روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

آخرین روز خردادماه

سلام

صدای منو از آخرین روز بهاری سال 1402 میشنوید

و اینگونه است که روزهای بی تکرار دارن با سرعت میگذرن

قدر بدانیم ...

لحظه ها را

زندگی کنیم زندگی را ....



دیروز صبح زود بیدار شدم و نمونه را بردم برای آزمایشگاه

توی راه برگشت هم نان سنگک خریدم

با مادرجان صبحانه را کله سحر خوردیم

بعدش من یه کمی اتاقم را مرتب کردم

یه کمی کتاب خوندم

دوش گرفتم

و بعدش مغزبادوم و خاله جان را برداشتیم و رفتیم سرای ایرانی!!!!!

وسط هفته و قبل از ظهر ، حسابی خلوت بود

نسبت به چند ماه پیش خیلی تغییر کرده بود و خیلی بهتر شده بود

گسترش داده بودند و قسمتهای مبلمان و کالای خواب را به یه سالن بزرگتر منتقل کرده بودند

یه دوری زدیم و یه کمی بررسی کردیم

و در نهایت به عنوان جایزه یه خرد کن برداشتیم

نمیدونم در جریان جایزه های سرای ایرانی هستید یا نه

اینطوریه که، از یه مبلغی که بیشتر خرید کنید یه کد قرعه کشی بهتون تعلق میگیره

این کد را همون لحظه وارد یه سیستم فعال که همونجا هست میکنید و عین گردونه میچرخه و روی یه عددی می ایسته

زمانی که ما خرید کردیم جایزه ها بین 200 هزارتومان تا 2 میلیون تومان بود

که ما یک میلیون و نهصد برنده شدیم

ولی این مبلغ همون لحظه برای شما فعال نمیشه

و برای استفاده از اون مبلغ یک ماه بعد از اون تاریخ میتونید اقدام کنید و تا یکسال هم اعتبار داره

خلاصه که ما یک میلیون و نهصد اعتبار جایزه داشتیم

یه خرد کن انتخاب کردیم

60 هزارتومان وجه رایج ممکلت را هم پرداختیم و این شد جایزه سرای ایرانی!!!!



بعد هم رفتیم قسمت مبلمان و داشتیم گول یه نیم ست راحتی را میخوردیم که آقای دکتر در همون لحظه ی آخر زنگ زدند

من با اشتیاق براشون تعریف کردم که یه نیم ست خوشرنگ و خوشگل دیدم و در حال انتخاب پارچه و ... هستیم

که ایشون هم قشنگ آب پاکی را ریختند روی دست من و با دلایلی خودشون که کاملا منو قانع کرد فرمودند سریع محل را ترک کن....

و اینگونه بود که از یه خرید هیجانی رهانیده شدیم ....



ساعت نزدیک 3 بود که خاله و مغزبادوم را رسوندم خونه هاشون

خودم با مامان جی اومدیم خونه و ناهار خوردیم

و خرد کن را افتتاح کردیم

خرد کن یه قطعه روش داشت که پوست سیر را جدا میکرد

من و مادرجان سریع دست به کار شدیم و پوست سیرها را با دستگاه کَندیم و یه شیشه بزرگ ترشی سیر درست کردیم

در همین حین که رفته بودم از انباری شیشه برای ترشی بیارم؛ چشمم خورد به یه ریسه ی رنگی رنگی که چراغهای کوچولو کوچولو داره

سالها پیش این ریسه را از مکه خریده بودم و اصلا استفاده نکرده بودیم

ریسه آوردم و با چسب گرم طوری که خود ریسه مشخص نباشه نصبش کردم زیر لبه کابیتهای بالا

و اینگونه شد که بالای قسمتی که به قول معروف «کافی بار» آشپزخونمون  هست، کلی رنگی رنگی و خوشگل شد

دیگه تا آخر شب میناکاری کردم و اینگونه دیروزمون را به پایان رساندیم


امروز صبح هم بیدار شدم

دوش گرفتم

و پیش به سوی باشگاه

وقتی رسیدم دیدم نیم ساعت تا زمان باشگاه وقت دارم

و البته که هنوز در باشگاه را باز نکرده بودند و تعطیل بود

منم ماشین را پارک کردم و رفتم برای پیاده روی

بعدش هم برگشتم سمت باشگاه و سانس ورزشی

مادرجان یه کلاه نقاب دار خوشگل برام جایزه خریده بودند که باهاش کلی کیف کردم

آخر کلاس هم از خانم مربی پرسیدم این کلاس ورزشی اسمش چی بود؟ذهن یه عالمه آدم را مشغول کردم

فرمودند: «ایروفیت»

پس نتیجه میگیرم حدسیات همه غلط بود

خانم مربی جان را که اسمشون «مروارید» هست رسوندم به ایستگاه اتوبوس

و خودم اومدم سرکار....

باشد که رستگار شوم ...






پ ن 1: براتون تعریف کردم که عموی مادرجان از آمریکا اومده بودن؟

گفتم رفتیم دیدنشون؟

دیروز برای مادرجان یه کیف خارجکی خیلی مینیمال سوغاتی فرستاده بودند...

لازمه بگم کیف ماله من شد؟

یادم باشه عکسش را براتون بزارم

یه وجب کیف اونقدر جا داره که نگو



پ ن 2: وسط سانس ورزشی آقای دکتر هزاردفعه تماس گرفتند

خب گوشیم که توی کمد بود و صداش نمیومد

ولی روی ساعتم میدیدم که تماس میگیرن و هی رد تماس میکردم

بعد از باشگاه زنگ زدم بهشون

تا سلام کردم - گفتند: وای همین الان یادم اومد که این ساعت باشگاه هستی

یعنی سلامم در این حد خشمگین بود؟



پ ن 3: باورم نمیشه یکساعت ورزش کردن اینهمه حال دلمو عوض کرده



پ ن 4: باورم نمیشه هنوز هم غصه هایی هستند که میتونن منو به جنون برسونن

مگه یاد نگرفتم که شادی و غم این دنیا گذرا هست؟



پ ن 5: چقدر پر از حرفم ...

ولی انگار کلمات توی ذهنم جمله نمیشن

مگه تموم عمر چند تا بهاره؟

سلام

روز گرم و آفتابیتون بخیر


دیروز بعد از ظهر رفتیم باغچه

توی خنکای عصرگاهی ، زیر درختهای انگور

اونجایی که وقتی نسیم میاد ، میشه رقص برگها را تماشا کرد....

یه کمی انجیر چیدیم

ته مانده های زردآلوها را چیدیم

یه کمی تره

یه کمی جعفری

نعناهایی که عطرشون آدم را از خود بیخود میکرد

به باغچه ی فلفلها آب دادیم

و بعدش برگشتیم خونه و تا اخر شب میناکاری کردم

یه ظرف پایه دار خوشگل...


امروز صبح باز مادرجان را بردم آزمایشگاه

البته نه آزمایشگاه نوبل

خیلی شلوغ بود

یه آزمایشگاه توی خیابان محتشم کاشانی... سرچهارراه

همون آزمایشگاهی که خیلی زیاد پدرجان را برده بودم ...

پشت ام آر آی سپاهان

اتفاقا طرف قرارداد بیمه تکمیلی ما هم بود

ولی آزمایش ادرار موکول شد به فردا صبح



بعدش مادرجان را رسوندم دفتر و کولر را روشن کردم

و پیش به سوی باشگاه

بالاخره این طلسم را شکستم و جلسه اول را رفتم

خب مسلما جلسه اول بود و کلی توی آینه روبرو به خودم و حرکاتم که اصلا با بقیه و به خصوص استاد هماهنگ نبود خندیدم

و جالب تر اینکه نمیدونم کلاس چی ثبت نام کردم ....

یادمه گفتند کلاس ایروبیک و پیلاتس روزهای فرد هست و روزهای زوج ....

یادم نیست روزهای زوج چی... یه چیزی که فیت ... داشت

منم گفتم من فقط روزهای زوج و صبح بین 8 تا 9 زمان دارم ...

و اینگونه شد که جلسه اول برگزار شد...

خوب بود

امیدوارم پیگیر بشم و سریع رهاش نکنم





پ ن 1: توی گروه نوشتم فردا تور سرای ایرانی

ثبت نام کنید

ساعت حرکت...

کلی مسخره بازی درآوردن ...



