روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

خلسه

سلام

روزتون زیبا


در خلسه ی خودم آرامم

براش عاشقانه مینویسم و عاشقانه لبخندهاش را پذیرا هستم

بعد از یک دوره ی سختی و کشمکش به این دیدار و تجدید پیمان و اینهمه حرفهای خوب نیاز داشتیم

خیلی خیلی حرف واسه گفتن داشتیم... اونقدر تو حرف همدیگه پریدیم و اینقدر تند تند حرف زدیم و اینقدر انرژی دریافت کردیم که هردو شارژ شدیم....

روحم به این دیدار نیازمند بود و فهمیدم روح مون به هم خیلی نزدیکه...


تمام جمعه را در خلسه آرام گذروندم

نه مهمانی داشتیم و نه جایی رفتیم... از صبح در لاک خودم لبخندزدم و رویا بافتم



پ ن 1: دیروز فیلم رگ خواب را دوبار دیدم

پ ن 2: تازگی با مامان فیلم میبینیم و خیلی خیلی بهمون خوش میگذره

پ ن 3: گلهای روی میز هنوزم تازه و سرحالن

پ ن 4: کلی تعریف دارم براتون... ولی انگار توان نوشتنم نیست

زیبایی ها را ببنید

سلام

روزگارتون قشنگ


دیروز را کنار خانواده گذروندم

ساک های داداش را با توجه به محدودیت های وزنی و حجمی جمع و جور کردیم

همسرش هم اومد و کمی دور هم بودیم و خداحافظی ها را انجام دادیم

صبح خیلی زود هم داداش را رسوندیم ترمینال

بعدازظهر هم پرواز دارن

انشاله که با سلامتی و دلخوش باشه



این مدت که داداش اینجا بود با توجه به مناسبتها و جشن هایی که برگزار شد کلی گل خریدیم و کلی فامیل و دوستان برامون دسته های بزرگ گل هدیه آوردن

همه ی گلها را جاهای خنک و نزدیک چشم گذاشته بودیم ، هوا هم که حالا خنک هست

منم امروز یک دسته بزرگ از گلهای سالم را جدا کردم و آوردم دفتر گذاشتم روی میز کارم

انگار دیدن گل حال آدم را عوض میکنه



پ ن 1: وضعیت کار اطرافیانم خیلی بد هست.. للی از کار بیکار شده.. دوتا عموجانم هم... و البته اینطور که از شواهد پیداست به زودی شوهرخواهرم هم....

پ ن 2: هردوی عموجان های من در سمت های بالایی در پست های مهمی مشغول به کار بودند و این بیکار شدن خیلی خیلی عجیب و غیرمنتظره بود

پ ن 3: امروز شکلاتهایی که سوغاتی گرفته بودم آوردم دفتر

پ ن 4: داداش دم رفتن یه پلاستیک بزرگ شکلات و کاکانو بهم داد (آورده بود برای سوغاتی دوستاش که یه عده ای شون را ندید و سوغاتی هاشون رسید به من  )


یک پست اختصاصی برای خانم سلام ... دوستای عزیزم این پست ماله حرفای خصوصی خانم سلام هست ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روزهای آخر

سلام

روزتون شیرین


دیگه نزدیک شدیم به روزهای رفتن داداش

تند تند کارهای مونده را سرو سامان میدیم

چیزهایی که قراره ببره را میخریم

صبح بردمش دندانپزشکی... دندان عقل را کشید و یک دندان هم پر کرد

اومدیم دفتر

براش شیر و بستنی خریدیم

بعدش هم رفت دنبال بقیه کارها

روی دور تند داریم همه کارها را مرتب میکنیم...



پ ن 1: همدیگه را دوست داشته باشین ... گاهی خیلی زود دیر میشه

پ ن 2: هیچ محبتی را به بعد موکول نکنید... شاید بعدی وجود نداشته باشه

پ ن 3: مراقب دل عزیزانتون باشید

به یاد من دمنوش بخورین...

سلام

روزتون گرم از محبت

خوبین؟

مامان روزهای شیفت نگهداری از مادربزرگ را جابجا کرده که دو روز آخر که داداش ایران هست را خانه باشد ...

صبح همه با هم راهی شدیم

من و بابا دفتر

داداش گفت که چند تا قرار با دانشگاه و خانه ریاضی و ... دارد

مامان هم رفتن سراغ مادربزرگ...

یکساعت نشده بود که زن داداش زنگ زد و گفت داداش نیومده

نگران شدیم... صبوری پیشه کردیم و صلوات دست گرفتیم...

داداش و همسرش اومدن و خبر خرابی ماشین را دادند

من زیاد فنی نیستم اما گویا ماشین سیلندر سوزونده....

دمنوش خوشمزه به - دارچین - سیب - زنجبیل درست کرده بودم

با زن داداش نشستیم کنار بخاری....




پ ن 1: اونقدر دوستش دارم که هر چی میپوشه به نظرم زیباترین میشه...

پ ن 2: گفت موهام نامرتب و بلند شده باید برم آرایشگاه، اما من از صبح به نظرم خیلی خیلی خوشگل شده بود...(دوست داشتن روی بینایی هم تاثیر داره؟؟؟؟)

پ ن 3: شکلاتهای سوغاتی را دست نزدم تا با آقای دکتر بخورم

پ ن 4: سهم قهوه و کاپوچینوش را هم کنار گذاشتم

پ ن 5: دلم یه عالمه خرید میخواد

این هفته فرق داره

سلام

روزتون گرم و نرم

زمستان امسال از نظر من که زیاد سرد نبود

هرچند مامان میگن تو از بس شلوغ بودی متوجه هوا نمیشی... اما اصفهان حتی یه بارون هم نیومد دیگه چه برسه به برف و این حرفا...

این که میگم اصفهان منظورم وسط شهر اصفهان هست... نه استان.... میدونم دور و بر کم و بیش نزولاتی بوده ، اما من امسال جز یک نصفه روز که چند تا قطره بارون اومد هیچی هیچی هیچی ندیدم...


پنجشنبه میخواستم بیام دفتر

اما یه سری کارهایی داداش داشت که اگه کمکش نمیکردم به سرانجام نمیرسید

خلاصه که اول صبح رفتم دنبال اون کارها

بعدشم یک جعبه شیرینی تازه ی خامه ای خریدیم و رفتیم دیدن مادربزرگ، داداش از وقتی اومده بود نتونسته بود بره سروقت مادربزرگ... کلی خوشحال شد ... گریه کرد... خندید و کلی از دیدن داداش با حلقه دامادی خوشحال شد

دیگه نزدیک ظهر بود که دیدم حالا که هردو بیکاریم بهتره بریم دنبال خرید کادوی تولد داداش که از وقتش گذشته بود اما من قول داده بودم...

بعدشم پیش به سوی خانه و جای شما خالی آبگوشت مامان پز را زدیم به بدن

ته مونده های مهمونی یکشنبه هنوز جمع و جور نشده بود و نیاز به یه مرتب کاری حسابی داشت... دیگه بعد از ناهار افتادم به جون خونه

آخر دست هم یخچال و فریزر را خالی کردم و حسابی شسستم (یخچال و فریزر طبقه من کلا بی استفاده س... ماله مواقع مهمونی یا ضروری هست) و تمام

شب مهمان خانواده عروس بودیم در یکی از رستورانها

آماده شدیم و راهی شدیم و بازم عکس بازی و لبخندهای کش دار

آخر شبم هلاک رسیدیم خونه

دور هم جمع شدیم و چای خوردیم و در نهایت هر کسی رفت سمت خونه خودشون

جمعه هم همه دور هم بودیم با این تفاوت که این دیگه آخرین جمعه ای بود که داداش اینجاست

