روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

اجازه برای غیبت

بازم سلام

دوستای خوبم خوبین؟


آمدم ازتون اجازه بگیرم و فردا و پس فردا را غایب باشم

حالا شاید این وسطها نتونستم غایب بمونم و اومدم...

اما چون احتمال غیبت زیاده اومدم از قبل اجازه بگیرم


مامان جانم حدودای ساعت ده صبح بهم زنگ زدن

گفتن دلشون میخواد مهمونی خداحافظی برای داداش برگزار کنند

یکی دو هفته ای بود که حرف این مهمونی بود و هر بار با مخالفها و موافقهایی روبرو میشد و کنسل میشد

اما امروز صبح مامان در یک اقدام بسیار پارتیزانی ... فرمودن میخوام مهمونی برگزار بشه

من که دفتر بودم

اما تلفنی یه لیست از وسایل و مواد لازم تهیه کردیم

همونطوری تلفنی مذاکراتی هم پیرامون مهمونها انجام دادیم

و بعد من گفتم بهتره برم دنبال لباس...

چون اصولا اولین مشکل هر خانمی برای مهمونی  »چی بپوشم» هست...

ساعت حدود دوازده رفتم مرکز خرید نزدیکمون

هیچی به چشمم نیومد

برای مامان جان یک بلوز و یک شلوار خوشگل خریدم و اومدم


شاید بتونم عکسهایی از گوشه و کنارهای مهمونی بگیرم

شاید هم به کمکتون احتیاج پیدا کنم و برای لیست غذا و دسر و ... ازتون کمک بخوام

اما با توجه به وقت خیلی خیلی کم (دوشنبه مهمونی برگزار میشه... اونم داخل خونه ، حدود شصت و خرده ای مهمان)...

باید تمیزکاری برای هر دو طبقه انجام بشه

ظرف و ظروف مورد نیاز از کمدها و کابینت ها خارج بشن (ما چون سالی دوبار توی خونه مراسم نذری داریم...ظرف و ظروف و وسایل مهمونی بزرگ را داریم)

ظرف و ظروف شسته بشن

دسرها آماده بشن

سالاد آماده بشه

سوپ پخته بشه

غذاها هم به درخواست مامان باید توسط خودمون طبخ بشه (بابا اصرار دارن که از بیرون غذا تهیه بشه)

بعد هم خرده کاریهای دیگر مهمانی... شربت ... نوشیدنی... میوه ...

پس بهم حق بدین که دو روز بخوام غیبت کنم





کاغذهای خطرناک

تا حالا دستتون را با کاغذ بریدین؟

با مقوا چطور؟



اینا خیلی خطرناک و فریب کارن

ظاهر ظریف و فریبنده

دلربا و معصوم

اما....


این روزها که خیلی سرو کارم شلوغه زیاد دستم را با کاغذ میبرم....

بریدن دست با کاغذ قابل تحمله

یک سوزش خفیف اما عمیق

بعدش یه قطره خون کوچولو....

مقوا یه کمی خشن تره...

نامرد جوری میبره که سوزش را تا مغز استخوان حس میکنی...

حالا از اون بدتر بریده شدن دست با لبه های مقوای کارتن ها هستش....

امیدوارم این آخری را اصلا تجربه نکنید....



پ ن 1 : کاغذهای خارجی که برش های خیلی تمیزی دارن... بدتر دست را مببرن....

شنبه ها روزهای بینظیری هستند...

سلام

شنبه تون بخیر و شادی

آخر مردادتون لبریز از محبت های گرم و آفتابی

خوبین؟

من بابت غیبتی که کردم عذر میخوام

باید بگم پنجشنبه قرار عاشقانه داشتیم... یک قرار عاشقانه ی سفید و صورتی...



صبح پنجشنبه باید می رفتم داروخانه  و برای بابا دارو میگرفتم

این داروها خاص هستند و همه داروخانه ها اینها را ندارن

داروخانه مذکور از ما کمی دور هستش و داخل طرح ترافیک

پس نمیتونستم با ماشین خودم برم...

ساعت حدود نه و نیم بود و شلوغ ترین ساعت روز، برای اونجا

پس بی آر تی را انتخاب کردم و رفتم

خب خیلی ساده در نیم ساعت رسیدم

ولی مثل همیشه به سادگی داروها آماده نشد

نیاز به تایید داشت...

نداشتن...

خلاصه اینکه حدود دو ساعت و نیم کار طول کشید

البته به خاطر اینهمه حرصی که خوردم همونجا یک کرم آبرسان برای خودم هدیه خریدم

وقتی از داروخانه اومدم بیرون زنگ زدم آقای دکتر... گفتن که خیلی خیلی نزدیک دفتر من هستن...

منم یه تاکسی دربست گرفتم و جایی وسط راه با آقای دکتر قرار گذاشتم

تقریبا همزمان رسیدیم و .........


قرار عاشقانمان زیبا و آرام بود...

اما آقای دکتر حالشون زیاد خوب نبود

هنوزم خیلی خوب نیستند



پنجشنبه شب و جمعه را کلا دور هم بودیم  به خاطر داداشی که داره بار سفر میبنده...

امروز صبح هم رفتم اداره بیمه و بعد اومدم دفتر

برای همین دیر رسیدم

خلاصه خواهشم این هست که غیبتهای منو مجاز کنید



پ ن 1 : نمیخواستم به خاطر انتقادهای شدید اصلا دیگه از قرارهای عاشقانه چیزی بنویسم... اما چون غایب بودم باید دلیلش را میگفتم

پ ن 2: روزهای کاریم شلوغه و من به هیچ کاری نمیرسم

پ ن 3 : چالشم به سادگی پیش نمیره و گاهی خطای خیلی کوچیکی انجام میدم... البته خللی در موفقیتم ایجاد نشده... نگران نباشید

پ ن 4 : نفس های عمیق میکشم اما انگار هوا بهم نمیرسه...

پ ن 5: خیلی دوستای مجازیم برام عزیز هستید... اونقدری که وقتایی که اینجا نمیام کلی به یادتونم

یک کشف در همین لحظه...

سلام

چند روزه با چالشم خیلی خیلی درگیرم ...

به شدت سخت دارم چالش را پیگیری میکنم...

خطاهای قابل چشم پوشی هم داشتم

اما الان یه کشف بزرگ کردم...

وقتایی که خوابم میاد به شدت...

            و به هر دلیلی نمیتونم بخوابم...

            حالا مثلا سرکار هستم و ساعت کاری هست...

            یا شب هست منتظر تلفن آقای دکتر هستم و با وجود خواب شدید خودم را بیدار نگه میدارم

            و یا خسته میرسم خونه تازه مهمون داریم

            و هزاران دلیل دیگه از این دست...

کنترل چالش و رعایت اون رفتار خیلی خیلی برام سخت میشه...

اصلا ناخودآگاه هر دو دستم به سمت موهام میره و من هی باید به خودم تشر بزنم...


الان با اینکه سرکار هستم و پشت سیستم

و هر دو دستم روی کیبور ... هر چند ثانیه یه بار میبینم دستم میره زیر روسریم... دوباره کنترلش میکنم و باز ....

تکرار و تکرار...



پ ن1: اصلا نمیفهمم چرا بعضی از روزها اینقدر بهم سخت میگذره و کنترل چالش برام سخت میشه

پ ن 2 : گاهی فکر میکنم وقتایی که هیجان بیشتری دارم... دچار این حمله ها میشم

پ ن 3 : هنوز اوضاع عالیه... نیاز به نگرانی نیست

چهارشنبه ای خیلی نزدیک...

سلام دوستای خیلی خیلی عزیزم

روزتون شکلاتی

خوب هستید؟

مردادماه خود را چگونه گذراندید؟

 

روزهای آخر مرداد را قدر بدونید

التهاب تابستان رو به پایان هستش...

برگها دارن از سبز بودن انصراف میدن...

شهریور همیشه آبستن پاییزه...

پس روزهای آخر مرداد را قدر بدونید...

 

با اینکه خودم را در کار و مشغله های روزانه غرق کردم، گاه گاهی دخترانه های وجود قلیان میکنند...

دیروز در یک بحث دخترونه شرکت داشتم...

حرف از لوازم آرایش و مارک و رنگ...

دیدم هنوزم که هنوزه اون بعد از وجودم به شدت زنده س....

 

داداش هنوز تهران هست

صبح زود پول لازم شده بود

سریع براش پول را منتقل کردم... البته از حساب بابا


امروز قصد دارم نزدیک ظهر برم کمی خرید

انشاله بتونم لااقل یکی از اون هدایای تولدی را که باید تهیه کنم

یه کمی هم مشکل مالی دارم

البته مشکلات مالی همیشه هست... مهم اینه که لبخند بزنی و هدیه بخری



پ ن 1 : روزهام شکلاتی تر میشه اگه...

پ ن 2 : تا حالا تجربه داشتین که قابلمه های مستهلک شده ی خونه را ببرین بدین بازسازی؟

یک جایی نزدیکمون قابلمه های چدن مستهلک را میگیره... داخلش را سرامیک میزنه... بیرونش را هم رنگ میکنه... عایا خوب میشه؟

امروز اینو امتحان خواهم کرد

پ ن 3 : دلم یک عینک آفتابی تازه میخواد که کسی بهم هدیه بده


پ ن 4 : بابت این فونت که نمیدونم چرا همچین شد عذر خواهی میکنم

سه شنبه ها روزهای سختی نیست... اما ساده هم نیست

سلام

روزتون بخیر و شادی

صبحونه کره بادام زمینی بخورین با مربای آلبالو.... چای هم فراموش نشه

عجیب چسبید

جاتون خالی

دیروز للی اومد پیشم...

برام کیک آورده بود جاتون خالی

با هم حرف زدیم... خندیدیم... گریه هم کردیم....

البته اون گریه کرد من بغلش کردم...

کاش بهش حرفای تلخ نزده بودم... اما براش لازم بود



داداشم دیشب رفت تهران... برای کارهای نهایی...

فردا هم از محل کارش استعفا میده...

یواش یواش باید جشن ها و دور همی ها را شروع کنیم...


مغز بادوم با یه مهارتی حلقه هولاهوپ را میزنه که آدم فقط میتونه لبخند بزنه


خواهرم از مشهد برگشت

دیشب دلم براش پر میکشید اما دیگه فرصت دیدار نبود


باید دوتا کادوی تولد بخرم

یکی برای اول شهریور... یکی برای وسط شهریور

من روزهای شهریورم خیلی شلوغه

بهتره همین حالا به فکر باشم


دوتا تلگرام همزمان روی دسک تاپ دارم

گاهی مدتها میگذره و کسی سراغم را نمیگیره... حس میکنم چقدر به سمت تنها شدن پیش میرم


پ ن1: من دوست هایی دارم که حتی پس از چند سال یه عالمه حرف برای گفتن داریم

پ ن 2 : من دوست هایی دارم که با اینکه از هم دور شدیم و دیگه سراغ هم را نگرفتیم ولی یهو برای هم ایکون لبخند میفرستیم

پ ن 3 : من دوست هایی دارم که هر روز سراغم را میگیرن و بی نهایت برام عزیز هستند

پ ن 4 : من دوست هایی دارم که دوست خواهرم بودن و حالا با من بیشتر از خواهرم دوست هستند

پ ن 5 : من للی را خیلی دوست دارم... با تمام بی عقلی هایی که میکنه

یک سال و یک روزگی...

سلام عزیزای مهربون و همراهم

امروز یکسال و یک روزگیم مبارک شده....

امیدوارم همه ی روزهاتون مبارک باشه

خیلی از انتقادهایی که بهم شد به جا و درست بود ...من دست شماها را میبوسم ....

ممنونم از همراهیتون...

از نظراتتون...

از اینکه گاهی منو محرم راز دونستید...

از اینکه محرم رازهام هستید...

و ....



امروز یک روز تازه است

با اتفاقای خاص

خبرهای تازه

لبخندها

اشکها

و قصه های خودش....



امروزمون را بینظیر کنیم.



پ ن 1: خواهرم امروز از مشهد برمیگرده

پ ن 2 : زمان با هم بودن کوتاهه... به رفتن داداشم نزدیک و نزدیک تر میشیم

پ ن 3 : کارهای دفترم به شدت شلوغ و نامرتب شده...

پ ن 4 : قرار عاشقانه ام نابسامانه... نمیدونم میشه یا نه... توکل به خدا

یکسالگی

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یادداشت چهارصد و سوم


سلام

اول از همه عیدتون مبارک

امیدوارم که زیر سایه امام رئوف به تمامی خواسته ها و آرزوهاتون برسید....

امروز زمین به آسمان نزدیک تره... اجابت ها هم نزدیک تره

دست خالی نمونیم....




امروز این دنیای کوچولوی مجازی من یکساله میشه

یکسال هست که به طور منظم اینجا مینویسم... زندگی میکنم

کنار شماها ... دوستای خوبی که هر روز بهم انرژی و حس خوب دادین

اولین کسی که داخل اینجا برام نظر نوشته یکی از بهترین دوستام دلژین... خانوم دکتر عزیز هستند... ازش تشکر میکنم


قول داده بودم در یکسالگی وبلاگم از خودم بیشتر بنویسم

هرچند من خودم راسانسور نکردم و هر روز ، با خوندن روزانه هام منو شناختید


.... به دلایل شخصی حذف شد....  

ادامه مطلب ...

شنبه ای پر از انرژی

سلام عزیزای دلم

اول معذرت میخوام از اینهمه کم بودنم

میدونم خیلی هاتون ازم دلخور شدین

اما واقعا روزهای شلوغی را سپری میکنم

کلی عکس براتون گرفتم اما واقعا وقت ندارم...


پ ن 1: خاله از مسافرت برگشتن و برام سوغاتی های خوشگل آوردن

پ ن 2 : دلتنگ آقای دکترم به شدت

پ ن 3 : للی ازم خواسته امروز بیاد پیشم ... از بس وقت ندارم پیچوندمش

پ ن 4 : دیروز طبقه ی خودمون را یه خونه تکونی حسابی کردم... شاید مهمانی هایی در راه داشته باشیم

پ ن 5 : داداش داره خرد خرد وسایلش را جمع میکنه

پ ن 6 : چقدر صبح ها خنک و دلپذیر شده

پ ن 7 : خواهر رسیده مشهد و حالش عالیه

پ ن 8: دیروز روز بینهایت خوبی با مغز بادوم گذروندیم

پ ن 9 : مغزبادوم خیلی خیلی خوب یاد گرفته با حلقه ی هولاهوپ کار کنه

پ ن 10:  کانال تلگرامیم عالی جواب داده

چالش عادت های ما...

سلام دوباره

فردا چالش ما یک ماهه میشه

دلم میخواد همه کسایی که یک چالشی را با جرقه ی اینجا شروع کردن بیان و بنویسن

من که عالی پیش رفتم

شاید در حد سه چهارشاخه در ناخودآگاه افکارم....

اما در کل عالی پیش رفتم

اصلا ناامید نشدم... کلافه شدم ... روزهای اول به مرز جنون رسیدم

ولی حالا یواش یواش انگار دارم اصلا وجودش را فراموش میکنم

سعی کردم عوامل مسبب را از خودم به کلی دور کنم

من اگه شبها بیدار بمونم و عصبی باشم به شدت موهام را اذیت میکنم

و حالا دیگه اجازه نمیدم شبها بیدار بمونم

خسته و هلاک میرم به رختخواب و سریع میخوابم...

با توجه به برنامه های آقای دکتر من شبهای زیادی را منتظر ایشون بیدار بودم .... عصبی و کلافه میشدم...

اما حالا دیگه منتظر نمی مانم

لابلای کارهاشون سر شب باهاشون حرف میزنم و بعد هم میخوابم

اگه بیان و خیلی دلتنگم باشن که بیدارم میکنن و میشینیم حرف میزنیم و بعدش دوباره میخوابیم

اگه من زیادی دلتنگ باشم که با بیدار موندن عصبی نمیشم و با میل بیدار میمانم...

و این شد که فعلا چالشم خوب پیش رفته


از قطره آیروکس استفاده میکنم

خیلی از قسمتها در حال ترمیم هست..

بهرحال با اون بلایی که من سر این موها آوردم ، زمان بیشتری نیاز هست که طبیعی بشه

اما............. خدا را سپاس

اوضاعم خیلی خیلی بهتره

امروز به خودم یک رنگ موی تازه هدیه دادم که فردا در یک ماهگی چالشم بزنم به موهام...

حالا شایدم نزنم... ولی خریدم که یادم بمونه...



شماها در چه حال هستید؟

همه چیز خوبه؟

همه چیز مرتبه؟

تونستید به خوبی ادامه بدین؟

پنجشنبه ها بدون تو یعنی ....

سلام عزیزای دلم

از کمرنگ بودنم عذر میخوام

از نبودنم

از سر نزدنها



تولد دیروز در نوع خودش بینظیر بود

7jn9_photo_2016-08-11_08-28-46.jpg


نزدیک ظهر بدو بدو رفتم فروشگاه نزدیکمون و یک تیشرت خیلی خوشرنگ و یک شلوارک برای پدرجان خریدم

یکی دوتا فروشگاه دیگه سر زدم که شاید چیزی هم برای داداش جان به چشمم بیاد که نیومد

بعدش رفتم یک مرکز خرید دیگه و برای خواهرم یک گل سر و دو جفت جوراب خریدم

اومدم دفتر... خواهر هم اومد ساعت نزدیک یک و نیم بود

با هم ناهار خوردیم

رتبه پسر خاله جانمان برعکس تصور همه خوب نشده بود... خاله بسیار ناراحت بود...

با خواهر جانمان به خانه ی مادربزرگ رفتیم و خاله را دلداری دادیم

بعد با خواهر جان به دفتر برگشتیم

داداش اومد دنبالمون.... کیک خریدم ... شمع خریدیم ...

تولد خیلی خوبی شد... و اشک پدرجانمان را درآورد....




پ ن 1 : روزهایم به قدری سریع میگذرند که خودم را فراموش میکنم

پ ن 2 : امروز هیچ خبری از قرار عاشقانه نیست

پ ن 3 : امروز نوبت دارم برای عکس و ... کارت ملی هوشمند

پ ن 4 : دلم برای خودم تنگ شده

پ ن 5 : عاشقانه میخواهم

امروز روز توست...

سلام

امروزم بینهایت شلوغه

کلا باید دور روزانه نویسی را خط بکشم

دیگه داره غیبت هام زیاد میشه

امروز تولد پدرجانم هست

با خواهر قرار گذاشتیم که عصر همه بریم یهو سوپرایزشون کنیم

قراره من کیک بخرم

کادو هم قرارشد برم یه فروشگاه نزدیکمون هست شلوارک بخرم

دوتا خواهر جانها هم بیان

مادرخانومی هم یواشکی تدارک شام را ببینن

با یک تیر چند نشانه بزنیم...

نزدیک رفتن برادر جان هی جشن داشته باشیم

تولد پدرجان را خوشحالانه کنیم

و ....

امروز باید روز قشنگی باشه... برای پدری که همه ی عمرش را برای خانواده زحمت کشیده و خیلی مهربونه

پدری که دستهاش بوی امنیت و آرامش میده

تکیه گاه بوده همیشه ... عین کوه

پدری که روزهای سخت من کمرش شکست اما نزاشت من کم بیارم... روزهای بد منو با من لحظه لحظه به دوش کشید و نذاشت کم بیارم

این پدر نه تنها پدره منه... که بهترین دوستمه... نزدیک ترین رفیقمه

این پدر همون کسی هست که روزهای سختی من با من بغض کرد- زودتر از من گریه کرد- بخاطرش اشک نریختم- به خاطرش زندگی کردم- عین ققنوس از توی آتیش دوباره متولد شدم... همه بخاطر پدری بود که عین کوه ایستاده بود که من نشکنم...

پدر من برای لقمه های حلال خانواده ش سالها به آموزش بچه ها مشغول بوده...

پدر من کسیه که وقتی یکی از شاگردانش تو خیابون میبنتش (شاگردی که خودش موهای سرش سفید بود) خم شد و دست پدرم را بوسید

پدر من کسیه که با دستهای مهربونش درخت پیوند میزنه و من میبینم لبخندش را

پدرم دو سالی هست با یه بیماری دست و پنجه نرم میکنه... اما ... بخاطر ما لبخند میزنه... بخاطر ما خم به ابرو نمیاره

باید دختر باشی تا عاشقانه هایی از این جنس را درک کنی





امروز از صبح دارم سربرگ و کارت ویزیت برای آقای دکتر طراحی میکنم

کارهای دفترم مونده



پ ن 1: به دست خوب اعتقاد دارین؟

پ ن 2 : نیاز به دعا دارم ... یک آرزویی که براش نزدیک به 15 سال زمان در نظر گرفتم و دو سالی هست دارم براش تلاش میکنم ، به تحقق نزدیک شده... یعنی میشه؟

پ ن 3 : دیشب مغز بادوم خونه ی ما خوابید... البته به همراه مامانش... تا صبح هزاربار بیدار شده و گریه کرده و پتوی آبیه نرمالوش را خواسته... دلم برای این لوس بودنش ضعف میره

هوسانه...

