روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

این روزها

سلام

امیدوارم خوب و سلامت باشین


هرچقدر تلاش کردم با کامپیوتر وارد بلاگ اسکای بشم ، نشد که نشد

حالا با تمام مشکلات و غلط نویسی ها دارم سعی میکنم با گوشی بنویسم

از دوستام بیخبرم و این اذیتم میکنه

به یه سری از آدمها معتاد شدم و حالا نبودنشون توی روزمرگیهام، زندگی را بهم سخت میکنه..

میدونم روزهای سختی را داربم میگذرونیم و چشم امیدمون به خداست...

روز شنبه سرظهر بود که خواهرم با اضطراب زیاد زنگ زد و گفت که سرویس مدرسه مغزبادوم بهش زنگ زده و گفته که توی راه بندان گیر کرده و احتمالا نمیتونه به مدرسه برسه... خواهر با نت یه چکی کرده بود و به تاکسی تلفنی هم زنگ زده بود و فهمیده بود هیچ جوره به مغزبادم دسترسی نداره... فاصله دفتر من تا مدرسه فسقلی ، پیاده، ۱۵ دقیقه هست، به محض ابنکه زنگ زد، کارت پول و موبایلم را برداشتم و راه افتادم، وقتی تندتند داشتم راه میرفتم خواستم به خواهر زنگ بزنم که متوجه شدم موبایلم کامل قطع شده....خلاصه که خودم را به فسقلی رسوندم و نگم براتون ک۶ وقتی منو دید بال در آورد... دنیای بچه ها خیلی معصومانه ست، تو کل مسیر داشت از شایعات کودکانه و ترسهاش میگفت... خیابانهای خیلی شلوغ بود و آتش وسط خیابونها فسقلی را میترسوند... از نزدیکترین غذای بیرون بر یک دست غذا گرفتم و دوتایی اومدیم دفتر... خودم که ناهار آورده بودم، دوتایی ناهار خوردیم و جلوی بخاری جای فسقلی را درست کردم که بشینه سر درس و مشقش... نزدیک ساعت ۳ خواهر زنگ زد و ابراز نگرانی کرد و گفت خبرهای ترسناکی از خیابانهای نزدیک دفترم میشنوه، گفتم نگران نباش، ما همین الان میایم خونه... با مغز بادم جمع و جور کردیم و راه افتادیم سمت خونه... من در مرکز شلوغیها بودم و از همون ساعتهای اولیه بدون اینکه خودم متوجه بشم موبایل و نتم قطع بود، البته گاه گاهی چند دقیقه وصل میشد و باز قطع....وقتی وارد خیابون اصلی شدیم مغزبادوم ترسیده بود، باهاش حرف میزدم و توضیح میدادم که استرس نگیره، اما از هر طرفی رفتیم خوردیم به شلوغی و راه بندان، نزدیک ۲ ساعتی چرخیدیم تا راهی پیدا کنیم، اما نشد که نشد، از یه سوپر نزدیک یه کم خوراکی خریدم تا سر مغزبادم گرم بشه، اما ترسش را حس میکردم، یه مشورتی با پدرجان کردم برگشتیم دفتر.... تا آخر شب هم راه باز نشد و سروصداها هم کم نشد.. این شد که اجبارا توی دفتر موندیم...صبح ساعت ۶ زدیم بیرون و رفتیم خونه....تا امروز..



پ ن ۱: یکبار دیگه فهمیدم چه همسایه های مهربونی داریم... اون شب حسابی هوامونو داشتند


پ ن۲: از خداوند برای هممون خیر و عاقبت بخیری و سلامت طلب میکنم


نظرات 14 + ارسال نظر
الهام سه‌شنبه 28 آبان 1398 ساعت 10:41 https://im-safe-in-your-arms.blogsky.com

سلام تیلو تیلو عزیز.
منطقه ای که من هستم سکوت و آرامشه ولی خبرها یه لحظه فکرم رو رها نمیکنه. درباره اصفهان شنیدم و نگران شدم .خداروشکر خوبید
مراقب خودتون باشید

سلام عزیزدلم
انشاله که بلا از همه دور باشه و همه خوب و سلامت باشن

جین سه‌شنبه 28 آبان 1398 ساعت 11:08

وای :| اون جاها چه خبره اینجا که ما از هیچی خبردار نمیشیم، مواظب خودت باش،کاش یه فکری برا دفترت بکنی حداقل وسیله مسیله ها که قیمت دارن رو ببر خونه

مگه تو این شرایط میشه چیزی جابجا کرد؟
بعدم همه چیز تو دفتر کار من یعنی پول... بسته های مقوا به قیمت یک میلیون رسیدن، مگه میشه اینا را جابجا کرد؟؟؟

نگار سه‌شنبه 28 آبان 1398 ساعت 11:21

تیلوی مهربون چه خوب که بچه ها خاله ای مثل شما دارند ..
دلمان خواست
خوبی قطع نت برای من یکی بازگشتم به کامنت گذاری برای دوستان و روشن شدنم بود شاید اگه ادامه پیدا کنه وبلاگ رو هم از نو بنویسم


بهم لطف داری
بازگشت پیروزمندانه شما به وبلاگ نویسی را تبریک میگم

هدی سه‌شنبه 28 آبان 1398 ساعت 12:04

سلام بر مهربونترین خاله دنیا
اخی چه وضعیتی بوده باز خداروشکر که شما دفتر بودید و نزدیک سرویس مغز بادوم خدا حفظت کنه چه استرسی وارد شده به بچه و مادرش و شما
اتفاقن منم روز شنبه بعد تعطیلی اداره خیلی به سختی رسیدم خونه حدود یکساعت پیاده روی کردم تا رسیدم راهها بسته البته به خونه مامان اینها تونستم خودم برسونم تلفن هم قطع شده بود

سلام هدی نازنینم
اونایی که گیر کردند میدونن چقدر سخت گذشت

دل آرام سه‌شنبه 28 آبان 1398 ساعت 13:21

بچه اذیت نشد؟

شکرخدا اون اذیت نشد
البته اون جو ترسناک و خطرناک را حس کرد
ولی اذیت نشد

رهآ سه‌شنبه 28 آبان 1398 ساعت 14:55 http://Ra-ha.blog.ir

من چقدر منتظر پستت بودم. چون شنیدم شهرتون از شلوغ ترین جاها بوده.

گریه م گرفت ... :(
چه روزای سخت و تلخی ... کاش درست شه همه چی ...

انشاله که همه چیز درست میشه
شهرمون از شلوغترین جاها بوده و مرکز شلوغی ها خیلی خیلی نزدیک ما

میترا سه‌شنبه 28 آبان 1398 ساعت 15:03

چطوری نوشتی نت که قطعه

خیلی خیلی به سختی

soly چهارشنبه 29 آبان 1398 ساعت 09:17 http://www.soly61.blogsky.com

سلام عزیزم
امیدوارم حالت خوب بشه . برای همه مون دعا کن. توکل کنیم به خداوند الرحم و راحمین .

سلام عزیزدلم
همگی محتاج دعاهای خوبیم
هممون دعا کنیم

رسیدن چهارشنبه 29 آبان 1398 ساعت 10:49

من چون تو رو فقط از کروم میتونم باز کنم . روز اول نتونستم دیگه هم فکر نمیکردم پست بذاری . حالا اومدم بخونم . اوضاع خیلی بدیه . انشاءالله به خیر بگذره . بیچاره داداشت الان خیلی نگران .

من تازه .. و اونم به سختی میتونم همین وبلاگ را هم باز کنم
خیلی نگران داداش هستم... خیلی دلم میخواد هرطوری شده باهم یه تماسی داشته باشیم

رافائل چهارشنبه 29 آبان 1398 ساعت 17:02 http://raphaeletanha.blogsky.com

فندوقی برام گفته بود که چی کشیدید! خدا به اون بچه رحم کرد و تو رو فرستاد پیشش.
امیدوارم بعدها از این خاطره به خوشی یاد کنیم نه با اندوه و استرس.

کاش که اینطوری باشه و روزهای سخت خاطره های خوب روزهای آینده باشن

انه پنج‌شنبه 30 آبان 1398 ساعت 06:19 http://manopezeshki69.blogsky.com

سلام عزیزم چه شرایط سختی بوده شهر ما که خبر خاصی نیست...
من اصلا نمیتونم حتی با گوشی برم بلاگ اسکای و به وبلاگم سر بزنم...
من خودم وقتی خبر گرونی بنزینو شنیدم عصبانی ناامید شدم وگفتم اینبار نباید کوتاه بیایم ولی بدی ایران اینه همیشه یه سری جو بدی میده به اعتراضات مردم و نمیذارن ملت به حق وخواستشون برسن من هنوزم مخالف خرابی و سوزوندن و هر وحشی بازی هستم مخالف سوزوندن مال و سرمایه مردم بی گناه این ادما هربلایی سرشون بیاد حقشونه چون نه تنها اعتراض بقیه رو میکشن به حاشیه برای مردم هم جز ترس و اضطراب چیزی ندارن اعتراض راهش این نیست گریه های کسی که کل سرمایش تو یه فروشگاه میسوزه اونم توسط کی!کسی که میگه چرا بنزین گرون شد پس من میرم تمام هنجارها رو زیر پا میذارم بنظرم این ادم باید مجازات بشه و صدالبته کاش اون ادمای بی فکر و بی سوادی که سران این کشورن کمی فقط کمی انسان بودن...

سلام انه عزیزم
حرف های زیادی هست، دردهای بیشتر... اما افسوس

قلب من بدون نقاب شنبه 2 آذر 1398 ساعت 16:15

سلام عزیزم الان موفق شدم بیام وبلاگت
یعنی تو و مغز بادام شب رو تو دفتر خوابیدید و هیچکس هم نیومد از خانواده؟؟؟
خدایی شجاعی من بودم اصلا نمی تونستم بمونم

سلام به روی ماهت
من همچنان با گوشی راحت تر میتونم صفحه ها را باز کنم تا کامپیوتر
خب نمیتونستن بیان
اگه اونا میتونستن بیان که منم میتونستم برم
راهها کامل بسته بود
و اینکه دفتر من مجهز هست
من همه وسایل رفاهی توی دفترم دارم و جای نگرانی از این بابت نبود

لاندا یکشنبه 3 آذر 1398 ساعت 09:27

ای وای چه روز وحشتناکی بوده. چه جوری موندین تو دفتر؟ رختخواب اینا داشتین؟ وای مامان مغز بادوم چقدر نگران شده.
عجب روزایی رو باید ببینیم...

من پشت دفترم مثل یک سوییت کامل همه چی دارم
تخت خواب
اجاق گاز
ظرفشویی
ظرف و ظروف
یخچال و فریزر
سرویس بهداشتی

لاندا یکشنبه 3 آذر 1398 ساعت 09:59

وای به به. چه دفتر خوبی. میشه ما هم بیایم مهمونی؟

قدمت بر چشم ما
تشریف بیارید
خیلی جای شیک و به روز و خوشگلی نیست
ولی پدرجان سعی کردن تا جای ممکن وسایل آسایش من را مهیا کنند و جای راحتی باشه برای زمانهای طولانی موندن من اینجا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد