روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

گاهی همان دو چشم که رامت نموده بود / بی رحم چون کمان کمانگیر میشود

سلام

روز پاییزیتون پر از امید

امید به روشنایی و نور



دارم روزهای سختی را میگذرونم

میدونم که همه یه طورایی داریم روزهای سختی را میگذرونیم

اما من از یه سری جهت های دیگه هم تحت فشار و عذابم

شدم دچار دور باطل

همونایی که یه روزایی عزیزای دلمون بودن، حالا به دلمون زخم میزنن

هرکدوم به نوعی

حالا میفهم که داشتن یه عالمه آدم نزدیک و دور بر هم خیلی خوب نیست

به شدت و همچنان درگیر مسائل مالی مربوط به فوت پدرجانم هستم

این درگیری ها که میگم مربوط به خواهرها و برادر خودم نمیشه

مربوط به خواهر و برادرهای پدرجانم میشه

پنجشنبه از صبح زود در حال دوندگی بودم

هرکدومشون را جدا جدا آوردم وبردم

رفتم دادگستری

رفتم کلانتری

رفتم دفترخانه

رفتم ...

رفتم ...

و یه جایی دلم میخواست مادرجان همراهم نبود و زار میزدم

اما بخاطر مادرجانم این روزها قوی ترینم

میرم و میام و توکل میکنم

یه جاهایی حس میکنم چقدر تنهام

یه جاهایی حس میکنم چقدر بی کس و کارم

یه جاهایی آدمها دستم را میگیرن و دلم گرم میشه

یه جاهایی..

بهرحال زندگی همیشه

بالا و پایین

سختی و آسانی

درسته که مدت سختی ها طولانی شده ، ولی یقینا به آسانی ها هم خواهیم رسید



از کارت و کارتخوانم استفاده نکردم و این هم خودش سخت بود

آقای تعمیرکار اومد و گفتم شنبه پول میریزم و براشون توضیح دادم علتش را

برای شماها هم توضیح میدم چون چند نفری خصوصی و عمومی داشتید شماتت میکردید...

توضیح میدم که سوالی باقی نماند

من هم عین همه شماها عقاید خودم را دارم

من معترضم

من به وضعیت موجود معترضم

این هم یه جور بیان اعتراض هست

من روش بهتری برای بیان اعتراضم پیدا نکردم

این دلیلی که میگید به همدیگه ضرر میرسونیم ... ضرر نمیرسه با سه روز خرید نکردن

من خودم سه روز پول از مشتریهام نگرفتم و همه را گفتم بعدا بیارید

حتی طلبکار بودم از قبل و وقتی بهم تلفن زدند گفتم باشه برای بعد....

ضربه به هم دیگه نمیزنیم

داریم خیلی نرم و ساده بیان میکنیم به این اقتصاد اعتراض داریم

به این روشهای موجود معترضیم

ما نه دشمنیم

نه یاغی

نه از جایی فراتر از این مرزها اومدیم

فقط دلمون برای همین آب و خاک میتپه و به روشهای موجود معترضیم

یه کمی پول نقد داشتیم و تا جایی که شد کارمون را با پول نقد راه انداختیم


بعد از یه عالمه دویدن و نرسیدن ...

دیدم ساعت نزدیک سه و نیم شده

برای همین یکراست با مادرجان رفتیم سرمزار پدرجان

تا نزدیک 5 اونجا موندیم

بعدش هم غذامون را برداشتیم و رفتیم سمت خونه خاله جان

اصلا در توانم نبود توی خونه موندن

رفتیم و دور هم حرف زدیم

خاله جان داره یه شال مبل میبافته

پتوهای بافتنی من را دیدن و هوس کردند

منم بساط میناکاری را پهن کردم یه گوشه از هال خونشون

گفته بودم براتون که به خاله جان هم میناکاری یاد دادم

برای همین اونجا هم همه وسایل میناکاری هست

شروع کردم به نقش زدن و حال و هوام عوض شد

تا آخر شب موندیم

نزدیک یک بود برگشتیم خونه

تن خسته م را سپردم به تختخواب... ولی اثری از خواب نبود....

هی خوندم و هی اشک ریختم ...

میدونم شماها هم خوندید و اشک ریختید

میدونم بغض میکنید از یادآوریش...

تا 5 صبح پلک رو هم نزاشتم

تن خسته م خسته تر شد

ولی خواب نبود که نبود

صبح طبق هر روز پاشدیم و صبحانه خوردیم

بعد صبحانه بیهوش شدم

ساعت 12 مادرجان بیدارم کردند ، ناهار پخته بودن تا بریم خونه مغزبادوم اینا...

دوش گرفتم و یکی از پلیورهای پدرجانم را تنم کردم ...

اخ پدرجانم ...

تا عصر اونجا بودیم

خاله جون زنگ زدند که بیاین اینجا...

و ما باز رفتیم خونه خاله

حلیم بادمجان خوشمزه خوردیم

حرف زدیم

باز میناکاری ...

باز بافتنی

باز...

چرا دلم آروم نمیشه

مرض تازه ام هم اینه.... وقتی حرص خوردنها شروع میشه یه محض حرف زدن اسید معده ام اونقدر زیاد میشه که تا توی حلقم میاد بالا

و بعد از شدت سوزش سرفه ها شروع میشن....

امانم را میبره...









پ ن 1: باید مراقب حرفها باشیم

کلمات گاهی برنده اند... تیز و خش دار

بعد دست و انگشت را نمیبرند که بشه بهش چسب زد و چند روز بعد خوب بشه

دل و روح آدمها را میبرن...

نه میشه چسب زد

نه به این زودیها خوب میشه

من همیشه مهربون بودم و مهربونی را دوست داشتم

در جواب سخت ترین حرف، قشنگ ترین و دلچسب ترین حرف را زدم

اشکام چکید

اشکاش چکید

اما دل من برید... خون شد ... زخمی شد ...

اون یادش میره چی گفت

چون دلش زخمی نشد

اما من یادم میماند که اون چی گفت و دلم زخمی شد



پ ن2 : کاش یادم بره وقتی اونهمه بهتون احتیاج داشتم چطوری غیب میشدید و جواب تلفن نمیدادید

کاش یادم بره وقتی میخواستید کمک کنید چطورید منت میزاشتید سرم

کاش یادم بره این روزهای تاریک و سرد را

کاش...


پ ن 3: با آقای دکتر حرف زدم

اومد دلداریم بده

عصبانی شدم

برای اولین بار در تمام طول رابطه ، گوشی را خاموش کردم و پرتش کردم یه گوشه و نصف روز حتی سراغش نرفتم ...

وقتی برگشتم و روشن کردم ... حرف زدیم ... آروم شدیم

یاد گرفتیم ...

هم من

هم ایشون

هرچقدرم یکی را بلد باشی... گاهی باید حواست به زخمهایی که خورده باشه

هردومون زخمی بودیم

و هردو بی حواس



پ ن4: ببخشید اگه پی نوشت ها بی سر و ته بود

ذهنم متمرکز نمیشه

هرکاری کردم خوندن کتاب را شروع کنم نشد که نشد

حتی خواستم کتاب صوتی گوش بدم ... در حد سی ثانیه هم نتونستم تحمل کنم


ما را دل از نسیم سحر وا نمی شود

سلام

آفتاب مهربون امروز هدیه به قلب مهربونتون

ممنون از تبریک هاتون

ممنون از این حجم مهربونی و انرژی خوبی که بهم میدید



منم عین شماها دارم رعایت میکنم و خرید نمیکنم

از کارت بانکی و  کارتخوان محل کارم هم استفاده نمیکنم

در صورت اجبار از پول نقد استفاده میکنم که البته کار خیلی سختی هست



برای تولدم سوپرایز شدم

خواهرجان با فندوق و پسته برام کیک و هدیه خریده بودند و ساعت یازده صبح یهو دیدم با اسنپ اومدن دفتر

برام یه عطر و یه پافر  و یه جفت جوراب خوشگل خریده بودن

پشت سرشون هم خاله جان و آلاله اومدن

برام یه ست قهوه خوری آبی و سبز و طلایی خیلی خوشگل خریده بودن

منم تعطیل کردم و رفتیم سمت خونه و توی راه هم غذا خریدیم

خواهر و مغزبادوم هم بهمون پیوستن

دور هم بودیم تا عصر که للی زنگ زد و گفت میخواسته سوپرایزم کنه و پشت در دفتر هست....

اونم اومد خونمون و برام یه کیک خوشگل خریده بود

دور هم کیک خوردیم و گپ زدیم و حسابی سوپرایز شدم

فهیمه جان بهم زنگ زد و پیام داد

ملیحه جان زنگ زد و پیام داد

بنفشه نازنینم زنگ زد

دخترعموهام - پسرعمه - اونیکی خاله - زن دایی - دختر دایی ها و ....

یه عالمه تبریک داشتم

اولین تولد بدون حضور پدرجانم بود ... حال غریبی بود

آقای دکتر تا عصر یادشون نیومد

البته که خیلی هم گرفتار بودند و من خبر داشتم

ولی عصری زنگ زدند و خودم بهشون گفتم

گفتند هدیه ت را زودترها خریدم و محفوظ هست...

عوضش فردای تولد هزاربار زنگ زدند و گفتند : «روزِ بعد از تولدت مبارک....»

تا آخر شب که یکی یکی مهمون ها رفتند سرمون شلوغ بود

فردای تولدم هم باز سوپرایز شدم

دختر دایی برام کتاب و جا شمعی و شمع و مجسمه خریده بود و اومد دیدنم

از کیک دیروز یه تکه مانده بود که سهم دختر دایی شد

خلاصه که تولد بازی خوبی بود

جای همتون خالی

از شماها هم که یه عالمه تبریک دریافت کردم

چقدر مهربونید


این چند روز به شدت درگیر دفترخانه و پست و ... بودم

یه مسخره بازی بی انتها

هی اسکن کردم و هی ارسال کردم و باز سر از نو....

از دیروز کارم سخت تر هم بود

ولی بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم.... فقط.... مانده ام کشور من جز جهان نیست چرا؟؟؟؟؟؟؟

امروز دیرتر از همیشه رسیدم دفتر

زودتر هم قرار هست برم

ولی باید میومدم

دوتا کار باید انجام میشد که چاره ای برام باقی نمیزاشت



مراقب مهربونیاتون باشید

مهربونی این روزها هوای هم را داشتن هم هست

مهربونی این روزها مراقب هم بودن هم هست



پ ن 1: توی این چند روز برای هر سه تا فسقلی کلاه بافتم




۲۳ آبان

سلام

کم پیش میاد نصفه شب پست بنویسم

اصلا از پست نوشتن با گوشی خوشم نمیاد

تایپ کردن با کامپیوتر برام راحته، یه جورایی انگار دارم حرف میزنم، به همون سادگی و روانی

اما نوشتن با گوشی، مثل نوشتن با مداد توی دفتر هست برام

خلاصه که به بهانه تولدم دارم نصفه شب پست مینویسم

خواهرم سرشب بهم پیام تبریک داد

مامان جی هم صبح رفته بودن برام هدیه بخرن، ولی چیزی که به چشمشون بیاد پیدا نکرده بودن، اومدن بهم گفتند، ازشون خواستم بزارن برای بعد، یه روز میریم دوتایی خرید...

