبروی دفتر باز شده ...

هر روز صبح که میام و برای رزق و روزی خودم دعا میکنم ، برای اونم دعا میکنم

انشاله هرکسی هرکار و کاسبی داره پر از خیر و برکت باشه براش و روزگارش را بچرخونه

از اینکه آدمهای مستاصل و گرفتار را میبینم خیلی غصه میخورم

خداوند به همه کمک کنه



دیشب آخر شب خیلی خسته بودم و رفتم تو رختخواب و زنگ زدم به آقای دکتر

رد تماس کردند و من دیگه چیزی یادم نمیاد... در حالی که گوشی هنوز تو دستم بود از شدت خستگی بیهوش شدم

وسطای خواب بودم که دیدم گوشیم زنگ میخوره و آقای دکتر هستند.....

بیدار شدم و حرف زدیم ... حرف زدیم ... با انرژی... سرحال... سرحال... انگار نه انگار که نصفه شب هست...اما وسطای مکالمه دیگه نفهمیدم چی شد....دوباره بیهوش شدم...

صبح که بیدار شدم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که خواب دیدم یا واقعی بود؟؟؟؟

گوشی را نگاه کردم به ساعت مکالمه ها... ساعت 2 و چهل و پنج دقیقه!!!!!!!!!

خدا این رویاهای شبانه را از من نگیره...

هنوزم نمیدونم واقعا خواب دیدم یا بیدار بودم


یه نکته ی مامان بزرگی هم بگم و برم ...

مادربزرگ تیلو به شماها سفارش میکنه الان که کم کم هوا رو به خنک شدن و سرد شدن هست ، خوردن آب را فراموش نکنید

خوردن میوه ها را هم همینطور...

از انار و سیب پاییزی غافل نشید که سلامتی نیاز به رسیدگی و مراقبت داره

کرم های مرطوب کننده را هم تو این فصل جدی بگیرید و ضد آفتاب روزانه یادتون نره



پ ن 1: نل نازنینم ... گپ زدن باهات برام لذت بخشه

پ ن 2: فهیمه ی عزیزتر از جان... مراقب مهربونیات و خوبی هات باش

پ ن 3: رافی جان دلتنگتم و دعاگوی نازنین مادرت... کامنتها را بستی ، اما دلم به دلت نزدیکه

پ ن 4: مهربانوی جان از وقتی اینستا را فعال کردی از وبلاگ غافلی؟

پ ن 5: تک تک تون را دوست دارم ... و با تک تک تون حرف دارم ... حیف که بازم شلوغم


خدا هوای همه ی بنده هاشو داره...

سلام

صبحتون پر از حال خوب

پاییز قشنگتون رنگی رنگی سپری میشه؟

ملودی های خوبی از این فصل دلپذیر به گوش میرسه؟

در حال رقم زدن اتفاقهای خوب هستید؟

یادتون نره باید لحظه ها را توی لحظه زندگی کرد، وگرنه عین ماهی از دستتون سُر میخوردند و بعد باید افسوسش را بخورید....



دیشب یه کمی دیرتر از همیشه از دفتر اومدم بیرون

یه کمی کارم بیشتر بود و نشستم تمامش کردم و بعد تند تند و با عجله پریدم بیرون

سوار ماشین شدم و استارت زدم.... وای.... انگار کلا ماشینم مرده بود... هیچ عکس العملی نشون نداد

استارت دوم... یه لحظه ضبط و ساعت و همه چی ریست شد و فهمیدم که به به .... باطری باهامون خداحافظی کرده...

پیاده شدم و سریع خودم را رسوندم به سرکوچه ... تعمیرگاه تعطیل کرده بود.... میدونستم سرکوچه بعدی هم یک تعمیرگاه هست... اونم بسته بود

با ناامیدی شروع کردم به قدم برداشتن که یهو چشمم افتاد به یه تعمیرگاه باز

رفتم داخل و بهشون شرح ماجرا را گفتم ... گفتند الان میایم برات باطری به باطری میکنیم

راه افتادم سمت ماشین ... آقای تعمیرکار هم رسید... روشن کرد ماشین را ولی گفت امکانش هست که وسط راه بازم خاموش بشه...

با سلام و صلوات رفتم تا خونه

بابا جان و مامان جان از دیر رسیدنم دلواپس شده بودند

البته من عمداً تلفن نزدم که نگم چی شده و نگران نشن، تا برسم خونه

وقتی ماجرا را گفتم پدر همون لحظه زنگ زدن به تعمیرکارشون... گفتند همین امشب براش باطری بیار

اونم گفت تا ساعت 11 خودش را میرسونه

من که قبل 11 رفتم توی رختخواب

اما آقای تعمیرکار اومده بود و باطری را تست کرده بود و بعد هم عوضش کرده بود و رفته بود

صبح که بیدار شدم خدا را شکر کردم ...

برای نعمت های بیشماری که نصیبم کرده

سپاسگزاری های کوچولو ، معجزه های بزرگی به همراه دارند... شکرگزاریها را نادیده نگیرید....

ماجراهای من و مغزبادوم

روزی که با خواهر و مغزبادوم رفتیم میدان امام برای خرید

مغزبادوم یه جایی به من گفت که اسپری کودک داره این مغازه، برام میخری؟

کلا بچه ی قانع و حرف گوش کنی هست... از این بچه ها که یه چیزی ببینن و پا به زمین بزنن اصلا نیست

چون از اون مغازه رد شده بودیم و مسیر هم خیلی شلوغ بود گفتم وقتی که داریم برمیگردیم برات میخرم

توی راه برگشت کارت بانکیم را دادم بهش و گفتم وقتی رسیدیم به اون مغازه یکی از اون اسپری ها برای خودت بخر یکی برای فندوق ...

دوست دارم این جور کارها را در کنار خودمون تمرین کنه و یاد بگیره

روابط اجتماعی

حرف زدن

خرید کردن

و البته آداب رفتارهای روزمره

خلاصه که رسیدم به اون مغازه و دوتایی رفتیم جلو و من اول مشخصات اسپری را پرسیدم که ببینم برای فندوق هم مناسب هست یا نه

آقا هم کاملا توضیح داد و از روی بسته بندی و برچسبها بهم اطمینان خاطر داد که برای کوچولوها بد نیست

به مغزبادوم گفتم یکی برای خودت انتخاب کن یکی برای فندوق

شروع کرد به بو کردن و یکی یکی نگاه کردن و خلاصه دوتا اسپری انتخاب کرد

در نهایت هم به آقای فروشنده گفتم که کارتخوان را در اختیارش بزاره تا خودش کارت بکشه

البته یکی دوتا چیز دیگه هم تا مغزبادوم داشت اسپری انتخاب میکرد برای خودم برداشتم

آقای فروشنده یه جمعی زد و یه مبلغی را به مغزبادوم گفت

دیدم که با دقت مبلغ را وارد کرد و داره رمز میزنه... حواسم در بک گراند ماجرا به گوشیم بود و داشتم با یکی از مشتری هام صحبت میکردم

ولی تو ذهنم اومد که آقای فروشنده اشتباه جمع زد

وقتی تلفتم تمام شد یک جمع ذهنی زدم و به آقای فروشنده گفتم ...

برگه ی رسید دست مغزبادوم را نگاه کرد و گفت بله... اشتباه کردم!!!!!

خلاصه یه کمی ما را معطل کرد تا مبلغی را که اشتباه کرده بود به مغزبادوم پس داد

خواهر هم ایستاده بود و نگاه میکرد

از اول ماجرا هم مخالف بود که کارت بانکی را بدیم دست بچه!!!!

خلاصه از مغازه بیرون اومدیم ... کارت و پولها دست مغزبادوم بود

گفتم بزار داخل جیبت، حالا که میریم پارکینگ ، پول پارکینگ را هم حساب کن و بعد کارت منو پس بده....

رفتیم وبقیه خرید را انجام دادیم و حدود یک ساعت بعد رسیدیم به پارکینگ...هرچی جیبش را گشت کارت نبود که نبود...

