روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

دلم دریا میخواد ، بارون بیاد ، دستام تو دستت

سلام

روز تابستونیتون گرم از محبت

مهربونی هاتون زیاد

با روزهای گرم تابستونی چه میکنید

هندونه های سرخ و شیرین را دریابید


دیروز همچنان خواهر و دوتا فسقلیاش خونمون بودن

قبل از رفتن به خونه ، خانواده ی همسرِ داداش زنگ زدند و گفتند ، شب میان به سری بهمون بزنن

هرسال عید غدیر میومدند و امسال نتونسته بودند و میخواستند یک روز بعد از عید، قضای دیدار روز عید را به جا بیارن

خلاصه اول رفتم سراغ میوه فروشی و یه مقداری میوه خریدم

بعدش هم رفتم سرمزار پدرجان

در نهایت رسیدم خونه

ناهار نخورده بودند و منتظر من مونده بودند

سفره را پهن کردیم و بعدش ناخواسته زیر باد خنک اسپلیت بیهوش شدم

عصری که بیدار شدم خواهرجان داشت مهیای رفتن میشد

اونا رفتند و من و مادرجان سریع افتادیم به جان خانه

جارو و گردگیری

شیشه ها را حسابی برق انداختیم

من آسانسور و فضای جلوی در را دوباره تمیز کردم

در نهایت به گلها آب دادم و منتظر رسیدن مهمانها شدیم

خواهر و همسرش و مغزبادوم هم بهمون ملحق شدند

مهمانها اومدند و دو ساعتی دور هم بودیم و رفتند

و اینگونه یه روز دیگه به پایان رسید




پ ن 1: باید یه برنامه فشرده برای مرداد بنویسم

فشرده و منسجم

از وقتی که پدرم رفته مرتب و منظم کار نکردم

ولی الان دیگه وقتشه


پ ن 2: میخواستم یه برنامه صبحانه برای مغزبادوم و دوتا دختر عموها که همسن مغزبادوم هستند بزارم

اما عموجان کرونا گرفته و فعلا همه چی منتفیه


پ ن 3: هوس مسافرت کردم

همان کس که که گره گشای ما بود خدا بود!

سلام

روزتون پر از گشایش و رحمت

امیدوارم نه تنها عید دیروز ، بلکه تمام روزگارتون مبارک و شاد باشه


یکشنبه یه کمی زودتر از دفتر رفتم بیرون

رفتم سراغ مزار پدر

آب بردم و شستم و قرآن خوندم

سرظهر بود و آفتاب شدید

ولی دلم گرفته بود

یه کمی که بهتر شدم رفتم سمت خونه

مادرجان در حال تمیزکاری بودند

شروع کردم به تمیزکاری و مرتب کردن

کیک پختم و سس شکلاتی برای روی کیک درست کردم

اشکم همش سرازیر بود ولی به روی خودم نمی آوردم

دوباره یه کیک دیگه پختم و باز سس شکلاتی براش آماده کردم

از روی یه دستور اینستاگرامی بستنی درست کردم

کمدم را مرتب کردم

اتاقم را تمیز کردم

خواهر و فندوق و پسته از عصر اومدن خونمون

شب هم دایی جان و زن دایی و دختر دایی و همسرش اومدند

برامون شیرینی و گل خوشگل آورده بودن

یه کامپکت سرحال با یه گلدان خوشگل آبی رنگ


صبح روز عید هم بیدار شدیم و دسته جمعی رفتیم سراغ پدرجان

شیرینی بردیم و یکساعتی اونجا بودیم

برگشتیم خونه و خواهر و همسرش و مغزبادوم هم اومدن

عیدی بچه ها را دادم و کلی ذوق کردند

اسباب بازی بچه ها را سرذوق میاره

خاله و دختر خاله هم اومدند و همه حسابی از عیدیها خوشحال بودند

بعدازظهر همه عمه ها اومدند و سرزدند

عمه کوچیکه نذری داشت و برامون نذری آورد

شب هم دور هم همون نذری ها را خوردیم و تا آخر شب دور هم بودیم

یواش یواش همه رفتند سمت خونه هاشون - اما خواهر و دوتا فسقلیا موندن

داشتیم مهیای خواب میشدیم که خواهر فرمودند فسقلی تب کرده و نیاز به شربت تب بُر داره و ...

ساعت یک شب تازه ماشین برداشتم و راهی داروخانه شدم

داروخانه اولی که نداشت و در داروخانه دومی پیدا کردم

برگشتم خونه هلاک بودم

اما از شدت خستگی نمیتونستم بخوابم

پیام دادم به آقای دکتر .... و همان شد که تا ساعت نزدیک 4 داشتیم حرف میزدیم

الان هم خسته ترینم...

اما اومدم دفتر




پ ن 1: عموجانم کرونا گرفته


پ ن 2:داداش جان بعد از گذروندن دوره کرونا ، دیروز تست داده و تستش منفی بوده


پ ن 3: دیروز خیلی زیاد تماس و پیام تبریک داشتم

دلم گرم میشه به اینهمه مهربونی


پ ن 4: اینایی که بی سر و صدا ، بدون زمان بندی ، بدون هیچ قید و شرطی به پدرجانم سر میزنن

منو به زندگی امیدوار میکنن


پ ن 5: مغزبادوم با موهای کوتاهش انگار دوباره کوچولو شده



پ ن 6:

عید سختی بود

اما گذشت

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...


یا علی گفتی چو درمانی به فریادت رسم...

سلام

روزتون زیبا



دیروز عموجان اومدن دفتر

همون عموجانی که از ایران رفتند و حالا مدتی هست برای تعطیلات تابستونی اومدن ایران

اونقدر عموهام را دوست دارم که گفتنی نیست

اگه باز آقای دکتر و هودارانشون بهم خرده نگیرن، یه جورایی عاشقشونم

حالا که پدرجانم را از دست دادم وقتی کنار عموها هستم یه حس دیگه ای دارم

اخه پدربزرگ هم که دیگه ندارم

بگذریم

با عموجان یه مقداری گپ زدیم

بیشترین حرفامون پیرامون زندگی خواهر هست که عین یه گره سردرگم شده و باز شدنی هم نیست

بازم بگذریم

از چیزای خوب حرف بزنیم

بعد هم با مادرجان رفتیم خرید خونه

خواهر و مغزبادوم هم همراهمون بودن

میوه و شیر و پنیر

بعد هم رفتم سرزدم به پدرجان

تا برسیم خونه عصر شده بود

بعدش هم نشستم و هرطوری که بود ساک خرید را تمام کردم

عکسش را توی اینستاگرام گذاشتم





پ ن 1: برای خاله و دختر خاله هم عیدی خریدم


پ ن 2: برای خواهرا یه عیدی کوچولو خریدم و کارت هدیه گرفتم


پ ن 3: برای فسقلیا اسباب بازی خریده بودم از قبل و آماده کرده بودم


پ ن 4: دلم بهونه پدرجانم را میگیره

خاطرات سالهای قبل را مرور میکنم و دلم آتیش میگیره


پ ن 5: آقای پستچی اون بسته که مربوط به پیکسلهای سر تسبیح بود را برام آورد


پ ن 6: آقای دکتر امروز سرشون خیلی شلوغه

کله سحر زنگ زدند میپرسند امروز با کسی قراری چیزی نداری؟

میخندم میگم چرا گیر دادی؟

میگه اصلا نخند و دقیق جواب بده - امروز شلوغم نمیخوام ذهنم درگیر ماجراهای حاشیه ای بشه

میگم اول حالم را بپرس

میگه: حالت خوبه ... همین که میگی سلام میفهمم خوبی یا نه...


پ ن 7: رنگ مو خریدم

ببینم میتونم مادرجان را راضی کنم موهاشون را رنگ کنم


پ ن 8: انگار زندگی یه ماهی لیز و ریز بوده و از لای انگشتام فرار کرده

دارم دنبالش میگردم

کاش قبل از اینکه از نفس بیفته پیداش کنم و بندازمش توی برکه دلم....


پ ن 9: عید غدیر به همه مون مبارک

بعضی از روزها را سوای دین و آیین و اعتقادات خیلی خیلی دوست دارم

روز عید غدیر یکی از همون روزهاست

توی این روز برای هم دیگه دعا کنیم

 انرژی خوب این دعاهایی که در حق همدیگه میکنیم اول وارد زندگی خودمون میشه

روزانه نویسی

سلام

روزتون خوش و خرم

انگار روزانه نویسی یه حس خوب به آدم میده

هنوز برنگشتم به اون روزهای مرتب و منظمی که هر روز پست میزاشتم و کلی با دوستای وبلاگیم در ارتباط بودم

ولی دارم سعی خودم را میکنم که دیگه دور نشم از روزانه نویسی


پنجشنبه صبح زود دوش گرفتم و رفتم سمت دارایی

ساعت 7 و نیم ماشینم را توی چهارباغ پایین پارک کرده بودم و زیر سایه درختا رفتم به سمت دارایی

همه ی کارکنان رفته بودند دعای اول صبح و نمیدونم هرچی...

