روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

چه روزگار غریبی

باورش سخته که اینجا وبلاگ تیلوتیلو باشه؟

خیلی خیلی دوست دارم که این نوشته ها را نخونید

اینا هذیانهای ذهن خسته ی دختریه که با تمام وجود داره دست و پا میزنه از روزهای سخت بگذره 

دختری که رفیقش، پدرش، یکی از عزیزترینهاش  این روزها بدجور گرفتاره....






کی باورش میشه همه این غم ها ماله یه روز باشه

اصلا مگه میشه

باورش سخته که الان توی اتاق دیالیز نشستم

کنار یه پدر بی جون و بی هوش و بی صدا

امروز چه روز کشداری بود

چه روز پر ماجرایی

یادم نمیاد صبح کی بود

کی ظهر شد

کی با الی حرف زدم

اصلا چی گفتم

جواب بهار خانوم را چی دادم

کیا بهم زنگ زدند

به کیا قول دادم که زنگ بزنم

چه کابوس کشداریه این کابوس تازه

رضایتنامه گرفتند

رضایت دختر و همسر قبول نیست، رضایت از پسر....

دلهره را تزریق کزدند توی تک تک سلولهای تن هر چهارتامون

مادر جان، داداش جان و همسرش و من

دو روزه مداوم بهش پلاکت تزریق میکنند ولی در نهایت نگران خونریزی بودند

بابد پورت بزاریم... توی گردنش...

من چقدر طاقت دارم!!!!! عجیبه!!!! چطوری همه اینها را تاب میارم؟؟؟؟

مادر جان را بیرون کردم

اما داداش لجوجانه گفت میخوام بمونم

دست راستش توی دست داداش جان بود

دست چپش توی دستای من

تندتند ذکر میگفتم

حس کردم داداشم هم داره ذکر میگه

جراح کارش را شروع کرد

و یهو دیدم چشمای داداش رفت.... و صدای افتادنش....

نگاش میکردم

سرش خورد به تخت

بعد هم افتاد روی زمین.....

پرستارها به دادش رسیدند

من دستای بابا را گرفته بودم، میدیدم روی مانیتور که ضربان قلبش بالا رفته

حتما میشنید، حتما متوجه شد که داداش از دیدن خون پدرجان غش کرد...

خدایا دستام را محکم گرفتی

من میبینم

کار پدر تمام شد

پورت رفت سرجاش

به داداش شکلات و آب دادم

باید با پدرجان میرفتم رادیولوژی

داداش را خوابوندم روی تخت کناری و سفارش کردم تکون نخوره، شکلات و آب گذاشتم کنار دستش

پدرجان هوشیاری نداره و برای چندمین با توی این چند روز کنارش موندم توی اتاق عکسبرداری...

خانم مسئول هشدار میده که اشعه برات مضره!!!

ازش پرسیدم روی این تخت باریک امکان سقوط این مریض غیر هشیار وجود نداره؟؟؟ میگه چرا ممکنه!!!!!

پس بهتره اشعه مضر را تحمل کنم

چرا اینقدر دادم روده درازی میکنم

مگه میشه غصه های امروز را توی کلمات جا  داد؟؟؟

اینکه کی باورش میشه که من الان توز اتاق دیالیز نشستم....

یادم رفته با الی هماهنگ شم

یادم رفته به بهارخانوم خبر بدم

یادم رفته سراغ هزار نفری که حواسشون بهم هست را بگیرم



خدایا همینطوری محکم دستامو توی دستات نگه دار

راهم هرروز داره سخت تر میشه

به هیچکس نگفتم پدرجان را برای دیالیز میاریم

اون آدمای چشم به راه طاقتش را نداشتند

شنیدنش خیلی دردناکه

بزار این بار روی شونه های خودمون باشه

خواهرا دارن آماده میشن آخر هفته بیان

بیقرار شدند

یکی از عمه ها هم...

عمو زنگ میزنه و از شدت بغض و اشک نمیتونه حرف بزنه

پس چرا من گریه نمیکنم؟

من دستام توی دستای خداست








حسبی الله

حسبی الله میخونم

تندتند

نشستم بیرون

یه جایی روی سنگهای پله ی جلوی در دفتر هماهنگی های قبل از پیوند

توی دلم آشوبه

پدرجانم بد حاله

حالا دیگه اسمم را صدا نمیزنه

باهامون حرف نمیزنه

نشستم روی زمین شاید یه کمی آتیش درونم خنک بشه

منتظرم نوبتم بشه

حسبی الله میخونم

نمیتونم تعداد ذکرها را بشمارم

ولی همچنان دستام توی دستای خداست

ادمیزادم

حق دارم اشک بریزم

اما نمیترسم

هنوز ته دلم یه چراغی روشنه


درد را از هر طرف بخوانی درد است

توی اورژانس بیمارستان نشستم کنار تخت پدرجانم

داره بازم هذیان میگه

هوشیاریش میره و بر میگرده

صداش دیگه اون صدای پر از شو و زندگی نیست

انگار صداش را نمیشناسم

اما با اینکه هذیان میگه گوشم را نزدیک دهنش میکنم که بشنوم چی میگه

از دیشب یه بند داره از کمک کردن به دیگران و آدمهای نیازمند حرف میزنه

توی حال بدش، دغدغه بقیه را داره

توی هذیانهاش نصیحتم میکنه

لابلای حرفاش سفارش بقیه را بهم میکنه

درد میکشم

احساس میکنم درونم یه آتش بزرگ در حال زبانه کشیدنه

کاپشنم را در میارم

هوای زمستونی اینجا ، برای من اصلا سرد نیست

با یه بلوز و یه شلوار همچنان گرمم هست

نگاش،میکنم

آتش درونم بیشتر میشه

ضعیف شده

عضلاتش به شدت لرزش داره

توی خواب و بیداری و هوشیاری و بیهوشیه

کاری از دستم برنمیاد

تندتند حمد میخونم

چند روزه اینجام؟

چند روزه اینجاییم؟

چند روزه داریم دست و پا میزنیم؟

چرا هیچی سرجاش نیست؟

چرا پدرجانی که بهار امسال باهاش نردبان چوبی ساختیم و بهم یادداد چطوری ازش راحت تر بالا پایین برم، حالا برای پایین اومدن از تخت و نشستن روی ویلچر اینهمه نیاز به کمک و کش و قوس داره؟

چی شده؟

خوابم؟

بیدارم؟

چرا یکی منو از این کابوس بیدار نمیکنه؟

ته دلم آرومه

روزای سخت را میگذرونم ولی خدا محکم دستام را گرفته تو دستاش

روزای پر از دلشوره و دلهره را میگذرونم ولی خدا هوای دلمو داره

مواظبمه خدا

میشنوه صدامو

کارها را خودش پیش میبره

و من دلخوشم به بودن خدایی که هرچند من بندگی بلد نباشم، اون خدایی را خوب بلده....


چرا اینهمه دستاش میلرزه

چرا باز شکمش آب آورده

چرا اینهمه پیر و فرتوت شده

مگه چند روز گذشته

چرا لبخندش توی عکسای دوماه پیش اینهمه قشنگه و حالا دیگه بلد نیست اونطوری لبخند بزنه

چرا عکساش را میبینم و باز آتیش تو دلم زبانه میکشه؟

دلم برای خرمالو چیدن با پدرجانم تنگ شده

دلم برای حرف زدن باهاش تنگ شده

چرا هذیان میگه

چرا پا نمیشه با هم کل کل کنیم

چرا با من دیگه فیلم نمیبینه

چرا گوشیش را چک نمیکنه تا براش پیغام بنویسم

چرا کارت بانکیش توی جیب منه؟

چرا نمیره با وسواس میوه جدا کنه و بخره و بگه برای تو خریدم

من پدرجان خودمو میخوام

رفیقم را میخوام

اینجای زندگیم که الان توش هستم قشنگ نیست

خدا را میبینم ها

کسی سرزنشم نکنه

جام توی بغل خدا امنه

اما من پدرجانم را میخوام

این روزها

سلام

نبودنهام این بار کدر و بدرنگ هستند

نبودنهایی با جنس تجربه های سخت


کی باورش میشه یه جایی توی لحظه هام اونقدر کم آوردم که توی خیابون سرم را چسبوندم به دیوار و زار زدم

یه جایی توی پیاده رو اونقدر با صدای بلند هق هق کردم که عابرها برگشتن و نگاهم کردند

یه جایی...

یه جایی...

یه جایی...

پدرجان روز به روز بدحال تر میشه

و شنیدن کلمه " پیوند" بندهای دلمو پاره کرد

توی آسانسور من بودم و خودش

سرش را گذاشت رو شونه ام و زار زار گریه کرد 

با صدای بلند...

دارم تلاش میکنم

پدرجانم که منبع امید وشادی خانواده بوده، حالا ناامیدترینه

همه مو ن داریم تلاش میکنیم

حالا خوب فهمیدم چقدر آدمهای خوب دور و برم زیادن

حالا خوب فهمیدم کلی آدم دلسوز و فداکار دور و برمون هست

و حالا بیشتر از هر وقتی نیازمند دعاهاتونم




پ ن۱: نوشتن برام سخت شده


پ ن۲: باید بریم شیراز


پ ن۳: داداش جان داره میاد ایران


پ ن۴: هرروز بهم هزار روز میگذره

حرفهایی که نمی آیند

سلام

روزتون پر از حال خوب

روزتون پر از سلامتی و دلخوشی



میدونید نه که فکر کنید تازگیها اینطوری شده ام

نه

همه عمرم انگار همینگونه بودم ام

شاید هم نه

شاید دقیق یادم نیست

اما

همیشه دوست داشته ام حال خوب و شادی و انرژی هایم را با بقیه قسمت کنم

همیشه وقتی حالم خوب است تند تند حرف میزنم

تند تند مینویسم

تندتند با بقیه ارتباط برقرار میکنم

برایشان پیغام میدهم

چیزی به دلم بر نمیخورد

از کسی نمی رنجم

از کسی به دل نمیگیرم

ناراحت نمیشوم

حساس نیستم

بسیار منعطف هستم

اما ...

اما وقتهایی که مثل حالا توی دلم یه چیزی قلمبه میشه

وقتهایی که غصه دارم

وقتهایی که چشمهایم را به زور به روی دنیا باز میکنم

ترجیح میدهم بخزم توی تنهایی های خودم

غصه هام ماله خودم تنهای تنها باشه

دوست ندارم کسی باهام غصه بخوره

دوست ندارم کسی باهام همدردی کنه

اصلا دوست ندارم کسی دردی داشته باشه که منو درک کنه

دوست دارم کسی حالم را ندونه ... نفهمه ... درکم نکنه

از اینکه بدانم بقیه آدمها هم غصه دارند ، یا غصه های من را درک میکنند ، یا میفهمند چه رنج جانکاهی را دارم تحمل میکنم ، بیشتر ناراحت میشوم

این میشود که میروم توی لاک خودم

این میشود که به زور تلفن ها و پیغام ها را جواب میدهم

تازه وقتی کسی زنگ میزند - پیغام میدهد- برایم چیزی مینویسید کلی ته دلم چراغانی میشود

میفهمم هنوز کسانی هستند که دوستم دارند

مرا به خاطر دارند

و برایشان عزیز هستم ...

اما اینکه نمیتوانم این روزها با بقیه درست ارتباط برقرار کنم ، تقصیر هیچکس نیست

مدلم همین است

تحملم کنید....



پ ن 1: چطوری از اینهمه محبت و اینهمه پیغام و تماس و کامنت تشکر کنم؟

حجم مهربونیاتون بی نهایت منو دلگرم میکنه


پ ن 2: وقتی خبر نمیدم و چیزی نمیگم

دلیلش همونایی که بالا گفتم و اینکه کلمه ها از من گریزان شده اند


پ ن 3: پدرم محتاج دعاهای تک تک تون هست



پ ن 4: یک عاشقانه ساده ته این پست لازم بود که خیلی از تلخی ها را از کامتون بشوره ببره :

اینو دیشب برای آقای دکتر نوشتم:

میدانی

بعضی از پیشنهادها را نباید به سادگی نادیده گرفت
شاید یک عمر برای رسیدنِ آن فرصتِ دوباره زمان لازم باشد
شاید هم دیگر هیچوقت آفتاب با آن زاویه بر آن نقطه از زمین نتابد
میدانی کدام پیشنهاد را میگویم؟
پیشنهاد بوسیدنت توی پیچ پیچ راه پله های عالی قاپو...

اُدْعُونِی أَسْتَجِبْ لَکمْ

سلام

روزتون زیبا

چطوری با کلمات میشه عطر و بو و رنگ را با اشتراک گذاشت؟

آفتاب خوشرنگ پاییزی پهن شده روی میز جلوی در

پتوس های سبز، انگار دارن توی آفتاب میرقصند

یه شادابی وصف نشدنی ...

خنکای پاییزی از لابلای در میاد داخل و اینطوری گرمای دلپذیر بخاری چند برابر به آدم حس خوب میده


سعی میکنم زاویه های قشنگ زندگی را پررنگ تر ببینم

حالا دیگه تمام روز سرکار نیستم

نصفه روز میام و سریع جمع و جور میکنم و میرم خونه

در عوض بساط میناکاری را بردم خونه و پهن کردم وسط سالن

یه جایی نزدیک همونجایی که پدرجان دراز میکشن

پرده ها را طبق معمول کنار زدیم و آفتاب بی جون عصر پاییز یه حال قشنگی به خونه میده

بساط میوه و آجیل را میزاریم همونجا کنار دستمون

و ریز ریز و آروم آروم با پدرجان حرف میزنم و به میناکاری میرسم

گاهی لابلای حرف زدن ها خسته میشه و چشماش را میزاره روی هم

ساکت میشم و نگاهش میکنم

به خودم امید میدم

میگم بهتر شده

رنگ و روش بهتره

راحت تر داره نفس میکشه و ....

و امیدوارم اینا واقعیت داشته باشه ...



پ ن 1: خواهرها میان و کوتاه کوتاه بهمون سر میزنن


پ ن 2: عمه و عمو میان و کوتاه کوتاه بهمون سر میزنن


پ ن 3: زندگی همین نیست؟

همین بالا و پایین ها و دلخوشی ها و ناخوشی ها؟


پ ن 4: همچنان دعاگوتون هستم و محتاج دعاهاتان...

محبت های ستودنی

سلام

روزتون به زیبایی این آفتاب پاییزی

آفتاب پاییز پهن شده تا وسطای پنجره

یه  رنگ خوب و دلچسب داده به هرچیزی که بهش نگاه میکنم

منم که دنبال نشونه هام...

این نشونه خوبیه

امروز میتونه روز خوبی باشه



دیروز دل آشوبه هام را ریختم دور و پیاده رفتم سمت مرکز خرید

خیلی وقت بود پیاده نرفته بودم

خیلی وقت بود مرکز خرید نرفته بودم

ولی باید میرفتم انگار

برای پدرجان بادام خریدم

تخمه گل آفتابهای خام

چشمم خورد به کتابفروشی بی رونق... دلم پرکشید

فضای بزرگ پر از کتاب

یکی یکی نگاه کردم سر صبر

کیمیاگر را نخوندم اینهمه همه تعریف میکنند... برش داشتم

حرمسرای قذافی شاید پدر هم دلش بخواد اینو بخونه ... برش داشتم

بازم لابلای کتابها چرخیدم

همین دوتا را حساب کردم

یه کرم مرطوب کننده از فروشگاه روبرویی خریدم

شیر و لیموترش را سرراه خونه که با ماشین میرم میخرم ... خوشم نمیاد وقتی دارم راه میرم خیلی دستام سنگین بشه

توی راه فکر میکنم

هر لحظه به چیزی

عینک آفتابیم را همراهم نیاوردم و انگار دو دو زدن چشمام را نمیتونم قایم کنم

خوشم نمیاد اینطوری...

راستی گفتم براتون که این عینک را آقای دکتر برای تولدم خریدند؟ همون روزی که باهاش بیرون بودم ...

همون روزی که آفتاب یه طور مهربونی دور و برمون میپلکید

همون روزی که زیارت رفته بودم و دلم پر از امید و حال خوب بود

میخواست یه چیز دیگه ای برام بخره ... جلوی یه پاساژ گفت پیاده شیم؟

گفتم نه

شلوغه

میخوام یه جایی بشینم فقط نگات کنم

گفت میخوام یه چیزی برای تولدت بخرم

گفتم دور بزن چهارراه قبلی یه جای خلوت یه عینک فروشی دیدم و مدتی هست عینکم خراب شده و تو فکر خریدش هستم

رفتیم داخل سرصبر نگاه کردیم

با حوصله ... یکی من انتخاب کردم یکی اون...

اون یکی بیشتر به دلم چسبید...

ولی هنوز دو به شک بودم

یه نگاهی به قیمت کردم ... چشم غره رفت

خندیدم

شیطنت کردم

چندتایی عینک ها را دادم خودش بزنه ... میخواستم ازش عکس بگیرم ... نزاشت

گفت زشته

فروشگاه خیلی خلوت بود

هیچکس نبود

لابلای عینک ها یهو یه عینکی پسندید ... اگه تنها بودم یقینا اینو نمیخریدم

ولی الان به نظرم قشنگترینه

سلیقه ی آقای دکتره...

هدیه تولدمه

باورتون میشه دلم نیومده حتی از روی کتابخونه اتاقم برش دارم بزارمش توی ماشین؟


خلاصه که دیروز بدون عینک پیاده روی کردم

همش بر سر هم شد 45 دقیقه

برگشتم سمت دفتر

یه کمی کار انجام دادم

بعد رفتم خونه

بساط سفال و لعاب ها و رنگ و پمپ را بردم خونه

بعدازظهر کوتاه پاییزی را میرم میشینم وسط سالن

نزدیک اونجایی که پدرجان دراز میکشن

بعد شروع میکنیم به حرف زدن

دیروز یه عالمه خاطره برام تعریف کردند

خاطراتی که باعث میشه بهشون ببالم... از داشتنشون به خودم افتخار کنم

منم آروم آروم رنگ میزنم و نقش میکشم

پدرلابلای حرفا ازم تعریف میکنن

میگن خیلی بهتر شدی

پیشرفت کردی

مادرجان دور و برمون میپلکن

میوه پوست میگیرن

آجیل میارن

چای بهمون میدن

اینطوری انگار پاییز دلچسب تر میشه

همش که نباید کار کرد

گاهی باید رفت و نشست وسط زندگی... چهارزانو

بعد نفس عمیق کشید و عطر لحظه ها را به تک تک سلولهای تن مهمان کرد

زندگی همینه...




پ ن 1: اونقدر بهم محبت کردید

130 تا کامنت دارم

این حجم از توجهتون اشکم را در میاره

خدا شماها را بهم داده


پ ن 2: دوست دارم پستچی بسته را بده دستم

انگار یه حجم بزرگ از خوشحالی یهو میاد توی دل آدم

ولی دوتا بسته آخرم هردوتاش را همسایه ها تحویل گرفتند و بهم دادند

حیف... دلم میخواست این خوشی کوچولو را ...

آذرماه مبارک

سلام

وارد ماه ته تغاری پاییز شدیم

امیدوارم روزای خوبی در انتظار همه مون باشه

 

شنبه بعد ازظهر باز راه  آزمایشگاه و مطب را پیش گرفتیم

یه راه فرسایشی

دکتر گویا رفته بود سفر

اما منشی زنگ زد و شرح حال داد و دکتر هم برای یه بیمارستان دولتی دستور بستری داد

راه افتادیم سمت بیمارستان

رسیدیم اورژانس... وحشتناک بود

پر از مریض بدحال

چند نفری به وضوح میگفتند که کرونا دارند

پزشک اورژانس هم گفت که توی بخش اصلا اتاق خالی ندارند و امشب را باید مهمان اورژانس باشیم

یه دودوتا چهارتا کردم و دیدم اصلا به صلاح نیست که پدرجان اونجا بستری بشن

این شد که برگشتیم خونه

خسته و خراب و له ...

هماهنگی ها را انجام دادم برای روز بعد

صبح زود راهی بیمارستان شدیم

باز اورژانس پر از مریض بود

بازم بستری شدن اونجا مساوی یه عالمه مرض جدید به نظر میرسید

این شد که رفتم داخل بخش و یه نوبت برای همون دکتر مورد نظر گرفتم

البته نه به این سادگی و با هزار تا زنگ و تلفن و پیدا کردن آشناهای مختلف

بارون ریز ریز میبارید و تحمل پدرجانم تمام شده بود

به سختی نفس میکشید و حالت تهوع و دل آشوب درونی حالش را خراب کرده بود

منتظر منتظر منتظر

ساعت حدود یازده دکتر اومد

تازه جناب منشی صلاح نمیدونست که بیمار بد حال ما را به صورت اورژانسی بفرسته داخل

تمدن به خرج دادم و سکوت کردم ... ایستادم و نگاه کردم به پدری که دیگه نشستن روی صندلی براش سخت شده بود و به سختی نفس میکشید

نیم ساعت بعد دوباره ازش خواهش کردم ... دیدم اصلا گوشش به این حرفا بدهکاری نیست

حقیقتا صبوریم را از دست دادم

میدونم که مریض ها همه مریض هستند و نوبت دهی به همین خاطر هست

اما ماها انسانیم و انعطاف پذیر

بد نیست یه نگاهی بندازیم و مریضی که داره از شدت بدحالی به خودش میپچه را ببینیم

خلاصه که بدون هماهنگی جناب منشی وقتی در باز شد با آقای دکتر سلام و احوال کردم و گفتم میشه خارج نوبت پدرجان را ویزیت کنید

دکتر از پشت میز بلند شد و گفت من دیشب دستور بستری دادم و ...

خلاصه که بررسی کردن اوضاع پدر را و وضعیت اورژانس را هم شرح دادم و قرار شد کارهای لازم توی یه بیمارستان دیگه و با شرایط دیگه ای انجام بشه

حالا پیش به سوی بیمارستان بعدی

باز پروسه نفس گیر پذیرش

باز

و باز

و باز

خلاصه که تا ساعت نزدیک 5 عصر طول کشید و کارها حل شد و ترخیص شدیم

امیدوارم که همه چیز بهتر بشه

امیدوارم دیگه این آسیب و آب آوردگی تکرار نشه

امیدوارم حالش بهتر بشه

دیدنش توی اون حال خیلی سخته

گاهی باید چنان دلسنگ بشم که انگار این موجود نحیف و مریض پدرم نیست

کمک کنم که جناب دکتر یه نیدل بزرگ و ضخیم را فرو کنه توی شکمش...

در درونم فرو میریزم از اینهمه درد ولی باید قوی باشم

باید تحمل داشته باشم

انشاله که به خوبی این روزها میگذرن

 

صبح به سختی بیدار شدم

ولی باید میومدم دفتر

کارهام نامرتب شده

حالا خوب میدونم که آدمیزاد از یک ثانیه بعد خودش هم بی خبره ...

نمیدونم میتونم کارهام را مرتب کنم یا نه

نمیدونم این سفر را میتونیم بریم یا نه 

ولی میدونم که یاد گرفتم محکم باشم

 

 

 

 

 

پ ن 1: چقدر خوبه یکی هست که میدونم حواسش هست ...

 

پ ن 2: آقای دکتر تمام سعی و تلاشش را کرد

 

پ ن 3: پدرو مادر عروس جان هرکاری از دستشون براومد انجام دادند

 

پ ن 4: عموجان اومد به پدرجان سرزد و چقدر خوشحالش کرد

 

پ ن 5: براش قصه ی سفر را میبافم و با همین حربه بهش امید میدم

دلش برای پسرجان و عروسش تنگ شده

 

پ ن 6: اینهمه محبت و امید که بهم دادید برام واقعا ارزشمنده

از داشتنتون بی نهایت خوشحالم

 

پ ن 7: لابلای روز سخت شنبه هرطوری که بود 70 تا حمد شفا را برای مادرمریم جان و همه بیماران خوندم

اما انگار به دلم نچسبید

دیروز وقتی بارون میبارید و توی پیاده روی بیمارستان دلم بدجور غصه دار بود ، کلاه کاپشنم را کشیدم سرم و راه رفتم و خوندم وخوندم و خوندم ...

امیدوارم خداوند به همه مریضها لباس عافیت بپوشاند