روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

زندگی های تنبلانه

سلام

روز و روزگارتون پر از خیر و شادی و برکت

به شکرانه رسیدن حضرت پاییز امروز یک ساعت بیشتر خوابیدیم

و قرار هست روز آخر تابستان را حسابی بینظیر زندگی کنیم

همچنان اون حالت های آلرژی با من هستند

اما الان دیگه تقریبا مطمئنم که آلرژی هست

سعی میکنم امروز را به خودم سخت نگیرم

همونطوری که بیشتر خوابیدم بیشتر روز را هم استراحت میکنم

ماگ بزرگ و خوشگلم را پر از دارچین و سیب و هل میکنم و با دفترچه یادداشت هام میشینم یه گوشه و شش ماهه اول سال را یه بررسی میکنم

باید سنگهام را با خودم وا بکنم

ببینم چه کارهایی در اولویت شش ماهه دوم هستند

یه برآورد مالی برای خودم داشته باشم

یادم نره که دنیا همیشه رو یه پاشنه نمیچرخه...




یکی از این گیاه ها شبیه پتوس که برگهای بزرگتری داره و من نمیدونم اسمش چی هست را داخل تنگ بزرگ آب روی کانتر آشپزخونه نگهداری میکنیم

نزدیک به هشت ماه بود داخل آب بود و حسابی قد کشیده بود

چون اون قسمتی که این گیاه هست نور خوبی داره خیلی برگهای پهن و خوشگلی هم داره

یه گاهی بین پتوس و بر انجیری تصور کنید ... اما برگ انجیری برگهاش برش دار و طرح دار هست این گیاه برگهای بزرگ ولی شبیه پتوس با لبه های ساده داره

نمیدونم تونستم منظورم را برسونم یا نه

بهر حال خیلی قد بلند شده بود

دیشب بعد از شام نصف قد شاخه ها را کوتاه کردم و قسمتی که ریشه داشت را منتقل کردم به یک گلدان بزرگ

تنگ را کامل شستم و حسابی برق انداختم

بعد سنگ ریزه های تازه ریختم کف تنگ

قسمت بالایی شاخه ها را که تقریبا 50 سانتی متر بلندی داشتند دوباره داخل آب گذاشتم

و برای تزئینش چند شاخه هم پتوس ابلق دور و برش قرار دادم

خیلی خوشگل شد

مامان جان پیشنهاد دادند دوباره چند تا ماهی رنگی بخر و بنداز توی این تنگ کنار ریشه ها

شاید این بار زنده بمونن

در اولین فرصت این کار را میکنم

من هنوز توی اون تنگ بزرگ و پایه دار دوتا ماهی از عید دارم ...

دوتا ماهی قرمز شیطون



شنبه توی گروه خانوادگیمون با مغزبادوم یه جدول غذایی درست کردیم و به مامانها پیشنهاد غذایی دادیم برای تا آخر هفته

اولش کلی باعث خنده و شوخی شد و هرکسی پیشنهادی داد و جدول حسابی بسط و گسترش پیدا کرد

ولی امروز کله سحر خواهرجان توی گروه نوشته چقدر خوبه که این هفته میدونم چی باید بپزم



پ ن 1: حضرت پاییز داره میاد...

رنگ ها مقدس هستند...

این پاییز برام با همه پاییزهای دیگه فرق داره

شاید از روز اولش شروع کنم به نوشتن یه پینوشت تازه


پ ن 2: بی عشق جهان یعنی ... یک چرخش بی معنی...


ترس از کرونا

سلام

روزتون شاداب

هر سال این موقع من بسیار شلوغ و غلغله بودم

برای بازگشایی مدارس کلی کار انجام میدادیم

هر سال کلی طرح و ایده و ...

اما امسال ...

یک هفته ای هست شبها نه اسپلیت روشن میکنم نه پنجره را باز میزارم

البته همیشه از باز گذاشتن پنجره تا جای ممکن پرهیز میکنم

چون به غبارهای اول فصل حساسیت دارم و اون حالت آلرژی را اصلا دوست ندارم

ولی امروز صبح که بیدار شدم یه احساس گلودردی همراهم بود

بعد هم هی ریز ریز سرفه میکنم

مارک ماسکی که استفاده میکردم عوض شده و از دیروز که عوضش کردم هی حس کردم بهش آلرژِی دارم

ولی الان یه کمی بدن درد هم به مجموعه ماجرا اضافه شده و من واقعا میترسم از اینکه کرونا بگیرم و ناقل بشم برای خانواده

حالا خدا را شکر که تا شب اینجا هستم و اگه علایم تشدید بشه حتما باید یه فکری بکنم و یه مقداری از بقیه فاصله بگیرم تا ببینم چی میشه




دیشب دو دست لباس برای خونه ، اینترنی خریدم

خرید اینترنتی را زیاد دوست ندارم

دوست دارم موقع خریدن لباس جنس پارچه را لمس کنم و با تار و پودش ارتباط برقرار کنم

دوست دارم سایز لباس را با چشم ببینم و اگه ممکن باشه پرو کنم

بیشتر وقتایی که میرفتم خرید یه متر توی کیفم داشتم و جاهایی که اجازه پرو نبود با دقت اندازه گیری میکردم

حالا با این وضعیت که نمیشه رفت خرید ...

به خودم گفتم یه فرصت دیگه به خودت بده و خرید اینترنتی را باز تجربه کن

این مدتی که کرونا بوده برای خواهر چندین بار اینترنتی خرید کردم و هربار هم راضی بوده

یادمه برای عید نوروز هم خودم یک بلوز خریدم و کاملا راضی بودم

حالا ببینم چی میشه

بهتون نتیجه ش را میگم

چون این سایت یه حراج آخر فصل زده بود و خیلی قیمت هاش خوب بود

ولی جالب بود در یک ساعتی که طول کشید تا من انتخاب کنم دوتا از لباسهایی که پسندیده بودم اتمام موجودی شد ...



پ ن 1: دیشب یه تصادف (حتی نمیشه اسمش را گذاشت تصادف) خیلی کوچولو داشتم

ولی آنچنان بهم ریختم که گفتنی نیست

گاهی بدون اینکه متوجه باشیم ظرفیت های عصبیمون به شدت پایین میاد


پ ن2: توی باغچه درخت عناب و سنجد داریم

هر سال این موقع یه عالمه عناب و سنجد با خودم میاوردم و به خیلی از مشتری ها و همسایه ها هم عناب و سنجد تعارف میکردم

اما امسال توی اتاق باغچه یه نگهبان داریم که زحمت کشیده و حتی یه دونه هم عناب و سنجد برای ما باقی نگذاشته...

اصلا از این حرکتش خوشم نیومد

انصافم خوب چیزیه...


صدقه یادتون نره

سلام

اخ اخ اخ که آخرین روزهای تابستان چقدر دلبر و دوست داشتنی شده

من خیلی از اعتقاداتم فقط و فقط شکل خودم هست

مدل صدقه دادنم

مدل نذر کردنم

دوست دارم این کارها مدلی باشه که دل خودم را راضی کنه ... میدونم وقتی اینطوری دلم راضی میشه دل خداوند هم راضی میشه

پس امروز هر مدلی که دلتون راضی میشه صدقه بدید تا انشاله بلاها همه ازتون دور بشن

کلا دادن صدقه و شکرانه کار خیلی قشنگیه

یادتون نره



دیروز کله سحر اومدم سرکار

بعد هم سرظهر خودمو رسوندم خونه

فسقلیا همه خونمون بودن ....

فعلا کسی جز من نمیتونه پسته را ببره حمام ... وای که نگم چه کیفی داره حمام کردن یه فسقلی دوست داشتنی

خلاصه که جمعه شلوغمون را با کلی حال خوب سپری کردیم

و امروز هم صبح زود بیدار شدم و کارهای روزانه ام را انجام دادم و باید برای کاری به دفتر بیمه تکمیلی به خاطر جراحی مامان جان سر میزدم.. اونم انجام دادم و الان سرکارم هستم






پ ن 1: هوس کردم تخت و میزتوالتم را عوض کنم

کسی در این زمینه اطلاعاتی داره  کمک کنه تقریبا چقدر هزینه لازم داره

باید خوشخوابم هم عوض بشه


پ ن 2: اگه اطلاعاتی در مورد بالشت های طبی هم دارید بهم بدید

ممنونم


پ ن 3: بابت پس قبلی هیچی نمیتونم بگم

جز اینکه الان خوبم


چرا همیشه شعبون؟؟؟ یکبار هم رمضون...

دارم پوست میندازم

و این خیلی دردناک و سخته ...

ولی حتما قراره بعدش بزرگتر و زیباتر بشم و دریچه های تازه ای به دنیام باز بشه

بعد از این پوست انداختن همه چیز عوض میشه

و از اونجایی که آدمیزاد به امید زنده ست ، منم امیدوارم که همه چیز بهتر و بهتر بشه ...



دارم الماس میشم

و این خیلی فشار زیادی هست

انگار استخوانهام داره میشکنه

انگار تک تک سلولهام با این فشار دارن متلاشی میشن

ولی باید این فشار را تحمل کنم

من که نمیتونم تا ته عمرم همینطوری یه تکه کربن بی ارزش باقی بمانم

باید تحمل کنم ... باید الماس بشم ...



دارم عین اسفندماهی که به روزهای آخرش رسیده و چاره ای نداره جز اینکه برای همیشه به خاطره ها بپیونده ،

به خاطره شدن ، فکر میکنم

به عبور

دارم علامت سوالهای تو مغزم را نادیده میگیرم

دارم سعی میکنم به خیلی دوردستها نگاه نکنم

گاهی نباید خیلی هم آینده نگر باشیم ، بهتره از همین منظره های اطرافمون لذت ببریم

از همین ثانیه هایی که توش هستیم استفاده کنیم

گاهی اصلا باید زندگی را بدون فکر به آینده و گذشته بگذرونیم

اصلا کی گفته همیشه باید بهترین تصمیم را بگیریم

گاهی یه تصمیم معمولی برامون خیلی دلچسب تر از یه تصمیم عالی هست ... باعث میشه آروم تر باشیم

نسخه های دیگران برای خودشون خوبه... نسخه ی الانم را خودم باید بپیچم ...

الان باید خودم باشم









پ ن : لطفا چیزی نپرسید

حتی شما دوست خیلی خیلی عزیز و صمیمی ...


پ ن 2: هیچ اتفاقی نیفتاده جز اینکه یک پنجشنبه دلگیر تنها موندم ...همین

آخرین پنجشنبه شهریورماه

سلام

روزتون زیبا


دیگه صبح ها اون دوش های خنک و یخ نمیچسبه

آروم آروم باید از آب ولرم تری استفاده کنیم

انگار با تغییر فصل ها کشش و میل آدم هم عوض میشه ، دیگه اون رایحه شامپو و صابونی که توی تابستون خیلی دلچسب بود برای پاییز دلبری نمیکنه

با تغییر فصل باید عطرمون را هم عوض کنیم

همونطوری که آروم آروم رنگ پوششمون تغییر میکنه

خلاصه که فصل نو داره از راه میرسه و حقش هست که براش جشن بگیریم و به استقبالش بریم

فصلی که پر از رنگ های پرانرژی هست


فلش ماشین پدرجان مشکل پیدا کرده بود و به اصطلاح دیگه نمیخوند

این شد که اول صبح فلش را فورمت کردم

یک بار

دو بار

سه بار

نمیدونم مشکل چی بود ولی ارور میداد

بعد از چندین بار مشکل برطرف شد

بعد هم اندازه 6 گیگ اهنگ ریختم براشون

هرچند پدرجان و مادرجان بیشتر اوقات رادیو را ترجیح میدن



مادرجان دیروز شمعدانی های را قلمه زده بودند

هسته هلویی هم کاشتن جوانه زده و کلی حس خوب بهمون منتقل کرد

هسته های ازگیل ژاپنی که سه ماه پیش روشون تاریخ زدند و لای دستمال توی پلاستیک زیپ دار گذاشتن توی یخچال ریشه زده و آماده کاشت شده

دیروز هم بذرهای شب بو را کاشتن...

دستای سبزشون را میبوسم






پ ن 1: مادربزرگ فندوق عزیز فوت شده - از اینجا بهشون تسلیت میگم

بقای عمر بقیه ی عزیزانشون را از خداوند بزرگ خواهانم

انشاله خودشون و عزیزانشون با سلامتی و شادی در کنار هم سالهای دراز زندگی کنند



پ ن 2: داشتن یه دوست که درکت کنه و از قضاوت شدن در کنارش نترسی خیلی خوبه

من یه چنین دوستی دارم

دوستی که واقعا دوسته !!! توی رابطه ی دوستیمون نه حساسه نه زودرنج

حرفام را میفهمه و درکم میکنه

خدا را شاکرم به خاطر داشتنش


پ ن 3: به خودم قول دادم از هفته دیگه دوباره  5 شنبه ها را تعطیل کنم

نیاز به آرامش دارم


شمارش معکوس

سلام

روزتون پر از طراوت

امروز صبح ماشین شهرداری با این آبپاشهای بزرگ کل کوچه و سنگفرشها را شسته ... یه بوی سنگ و آجر و نا... مثل بوی باران

هرچی به کوچه نگاه میکنم حس میکنم بارون باریده و الان هوای بعد از بارون هست ...

دلم بارون نم نم پاییزی میخواد و دستایی که بشه گرفت و تا ته دنیا را باهاش قدم زد...

این روزها همه چیز شده حسرت ... بازم شکر...


گاهی این ماسک ها برای قایم شدن خیلی مفید و خوب هستند

دیروز یک مشتری داشتم از لحظه ای که دیدمش یاد عمه جان خدا بیامرزم افتادم

یه عمه داشتم که در سن 33 سالگی فوت شد

عمه ای که دوتا پسرکوچولو داشت که الان برای خودشون نوجوان های رشیدی هستند

دچار یه بیماری رماتیسمی شد و اصلا به یک فصل نرسیده پرکشید و آسمونی شد

دیروز به محض اینکه این مشتری را دیدم و سبک حرف زدنش را یهو اشکام جاری شد...

شکر خدا که این ماسک ها اجازه نمیدن احساسات هم دیگه را خیلی واضح ببینیم

سعی کردم باهاش چشم تو چشم نشم ... اما یهو خاطرات بهم هجوم آوردند... خدا رحمتش کنه



دیشب که با مامان جان صحبت میکردیم بهم گفتند که یکی از گلدانهای پتوس انگار خیلی بی حال شده و پژمرده

منم اول صبح با یه قیچی رفتم سراغش

نباید صبر کنم تا خراب بشه

همه شاخه ها را بریدم و آماده کردم و برای اینکه برن توی آب و دوباره از اول ریشه بدن و کاشته بشن

همون اول صبح که قیچی به دست بودم برگهای بی جون اسپاتی فلوم را هم جدا کردم

نمیدونم چرا تازگی دیگه گل نداده و بیشتر برگهاش لبه هاش قهوه ای و خشک شده و به اصطلاح میسوزه... البته علت سوختگی و قهوه ای شدن سربرگها کمبود آب هست و اسپاتی از گروه گلهایی هست که به آبیاری زیاد و جزیره در زیرش نیاز داره و من سعی میکنم اینو رعایت کنم ... ولی به هرحال یه کمی رسیدگی به اونم انجام دادم و برگهای بی جون را جدا کردم

مامان جان هم دیروز زحمت کاشت بذرهای شب بو را کشیده بودند

یادتون نره اگه میخواین به شب بوهای خوشگل عید و اسفند برسید الان وقتشه


مامان جان یه عالمه فلفل هم برای خشک شدن آماده کردند (فلفل ها را با سوزن و نخ ، داخل نخ میکنند و یه ریسه ی فلفلی خوشگل درست میشه )

به همین روش یه سری دیگه بامیه ها هم آماده کرده بودند و اینا را توی تراس آویزان کرده بودند

منظره ش خیلی خیلی زیبا شده بود

هرکاری کردم که با دوربین این زیبایی را به تصویر بکشم شدنی نبود

براتون پیش اومده یه زیبایی بی وصف را با چشماتون ببینید ولی با دوربین نتونید اون را ثبت کنید؟

انگار باید بو و عطر و رنگ و نور کنار هم ثبت بشن تا اون لحظه و اون حس شما جاودانه بشه



از اول صبح که اومدم نوشتن این پست را شروع کردم و همچنان دارم تند تند تلفن جواب میدم و سعی میکنم کارهام را مرتب کنم






پ ن 1: کاش این قصه ی پر غصه ی کرونا تمام بشه ...

یکی از دخترعمه هام که سه تا بچه داره و پرستار دائمی عمه جان هم هست کرونا گرفته ...

خیلی سخت ... خیلی دردناک ...


پ ن 2: دلم گشت و گزارهای دوتایی با مغزبادوم را هوس کرده ... از اون مدلی که کفشامون را میپوشیدیم و راه می افتادیم دنبال دل یه دختر بچه ی دوست داشتنی...


پ ن 3: پسته جان هر روز یه شکلی میشه ...

سوژه این روزهای گروه خانوادگیمون همینه

از این دست دلخوشی ها برای همه آرزو میکنم


پ ن 4: یکی از مشتریهام دیروز صبح برای تحویل کار اومد

بعدازظهر بهم پیام داد میتونم جسارت کنم و بپرسم آیا بیمار هستید؟

گفتم نه خوبم ...

گفت چشمات اون برق همیشگی را نداشت و احساس کردم پوستت نشاط قبل را نداره ...

و من فهمیدم بیماری یکی دو ماه پیش هنوز توی وجودم هست ...

اما شماها میدونید دردی که تیلو را نکشه حتما قوی ترش میکنه....


پ ن 5: پست پدر و دختری که پدرجان توی اینستا گذاشتن دل منو برده ... 


پ ن 6: آقای دکتر دیروز مجبور به خرید گوشی تازه شدند (به دلیل اینکه مدتها بود من میگفتم و ایشون قبول نمیکردن... اما حالا که گوشیشون خراب شد دیگه چاره ای نداشتن)

تازگی سعی میکنم از شنیدن قیمت ها تعجب نکنم ... ولی بازم تعجب کردم ...

داریم با این سرعت تورم به کجا میرسیم؟؟؟؟؟

روزهایی میان تابستان و پاییز

سلام

روزتون خوش و خرم

زندگیتون پر از طراوت و حال خوش

این روزهای قشنگ را باید جشن گرفت

هوا بینظیره

این هوا از اون هواهای بهشتیه

نه گرمه نه سرده ...

یه جاهایی از روز میشه یه خنکای بینظیر را تجربه کرد ... یه جاهایی از روز میشه وسط تابستون بود و آفتاب پررنگ را به آغوش کشید ... یه وقتایی بهاره ... یه وقتایی پاییزه ..

درختها آروم آروم آروم دارن اون سبزی با طراوت را از دست میدن و باید منتظر هزارتا رنگ گرم و شاد باشیم

وقت قلمه زدن گلهاست

عجله کنید که خیلی وقت نداریم ها ...

الان پتوس هاتون را قلمه کنید و ببینید یکی دو روزه معجزه ی رویش خودش را نشان میده

گیاهای پهن برگتون هم همینطور

برای شمعدانی ها زیاد عجله نکنید یه کم دیگه بهشون فرصت بدید

ولی حسن یوسف هاتون را قلمه کنید

پاجوش سانسوریاهاتون را اگه میخواین جداکنید الان وقتشه

اگه قصد دارید شب بو بکارید دست بجنبانید که داره دیر میشه

سریع بذرش را بخرید و توی همین یکی دو روز دست به کار بشید

خلاصه که روزهای معجزه آسای ته تابستون را دونه به دونه و ثانیه به ثانیه مزمزه کنید و ازش غافل نباشید که بی تکرارن

امسال آخرین سال از دوره سالهای 1300 هست ... پس آخرین تابستان 1300 ی را تا میتونید محکم بغل کنید



مامان جان دیروز زحمت کشیده بودند و همه بلوزهای نخی منو شسته بودند و اتو کشیده بودن

دستاشون را بوسیدم و تشکر کردم

گفتند هر روز یکیش را بپوش ... چیزی ته تابستون و کیف کردن از بلوزهای نخی و خنک نمونده 

چشمام برای توجهاتشون قلب قلبی میشه



پدرجان هم یک خربزه بزرگ و شیرین خریده بودند

گفتند تا آلرژیها و سرماخوردگیهای ریز و درشت پاییزی نیومده سراغمون بزارید از خوردن خربزه لذت ببریم


خواهرجان بعد از خونه ما دعوت شده به خونه مادرشوهرش

فندوق جان با اونا اندازه ما صمیمی و راحت نیست و وقتی باهاش تماس تصویری میگیرم از اون نگاه مظلوم و آرومش دلم غنچ میزنه

توی تماس تصویری میگه : خاله جون برام قصه ی آقا قرقه (گرگه) را بگو...

و من میمیرم برای حرف زدنهای کودکانه ش

«گ» را میتونه تلفظ کنه ولی چرا به آقا گرگه میگه آقا قرقه را نمیدونم ...



مغزبادوم با تمام توان مشغول درس خوندن های آنلاین شده

اولش تمایلی نشون نمیداد و حتی دوست نداشت مدرسه ها باز بشه

ولی الان با یه هیجان و علاقه خاصی داره پروژه های درسی و کارهای مدرسه ش را دنبال میکنه

وسط روز که بهش زنگ میزنم خیلی کوتاه حرف میزنه و زودی هم میگه خاله جون من باید برم ...


للی جانم در آستانه ازدواج قرار گرفته

وقتی مساله ازدواج جدی میشه انگار یه عالمه ترس و تردید به دل آدم هجوم میاره

دیشب اومده بود پیشم ...

دچار همون ترس ها و تردید ها بود

دلش میخواست یه عالمه تاییدیه از اطرافیانش بگیره ... اما این تصمیم سخت و دشواری هست که خودش به تنهایی باید بگیره

بقیه بهش کمک میکنن که اشتباه نکنه

کمک میکنن که زوایایی که چشماش دقیق نمیبینه را ببینه

تنهاش نمیزارن

پابه پاش میرن

اما در نهایت این تصمیم را باید تنهایی بگیره... و چه سخته این تصمیم

خلاصه که دیشب للی پیشم بود و یک ساعت بعد از ساعت کاری نشستیم به حرف زدن

با حال بهتری رفت ... ولی من مثل یک مادر دلواپس و نگران شدم و کلی دست به دعا شدم

گاهی دوستی یه رابطه پیچیده ست که هیچ تعریفی براش وجود نداره - دوستی منو و للی عمری به درازای یک و نیم دهه از عمرمون داره ... و امیدوارم بتونیم همیشه دوستای خوبی بمونیم


میدونید که للی توی کار نتورک هست

من همیشه سعی میکنم ماهانه یه خریدی ازش انجام بدم شاید کمکی به اون باشه ...

از محصولات خوبش هم پیش خانواده و دوستام تعریف میکنن که اگه کسی چیزی میخواد تو ذهنش باشه و از للی خرید کنه

مدتی پیش که منو للی و دانا پیش هم بودیم ،  به دانا گفتم که سرم مو و شامپویی که از للی خریدم عالی بود

سرم موی آرگان

شامپوی مو با روغن شترمرغ

دانا هم سفارش داد ... للی هم براش آورد ... اما الان بیشتر از یک ماه هست که بهش اطلاع دادیم ... نه اومده ببره ... نه پولش را برای للی ریخته

درسته که خیلی گرون قیمت نیست و پولش اونقدرا اهمیت نداره ... ولی دوست داشتم حواسش به دوست خودش باشه ... دیشب به للی گفتم اگه تا آخر این هفته نیومد ببره من برشون میدادم و دانا مجدد هروقت نیاز داشت سفارش بده ...



آقای مزاحم را یادتون میاد؟

دوستای قدیمی تر که حتما یادشون

یه آقای استاد دانشگاه و مدرس دبیرستانهای تیزهوشان بود که چند بار از من خواستگاری کرد و هرچی من جواب رد دادم ایشون بیشتر و بیشتر دور و بر من میچرخید

به حدی بود که مدتی خیلی از کارها و پروژه هاش را میاورد دفتر من و سعی میکرد مدت زیادی از وقتش را با من بگذرونه ... حس میکردم میخواد با این کار نظر من را تغییر بده ...

خیلی هم شیک پوش و مبادی آداب بود ...

اما من از این ابراز علاقه و تمایل بعد از جواب رد اصلا خوشم نمیومد ...

خلاصه بعد از ماجراهای زیاد ایشون بالاخره جواب رد را پذیرفتند و رفتند

دیروز بعد از مدتها باز سروکله شون پیدا شده بود

اما اینبار بسیار آرام تر... و بدون اون حس مزاحمت

یه مقداری کار داشتند خیلی رسمی و درچارچوب تحویل دادند ... پدرجان هم بودند ... حال و احوال کردند و یک ساعتی با پدرجان گپ زدند

و در نهایت قرار شد بعد از آماده شدن بهشون اطلاع بدم ...

این حس دوستانه و آرام و صمیمی را خیلی دوست داشتم





پ ن 1: خیلی حرف برای گفتن دارم ولی ازدحام کارهای این روزهام اجازه نمیده بیشتر از این بیام و بنویسم

همین پست را از ساعت 7 صبح دارم مینویسم


پ ن 2: امسال مثل هیچ سالی نیست ...

نه میشه گفت بد هست ... نه خوب... ولی دلم برای خیلی از روتین های زندگی تنگ شده

از جمله زدن رژ لب...


پ ن 3: عاشقانه هامون با آقای دکتر سرجای خودشون هستند

فقط اونقدر هردومون روی دور تند هستیم که دیگه هیچ ساعت خاصی برای حرف زدم و تماس نداریم

دیشب ساعت 4 صبح دلتنگ هم شده بودیم و جالب اینکه یه حس دو طرف بود ... اما وسط خواب؟؟؟؟؟!!!!!

اندازه چند پیام ردو بدل شد و هردو بیهوش شدیم ... صبح فکر کردم خواب دیدم ... یه نگاهی به گوشیم انداختم و حسابی به خودمون خندیدم...





صبح شنبه بخیر

سلام

روزتون پر از انرژی و انگیزه

انرژی برای یک شروع بینظیر و انگیزه برای هزاران شروع تازه و دلچسب


پنجشنبه ساعت 3 صبح با پدرجان راهی شدیم

وقتی زدیم به دل جاده همه جا تاریک بود و چندتایی ستاره در حال درخشش

هرچی از شهر دورتر شدیم تعداد ستاره ها بیشتر و بیشتر شد

ماه هم کاملا در دیدمون بود

رانندگی و حرف و حرف و حرف

میترسیدم پدرجان خوابشون بگیره ، چندتایی نسکافه خوردیم و هی حرف زدیم و شوخی کردیم و خندیدیم

وقتی هوا آروم آروم به سمت روشنی رفت ، دیدن منظره ها خیلی خیلی کیف داشت

یه جایی توی جاده ایستادیم و طلوع خورشید را تماشا کردیم و صبحانه خوردیم

ساعت 8 صبح توی یک نخلستان در روستای مهرجان بودیم

دستامون را توی آب خنکی که از جوی وسط نخلستان میگذشت شستیم و خرماهای تازه ای که سفارش داده بودیم را تحویل گرفتیم و پیش به سوی مقصد بعدی

تو مقصد بعدی به مدل دیگه خرما تحویل گرفتیم

برای ساعت 9 صبح رسیدیم به روستای گرمه

یه مدل دیگه خرما سفارش داده بودیم ، که البته صاحب این نخلستان دوست نزدیک پدرجان بودند

این شد که رفتیم دم در خونشون

هرچی اصرار کردند که بریم داخل قبول نکردیم و گفتیم اصلا درست نیست توی این وضعیت بیماری وارد خونه کسی بشیم

به خصوص که اونها هم دقیقا عین ما به خاطر بیماری پدر خانواده بسیار بسیار در شرایط قرنطینه هستند و با احتیاط رفتار میکنند

خلاصه توی حیاط این خونه کویری خرماها را وزن کردند و تحویلمون دادند

یک سبد بافته شده از برگ درخت نخل هم بهمون هدیه کردند

توی حیاط خونشون چندین نخل بلند پر از خرماهای نارس بود و دیدنش لذت بخش و شیرین

نیم ساعتی توی حیاط خونه شون با فاصله نشستیم و پدرجان و دوستشون گپ زدند و من هم از زیبایی های حیاط لذت بردم

همونجا به آقای دکتر و مامان جان زنگ زدم و خیالشون را راحت کردم

بعد از نیم ساعت راه افتادیم و رفتیم سمت گله

گوسفند را برامون کشته بودند و تکه تکه کرده بودند و آماده تحویل بود

اما کشک و ماست نتونسته بودند برامون تهیه کنند

همونجا بهمون یه مقدار انار دادند

یک مدل پسته کوهی هم اونجا خریدیم که اسمش «بنه » هست ، نمیدونم خوردین یا نه ... خیلی خوشگل و زیبا هستند ولی به شدت سفت هستند و من زیاد خوردنش را دوست ندارم ...

و من و پدرجان راه افتادیم سمت خونه

با پدرجان در روستای حجت آباد توقف کردیم و روی تپه های ماسه ی کویر پاهامون را از قید و بند کفش ها آزاد کردیم

راه رفتن توی ماسه های کویر به آدم کلی انرژی میده

میدونید ماسه های اونجا،  اون انرژی ای که از آفتاب گرفتند را به آدم منتقل میکنند و انگار آدم پر از انرژی میشه

اصلا گوشی هامون را از توی ماشین برنداشته بودیم و برای همین هیچ عکسی هم نگرفتیم

به جای مشغول شدن به عکس و فیلم و داستان ، از لحظه لحظه های کوتاه سفر لذت بردیم

رسیدیم به نائین و یکراست رفتیم سراغ مغازه «حاجی خلیفه» ...

قطاب و باقلوا و حاجی بادام ...

نبات یزدی و پشمک و لوز ...

همونجا یه مقدار شکلات کاکائویی هم خریدیم که از راه میرسیم فسقلیا ذوق کنند

از نایین من رانندگی کردم

البته یه جایی از مسیر یه لحظه خوابم برد و نزدیک بود که ...

خدا را شکر به خیر گذشت و ساعت 4 رسیدیم خونه

البته وقتی رسیدیم خونه تازه اول ماجرا بود

باید خرماها بسته بندی میشدند... دونه دونه خرماها را چیدیم داخل ظروف بسته بندی و فرستادیم داخل فریزر

سهم خواهرها را جدا کردیم

برای همسایه ها هم بردیم

ساعت نزدیک 6 هم رفتیم سراغ گوشتها و خرد و بسته بندی کردن...

و برای شام هم دل و جیگر بردیم روی پشت بام .... آتیش و کباب...جاتون خالی

و اینگونه بود که سفر خیلی کوتاه و عجله ای و پر از خوشمزه جات ما به پایان رسید



جمعه بعد از ناهار هم خواهرجان ، وسایلشون را جمع کرد و رفتند

خیلی جاشون خالیه

و خیلی از رفتنشون غصه خوردم

به محض رفتنشون من یه خونه تکونی اساسی را کلید زدم

به خاطر فندوق جان خیلی از خرده ریزه هامون را جمع کرده بودیم

شیشه های میزها را جمع کرده بودیم

مجسمه ها و ...

همه را برگردوندم سرجای خودشون

جارو و تی حسابی

شیشه ها را تمیز کردم

به تراس سر و سامان دادم

ورودیمون را ضدعفونی کردم

آشپزخونه را مرتب کردم و خلاصه تا آخر شب راه رفتم و سعی کردم همه چیز برگرده سرجای خودش



پ ن 1: خواهرم خودش قبل رفتن کلی همه جا را تمیز و مرتب کرده بود

خودش در تمام روزها به مامان جان کمک میکرد و اصلا از اون مدلهایی نبود که آدم کلافه بشه


پ ن 2: خیلی خیلی جای فسقلیا خالیه 


پ ن 3: زندگی را باید زندگی کرد






تکرار عشق

سلام

روزهاتون پر از زیبایی و عشق


برای بار دوم پسته جان را بردم حمام

عین فندوق عاشق آب هست و توی حموم میشه آروم ترین بچه ی دنیا

فقط با دوتا چشم باز از آب لذت میبره

هم صدای آب را دوست داره و هم آب بازی را

البته فندوق جان را هم حمام کردم که مبادا حس حسادتش برانگیخته بشه

امروز صبح هم قبل از اومدن به دفتر یه کمی با فندوق بازی کردم

یکی دوتا اسباب بازی هم گذاشته بودیم توی تخت پسته که به فندوق گفتیم داداش اینا را برای تو هدیه آورده

و کلی ذوق کرد


ما هرسال اگه یادتون باشه این فصل میرفتیم سمت کویر و خرما میخریدیم

خرما برای یکسال

خرمایی که نظیرش توی فروشگاهها پیدا نمیشه

امسال با این وضعیت میخواستیم بیخیال بشیم

اما ...با پدرجان تصمیم گرفتیم که فردا صبح خیلی زود راهی بشیم و تا شب هم برگردیم

البته که نزدیک به 8 تا 9 ساعت رانندگی برای خرید چند قلم خیلی کار جالبی نیست

ولی زنگ زدیم و با دوتا آقایی که نخلستان دارن صحبت کردیم و قرار بر این شد که بریم نخلستان و خرمای مورد نظر را تحویل بگیریم و بعدش بیاریم خونه و بسته بندی کنیم

به یکی از گله دارهای اون اطراف هم زنگ زدیم و قرار شد یه ببعی برامون آماده کنه تا گوشت بومی خوشمزه هم نصیبمون بشه

یه جای خوب هم توی راه سراغ داریم برای خرید قند و شیرینی های یزدی و ارده

به یک خانم گله دار هم سپردیم که برامون کشک تازه و کمی روغن حیوانی کنار بزاره

میدونم که سفر سختی خواهد بود با شرایط کرونا و با توجه به اینکه قرار هست سریع برگردیم

ولی امیدوارم همه چیز به خوبی پیش بره

قرار شد امروز هم پدرجان برای خرید یه سری چیزهای خرده ریز برن که با خودمون ببریم برای این افرادی که قراره ازشون خرید کنیم

وقتی میرسی وسط گله و اون سرو صدا و شور هیجان را میبینی حال دل آدم عوض میشه ...

یا وقتی که وارد یک نخلستان میشی و یه شکوه و آرامش توامان تمام چشمای آدم را پر میکنه

من عاشق شبهای کویر و اون آرامش بینظیرشم

نمیدونم تجربه خوابیدن زیر آسمون کویر را داشتید یا نه

ولی انگار اونجا زمین به آسمون نزدیک تره و آسمون پر از ستاره

من اولین بار توی نوجوانی با خوندن کتاب کویر دکتر شریعتی عاشق کویر شدم ...

عاشق اون ماسه ها.. اون گیاههای خاص... اون همه آرامش و سکوت ...

یه جایی وسط کویر را پدرجان بلدن که من را تاحالا چند بار بردن اونجا... سکوت مطلق....

به وقت عصر تابستانی

سلام

این روزهای ته مونده تابستون عجیب بوی پاییز دارن

گرما و سرمای مطبوع در کنار هم

بوی خوش برگ و درخت

و حس روزهایی که آرام آرام کوتاه میشن

درختهایی که دارن از اون سبزی و طراوت به سمت خواب و رخوت میرن

 خنکایی که دل نوازه

آفتابی که مهربانتره

و عصرهایی با عطر و رنگ متفاوت


این روزها عجیب و غریب شلوغم

برای نوشتن تشنه ترم

برای شنیده شدن

برای حرف زدن

برای گفتن

اما به وقت کم دارم ... دلم میخواد روزها کش بیان و به جای 24 ساعت هر روز 48 ساعت به من زمان بده ...

تلاش میکنم که ثانیه ای را از دست ندم

از صبح تا شب با تمام توانم کار میکنم و مشغول روزمرگیهای دفتر کارم هستم

و شبهام پر از عطر بوی دوست داشتنی بچه ها و نگهداری ازشون شده

کوچولویی که برای اولین بار بردمش حمام

برای اولین بار به بدنش روغن بچه زدم و نگم براتون که چه کیفی کرده بود

فندوق جانی که این روزها که ما را بیشتر میبینه به ما وابسته تر شده و شیرین زبونیهاش هزار برابر

دغدغه های مختلفی به زندگیم اضافه شده

سعی میکنم هوای عزیزانم را بیشتر و بیشتر داشته باشم  و شلوغیها منو از دلخوشیهام دور نکنه

سعی میکنم حواسم  باشه و یادم بمونه که از زندگی چی میخوام

و سعی میکنم لحظه لحظه زندگی را زندگی کنم

شبها کمتر میخوام ولی صبح ها پر انرژی تر بیدار میشم

ظهرها زمان برای استراحت ندارم در عوض برای خودم زمان میخرم و کارهای خرد و ریز را سامان میدم و هر تیکی که توی یادداشت روزانه ام میزنم لبخندم پررنگ تر میشه

هر از گاهی که خسته میشم یه ماگ بزرگ نسکافه برای خودم درست میکنم و پشت پنجره می ایستم و همه چیز را میزارم کنار و چند دقیقه ای با عطر نسکافه و آفتاب رنگ پریده و هوای خوب و خیالبافی های رنگارنگم به خودم استراحت میدم

حالا دیگه میوه های تابستونی را با ولع بیشتری میخورم و میدونم به آخر فصل نزدیکیم و یواش یواش از هلوهای خوشرنگ و انگورهایی که طلا شدند دیگه خبری نیست

یواش یواش باید از گلابی ها خداحافظی کنیم

الوهای دوست داشتنی من دارن به پایان فصلشون نزدیک میشن و باید خوردن خربزه را کنار بگذاریم

نوشیدنی های خنک جاشون را به نوشیدنی های گرم میدن

لباسهای نخی آروم آروم برای صبح ها یه حس تازه را بهمون القا میکنن... یه لرز و یخی دلنشین

حالا سعی میکنم در آخرین روزهای فصل تیپ های رنگی رنگیم را متنوع تر کنم

و خلاصه اینکه این روزها... زندگی با ریتم تند ادامه داره...

زندگی سختی و آسونی توامان هست

خوشی و ناخوشی کنار هم ...

و من دارم یاد میگیرم که با وجود تمام ملایمات و ناملایمات نگاه زیبایی به اطرافم و زندگیم داشته باشم

سعی میکنم هرروز آرامتر باشم و آرامش را تمرین کنم



پ ن 1: روزگار عاشقی مون آروم و زیباست

پ ن 2: کوچولوهامون خوبن و مغزبادوم مشغول درس و مشقش شده البته به صورت مجازی

پ ن 3: مامان نی نی تازه ، هنوز خوبه خوب نشده اما رو به بهبود هست

پ ن 4: بابای آقای دکتر حال خیلی مساعدی ندارن و نیازمند دعاهاتون هستند

پ ن 5: زندگی جریان داره ... چه ما باهاش همنوا بشیم چه نشیم... پس بهتره از قافله روزگار عقب نمونیم...

پ ن 6: فاصله ها را دوست ندارم اما از این فاصله کلی چیز تازه یاد گرفتم


امروز چند شنبه است ؟؟

سلام دوستای خوبم

روز و روزگارتون پر از دلخوشی

باورتون نمیشه صبح که بیدار شدم هرچی فکر کردم یادم نیومد امروز چند شنبه است

از بس که این روزها شلوغه

نی نی داریها و شب بیداریها هم که خودش قصه ی جداگانه ای داره که پر از دلخوشی و حال خوبه

شیرین زبونی های فندوق جان

حضور پسته و عطر نی نی

شروع مدرسه و درس خوندنهای مجازی مغزبادوم

کارهای شلوغ دفتر کارم

روزمرگیهای این روزهای منه


للی جان در آستانه ازدواج قرار گرفته و این روزها که دلم میخواد بیشتر کنارش باشم و بیشتر باهاش حرف بزنم اصلا فرصت نمیکنم

امیدوارم خوشبخت بشه

البته یکی دوبار تلفنی حرف زدیم و کلی خندیدیم و گریه کردیم و حرف و حرف و حرف...





پ ن 1: پیام های محبت آمیزتون را دریافت میکنم و وقت ندارم پاسخ بدم

شرمنده


پ ن 2: بازم انگار توضیحم برای آجیل جونها کامل نبود

یه بار دیگه توضیح میدم

ما سه تا خواهریم

من فرزند اول خانواده

مامان فندوق و پسته فرزند دوم خانواده

مامان مغزبادوم فرزند سوم خانواده

داداش جان هم آخری

خواهر کوچیکه اول از همه ازدواج کرد و مغزبادوم فرزند خواهرسومی هست که با پسرعمه جانم ازدواج کردن

مغزبادوم یک دختر کلاس سومی هست

بعدش اونیکی خواهر ازدواج کرد و صاحب یک فرزند پسر به نام فندوق جان شد که الان یک سال و هشت ماهه هست

و پسته جان هم پسر بعدی همین خواهر هست

داداش و خانمش بچه ندارن و تقریبا دو سال و خرده ای هست که ازدواج کردند

البته اومدند ایران عقد کردند و رفتند

توضیحات کافی بود یعنی؟؟؟؟؟؟


پ ن 3: آقای دکتر هم عین من به شدت درگیر روزمرگی هایی شدند که ازشون گریزی نیست

و البته بیماری پدرجانشون

عاشقانه هامون کوتاه و خلاصه شده

گاهی که خیلی دلتنگ میشیم ، بیخیال دنیا میشیم و یه گوشه ای را پیدا میکنیم و میشینیم یه دل سیر حرف میزنیم





این روزهای ما

سلام

جمعتون پر از حال خوب - حس خوب - اتفاق خوب

اصلا لحظه هاتون پر از بهترینها


این روزها به شدت مشغول نگهداری از دوتا فسقل و مامانشون و مامان خودم هستم

به اینهمه ، مشغله های زیاد شغلیم در این روزها را هم اضافه کنید

نی نی اول را میشوریم و تمیز میکنیم و لباسش را عوض میکنیم و پوشک و ...

بعد شیر

بعد پروسه ی گرفتن آروغ که کلا پایه خنده و شوخی شده توی خونمون

این چرخه تمام میشه و نوبت میرسه به فندوق جان ...

دقیقا میشوریم و تمیز میکنیم و لباس تمیز و پوشک ... غذا بدیم و به حساسیت های کودکانه ش توجه کنیم

باز نوبت پسته جان شده

نگم براتون که دیشب نزدیک 12 رفتم توی اتاقم و بیهوش شدم

دیگه اصلا نا نداشتم

ظرفهای شام را شسته بودم - میوه ها را شستم و ضدعفونی کرده بودم - کیک پخته بودم - یه جاروی کوچولو به اتاقها زده بودم - پروسه تمیز و مرتب کردم فندوق را قبل از خواب انجام داده بودم  و ...

بیهوش شدم و ساعت 3 با صدای گریه های شدید پسته بیدار شدم

رفتم بیرون و دیدم مامانش که هنوز هم خیلی رو به راه نشده کلافه بغلش کرده و مستاصل نمیدونه دیگه چیکار کنه

مامان جان هم که به خاطر عمل جراحی که تازه انجام داده نمیتونه پسته را بغل کنه و راه ببره

بابای پسته هم نشسته روی مبل و دیگه واقعا کاری از دستش برنمیاد

فندوق جان هم از صدای گریه های شدید پسته نشسته وسط رختخواب و هاج و واج نگاه میکنه...

پسته را از خواهر گرفتم  و مامان جان و خواهر را فرستادم برای خواب

خواهر فندوق را بغلش کرد و کنار هم خوابیدن

منم پسته جان را تمیز و مرتب کردم و لباسش را تعویض کردم

و از بابای پسته خواهش کردم یه کمی شیر خشک براش درست کنه

ما پسته را با شیرخشک تغذیه نمیکنیم همونطوری که فندوق را با شیر خشک تغذیه نمیکردیم

اما اینبار توی بیمارستان با یکی از متخصص های اطفال دوست شده بودم و ایشون توصیه ای کردند که به نظر من عاقلانه و خوب بود

و اون این بود که این روزهای اول از اینکه روزی چند بار نوزاد را با شیر خشک تغذیه کنیم نترسیم

این قضیه هم برای اینکه مادر و نوزاد خیلی خسته و کلافه نشن موثره و هم برای قصه ی زردی پسته جان

چون تشخیص پزشک برای زردی طولانی و شدید فندوق حساسیت به شیر مادر بود ...

خلاصه شیر خشک را دادم به پسته خان و از پدرش خواستم که ایشون هم برن برای خواب

و اینطوری شد که با یه پسته سرحال ، با چشمای باز... تا نزدیک 6 صبح مشغول حرف زدن و بازی بودیم ...

6 صبح هم هردوتامون بیهوش شدیم

صبح قرار بود 7 سرکار باشم که اصلا از شدت خستگی بیدار نشدم

نزدیک ساعت 10 رسیدم دفتر و کار را شروع کردم

این 3 ساعت تاخیر را در آخر وقت جبران میکنم  و بیشتر میمانم

اما مطمئنم شیرینی این روزها لطف پروردگار هست و بی تکرار




پ ن 1: برای همه کسانی که آرزوی این لحظه ها را دارن دعا میکنم


پ ن 2: مغزبادوم هم خونه ی ماست و لحظه های شیرین حضور سه تاییشون در کنار هم بهم انرژی و حس خوب میده

مغزبادوم : دختر کلاس سومی

فندوق: پسر یک سال و 10 ماهه

پسته : نی نی تازه متولد شده



تندتند نوشت

سلام

روزتون پر از شور و هیجان و انرژی

باز دارم با ریتم تند زندگی را پیش میبرم

برای همین نتونستم بیام و براتون بنویسم

عذرخواهی منو پذیرا باشید

کامنت های پر از محبتتون را دریافت کردم اما نرسیدم بخونم و جواب بدم

بازم عذرخواهی میکنم

یه عالمه پیام های قشنگ و دلگرم کننده ازتون داشتم که بی نهایت سپاسگزارم


روزهای تعطیل شنبه و یکشنبه را خونه بودم

ساعت 3 صبح روز دوشنبه بیقرارهای پسته جان شروع شد و ساعت 8 صبح به دنیا اومد

به محض اینکه خواهر زنگ زد یه دوش گرفتم و ناخن هام را کوتاه کردم و همراه خواهر رفتم بیمارستان

از تقریبا 4 صبح تا نزدیک ساعت 9  پشت در اتاق عمل منتظر ایستاده بودم و اصلا زمان را متوجه نشدم

بعد هم که رفتیم توی بخش و نگهداری از نوزاد و مامان تازه عمل شده ...

روز سه شنبه برای ناهار رسیدیم خونه

مامان جان و باباجان و مغزبادوم و فندوق برامون تدارک اسپند و نقل و کلی چیزای خوشگل دیده بودند

دور هم ناهار خوردیم و شستشوها و ضدعفونی ها را شروع کردم

بعد هم که بازی با فسقلیا و  رسیدگی به نی نی تازه

دیروز اما با پدرجان اومد دفتر

نگم براتون از حجم غبار و گرد و خاکی که تمام دفترم را پر کرده بود

تعمیرات پیاده رو تمام شده بود ولی برش هایی که برای سنگفرشها زده بودند باعث شده بود که همه چیز پر از گرد و غبار بشه

این بود که با پدرجان دست به کار شدیم

شستشوی جایی که همه چیز پر از کاغذ و مقواست خیلی سخته

اما تا جایی که میشد شستیم و تمیز کردیم

پرده ی پنجره کَنده شده بود و اون را هم تعمیرکردیم

شیر دستشویی خراب بود اونم تعمیر کردیم

لامپ ها و مهتابی های سوخته را عوض کردیم

خلاصه به تمام خرده کاریها را رسیدگی کردیم

در نهایت هم پدرجان رفتند و یک یخچال کوچولو برام خریدند

اگه یادتون باشه پارسال زمستان یخچال دفتر را که صدا میداد فروختم و یک آبسرد کن خریدم که زیرش یه یخچال کوچولو داشت

اما خیلی کوچولو بود اون یخچال و برای گذاشتن غذا و میوه جا به اندازه کافی نبود

بعدازظهر دیروز هم به شدت شلوغ بودم

و امروز هم صبح زودتر از همیشه اومدم و کارهام هنوز مرتب و روتین نشده



پ ن 1: کاش میتونستم اینجا بوها و عطرها و رایحه ها را باهاتون به اشتراک بزارم

اونوقت امروز براتون بوی خوش نی نی جان را می آوردم


پ ن 2: فندوق و مغزبادوم از این فرصت استفاده میکنن و از صبح تا شب یه سره در حال بازی و شیطنت هستند


پ ن 3: با حضور کوچولوها و شلوغیها ، عاشقانه هام با آقای دکتر رنگ و بوی تازه پیدا کرده


پ ن 4: بعدا میام براتون کلی حرف دارم


جمعه ای کمیاب

سلام

صبح جمعه تون بخیر


کله سحر اومدم سرکار

یک ظرف میوه شسته از توی یخچال برداشتم

ماسک را به جای اینکه به صورتم بزنم گذاشتم توی کیفم و اجازه دادم هوای خوب صبح شهریوری بخوره به پوست صورتم

سوار ماشین شدم و پنجره را تا آخر دادم پایین و خیلی آرام رانندگی کردم و از خلوتی خیابان و خنکای اول صبح لذت بردم

جمعه ها حال و هوای کوچه و خیابان و کل شهر یه طور دیگه ست

یه خواب رخوت انگیز

صبح خیلی زود اومدم و همه مغازه ها تعطیل بودند به جز آش فروشی

یه صف طولانی ...

با خودم فکر میکنم چقدر وقت شده که ما از بیرون غذا نمیگیریم...

صدای ضبط را کامل بستم و به افکارم اجازه جولان میدم

زیرلب آروم ذکر محبوب صبحهایم  را زمزمه میکنم و ته دلم یه حال خوبی جاری میشه

امروز بعد از مدتها ماسک را به صورتم نزدم

چون میدونستم تا برسم دفتر با هیچکس برخورد ندارم

بعد هم که اومدم داخل و دربها را بستم

جمعه باید متفاوت باشه...

حالا که اومدم سرکار لااقل در بسته باشه

حالا میتونم لابلای کارهام برای خودم کلی خیالبافی کنم

دنیای خیال هم که آزاد و رها

میشه باهاش تا ته دنیا رفت

شاید اینطوری دلتنگی ها برطرف بشه

کاش لحظه دیدار نزدیک بود...

سلام

صبح بخیر

روزتون خوش و خرم

اخر هفته تون پر از حال خوب


امروز خواهر باز رفته برای چکاپ نی نی

نوار قلب و سونو و ... نمیدونم هرچی که لازمه

تا ببینیم نظر خانم دکتر برای زایمان چه زمانی هست

کله سحر باید میرفت و برای همین فندوق را آورد خونه ما

مغزبادوم هم که از دیروز اومده بود

خیلی دلتنگش بودم و از دیدنش کلی ذوق کردم

ولی اون دوتا شیطون همدیگه را میخواستن انگار

از همون لحظه ورود شروع کردن به بازی و شیطنت

منم که باید میومدم دفتر و امروز هم روز شلوغی دارم

یه کمی دیرتر از هر روز از خونه اومدم بیرون و در عوض سرراه پولکی و نقل بادام خریدم (صبح ها من زود میام و اکثرا مغازه ها تعطیلن)

بعدش هم دوتا کارتن کیک کاکائویی که توی خونه برای فسقلیا داشته باشیم

یه کمی جلوتر هم یه مغازه پاستیل فروشی بود که خودشون تولیدی پاستیل هستند ... از اون هم یه کمی پاستیلای رنگی رنگی برای فسقلیا





پ ن 1: دیشب مغزبادوم منو مجبور کرد با تمام خستگی باهاش شطرنج بازی کنم

این انرژی زیادش به منم منتقل میشه

با هم دیگه نماز هم خوندیم و نگم براتون چقدر شیطنت کرد و چقدر خندیدیم


پ ن 2: هرچی به تاسوعا و عاشورا نزدیک تر میشیم انگار دلمون بیشتر با صدای روضه ها و عزاداری ها میلرزه


پ ن 3: این خنکای دم صبح را خیلی دوست دارم

این روزها وقتی لابلای لحظه ها دنبال دلخوشی ها میگردم ، میبینم زندگی شادی و غم در کنار هم هست

دل لحظه های شاد هم چیزهایی هست که ته دل آدم را کدر کنه و تو لحظه های غمگین هنوز هم روزنه های امید...


پ ن 4: یکی از نزدیکانم دچار مشکلاتی شده که واقعا اعصابمون را خراب کرده

خدا خودش گشایشی بفرسته


پ ن 5: دیروز پسرعمه اینجا بود


روزهای متفاوت

سلام

روزتون شنگول و منگول

شمارش معکوس تابستان شروع شده و دلبری های تابستان هزار برابر شده

حالا دیگه آخر شبها و صبح ها نسیم خنک آدم را قلقلک میده

انگورها اونقدر آفتاب خوردند که طلا شدند

و گلابی هایی که مزه ی بهشت میدن

به آخرای تابستون که میرسیم انگار تو پوشیدن لباسهای تابستونی حریص تر میشیم

رنگهای شادتر و زنده تری را با هم ست میکنیم

شومیزهای نخیمون را با وسواس بیشتری اتو میکشیم و عطرهای خنکمون را با دست و دلبازی بیشتری استفاده میکنیم

آخرای تابستون که میشه با یه ولع بیشتری شربتها و معجون ها را سر میکشیم و انگار میدونیم که چیزی نمونه به روزهای خنک برسیم و دیگه دلمون برای یه معجون خوشمزه ضعف نره...

خلاصه که این روزهای ته تغاری تابستون حسابی دلبر و شیرنند



از میزان گرد و غبار و سرو صدای کوچه هیچی نمیگم

در عوض هی به پیشرفت کار نگاه میکنم و به خودم دلداری میدم که وای چقدر داره خوشگل میشه

و میدونم که به زودی باید یه تمیز کاری و گردگیری حسابی انجام بدم و بعدش کلا یادم میره که این روزها داشتم حرص میخوردم برای گرد و غبار

ولی در عوض کارهایی را که آماده میکنم تند تند بسته بندی میکنم و حواسم هست بسته بندیها حسابی سفت و سخت باشه که لااقل سفارشات مشتریها پر از گرد و غبار به دستشون نرسه


امروز دوباره برای کارگرها انگور و انجیر آوردم

وقتی میبینم ساعت 10 و 11 صبح میشینن دور هم توی سایه و با یه لذت خاصی انگور و انجیر میخورن لبخندم پررنگ میشه




پ ن 1: دیشب با آقای دکتر خیلی خیلی زیاد حرف زدیم و وقت خداحافظی هنوز حرف داشتیم

ولی دیگه خیلی دیروقت بود و هردومون صبح زود باید میومدیم سرکار

گاهی خودمون هم تعجب میکنیم که اینهمه حرف داریم برای هم...

آخرش هم هرچی فکر کنم یادم نمیاد از چی و کجا حرف میزدیم


پ ن 2: معجزه ها چقدر نزدیکن

دعا کنید برای هرچیزی که میخواین... حتی اگه زیر لب آهسته بگین الهی بی اثر باشد


پ ن 3: نذزی امسال هم خودش راه خودش را پیدا کرد

دقیقا مثل پارسال 

و این خیلی دلچسبه


پ ن 4: با وجود اینهمه توصیه و سفارش و ... بیشتر مراجعه کنندگان من، خودکار شخصی ندارن

البته که من یه خودکار گذاشتم روی میز برای عموم

اما برام عجیبه که بدون هیچ واهمه ای به سادگی از خودکار استفاده میکنند

پس اینهمه توصیه را اصلا نمیشنویم؟؟؟؟؟



وسط هفته و یک عالمه کار

سلام

روزتون پر انرژی



خواهرجان دیروز رفت دکتر و دکترش نظرش این بود که تا 5 شنبه باز صبر کنیم

و دوباره 5 شنبه سونو و نوار تکرار بشه و اونموقع تصمیم بگیره

برای همین فعلا همچنان منتظر پسته خان میمانیم



یه نخل تزئینی تقریبا بزرگ توی باغچه ی روبروی دفترم بود که همیشه حواسمون بهش بود

حالا که دارن پیاده روها و جدولها و باغچه ها را بازسازی و تعمیر میکنند ، مجبور شدند نخل را از جاش در بیارن

رسیدم و دیدم که نخل خوشگل و سرحالمون را انداختن قاطی نخاله ها

از یکی از کارگرها خواهش کردم اگه ممکنه این نخل را دوباره بکاره توی باغچه

گفتند که ریشه ش هوا خورده و حتی اگه دوباره بکارن به زودی خشک میشه

اما دل من راضی نشد

خواهش کردم اگه ممکنه باز بکارنش

کاشتن

اما طوری کاشتن که تمام شاخه های تیز و خطرناکش اومده داخل پیاده رو و ممکنه بچه ها و عابرهای پیاده را زخمی کنه

حتی ممکنه بچه ها که بی هوا دارن دوچرخه سواری میکنند فرو بره توی چشمشون

البته الان که نمیتونن اینجا دوچرخه سواری کنند ، چون کل پیاده رو و باغچه را تا وسطای کوچه کَندَن

دیروز چند شاخه انگور شستم  و برداشتم و رفتم باهاشون صحبت کردم

ازشون خواهش کردم این نخل را بردارن ... ما را به خیر شما امید نیست...

خدای نکرده کسی را زخمی نکنه

اینطوری شد که یه نخل خیلی زیبا را از دست دادیم...



دیروز روز خیلی با برکتی بود

با یه عالمه از دوستای خوبم تلفنی حرف زدم

و یک مکالمه فوق العاده دلنشین داشتم

یک مکالمه که تونستم اندازه ده سال ، حرفایی را که به هیچکس نگفته بودم بهش بگم

به کسی که نه قضاوتم کرد، نه شماتتم کرد

تازه درکم کرد

هرچند ترجیح میدادم این دردها را نکشیده باشه و نتونه درکم کنه... 

باید خدا را شکر کنم بابت دوستایی که واقعا بینظیرن



پ ن 1: دیشب یه عالمه کارت پستال خوشگل درست کردم و کیف کردم


پ ن 2: دلتنگی کردنهای فندوقی که الان نزدیک به بیست و خرده ای روز هست ندیدمش دلم را کباب میکنه

به شیوه ی کودکانه ی خودش ...

با زبان شیرین خودش...


پ ن 3: مغزبادوم اما دلتنگی هاش فرق داره

تقریبا 5 روز هست ندیدمش...

با تحکم میگه : 5 شنبه را خالی کن برای من ... من دلم تنگ شده


پ ن 4: هوس کادوهای خوشگل کردم ... برای خواهرا... برای مامانم... برای پدرجان ... برای فسقلیا

برای همشونم مناسبت سراغ دارم


پ ن 5: چرا امسال اینهمه از حال و هوای محرم دورم؟؟؟؟



دوشنبه شلوغ

سلام

روزتون شیرین و خاطره انگیز



نمیدونم این سریال هیولا را دیدید یا نه

اما یه جایی از این سریال بود که شخصیت اصلی فیلم هی کارهای بد و مغایر با اخلاقیاتش انجام میداد

بعد برای اینکه وجدانش را آروم کنه به فقرا کمک میکرد

پیرزنها را از خیابون رد میکرد

به گربه ها غذا میداد .

خلاصه که اینطوری وجدان خودش را آروم میکرد

حالا منم شدم عین همون فیلم

دقیقا یه کار مغایر اخلاقیاتم انجام میدم و هی به جاش سعی میکنم کارهای خوب کنم ...

اینطوریه که آدم خودش را گول میزنه



مادرجان دیروز جواب پاتولوژی را برده بودن پیش دکتر و خدا را شکر همه چیز خوب بود

بخیه هاشون را هم کشیده بودن

و با کلی خرید خرده ریز برگشته بودن خونه و تا من برسم کلی کار انجام داده بودند

تا رسیدم دست به کار شدم و کمکشون لوبیا سبز پاک کردم و خرد کردم و آماده فریز کردم

کیک هم پختم که توی یخچال داشته باشیم

یه کیک کاکائویی پر از گردو

بعدش هم میوه ها را شستم و خشک کردم

ژاکت پسته جون (نی نی تو راه) تمام شده بود و فقط کلاهش مونده بود

شب قبل نصف کلاهش را بافته بودم

دیگه دیشب تمامش کردم و وصلش کردم و بساط بافتنی را جمع و جور کردم

امروز منتظرم ببینم دکتر خواهرجان چی میگه...

اگه دیدین فردا نیومدم بدونید که رفتم استقبال پسته خان...


امروز صبح به یکی از مدارس طرف قراردادم قرار ملاقات داشتم

این تنها مدرسه ای هست که من میرم مدرسه شون و کارهاشون را تحویل میگیرم

از 20 سال پیش که من این شغل را شروع کردم مشتری من بوده و همچنان هم هست

قرار ملاقات یادم رفته بود

صبح که چشمام را باز کردم یهو یادم اومد

سریع دوش گرفتم و حاضر شدم

اول رفتم داروخانه و چند قلم دارو و الکل و یه بسته ژل رویال خریدم

و بدو بدو رفتم سمت مدرسه

داشتند دیوار نویسی های خیلی قشنگی انجام میدادن

کارها را تحویل گرفتم و برگشتم

باید امروز کلی کار انجام بدم

خیلی کارها را باید هماهنگ کنم

باورتون نمیشه از ساعت 9 صبح دارم این پست را مینویسم و هنوز نتونستم تمامش کنم

وسط نوشتن چند بار با پیک هماهنگ شدم

چند بار تلفن جواب دادم

و چندین بار مجبور شدم از جام پاشم و کارهای خرده ریز انجام بدم

این روزها کار من خیلی گیج و سردرگم هست... مدارس ...بچه مدرسه ای ها... هیچ کدوم نمیدونیم قراره چی پیش بیاد

و دقیقا برنامه ریزی کردن یه کمی کار سختی شده

توکل برخدا



پ ن 1: پدر آقای دکتر حال خیلی مناسبی ندارن و این حال روحی آقای دکتر را بهم ریخته


پ ن 2: پسرعمه دیروز اینجا بود


پ ن 3: بعضی از دوستای مجازی از حقیقی هم حقیقی ترن

اره با خودت هستم که میدونم داری پست را میخونی

وقتی در لحظه حاضر میشی یعنی واقعی واقعی هستی

میدونم اگه اینجا بودی میشدی از اون دوستایی که هروقت دلمون میگرفت در عرض یکی دوساعت ور دل هم نشسته بودیم و داشتیم حرف میزدیم



آهسته میگویم الهی بی اثر باشد...

سلام

روزتون پر از هیجان

دل من که برای هیجان لک زده

برای لحظه های پر تب و تاب


دیروز که یک روز پر کار را سپری کردم و کارهام افتاده روی دور تند

البته با وجود این کرونا ، تقریبا همه برای سفارشاتشون یه گیجی و سردرگمی خاصی دارن

خودم هم انگار نمیدونم دقیقا چی به چی هست

اما باید کار را پیش ببریم


دکتر خواهرجان طی معاینات دیروز متوجه شده که زمان زیادی نداریم تا بدنیا اومدن اورژانسی نی نی

البته که اگه نی نی جان تحمل میکرد هنوز یک ماه دیگه میتونست توی شکم مامانش رشد کنه

اما انگار اونم عین خاله ش دلش کوچولو هست و دیگه میخواد به دنیا بیاد

خلاصه که دکتر خواهر گفته فردا دوباره برای معاینه مراجعه کنه و احتمالا تا آخر هفته باید منتظر نی نی باشیم

اگه یهو دیدین دوباره تیلوتیلو غیب شده و ازش خبری نیست بدونید که رفته برای دنیا اومدن نی نی

من باید همراه خواهر برم و بیمارستان بمونم


امروز بازم سر و صدای تعمیرات پیاده رو را داریم

کل پیاده رو را زیر و رو کردن و خاک و غبار همه جای دفتر منو گرفته

تمیزکاری و دستمال کشیدن هم فعلا هیچ فایده ای نداره

صبح به صبح کلی کفشام را تمیز میکنم و لباس تمیز و شلوار تمیز

در عوض میام اینجا باید از وسط خاکها عبور کنم و بیام تو دفتری که همه جاش را غبار گرفته

دوباره میشم شبیه همون کارگرهای مهربونی که دارن زحمت پیاده رو را میکشن

امروز صبح تا رسیدم اینجا یکی از همین کارگرها بهم گفت میشه این بطری را برام آب کنید

بطری خاکی و کهنه ای بود

آب کردم و دادم بهش

دیدم داره ازش آب میخوره

فکر کردم میخواد دستاش را بشوره با این بطری

صداش زدم و بهش گفتم : میخواین آب خنک بهتون بدم ؟

گفت : نه ... من همه دندونهام خرابه و نمیتونم آب خنک بخورم

خیلی دلم براش سوخت

یه پسرجوان که نهایتا 25 سالش باشه



پ ن 1: پسرعمه جان دیروز اینجا بود


پ ن 2: مامان جان امروز عصر باید برن دکتر

هم پاتولوژیشون را نشون بدن و هم بخیه هاشون کشیده بشه


پ ن 3: بهش میگم : باهات قهرم ...

نیم ساعت بعد من کلا ماجرا یادم رفته و مشغول کارم

زنگ زده میگه: نمیتونم کار کنم ، انگار یه چیزی روی دلم سنگینی میکنه، بگو که باهام قهر نیستی

میخندم و میگم : مگه من میتونم با تو قهر کنم ؟

میگه: حتی حرفشم نزن ... دلم میگیره

یعنی چه بلایی سر این پسر اومد؟؟؟؟ اینکه احساساتی نبود؟؟؟؟


پ ن 4: یه چیزی را از ته دل از خداوند خواستم و هی دعا کردم و هی دعا کردم و دعا.......

بعد ته ماجرا ته دلم یه چیز دیگه س...

چقدر سخته بعضی از دو راهی ها

شهریور مبارک

سلام

صبح تون بخیر

مرداد گرم و پر التهاب را پشت سر گذاشتیم و رسیدیم به شهریور

از صبح خنکای نسیم صبحگاهی این نوید را میداد که حواستون به لحظه ها باشه که تابستون به آخرای خودش رسیده

آخرین تابستان قرن حاضر را داریم پشت سر میزارم و به سرعت روزها و هفته هامون میگذرن


پنجشنبه تا ظهر کارهام را سرو سامان دادم و رفتم خونه

توی شرایط کرونا و با حال بد مامان جان اصلا انتظار نداشتم وقتی پیشنهاد میدم که همراهمون میاین که بریم برای مغزبادم ست لحاف و ملافه بخریم ؟ قبول کنند!

اما در کمال تعجب قبول کردند

این شد که همه با هم راهی شدیم

به خاطر شرایط فعلی گشتن و زیر و رو کردن را بیخیال شدیم و یکراست رفتیم سراغ فروشگاهی که میدونستیم ، میتونیم ازش خرید کنیم

خیلی سریع و بی دغدغه یک ست خوشگل خرسی انتخاب کرد

البته که من سلیقه م چیز دیگه ای بود ولی اجازه دادم به دل خودش انتخاب کنه تا حسابی به دلش بچسبه

بعد هم سه تا حوله کوچولو برای سه تا فسقلی خریدم و اومدم

توی راه یه کمی خرید خوراکی داشتیم که اونا را هم انجام دادیم

بعد هم مغزبادوم را با هدیه ش رسوندیم خونشون


جمعه هم صبح اولین کاری کردم رسیدگی به ماهی ها بود

بعد هم گلهای تراس

بعد هم گلهای سرسرا

بعد سرویس بهداشتی و حمام را سابیدم

آشپزخونه و سینک و گاز را تمیز کردم

تی کشیدم

و بعدش هم رفتم برای کارهای استقبال از پسته جان!

تختش را با پدرجان سرهم کردیم و ملافه ش را دوختم

بادکنکهای فویلی که خریده بودم را باد کردیم و جینگیل پینگیلهاش را سرهم کردیم

و آماده شدیم برای شمارش معکوس

از بعدازظهر هم ژاکتش را دست گرفتم و تا جایی که میشد پیش رفتم

حالا فقط مونده کلاهش




پ ن 1: دیشب بداخلاق بودم

آقای دکتر همه سعی شون را کردند ... اما نمیدونم چرا گارد گرفته بودم

خداحافظی کردیم ... یک ساعت بیخیال هم دیگه شدیم

من رفتم یه سریال نگاه کردم

ایشون هم مدارک جلسه امروز را مرتب کردند

بعد ساعت 2 نصفه شب برگشتیم و گل و بلبل شدیم ... انگار نه انگار ...

گاهی باید بهم دیگه فرصت بدیم

وقتی اولای رابطه بودیم این ترفند را بلد نبودیم

میخواستیم همه چیز در همون لحظه های سخت درست بشه ... ولی حالا این مهارت خیلی بهمون کمک میکنه



پ ن 2: امروز اومدم که تا شب بمونم و از همین الان نگران مادرجان هستم


پ ن 3: تعمیرات جلوی در همچنان ادامه داره

از میزان گرد و غبار و سر و صدا هیچی نگم بهتره


پ ن 4: حال دخترعمه جان که کرونا گرفته خیلی خوب نیست

به جای اینکه روز به روز بهتر بشه داره روز به روز ضعیف تر و بدتر میشه