منتظر نشستم پشت در اتاق

نزدیک ساعت 8 تشریف آوردند و فرمودند همه کارمندای این اتاق امروز مرخصی هستند

اخه مگه میشه ؟؟؟؟

بله میشه

سعی کردم حرص الکی نخورم

رفتم یه بخش دیگه که یه کار دیگه را پیگیری کنم

و مسئول اون بخش خیلی ریلکس فرمودند امروز وقت برای این کار ندارم یه روز دیگه بیا....

دیدم موندن و حرص خوردن بی فایده است ، تصمیم گرفتم یه کار دیگه را پیش ببرم

همین موقع آقای مزاحم زنگ زد

این آقای مزاحم یکی از دوستای خیلی قدیمی هست

دوست قدیمی که با پدر جان هم صمیمی بودند

درخواست غیرمعقولی هم از من ندارند

تلفن را جواب دادم ، پرسیدند میای صفه (کوه صفه اصفهان یه جای تفریحی زیبا و دوست داشتنی هست)  صبحانه بخوریم

گفتم : نه

فلان جا کار دارم و چرا دروغ بگم اصلا صفه را جای مناسبی برای اومدن با شما نمیدونم

ایشون هم گفتند پس اجازه بده من بیام سمت چهارباغ و همونجا با هم یه صبحانه بخوریم

رفتیم وسط چهارباغ یه جایی زیر درختها نشستیم و یه کافه که به نظرم زشت ترین صبحانه جهان را ارائه داد را انتخاب کردیم

از من پرسیدند چی میخوری گفتم من فقط چای

یه صبحانه بی سلیقه روی میز چیده شد

و حرف رفت سمت پدرجانم

یک ساعتی حرف زدیم ، از روزهای سخت نبودن پدر و روزهای سخت تر بعدش

و بعد هرکسی رفت دنبال کار و زندگی خودش

بدون هیچ حرف اضافه ای

البته من بعدا در مورد این دیدار ساده به آقای دکتر گفتم و ایشون هم از راه دور منو آتیش زدند و حسابی از خجالتم در اومدند و بلایی سرم آوردند که مرغای آسمون به حالم گریه کنند (همین قدر متمدنانه)

وسط راه بودم که پستچی زنگ زد که بسته داری و کجایی

گفتم 5 دقیقه دیگه خودم را میرسونم بهتون

بسته همون لباسی بود که برای مادرجان سفارش داده بودم

بسته را تحویل گرفتم و رفتم سمت اداره بیمه تکمیلی

یک ساعتی اونجا کارم طول کشید و در نهایت هم هیچ جواب درستی دریافت نکردم

اومدم سمت خونه و توی مسیر مغزبادوم و خواهر را هم با خودم بردم خونه

بعدازظهر دسته جمعی رفتیم سرمزار پدرجان

جمعه صبح هم من طبق قرار تنهایی رفتم سرپدرجان

سه ساعتی اونجا بودم

بعدش نان خریدم و برگشتم سمت خونه

تعمیرکار داشتیم برای پمپ آب ....

بعد از رفتن آقای تعمیرکار با مغزبادوم پارکینگ را تمیزکردیم

یه دستی هم به لابی کشیدیم و درهای پارکینگ و در ورودی را شستیم و آب بازی کردیم

عصر هم رفتیم باغچه و تا هوا تاریک شد باغچه بودیم

ماشین را با مغزبادوم شستیم

انگور چیدیم

سبزی چیدیم

و هلاک و خسته برگشتیم خونه




پ ن 1: مغزبادوم دو سه سالی بود موهاش را کوتاه نمیکرد

دیشب با هم حرف زدیم و در یک حرکت انتحاری امروز صبح با مادرجان جلوی در آرایشگاه پیاده شون کردم و اومدم

الان هم با واتساپ عکس موهای کوتاهش را با یه لبخند رضایت برام فرستاده


پ ن 2: سراغ رافایل نازنین را ازم گرفته بودین

پیغامتون را منتقل کردم و ایشون هم گفتند که به دوستاشون بگم که فعلا فقط توی اینستاگرام فعالیت میکنند

@raphaelandlife


پ ن 3: کاش پدرم بودم و عید غدیر بازم همون شور و شوق و هیجان برپا بود


آسوده خاطرم که تو در خاطر منی / گر تاج میفرستی و گر تیغ میزنی

سلام

روز تابستونیتون زیبا


به جای اینکه فقط تمرکز کنید روی گرما و غر بزنید...

از لباسای رنگی رنگی خنک استفاده کنید

بطری های آب را پر از خوشمزه های تابستونی کنید

هندونه قاچ بزنید

شربت درست کنید

دوغ و سبزیجات خنک بزارید کنار سفره تون

آب بازی کنید

از آفتاب و روزهای بلند انرژی بگیرید

هنوزم دنیا میتونه جای قشنگی برای زندگی باشه اگه ما بخوایم...