مامانش به شدت عصبانی شده بود

و دائم داشت غر میزد که نباید کارت را بدی دستش...

مغزبادوم هم آماده شده بود که اشک بریزه...

منم پشت ماشین و تو یه ترافیک وحشتناک بودم

به مغزبادوم گفتم : از الان کارهایی که میگم با دقت انجام بده

اول : یک کارت دیگه از کیفم در بیار و پول پارکینگ را حساب کن

دوم: کارت ویزیت اون مغازه را از داخل نایلون در بیار و با موبایل من بهش زنگ بزن

سریع این کارها را انجام داد

خواهر هم داشت همچنان غر میزد که بزار خودم زنگ بزنم... یا خودت بزن...

بهش گفتم بزار یاد بگیره...

زنگ زد و با همون صدای بچه گونه به آقای مغازه دار گفت که من کارتم را گم کردم ، اطراف مغازه شما نیفتاده؟

آقای مغازه دار هم گفت : چرا اینجا افتاده و همین الان دیدمش..

ذوق زده گفت : خاله جون کارت اونجاست...

ما سکوت کردیم و هرمشخصاتی که آقای مغازه دار لازم داشت ازش پرسید و چون روی بلندگو بود میشنیدم و قشنگ و دقیق جواب دادم

دیدم حواسش را جمع کرده و سعی داره کار را درست انجام بده ...

گفتم به آقای مغازه دار بگو ما فلان خیابون هستیم با پیک بفرسته برامون...

توی اون ترافیک نمیتونستم اون مسیر را برگردم... و زمان خیلی زیادی ازم میگرفت

خلاصه آدرس را دادیم به آقای مغازه دار و ماشین را یه گوشه ای پارک کردیم و منتظر شدیم...

ولی من حس کردم مغزبادوم کلی درس یاد گرفت و کلی هم باهاش حرف زدم که وقتی یک اتفاقی میفته اول فکرت را به کار بنداز!

گریه نکن... گریه فایده نداره...

تو فاصله ای که آقای پیک از راه برسه ، پریدیم تو یه مغازه دیگه و اتفاقا چیزهایی که میخواستیم و پیدا نکرده بودیم را پیدا کردیم

پشت هر اتفاق میتونه حکمت و اتفاق خوبی نهفته باشه که فقط در صورتی که با روی گشاده به سمتش بریم میبینیمش...





پ ن : من اگه فرزندانی داشتم ، از کودکی مهارت آرام زندگی کردن را بهشون یاد می دادم

بعد از تعطیلی یا قبل از تعطیلی؟

سلام

روزتون پر از حال خوب


پنجشنبه از صبح با خواهر و مغزبادوم زدیم بیرون

هوای عالی و آفتاب پاییزی به شدت دلبری میکرد

تولد فندوق کوچولوی ماتوی این هفته هست اما ما رفتیم پیشواز

به یه عالمه اسباب بازی فروشی سرزدیم و گزینه های زیادی را بررسی کردیم

بعد هم سه تایی راهی میدان امام شدیم

هوا عالی بود و حسابی گشتیم

برای فندوق کوچولو اسباب بازیهای خوشگل خریدیم

توی مسیر برگشت از طرف مامان جان و باباجان هم دوچرخه ی فسقلی خریدیم

برای پدرجان لباس خونه خریدم

برای مادرجان هم

و مدتها بود دلم شاهنامه به نثر میخواست ... اونم خریدم ...

علیرغم اینکه به خودم قول داده بودم تا تمام کتابهای نخونده کتابخونه را نخوندم دیگه کتاب نخرم ولی مردی به نام اوه را هم خریدم...

بعد هم با مغزبادوم همه را کادو پیچ کردیم


جمعه صبح زودتر از خواب بیدار شدم

اول بساط کیک را راه انداختم

بعد جارو برقی... تی .... گردگیری... همه جا را مرتب کردم

ساعت یازده دیگه حسابی هلاک بودم

کیک را با خامه کاور کردم و پریدم توی حمام

یه دوش حسابی

دیروز هر دوتا فسقلی خیلی خوشحال بودند و حسابی بازی کردند

کادوها را با فاصله و دونه دونه دادیم به فندوق و اون فسقلی حسابی کیف کرده بود

دور هم کیک خوردیم و خدا را شکر روز خوبی بود


 پ ن 1: نیم ساعتی هست که دارم سکسکه میکنم...

فکر کنم سالها بود که سکسکه نکرده بودم... اما یادمه آخرین بار (تقریبا ده سال پیش) حدود سه روز داشتم سکسکه میکردم و خیلی عذاب آور شده بود

وقتی شروع کردم به سکسکه چند دقیقه فقط خندیدم ... به نظرم خیلی خنده دار اومد

الانم همچنان دارم میخندم

امیدوارم از اون مدلهای کش دار و عذاب آور نباشه


پ ن 2: یکی از عکس های دیروز را گذاشتم جلوی چشمم و ذوق میکنم


پ ن 3: بابای مغزبادوم مدتی هست که رفته توی قیافه و ... دیروز اگه اونم بود مطمئنم شادی مغزبادومم تکمیل میشد

هیچوقت همه چیز تکمیل و بی نقص نمیشه

باید هنر زندگی کردن و لذت بردن از لحظه ها را بلد باشیم ... وگرنه همیشه موضوعی برای غصه خوردن هست


پ ن 4: دانه های انار مثل دونه های یاقوت توی ظرفم برق میزنند

من ثروتمندم تا زمانی که آدمهایی که دوستم دارند و دوستشان دارم در اطرافم هستند


پ ن 5: با آقای حرف میزدیم... در عرض نیم ساعت ، خندیدیم، گریه کردیم، قربون صدقه هم رفتیم، به هم غر زدیم و مطمئن شدیم که هنوزم که هنوزه در کنار هم پررنگ ترین احساسات را میتونیم تجربه کنیم

امروز چند شنبه است؟

سلام

روزتون پر از حال خوب

صبح که بیدار شدم چند دقیقه ای فکر کردم تا یادم بیاد امروز چند شنبه است ، از بس که این هفته تعطیل بود

یکشنبه صبح که از خواب بیدار شدم دوست نداشتم این رخوت تعطیلی و پاییزی توی وجودم رخنه کنه و منو کسل کنه

برای همین سریع یه برنامه ریختم برای بیرون رفتن با للی و دانیا

دانیا دوست قدیمی و مشترک من و للی هست که مدتهای زیادی بود از هم دور بودیم و خیلی کم از هم خبر داشتیم

دوش گرفتم و به خودم رسیدم و رفتیم یه پارک نزدیک

توی آفتاب خوش رنگ پاییزی نشستیم به حرف زدم

دانیا یه پسر سه ساله داره که با اون حسابی بازی کردم... هرچند دلم خون بود برای نبودن مغزبادوم

دوشنبه را خودم تعطیل اعلام کردم و نیومدم سرکار

عوضش با خواهر و فندوق و البته للی و دانیا رفتیم بیرون

اونا خرید داشتند و منم با قدم زدم و با فندوق حرف زدیم و خندیدیم و حسابی خوش گذشت

سه شنبه برعکس روزهای دیگه، دلم میخواست از رخوت و حال تعطیل استفاده کنم و لم بدم و فقط کتاب بخونم

دارم کتاب عقاید یک دلقک را میخونم... هرچند که خیلی ازش تعریف شنیده بودم و به نظرم درحد اون تعریفها نیست ... ولی بد هم نیست

خلاصه که اینطوری شد که امروز صبح واقعا نمیدونستم امروز چند شنبه است




پ ن 1: تا پاسی از شب با آقای دکتر حرف میزدیم...

پ ن 2: بچه ها خیلی زود بزرگ میشن ، از لحظه لحظه های کنارشون بودن لذت ببرید

پ ن 3: عمر خیلی زود میگذره ، از تمام ثانیه ها با بهانه و بی بهانه یک خاطره بسازید

پ ن 4: اینایی که میرن مسافرت و همش آویزون این و اون هستند ، خودشون هم در همین حد مهمون نواز هستند؟

پ ن 5: توی گشت و گزار دیروز خیلی دلم برای خودمون سوخت ، برای اینهمه گرانی که واقعا فشارش غیرقابل تحمل شده ...


شنبه پاییزی

سلام

صبحتون پر از حال هوای خوش

پاییزتون رنگی رنگی و قشنگ هست؟

پاییز باید پر از حال خوب باشه... پر از رخوت های شیرین ... پر از کتاب خوندن های زیر پتو... دمنوش های رنگارنگ و گرم و دلچسب ... پر از انار های خوشرنگ

پاییز باید حال آدم را جا بیاره

پاییز را باید مزمزه کرد و بهش یه چاشنی خوب اضافه کرد...

پاییزتون آرام و پر از حال خوب...


کارهام خیلی خیلی کم شده و اگه یه کمی تلاش کنم میتونم برگردم به روال

دفترم نیاز به یه تمیز کاری حسابی داره

یه جابجایی هایی هم باید انجام بدم و یواش یواش به فکر راه انداختن بخاری باشم

از وقتی بخاری مهمون دفتر بشه ، دمنوش های خوشگل با قوری چینی هم مهمون دائمی میشن....


دوستای وبلاگی من بهترین دوستام هستند... دوستایی که تو هیچ شرایطی منو یادشون نرفت

تو لحظه های سخت یکی دو روزه گذشته یکی از بهترین دوستای وبلاگی همش کنارم بود

امروز صبح با پیام یکی از عزیزترین ها چشمام قلب قلبی شد ... 

و برای خودم توی یادداشت کارهای امروزم نوشتم که به یکی از دوستام که خیلی دلتنگشم حتما پیام بدم....

خیلی خوبه که هستید و زندگیم را رنگی رنگی و قلب قلبی میکنید...


با آقای دکتر در یک سربالایی تند از روزگار قرار گرفتیم و هر دومون داریم نفس نفس میزنیم ... ولی قشنگیه این ماجرا اونجاست که دستهای هم را رها نمیکنیم و داریم با کمک هم بالا میریم... میدونم وقتی از این سربالایی بگذریم ، منظره ی زیرپامون فقط میشه یه خاطره و زندگی همچنان ادامه داره...



پ ن 1: این هفته یک روز در میون تعطیله و منم میخوام از این تعطیلیا حسابی لذت ببرم

پ ن 2: یک روز قرار هست با این خواهر برم بیرون... یک روز با اون خواهر

پ ن 3: لیست خریدی که برای تا پایان سال نوشتم اونقدر سنگینه که ترجیح میدم سر به نیستش کنم

پ ن 4: آدمهای نادان تلاش میکنند که جمعه های قشنگم را مکدر کنند... ولی خبر ندارند که زندگی برای من یک تمرین مداوم هست...


خلوت تر شدم

سلام

روزتون پر برکت

روزگارتون پر از حال خوش


از صبح روی دور تند کار کردم و به خودم قول دادم که هرطور که شده امروز یک پست به خودم جایزه بدم

بیام و بنویسم و چشمام هی برق بزنه

پر شدم از کلمه

لبریز از حرف


دیشب با یکی از بهترین دوستام یه کمی حرف زدیم و چت کردیم و حس کردم یه عالمه پر انرژی شدم ... برای همین به خودم قول دادم که کم کم نوشتن را شروع کنم... یکی یکی برم سراغ دوستام ... با کسایی که دلم براشون تنگ شده تماس بگیرم ... پیغامهای خوشگل بنویسم ... عکس های خوب بگیرم ...


دلم برای تیلوتیلوی پر از شروشور تنگ شده

اما عوضش الان تیلویی هستم که داره یه عالمه کار را همزمان به بهترین شکل هندل میکنه... و از روند کارش راضیه


شماها خوب میدونید که من عاشق فصل ها و رنگها و لحظه هام

و حالا رسیدیم به پاییز عاشقی... و پاییز عاشقی رسیده به آبان... آبان ماه منه... ماهی که توش متولد شدم

صبح که بیدار شدم اولین کاری که کردم توی گروه خانوادگی یه تبریک بلند و بالا برای آبان نوشتم

من و خواهر (مامان مغزبادوم) و فندوق متولد آبان هستیم...