پ ن 2: مادرجان همین الان رفتند که جایزه ی ورزشکار شدن دخترشون یه کلاه ورزشی برام بخرن



پ ن 3: دیروز با داداش و همسرش توی فروشگاههای رم قدم زدم

اینترنتی

از راه دور

مجازی

ولی خیلی کیف داشت

کلی خندیدیم

یک کمی ستاره روی صورتم بپاش سعی می کنم شبیه کهکشان شوم

سلام

روزتون زیبا


دیروز از صبح عطسه میکردم

ولی دیگه از بعد از ظهر رسما آبریزش چشم و بینی هم بهش اضافه شد و پشت سر هم عطسه ها قطع نمیشد

مادرجان یه پارچ بزرگ آب و عسل و آبلیمو گذاشتن کنار دستم

خودم هم شروع کردم به آب خوردن

چای هم با همون قندهای زنجبیلی

بیحال شده بودم به شدت

تا آخر شب هم همین حال بودم

امروز هم انگار سرم گیج میره

انشاله که همون آلرژی های معمولی هست و میگذره


امروز صبح زودتر بیدار شدیم

دوش گرفتم

رفتیم به سمت آزمایشگاه

ساعت هفت و نیم رسیدیم جلوی در آزمایشگاه 70 نفر جلوتر از ما نوبت داشتند

نشستیم توی نوبت

ساعت 8 و نیم نوبتمون شد

کد ملی را دادیم... اما اون کد آزمایش را میخواست ... کد نیومده روی گوشی مامان ... فکر کردم با همون کد ملی میشه

ولی نشد

دست از پا درازتر...

پیگیری میکنم ببینم میشه یا نه

بعدش رفتیم سمت باشگاه

روزهای باشگاه را روزهای فرد گرفته بودم که با نگاه به برنامه هام ترجیح دادم عوضش کنم

شد روزهای زوج

با لباس ورزشی رفته بودم که اگه شد امروز ورزش کنم ولی قرار شد از فردا برم

همونجا لباس عوض کردم

بنزین زدم

با مادرجان رفتیم بانک

تاریخ کارت عابربانکشون منقضی شده بود

بعد اومدیم دفتر

دیگه عطسه نمیکنم ولی انگار گیجم ....






پ ن 1: دیروز اصلا میناکاری نکردم از بس بیحال بودم


پ ن 2: دمای اصفهان از 40 درجه گذشته

میشه گفت هنوز توی فصل بهاریم؟


پ ن 3: وقتی کارهای امروز جور نشد میخواستیم با مادرجان با تشویقهای بسیار جناب دکتر ربولی بریم سرای ایرانی

ولی چک کردم و دیدم برگه ی جایزه را با خودم نیاوردم و توی خونه هست

دیگه حوصله ریسک نداشتم که تا اونجا بریم و اونها هم بگن با کارت ملی نمیشه



وطن آدمی آنجاست که عشق و کلمه و ایمان را حرمت می گذارند.

سلام

روزتون زیبا

خردادماه زیبا به هفته آخر خودش رسیده

یک فصل رو به اتمام هست

یک فصل از سال تازه داره تمام میشه ...

هر روز را زندگی کنیم

زندگی فرصت کوتاهی است

بعضی از روزهای به زندگی کردن حریص میشم ... انگار ثانیه ها ارزش پیدا میکنند

انگار برای هر دقیقه ای دلم میتپه

دلم نمیاد بخوابم ... دلم میخواد تک تک ثانیه ها را زندگی کنم

اما بعضی از روزها هم اونقدر بی انگیزه میشم که ثانیه ها از دستم میرن

ساعتهای زیادی را میخوابم ... و دلم نمیخواد زندگی را خیلی هم زندگی کنم ...

آدمیزاد همینه

هرروز به یه حال و احوال



چهارشنبه بعد ازظهر تمیزکار داشتم

برای ساعت 4

تازه ساعت 4 زنگ زده که آدرستون را گم کردم میشه دوباره پیامک کنید

بهش میگم شما الان باید اینجا باشی!!!!!

گفت ده دقیقه با شما فاصله دارم

به همون نام و نشان ساعت 5 رسید

واقعا عصبانی شده بودم ... من از سه و نیم شروع کردم به جمع و جور کردن پله ها و پارکینگ

ساعت و زمان برام مهم بود

برای 4 ساعت تمیزکار گرفته بودم

خیلی تنبلانه و آروم و بی دقت شروع کرد به تمیزکاری

اول پله ها را جارو زد

بعد تی کشید

بهش گفتم نرده های پله ها را دستمال بکشه

دیدم خیلی داره تنبلانه کار میکنه و حوصلم سر میره

از همون اول خودم شروع کردم به تمیزکاری

اول گل و گلدونهای پارکینگ را سامان دادم

بعد فلاورباکس جلوی در را

خودم درپارکینگ را با برس و شوینده تمیزکردم و شستم

بعد در ورودی را تمیز کردم

و ایشون همچنان داشتند خیلی آروم کار میکردند

آسانسور را تمیز کردم و ازش خواستم دوباره آسانسور را تمیز کنه تا حسابی برق بزنه

پادریهای داخل آسانسور را شستم

توی لابی تی کشیده بود ولی هنوز گردو غبار گوشه و کنار از بین نرفته بود

دوباره آب گرفتم

سر دو ساعت و نیم هم فرمودند تمام شد

به زور مجبورش کردم تی و دستمالها را بشوره و ببره بزاره سرجاش

شلنگ را از وسط پارکینگ جمع کنه!!!!!

و در نهایت گفتم شیشه سکوریت بین لابی و پارکینگ را تمیز کن!!!!!!

شاکی شد پرسید ساعت چنده ؟!!!!!!

گفتم 7 و نیم ... شما برای 4 ساعت با من قرارداد داری...

گفت دیگه تمام شده !!!!!

خلاصه که اونقدر خسته شده بودم که حوصله بحث نداشتم

گوشی را برداشتم که پول واریز کنم که فرمودند این مبلغ کم هست و ...

من از آچاره نیرو میگیرم

و اصولا هم راضی هستم

مبلغش هم از قبل از اینکه بیان مشخص هست

یعنی چه ایشون 4 ساعت برای من کار کنه چه یکساعت ... طبق قرارداد اولی که نوشتم همون مبلغ حساب میشه ...

خلاصه که راه پله ها و پارکینگ و لابی تمیز شد



پنجشنبه صبح هم کله سحر بیدار شدم

مادرجان را گذاشتم باغچه و رفتم همون کافی نت نزدیک اداره مالیات

کلا 5 دقیقه هم طول نکشید

اداره مالیات سمت میدان نقش جهان هست و چون به پسرعموقول داده بودم رفتم سمت گز فروشی های سمت دروازه دولت

سراغ انگبین گرفتم و اصلا نداشتند

راهنمایی هم نمیکردند

دوتا از مغازه ها گفتند که ما انگبین داریم ولی نمیفروشیم و برای مصارف خودمان هست

یکی هم بهم یه آدرسی داد گفت توی میدان امام علی (سبزه میدان) شاید پیدا کنی که البته فاصله و مسافت زیادی بود

خلاصه که دست از پا درازتررفتم بازار لوازم التحریر

البته چون دقیقا همون جا هست

دو سه قلم جنس میخواستم که خریدم

یه بطری آب هم برای خودم خریدم

یه دفترچه یادداشت هم برای مادرجان

یه دفترچه قرتی پرتی هم برای مغزبادوم

اومدم سمت دفتر و وسایل را گذاشتم

بستنی خریدم و رفتم دنبال خواهر و مغزبادوم و رفتیم سمت باغچه

مادرجان سبزی چیده بودن و در حال سبزی پاک کردن بودند...

غوره چیدم و غوره ها را دانه کردیم و شستیم

زردآلو و انجیر چیدیم

بعد هم یه سری به مزار پدرجان زدیم

و نزدیک 4 رسیدیم خونه

ناهار خوردیم و هممون از خستگی دو ساعتی بیهوش شدیم

بعد بیدار شدیم و مادرجان و خواهر سبزی ها را خرد کردند و تفت دادند

من و مغزبادوم هم غوره ها را آب گرفتیم و گذاشتیم روی گاز تا قل بزنه ...

