روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

در مانده‌ام به درد دل بی علاج خویش

سلام

روز پاییزیتون پر از نور و روشنایی


چقدر من اینجا دوستای مهربون زیاد دارم

چقدر اینجا انرژی خوب و مثبت زیاده

چقدر حرفای خوبی برام نوشتید

چقدر شماره ازتون دریافت کردم

چقدر مهربونی گرفتم از تک تک تون

برای همین گفتم بین دوراهی موندم

الی جان یکی از بهترین دوستای وبلاگی من بوده و هست

دوستی که توی روزهای سخت یهو از وبلاگستان اومد بیرون و منو بغل کرد

منو بغل کرد و بهم توی روزهایی که خیلی درد داشتند بهم گل نرگس هدیه داد

مسقطی خوشمزه برام آورد

منو مهمون یه هات چاکلت داغ و دلچسب کرد

کاری کرد که دقایقی از درد جدا بشم ... یادم بره اون حجم عظیم غصه ...

وقتی الی گفت که داره از وبلاگستان میره ... وقتی از حذف حرفا و پستهاش گفت دلم به درد اومد

دیدم توی بلاگ اسکای نوشتن به قیمت سانسور و فشار خیلی درد داره

برای همین گفتم که میرم

گفتم وقتی الی جانم همچین تصمیمی گرفته ماها هم باید همین کار را بکنیم

اما ...

وقتی اینهمه مهربونی ازتون میبینم

وقتی اینطوری میاین و از حال خوبی که اینجا هست مینویسید

وقتی بهم میگید بمون ... وقتی تک تک شماها برای من الی های نازنینی هستید که ارزشمندید ...توی شرایط سخت کنارم بودید ...توی خوشی ها بهم حال بهتری دادید

باهام خندیدید

باهام گریه کردید

من نمیتونم از اینجا برم

من باید بمونم

باید بمونم و کنار شماها بنویسم و باز زندگی را لحظه لحظه زندگی کنم

باید بیام و براتون از قصه عشق بگم

از قصه ی عشقی که این روزها کمرنگه ولی عمیق و آرومه

من باید براتون یادآوری کنم که یادتون نره لابلای روزهای سخت ، لحظه های آسون برای خودتون مهیا کنید

من نمیتونم از اینجا برم

رسالت من اینجا بودن و نوشتن و خوندن شماهاست

رسالت من حرف زدن با آدمهایی هست که بهم حال خوب میدن و ازم حال خوب میگیرن

ما تک تک مون رسالتی به دوش داریم

نباید برم

هرچند رفتن الی نازنینم قلبم را خون کرد





تولد فندوق کوچولوی ما گذشت در حالی که هیچ کاری نکردم

ولی تصمیم گفتم فردا برم و سوپرایزشون کنم

به خواهر نگفتم و نمیگم

به خاله و آلاله میگم

به مغزبادوم و اون یکی خواهر هم میگم 

با مادرجان برنامه ریختیم

کادوها را برمیداریم و راه میفتیم

با یه عالمه بادکنک و کیک

یه بچه ای که تازه 4 سالش تمام شده نباید درد و غصه ی این دنیا را بفهمه

باید توی دنیای بچگیش دنبال شادی و بازی باشه

سعی میکنم فردا را یه خاطره ی کوچولو کنم توی ذهن کوچولوی این سه تا عزیز دوست داشتنی....

برای سه تاشون هدیه میخرم

برای سه تاشون بادکنک باد میکنم

و میزارم هر سه تاشون حس کنن دنیا جای قشنگیه

اونقدر وقت دارن که بعدها بفهمن این دنیا کلی دردسر داره

کلی بالا و پایین داره

وقت هست برای فهمیدن تیرگیها، بزار تا میتونن روشن و نورانی بمونن

بزار بخندن

خنده هاشون اونقدر معصومه که قلب آدم را آب میکنه

وقتی نگاهشون به دنیا را میبینم اشک به چشمام میاد...




آقای دکتر روزهای سختی را میگذرونه

دیشب نیمه های شب برگشت خونه

در حالی که آنفولانزا گرفته ولی وقت برای استراحت نداره

مادرجانش مریض هست و عمل سختی پشت سرگذاشته

و ...

و ...

و ...

اما نیاز داشت به حرف زدن

نیاز داشت به شنیدن

به گفتن

برای همین تا نزدیک سه صبح داشتیم حرف میزدیم

هربار اومدم قربون صدقه ش برم از زیر عاشقانه ها در رفت

منم اجازه دادم حرف بزنه ... سبک بشه ... آروم بشه

مگه عاشقانه ای قشنگ تر از آرامش هم داریم؟





انارهای باغچه دونه هاش صورتیه

شیرین و آبدار

صورتی پررنگ و کمرنگ

وقتی بهشون نگاه میکنم قلبم تیر میکشه

پدرجانم عاشق این انارها بود

پدرجانم ...

پدرجانم ...

پدرجانم

هوای این روزها هزارتا خاطره و لحظه و درد را توی ذهنم زنده میکنه

باز خودم را جمع و جور میکنم

دونه های صورتی ...

آفتاب پاییزی پهن شده روی میز...

حالا روی میز عینک مطالعه مادرجان همیشه هست

کتاب دعاش...

و اون کتابی که داره این روزها میخونه و یه نشانگر دست ساز از مغزبادوم لای کتاب...

این روزهای روی میز دفتر همیشه یه صلوات شمار هست

و یه دفترچه کوچولو و خودکاری که متعلق به مادرجان هست

برای خودش یادداشت مینویسه

برنامه هاش را مینویسه

چیزایی که یادش میاد

با خودش حرف میزنه و مینویسه و من از نگاه کردن بهش سیر نمیشم

توی سایه روشن آفتاب پاییزی انگار عاشقش میشم و دلم براش ضعف میره

هرروز میره پیاده روی

امروز توی راه برگشت برام گل کلم خریده

از اونایی که همه جوره خوردنش را دوست دارم



این روزها ، روزهای معمولی نیستن

شاید باید این روزها را تند تند ثبت کنم

نباید برم

باید بمونم و بیشتر بنویسم

اگه شده روزی چند تا پست

بنویسم

بنویسم به دیدن پاییز حریص باشید

به دیدن قشنگیا

همینطوری که دارید کارهای دیگه میکنید یه لحظه یه گوشه بایستید و یه نگاهی به آسمون بندازید

من دیروز توی آرامستان ، یه لحظه ایستادم و آسمون عصر پاییزی را تماشا کردم ....

یه قاب از اون لحظه توی ذهنم ثبت کردم

چشمامون بهترین دوربین هستند... قوی ... تیزبین ... با جزئیات

تازه توانایی ضبط بوها و عطرها را هم دارند




من میمانم ... بخاطر همه مون

نظرات 12 + ارسال نظر
جازی چهارشنبه 18 آبان 1401 ساعت 14:29

سلام
کلی مطالب پیرامون وبلاگ ها نوشتی درست است فشار و سانسور و. ... هست درست که یکی از دوستان رفته ولی این دلیل نمیشه که شما و بقیه هم ترک کنید و بقول شاعر
تیلو ان است که در کشاکش دهر
اخرین تیر این خشاب باشد
منظورم این است وقتی همه رفتند اخرین نفر شما باشید و معمولا اخرین فشنگ را برای سخت ترین لحظه نگه می دارند و شما باید تا اخرین لحظه مقاومت کنید و بمانید
تولد فسقلی ها و بزرگتراشون مبارک و انشالله سلامت و تندرست و خوشبخت و از همه مهمتر عاقبت بخیر باشند

همسایه بغلی چهارشنبه 18 آبان 1401 ساعت 19:24

سلام تیلو خانم مهربان و مقاوم
خیلی خوشحالم که باز هم هستی و برامون مینویسی،ان شاءالله همیشه پر از انرژی مثبت باشی و چراغ وبلاگت به مدد وجود نازنینت ،سالهای سال روشن وپرفروغ بمونه.خدا بیامرزه نازنین پدر مرحومتون رو و باخوبان وابرار واجداد بزرگوارشون محشور باشند ان شاءالله.یه اعترافی بکنم با تعاریفی که این چندسال از پدرعزیزتون در وبلاگتون کرده بودین،برای ایشون به عنوان یک پدر نمونه وآگاه وکاردرست احترام زیادی قائل بودم،خدا نسل چنین پدرانی رو زیاد کنه ان شاءالله.
یه پیشنهاد دارم: اگه وقت و حوصله اش رو دارین و دوست داشتین و البته اگه انار به حدکافی و اضافه هست،میتونید انارهای دون کرده باغچه رو داخل ظرف یکبارمصرف برای شادی روح پدرتون خیرات کنید یا انار کامل و دون نشده رو چندتا کیسه کنید وبه دست خانواده های نیازمند برسونید،به نظرم چون این انارها از باغچه خودشون وحاصل دسترنج ایشون بوده این خیرات رنگ وبوی دیگه ای برای روح پدر مرحومتون داشته باشه.
ان شاءالله روح ایشون قرین آرامش ابدی ونعمات بهشتی باشه و خودتون ومادر بزرگوار وسایرعزیزانتون درپناه خداوند همواره شاد وسلامت و در آرامش باشید.

مری پنج‌شنبه 19 آبان 1401 ساعت 01:27

زندگی همیشه جاری است
ممنون از توصیفات عالی شما از لحظات به ظاهر معمولی زندگی

سیمین پنج‌شنبه 19 آبان 1401 ساعت 06:36

بسیار عالی می نویسی دوستت داریم تیلوی خوش قلبمون

سعید پنج‌شنبه 19 آبان 1401 ساعت 10:00 http://www.zowragh.blogfa.com

برای مادر بزرگوار آقای دکتر سلامتی و برای خودشون یه حال خوب آرزو دارم

مرمر پنج‌شنبه 19 آبان 1401 ساعت 11:02

سلام تیلوی عزیزم
پایدار باشی دوست گلم و همیشه زندگیت پر از نور و روشنی و زیبایی باشه،خیلی خوشحالم که میمونی و ادامه میدی،تولد فندقک هم مبارک،امیدوارم جهانش پر از شادی و راه زندگیش هموار باشه❤️❤️

رسیدن پنج‌شنبه 19 آبان 1401 ساعت 19:53

خوب کردی آفرررییین

مرجان پنج‌شنبه 19 آبان 1401 ساعت 21:32

سلام تیلو جان ممنون که از اینجا نمی روی ،من همیشه اولین کاری که می کنم وبلاگ تورو باز می کنماز همان اولا کنارت بودم .هرچند کامنت نمی گذارم چون این روزها پراز حس منفی هستم ولی با نوشته هایت احساس می کنم زندگی هنوز زیباییهای خودش را دارد .باز هم بنویس ،بنویس ،بنویس

Mani جمعه 20 آبان 1401 ساعت 08:15

تیلو جان عزیزم
ممنون که از اینجا نمی ری

اطلسی دوست جمعه 20 آبان 1401 ساعت 13:59

تو بمان

لیمو شنبه 21 آبان 1401 ساعت 11:18 https://lemonn.blogsky.com/

بمون بنویس برامون بانوی انار :)

فریبا یکشنبه 22 آبان 1401 ساعت 15:57

چقدر خوب که همچنان هستی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد