روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

بیشعوریهای رنگارنگ

چیزی که منو واداشت تا این پست را بنویسم ، خوندن یک کامنت بود

شاید زیادی احساساتی شدم و زیاد تند رفتم... شایدم با من موافق باشید

بهرحال توی ادامه مطلب مینویسم که همه مجبور نشین بخونین...



در صورت تمایل دوست دارم نظرتون را بدونم


ادامه مطلب ...

عصرنامه

سلام

روزگارتون خوش


امروز صبح ساعت 10 نوبت دندانپزشکی داشتم

صبح در حال خوردن صبحانه بودم که از کلینیک زنگ زدن و گفتن یادتون هست امروز نوبت دارین؟

گفتم بله میدونم ساعت 10 نوبت دارم و به موقع اونجا خواهم بود

خودم را برای یک ربع به ده رسوندم اونجا و نشستم تو نوبت

ساعت حدود ده و ربع صدام زدن

رفتم داخل با پرونده

یه نگاهی به پرونده م انداختن و گفتن : وای شما هم برای ... اومدین... امروز کلا مواد مورد نیاز این کار را نداریم

من :

به خانم دستیار گفتم لطفا با خود آقای دکتر صبحت کنم

ایشون اومدن یه نگاهی به پرونده و عکس ها انداختن و فرمودن ، بله... مواد نیست و بماند برای بعد....

من:  آخه یک ماه پیش به من نوبت دادین و صبح هم تماس گرفتین...

اونا:

و طی یک رای زنی با آقای دکتر و شنیدن نظرشون دیگه فعلا از فکر درست کردن این دوتا دندون اومدم بیرون

باشد که رستگار شوم

خودم را رسوندم دفتر

تلفن قطع.. در نتیجه نت هم نداریم... در نتیجه دستگاه های کارت خوان هم تعطیل...

منم خیلی ریلکس از صبح نشستم به رسم نمودارهای یک مدرسه

حرص خوردن چیزی را درست نمیکنه



پ ن1:  آقای دکتر از صبح تا حالا با من هیچ تماسی نداشتن... به شدت دلخور و کلافه ام

من باهاشون تماس نمیگیرم تا ببینم یاد من خواهند افتاد یا نه.....................


پ ن 2: فکر کنم در بهشت درخت کوکو سبزی داشته باشیم


پ ن 3: فیلم «بلوک 9 خروجی 2 » را دیدم...

خونه ی رویایی

شده توی رویاهاتون لبخند بزنین

اصلا بزارین اینطوری بگم اصلا اهل رویا بافی و خیالپردازی هستین؟

چیزی را دلتون بخواد و خیلی ساده نباشه به دست آوردنش؟

شبها قبل از خواب بهش فکر کنید...

لابلای روز یه چیزی ببینید یهو یادش بیفتین...

تو یواشکی هاتون یه چیزی براش کنار بزارید...


رویایی که بتونه به آدم لبخند و خیال هدیه بده به نظرم خیلی شیرینه

رویایی که بتونه مدتی ذهن آدم را مشغول کنه

رویایی که برای گوشه گوشه و لحظه لحظه ش برنامه داشته باشین



من یه رویای شیرین دارم که خیلی دوستش دارم

شبا قبل از خواب بهش فکر میکنم

یه چیزایی هم براش کنار گذاشتم

گاهی لابلای حرفام با آقای دکتر یه اشاره هایی بهش میکنم

بعضی روزها که تنهام و سرم خلوت تره ، یهو ناخودآگاه فکرش میاد سراغم




اما تاحالا شده به اونجایی برسین که حس کنید  ،برای رسیدن به این رویا دیگه دیر شده

حس کنید دیگه اگه به واقعیت هم برسه خیلی شیرین و جذاب نیست

شده رویای قشنگتون آروم آروم رنگ ببازه؟

شده یواش یواش از رویاتون فراری بشید و هر وقت فکرش میاد سراغتون بخواین دیگه بهش فکر نکنید؟

یا به خودتون بگین حالا به فرض که شد... خب که چی؟

یا اصلا فکر کنید دیگه خوشحالتون نمیکنه؟


تا شده تا به حال رویایی داشته باشید که وقتی بهش میرسید ، ببنید اونقدرا هم جذاب و شیرین نبوده

به خودتون بگین وقتی رویا بود خیلی شیرین تر بود؟



پ ن 1: به نظرتون هذیان گویی کردم؟

پ ن 2: کاش رویاها تا وقتی شیرین و جذاب و خواستنی هستند به واقعیت گره بخورن

پ ن 3: با این حرف موافقید که هر چی سن آدم بیشتر میشه تعداد رویاهاش کمتر میشه؟

پ ن 4: رویاهاتون را میتونید برام تعریف کنید؟

متقلب ها به بهشت نمیروند

سلام

روزتون شاد و پر انرژی


دارم در مصرف آب تا جایی که میشه صرفه جویی میکنم

بهرحال هر یه نفر مسئوله

ظرف بزرگ گذاشتم و آب وضو و مسواک و ... جمع میکنم برای شستشوی زمین و آب دادن به گلها و ...

حمام را هم تا جایی که برام ممکن باشه کم کردم ... دیگه هر روز اول صبح تو حمام نیستم

تازه برای حمام هم تشت و کاسه و وسایلی خریدم که با کمترین مقدار ممکن حمام کنم

باید از بحران بگذریم


اما امروز صبح که بیدار شدم اول یه حمام کوچولو رفتم

بعدم یه صبحانه خوشمزه خوردم

بعد از ماه رمضان تا مدتی صبحانه ها بدجور به دل آدم میچسبه

یه بطری آب یخ زده هم برداشتم و روزم را آغاز کردم

اول رفتم پست و بقیه مدارک داداش جان را پست کردم برای آقای مترجم

بعدش مامان را رسوندم خونه مامانشون برای شیفت امروز

بابا را گذاشتم دفتر

خودم رفتم ماشینم را در آفتابی ترین جای ممکن پارک کردم( اصلا جای پارک نبودددددددد)

رفتم جای عمه دوتا دیگه امتحان دادم

قبول شدم 

تازه با کلی تقلب

بعدشم کلی تقلب رسوندم به دوتا آقا که اونجا گیر کرده بودن

و الان رسیدم دفتر



پ ن 1: وقتی برام مینویسه : وسط جلسه یهو دلم برات پر کشید... کله قند تو دلم آب میشه

پ ن 2: مامان مغزبادوم بیرون رفتنش را من را قدغن کرده و این دلخوشی های روزگارم را خیلی کم کرده

پ ن 3: از اونطرف هم هی مغزبادوم زنگ میزنه و غر میزنه و بهونه میگیره

پ ن 4: به نشانه ها اعتقاد دارین؟ امروز یه نشونه ی خوب دریافت کردم

با عزیزانمون مهربان باشیم

یکی از دوستام یه چیزی نوشته بود که منو سخت به فکر فرو برد :


چرا گاهی با عزیزان خودمون نامهربون میشیم؟

چرا گاهی به جایی اینکه مرهم بشیم زخم میشیم؟

مگه ما اجازه داریم دیگران را قضاوت کنیم؟

چشم هامون را روی قسمتی که نمیخوایم ببینیم میبندیم و قسمتهایی که میخوایم پتک کنیم تو سر طرف مقابل را پررنگ میکنیم ... چرا؟

مگه ما چقدر فرصت مهربانی کردن داریم؟

چقدر فرصت خوب بودن و خوبی کردن داریم؟

یادمون رفته چقدر زود دیر میشه ؟



دوست خوبم

تو هم به جای اینکه از اطرافیانت برنجی بهتره که بهشون مهربونی کنی

بزار از تو یاد بگیرن که هیچی بهتر از مهربونی نیست

بهتر از این نیست که به جای اینکه به عزیزمون سرکوفت بزنیم ، براش پناه باشیم

آرامش به ارمغان بیاریم

شاید نمیتونیم کمک خاصی کنیم ، اما میتونیم باری اضافه نکنیم


دوست خوبم

تو جای همه ی بدی هایی که میبینی خوبی کن

به خاطر خودت

به خاطر دل مهربونت

به خاطر اینکه تو لایق آرامشی و این تنش ها تو را آزار میده


دوست خوبم

از یه جایی به بعد باید یه سری از آدمها را نادیده گرفت

یه سری آدمها را از زندگی حذف کرد

یه سری آدمها را کلا فراموش کرد

دوستهای خوب پیدا کن و باهاشون لحظه های به یاد موندنی درست کن

برای خودت خاطره بساز

زندگی را زندگی کن

اجازه نده دیگرانی که سرشون به زندگی خودشون گرمه زندگی تو را خراب کنند


من ...

تیلوتیلویی که هنوز هم نمیتونه هیجاناتش را کنترل کنه

تیلوتیلویی که هنوزم تمام رنج و دردش را سر موهای نازنینش خالی میکنه

از یه جایی به بعد یاد گرفتم که کمی خودخواهانه خودم را دوست داشته باشم و برای خودم ارزش قائل بشم

آدمهای اشتباه را از زندگی حذف کنم و حداقل نبینمشون

آدمهای درست را به زندگیم راه بدم و خودم را خوشحال کنم

برای خودم شور و شعف بسازم و زندگی را زندگی کنم

من یاد گرفتم همه چیز را از خدا بخوام و برای رسیدن به خواسته هام تلاش کنم

از کسی چیزی نخوام

از کسی انتظاری نداشته باشم

و اینو بدونم که دیگران مسئول زندگی خودشون هستند

و من هرگز مسئول فکر و اندیشه دیگران نیستم

هر طور میخوان فکر کنن... من فقط یکبار حق زندگی دارم

من یکبار در زندگیم حق دارم از این دقیقه ها و ساعتها بگذرم و دیگه هیچوقت به این روزها بر نمیگردم

پس حق دارم که تمام لحظه ها را زندگی کنم ....



پ ن 1: تقدیم به عاطفه عزیزم

دوستای خوبم

سلام

روزتون شاد و فرخنده


چند روزی بود که لکه های بارون روی شیشه ها ، حالم را یه طوری میکرد

دوباره صبح از راه رسیدم و دوتا از شش تا شیشه را تمیز کردم

دیدم مجبور نیستم تو یک روز خودم را بکشم که .... کم کم

بعدم یک لیوان آب میوه به خودم جایزه دادم



دیشب یکی از عزیزانم ، یک حقیقتی را مثل یک سیلی محکم زد تو گوشم

حقیقتی واضح که من چشم بهش بسته بودم

بغض کردم و سعی کردم منصف باشم

حق را بهش دادم و سکوت کردم و لبخند زدم

اما بغض لعنتی محکم گلوم را فشار میداد

خواستم با آقای دکتر حرف بزنم و بهتر بشم که ایشون جلسه بودن

این شد که یهو همه ابرای دنیا تو چشمام بارون شدن...

آقای دکتر آخر شب تمام تلاش خودشون را کردن که من خوب بشم.... حالم خیلی خراب بود

اما صبح که بیدار شدم خیلی بهتر بودم

جای سیلی محکمی که روی احساسم بود هنوزم درد میکنه ... اما دیگه میتونم باهاش کنار بیام





پ ن 1: عاشقانه ی آخر هفته م کنسل شده

اما سعی میکنم به روی خودم نیارم


پ ن 2: نازلی جانکم امروز آنچنان حالم را خوب کردی که فقط میتونم دعا کنم خداوند هزاران حال خوب بهت بده


پ ن 3: بهارخانوم یه خبر خوب بهم داده ... یه وعده دیدار... دلشادم


پ ن 4: چقدر از داشتن و بودن شما دوستای خوبم به خودم میبالم

تبریک منسوخ

سلام

روزگارتون پر از عطر خدا


دوستای خوبم دیگه برای تبریک عید دیر شده

اما حیفم اومد که این همه مبارکی و زیبایی و معنویت را نادیده بگیرم

چه عیدی زیباتر از فطر

برای من که فطر یه حس و حال تازه و ویژه داره

امیدوارم این دو روز عید برای همتون واقعا عید و واقعا مبارک و شاد بوده باشه



باید از پنجشنبه بگم که نیومدم دفتر و تعطیل بودم

در عوض با پدرجان رفتیم و یه کولر رو از پشت بام باز کردیم (سرظهر تو گرمای بینهایت )

بردیم برای باغچه و البته کولری هم جایگزین شد که اون را خودشون نصب میکنن

به باغچه که رسیدیم از گرما و تشنگی هلاک بودم ... اما مشغول شدیم و کولر را راه انداختیم

بعدم دیگه مجبور بودم تا افطار باقیمانده ختم سومم را به پایان برسونم... دوست نداشتم بمونه برای بعد از رمضان


جمعه از صبح راهی باغچه شدیم

حوض را با مغز بادوم حسابی شستیم و آب کردیم و فواره را راه انداختیم

بعدم محوطه را با کمک خواهرا مرتب کردیم و یه سایه خوب پیدا کردیم و کولر هم که بود و حسابی آب و هوای مطبوع

هندوانه ها هم تو حوض... یک ظرف بزرگ آلبالو و زرد آلو هم ...

من همیشه اول لذت دیداری میبرم تا بعد برم سراغ مزه ها...

برای ظهر هم عمه ها اومدن باغچه و دور همی خوبی بود

مامان برای عصرانه بساط آش را راه انداختن و دورهمی بینظیری بود


شنبه از صبح که چشمام را باز کردم شروع کردم به مرتب کردن و نظافت

ماه رمضان حسابی تنبلی کرده بودم و کلی کار داشتم

تا ظهر دستم بند بود

برای ساعت 3 هم دورهمی خونه مامان بزرگ داشتیم

جمع شدیم اونجا و حسابی شلوغ کردیم و گفتیم و خندیدم

خاله جون هم آش رشته درست کرده بودن

و تا نزدیک غروب دور هم بودیم




پ ن 1: تمام این روزها یک چشمم خون بود... اوضاع خواهرم خیلی خیلی بده دوباره

با اینکه بارداره ، همسرش به شدت آزارش میده


پ ن 2: داشتیم برای آخر هفته قرار عاشقانه برنامه ریزی میکردیم که یهو همه چی ریخت بهم

دلم تنگ شده ....


پ ن 3: این هفته باز نوبت دندونپزشکی دارم


پ ن 4: من دوست دارم با دوستام راحت باشم... بعضی از دوستام را نمیدونم باید باهاش چه رفتاری بکنم

ته مانده ی بهار

سلام

روزتون خوش


روزهای آخر بهار دیگه واقعا شبیه بهار نیستن

هوای گرم و آفتاب داغ

اما از اونجایی که همه ی روزها زیبایی خاص خودشون را دارن،

لباسهای تابستونیتون را بپوشین

عینک های آفتابیتون را به چشمتون بزنین (ضد آفتاب یادتون نره)

و از روزهای آخر بهار لذت ببرید

ماه رمضان که تمام بشه با یک بطری آب و راه رفتن تو سایه درختا میشه بیشترین لذت را از بازی سایه و آفتاب برد

من خیلی از این که آفتاب از لابلای برگهای درخت برق میزنه و خنکای نسیم سایه به آدم میخوره خوشم میاد...


دیروز روز خیلی شلوغی داشتم

نماز ظهر را که خوندم برای خوندن جز قرآنم وقت نداشتم

قرار بود عصر بابا و مامان را ببرم مطب دکتر

برای همین گفتم تو فاصله ای که منتظرشون هستم جبران قرآنم را میکنم

برای همین تند تند به کارهام رسیدگی کردم

ساعت 6 راهی مطب دکتر شدم

یه جای پارک خیلی خوب پیدا کردم و دیدم نزدیک به مرکز خریدی هستم که میخوام ازش خرید کنم

سریع راهی شدم

راستش را بخواین دوست داشتم برای مامان عیدی بخرم

برای همینم تند تند رفتم ، خرید کردم

یکی از آشناها را دیدم و 20 دقیقه ای به حرف و حال و احوال گذشت

بعدم برخلاف انتظارم بابا و مامان زنگ زدم که کارشون تمام شده

خودم را بهشون رسوندم

از اونجایی که دارو دوباره کمیاب و نایاب شده یه سری از داروهای بابا را داروخانه ی همیشگی نداشت

مجبور شدیم راه بیفتیم دنبال دارو

خیلی تشنه شده بودم

خلاصه که نزدیک افطار داروها را پیدا کردیم .... البته با قیمت های نجومی

همونجا با یه بطری آب افطار کردم

بابا پیشنهاد شام بیرون دادن

من و مامان هم استقبال کردیم

تا برسیم خونه ساعت نزدیک 11 بود

و من هنوز قرآن هام را نخونده بودم

هنوز لباس عوض نکرده بودیم که مغزبادوم و خواهر اومدن اونجا

تا یه کمی مهمون بازی کنیم و حرف بزنیم ساعت از 12 گذشت

و من اونقدر خسته و کلافه بودم که دیگه نمیتونستم به قرآنهام برسم

بعدم دیدم چند روزه که درست و حسابی نخوابیدم ... برای همین ساعت 1  چند لقمه غذا خوردم و مسواک زدم و .....


پ ن 1: حس کردم مغزبادوم از خرید کردن بیشتر از هدیه گرفتن لذت میبره

برای همین هدیه ش را نخریدم تا با خودش برم برای خرید


پ ن 2: همین دو روز بیشتر از ماه رمضان باقی نمانده

خیلی التماس دعا


پ ن 3: دلتون میخواد به کجا سفر کنید؟


پ ن 4: عاطفه جان هیچ راه ارتباطی نداری؟ نظرات را هم که خصوصی مینویسی... چطوری باهات حرف بزنیم؟

تعزیرات

سلام

ظهرتون پر انرژی



من که کلا بی انرژیم

از صبح دستم به یه کار طراحی و پاور پوینت بنده و هنوزم ادامه داره

فکر کنم به فردا هم بکشه



برای قضیه بی آبی مجبور شدیم دست به دامان پمپ و مخزن آب و غیره بشیم

براتون گفتم قبلا

این وسط آقای فروشنده مقداری گرون فروشی فرمودن و ما هم مطلع شدیم

بهشون اطلاع دادیم که این مبلغ گرون فروشی فرمودین (گرون تر از خودش... یعنی چیزی که خودش میفروخت 470 به ماداده 570... البته این یکی از اقلام بود که مثال زدم) این مبلغ گرون فروشی را برگردون

ایشون هم به روی مبارک نیاوردن

ما هم براشون پیغام دادیم که جناب آقای محترم ... ما بیخیال نمیشم ها... پیگیر میشیم

ایشون بازم به روی مبارک نیاوردن

منم پیگیر شدم و امروز از طریق تعزیرات ثبت شکایت کردم

حقیقتش این هست که خیلی خوشم نمیاد از این قبیل کارها... ولی در این مورد انگار لازم بود

خلاصه که الان حس خوبی ندارم



پ ن 1: یک جایی کار آقای دکتر به شدت گره خورده، دعا بفرمایید

پ ن 2: دلم میخواد برم عیدهای کوچولو برای عید فطر بخرم .. اما اصلا انرژی ندارم و طاقت گرما را هم ندارم

پ ن 3: تصمیم دارم به زودی برای اتاقم خودم پرده بدوزم... نظرتون چی هست... الان پرده تور داره که من کلا ازش خسته شدم

بیاین حرف بزنیم با هم

چرا هیچکدومتون با من از خودتون حرف نمیزنین؟

چرا برام تعریف نمیکنید روزگارتون چطوری میگذره؟

خوشین... نا خوشین... بی تفاوتین؟

چرا این روزها همه در یک دلهره و اضطرابن؟

شما هم مثل من از جنگ میترسین؟

حالا که داره بهار به آخر میرسه نباید از خودمون بپرسیم ما در این بهار چه کار خاصی انجام دادیم؟

چه خاطره خاصی از بهار 97 برای خودمون به یادگار نگه داشتیم؟

روزهاتون تند تند میگذرن تا کش اومدن و سپری نمیشن؟

دلتون چی میخواد؟

چی باید داشته باشین تا روزهاتون زیباتر بشه؟

بیاین حرف بزنیم

جرعه های آخر رمضان

سلام

روز و روزگارتون شیرین



روزهای آخر بهار ، اصلا شبیه بهار نیست

بیشتر انگار تابستونه

اصلا به این خرداد تب دار نمیشه گفت بهار... هرچند من عاشق تابستون هستم

کلا همه فصل ها را خیلی خیلی زیاد دوست دارم

هرفصلی به نوبه ی خودش

تابستون با اون رنگهای شاد خسته ... سبزهای خیلی پررنگ... و آفتابی که با تمام قدرت انرژیش را به زمین میفرسته

از این آخریهای بهار و رمضان لذت کافی را ببرید

من که عاشق دعای سحر و افطارم... عاشق اون حزن دعای ابوحمزه ... عاشق کلمه کلمه های جوشن... عاشق خط به خط و کلمه به کلمه قرآن خوندنها

عاشق سفره های افطار

عاشق سحرهایی که حالا در تنهایی به اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ... گوش میدم

عاشق این بی رمقی ای هستم که هردفعه بهش فکر میکنم لبخند میزنم و تسلیمم

خلاصه این روزها را همه جوره قدر بدونید


صبح اول وقت رفتم اداره پست و یه سری مدارک برای ترجمه (مربوط به کارهای داداش) فرستادم برای مترجم

بعد هم رفتم مانتوی جدیدم را از خشکشویی گرفتم

هنوز نرفتم اون کفش و شال را بخرم

دلم میخواد برای عید فطر این مانتو را با تیپ جدید بپوشم

اما نای خرید رفتن ندارم


پ ن 1: صدای خش دار خسته ش را که شنیدم ... انگار یهو همه آرامش دنیا گوشه ی دلم لونه کرد

نفهمیدم چی داشت میگفت... اما من دیشب خیلی خوب خوابیدم


پ ن 2:  کاردستی های مغزبادوم را نگاه میکنم و یاد شیطنتهای بچه گونه ش میفتم

یاد گونه های گل انداخته ش از آفتاب و دویدن

میدونم که بعدها خیلی دلم برای این روزها تنگ میشه


ثبت نام کلاس اولی

سلام

ظهرتون بخیر


صبح ها بیدار شدن برام خیلی سخته

امروز بخصوص که سحر بیدار شده بودم و دوش گرفته بودم و بعدش سحری و بعدترش مراسم دعا و قرآن و جز خوانی و ...

خیلی خوابم میومد

به زور بیدار شدم

همون موقع بابا زنگ زدن رفته بودن دفتر خانه ... ساعت 8 صبح

یه سری حرف و صحبت و مذاکره و ... قرار شد تا نیم ساعت دیگه خبر بدم بهشون

بعد سریع آماده شدم.... که دیدم مامان دارن زنگ میزنن

گفتن یه کم زودتر بیا که بابا نیستن و منو برسونی خونه مامان بزرگ ... امروز شیفتشون بود

هنوز تلفن مامان را قطع نکرده بودم که مامان مغز بادوم زنگ زد گفت بیا بریم برای ثبت نام مغزبادوم


یه نگاهی تو آینه کردم ... ای خدا... کمکم کن... انرژی بهم بده

روزه ها واقعا توانی برام نگذاشته

مدارک را برای بابا جور کردم و رسوندم دستش

مامان را سوار کردم و رفتم دنبال مغزبادوم و خواهر

مامان را رسوندیم و رفتیم مدرسه ... دبستان

چقدر دوست دارم مدرسه را ...

مدرسه ها جدیدا برای ثبت نام خیلی اطوارهای مخصوص دارن.. این مدرسه هم با اطوار مخصوصش نمیخواست مغزبادوم را ثبت نام کنه... اما چون از مشتری های من بود و تمام سال با من کار داره ، آشنایی دادم و حاضر شدن به ثبت نام.. برای همینم با خواهر رفتم

خلاصه که مراسم ثبت نام انجام شدن و برگشتیم دفتر

به طور ناگهانی مغزبادوم دوست پیش دبستانیش را تو کوچه دید و ....

چشمتون روز بد نبینه ... نیم ساعت نیست که با زور فرستادمشون رفتن

هلاکم کردن

عشقولانه

یک کمی دیشب با هم بحث کردیم

البته که در نهایت صلح کردیم و خوابیدم

صبح اما ته دلم یه چیزی سنگین بود و بهش زنگ نزدم

نیم ساعت بعد ... دیدم برام یه پیامک اومد

بازش کردم

: بمون، دل من فقط به بودنت خوشه...

در زندگی هر آدمی باید یکی باشه که براش از ستاره ها و آسمان بگه... از روزهای بارانی... از ذوق ها و غصه ها... در کل در زندگی هر آدمی باید یک آرام جان باشد و تو آرام جان منی....

میدانی آرام جان یعنی چه؟ آرام جان یعنی تو... یعنی کسی که اگر ماهها و سالها هم او را نبینی حتی فکر کردن به او حالت را خوب میکند، خوب مطلق...

آرام جانم خوب مطلق من ، تویی..



میشه این آدم را دوست نداشت؟





ناگفته نمونه که خودشون بهم زنگ زدن و بازم برای هم دیگه ناز کردیم و هی سنگین و رنگین حرف زدیم

اما وقتی هر نیم ساعت تا ظهر هی زنگ زدیم و هی سنگین حرف زدیم ، یخ هامون باز شد و قربون صدقه های لوسمون باز شروع شد...




پ ن : لیلی کجایی نیستی؟ من عادت کردم به کامنتهای پر انرژی و قشنگت

خرداد هم از نیمه گذشت

سلام

روزتون قشنگ


در پی یه عالمه تعطیلی دیگه حتی یادم نمیاد از روزمره ها چی باید بگم

تعطیلی اکتیو و خاصی نبود

بیشترش به دعا و عبادت و خواب و خواب و خواب گذشت

یه سری کارهای روزمره که باید انجام میدادم را انجام دادم

یک نصفه روز هم با مغزبادوم بیرون رفتم که کلافه و گرمازده بازگشتیم

جمعه هم دور هم بودیم و خبر خاصی نبود

اما در کل بیشترش به مناجات و دعا گذشت


بعد از چندین روز اومدم دفتر و همه جا پر از غبار و گرد و خاک شده بود

اول صبح یک گردگیری کوچولو و جمع جور کردم

بعدش هم یک گلدان خوش رنگ خریده بودم که یکی از گلها را جابجا کردم و به گلدان نو منتقل کردم

و حالا هم آماده ام برای شروع هفته ای تازه


پ ن 1: تا جایی که حافظه م یاری کرد همتون را دعا کردم

پ ن 2:  دلم برای بعضی از دوستای وبلاگی که یهو غیب میشن خیلی تنگ میشه و تو این شبا به یادشون بودم

پ ن 3: دوباره دلتنگی هامون با آقای دکتر پررنگ شده و به جای قربون صدقه رفتن عین خروس جنگی پریدیم بهم

پ ن 4: روزگارتون پر برکت

بین التعطیل

سلام

روزهاتون پر از نور خدا


دوستای خوبم امیدوارم خوب باشید

این روزها و شبها برای خیلی از ماها ، روزها و شبهای خاص هستند

من که به یادتون بودم ... تا جایی که شد تک تک یادتون کردم


امروز را هم دنباله تعطیلات تعطیل هستم

فقط خواستم بگم بیادتونم

تعطیلات خردادی

چه بارونای خوشگلی میاد گاه و بیگاه

چند دقیقه پیش یه بارون تند و شدید در حد چند دقیقه داشتیم

بهار با این بارونا بهار میشه


هیچ برنامه خاصی برای این روزهای تعطیل که احتمالا میچسبونمش به آخر هفته و همش را تعطیلم ندارم

اما باید کلی انرژی برای خودم ذخیره کنم

چون ماه رمضان انرژیم را به شدت گرفته و اونقدر بی حال و بی رمقم که تقریبا هیچ کاری نمیکنم


یه مقدار پارچه مخصوص آشپزخانه داریم که قصد دارم اینبار دوختن اونا را تست کنم

خیلی خوشم امده از ژشت خیاطی و صدای چرخ خیاطی


شب های قدر همدیگه را فراموش نکنیم...

شرمنده از یهویی نبودنم

سلام

روزگارتون شاداب


اول عذرخواهی کنم بابت نبودن و دیر بودنم

واقعا انرژیم در این رمضان تحلیل رفته

از خونه و با گوشی و تبلت پست گذاشتن برام تعریف نشده س..

خلاصه که هیچ بهانه ای از طرف خودم هم پذیرفته نیست

عذرخواهی میکنم



چهارشنبه شب تا سحر به عبادت و عشق بازی مشغول بودم

بعد از سحر تصمیم گرفتم به خودم استراحت بدم

پنجشنبه موندم خونه که به طور کلی استراحت کنم و تجدید نیرو بشم... اما عمه ساعت 9 و نیم زنگ زدکه بیبنه کی میرم دوباره بقیه ی امتحان را بدم

انرژی بیرون اومدن و امتحان دادن نداشتم...

ولی دیگه بیدار شده بودم

منم دیدم بهترین کار کمک به مامان هست

اومدم پایین و دیدم مامان و بابا رفتن باغچه

منم دست به کار شدم و تمام خونه را دوباره سابیدم...

دست آخرم ساعت یک بود که کارواش را وصل کردم و ماشینم را حسابی برق انداختم

دیگه مامان و بابا هم رسیدن و نشستیم به کپ و گفت.. عصر بود که من دیگه بیهوش شدم تا وقت افطار...


جمعه هم دیر بیدار شدم بخاطر اینکه شب تا سحر نخوابیده بودم

اما بیدار که شدم رفتم آشپزخونه و دومدل دسر درست کردم و میوه و شیرینی و ... آماده کردم و مهمون بازی جمعه از ظهر شروع شد

یادم رفت بگم که از چهارشنبه ما تقریبا آب نداشتیم... آب با فشار خیلی کم ... جمعه دیگه این قضیه به اوج رسیده بود و کولر به هیچ وجه جوابگو نبود

خیلی اذیت شدیم به خاطر گرمای شدید ناگهانی و بی آبی شدیدتر...


شنبه صبح اول وقت باید میرفتم دندانپزشکی

زنگ زدن گفتن که روکشهای اون دوتا دندان آماده ست

منم با مامان راهی دندانپزشکی شدیم و پدر هم برای خرید مخزن آب و پمپ و ....

روکشها چسبونده شد و مامان هم یک دندان کشیدن و بعدم با هم دیگه رفتیم خرید ملافه

بعدش دیگه نا برای دفتر اومدن نداشتم

رفتیم خونه و کمی استراحت

دیروز از بعدازظهر آقای لوله کش اونجا بود و در تلاش برای نصب مخزن و پمپ و ...

منم از همون بعدازظهر شروع کردم به دوختن ملافه....

من اصلا هیچی از خیاطی نمیدونم و بلد نیستم... هیچی... هیچی

اما پدرجان چند روز پیش چرخ خیاطی مامان را داده بودن سرویس... یه چرخ قدیمی خوشگل، پر از حس و خاطرات خوب

این بود که دیدم هرچیزی باید یک اولینی داشته باشه دیگه... منم با دقت دست به کار شدم

نتیجه هم خوب و مطلوب بود



پ ن 1: مشکل آب حل نشده... آقای لوله کش فراموش کرده یک والف را سرجاش ببنده

پ ن 2: با عاشقانه ها دلخوشم 

پ ن 3: اوضاع خواهرم خوب نیست...


ابراز علاقه

گاهی یادمون میره ابراز علاقه های بی هوا و یهویی چه مزه خوبی دارن

و چه اثر بهتری...



چند روزی بود که یهویی و بی هوا و لابلای تمام روزمرگیها به آقای دکتر زنگ نمیزدم

گذاشته بودم که هر وقت فرصت دارن خودشون تماس بگیرن

کلا سرسنگین بودم بدون دلیل...

ظهر وضو گرفتم و آماده شدم برای نماز

همین که جا نماز با پهن کردم گوشیم زنگ خورد

آقای دکتر بودن با صدای خیلی یواش و پچ پچ گونه گفتن: یهو دلم برات تنگ شد... خیلی دوستت دارم

لبخندم اندازه تمام صورتم کش اومد...

منم با صدای خیلی یواش گفتم: منم دوستت دارم

خندید ... اونم قاه قاه ... گفت تو چرا یواش حرف میزنی؟؟؟؟


با چه سرعتی به نیمه راه رسیدیم

سلام

روز بخیر



من توی ماه رمضان کمتر کتاب میخونم و کمتر فیلم میبینم

کمتر حرف میزنم و زمان کمتری را به تلفن و رفت و آمد با دوستام اختصاص میدم

کمتر بیرون میرم

کلا انگار در لاک خودم هستم

کاری به اعتقادات دیگران ندارم

ماه رمضان برای من همیشه یه دریای بزرگ از رحمت بوده که من بنده ی کوچیک و ناتوان با مشت میتونم ازش آب بردارم

تو این ماه سعی میکنم بیشتر قرآن بخونم (بازم گفتم حتی اگه معنیش را نفهمم بهم آرامش میده)

بیشتر سعی میکنم ذکر بگم

و حرف زدن با زبان خودم با خدا را هم خیلی خیلی دوست دارم

اتفاقا یه آرامش خاصی هم دارم

همیشه سعی میکنم فقط نخوردن و نیاشامیدن بهره ای نباشه که از ماه رمضان میبرم... هرچند حتی در همون حد هم برام محترمه


دوست دارم اعتقادات ویژتون را درباره ماه رمضان بدونم...

نگاهتون... اون حس درونیتون...



بحران ریزگردها

باید حتما دچار یه مشکلی بشیم تا بقیه را درک کنیم

البته اینطور نبود که وقتی حرف از ریزگردهای خوزستان و هوای بد میشه من بیخیال باشم

وقتی تلویزیون نشون میداد... یا وقتی تو صفحه های مجازی میدیدم...

اما ... غصه خوردن از راه دور کجا و درک واقعی مطلب کجا....

دو روز پیش قرار شد کولر را راه بندازیم

آقای سرویس کار یه کمی ناز کردن و سر نوبت دادن و اومدن کمی چونه زدن

پشت بام دفتر من راه پله نداره

نیاز به یه نردبان بلند هست ... و سرویس کار باز هم وقت اومدن همین را بهانه کردن

این شد که تصمیم گرفتیم بدون سرویس کولر را روشن کنیم

دوساعتی آب کولر را باز کردیم و گذاشتیم کمی پوشالها آب بخورن

اما به محض روشن شدن ... یه ابر عظیم از گرد و خاک از کولر خارج شد و روی همه وسایل نشست....

با حالی نزار مجبور شدم کل دفتر را دوباره گردگیری کنم

حالا واقعیت این هست که خیلی سرسری... جاهای دم دست و جلوی چشم را بیشتر

چشمتون روز بد نبینه... روز بعد هم کولر را روشن کردیم باز کلی گرد و غبار با خودش آورد داخل....

و من به زور دوباره مجبور به گردگیری شدم

فکر کردم دیگه تمام شده... اما جالبه امروز هم دوباره همون اتفاق افتاده ....

و من دیگه حال گردگیری ندارم...

همه جا پر از گرد و غباره....

صدای تیلو را از وسط گرد و خاکها میشنوید....




پ ن 1: بعد از کلی سرسنگینی امروز بیشتر از دو سه ساعت با هم حرف زدیم... اما نمیدونم چرابازم برای هم قیافه میگیریم

پ ن 2: خواهرم خیلی بی اعصاب بود 

پ ن 3: امروز یکی دوساعتی را با مغزبادوم شیطون و پرانرژی گذروندم.. اومده بود دفتر