شعر بالا را دیشب یه قاصدک مهربون برام هدیه آورد

فکر کنم داشت نرم و نازک با نسیم از کنارم میگذشت

توی اینستا یه استوری گذاشته بودم و یکی از دوستام این شعر را وقتی برام نوشت که در اوج غم و غصه و ناامیدی بودم

بعد یهو انگار دلم روشن شد

آسوده خاطرم که تو در خاطر منی...

آسوده خاطرم ...

یادم اومد هنوز دستام توی دستای خداست

دارم غصه چی را میخورم

دنیا همینه

غم و شادی کنار هم

اگه اینجای زندگی غمها پررنگ تره ، شاید خدا میخواد روشنایی زیباتری را نشونم بده

شاید قراره بعد از این سختی ، قد بکشم و بزرگتر بشم

پس آسوده خاطرم ...

آسوده خاطرم که تو در خاطر منی...



یه مقداری تایپ و طراحی دارم انجام میدم

بعد از مدتها

برام لذت بخشه

چند تا کار هم دیروز آماده کردم و تحویل دادم

چند روزی هست کسی را با خودم نمیارم دفتر

نه مادرجان ... نه خاله ... نه مغزبادوم

گفتم تا اواسط مرداد که هوا یه کمی خنک تر بشه دیگه نمیارمتون ...

کولر دفتر خوب نیست و دفترم عین جهنم هست

قبلا هم براتون تعریف کردم از نسرم بودن دفترم

روزهای تابستونی گرم و زمستانهای خیلی سرد...

خلاصه که حالا که چند روز هست کسی را نمیارم کلی به کارهام رسیدگی کردم

باید از اول مردادماه به طور جدی طراحی هام را شروع کنم

باید انرژی ذخیره کنم و سعی کنم برای شروع زندگی دوباره

همچنان انگار توی رخوت و خمودگیم

همچنان انگار دارم توی یه خلسه زندگی میکنم

اتاقم شده عین کاروانسرا

اتاق من کوچولو هست

حالا یه گوشه از این اتاق کوچولو پر از بساط میناکاری هست

یه گوشه هم پر از کامواهای رنگی رنگی و یه عالمه کتاب و مجله بافتنی

همچنان دارم اون ساک خرید را میبافم

با قلاب

میخوام تا نیمه مرداد به کلی کار نیمه تمام رسیدگی کنم




پ ن 1: دوست جانم که پیامبر دیشب زندگیم بود

دوتا کتاب بهم معرفی کرد

اگه کارهام را مرتب و جمع و جور کنم در اولویت کتابهام قرارشون دادم


پ ن 2: داداش جان حالش بهتره

ولی دیروز به شدت تب داشت


پ ن 3: آقای مزاحم ازم خواسته یه ملاقات باهاش داشته باشم

جواب رد دادم و نپذیرفت و خواهش کرد یه فرصت صحبت کردن بهش بدم


پ ن 4: امروز تولد دوست جانم هست

تولدت مبارک

همراه ترینی

چه من کمرنگ شدم چه پررنگ... چه پاسخگو بودم چه نبودم ... تو همونطور پررنگ ومهربون کنارم موندی

تولدت پرتکرار تیرماهی قشنگم

همینطوری قوی بمان

میدونم که بهترینها در انتظارته


پ ن 5: بیماری پدر ساره بدجوری منو بهم ریخت

هزاربار با خودم کلنجار رفتم تا تونستم بهش پیام بدم

خدا همه بیماران را لباس عافیت بپوشاند



راننده پیک

سلام

آرامش سهم هر روزتان


زنگ زدم که برام یه پیک بفرستند

دوتا دفتر را بسته بندی کردم و آدرس را نوشتم روی یک تکه مقوا

مقواهایی که کناره ی برش بودند را مرتب و منظم برش زدم و شدند برگه یادداشت

هربار میخوام آدرس بنویسم روی اونها مینویسم

خلاصه که آدرس را نوشتم و با یه تکه چسب مرتب و منظم چسباندم روی بسته

یک لیوان بزرگ پر از آب برداشتم با یه کلوچه ی خرمایی اومدم سمت میزم

اصولا یک ربع تا بیست دقیقه طول میکشه تا پیک برسه

ولی گاز اول را که زدم به کلوچه پیک رسید

منم رفتم سمت آبسرد کن و یه لیوان یکبار مصرف پر از آب خنک کردم و با یه کلوچه برداشتم و نیت کردم برسه به روح پدرم  و بردم سمت آقای راننده ی پیک

لبخندش پررنگ شد و تشکر کرد و گفت شیرین کام باشید...

با شنیدن همچین جمله ای انگار آدم ناخودآگاه لبخند میزنه

بسته را تحویل گرفت و گفت : آرامش و لبخند سهم هرروز زندگیتون

باور کنید کامم شیرین شد

رفت سمت موتورش و برگشت دوباره داخل و گفت:

چند دقیقه پیش یه اتفاقی افتاد که به شدت اوقاتم تلخ بود

لبخند شما و این کلوچه ای که بهم دادید یادم آورد هنوزم دنیا میتونه جای قشنگی باشه برای زندگی....

اون آقا رفت ولی من اشک توی چشمام حلقه زد

مهربونی کردن کار ساده ای هست

سهم هرروزتون آرامش... لطفا بی منت به هم دیگه مهربونی کنیم....



آیا همچنان وبلاگ نویسی کنیم؟

سلام

روز تابستونیتون شاد

مدتها بود چیزی توی ایسنتاگرام نه پست کرده بودم و نه استوری

هربار میخوام یه چیزی بنویسم ملاحظه ی همه را باید بکنم

هزار بار هزار تا پست برای پدرجانم خواستم بنویسم و باز به خودم گفتم داغ دل بقیه تازه میشه و برای همین بیخیال شدم

دیشب یه استوری گذاشتم

مخاطبین را دسته بندی کردم و خواهرها و برادر و همسر داداش جان را حذف کردم

اینطوری شاید راحت تر بتونم بنویسم

لااقل غصه ی غصه خوردن اونها را نمیخورم

در عوض یه عالمه کامنت دریافت کردم و با یه عالمه دوست حرف زدم

انگار نیاز داشتم به این ارتباط برقرار کردن

اما وبلاگها انگار خاک گرفتند

اصلا نمیدونم دیگه چند نفر ممکن هست وبلاگ بخونن

آمارهای وبلاگ که خیلی دقیق و کارآمد نیست

نظرات هم که روز به روز کم و کمتر میشه

با اینکه نظرات را باز گذاشتم تا شاید راه ارتباطی آسون تری باشه برای دوستان ، ولی بازم خبری نیست

با وجود اینکه خیلی وبلاگ نویسی را دوست دارم حس میکنم دیگه کاملا از رونق افتاده



اون دخترخانم همسایه را که یه کمی عصبانی و پرخاشگر بود یادتونه

همون که با هیچکس ارتباط خوبی نداشت

ولی به واسطه ی توجهش به میناکاری یه مدت با من ارتباط برقرار کرده بود و من سعی میکردم بهش توجه کنم تا کمی آرومتر باشه

همون که توی کوچه راه میرفت و به زمین و زمان فحش های رکیک میداد

حالا دیگه هر روز میبینمش

با دوچرخه میره و میاد

کاملا کشف حجاب کرده

یه تی شرت مشکی ساده میپوشه با شلوار لی

بدون کلاه و روسری و هیچ پوشش دیگه ای

کفشای تابستونی و خیلی راحت

گویا کلا توی دنیای خودش زندگی میکنه





پ ن 1: دارم فکر میکنم شاید پست های زیادی طولانی مینویسم و حوصله تون نمیشه بخونید

به نظرتون پست های کوچولو کوچولوتر بزارم بهتر نیست ؟


پ ن 2: برای فسقلیا عیدی خریدم

برای عید غدیر

برای مادرجان هم یه دست لباس سفارش دادم - البته نمیدونم به موقع میرسه یا نه

برای خواهرها کارت هدیه میگیرم اینطوری راحت تره

برای پدرجان هم یه سری پیکسل چوبی سفارش دادم با تسبیح - برای خیرات

یه سری چیزای کوچولو مثل گلسر و جوراب و تخم مرغهای رنگی رنگی و کاشی های کوچولو هم گذاشتم برای مهمانهای احتمالی روز عید


پ ن 3: دیشب وقتی داشتم با آقای دکتر حرف میزدم خمیازه کشیدم

خیلی دیر وقت بود

زودی گفتن : برو بخواب - شب بخیر

گفتم : عه ... دوستت دارم آخر شب و حرفای عاشقانه یادتون رفت

فرمودند: وقتی با یه خمیازه سریع میکنم برو بخواب ، همه این حرفا توش نهفته است ....

اگه به این نمیگن عاشقانه های تنبلانه ، پس چی میگن؟؟؟؟؟؟؟


پ ن 4: شنبه ظهر که رفتم سراغ پدرجان ، دیدم یه شاخه گل رز قرمز روی مزارشون هست

جمعه صبح تا ظهر اونجا بودم - هرکی اومده بود عصر جمعه سرزده بود به پدرجان

هرچی فکر کردم متوجه نشدم

یه کمی هم کنجکاو شدم

حدس رفت سمت یکی دوتا از دوستای نزدیک پدرجان

تماس گرفتم وحال و احوال کردم ، گفتم اگه رفته باشند خودشون بهم میگن

ولی حدسم درست نبود

یه حدس دیگه زدم و به مامان هم گفتم و عکس مزار پدرجان را با شاخه گل گذاشتم توی گروه

حدسم درست بود

داداشِ همسرِ داداش جان عصر جمعه رفته بودند اونجا و عکس را برای داداش و خانومش فرستاده بودند

چقدر بعضی از آدمها بی تکلف و ساده مهربونن

بعضیها از درون اونقدر زیبا و دوست داشتنی هستند که در کلمات نمیگنجه


پ ن 5: داداش جان کرونا گرفته




عشقولانه های نیمه روشن

سلام

روزتون رنگی رنگی

مثل اون بستنی های تابستونی خوشمزه و دلچسب که کلی شکلات ریز و درشت رنگی رنگی روشون هست

یا شاید مثل این اسموتی های میوه ای با کلی دلبری

روز رنگی رنگی میتونه با یه رژ لب خوشرنگ شروع بشه

یا یه شال تابستونی پر از رنگای زنده

روز رنگی رنگی میتونه با یه لبخند ، با یه لقمه ی کوچولوی نون و پنیر ، یا حتی با یه استکان چای خوشرنگ با عطر هل شروع بشه

روز رنگی رنگی یعنی وقتی چشمات را باز میکنی بهانه ای داشته باشی که یواشکی برای خودت لبخند بزنی

شاید توی آینه روشویی به خودت نگاه کنی و لبخندت پررنگ بشه

شایدم به آینه میز آرایشت

مهم اون لبخند زیباست

اون لبخند حال خوب کن

اون حال خوشی که بعد از فکر کردن به چیزای خوب میاد توی ذهن آدم


مدتهاست از عاشقانه هام چیزی ننوشتم

از اون حال خوبی که زیر پوستی تمام روزهای سخت باعث شده سخت جانی کنم و زنده بمونم

عشقی که باعث دلگرمی بوده و هست و باعث شده همیشه یه دلیلی برای ادامه پیدا کنم

خیلی از دوستای مهربونم سراغ آقای دکتر را گرفتید

ممنونم از اینهمه محبتتون

ایشون خوب هستند

و ما سعی میکنیم از هر فرصتی برای عاشقی استفاده کنیم

من که دیگه خوب میدونم فرصت کمه برای زندگی و عشق و دوست داشتن

حتی اگه طولانی ترین عمر جهان را داشته باشیم باز هم متوجه میشیم که فرصت کمه و زمان محدود

حتی یک ثانیه را بی عشق نگذرونید که جهان نمی ارزه

همونطوری که روی سنگ مزار پدرم نوشتیم.... بی عشق جهان یعنی یک چرخش بی معنی...



حالا بازم شب و نصفه شب ، اون وقتی که سکوت شب همه جا را فرا گرفته ، دوتایی میشینیم و یه دل سیر حرف میزنیم

بدون توجه به ساعت

گاهی تصویری... گاهی صوتی...

برای من زندگی همین دلخوشی و دلگرمی هاست

همین حال خوب و لبخند

زندگی همچنان در سربالایی ادامه داره

همچنان داریم در کنار سختی ها و مشکلات نفس نفس میزنیم

میریم و میایم و تلاش میکنیم چیزهایی را سامان بدیم

دعا میکنیم

توکل میکنیم

توسل میکنیم

و باز تمام تلاشمون را به کار میگیریم

نفس نفس میزنیم

نا امید میشیم

ولی عین همه ی آدمهای دیگه ی جهان که سعی دارن زندگی را زندگی کنن ، باز دستامون را میزاریم توی دستای خدا و از اول شروع میکنیم

من مطمئنم روزهای سخت میگذرن

همونطوری که بارها و بارها تجربه کردم که روزهای سخت گذشتند

من میدونم دوباره به جای این روزنه های کوچولوی امید ، دریچه های پرنور و روشن به روی ما باز میشه

و من همیشه دعا میکنم زندگی همه ی آدمها پر از نور و روشنایی و حال خوب باشه



پ ن 1: یادتون قبلا در مورد جادوی کلمات حرف زدیم

بازم در موردش حرف بزنیم


پ ن 2: یه پیراهن تابستونی از خاله جان هدیه گرفتم


پ ن 3: اون یکی خاله جان برام یه مانتوی کرمی رنگ تابستونی دوخته بود

الان اون را با یه شال سبز - کرمی و کیف و کفش قهوه ای ست کردم و این حس تازگی را دوست دارم