عروس خانم هم بود... کلی براش بافتنی کرده بودم که بهش دادم و کلی ذوق کرد

براش هدیه هم خریده بودم

عصرونه هم یک کیک خوشمزه پختم

خلاصه که داریم از آخرین روزهای بودن داداش نهایت استفاده را میکنیم



پ ن 1:  کارهای دفتر را کلا رها کردم و اوضاع مالی وحشتناکه

پ ن 2: روزگارم با آقای دکتر تعریف چندانی نداره... اما این رشته باز گره خورده و ما نزدیک تر شدیم

پ ن 3: اگر خداوند بخواهد آخر این هفته یک قرار عاشقانه خواهیم داشت

پ ن 4: صبح بدون ماشین از خونه اومدم بیرون، یک پیرمرد مهربون ترمز کرد، تاکسی نبود اما نمیدونم چرا بهش اعتماد کردم، سوار که شدم، گفت کجا میری دخترم، ادرس را گفتم، گفت مسیرم نیست اما میخوام اول تو را برسونم بعد برم... حقیقتش ته دلم ترسیدم، گفتم نیاز نیست تا فلان جا که مسیر شما هست من پیاده میشم ... گفت تو این سرما بزار یه کار خوب هم من بکنم .... هنوز میترسیدم ... اما وقتی رسیدیم هرچی اصرار کردم پول قبول نکرد....منم تا برسم دفتر برای سلامتی خودش و عزیزانش صلوات فرستادم


یکی یک دونه

سلام

روزگارتون شیرین

میدونم خیلی وقته نیومدم و هیچ توجیهی برای نبودنهام نیست

محبتهاتون با پیامها و پیغامها و کامنتها و بهارخانومی که بهم تلفن زد ، به دستم رسید... یک دنیا سپاس

ممنون که هستید ... ممنون که اینهمه خوب هستید


از هفته گذشته قرار و مدارهای بله برون (مهربرون- تو هر شهری یه اسمی داره...) گذاشته شد ، افتادیم روی دور تند

اول قرار بود یه شب نشینی ساده باشه که صبحش خانواده عروس زنگ زدن و برای شام دعوت کردن

با دعوت شام اونها انگار مراسم حالت جدی تری به خودش گرفت و من و بابا و مامان رفتیم دنبال طلای نامزدی و بعد خرید قرآن و حافظ و گل آرایی، گز و شیرینی خریدیم و همه را سپردیم به دست یک گل آرای ماهر و چه زیبا تحویل گرفتیم

شب هم دو خانواده کنار هم شادی کردیم و تا آخر شب دور هم بودیم و قول و قرارهای بعدی گذاشته شد

از فردا افتادیم دنبال خرید، طلا و لباس و خرده ریزهای لازم

قرار و مدارها برای عقد در ساعت خوش جمعه گذاشته شد

خریدهای عروس و داماد یک طرف.. خریدهای خودمون و خواهرا هم یک طرف

خلاصه که تند تند کار کردیم و برای بعدازظهر جمعه توی محضر ، براشون آرزوی خوشبختی کردیم و دو دلداده به هم رسیدن

همونجا پدرجان همه را برای روز یکشنبه که تولد داداش هم بود دعوت کردن

و بعدهم 75 نفر از فامیل درجه یک را ....

قرار بر این بود که بعدا جشن عقد و عروسی یکجا برگزار بشه و این یک مهمونی ساده خانوادگی بود

از شنبه شروع کردیم به خریدهای مهمونی تا ظهر طول کشید

از ظهر تا شب هم من و داداش رنگ به رنگ ژله و دسر درست کردیم

یکشنبه که روز مهمونی بود دوتا خواهرا هم اومدن کمک و از صبح خیلی زود شروع کردیم به تهیه سه مدل سالادی که تدارکاتش از قبل دیده شده بود و بعد جایگاه عروس و داماد را با گل و بادبادک تزئین کردیم

بعدازظهر من و پسر عمه رفتیم دنبال کیک... با ماشین من البته... هم تصادف کردم و هم خوردم زمین

البته اینقدر حال دلم خوب بود که همش را با خنده و شوخی سپری کردیم (هرچند بدن درد اون زمین خوردن وحشتناک هنوز همراهمه... و اینکه خدا خیلی رحمم کرد چون دقیقا وسط خیابون خوردم زمین و نزدیک بود ماشین از روی من رد بشه...)

خلاصه که برای ساعت 5 همه با تیپ های خوشگل و عالی منتظر مهمانها بودیم

شب شلوغی بود

تعداد مهمانها هم خیلی زیاد بود

دوتا بانوی مهربون هم داشتن کمکمون میکردن و جشن بینظیری برپا شد

تا پاسی از شب به جشن و پایکوبی مشغول بودیم

دو روز بعدش را به جمع و جور کردن و مرتب کردن و خستگی در کردن گذروندم

خستگی ای که توی روزهای سخت اصلا متوجهشون نبودم و حالا تازه فهمیدم....بدن دردهای شدید و اسپاسمهای عضلانی از شدت بدوبدو... اما هنوز ته دلم چراغ روشنی هست که باعث میشه با یادآوریش لبخند بزنم



پ ن 1: روزگار عاشقیم با آقای دکتر خیلی خوب نیست... اما اینو خوب میدونم که آقای دکتر تلاشی برای روزگار عاشقیمون نمیکنه و در عین حال هم نمیزاره این قصه به پایان برسه


پ ن 2: روزگار خواهر هم زیاد جالب نیست... همسرش تو هیچ مراسمی شرکت نکرد و دل خواهر تو تمام لحظات خون بود با اینکه میخندید


پ ن 3: مغزبادوم بعد از روز یکشنبه شدیدا سرما خورده و امروز صبح از بس گریه کرد و میخواست بره پیش دبستانی رفتم و ساعت 9 رسوندمش دم در مدرسه... تا مامانش یکی دو ساعت بعد بره دنبالش و برش گردونه


پ ن 4: قطع شدن تلگرام منو به شدت آزار میده... چون قسمت عمده ای از کارم با تلگرام بود.


پ ن 5: الان موقعیت عکس گذاشتن ندارم ... وگرنه عکسهای خوشکلی براتون گرفتم

مگر میشود...

سلام

روزگارتون عسل


هر عاشقانه ای را میخوانم دلم برایش پر میکشد

لابلای دفترم ، بدون هیچ مخاطبی، هر چه دلم میخواهد برایش مینویسم، وقتی نگاه میکنم روی تمام صفحات از او و عشقش نوشته ام

عاشقانه های تند و آرام بی شماری را کنارش تجربه کرده ام

اما با خیابانها و درختان و آفتاب این شهر، هیچ خاطره ی مشترکی نداریم

با آفتاب و مهتاب و درختان هیچ شهر و کشوری، هیچ خاطره ی مشترکی نداریم

دلم خیلی زود زود برایش تنگ میشود

دل دل کردنهای دلم جان از تنم میرباید

گاهی چنان بی جان میشوم در دیر شدنهای تماسهایش که به راستی حس میکنم به زودی خواهم مرد....

اما چند روزی هست که دارم سعی میکنم از این عاشقانه ده ساله خارج شوم

این فکر یکسالی هست که در مغزم رژه میرود

و حالا به خاطر تمام بی توجهیهایش چنان قوت گرفته که دیگر به راحتی ساعتها گوشی را خاموش میکنم

من خسته تر از آنم که راه عاشقی را بپیمایم

حالا دیگر در تنم جانی برای تیشه زدن و کوه کندن نمانده است

بهتر است به تمام آنهایی که به تازگی میخواهند عاشق شوند بگویم که کوه کندن مال فرهادها نیست... شیرینها هم باید پا به پا بیایند...

و من خسته تر از آنم که بیایم

و تو بی توجه تر از آنی که دستم را بگیری و پا به پا ببری

و شاید آخر این عاشقانه همین جا باشد....

اسم حس

سلام

روزتون شگفت انگیز



تا حالا شده اسم حسی را که دارین ندونین؟

ندونین غمگین هستین.. آزرده این... دلگیرین... دلتنگین...

ندونین شاد هستین... هیجان زده این... لبریز شوقین...

به بغضی ته گلوتون باشه که ندونین از شادی زیاده یا از یه غم...

تا حالا شده دلتون بلرزه و ندونین چرا؟


شنبه ی ابری

سلام

روزتون پر از خبرهای خوش

داداش اومد

با سوغاتی های خوشمزه و خوش عطر

دور همی های تند و تند و شلوغ



امروز قرار نبود بیام دفتر

میخواستم بی دغدغه مدتی به خودم استراحت و تعطیلی بدم

اما صبح داداش میخواست بره آرایشگاه و یه سری کار بیرون داشت... منم دیدم اون نیست من بمونم خونه؟؟؟؟

خلاصه که اومدم که چند ساعتی را دفتر باشم و برگردم

نوشته ای از میسیز تایلو

سلام عزیزانم

این پست را با عجله مینویسم فقط برای اینکه دلواپس یا بی خبر نشین

این روزها یا دفتر هستم یا در حال خرید

داداش جان امشب پرواز داره و فردا اینجان

کلی خرید کردم

چون یه جشن کوچولو براش ترتیب داده بودم مجبور به کلی کار اضافه هم شدم

و کارهای دفتر که هیچ جوره دست از سرم بر نمیداره

این لابلا کلی هم به دل خودم رسیدگی کردم و کلی برای خودم خرید کردم

باشد که رستگار شوم


تازه یک اختلاف حساب وحشتناک هم لابلای حسابام پیدا شده بود که به لطف پروردگار به خیر گذشت....

شلوغ

سلام

روزتون پر از بارون

اصلا چه معنی داره زمستون شکل تابستون؟؟؟؟؟

پاییز حتی یه قطره بارون هم ندیدیم... گفتیم زمستون جبران میشه... حالا که به جای زمستون اینجا تابستون شده

آلودگی هم که داره منو خفه میکنه


صبح با صدای گوشیم بیدار شدم

مشتری بود

عجله داشت

زود لباس پوشیدم و اومدم

تو راه دو نفر دیگه بهم زنگ زدن

هر دو نفر هم به شدت عجله داشتن

رسیدم دفتر

یه دستم به گوشی - با یه دست کارها را مرتب میکنم

یه نگاهی به لیست امروز میندازم

جلوی اولین اسم - نوشتم اول صبح با عجله....

ای بابا

چه روز عجولیه امروز

بدو بدو دوتا کار را مرتب میکنم

به دو نفر زنگ میزنم یکساعت وقت میگیرم

زنگ میزنم به پدرجان

- بیاین کمک... دیگه دست تنها اینهمه را نمیتونم

- زنگ میزنم پیک موتوری- یکی را بفرستین- یکی را برای نیم ساعت بعد رزرو میکنم...

عجب روزیه امروز

جالب این هست که با اینهمه کار تحویل دادن و حرص خوردن و عجله کردن... هیچ پولی تا این لحظه دریافت نکردم....

بلا به دور

سلام

شنبه تون شیرین و شکلاتی

صبح که چشمامو باز کردم شروع کردم تو مغزم همه چیز را مرور کنم

گفتم اینو بنویس تو وبلاگ اونو بنویسم تو وبلاگ


صبحانه خوردم

اومدم ماشین را از پارکینگ بزنم بیرون

دنده عقب

و صدای شکستن شیشه های مغازه ی پشت سرم

بله

اینگونه بود که با یک دنده عقب تمام شیشه های مغازه سر کوچه را شکستم ....

(توی پرانتز بگم که من به صورت L باید از پارکینگ خارج بشم و این مغازه دقیقا روبروی درب پارکینگ ما هست)

بله اینطوری بود که ما صبح شنبه مون را با بشکن بشکن آغاز کردیم