هوا که عالیه... اما دفتر من موقعیت مکانیش طوریه از از اول مهر خیلی خنک هست... برعکسش تابستان خیلی گرم هست

و این یعنی حالا دیگه حسابی یخ شده و بعضی وقتا حس میکنم دستام یخ زده ... پا میشم و یه کمی ورجه ورجه میکنم و دوباره برمیگردم پشت میز کارم


خیلی کم لباس پاییزی دارم و پوشیدن لباس تکراری در روزهای هفته کلافه م میکنه... البته نمیدونم چقدر تجربه اینو دارین که ساعتهای زیادی سرکار باشید... من تقریبا از 7 صبح تا 8 شب یکسره سرکارم... و پوشیدن لباس تکراری خیلی خیلی خسته ام میکنه... حتی نمیتونم کفش تکراری پشت سرهم بپوشم... حالا نه که هزار جفت کفش برای سرکار داشته باشم... اما باید یک روز دو روز یکبار کفش و لباسام را کامل عوض کنم، والا کسل میشم





پ ن 1: من آدم رفتن نیستم... رفتن به معنی گذاشتن و گذشتن... حالا این رفتن از هر نوعی که میخواد باشه...

اگه آدم رفتن بودم توی این پاییز خیلی چیزها عوض میشد.... اما میدونین...کسی که یکبار به رفتن فکر کرد، این فکر عین صدای  ناقوس تو مغزش هی تکرار میشه

خیلی مراقب باشید به آدمی لبریز شده تلنگر نزنید....


پ ن 2: همچنان عادت آب خوردن را دارم دنبال میکنم


پ ن 3: انار این روزها مهمون هر روزه ی میز من هست... انار و گلپر و آویشن... مزه هایی معجزه میکنند


پ ن 3: پدرجان از باغچه برام گل چیدن... دلم از دیدن مهربونیشون ضعف میره


پ ن 4: یکی از دوستام یک پیام زیبا برام فرستاد ، منم فرستادم برای مادرجان ، اونقدر جوابشون زیبا و عاشقانه بود که دلم لرزید... اشکم در اومد

خدا همه ی پدرمادرها را سلامت نگه داره و اونایی که بین ما نیستند را بیامرزه....


پ ن 5: باید این پاییز و زمستان همه کتابهای نخوانده کتابخونه م را بخونم

میخوام برای بهار به خودم یک عالمه کتاب هدیه بدم


پ ن 6: مستر هورس را یادتون هست؟ چند روز پیش اومده بهم سر بزنه...بعد از حدود یک سال و نیم

نمیدونم از شدت تنهایی و حس غمگینی که داشتم اینهمه از دیدنش خوشحال شدم یا ....


پ ن 7: آقای مزاحم را یادتون هست؟ دیشب اومده بهم سر بزنه...بعد از حدود سه سال

از دیدن اون هم خوشحال شدم ... فارغ از جنسیت ، انگار یه دوست قدیمی را دیده باشی... چند دقیقه ای گپ زدیم ... اما خیلی شلوغ بودم و وقت نداشتم و اون هم اینو دید و زود خداحافظی کرد و رفت


پ ن 8: آقای جم را یادتون هست؟ یک خواستگار قدیمی... بعد از حدود 7 سال چند شب پیش، وقتی داشتم در دفتر را میبستم که برم سمت خونه یهو از راه رسید

نمیدونم اتفاقی منو دید یا واقعا برای دیدن من اومده بود... چون اصلا آدرس این دفتر منو نداشت و من از بعد از دفتر قدیم دیگه باهاش هیچ تماسی نداشتم... ولی اونقدر بدخلق و خسته بودم که حتی نای یک مکث هم نداشتم... بعد از سلام و احوال بهش گفتم اصلا وقت ندارم و باید برم... خیلی ساده و بدون هیچ کم و زیادی خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه....