روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

ته مانده های آبان

سلام

چقدر این آبان پرماجرا بود برای من


صبح پدرجان را بردم آزمایشگاه

حالا دیگه اونقدر بی جون و بی نا شده که صبح گفت نمیتونم رانندگی کنم

غصه ها را میریزم ته ته دلم

اونجایی که هیچکس نبینه

سر به سرش میزارم

شوخی میکنم

جلوی غصه های مامانم شکلک در میارم

جوک میگم

چرت و پرت میگم

و از اینکه ساکت و بی جون نگاهم میکنه و لبخندش اونقدر بیرنگه توی وجودم سراپا اشک میشم

برای بار سوم توی چهل روز گذشته باز آسیت شده ...

یه عالمه زیاد

یه حجم عجیب و غریب

نفس کشیدن براش سخت شده

جون نداره 

رنگ و روی صورتش منو میترسونه

صبح بردمش آزمایشگاه

آزمایش را داد و توی راه برگشت بهش پیشنهاد سنگک تازه دادم

اشتها نداره

خوب غذا نمیخوره

کلا سه تا لقمه شاید...

پیشنهاد نان تازه را رد کرد

جلوی نانوایی ایستادم ، بهش گفتم برای هوس دل من بپر پایین و نون بخر

یه دونه بدون صف...

سنگک را خرید و اومد

نزدیک نانوایی بربری گفت یه بربری هم بخریم

با ذوق جلوی نانوایی ایستادم

یه بربری هم خرید

میدونم به خاطر مامان اینکار را کرد

اومدیم و با اینکه عجله داشتم برای سرکار اومدن روز شنبه بیخیال همه چی شدم

نشستم روبروش سرمیز

نگاهش کردم ... اگه به احساسات مسخره ام توجه کنم باید اشک بریزم به خاطر حال خرابش

اما خندیدم و شوخی کردم و سر به سرش گذاشتم

گفت حالم خوب نیست امروز میرم سونوگرافی

گفتم خودم میبرمت ...

اصرار کرد که میخوام خودم برم ، برو سرکار...

منم اومدم

یواشکی به مامان گفتم اگه حال نداشت یه راست بیا دفتر تا خودم ببرمتون

ساعت ده دیدم پیداشون شد

گفت نمیتونم رانندگی کنم ...

گفتم بیا با ماشین خودم ببرمتون...

گفت با ماشین خودم !

منم که آماده ام که به ساز دلش برقصم ...

رفتیم و سونوگرافی کرد و برگشت...

جواب سونوگرافی انگار دل و روده ام را به هم پیچید

خندیدم و گفتم چیز جدیدی نیست ، نگران نباش عصر میریم دکتر خودت ...

گفت جواب آزمایشم امروز آماده نمیشه

گفتم خودم با آزمایشگاه هماهنگ میکنم

هماهنگ کردم

گفت عصری بیا بگیر...

شاید اونم غصه های رسوخ کرده ی ته حنجره ام را شنید

شایدم اونقدر توی صدام استیصال و حال خراب بود که دیگه چک و چونه نزنه...

حالا اومدم نشستم پشت کامپیوتر

انگار بدنم درد میکنه

طاقت بیماری عزیزانم سخته

خواهرجان کمرش درد میکنه ، یه مشکل کوچولو توی سینه اش تشخیص داده آزمایشگاه

اونو میزارم اون طرف ذهنم

فعلا باید تمرکزم این طرف باشه

ولی بهش زنگ میزنم و میگم نوبت بگیره

نوبت گرفته برای چهارشنبه

وقتی بالا پایین های زندگی زیاد میشه

وقتی تنشها پشت سر هم و بی وقفه میشه

یعنی باید دستهای خداوند را محکمتر بگیرم

یعنی باید حواسم باشه که طوفانه!!!!

الان طوفانه ولی هیچ طوفانی دوام نمیاره.. هرچقدر سخت ... هرچقدر بزرگ...

فقط نباید غرق بشیم...


امروز در جوان ترین حالت بقیه عمرتون هستید ....

سلام

روزتون زیبا

از دیروز هوا ابری و بارونی بود

نم نم و آروم آروم بارون بارید

و البته هوا هم سردتر شده

بیشتر دیروز را در حالی که نشسته بود کنار بخاری میناکاری انجام دادم

طرح زدم و خیال بافتم 


امروز صبح به محض بیدار شدم

اونوقت که هنوز داشتم کش و قوس های قبل از بیداری کامل را به بدنم میدادم به زانوم دست زدم و حس کردم دیگه درد نداره

برای همین خدا را شکر کردم و با حال بهتر بیدار شدم

آماده شدم و صبحانه خوردم

بعد هم رفتم انباری بالای پشت بام و چکمه هام را برداشتم و پوشیدمشون

حالا حس میکنم ساق پام گرمتره

کاپشن گرمتری هم پوشیدم

و اینطوری انگار حس بهتری دارم



پ ن 1: هفته گذشته این ساعتها...


پ ن 2: سری اول کارهای خواهرها را که میناکاری کرده بودند ، بردم کوره

امروز قرار هست برم تحویل بگیرم

از دیشب دل تو دلشون نیست و هزارتا پیام توی گروهمون گذاشتند

منم با ذوقشون ذوق میکنم


پ ن 3:دلم میخوادفردا را تعطیل کنم...

یک هفته پیش همچین روزی

سلام

روزتون زیبا

لحظه هاتون پر از آرامش


از صبح که بیدار شدم دقیقه به دقیقه یاد هفته گذشته هستم که دل توی دلم نبود

تمام دقیقه هایی که حالا فکر میکنم نکنه خواب و خیال بوده

از لحظه لحظه های آماده شدن و ساک بستن و جمع و جور کردن دلم تند تند زد تا لحظه هایی که رسیدم و جهانم متوقف شد

وقتی نشستم توی ماشین اونقدر قلبم تند میزد که حس کردم داره از سینه ام میاد بیرون

برای همین تسبیح آبی سرمه ای که دفعه قبلی از آقای دکتر گرفتم و حس میکنم جای انگشتاش روی تک تک دانه های خوشرنگ هست ، را دست گرفتم و شروع کردم به ذکر گفتن

همیشه اینطوری آروم میشم

آروم شدم

ذکر گفتم

خیال بافتم

هرجا اتوبوس توقف کرد کتاب خوندم

و اینطوری شد که هفته گذشته برام شده یه خاطره ....



پ ن 1: یه تیپ طوسی زدم

و حالا هربار به اون پالتو و شال نگاه میکنم لبخندم کش میاد


پ ن 2: عطری که زدم به لباسام را نفس میکشم و یهو پرت میشم وسط اون روز


پ ن 3:میناکاری را شروع کردم

و چه دلچسبه کشیدن طرح و نقش و خیالبافی


پ ن 4: یه عالمه تمرین زبان عقب هستم

توی لحظه هام برای همه کار وقت کم دارم


پ ن 5: شما هم توی گوشیتون پوشه امن دارید؟

پوشه امن من پر شده از عکس های دو نفره


تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد- زندگی درد قشنگیست که جریان دارد

سلام

روزتون زیبا

پاییز اینجا در پررنگ ترین حالت خودشه

دلم هنوز هواییه

حالا کنار آقای دکتر قدم زدن اولین چیزی هست که دلم براش تنگ میشه

اون مدل راه رفتنش

اون مدل نگاه کردنش

اون مدل اخم کردن و پشتش لبخندش

حالا پاییزم یه رنگ تازه گرفته که دلم هوایی میشه


سفال سفارش داده بودم

با کلی دنگ و فنگ

بازشون کردم و چقدر عالی بودند

هیجان زده شدم

اما نمیدونم چرا اینهمه هواییم که دست و دلم به کار نمیره

سفال میخرم

رنگ درست میکنم

نقش ها را مرور میکنم ... اما باز به خودم که میام میبینم دست و دلم به کار نرفته و دارم خیال میبافم

امسال پاییز از نیمه گذشته و بافتنی نکردم

پاییز از نیمه گذشته و من روی شمارش معکوس و دور تند هستم برای سفر طولانی ای که در پیش دارم

طولانی برای من

برای ما

سفر به این طولانی ای تاحالا تجربه نکردم

طولانی ترین سفری که رفتم نهایت دو هفته بودم

و حالا برنامه ریزی میکنم برای حداقل 40 روز

یه کمی ریز ریز خرید

یه کمی برنامه ریزی

نوشتن یادداشت

و سفالهایی که میخوام نقش بزنم و ببرم برای داداش جان و خانمش

گل سینه سفارش دادم برای همسر داداش

گل سینه های منو دید و چشماش برق زد منم براش سفارش دادم

برای مغزبادوم هم سفارش دادم

دوست داره بعد رفتنم سوپرایز بشه

برای نقشه گنج بکشم و بیاد پیدا کنه و ذوق کنه

قبلا از این کارها کردم و توی ذهنشه و دوست داره تکرار بشه





پ ن1 : براش نوشتم :

تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد

زندگی درد قشنگیست که جریان دارد

زندگی درد قشنگیست بجز شبهایش

که بدون تو فقط خواب پریشان دارد

یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند؟

کار خیر است، اگر این شهر مسلمان دارد

آخر شب گفت اینو با صدای خودت برام بخون......



پ ن 2: اونقدر پیامهای تبریک رنگارنگ گرفتم که شرمنده محبتتون شدم


پ ن 3: دیشب وقتی رسیدم خونه مادرجان یه پاکت کوچولو گذاشته بودند روی تختم

یه هدیه و یه نامه

مادرجان عادت دارن گاه گاهی برامون نامه مینویسند

چه کار قشنگی

باورتون نمیشه چطور دلم لرزید


مفصل نوشت

سلام

روزتون قشنگ عزیزای دلم

پاییز زیبا به اوج خودش رسیده

برگهای زرد و نارنجی دلبری میکنند

و من متولد این روز از پاییزم

یه روز به رنگ خرمالو و برگهای نارنجی


کلی حرف دارم براتون بزنم 

کلی اولین های بینظیر در یک هفته گذشته در زندگیم تجربه کردم

اولین هایی که احساسات پشتشون به سادگی در قالب کلمات نمیگنجه


پدرجان خیلی حال و احوالشون خوب نبود و بهم گفتند برم شمال که با هم برگردیم و توی رانندگی بهشون کمک کنم

منم دل را به دریا زدم و تصمیم گرفتم سر راه یه سری به آقای دکتر بزنم

گزینه ها را بررسی کردم و هماهنگی ها و صبح سه شنبه کله سحر با اتوبوس راهی دیار عشقم شدم

ظهر گذشته بود که رسیدم

گفتند تا چند دقیقه دیگه میرسن

منم یه جایی زیر یه درخت خوشگل نشستم روی جدول و کتابم را باز کردم و مشغول خوندن شدم

وقتی صداش بالای سرم اومد انگار قلب و جهانم با هم ایستاد

اشعه های نور را از اطرافش میدیدم و دلم هزاربار لرزید

رفتیم با هم ناهار خوردیم

گفت خودم باید سفارش بدم ... میخوام چیزایی که خودم دوست دارم را بدم به مهمان عزیزم

و چه عاشقانه و زیبا

براش تعریف کرده بودم که چقدر اون سفر و اون زیارت در حرم حضرت معصومه به دلم نشسته...

رفتیم

سوار ماشین شدیم و ....

حرف و حرف و حرف

شب را مهمان خواهر امام رئوف بودیم

صبح باز رفتم زیارت و چه زیارت دلچسبی

برای ظهر باز تهران بودیم

حضرت عشق فرمودند که میخوام کادوی تولد برات بخرم به سلیقه خودت

رفتیم داخل یه عینک فروشی و یک عینک به سلیقه ایشون خریدیم

و چقدر عینکم خوشگله

و چقدر هدیه دلچسبی بود

ناهار خوردیم

حرف زدیم

و برای اینکه اشکی نشم هرکاری از دستش براومد انجام داد

الان که فکر میکنم شاید این لحظه ها خواب و رویا بودند چون باورش برای من که سخته...

اونقدر لحظه های ناب توی این سفر زیاد بود که گفتنی نیست


عصر بلیط داشتم برای شمال

بدو بدو رفتم به سمت ترمینال و لحظه های آخر سوار شدم

و پیش به سوی پدرجان و مادرجان 

جاده چالوس زیبا

و البته ترافیک عصر چهارشنبه

و نم نم باران

یه جاهایی برف تا لبه جاده نشسته بود

اونقدر سرمست دیدار بودم که نیاز به هیچی نداشتم

فقط شدم نگاه ... شدم چشم

ساعت حدود یازده شب بود که رسیدم و عمه وشوهر عمه اومدند دنبالم

رفتیم خونه و پدرجان را بدحال دیدم

و با دیدن حال و روز پدر گفتم که چرا اینهمه دست دست کردید و باید برگردیم

میخواستن مراعات حال من را بکنند

میخواستن یکی دو روز دیگه تحمل کنند تا من یه کمی از پاییز قشنگ شمال لذت ببرم

ولی اولویت های من توی زندگی فرق داره

گفتم صبح برمیگردیم

عمه و شوهر عمه اصرار نکردند چون حال پدرجان را میدیدند

تا نزدیک 5 صبح با عمه جان نشستیم به حرف زدن

بعد هم 6 و نیم راهی شدیم

نمیتونستیم بدون توقف بیایم چون پدرجان مریض بودند

و راه طولانی...

شب رسیدیم خونه و تصمیم گرفتیم شب نریم بیمارستان

صبر کنیم و شنبه صبح به متخصص خودشون مراجعه کنیم

اما صبح جمعه بیدار شدیم و با دیدن حال پدر راهی بیمارستان شدیم

خدا را شکر متخصص داشتند و بررسی کرد و تشخیص داد با چند ساعت بستری توی اورژانس مشکل کنترل میشه

این شد که تا نزدیک ساعت 3 بیمارستان بودیم و حال بهتری مرخص شدیم

اومدیم خونه و هرسه هلاک بودیم از خستگی

استراحت کردیم

تصمیم گرفتم شنبه را هم تعطیل کنم و کنار پدرجان ومادرجان بمونم

آخرای شب خواهرجان پیام داد که همسرش (بابای مغزبادوم) از بالای صندلی افتاده و دستش شکسته و راهی بیمارستان هستند

تا نیمه های شب طول کشید تا دستش را گچ گرفتند و برگشتند خونه


صبح شنبه سه تایی رفتیم باغچه و خرمالو چیدیم

خرمالوهایی که در زیبایی بینظیرند

برای خواهرجانها هم خرمالو چیدیم

تک و توک هم انار روی شاخه ها بود اونها را هم چیدیم

مادرجان سبزی خوردن و نعنا چیدند

خیار برای خیارشور چیدیم

تمیز کردیم شستیم و ظهر پیش به سوی خانه

توی پارکینگ وقتی میخواستم از ماشین پیاده بشم پام گیر کرد به رکاب ماشین و با زانو خوردم زمین

درد پیچید توی تمام وجودم

خودم را جمع و جور کردم و آخ نگفتم مادرجان و پدرجان ناراحت نشن

اما چشمتون روز بد نبینه پا شدن همان و شدید تر شدن درد همان و بیهوش شدم....

وقتی به خودم اومدم که پدرجان و مادرجان با حال بد بالای سرم داشتند صدام میزدند....

ترسیده بودند

خودم هم به شدت بی جون و بی حال شده بودم

رفتیم خونه و تا عصر استراحت کردیم

پدرجان تصمیم گرفتند گوسفند قربانی کنند ، زنگ زدند به آقای قصاب

قرار شد برای ساعت 5 جلوی باغچه

ساعت 4 بود که خواهرجانها با یه کیک خوشگل و کادو اومدند که برای تولدم سوپرایزم کنند

یه بلوز قرمز بینظیر

یه کیک سفید و یاسی

و یه عالمه عشق

تا نزدیک 12 شب دور هم بودیم

گوشتها را بین همسایه ها تقسیم کردیم

شام خوردیم

عمه جانم ها و عموجان هم اومدند و یه سرکوتاه و کوچولو با رعایت ماسک و فاصله و باز بودن در و پنجره ها به پدرجان زدند

دور هم کیک خوردیم

و اینطوری بود که این چند روزمون سپری شد





پ ن 1: زندگی همین بالا و پایین های پشت سر هم هست


پ ن 2: زانوم کوبیده شده و درد داره

ولی انشاله مشکل دیگه ای نداره


پ ن 3: صبح جواب آزمایشهای پدررا گرفتم و انشاله که مشکل تکرار نمیشه


پ ن 4: توی حرم حضرت معصومه چنان بغضم ترکید که از باور خودم هم خارج بود


پ ن 5: گاهی جهان متوقف میشه

و تو میمانی و یک جهان خوشبختی

براتون این لحظه را برای تمام لحظات زندگیتون آرزو میکنم


پ ن 6: سفال سفارش دادم

از تهران

یکی از آشناها تحویل گرفت و رسوند به دستمون

اما هنوز بازشون نکردم

الان ته دلم پر از شوق باز کردن بسته های تازه ست

چالش به دعوت زینب جان مسافر کربلا

سلام

روزتون زیبا

امروز هم باز هوا ابریه و از آفتاب قشنگ پاییزی خبری نیست

در عوض یه هوای ابری پاییزی که جون میده برای پیاده روی

جون میده که چای صبحگاهیتون را کنار پنجره بنوشید

پاییز پر از رنگه

رنگهای گرم و زیبا

دلم لک زده برای پاییز گردیهای دو نفرمون با مغزبادوم

اونوقتایی که بی خیال دنیا با همون ورجه ورجه های کودکانه ش پاش را میزاشت روی برگها و از خش خشون لذت میبرد و من از نگاه کردن به اون ...




زینب عزیزم یه چالش گذاشته برای از سرنوشتن سرنوشت...

تا اونجایی که یادم هست همیشه در برابر تقدیر تسلیم بودم

خوب یا بد تن دادم به چیزی که خداوند مقدر کرده و همیشه عواقب و پیامدهای تصمیماتی که گرفتم را پذیرفتم

زندگیم بالا و پایین زیاد داشته

اما وقتی برآیند میگیرم میبینم برآیند این زندگی از نگاه تیلوتیلو مثبته

وقتی که دقیق به حرف زینب جان فکر کردم

به خودم گفتم شاید اگه جاهای ناخوشایند زندگی را حذف میکردی به اینجایی که حالا هستی نمیرسیدی

شاید اگه اون اتفاقای ناخوشایند و کشدار توی زندگیت نبود الان این عشق آتشین هم توی زندگیت نبود

خیلی این جمله را توی وبلاگم نوشتم وواقعا بهش معتقدم که «دردی که منو نکشه منو قوی تر میکنه»

و تا وقتی زنده و سلامت هستم سعی میکنم بزرگ و بزرگتر بشم

حالا توی این سن میدونم که معنی دقیق جبر و اختیار چیه

ما با اختیاری که داریم انتخابهایی میکنیم و پیامدهای اون انتخابها میشن جبرهای زندگیمون

انسان جایز الخطاست و اگه اشتباه نکنه به نظرم عجیب تر هست...

پس اشتباهاتم را میپذیرم و میدونم خیلی از اتفاقات زاییده دست خودم هستند

سرنوشت را میسپارم به همان کسی که بهترین ها را برامون میخواد

از سر نمینویسم

چیزی را ازش حذف نمیکنم

چیزی بهش اضافه نمیکنم

ولی ازخداوند میخوام که عزیزانم رادر سایه سار بلند خودش از گزند حوادث دور نگه داره

از خداوند میخوام که سلامتی و طول عمر به همه عزیزانم بده

و از خداوند میخوام امتحانی ازم نگیره که از توان و طاقتم فراتر باشه...


زینب جانم !

اگه در توانم بود یه قسمت کوچولو از 20 سالگیم را حذف میکردم چون به گناه من سالهاست یکی دیگه داره تاوان پس میده

و اگه در توانم بود دلم میخواست بتونم تغییری در زندگی خواهرم بدم

اگه در سرنوشت میتونستم چیزی را تغییر بدم اون قسمتی که اختلاف خانوادگی با خانواده مادری ایجاد شد را تغییر میدادم که مادرم اینهمه غصه نخوره




پ ن 1: ممنونم که منو به چالش دعوت کردی

اتفاقا خیلی به فکر فرو رفتم و کلی چیز تازه به ذهنم رسید


پ ن 2: گویا باید برم شمال


پ ن 3: تجربه شخصی من بهم میگه که با خدا حرف بزنید

انرژی ای در کائنات جاری هست که اگه لمسش کنید همه جهان مسخر شما خواهد شد


پ ن 4: معجزه ها چقدر نزدیکند

و چشم هایمان را بسته ایم


غماتو بسپار تو به من

سلام

روزتون زیبا

امروز هم هوا ابری و بارونیه

و البته سرد

امروز از راه که رسیدم دفتر دیدم که اینطوری توی سرما هیچکاری پیش نمیره

تازه به محض روشن کردن دستگاه ، اون هم ارور داد

میخواستم از این پلاستیکهای طلقی تازه برای جلوی در بخرم ولی 7 صبح !!!!!!!!!!!!!!!

همون پارسالی را برداشتم و با یه دستمال تمیزش کردم و به خودم گفتم اینطوری محیط زیست را هم کمتر آلوده میکنی

همون را آویزان کردم و بخاری را روشن کردم

نیم ساعت بیشتر طول نکشید که چند درجه ای دمای داخل گرم شد

دستگاه هم شروع کردبه کار کردن و ارور برطرف شد

الان هم یه دمای مطلوب و ملایمی داریم

اینطوری باعث میشه بتونم کار کنم

وقتی هوای داخل زیادی سرد باشه نمیتونم به کارهام برسم

دلم برای آفتاب تنگ شده

فهمیدم که روزهای آفتابی خیلی خیلی حال دلم بهتره

روزهای آفتابی انگار شارژ میشم و انرژی میگیرم

حالا نه اینکه روزهای ابری بی انرژی و دپرس باشم ولی روزهای آفتابی را ترجیح میدم


دیروز ظهر با للی رفتیم سمت خونه

پیتزا خریده بود با هم خوردیم

بعدش هم بساط چای را ریختیم داخل قوری وارمردار و آجیل و میوه را چیدیم وسط سالن و هرکدوم یه پتوی کوچیک برداشتیم و بالشتها را هم چیدیدم همون وسط و مشغول گپ و گفت شدیم

اصلا نفهمیدم چند ساعت چطوری گذشت

قرار بود للی برای شب پیش من بمونه ولی گویا براشون مهمان رسید و مامانش زنگ زدند و مجبور شد که بره

بردم رسوندمش و بعدش سر راه برای کارهای میناکاریم آهنربا خریدم

آقای دکتر هم یه عالمه برام نیدل آورده بودند که دیشب که تنها بودم همشون را مرتب و دسته بندی کردم

کلاس زبان هم داشتم که کلی از زمانم را گرفت

هم تمرین حل کردم و هم یه عالمه استاد درس تازه و تمرین تازه بهم دادند


آخر شب هم رفتم سراغ آشپزخونه و کتلت درست کردم برای امروز

الان هم للی زنگ زد و قرار شد امروز ظهر هم بیاد با هم بریم خونه و کتلت و سالاد تیلوپز بخوریم و بازم حرف بزنیم یه عالمه



پ ن 1: دلتنگی تمامی نداره؟

یه جایی نیست که احساس کنی دیگه دلتنگ نیستی؟


پ ن 2: روزهای رفتن به سفرمون به شمارش معکوس رسیده

داداش و همسرش هم از اونطرف کلی ذوق دارند


سخت است تو را دیدن و عاشق نشدن

سلام

روز آبان ماهی تون بخیر

چقدر پاییز یهو پررنگ شد

از پنجشنبه شب بارونهای ریز ریز شروع شدند و هنوز هم هوا ابریه

هوا هم که حسابی سرد شده

امروز صبح کاپشن سرمه ایم را از توی کمد بیرون آوردم

البته اون کاور گرم و نرم داخلش را ازش جدا کردم و به جاش یه بلوز آستین دار زیرش پوشیدم

دلم میخواست برم چکمه هام را هم بیارم و بپوشم

اما چکمه هام توی انباری روی پشت بام بود و تنبلی مانع شد





اشکهام آروم آروم انگار ته کشیدند

اما هنوز تمام تمام نشدند و یه کوچولو احساساتی شدن مساوی هست با سرازیر شدن اشکهام

تنهایی توی خونه برام سخته

مادرجان و پدرجان همچنان در مسافرت به سر میبرند

پنجشنبه عصر که خیلی حال دلم ابری شده بود رفتم خونه خواهرجان

مغزبادوم با شیرین زبونی هاش نمیزاره گذر زمان و درد ها را بفهمم

به اصرار اونها قرار شد جمعه هم برای ناهار برم خونشون

صبح زودتر بیدار شدم و مشغول درسهای زبانم شدم

بعدش دوش گرفتم و حاضر زدم

توی نم نم بارون ماشین را از پارکینگ آوردم بیرون و چه لذتی داره گوش دادن به صدای بارون...

کارهام به شدت کم شدند

یه سری سفال تازه سفارش دادن

و حالا میخوام مشغول میناکاری بشم

باز غرق بشم توی رنگها و طرح ها

یکی دوتا کار دارم که دیگه شبیه همون قورباغه بدریخت شدند و باید حتما قورتشون بدم





پ ن 1: یه کمی طول میکشه تا باز بشم همون آدم سابق

و البته که این هوای ابری هم در این حال بی تاثیر نیست


باز هم جهانم متوقف شد

سلام

روزتون بخیر

در حالی دارم پست مینویسم که تسبیح خوشگل با دونه های سرمه ای و طرح های نقره ای که ماله آقای دکتر بوددور مچم پیچیده شده

درست حدس زدین

یک قرار عاشقانه بدون هیچ برنامه ریزی خاصی رقم خورد

یک عاشقانه بینظیر که تا حالا تجربه ش را نداشتیم

جهان اطرافم متوقف شد

دیدار بعد از نزدیک به دوسال!!!!!

اصلا نگفتنی بود طعم این شراب ولی نگم براتون از مستی بعدش که پدرم را درآورده

از لحظه ای که رفت اشکام بند نمیان

از لحظه ای که رفت همینطوری دارم یه سر اشک میریزم و هزار بار بهش گفتم «کاش اینهمه خوب نبودی...»


رفتیم میدان نقش جهان

قدم زدیم

یه قدم زدن پاییزانه بینظیر

گاهی لابلای حرفا و قدم زدنها انگشتهای دستامون ناخواسته بهم گره خورد

رفتیم بالای عمارت عالی قاپو و از اون بالا شعاع نورهایی که بهمون میتابید تابلویی در ذهنم خلق کرد که باورتون نمیشه ولی تا لحظه مرگ هم فراموش نخواهم کرد

و اون بالا ، اونجایی که تمام دنیا ایستاده بود تا ما از لحظه لذت ببریم بهم گفت : که شاید این لحظه هرگز تکرار نشه،پس از لحظه لذت ببر... و من غرق در دیدن و شنیدن و به مشام کشیدن عطر اون لحظه بودم

لابلای عطر بازار غرق شدیم ، غرق خودمون

خودمون که جهان برامون ایستاده بود

غرق طرح و نقشهای قلم زنی و میناکاری و فیروزه کوبی

رفتیم یه کافه دنج پیدا کردیم ولی از اونجایی که هردومون خیلی خیلی به بوی سیگار حساس هستیم نتونستیم تحمل کنیم و باز زدیم بیرون

توی فضای باز بازار، یه جایی وسط میدان نقش جهان یه باردیگه پیمان بستیم یه بار دیگه قلبمون را گره زدیم ، یه بار دیگه مرور کردیم

و آرزو میکنم هیچکس اینطوری عاشق نشه

حالا دیگه خوب میدونم عاشقی دردناکترین درد دنیاست

عاشقی سخته ... خیلی سخت

الهی هیچوقت عاشق نشین

همدیگه را دوست داشته باشین که دوست داشتن شیرین هست

دوست بدارید و اجازه بدید دیگران دوستتون بدارند

از دوست داشتن لذت ببرید

شرابِ مهربونی و توجه هم را بنوشید و مستی کنید ولی عاشق نشید

این توصیه تیلوتیلوست به همه دوستاش

عاشقی درد داره... رنج داره ... بغض بزرگ داره ... باورتون نمیشه که تحمل دوریش برام خیلی ساده تر بود تا لحظه ی رفتنش

با رفتنش جان از تنم رفت

و اشک هام سیل شد

و این سیل داره تمام هستیم را به باد میده

بغض گنده ای که هیچ جوره نمیتونم فرو بدم و راه گلوم را بسته

دارم اشک میریزم شاید این بغض از چشمام بیاد بیرون

ولی تا این لحظه که انتها نداشته



لحظه های نابی که تجربه کردم همه تجربه های نو بودند

حسی که انگار لای ترمه های صندوقچه قلبم قایمش کرده بودم از لابلای اونهمه پوشش اومده بیرون و پنهان شدنی نیست

چشمام دارن شهادت میدن

دستام بوی یار میده

نفسم پر شده از او...

اگه دوست داشتید دعام کنید ، دعا کنید خدا بهم قرار و آرام بده

که دلم آنچنان بی قرار شده که هیچ جوری تاب ندارم



عشقت چپ سینمه

سلام

روزتون قشنگ

پاییز با آفتاب بی جون و دلچسبش پهن شده وسط کوچه

گربه ی تنبل کوچمون داره با یه نازی توی آفتاب راه میره که گفتنی نیست

و من میخوام امروز یه کمی دور و برم را مرتب کنم

صبح اول وقت وقتی وارد شدم یه نگاهی به لیست کردم و لبخندم پررنگ شد

فقط چند تا گزینه ی کوچولو توی لیست دارم

شاید حتی بتونم امروز یه چند تایی سیاه قلم هم کار کنم

دلم برای میناکاری تنگ شده

برای رنگها و انتخابشون

اون هیجان پشت طرح زدن

دل دل کردنهای وقت کوره

اون حس خوب بعد از کوره

و ذوق کردنهای دوستام

انرژی های خوبی که دریافت میکردم

زندگی برای من همین دلخوشی های ریز و درشت هست

زندگی برام همین هیجانها و حال خوب هست

گاهی در مسیر رسیدن به اون آرزوهای بزرگ یادمون میره زندگی همین خوش خیالی ها و خوش دلی های کوچولوکوچولو هست





پ ن 1:  این موقع سال که میشه خرمالوها دلبری میکنند

منم اول صبح خرمالویی که مامان جان برام گذاشتند را میزارم جلوی کامپیوترم

تا قبل از خوردن از زیبایی و رنگ بینظیرش حسابی لذت ببرم



عصر دل انگیز پاییزی با طعم سیب

سلام

اوقات و احوالتون قشنگ

دارم سیب میخورم

هر از گاهی هم یه برش خرمالوی شیرین و گس میزارم توی دهنم و از طعم بینظیرش لذت میبرم

این خرمالوهای درخت باغچه ست

همون درختی که با پدرجان اطرافش داربست چوبی زدیم بعد هم برای داربست ها پله های چوبی درست کردیم

حالا میشه از اون پله ها راحت رفت تا وسطای آسمون و خرمالو چید

اونم چه خرمالوهای شیرینی

شیرین و گس عین خود پاییز

رخوت و سرمای پاییز تا زیر پوستم رسیده

یه بلوز قرمز بافت نازک از لابلای لباسهام برداشتم و زیر یه مانتوی پاییزی پوشیدم و حالا هربار نوک انگشتام یخ میکنه سرآسینهام را کش میدم تا وسط مچ دستم

اما پایین تر نمیاد



آخرین فاکتور بزرگ امروز را نوشتم و به خودم گفتم برو یه پست بنویس

بزار کلمات برای خودشون راهشون را پیدا کنند بعدش وقت داری که اون یکی دفتر باقیمانده را طراحی و چاپ کنی

ساعت را نگاه کردم و سریع بلاگ اسکای را باز کردم

دلم برای نوشتن تنگ شده

برای طولانی نوشتن

برای از هر دری نوشتن



خانم همسایه مادر پیرش فوت کرده بود و یک هفته ای بود که رفته بود آبادی آبا اجدادیشون

امروز که سراغش را از همسرش گرفتم گفت برگشته

یک بسته بزرگ نبات صبح خریده بودم که هنوز بازش نکرده بودم هفت هشت تایی هم انار درشت آورده بودم بزارم یخچال

هردوش را برداشتم و رفتم دم در خونشون

توی حیاط ایستادم و به حرفاشون گوش دادم

سنشون از مادر من هم بیشتره

اما وقتی بهم محبت دارند دلم بهشون نزدیک شده



برای بار هزارم دارم آهنگ « آهای گوشه نشین قلب من» که گروهی خونده شده را گوش میدم

انگار به دلم چنگ میزنه و خیلی دوستش دارم

انگار به این عصر پاییزی میاد ملودیش

انگار منو با خودش میبره لابلای تک تک نوت ها

شاید باید هزاربار دیگه گوش بدم تا حس کنم دیگه بسه!



کی هوا تاریک شد که من متوجه نشدم؟

سلام

وقتتون طلا

لحظه هاتون لبریز عشق و دوست داشتن

هیچی مثل دوست داشتن دوای همه دردها نیست همونطوری که هیچی مثل دوست داشتن رنج آور و سخت نیست

با تمام وجودتون دوست بدارید که بهترین حس های دنیا را تجربه میکنید

عشق ورزیدن مخصوص انسان خاصی نیست درسته که بعضی از عشقها خاص میشن و جایگاه ویژه در قلب آدم پیدا میکنند

اما عشق ورزیدن به زندگی یه شکوه خاص میده

به لحظه لحظه های زندگی باید عشق ورزید و برای تک تکشون برنامه و نقشه داشت

هیچ لحظه ای نباید از دستامون لیز بخوره و بره

لازم نیست کاری خاصی بکنید

هر کاری را انجام میدید با حس خوب و خاص انجام بدید

در این پاییز دل انگیز از خواب و بیداری لذت ببرید

به اطرافیانتون هزار برابر عشق بدید

امیدتون را زیاد کنید

و مطمئن باشید زندگی ارزشش را داره



از صبح هزاربار توی ذهنم جمله ها را بالا پایین کردم برای نوشتن

هزارتا حرف

هزارتا نکته

اما یهو الان صدای اذان منو به خودم آورد

باز شب شد

بازم دیر شد

لیستم دقیقا روی برنامه ست

برای همین دارم تندتند پست مینویسم که از برنامه عقب نیفتم

انارهای دانه شده روی میزم از صبح لبخند میزنند و هنوز نرسیدم حتی یه قاشقشون را بخورم

و این یعنی هنوز شلوغم

پنجشنبه خلوت

سلام

روزتون زیبا

از اینجا که دور میشم دلم تنگ میشه

قبل خواب و یا وقتی دارم یه کار غیرفکری انجام میدم توی ذهنم هی کلمات را کنار هم میچینم و یکی یکی با دوستای وبلاگی حرف میزنم

اما امروز صبح فرق داره

دیروز هم مراجع خیلی کمی داشتم

ولی دیروز یه عالمه کار توی لیستم داشتم که تا شب یه نفس کار کردم و تا شد از لیست خط زدم

در عوض امروز صبح وقتی نشستم توی ماشین به خودم قول دادم که اگه فلان کار و فلان کار تمام شد بیام و یه پست بنویسم

از بس که دلم برای اینجا تنگ شده

80 تا کامنت تایید نشده دارم که حتی نگاه کردن بهشون حال دلم را عالی میکنه

اینکه سراغم را میگیرید

اینکه اینهمه بهم محبت دارید

اینکه حواستون بهم هست

میدونید گوشه گوشه های زندگی پر از انتخابه

انتخابهایی که هرکدوم یه مسیر جلوی پای ما میزارن و در نهایت مسیر نهایی زندگیمون را مشخص میکنند

شغلی که انتخاب میکنیم هم یکی از همین انتخابهاست

کارمند بودن مزایا و معایب خودش را داره

مثل شغل آزاد

من امکان انتخاب داشتم و دومی را انتخاب کردم 

مزایا و معایت خودش را داره

ولی من با نگاه مخصوص خودم وقتی سبک سنگین کردم احساس کردم برآیند شغل آزاد را بهتر میبینم و انتخابش کردم

از انتخابم اصلا پشیمون نیستم و احساس میکنم درست ترین کار را نسبت به روحیات و شخصیتم انجام دادم

شغل جدای از بحث درآمدش که خب خیلی هم مهمه، تاثیر خیلی خیلی زیادی توی زندگی داره

حالا بیشتر از دوماهه که شبانه روزی دارم کار میکنم

در عوض میخوام بعدش دوماه به طور کامل تعطیل کنم و برم مسافرت

و این برام خیلی جذابه

من با روحیات خودم نیاز به چالش و بالا و پایین های زندگی دارم

نمیتونم یکنواخت زندگی کنم

و این چالش ها و کم و زیاد شدنها برام هیجان انگیزه

خلاصه که همچنان دارم با چنگ و دندون کار میکنم و سعی میکنم از وضعیت فعلی بهترین استفاده را ببرم

میناکاریم را فعلا تعطیل کردم ، اما توی ذهنم یه عالمه رویا و برنامه براش دارم

زبانم را میخونم ولی خیلی خیلی کمتر از چیزی که از خودم انتظار دارم 

روزگارمون با آقای دکتر خیلی معمولی میگذره ، نه خیلی وقت برای عاشقانه های پرشور داریم و نه اجازه میدیم که دور بشیم

آخر شب که تمام غوغای جهان به سکوت تبدیل میشه ، میشینیم پای حرف زدن

گاهی چند ساعت حرف میزنیم و بعد وقتی احساس میکنیم دیگه هلاک خوابیم بیخیال بقیه حرفا میشیم

زندگی همین نیست؟

برای سفر توی ذهنم برنامه میچینم

از دیروز یه لیست هم گذاشتم کنار دستم و یه خرده ریزهایی توش یادداشت میکنم

چند تایی گل سینه برای همسر داداش سفارش دادم

یکی هم برای مغزبادوم

به قول خودش باید براش هدیه های کوچولوکوچولو توی خونمون قایم کنم که وقتی نیستم بره پیداشون کنه و اینطوری بتونه نبودنم را طاقت بیاره



پ ن 1: پدرجان بهترن

ولی هنوز کاملا بهبودیشون را به دست نیاوردند


پ ن 2: خواهرا میناکاری شروع کردند و چه لذتی میبرم از نگاه کردن بهشون


پ ن 3: تولد فندوق جان خیلی نزدیکه و هیچ فکر نکردم


پ ن 4: تولد مامان مغزبادوم و فندوق دو روز با هم فاصله داره

ولی برای خواهرجان هدیه سفارش دادم و تحویل گرفتم و اصلا نگران نیستم


پ ن 5: میدونید من آبان ماهی هستم؟