سرشب عمو و همسرشون اومدن یه سر اینجا

یادشون نبود تولدمه

البته که منم چیزی نگفتم

عمه ای که شمال زندگی میکنه قراربود برام یه وکالت بفرستن، برای همین همه مدارک را داده بودم برده بودند، حالا مدارک را با وکالت فرستادن.... یه وکالت نصفه نیمه که فقط حرصم داد

باز فردا صبح باید راه بیفتم دنبال یه عالمه کار بیخود

کاش این دور باطل یه جایی تمام شه، سرم داره گیج میره

تولدمه

اولین تولد بدون پدرجان

حالا دیگه چهل و چندساله نیستم

حالا هزار ساله ام

اندازه هزارسال بزرگ شدم

این دردها من را نکشت، پس قوی تر و بزرگتر شدم

توی آینه نگاه میکنم

هنوز خودم را دوست دارم هرچند تازگیها زیاد از دست خودم عصبانی میشم

انتظاراتم از خودم بیشتر شده

با خودم سختگیرتر شدم، هرچند با همه اطرافیانم آسانگیرتر شدم

تیپ خودم را دوست دارم

تپلم، اما از خودم ناراضی نیستم

باید ورزش را به زندگیم اضافه کنم

باید برم پیاده روی

باید سفر کردن یادبگیرم

علیرغم تمام تلاشهایی که کردم توی یکسال گذشته خیلی کم کتاب خوندم

خیلی کم کتاب صوتی گوش دادم

زیادی زندگیم را شلوغ کردم

زیادی کار میکنم

باید بیشتر استراحت کنم

باید با خودم مهربونتر باشم

باید صبورتر و ارومتر بشم

توی یکسال گذشته خیلی کم حرف تر شدم، و دوست دارم بازم کمتر حرف بزنم

دوست دارم یادبگیرم اصلا از دردها حرف نزنم

یادبگیرم مشکلاتم را به هیچ کس نگم

وابستگیم به گوشی و دنیای مجازی را خیلی خیلی کم کردم و دوست دارم بازم کمترش کنم

هنوز شغلم را خیلی دوست دارم

هنوز با تمام سختیها از زندگی لذت میبرم

هنوز چشمام توانایی دیدن قشنگیها را دارن

هنوز چیزای کوچولو باعث ذوق کردنم میشه

حالا کمتر میخندم، اما دارم سعی میکنم بیشتر لبخند بزنم

از بس توی یه سال گذشته اخم کردم، خط اخمم پررنگ و عمیق شده

باید دوباره روتینهای دلچسب پوستی را شروع کنم

منظم تر کلاژن بخورم

باید برنامه های تازه بنویسم

دلخوشیهای تازه پیدا کنم

هنوز دوست داشتن را خوب بلدم و این حالم را خوب میکنه

هنوز آدمهای زیادی دور و برم هستند که زوایای وجودشون را خوب میشناسم و بلدم خوشحالشون کنم

دغدغه هام عوض شده

مدل حرف زدنم بهتر شده

درک بهتری از موقعیتهای اطرافم دارم

موهام کلا به فنا رفته، باید رراش فکری کنم

و...

امشب خیلی با خودم حرف دارم

باید حسابی با خودم حرف بزنم

برعکس سالهای قبل برای خودم کادوی خاصی نخریدم

بقیه میخواستن سوپرایزم کنن، فهمیدم و خواهش،کردم بمونه برای پنجشنبه

یه عالمه کار دارم که باید سروسامانشون بدم

فردا زمان برای تولد بازی ندارم...



پ ن: دوستای خوبم، مدتهاست که کامنتها بدون تایید من منتشر میشه

حرفای خصوصیتون را در قسمت پیامها برام بزارید

ریحانه جانم، دوبار باهات تماس گرفتم جواب ندادی

همون روزی که برام شماره گذاشته بودی

اونیکی ریحانه عزیزم بابت محبتت و شماره ممنونم، میرسونم به دست آقای دکتر

انشاله بلا از همتون دور باشه

پای هر خاطره‌ات بغض نکارم سخت است

سلام

روز پاییزیتون پر از امید

امروز یکی از اون روزهای بعد از بارون هست ...

یه روز پاییز با یه آفتاب خوشرنگ

یه روز پاییزی با یه عالمه هوای دلچسب و پیاده روهایی پر از برگهای زرد

برگ های زردی که هنوز اونقدرا خشک و خش خشی نیستند (گلی جون برای اطلاع شما)

دست و دلم به نوشتن نمیرفت

هم به خاطر اوضاع و احوال دور و برم و خبرهای تاریک

و هم به خاطر روند کارهای خودم و اون حجم عظیم استرس

داروی مادر آقای دکتر با یه قیمت نجومی هم حتی پیدا نمیشد...

عمه م حالش بده و افتاده در بستر مرگ و من به امضاش نیازمندم ....