پ ن 4: روی لبه ی تیغ هستیم


پ ن 5: زندگی توی بلا تکلیفی بدترین مدل زندگیه

تکلیفمون را با خودمون و زندگیمون مشخص کنیم


پ ن 6: هندونه های قرمز چی میگن توی این روزهای تابستونی؟

تمام آسمان من پر از شهاب می شود

سلام

روز تابستونیتون زیبا

اومدم یه پست بلند و بالا از درگیریهای این روزهام نوشتم

از اینکه مراسم خاکسپاری یکی از آشنایان شرکت کردم و چقدر حالم بد شد ، در حدی که چیزی نمونده بود کارم به بیمارستان بکشه

از مشکلات

از رفت و آمدها پیش وکیل و مشاور و ...

اما بعد تصمیمم عوض شد

اصلا چه معنی میده سختی های زندگی را جدی بگیریم

باید از کنار سختی ها بگذریم

خیلی ساده و بی سر و صدا

به جاش جاهای خوب را پررنگ تر ببینیم

به دلخوشی ها بیشتر فکر کنیم و برای خودلمون دلخوشی های رنگارنگ درست کنیم

تصمیم گرفتم برای چند دقیقه که میخوایم دور هم باشیم چیزای خوب بگیم

چیزای خوب بشنویم

بخصوص حالا که نظرات باز هست و میشه راحت تر با هم دیگه حرف بزنیم

هرکسی بیاد بنویسه و نفر بعدی سریع جوابش را بده و نظر هم دیگه را بدونید



روزهای قشنگ و روشن تابستونی دارن تند تند میگذرن

روزهای گرم

هوا گرمه ، کاش دلهامون هم گرم باشه

لابلای همه ی تیرگی ها، روزنه های روشن پیدا میکنم

از دیدن روزنه های روشن لبخند میزنم و سعی میکنم به نور خیره بشم

نور بیبینم

روشنی ببینم

امیدوار بمونم

از لحظه های ساده برای دلخوشی استفاده کنم

تمام تلاشم را میکنم روحیه مادرجانم را خوب نگه دارم

باهاش حرف میزنم

با خودم میبرمش بیرون

دیروز لابلای لحظه های تلخ یه ساعتی وقت پیدا کردم و با مادرجان و خاله و خواهر و مغزبادوم رفتیم سمت پارک و بستنی خوردیم

چند دقیقه ای ز غوغای جهان غافل شدیم و سعی کردیم زندگی را زندگی کنیم

زندگی هم مثل ما آدمها گاهی بیمار میشه

نیاز به مراقبت های بیشتر داره

نیاز به رسیدگی داره

ملتهب میشه

باید صبور باشیم

بیماری و کسالت از بین میره

دردها میگذرن

سختی ها هم...


کم و بیش به باغچه سر میزنیم دیگه از اون شور و هیاهو خبری نیست

برعکس پارسال که اونهمه برو و بیا اونجا بود...

اما من به خاطر دلِ مادرجان سرمیزنم و با هم دیگه میریم

یه خرده به امورات اونجا رسیدگی میکنیم

یه خرده هم ....

بگذریم

قرار شد از زیبایی ها بگیم

از خوبی ها

از حال خوش تابستونی



شماها هم برام از حال خوب تابستونیتون بنویسید


بعدازظهرهای کش دار

سلام

عصر تابستونیتون پر انرژی

صبحها میریم دفتر

با مادرجان

بعدشم اصولا یه سر کوچولو میزنیم باغچه

بعد یه سر کوچولو میزنم به پدرجان

تا برسیم خونه حدود ساعت ۴ میشه

ناهار میخوریم و یه چرت میزنیم

بعدش مادرجان چای آماده میکنند و میشینیم کنار هم چای مینوشیم

گاهی سرمون توی گوشی

گاهی با سفالها مشغول میشم

مادرجان گاهی کتاب میخونن

من دارم یه ساک خرید هم با قلاب میبافم

خلاصه که عصرهای کشدار تابستونیم را میگذرونیم

ولی نزدیک غروب که میشه انگار غروب جمعه ست... همونطور دلگیر

سعی میکنم سرم را گرم کنم

مادرجان هم همینکار را میکنن

ولی.... امان....