تا آخر شب مادرجان دستشون بند بود

و اینگونه 5 شنبه را سپری کردیم



جمعه صبح هم بیدار شدم

و بعد از آب دادن به گلها و رسیدگی به امور دم دستی و دوش گرفتن

با مادرجان رفتیم نانوایی و چند مدل نان خریدیم

بعدش هم بنزین زدیم

رفتیم دنبال خاله جان

رفتیم پولکی و نبات و یه مدل قند زنجبیلی خوشمزه خریدیم

و قرار شد بریم یه سری به مریض بزنیم

توی مسیر بودیم که یه موتور سوار خیلی جوان (فکر میکنم حتی گواهینامه هم نداشت) 

کوبید به ماشین و آینه بغل و خودش پخش زمین شد

جایی بود که من تقریبا ایستاده بودم و نهایتا ده کیلومتر هم سرعت نداشتم

ولی مادرجان و خاله جان خیلی خیلی ترسیدند

خلاصه که پیاده شدم و بلندش کردم و الحمدلله اتفاق بدی نیفتاد

بعد از عیادت هم رفتیم خونه و بقیه روز را به کتاب خوندن و میناکاری گذروندم 


امروز صبح زودتر از خونه زدم بیرون

رفتم یه باشگاه ثبت نام کردم

ببینم شدنیه یا نه....



پ ن 1: وسط این پست کلی تلفنی با ملیحه عزیزم حرف زدم

پیغام داد برای پسرعموجان که از دیجی کالا میتونی این محصول را بخری

چون مادرخودشون هم دیابت دارن و از این محصول استفاده میکنن


پ ن 2: مغزبادوم مایل هست با من بیاد باشگاه

ببینم شدنیه یا نه


پ ن 3: باید مادرجان را میبردم برای آزمایش خون

زمانش داره تمام میشه

باید بزارم توی برنامه این هفته م


پ ن 4: آب بنوشید

فراوان

با طعم هایی که دوست دارید

و بزارید تابستون بهتون حس و حال خوب بده

از آفتاب پررنگ و روزهای بلند نهایت استفاده را ببرید




برای گلشن

هیچ راه ارتباطی باهات ندارم

ممنون که منو میخونی

ولی یه راه ارتباطی بزار

شماره ات را با یه دنیا خجالت و شرمندگی گم کردم


دنیای ما جا می شد انگار در تیله چشم عروسک

سلام

روزتون زیبا

دلهاتون پر از نور و روشنایی خورشید

قلبهاتون گرم مثل تابستون

امیدهاتون پررنگ مثل آفتاب این روزها



دوشنبه بعد ازظهر رفتیم مهمانی

خانواده همسرِ داداش، یه باغ گرفته بودند و ما را دعوت کرده بودن اونجا

قرار گذاشته بودیم که زودتر بریم تا هوا روشنه فسقلیا بتونن از فضای باز و اسباب بازیها استفاده کنند

برای همین 6 و نیم طبق قرار اونجا بودیم

فضای قشنگی داشت

جای بازی داشت برای بچه ها

تا تونستند دویدند و بازی کردند

شام دور هم بودیم ، تا آخر شب نشستیم

و دیر وقت اومدیم خونه


نوبتی که برای روز سه شنبه برای تعویض پلاک گرفته بودم ساعت یک و پنجاه دقیقه ظهربود

صبح هنوز خواب بودم که از تعویض پلاک زنگ زدند و گفتند باید قبل از ساعت یازده اینجا باشی وگرنه کارت انجام نمیشه !!!!!!

سریع از تخت اومدم بیرون و صبحانه خوردم و مدارک را جور کردم و برای قبل از ساعت 9 از خونه زدم بیرون

مادرجان را رسوندم باغچه

خودم رفتم سمت تعویض پلاک

گویا جابجا شده بودند و توی آدرس قبلی نبودند و اطلاع رسانی نداشتند و تابلو نداشتند ...

40 دقیقه ای دنبال آدرس میگشتم ...

یه نگاهی به مدارک انداختن و کلی غرغر کردند که ما شلوغیم و این انتقالهای وراثتی طول میکشه و ...

منم سکوت کردم و فقط نگاهشون کردم ...

خب عزیز من اینم کار هست دیگه...

بعد هم گفتند عوارض شهرداری را پرداخت نکردید و میخوای برو یه روز دیگه بیا

منم گفتم نخییییییییییییییییییر... تا شما بررسی کنید من میرم پرداخت میکنم

در عجبم که چرا این عوارض را اینترنتی نمگیرن!!!!

بدو بدو خودم را رسوندم نزدیکترین شهرداری و عوارض را پرداخت کردم و بدو بدو برگشتم

بعد فرمودند چون تعداد ورثه زیاد هست باید نامه را دستی ببری پیش رئیس راهنمایی و رانندگی و دستور کتبی بگیری و ....

نامه را گرفتم و با عجله رسوندم پیش رئیس و ...

دوباره برگردوندم ...

بعد کارهای اداری انجام شد و پلاکها را از روی ماشین جدا کردند و رفتم پلاک جدید گرفتم

آوردم همین جای اولی و خودشون نصب کردند- البته پولش را گرفتند و تقاضای انعام و ... هم کردند

خلاصه که ساعت 2 و نیم بعدازظهر تمام شد...

باشد که رستگار شویم ....

مادرجان را از باغچه برداشتم و رفتیم خونه ...




امروز هم روز شلوغی دارم

یادم باشه عکس فسقلا را توی باغ گرفتم براتون بزارم....


فکر می کنی چاره ی دلی که جوجه تیغی است چیست ؟

سلام

روزهای آخر بهار...

البته به نظر من دیگه هیچ شباهتی به بهار نداره

تابستون کاملا از راه رسیده و خورشید خانم داره با تمام توان میتابه

این قدرت نمایی نور و روشنایی را باید قدر دانست


دیروز چند تا از همسایه ها بهم سرزدند

یکی برام سوهان خوشمزه ی قم آورده بود

یکی دیگه اومده بود تشکر کنه بابت توت و ...

اون یکی خانم همسایه هم پاش درد میکرد و برای اینکه نفسی تازه کنه چند دقیقه ای اومد روی چهارپایه ی جلوی در نشست و حرف زدیم

کار داشتم و این سرزدنها و حرف زدنها برنامه هام را ریخت بهم

ولی انرژی میگیرم

دیرتر رفتم خونه

ناهار خوردیم و یه چرت کوچولو زدم

بعدش هم به اصرار مغزبادم رفتیم خونشون

برامون یه مدل ژله ی چند رنگ درست کرده بود

کلاس زبانش کنسل شده بود و حوصله ش سررفته بود

دو ساعتی اونجا بودیم

توی راه برگشت یه سری به مغازه پلاسکویی زدیم - دنبال یکی از این به اصطلاح بندهای لباس بودیم که مدلهاش را دوست نداشتیم و نخریدیم

بعد هم عمه جان را و همسرشون را دیدیم و توی خیابون ایستادیم و یک ربعی حرف زدیم

رسیدیم خونه و دلم میناکاری میخواست

تا ساعت 12 شب مشغول بودم

وقتی رفتم رختخواب هلاک خواب بودم

کوتاه با آقای دکترِ بداخلاق صحبت کردم ... با من بداخلاقی نمیکنه ها

اتفاقا متوجه میشم تمام سعیش را میکنه که انرژی های منفی را به من منتقل نکنه

ولی میفهمم اونقدر کار و روزگارش بهم ریخته شده که ناخواسته بداخلاقه و اون آدمی همیشگی نیست




پ ن 1: باید برم گز بخرم

برای مهمانی که امروز دعوت هستیم

توی راه که میومدم سرزدم ولی هنوز باز نبود



پ ن 2: یه عالمه کار توی لیستم هست

یکی یکی خط میخورن

یکی یکی کارهای جدید زیر لیست اضافه میشن

و این یعنی زندگی ادامه داره



پ ن 3: اومدن دادش و همسرش نزدیک شده

و مادرجان داره براشون زردآلوها را توی آفتاب خشک میکنه



پ ن 4: کلاژن خریدم دوباره

به سلامتی پوست و زیباییتون اهمیت بدید

مهم نیست که چه کاری میکنید

مهم اینه که با کاری که انجام میدید حس خوب داشته باشید



پ ن 5: بطری آبی که توی خونه باهاش آب میخوردم خراب شده

متوجه شدم به طور عجیبی کمتر آب میخورم


آنکه امروزش را درنمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید.

سلام

روزتون زیبا

یکی از قورباغه ها را قورت دادم

الان زیر کولر نشستم

خنک؟؟؟!!!

بدک نیست

کلا طلسم شده بود

کارهای من کلا همینه ها... ولی خب

اونایی که همراه من بودن سالها میدونن که اینجا دفتر ما راه پله برای پشت بام ندارم

آقای سرویس کار هم نردبان نداشت

موتور و پمپ را باز کرد

عین مارمولک علمک گاز را گرفت و رفت روی پشت بام

طناب هم که نداشتیم یکی از کمربندهای تکواندوی داداش جان را گذاشتم اینجا به جای طناب همه جا ازش استفاده میکنیم

بعد یکی یکی جعبه ابزارش را بستم به طناب ، کشید بالا

بعد موتور...بعد پمپ آب

بعد یه جعبه ابزار دیگه...