بقیه ماجراهای استرس زا را فاکتور میگیرم

بقیه خاطرهای پر از درد را هم تعریف نمیکنم

ولی امروز دیدم دیگه خیلی داره برای نوشتن دیر میشه

چقدر هی به خودم بگم بزار برای فردا که بهتر باشی

فردای بهتری فعلا در چشم انداز روبروم نمیبینم

پس باید بیام و روزهای بهتر را خودم بسازم

باید دلم را گرم کنم به همین دمنوش گرم جلوی دستم

همین که مادرجان برام گذاشتن و خودشون رفتند پیاده روی

باید دلخوش به همین رنگهای اطرافم باشم

به همین سیب های سرخی که بوی بهشت میدن

گفتم براتون که با مادرجان رب انار پختیم؟؟؟؟

گفتم براتون که یه عالمه ترشی درست کردیم ؟

روزها نصفه روز میام سرکار

صبح میایم تا ساعت 4

بعدش میریم خونه و هر روزمون را یه طوری پر میکنیم

البته که بساط میناکاری را هم بردم یه جایی جلوی تلویزیون پهن کردم

گاهی مثل پیرمردای قدیمی میزارم روی اخبار و همینطوری که کار میکنم به اخبار گوش میدم

گاهی هم فیلم میزارم

فیلم را بیشتر گوش میدم تا ببینم

تازگی یه ذره تونستم با داداش و خانمش تماس برقرار کنم به سختی البته

ولی اونا دیگه دل تو دلشون نبود

اذیت شدند از دوری این مدت

به قول خودشون انگار تازه دور شدند...

این روزها برام روزهایی هست که هر بو و عطر و صدا و حتی هوا یه خاطره ای را تازه میکنه

توی روزهایی هستم که هی پشت سر هم بغض میکنم و یاد پدرجان می افتم

پدرجانی که پارسال این موقع ها هنوز رو پا بود

هنوز خوب بود

هنوز باهام حرف میزد

هنوز برام یه عالمه تکیه گاه بود

باید با همین خاطره ها کنار بیام

باید جرات پیدا کنم

باید برم سراغ فیلم و عکسها

یه عالمه برنامه ریزی کنم برای رسیدن به سالگرد...

وای سالگرد...

یعنی یکسال گذشت

پس چرا انگار من هزار ساله پدرندارم ...

اخ بگذریم

اومده بودم از عطرلیموهای بزرگ و تپل مپل این روزها بگم

از عطر به

از بوی دمنوش دارچین

از مزه گس خرمالو

از ترش و شیرینی نارنگی و پرتقال

چقدر حرف دارم ....

بازم باید هر روز بنویسم

هر روز و هر ساعتی که دلم هوس نوشتن میکنه

باید بیام براتون بگم که چقدر از عطر نعنا و ترخون میشه مست شد

باید بیام براتون بگم که یاد گرفتم با دستگاه اسپرسوساز قهوه های حرفه ای خوشمزه درست کنم

بیام بگم که اکسسوری های قهوه ساز خریدم

بیام بگم که ....

میام و براتون از پاییزی میگم که شبیه هیچ پاییزی نیست

پاییزی که پروانه حامله شده و هر بار یادم میاد دلم میخواد پر بکشم

پاییزی که از ملیحه دور شدم و حرفام قلمبه میشه توی گلوم

از فهیمه که شنیدن صداش باعث شد پر در بیارم

و آقای دکتری که حسابی گرفتار شده ... حسابی روزهاش سخت شده

از ...

از ...

سعی میکنم زود برگردم

در مانده‌ام به درد دل بی علاج خویش

سلام

روز پاییزیتون پر از نور و روشنایی


چقدر من اینجا دوستای مهربون زیاد دارم

چقدر اینجا انرژی خوب و مثبت زیاده

چقدر حرفای خوبی برام نوشتید

چقدر شماره ازتون دریافت کردم

چقدر مهربونی گرفتم از تک تک تون

برای همین گفتم بین دوراهی موندم

الی جان یکی از بهترین دوستای وبلاگی من بوده و هست

دوستی که توی روزهای سخت یهو از وبلاگستان اومد بیرون و منو بغل کرد

منو بغل کرد و بهم توی روزهایی که خیلی درد داشتند بهم گل نرگس هدیه داد

مسقطی خوشمزه برام آورد

منو مهمون یه هات چاکلت داغ و دلچسب کرد

کاری کرد که دقایقی از درد جدا بشم ... یادم بره اون حجم عظیم غصه ...

وقتی الی گفت که داره از وبلاگستان میره ... وقتی از حذف حرفا و پستهاش گفت دلم به درد اومد

دیدم توی بلاگ اسکای نوشتن به قیمت سانسور و فشار خیلی درد داره

برای همین گفتم که میرم

گفتم وقتی الی جانم همچین تصمیمی گرفته ماها هم باید همین کار را بکنیم

اما ...

وقتی اینهمه مهربونی ازتون میبینم

وقتی اینطوری میاین و از حال خوبی که اینجا هست مینویسید

وقتی بهم میگید بمون ... وقتی تک تک شماها برای من الی های نازنینی هستید که ارزشمندید ...توی شرایط سخت کنارم بودید ...توی خوشی ها بهم حال بهتری دادید

باهام خندیدید

باهام گریه کردید

من نمیتونم از اینجا برم

من باید بمونم

باید بمونم و کنار شماها بنویسم و باز زندگی را لحظه لحظه زندگی کنم

باید بیام و براتون از قصه عشق بگم

از قصه ی عشقی که این روزها کمرنگه ولی عمیق و آرومه

من باید براتون یادآوری کنم که یادتون نره لابلای روزهای سخت ، لحظه های آسون برای خودتون مهیا کنید

من نمیتونم از اینجا برم

رسالت من اینجا بودن و نوشتن و خوندن شماهاست

رسالت من حرف زدن با آدمهایی هست که بهم حال خوب میدن و ازم حال خوب میگیرن

ما تک تک مون رسالتی به دوش داریم

نباید برم

هرچند رفتن الی نازنینم قلبم را خون کرد





تولد فندوق کوچولوی ما گذشت در حالی که هیچ کاری نکردم

ولی تصمیم گفتم فردا برم و سوپرایزشون کنم

به خواهر نگفتم و نمیگم

به خاله و آلاله میگم

به مغزبادوم و اون یکی خواهر هم میگم 

با مادرجان برنامه ریختیم

کادوها را برمیداریم و راه میفتیم

با یه عالمه بادکنک و کیک

یه بچه ای که تازه 4 سالش تمام شده نباید درد و غصه ی این دنیا را بفهمه

باید توی دنیای بچگیش دنبال شادی و بازی باشه

سعی میکنم فردا را یه خاطره ی کوچولو کنم توی ذهن کوچولوی این سه تا عزیز دوست داشتنی....

برای سه تاشون هدیه میخرم

برای سه تاشون بادکنک باد میکنم

و میزارم هر سه تاشون حس کنن دنیا جای قشنگیه

اونقدر وقت دارن که بعدها بفهمن این دنیا کلی دردسر داره

کلی بالا و پایین داره

وقت هست برای فهمیدن تیرگیها، بزار تا میتونن روشن و نورانی بمونن

بزار بخندن

خنده هاشون اونقدر معصومه که قلب آدم را آب میکنه

وقتی نگاهشون به دنیا را میبینم اشک به چشمام میاد...




آقای دکتر روزهای سختی را میگذرونه

دیشب نیمه های شب برگشت خونه

در حالی که آنفولانزا گرفته ولی وقت برای استراحت نداره

مادرجانش مریض هست و عمل سختی پشت سرگذاشته

و ...

و ...

و ...

اما نیاز داشت به حرف زدن

نیاز داشت به شنیدن

به گفتن

برای همین تا نزدیک سه صبح داشتیم حرف میزدیم

هربار اومدم قربون صدقه ش برم از زیر عاشقانه ها در رفت

منم اجازه دادم حرف بزنه ... سبک بشه ... آروم بشه

مگه عاشقانه ای قشنگ تر از آرامش هم داریم؟





انارهای باغچه دونه هاش صورتیه

شیرین و آبدار

صورتی پررنگ و کمرنگ

وقتی بهشون نگاه میکنم قلبم تیر میکشه

پدرجانم عاشق این انارها بود

پدرجانم ...

پدرجانم ...

پدرجانم

هوای این روزها هزارتا خاطره و لحظه و درد را توی ذهنم زنده میکنه

باز خودم را جمع و جور میکنم

دونه های صورتی ...

آفتاب پاییزی پهن شده روی میز...

حالا روی میز عینک مطالعه مادرجان همیشه هست

کتاب دعاش...

و اون کتابی که داره این روزها میخونه و یه نشانگر دست ساز از مغزبادوم لای کتاب...

این روزهای روی میز دفتر همیشه یه صلوات شمار هست

و یه دفترچه کوچولو و خودکاری که متعلق به مادرجان هست

برای خودش یادداشت مینویسه

برنامه هاش را مینویسه

چیزایی که یادش میاد

با خودش حرف میزنه و مینویسه و من از نگاه کردن بهش سیر نمیشم

توی سایه روشن آفتاب پاییزی انگار عاشقش میشم و دلم براش ضعف میره

هرروز میره پیاده روی

امروز توی راه برگشت برام گل کلم خریده

از اونایی که همه جوره خوردنش را دوست دارم



این روزها ، روزهای معمولی نیستن

شاید باید این روزها را تند تند ثبت کنم

نباید برم

باید بمونم و بیشتر بنویسم

اگه شده روزی چند تا پست

بنویسم

بنویسم به دیدن پاییز حریص باشید

به دیدن قشنگیا

همینطوری که دارید کارهای دیگه میکنید یه لحظه یه گوشه بایستید و یه نگاهی به آسمون بندازید

من دیروز توی آرامستان ، یه لحظه ایستادم و آسمون عصر پاییزی را تماشا کردم ....

یه قاب از اون لحظه توی ذهنم ثبت کردم

چشمامون بهترین دوربین هستند... قوی ... تیزبین ... با جزئیات

تازه توانایی ضبط بوها و عطرها را هم دارند




من میمانم ... بخاطر همه مون

الی از بلاگستان رفت....

سلام

روز پاییزیتون بخیر

وقتی به پشت سرم نگاه میکنم انگار تمام روزهای قدیم یه خیال بوده و از واقعیت دور هست

روزهای خوب...

آرام

دلچسب

حالا در کنار تمام لحظه ها یه غم بزرگ توی دل هممون هست

یه غم - یه اضطراب - یه حس ناشناخته ی تازه

الی از بلاگستان رفت

من دلم میخواد نفر بعدی باشم

بعد از الی باید برم

اینکه هنوز اینجام و الان دارم پست مینویسم به خاطر مخاطبان زیادی هست که اینجا را میخونن و بهم محبت دارن

کسایی که تنها راه ارتباطیم باهاشون همین وبلاگ هست

از دیروز تا حالا هزار بار با خودم مرور کردم

شماره بزارم و بعد برم

اما اون کار هم کلی اما و اگرهای خودش را داره

موندم اینجا یه جور بی احترامی به خودم و شماهاست

موندن و نوشتن در جایی که حتی در حد کلمات کوتاه و ساده هم آزادی وجود نداره

واقعا بین دو راهی موندم ....

اهل همین کوچه ی بن بست کناری...

سلام

روز پاییزیتون بخیر

بخیر شدن این روزها حرف غریبی هست

روزهایی که انگار زیر آب داریم نفس میکشیم

میایم بالا نفس میگیریم و باز کشیده میشیم زیر آب

ولی بازم میشه برای هم آرزوی خوب کرد... هنوز امید و آرزوها زنده اند...


از چهارشنبه نیومدم سرکار

در عوضش چهارشنبه اول صبح رفتم دفترخانه

نیم ساعتی کارم طول کشید و طبق معمول هم حل نشد و ماند برای تهیه یه عالمه آدم و مدرک و ...

ماشین پدرجان نوبت سرویسش بودم برداشتم و سریع رفتم نمایندگی

اوه... نگم براتون از صف عریض و طویل

گفتند نوبتم نمیشه و نوبت میزنن برای یه روز دیگه

جناب کارشناس یه نگاهی به ماشین انداخت و با توضیحاتی که داد من از خیر سرویس گذشتم

ماشین را برداشتم و اومدم خونه و سریع ماشین خودم را برداشتم و بردم کارواش

هوا ابری و بارونی بود ولی دیگه ماشین اونقدر کثیف بود که جای هیچ فکری باقی نمیماند

وقتی نشسته بودم تاکارهای ماشین انجام بشه یه زنگ زدم به دانا

بیست دقیقه ای حرف زدیم

بعدش هم با آچاره یه تمیز کار رزرو کردم برای راه پله ها

تا کار ماشین تمام شد ، پیش به سوی خرید مرغ

مرغ و بلدرچین خریدم

رفتم به مزار پدرجان سر زدم

بعد اومدم خونه

مادرجان آنفولانزا گرفتند و حسابی حال ندار بودند

با این حال زحمت خریدها افتاد گردنشون

تمیزکار زنگ زد و گفت اشکالی داره زودتر رسیده؟

گفتم نه چه اشکالی

دیگه دستم بند اون قضیه شد

هر وقت تمیزکار دارم خودم هم مشغول میشم

جمع و جور کردم و به گل و گیاههای راه پله و پارکینگ سر و سامان دادم

فلاورباکس جلوی در را حسابی مرتب و منظم کردم

گلهای ناز توی فلاورباکس را حسابی قلمه زدم ... به همسایه ها قلمه ناز دادم

به آقای تمیزکار هم دادم

یه عالمه راهم قلمه زدم توی گلدانهای پارکینگ برای اول بهار....

ساعت نزدیک 4 بود که کار آقای تمیزکار تمام شد

دیگه من هلاک بودم

ناهار خوردم و بساط سفال را پهن کردم جلوی تلویزیون

پنجشنبه به یه سری کار دیگه رسیدم

عصر هم رفتم آرامستان

شلوغ بود

از شلوغی اونجا خوشم نمیاد

انگار به قلبم فشار میاره

جمعه نه من حال خوشی داشتم نه مادرجان

کوچولو کوچولو چرت زدم و ذره ذره میناکاری کردم

یکی دوبار برای سرفه های مادرجان نشاسته و عسل آماده کردم

به دونه براشون گذاشتم

ولی در نهایت دیروز را به کسالت گذروندیم

امروز صبح هم همچنان بیحالی برای هر دومون بود

اما من زودتر بیدار شدم و لباس پوشیدم

مادرجان نیومدند

اما من یه عالمه کار عقب مونده دارم که باید بهشون رسیدگی کنم



پ ن 1: انگار هوای این روزها روی قلبم سنگینی میکنه

فلج شدم


پ ن 2: آقای دکتر با اینکه واکسن آنفولانزا زده بودند از دیشب درگیر شدند

امیدوارم سبک باشه


پ ن 3: دیروز تولد خواهرجان بود

حتی نشد یه سرکوچولو بهش بزنم

فقط یه تلفن....


پ ن 4: فردا نیمه پاییز هست

تولد فندوق کوچولوی قصه ی ما....

انشاله با یکی دو روز تاخیر بتونیم برگزارش کنیم

 

پ ن 5: چرا یهو اینقدر سرد شد؟


آنفولانزا گرفتم

سلام

روز پاییزیتون روشن و زیبا

از چهارشنبه شب یهو دچار انفولانزا شدم(تازه فهمیدم توی پست قبلی اینو تعریف کرده بودم)

خوب خوب بودم

نشستم سر میز شام و یهو عطسه و آبریزش شروع و شد و اونقدر سریع شدید شد که عجیب بود

بعد هم تب و لرز

نمیتونستم تعطیل کنم

قول داده بودم

اومدم سرکار

دو سه باری هم در این میان رفتم دارایی

یک جلسه هم با عمه بزرگه داشتیم ... کاش نداشتیم

چه ساده آدمها، عین دانه های اشک از چشم آدم سُر میخورند و میفتند....

مهم نیست

این نیز بگذرد...



آنفولانزا دیگه انگار به تهش رسیده

سرفه هاش مونده

دهنم هم دچار یه عالمه زخم و آفت و درد شده

اما...

امروز صبح که بیدار شدم حال روحم خسته بود

کلی کلنجار رفتم تا از رختخواب بلند شدم

به زور دوش گرفتم

صبحانه خوردم و با مامان جی اومدیم بیرون

من رفتم سمت پارکینگ تا ماشین را بیارم بیرون و مادرجان رفتند توی کوچه

از پارکینگ که اومدم بیرون صدام زدند...

یه لحظه بیا...

پیاده شو بیا

بی حوصله بودم ولی پیاده شدم ...

زعفران هایی که توی فلاورباکس کنار درکاشتم گل دادن....

خدایا

یهو جرقه های بزرگ امید عین آتشبازیهای بزرگ شبهای عروسی توی دلم روشن شدند

انگار چشمام برق زد

دلم یهو روشن شد

دوباره همه چیز میتونه قشنگ باشه

دوباره میشه رویید

میشه جوانه زد

میشه رشد کرد

همه چی شدنیه

زمستون و پاییز و بهار و تابستون هم نداره

وقتی دستامون توی دست خداست....






https://s6.uupload.ir/files/z_dkrx.jpg



آقای تعمیرکار دستگاه اومد برای سرویس یکی از دستگاهها

وارد شد و بعد از سلام احوال گفت

چرا صداتون گرفته؟

گفتم آنفولانزا گرفتم

البته که ماسک داشتم

یه قدم رفت عقب و گفت : میشه بعدا بیام؟

خانومم تازه جراحی کرده...

گفتم: برو به سلامت ... انشاله بلا از همتون دور باشه...

دل خوش سیری چند؟

سلام

روز بخیر

اصلا دلم نمیاد بگم روزتون خوش... خوشی هست با این وضعیت

انگار خاک مرده پاشیدن روی شهر

صدا از دل سنگ هم در نمیاد

صبح که میومدم انگار توی شهر ارواحم و هیچکس نیست

یه سکوت وهم انگیز

یه خلوتی ترسناک

داره روح از تن شهر و دیارمون میره؟


از آخر دیشب یهو و بی هیچ مقدمه ای حس درگیری آنفولانزا اومد سراغم

سریع ویتامین سی خوردم

پشتش جوشان مولتی ویتامین

آب نمک غرغره کردم

اما انگار سرعت ویروس از من خیلی بیشتر بود

یهو تب اومدم سراغم

شربت عسل فراوان

چای کمرنگ

خوابیدم و صبح که بیدار شدم همچنان بی حس و حال بودم

اما چاره ای نبود

امروز یه روز تازه ست

باید بلند شد

دوباره آب نمک

دوباره مولتی ویتامین

مادرجان را رسوندم باغچه

سرراه رفتیم یکی از این کلینیک ها گیاهان و درختان

باغبان رفته و باغچه روز به روز داره دچار آفت و ایراد میشه

نه علم کافی داریم نه توان کافی

پدرجان من مهندسی فضای سبز داشتند

و انگار علم گیاهان را از بر بودند

چوب خشک میکاشتند و سبز میشد

ولی حالا ....

یه کمی کمک گرفتیم از آقای متخصص

قرار شد هفته بود بیاد یه سری به باغچه بزنه

مادرجان را پیاده کردم و سلانه سلانه اومدم دفتر

از این سکوت حال به هم زنی که روی شهر کشیده شده بدم میاد

وسط این سکوت یه ماشین داره بوق میزنه... یه سره و ممتد

باید یه سری کار را مرتب کنم

نمیشه وقتی قول میدم بدقولی کنم

در هرحالی باشم باید بیام و کارهایی که فوریت دارندرا انجام بدم

ببینم میشه امروز زودتر برم یا نه...

پنجشنبه هم هست و باید به پدرجان سربزنم....



پ ن 1: کاش این ماشین اینطوری بوق نمیزد

انگار توی این سکوت صداش بدجوری روی مخ منه....


پ ن 2: دوست نداشتم از آقای دکتر بنویسم

چون توی روزهای سختی هست

از غصه نوشتن چیزی را بهتر نمیکنه

مادر آقای دکتر درگیر قصه ی سرطان سینه شدند

و در فاصله ی کوتاه نزدیکانشون درگیر این ماجرا هستند

حتی دلم نمیخواد در موردش حرف بزنم

یه وحشت بزرگ توی دلم هست که ترجیح میدم قایمش کنم


پ ن 3: خورشید خانوم امروز کجا قایم شده؟

بدجور داره این هوا منو هوایی میکنه

هوای کسی که دیگه نیست....

عصر پاییزی

سلام

امروز توی تقویم و تاریخ این روزها یه روز بخصوص هست

آفتاب ظهرگاهی که دست و پاش را جمع کرد و از کوچه رفت انگار یهو دلم یه طوری شد

انگار غم ها هم بو دارند

یهو انگار بوی غم اومد

مادرجان انار دون کرده ریخته بود برام توی کاسه چینی خوشگلی که یادگار مادربزرگم هست

یه کاسه قدیمی با طرحهای قشنگ

دوتا خرمالوی نارنجی خوشرنگ هم قاچ زده بودند

عطر قهوه که پیچید توی دفتر، سعی کردم نفس های عمیق بکشم ، شاید این غمی که توی هوا هست را حس نکنم

ولی نمیشد

کلوچه ها را دایی جان از شمال آورده برامون

چقدر دوست دارم کلوچه های شمالی را....

کنار قهوه ... کنار انار... کنار خرمالو... کنار آجیل رنگارنگ...

ولی حال دلم هنوز یه طوریه

امروز بالاخره تونستم با داداش و خانومش حرف بزنم

تصویری

دلم باز شد

دلم حال اومد

ولی آقای دکتر دور و برش شلوغ بود... بهم برخورد... مدتی هست هم را ندیدیم... باید یه کاری میکرد... ولی نکرد

اکتفا کرد به این جمله که جلسه دارم

بعدتر هم همچنان شلوغ بود

منم به اندازه کافی امروز ذهنم درگیر بود که نخوام مته به خشخاش بزارم

شروع کردم یکی یکی و دوتا دوتا عمه و عمو میبرم دارایی و امضاهای مسخره ازشون میگیرن که چی؟؟؟؟؟

در نهایت که برای به نام زدن و انتقال بریم محضر... این مسخره بازی دارایی را درک نمیکنم

قولنامه را خودم به جای همشون امضا کردم ...

ولی دیگه اینجا نمیشد

حالا با ساز آواز هرکدومشون میرقصم و هرکدوم را یه زمانی میبرم برای یه امضا...

باشد که بالاخره یه جایی به سرانجام برسه

یکی مریضه نمیتونه کلا بیاد

یکی خارجه

یکی یه شهر دیگه زندگی میکنه

یکی...

و گیر و گورهای مسخره ی اداری همچنان ادامه داره

میدونم یه جایی تمام میشه ...


دونه های انار را فقط تماشا میکنم

قهوه را ولی تا از دهن نیفتاده سر میکشم...

مادرجان که قهوه درست کنه حتما یه تکه نبات میندازه توش...

میگه چیه همش تلخ تلخ میخوری

منم با اینکه دوست دارم تلخ تلخ بخورم هیچی نمیگم

میزارم مامان جی از مادری کردن لذت ببره و منم از دختر بودن ...

زیر سایه ش همه چی باید شیرین باشه...

منم اینو درک میکنم و لبخند میزنم

راست میگه...

کاش میشد توی تمام تلخی های روزگار یه تکه نبات انداخت...



آبان مبارک

سلام

روزتون زیبا

من یه آبان ماهی هستم

یه آبان ماهی رنگی رنگی...

یاد جاده های شمال بیفتین وقتی از اون بالا به درختای هزاررنگ نگاه میکنید ، اونجا معنی پاییز و آبان به زیبایی خودشون را نشون میده

امروز صبح حس کردم دیگه خبری از نسیم خنک پاییزی نیست و یه سوزی توی این بادی که میاد هست

نوک انگشتام اول صبح یخ زده بود

برای همینم لیوان چای را با یه لذت دلچسبی توی دستام گرفتم


صبح دلم میخواست این لاک زشکی که هزار تا خش پیدا کرده را از روی ناخن هام پاک کنم

اما نشد...

و البته که یادم رفت با خودم پد لاک پاک کن بیارم و برای همین تا شب باید تحملشون کنم



داشتن یه شغل و کار فعال خیلی خوبه

داشتن درآمد

اصلا همون رفت و آمدها و حرف زدن با آدمها حال آدم را عوض میکنه

صبح ها هرچقدر هم خسته باشی وقتی میای میشینی پشت میز کارت و یه نگاهی به لیست کارها و برنامه هات میندازی ، ناخواسته پر از انرژی میشی

اما ...

یه امای کوچولو این وسط وجود داره

شغل من فصلی هست ... الان شلوغ و پر رفت و آمد و بعد یهو دیگه تمام ...

و این یعنی چندماهی فشار کاری زیاد و بعد بیکاری...

به نظرم اگه یه تعادلی این وسط بود بهتر بود

مثل الان اینطوری انرژی کم نمیاوردم

الان خسته شدم

برای هرکاری کلی دور خودم میچرخم

انگار در درونم یه تیلویی هست که دست و پام را میبنده و هی دور خودش میچرخه و کند و لاک پشتی میخواد همه چیز را آروم کنه...

اما چاره ای نیست

دیگه کارهایی که مونده برای الان یعنی خیلی دیر شده

یکماه از سال تحصیلی تمام شده و کارهایی که مونده دیگه واقعا فرصت برای انتظار ندارن...

هی برنامه مینویسم که ته مونده های کارهای قبل را زودتر جمع کنم که کارهای جدید روی اونها تلمبار نشه

ولی خب... این وسط یه کارهایی هم کلا کنسل میشن ... اونقدر که دیر شده ....



آبان تون زیبا

الان یهو یه عالمه تلفن و یه عالمه غر غر و یه عالمه کار ریخت روی سرم

میخوام شماره معکوس تا روزهای تولدم را یه عالمه براتون بنویسم

اهان راستی

توی این ماه تولد فندوق و خواهر جان (مامان مغزبادوم) هم داریم...

برای اونا هم باید فکرایی بکنیم

زندگی با تمام بالا و پایینش - چه ما بخوایم چه نخوایم ادامه داره...

مراقب هوای دل اطرافیانمون باشیم

اونایی که گاهی میشه با یه لبخند ساده ، روزشون را زیبا کرد