اینم جزئی از زندگیه دیگه

تیر ماه غریب

سلام

شبتون ستاره بارون

حرف دارما

اتفاقا خیلی هم حرف دارم

پر از کلمه و جمله ام

پر از درد و دل و ناگفته ام

اما نمیدونم چرا یارای نوشتنم نیست

در طول روز هزارتا پست توی ذهنم شکل میگیره، کلمه به کلمه

خیلی وقتها گوشیم را برمیدارم و یه عالمه مینویسم

اما در نهایت هیچی توی وبلاگم پست نمیکنم

این وضعیت را دوست ندارم

چون وبلاگ و دوستای وبلاگیم را خیلی دوست دارم

دلم میخواد بازم منظم بنویسم

از روزانه ها بنویسم

از حال خوب بنویسم

از گل و بلبل و آب و هوا

از کتاب خوندن

از بافتنی بافتن

از میناکاریهام

از کارهای روزمره دفترم بنویسم

از روتینهایی ینویسم که بهم آرامش میدن

بی دغدغه بیام و از نوشیدن آب و دانه شربتی بگم

دوست دارم براتون بنویسم به جای بطری آب، یکی از این فلاسکهای استیل استوانه ای مارک یونیک خریدم که واقعا ۴۸ ساعت آب و یخ را نگه میداره

از تجربه های سفرم بگم

از عاشقا نه هام بنویسم

از درگوشیهای خودم و آقای دکتر بگم

اما چه کنم که هر روز و ساعت یه چیزی پیدا میشه که کامم را تلخ کنه

یه چیزی که نزاره راحت بیام بنوبسم

به داداش میگم زندگی همینه، الان افتادیم تو قسمت سربالایی، درسته داریم نفس نفس میزنیم، درسته انرژی کم آوردیم، درسته هرچی نگاه میکنیم راه همچنان سربالاست، اما بالاخره یه جایی میرسیم به قله...


قدر تابستون را بدانیم

با لذت از داشته هامون استفاده کنیم

توی لحظه زندگی کنیم

آینده نگر باشیم

از گذشته درس بگیریم

در عین حالی که بی خیالیم، هیچ لحظه ای را با بیخیالی از دست ندیم




پ ن: مدتی هست نظرات را باز گذاشتم تا هرچی دوست دارید برام بنویسید

میخونم و لذت میبرم

وجودتون بهم توان و انرژی میده

دقیقا شش ماه...

سلام

جمعه تون آروم


امروز دقیقا شش ماه تمام شد...

شش ماه از نبودن پدرجانم گذشت

یعنی نصف یکسال را بدون پدرجانم گذراندم

توی این شش ماه دیگه مثل قبل نخندیدم اما خندیدم

دیگه مثل قبل نیستم

اصلا دیگه اون آدم قبل نیستم

کلا عوض شدم

دنیام عوض شده

حتی رنگهای دنیام عوض شده

سعی میکنم انسان بهتری باشم

دنیا برام بی ارزش شده

در عوضش ارزش آدمها برام چند برابر شده

خیلی از معیارها در درونم تغییر کرده

غصه هام کمرنگ نشده

فکر میکردم غمم کمی تسلی پیدا کرده، دردم کم شده

اما صبح وقتی رسیدم به مزار پدرم، بغضم ترکید...

دقیقا دو فصل قبل...

اول زمستون

توی یه روز جمعه

....

وای

یهو زانوهام لرزید

من جمعه ها تنها میرم سر پدرم

سعی میکنم سر ساعتی که پدر پرکشید اونجا باشم

ساعت ده و پنجاه و پنج دقیقه

باز زانوهام لرزید

سرم را گذاشتم روی اون سنگ سیاه ...دیگه سرد نیست

توی این فصل اتفافا داغه

اما درد همون درد بود

اشک و اشک و اشک

باز بند نمیومد

هق هقم بلند شده بود

خلوت بود

من که سرم روی سنگ بود، ولی فکر نمیکنم کسی اون اطراف بود

من با صدای بلند هق هق کردم و اشک ریختم

اشکم بند نمیومد

از یه حدی که گذشت گرما سنگ و آفتاب اذیتم کرد

حس کردم سردرد شدیدی اومده سراغم

رفتم سمت آبسردکن

دست و صورتم را شستم و برگشتم 

سنگ را شستم و گلها را آب دادم

صندلیم را گذاشتم و باز چشمم افتاد به عکس پدرجانم...

ای خدا

چندساعتی اونجا بودم

و تازه فهمیدم دارم با نقاب زندگی میکنم، وگرنه درد درونم همچنان خیلی بزرگه...خیلی بزرگ


صورتم را شستم

هندوانه خریدم

برگشتم خونه

نقاب زدم

اسانسور را تی کشیدم

گلها را آب دادم

و با مادرجانم ناهارمون را برداشتیم و رفتیم سمت خونه خواهر

زندگی ادامه داره.....