خلاصه سرتون را دردنیارم همه وسایل را برد بالا

و بعد خیلی شیک و مجلسی اومد پایین و یه سخنرانی مبسوط پیرامون اینکه اون کولر قبلی به دلیل نمیدونم چی جایی برای قفل نداره و کولر جدید را هم اگه کلا ببریم بالا به دلیل نمیدونم چی نمیشه جایگزین کرد انجام داد و در نهایت فرمود که کولر را بزاریم همین پایین جلوی اون یکی در...

منم پذیرفتم ... نمیپذیرفتم چیکار میکردم؟؟؟؟؟؟

بعد فرمود تسمه کولر پاره شده

دیدم خیلی آروم و خونسرده گفتم یه لیست بنویس برم خرید تا داری سرویس میکنی

خلاصه یه چیزایی نوشت

رفتم خریدم و اون قفل را هم پس دادم و آقای فروشنده با وجود یه عالمه غرغر قبول کرد پس بگیره

اونقدر غر زد که گفتنی نیست

جونم براتون بگه که حدودای ساعت 2 کارش تمام شدو رفت

دفتر را مرتب کردم

همه چیز را برگردوندم سرجای خودش

یه کار کوچیک انجام دادم و رفتم خونه....

امروز هم دارم ادای خنک شدن در میارم ....





صبح رفتم اداره پست

بعد به دلیل نمیدونم چی چی ، درخواستم اصلا ثبت نشده بود

درحالی که توی گوشی میزد ثبت شده و شماره پیگیری هم داشت

منم حوصله نداشتم خیلی گیر بدم

پرسیدم راهکارتون چیه

فرمودند دوباره ثبت کن و دوباره واریز کن

البته اصرار داشتند حتما برم کافی نت

میگفتند دلیل ثبت نشدنش این بوده که با گوشی ثبت کردی!!!!

منم اومدم بیرون و با گوشیم باز ثبت کردم

رفتم داخل و ثبت شده بود

و تایید کردند

اومدم دفتر

مالیاتش را اینترنتی پرداخت کردم و نوبت ثبت شد

حالا بریم برای گیرهای بعدی....






پ ن 1: به جای اینکه برم خرید ، دیروز عصر رفتم سراغ انباری

چند تا چیز خوشگل پیدا کردم و آوردم پایین

چیزای خوشگل و لوکسی که مادرجان به عنوان جهیزیه برام کنار گذاشته بودند

مدتی بود میخواستم یه سرویس قابلمه پیرکس بخرم که برای پخت و پز استفاده کنیم و راحت بزاریم توی ماشین ظرفشویی

حقیقتش این بود که میدونستم که سه تا قابلمه خوشگل پیرکس توی انباری داریم

ولی هرچی گشتم فقط یکیش را پیدا کردم ....



پ ن 2: فردا شب خونه پدرو مادرعروس جان دعوتیم



پ ن 3: دیروز خواهرجان میخواست فندوق را ببره دکتر

پسته را برای چند ساعت گذاشت خونه ما

یعنی فسقلی اونقدر حرف زد و خندید که ناخواسته یه عالمه انرژی مثبت بهمون داد


زیر گنبد کبود جز من و خدا کسی نبود

سلام

روزتون زیبا

یعنی نمیدونم این چه حکمتیه که من هرکار اداری میخوام انجام بدم بیشترین گیر و پیچ و دردسر را باید رفع و رجوع کنم

شاید هم تقصیر خودم هست

از بس از کارهای اداری و روند اداری بدم میاد ... انرژی منفی میدم به این قصه و این قصه همیشه با یه عالمه مشکل روبرو میشه

حالا گیر کردم به تعویض پلاک ماشین

یعنی میخوام یه نوبت اینترنتی بگیرم

و با هزار و دو تا مشکل رو برو شدم

یک هفته کامل هست که من دنبال ثبت به نوبت اینترنتی هستم و نمیشه که نمیشه

هربار به یه قسمتی گیر میدم

اگه تعریف کنم واقعا توی پیچ پیچ این گیر ها گیج میشین...

یه قسمتی از ماجرا این هست که زمانی که رفتم گواهی نامه بگیرم کد پستیم درست ثبت نشده

این باعث شده که آدرسم یه چیز دیگه ثبت بشه

بعد حالا که رفتم و اصلاحش کردم باید از طریق اداره پست تایید بشه

بعد اینترنتی ثبت کردم

نیاز به واریز مبلغ داشته انجام دادم

گفته نهایت 48 ساعت طول میکشه

بعد از 48 ساعت نوشته که آدرستون غلطه و کدتون اشتباه !!!!!!!!!!!!!

خدایا اخه چرا

و الان هم هیچ ارگان و هیچ نهادی اینو برعهده نمیگیره...

والا من فقط یه نوبت اینترنتی میخوام برای تعویض پلاک !!!!!

تازه نگم براتون که یه مالیات چند میلیونی هم الکی افتاده گردنم

یه بار قبلا دادم

حالا میفرمایند که باید برای نقل انتقال دوباره بدی...

و ..

و ...

و ...


بگذریم

این دور باطل تمامی نداره

رسیدیم به زمان تحویل اظهارنامه

حوصله ندارم برای این کارها

دفعه قبلی دادم کافی نت نزدیک انجام بده و بعدا اونقدر به دردسرخوردم و متوجه شدم که ایشون اشتباهی مبالغ را وارد کردند...

حالا تصمیم دارم برم کافی نت کنار اداره مالیات...

اون سمت توی طرح ترافیک هست و فقط روزهای فرد میتونم برم

دیگه خیلی هم زمان ندارم

تا آخر این ماه باید سرو سامان بگیره این کار



پنجشنبه طبق معمول صبح رفتیم باغچه

ظهر هم خواهرا و خاله و ... اومدن خونمون

تا آخر شب دور هم بودیم

وقتی رفتند حس کردم روز خوبی بود و ....

رفتم یکی دوتا قلمه هام را کاشتم و حس خوب داشتم

تا اینکه خواهرجان شروع کردبه پیام دادنهای پی در پی و غرغر کردن و گله از در و دیوار و زمین و زمان ...

خستگی به تنم ماند


جمعه هم مغزبادوم خونه ما مونده بود

بخاطر دل اون یه کیک یخچالی درست کردیم

من که نخوردم ولی مادرجان نظرشون این بود که عالی شده

بقیه ش را هم دادم مغزبادوم برد خونشون

عصر هم یه سری رفتیم باغچه

مامان زنگ زده بود به عمه که بیان توت بچینن

نوه عمه هم دنبالشون بود و زحمت کشید رفت بالای درخت زرد آلو و همه زردآلوها را چید

زردآلوها را تقسیم کردیم

سبزی چیدیم

شستیم

بازم تقسیم کردیم ....




پ ن 1: ببخشید که اینهمه غرغر کردم

نمیدونم چرا گاهی زندگی پر میشه از غرغر



پ ن 2: یه جایزه ای از سرای ایرانی برنده شدم

یادم رفته بود

دیروز که داشتم دنبال یه برگه دیگه میگشتم پیداش کردم ...

عین وقتایی بود که توی جیب لباسای توی کمد پول پیدا میکنیم

توی این هفته یه روز میرم اون سمت



پ ن 3: امروز قرار هست بیان برای سرویس و راه اندازی کولر

یه قفل کولر خریدم چهارصدهزارتومان وجه رایج مملکت....

مگه خود موتور کولر چقدر هست



پ ن 4: چدن های گاز را چیدم توی ماشین ظرفشویی

سری بعدی هم وسایل دکوری آشپزخونه را

یه سری هم کل ظرف و ظروف ادویه و چای و نبات و ... را

در این بین هم مادرجان گاز و هود را تمیز کرد

منم کابینت ها را دستمال کشیدم

یهو انگار کل آشپزخونه خونه تکونی شد


واقعا 5 روز گذشته ....!!!

سلام

روزتون زیبا

اومدم دفتر

همچنان اینجا کولر ندارم و الان در حال پختن هستم...



پنجشنبه نیومدم دفتر

و طبق روال پنجشنبه ها از صبح با مادرجان و مغزبادوم که از شب قبل مونده بود خونمون رفتیم باغچه

و یه عالمه خودمون را هلاک کردیم

یه عالمه هم آب بازی کردیم

بعدازظهر هم فسقلیا و خواهر اومدن

دور هم بودیم تا آخر شب

جمعه را یادم نمیاد دقیقا چکار کردم

ولی میدونم که استارت یه کار بزرگ میناکاری (یه کاسه و بشقاب بزرگ) را زدم

شنبه باز با مادرجان از صبح که بیدار شدیم رفتیم باغچه

توت چیدیم

زردآلو چیدیم

و در نهایت آبیاری کردیم

و باز هلاک و خسته برگشتیم خونه

یکشنبه تولد دخترخاله بود

قرار گذاشته بودیم که از صبح بریم

ساعت 9 راه افتادیم

و با رعایت تم سفید و مشکی که قرتی بازی این بچه های دهه هشتادی و نودی بود رفتیم تولد

خیلی خوش گذشت

یه حیاط بزرگ دارند

چند تا هم تفنگ آبپاش داشتند

همه مون با همراه فسقلیا رفتیم حیاط و حسابی آب بازی کردیم

تا موش آب کشیده نشدیم برنگشتیم داخل...

و چقدر هم هوا گرم بود و مناسب آب بازی

تا شب اونجا بودیم

تا برگردیم خونه ساعت 11 شب بود

دیروز هم باز رفتیم باغچه

علف چیدیم

تره و جعفری و نعنا چیدیم

شستیم

تمیز کردیم

تا ساعت 4 بعدازظهر هم با مادرجان باغچه بودیم

حسابی آفتاب سوخته و برنزه شدم

با اینکه ضد آفتاب استفاده میکنم

با اینکه لباسهای آستین دار میپوشم

ولی آفتاب سوخته شدم

بعدازظهرمون هم به خواب و استراحت و میناکاری گذشت



لابلای این روزهای تعطیلی کتاب خوندم

یه عالمه یادداشت برای خودم نوشتم

یکی دو بار از دست عزیزانم به شدت ناراحت شدم

مغزبادوم یه چیزی برام گفت که بدجور ذهنم بهم ریخت و خیلی خیلی زیاد غصه خوردم

تا حدی که یه شب اصلا نتونستم بخوابم







پ ن 1: وقتی میشنوم کسی خودکشی کرده بدجور حالم خراب میشه

همش دارم فکر میکنم چقدر تحت فشار بوده که دست به همچین کاری زده

به این فکر میکنم که چقدر میشده بهش کمک کنم 

خدا را شکر که به خیر گذشته....


پ ن 2: آقای دکتر داره روزهای عجیب و غریب و سختی را میگذرونه

با این حال هنوز حرفای خوب میزنه


پ ن 3: خاله جان برام یه کت کتان سبز پاستیلی دوخته بود

الان پوشیدم

چقدر رنگی رنگی بودن را دوست دارم


پ ن 4: خواهر یه لنگه گوشواره ش را گم کرده و کلی داره غصه میخوره

مگه گوشواره ماله گم شدن نیست؟


اسم بازی من و خدا زندگی ست

سلام

روزتون قشنگ

قشنگ بودن روز برای من این هست که توی روز فعال باشم - غصه های بزرگ بزرگ نخورم و توی کارهام گره های کور ایجاد نشه

قشنگ بودن روز فقط به خوشگذرونی کردن نیست

گاهی قشنگی یه روز توی آرامشی هست که تجربه میکنیم



دیروز بعد از سرکار با مادرجان رفتیم خرید

یه مقداری میوه

یه مقداری گوشت

یه مقداری لبنیات و وسایل صبحانه

و ...

نه فکر کنید خیلی زیاد ها... نه ... همش یه مقداری...

ولی وقتی به قیمتها و عدد نهایی نگاه کردم مغزم سوت کشید...

رفتیم سمت خونه ناهار خوردیم 

من خریدها را جابجا کردم

مادرجان رفتند سراغ گوشت و مرغ

میوه و هویج و گوجه ها را چیدم داخل ماشین ظرفشویی

تا ماشین میوه ها را بشوره بقیه وسایل را جا دادم سرجای خودشون

بعد هم گوجه ها را خشک کردم و فرستادم توی یخچال

آبمیوه گیری را آوردم و هویج ها را آب گرفتم

مادرجان هم گوشتها را چرخ کردند

این شد که آبمیوه گیری و چرخ گوشت را جا دادم دوباره توی ماشین ظرفشویی

قرار بود یه مشتری برای ماشین پدرجان بیاد

برای همین خواهر و همسرش و مغزبادوم اومدن خونمون

برای همه آب هویج بستنی آماده کردم با شیرینی هایی که از دیروز مونده بود

ولی خودم فقط آب هویج خوردم

مشتری اومد و یه نگاهی انداخت و یه عدد و رفتم مسخره در نظرش بود...

مشتری رفت و خواهر و همسرش هم رفتند

من و مادرجان آماده شدیم بریم یه سر به زن دایی بزنیم که بعد از عمل هنوز حالش خوب نشده

یه بطری از آب هویج ها برداشتیم

یه ظرف هم خیار و آلوچه و زردآلو و گیلاس پر کردیم

خاله جان و آلاله را هم سرراه سوار کردیم

توی مسیر هم گرمک و موز خریدیم

یه سری به زن دایی زدیم

حالش خوب نبود

کلافه بود از اینکه نمیتونه آب بخوره و این بی آبی داره اذیتش میکنه

یه کم نشستیم و زودی پاشدیم که مریض اذیت نشه

بعد هم به پیشنهاد بقیه رفتیم و چهارتایی بستنی خوردیم !!!!!!!!!

هرچی گفتم من توی چالش هستم اونا بیشتر اصرار کردند...

و این شد که دوباره مجبور شدم خطا کنم

وقتی رسیدیم خونه ساعت نزدیک یازده و نیم بود

دیگه هیچ نایی توی بدنم نبود

به زور مسواک زدم و کرم شب و پریدم توی تخت

زنگ زدم به آقای دکتر... انگار تازه سرشب هست...

میگم دیگه من دارم بیهوش میشم ... میفرمایند نهایت یک ساعت دیگه ...

منم با کمال احترام شب بخیر گفتم و بیهوش شدم ...

والا...






پ ن 1: ساعت یه ربع به یازده وقتی بستنی سفارش دادیم

یه خانواده کنارمون بودند که اسم دخترشون ملیحه بود

یاد ملیحه افتادم و همون موقع بهش زنگ زدم ...

وای... خوااااااااااااااااااااااااب بود و بیدارش کردم....



پ ن 2: صبح سرراه به اون آقایی که سرویس کار کولر هستند سرزدم

یه آدرس دادند و گفتند برو فلان جا و فلان چیز و فلان چیز را بخر و بعد خبر بده

منم باید سریع میومدم اینجا

واقعا دارم میپزم از گرما

خدا میدونه این پروسه کی به سرانجام برسه



پ ن 3: برای یه کاری دارم پولام را پس انداز میکنم

چند ماه هست

بعد به محض اینکه عدد پس اندازم به اون حد نصاب میرسه زنگ میزنم ... عدد جدید میگن

بعد من باز میرم سراغ پس انداز...

دیگه مثل چای داره از دهن میفته...

این ماه دیگه فکر کردم شاید اونقدرا هم برام جذاب نیست و باید از خیرش بگذرم ...



پ ن 4: یکشنبه تولد دخترخاله کوچیکه دعوتیم

براش تیشرت خریدم

یه چراغ گرد سوز هم از میناکاریهای خودم داشتم برداشتم برای خاله

مادرجان هم جداگانه هدیه خریدند

دلم میخواد وقت بشه یه کارت پستال خوشگل هم درست کنم براش




تو به موقع می رسی و من، سال هاست دیر کرده ام.

سلام

روزتون زیبا

با گرما چه میکنید؟

دیروز ظهر که میخواستم برم خونه دماسنج ماشینم عدد 41 را نشون میداد

دیگه تبخیر نمیشیم

با سرعت به سمت تصعید شدن میریم

یه بسته پودرکیک خریدم و رفتم سمت خونه

ناهار خوردیم

کیک را ریختم تو قالب

رفتم دوش گرفتم

موهام را اتو کشیدم و آرایش کردم

میز را چیدم

یه عود روشن کردم

شربت ها را آماده کردم و مهمانها دقیقا سرساعت 4 زنگ در را زدند...

از اینهمه وقت شناسی واقعا کیف کردم

للی برام شیرینی آورده بود

دانا هم خیار

بعد نشستیم حرف زدیم حرف زدیم حرف زدیم

دلمه های مامان پز خوردیم

قهوه درست کردم برای بچه ها و کلی سر فال گرفتن و قهوه خوردن خندیدیم

یه جاهایی یاد پدرهامون کردیم و اشک ریختیم

یادتون هست پدر للی با فاصله سه ماه قبل از پدر من فوت شد...

توی کرونا بود

من نتونستم کنار للی باشم

ولی اون تو لحظه های سخت کنارم بود

براشون از میناکاریهام هدیه برده بودم

مادرجان براشون نعنای خشک و خیارشور گذاشته بود

و ...

کلی حال دلم خوب شد

اونقدر یه دور همی ساده تونست بهم انرژی بده که گفتنی نیست

بهم قول دادیم زود زود هم را ببینیم

زود زود دور هم جمع بشیم

ولی گرفتاریهای زندگی کار خودشون را میکنن...

اونقدر از هر دری حرف زدیم که نفهمیدیم کی شب شد...





پ ن 1: دلم برای روزهای بی دغدغه قدیمی تنگ شد

اونوقتایی که مسئولیت های زندگی روی شانه های مردانه پدر بود و من خیلی ساده برای خودم فقط زندگی میکردم



پ ن 2: مادرجان پایه ی همه ی کارهای منه

دیروز کلی زحمت کشید

خسته شد

ولی گفت که خیلی بهش خوش گذشته...



پ ن 3: جور میشه ... میدونم

هنوز زمانش نرسیده



پ ن 4: امروز یه مشتری میاد برای ماشین پدرجان

میخوام خونگی بفروشمش



پ ن 5: یکی از دوستای پدر اومد دفترم

یکساعتی حرف زدیم و من اشک ریختم و اون لبخند زد

اونقدر از پدرم خاطرات قشنگ گفت ....

پرده ها کنار رفت- خود به خود با شروع بازی خدا - عشق افتتاح شد

سلام

روزتون زیبا

هفته اول خرداد تمام شده و گرمای تابستونی شروع شده

البته هنوزم یه ساعتایی از روز که هنوز خورشید خانم خیلی خودنمایی نمیکنه میشه خنکای بهار را یه گوشه کناری تو سایه پیدا کرد

وقتی به روزهای رفته ی سال نگاه میکنم و میبینم یک فصل رو به اتمام هست با خودم میگم دستاوردت توی یک فصل از سال جدید چی بوده؟

برای خودت چیکار کردی؟

برای دلت چیکار کردی؟

برای اطرافیانت چه کار ارزشمندی انجام دادی؟

چیزی هست که باعث بشه به خودت افتخار کنی؟

کاری کردی که برات خاطره شده باشه ؟

چیزی بوده که ده سال بعد اگه بهش فکر کنی بهار 1402 را به یادت بیاره؟

باید مراقب زمان باشیم

خیلی زود میگذره

خیلی سریع از دستمون میره




دیروز بعدازظهر توی خونه موندیم و تمیزکاری کردیم

یه جاروبرقی اساسی

راستی یه کمی عطر (از اون اسانس های روغنی که موندگاریشون بالاست) زدم به کیسه جارو برقی

حالا وقتی روشن میشه و هرطرف میریم کلی بوی خوب میده

بعد هم گردگیری و شیشه پاک کردن

در آخر هم که پفیلا و پفک هندی آماده کردم که عکسش را براتون گذاشتم توی اینستا

یه گوشه از هال - جلوی تی وی- بساط میناکاری همیشه پهن هست

یه رو فرشی گلبهی رنگ پهن میکنم - یه پارچه رنگین کمانی هم روی اون

شابلونها و مداد و تراش و خط کشهای ژله ای و استامپ

و سفالی که دارم طرح میزنم

و البته پمپ و قوطی سیاه قلم و ...

ولی دیروز اونها را هم جمع کردم 

میخواستم همه جا در مرتب ترین حالت خودش باشه

اگه یادم بمونه از میز پذیرایی امروز عکس میگیرم براتون




یه پارچه نخی سورمه ای با طرح برگهای آبی و سفید خریدم و دادم به خواهرجان تا برام پیراهن تابستونی بدوزه

از اون پیراهن ها که میشه توشون غرق بشیم

گشاد و خنک و دلچسب...

بعد زنگ زده میگه برات یه شلوارک راحت و خنک دوختم !!!!

تو دلم میگم اخه دیدی من شلوارک بپوشم؟

پارچه پیراهن منو شلوارک کردی؟

حداقل یه چیزی میدوختی که من بپوشم...

اینجا بود که خشم و عصبانیتم را کنترل کردم و در جواب گفتم : خیلی لطف کردی... ممنونم ...

تا من باشم دیگه پارچه نخرم

یا برم خیاطی یاد بگیرم ... یا دیگه پارچه نخرم ... !!!!




دیدین هر روز میگم بطری آبتون را فراموش نکنید

هرروزی برای تنوع یه چیزی بریزید توی بطری آبتون

یه روز خیار

یه روز توت فرنگی

یه روز نعنا

یه روز عرقیجات

دانه چیا

فلان و فلان ...

خودم امروز بطری آبم را جا گذاشتم ... به همین سادگی

حالا خیلی شیک و مجلسی میرم لیوان لیوان آب میارم و میخورم

از وقتی خیلی پاره وقت و تیکه پاره میام سرکار... دستگاه آب سرد کن و یخچالم را هم دیگه روشن نکردم

لازمه بگم دارم ازشیر آب میخورم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



راستی اونایی که با من توی چالش شِکر بودید...

چرا گزارش نمیدید ببینم چه میکنید

من که خیلی عالی پیش میرم

هرچی میرم جلوتر بهتر هم میشه

تازه دلم میخواد بیشتر هم ادامه بدم

میدونه فقط یازده روز از چالش باقی مانده

ولی اونقدر حسش خوب و عالی هست که گفتنی نیست ...

از اون روزی که براتون تعریف کردم بستنی خوردم و خطا کردم ، دیگه هم هوس بستنی نکردم ...

البته در گوشی بهتون بگم همه کیف تابستون هست و بستنی خوردنش

ولی من فعلا در حال رعایت هستم ... اونم سفت و سخت



پ ن 1: آقای دکتر درگیر یه عالمه ماجرای وقت گیر و نفس گیر هست

هر دفعه زنگ میزنم یا زنگ میزنن یه عالمه ماجرا برای تعریف کردن دارند

اصلا دیگه وقت برای عاشقی و حرفای عاشقانه و لاو ترکوندن هم نداریم

اونقدر که نصفه شب ماجراهای اعصاب خرد کن از این قضیه تعریف میکنه

بعد صبح زود زنگ زدن به من

گوشی سایلنت بوده و نشنیدم

وقتی رسیدم دفتر دیدم یا خدا.... 10 تا تماس...چه خبره

سریع زنگ میزنم

با عصبانیت میگه چرا جواب نمیدی...

دارم من من میکنم و منتظرم که کلی عاشقانه بگه نگرانت شدم و ... و ...

میگه من اصلا وقت ندارم برات نگران بشم

هر یک ساعت یه بار خودت بهم زنگ بزن.... !!!

و این هم از مدل عاشقانه های جدیدمون ...

حالا برم که سرساعت هست و باید ساعت حضور بزنم


با یخ و ترشی...

سلام

روزتون زیبا



دیروز بعد از ناهار با مادرجان نشستیم به پیچدن دلمه برگ مو

تست کردیم و دیدیم دلمه ها را آماده کنیم و بزاریم فریزر خوب میماند

اینطوری نگه میداریم برای زمانی که داداش جان بیاد

هرموقع خواستیم از فریزر در میاریم و اون چاشنی و سس مخصوص را بهش اضافه میکنیم و میزاریم یه بار دیگه دم بکشه....

خلاصه نشستیم مادر و دختری به پیچیدن دلمه

یه جایی برگها تمام شد و مواد دلمه همچنان باقی مانده بود

تصمیم گرفتیم بریم باغچه و برگ مو بیاریم

رفتیم باغچه که چشمتون روز بد نبینه

از اداره آب و فاضلاب کل خیابون را کنده بودن...

ماشین را دورتر پارک کردیم و از خیابونی که هیچ راهی نداشت از لابلای کوهی از خاک عبور کردیم تا رسیدیم جلوی در

دستشون درد نکنه واقعا...

به ارتفاع یک متر خاک ریخته بودند جلوی در ورودی و در باز نمیشد

از همسایه تقاضای بیل کردم...

اخ اخ

نگم براتون ، نگم واقعا بهتره

راه را باز کردم و رفتیم داخل

مادرجان برگ چیدند

منم رفتم سراغ توت ها و شاه توت ها

بعد هم با مادرجان نعنا چیدیم

ولی دیگه پاک کردن و شستنش ماند برای خانه

وسایلمون را برداشتیم و راه افتادیم سمت ماشین که چند تا خانم همسایه باغچه را توی راه دیدیم

از نعناها بهشون دادیم

بعد هم اومدیم سمت خونه و بقیه دلمه ها را پیچیدیم

بعدترش مادرجان نعناها را تمیزکردند و منم شستم

این گزارش ها را یکی یکی و تصویری توی اینستاگرام گذاشتم

صبح هم ظرف توت را آوردم برای همسایه دفترکارم ...



صبح قبل از اینکه بیایم دفتر رفتم اداره پست

یک هفته بعد از تقاضای تمدید پاسپورت ، پاس مادرجان اومد

ولی پاس من هنوزم نیومده بود

اونجا گفتند که فرستادند فلان حوزه و احتمالا به دلیل نداشتن نیرو به اندازه کافی اینقدر طول کشیده

رفتم به اون محلی که گفته بودند و بله ... با یخ و ترشی... پاس را تحویل گرفتم




پ ن 1: فردا قرار هست للی و دانا بیان خونمون

دانا دوتا بچه داره ... یک دختر و یک پسر


پ ن 2: خواهرجان دیروز قطعی آب و برق داشتند

من که بهشون نخندیدم ... چرا بعد ازظهر ما هم قطعی آب و برق داشتیم؟؟


پ ن 3: بطری های آب را فراموش نکنید

همیشه دنبالتون باشه

تخم شربتی و چیا هم بریزید توی آب

اگه دوست دارید هر روز یکی از عرقیجات خوشمزه ایرانی را هم بهش اضافه کنید

یه روز گلاب

یه روز بهار نارنج

یه روز بیدمشک

یه روز کاسنی

یه روز....

نوبت چو به دورِ تو رسد آه مکن

سلام

نمیدونم میتونم بگم روز بهاریتون بخیر یا نه

اونقدر که هوا یهویی گرم شده

دیگه داریم با سرعت میریم در دل تابستان

ته تغاری بهار حسابی گرم شده




پنجشنبه صبح بعد از صبحانه جارو برقی را برداشتیم و با مادرجان رفتیم باغچه

مادرجان مشغول جمع آوری علف ها شدند و من هم رفتم سراغ تمیز کردن ماشین

به قول امروزیها حتی جاهایی که جز سند نبود را هم حسابی جارو کشیدم

گوشه و کنارها و درزها و شکافها و کناره های صندلی ها و همه جا پر از خرده ریزها شده بود

و نیاز به یه تمیزکاری چندین ساعته داشت

همه جای ماشین را حسابی جارو برقی کشیدم و بعدش کیسه جارو را درآوردم و شستم

لوله ها و دسته های جارو را هم شستم و گذاشتم خشک بشه

و بعد هم یه لیف حسابی زدم به ماشین و در نهایت شستم و دست آخر هم با دستمال نخی برق انداختم

تقریبا سه ساعتی دستم بند بود

خواهرجان زنگ زد که میخوان بیان خونمون

بدو بدو رفتیم سرمزار پدرجان و یکساعتی با مادرجان اونجا بودیم

و بعدش اومدیم سمت خونه

مادرجان خورشت آلو اسفناج درست کردند

اونم با آلوچه های تازه

منم سریع بساط کیک را روبراه کردم

طالبی قاچ زدم

یه شربت آلبالو درست کردم

یه دوش گرفتم

و خواهرا و خاله رسیدند

دور هم ناهار خوردیم

حرف زدیم

خواهرجان تصمیم گرفته بودم موهاش را هایلایت کنه!!!!!!!!!

کلاه لایت داشتیم و دسته جمعی دست به کار شدیم

یه کار گروهی با کلی خنده و شوخی

اخ نگم براتون که در نهایت هلاک شدیم

ولی نتیجه کار بی نهایت رضایت بخش بود

عالی شده بود... عالی

وسطای ماجرای هایلایت کردن که خودش یه پروسه چهارساعته شد، پیتزا هم درست کردیم

ساعت حدود 11 بود که مهمونا رفتند

دیگه حتی نای مسواک زدن هم نداشتم

فقط رفتم توی رختخوابم و خوابیدم

صبح زودتر از همیشه بیدار شدم ولی از رختخواب بیرون نیومدم و کتاب خوندم

یه کتاب اعصاب خرد کن...

دارم کتاب حرمسرای قذافی را میخونم

به قول آقای دکتر این یکی ارزش یه بار خوندنم نداره !!!!

نزدیک ظهر از تختم اومدم بیرون و بامادرجان صبحانه خوردیم

اونقدر هردومون خسته بودیم که بدن درد داشتیم

این شد که تصمیم گرفتیم یه فیلم ببینیم و هیچ جایی هم نریم

یه فیلم گذاشتیم ... «ابلق»...

اینم اعصاب خرد کن...

موضوعات تکراری و لج درآر

ولی این یکی ارزش یه بار دیدن را داشت

ناهار خوردیم و تلویزیون داشت یه سریال جدید به اسم «قهوه ترک» نشان میداد اونم دیدیم

و بعدازظهرم به میناکاری گذشت


پ ن 1: باید زنگ بزنم سرویس کار کولر

البته کولر روی پشت بام را که جناب دزد زحمت کشیده موتورش را برده

باید یه موتور بیارن و سرویس کنند


پ ن 2: خواهرجان یه دوچرخه از زمان کودکی داشته که توی انباری ما نگه داشته

حالا اندازه فندوق شده

ولی یه عالمه نیاز به تعمیر و سرویس داره

باید ببرم ببینم اصلا ارزشش را داره یا نه؟




آسوده خاطرم که تو در خاطر منی

سلام

روزتون بخیر




عکس کتابی را که تمام کردم گذاشتم اینستا

امسال قصد دارم بیشتر کتاب بخونم

هرچند دیگه مثل زمان نوجوانی و جوانی کتابها را قورت نمیدم

ولی همچنان خوندن کتاب را دوست دارم و چند سالی هست که نتونستم زیاد کتاب بخونم

حس میکنم اینستاگرام گردی و استفاده بیش از حد از صفحات مجازی باعث شده که ذائقه م در مورد خواندن عوض بشه

خوندن این نوشته های کوتاه و کوچولو و گاها به درد نخور شده عادت

در عوض خوندن کتاب که اینهمه مفید و به درد بخور هست از عادتهای روزانه ام حذف شده

حالا میخوام اون عادت قدیمی را دوباره احیا کنم

قبل تر ها ساعتها کتاب میخوندم ... بدون اینکه خسته بشم ... بدون اینکه زمان را متوجه بشم

اصلا از عالم جدا میشدم

اشتیاقم به خواندن عجیب بود

یادمه کتاب برباد رفته و اسکارلت را دوبار پشت سر هم بدون وقفه از روی گوشی قدیمی و کوچولوم خوندم

کتاب دزیره را با اینکه سه بار توی نوجوانی خونده بودم توی 12 ساعت بدون وقفه از روی تبلت خوندم

و یه عالمه کتاب دیگه...

اما الان گاهی یک ماه طول میکشه تا یه کتاب را تمام کنم

حالا ببینم میتونم تا حد زیادی این عادت خوب قدیمی را بازیابی کنم یا نه...




پ ن 1: من و آقای دکتر مراحل اولیه آشنایی را توی خردادماه شروع کردیم

برای همین خرداد یه جورایی میشه سال شمار ما


پ ن 2: میخوام برنامه پیک نیک دسته جمعی بزارم

روی هم یازده نفر هم نیستیم

هرکسی یه سازی میزنه

از روز و ساعت و مکان و مدل رفتن و آمدن بگیر تا بقیه خرده ریزه ها...

کلا بیخیال ماجرا شدم

امسال انگار بیرون رفتن هامون طلسم شده


پ ن 3: همچنان در چالش شکر هستم

و حالا خیلی راحت تر از روزهای اول رعایت میکنم

دیگه حتی اذیت هم نمیشم

و میتونم بگم هیچ خطایی هم نداشتم


پ ن 4: روزمرگیها گاهی آهنگ امنیت و آرامش هستند

قدرشون را بدانیم


توت ممنوع!

سلام

روز بهاریتون زیبا

دیگه این ته تغاری بهار قصد نداره که بهارانه رفتار کنه و داره با سرعت میره به سمت تابستون

هرروز که از خونه میام بیرون حس میکنم هوا گرم و گرمتر شده




دیروز بعد از سرکار یه راست رفتم سر پدرجان

وسط اون آفتاب شب بو هنوز سرحاله

شمعدونی ها هم

ولی میناها دیگه گل ندارن

در عوض تو باغچه های اطراف پر از گلهای ختمی قدم بلند شده

گلها را آب دادم و یه کمی نشستم

ولی اونقدر آفتاب اون ساعت اونجا شدید هست که دقیقا آدم کباب میشه ...

اومدم سمت خونه و ناهار را خورده و نخورده بیهوش شدم 

بیدار شدم و با مادرجان رفتیم سمت باغچه

اون آقایی که برامون سم پاشی کردن گفتن یه ده پانزده روزی اثر این سم باقی میماند و مراقب باشید ...

و اینگونه شد که ما رفتیم باغچه و یه عالمه توت خوشرنگ و آب و رسیده جلوی چشممون بود و جرات نکردیم حتی بهشون دست بزنیم ...

یه کمی علف ها را چیدیم

تره و جعفری ها را آبیاری کردیم

و بعد رفتیم به سمت خونه خاله جان

دور هم نشستیم و حرف زدیم و املت خوردیم

چای با عطر گل محمدی...

و حرف و حرف و حرف

گاهی انگار آدم لبریز میشه از کلمه

گاهی انگار باید بری کنار آدمهایی که میشناسنت بشینی و حرف بزنی

از همه جا بگی و هیچ حرف خاصی هم نزنی

فقط حرف بزنی تا کلمات از توی ذهنت بریزن بیرون

گاهی باید بری یه چای کنار آدمهای امن زندگی بخوری

کاهی لازم نیست اونایی که میری پیششون عشقت باشن.. خاص باشن... متفاوت باشن...

همین که تو رو بشناسن و تو رو بلد باشن و قضاوتت نکنن کافیه

و دیشب از همون موقع ها بود

باید میرفتم یه جایی و معاشرت میکردم

هرچند دم دستی و ساده و سطحی

فقط باید از چاردیواری خونه میزدم بیرون ....



پ ن 1: سروکار دفترم خیلی خیلی خلوته

شاید فردا نیام

نگرانم نشید


پ ن 2: میناکاری میکنم

اما نه با طرح های سنتی و پیچ و تاب و کرشمه های ایرانی

بلکه با طرح های دلی که خودم باهاشون قصه میبافم


پ ن 3: پاسپورت مامان دیروز اومد

ولی پاس من نیومده


پ ن 4: دلم سفر میخواد

ولی انگار جراتش را ندارم

دلم میخواد با ماشین خودم بزنم به جاده

البته نه تنهایی

با مادرجان و خاله و دختر خاله

ولی برای بار اول هرکاری باید جسور بود....


دومین پست امروز

دوباره سلام


میز کارم را مرتب کردم

پمپ ها را پر از رنگ کردم

دستمال کشیدم روی میز و سعی کردم غبار رنگ را تا جای ممکن از روی میز پاک کنم

لیوان آبم را پر از آب و تخم شربتی و چیا کردم

چندتایی کشمش گذاشتم توی دهنم و بعد رفتم سراغ گوشی تا یه پادکست پلی کنم

بعضی روزها آهنگ گوش میدم

بعضی وقتا تلفن میزنم به یه دوست و همینجوری که کار میکنم با دوستم حرف میزنم و لذت کار کردن را چند برابر میکنم

گاهی هم توی سکوت با خیالاتم همراه میشم

اما امروز هوس کردم از فیدیبو یه چیزی گوش بدم و یاد بگیرم

فیدیبوی من و آقای دکتر مشترک هست

اصولا میرم سراغ آخرین چیزی که ایشون داشتن گوش میدادند و دنباله ی همون را گوش میدم

اگه خیلی جذاب باشه باز میزارم اولش و از اول گوش میدم

البته علاقمندیهامون توی کتاب خوندن و گوش دادن خیلی مشترک نیست ، هرچند هردو معتقدیم هرکتابی ارزش یکبار خوندن را داره ...

ایشون شبهایی که بی خواب بشن میرن سراغ کتابهای صوتی

من بیشتر دوست دارم پادکست گوش بدم

آخرین کتاب صوتی که در حال گوش دادن بودن یه چیزی در مورد مدیریت زمان بود

چند دقیقه پلی کردم و همینطوری که دستهام را میشستم متوجه شدم که خیلی باب میل من نیست

نه که باب میلم نباشه

زیادی نیاز به توجه و حتی یادداشت برداری داشت...

اومدم بیرون و یه پادکست در مورد ملک الشعرای بهار انتخاب کردم و پلی کردم

از یه کانالی که هیچوقت تاحالا چیزی ازش گوش نداده بودم

یه جاهایی با صدای گوینده اشک ریختم و حتی اونقدر اشکام زیاد شد که مجبور شدم چند دقیقه ای پادکست را متوقف کنم و برم یه دوری بزنم و برگردم

یه جاهایی هم لبخند زدم ... حتی افتخار کردم

و در همین حین مشغول میناکاری شدم ...

و دلم خواست بهتون بگم ...

گاهی اگه حوصله دارید ، زندگی نامه ها را بخونید و گوش بدید ...

یه حس تازه و متفاوت بهم داد این اپیزود...




از دست بلاگ اسکای عصبانیم ....

سلام

اولین روز خردادماهتون پر از خیر و برکت

امیدوارم لحظه های نابی در انتظارتون باشه

خاطره های بی نظیری در این خرداد داشته باشید و لحظه لحظه ی این ماه براتون خاطره بشه

ته تغاری بهار ...

دیشب یه بارون حسابی اومد

یعنی دقیقا بارون بهاری که میگن

یهو شروع شد و در چند دقیقه اونقدر شدید شد که آب توی تمام معابر راه افتاده بود

رعد و برقهای خیلی خیلی شدید

و بعد هم یهو تمام شد

در عوض هوای بعدش محشر بود

و این باعث شد که هوای خردادماهی امروز همچنان بهاری باشه




از دست بلاگ اسکای عصبانی هستم

نزدیک نیم ساعت وقت گذاشتم و کامنتها را با جواب های طولانی پاسخ دادم

تک تک و دونه دونه

بعد رفتم یه لیوان آب خوردم و برگشتم و دیدم همه ش پریده

اخه مگه میشه؟

مگه پاسخ ها دونه دونه ثبت نمیشه؟

اگه یکیش بپره!!!! دوتاش بپره!!!!

اخه یعنی چی؟

خلاصه که کلی عصبانی شدم

انرژی اول صبحم را صرف کامنت ها کردم و این شد آخرش...




یه عطری داشتم که پارسال عموجان برام سوغاتی آورده بودن

همون موقع شروع کردم ازش استفاده کردن

پارسال توی شرایط حرص درآر و لج درآر و خلاصه استرسی بودم و نمیشه اینو نادیده گرفت

ولی خیلی از روزها هم الکی و بدون دلیل توی دلم یه استرسی بود

گاهی حتی میومدم بهتون میگفتم نمیدونم چی شده و چمه ... ولی حالم بده

با تمام تلاشی که میکردم برای حال خوب خیلی از زمانها بی دلیل حالم خوب نبود

خلاصه...

من اون عطر را از اوایل زمستون دیگه استفاده نکردم و گذاشتمش کنار

میدونید بیشتر بوش بهاری بود و خنک و سرزنده

انگار به درد زمستون نمیخورد

من همیشه زمستونها عطرای تلخ و شیرین و گرم را ترجیح میدم

اینطوری شد که اون عطر را هُل دادم اون عقب ها

یه جایی که جلوی دستم نبود و ازش استفاده نمیکردم

تا پریروز

یهو چشمم بهش افتاد

آوردمش جلو و طبق عادت همیشه چند پاف هم ازش زدم

چشمتون روز بد نبینه

به محض اینکه نشستم توی ماشین همون دلهره و استرس و حال بد اومد سراغم

هی فکر کردم قضیه چیه

یهو متوجه شدم تا بوی این عطر بهم میخوره این حالی میشم ...

حالا نمیدونم این بو منو پرت میکرد به اون روزهای استرس آور

یا خود این بو برام استرس آور هست ...

خلاصه که اون عطر با بوی خنکش، از لیست عطرهام حذف شد






پ ن 1: یادم باشه عکس عطرم را براتون بزارم


پ ن 2: مرسی که اومدین اینستاگرامم


پ ن 3: برام نوشته : تو تمام منی...

منم روی تخم غاز سفالی که دستم بود و داشتم طراحی میکردم همین جمله را نوشتم ... تو تمام منی...