سلام

دارم کار میکنم

وسط کار کردن دلم انگور میخواد

بعدش هوس گلابی میکنم

هم گلابی هم انجیر و هم انگور روی میز هست... نه نمیخوام


دارم رنگها را مرتب میکنم یهو دستم را میزنم زیر چونه ام و میرم تو فکر

دلم یه عالمه کاموای رنگی رنگی میخواد

دلم یه عالمه ربان رنگی رنگی میخواد

دلم میخواد بادبادک کاغذی بسازم

دلم میخواد گوشیم را عوض کنم

دلم میخواد از دست این تبلت سنگین راحت بشم

دلم میخواد این دفتر کار جدیدی که دیدم را بخرم

دلم میخواد چند تا دوست خوب و نزدیک پیدا کنم

دلم میخواد چند تا از دوستای مجازیم بشن دوستای واقعیم

دلم میخواد برم بازار کلی کاغذ و مقوای رنگی بخرم

دلم میخواد الان برم سروقت نقل بادومای داخل فریزر

دلم میخواد یکی برام شربت خوشمزه درست کنه

دلم میخواد الان تو اتاقم تو تختم خواب بعد از ناهار برم

دلم میخواد

دلم میخواد

دلم میخواد صبح خیلی زود که داره نسیم خنک مردادی به صورتم میخوره با آقای دکتر برم پیاده روی

دلم میخواد نزدیک ظهر برای آقای دکتر میوه پوست بگیرم و نزارم به کاراش برسه

دلم میخواد آقای دکتر اینجا باشه با هم چای بخوریم

دلم تو را میخواد

و همه این بهانه ها به خاطر توست...

دلم میخواد حرف که میزنی تو چشمات نگاه کنم

دلم میخواد نزدیک باشی و اون لبخند آشنات را هی ببینم

دلم تو را میخواد که بهانه میگیرم

بیا.... قشنگ ترین بهانه ی زندگی .... بیا

بی حال

سلام

امروز باز دندونپزشکی بودم

دیشب اصلا خوب نخوابیدم

همش کابوس دندون کشیدن دیدم... صبح همه شجاعتم را جمع کردم

نوبت اولم ماله روکش دندونم بود که به خوبی انجام شد

فقط داشتم ذکر میگفتم از ترس

بعد که نوبت به کشیدن دندون رسید... دکتر فرمودن...امروز نه!!!!!!!!!!!!

نمیشه که هم روکش گذاشت... هم دندون کشید

زیادی اذیت میشی

برو یه وقت دیگه بیا...

منم پاشدم اومدم ... و دیگه نمیخوام برم

این پروژه دندون را کلا همینجا میبندیم... میزاریم برای وقتی دیگر

باشد که رستگار شویم....




خیلی خیلی بی حال و بی انرژیم

از همتون بابت محبتهاتون متشکرم

میان وعده

دوباره سلام

دیدم میان وعده را بدون شما بخورم اصلا بهم مزه نمیده 

srew_photo_2016-08-08_10-47-51.jpg

جای همگیتون واقعا خالیه



پ ن 1 : هیچ انجیر دیگه ای مزه انجیرای باغچه ما را نمیده ....

پ ن 2 : هر وقت مامان الویه بپزن من برای چند روزم ذخیره میکنم

پ ن 3 : این نقل بادومهای سوغات مشهد ... محشرن... من هنوز دو بسته توی فریزر دارم

پ ن 4 : کاش دل آرام این پست را نبینه.... برای دل آرام و نی نی ش دعا میکنید؟

پ ن 5 : یادم نبود ... چند تا خانم باردار دیگه هم از اینجا رد میشن... کاش این پست را نبینن

پ ن 6 : مگه میشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من دیروز  2368  بازدید کننده از وبلاگم داشتم... چه خبر شده؟

دوشنبه ها هم میتواند روز عاشقانه باشد... اگر تو باشی

سلام

روزتون عسل

هوا داره روز به روز بهتر میشه

از این تغییر زیبا لذت ببرید



امروز صبح داخل بی آر تی که میومدم ، دوتا خانوم بی اعصاب دعواشون شد... خوب شد همو نکشتن...

چون کسی قصد جدا کردنشون را نداشت و ملت انگار دارن یه فیلم دراماتیک نگاه میکنن... زل زده بودن بهشون

بعد قسمت بعدی این سوال این هست...

این خانوم ها با این لباس ها و قیافه های ظریف...

با این آرایش ملیح

با اینهمه ناز راه رفتن...

چطور میتونن اینطوری دعوا کنن؟ اینطوری داد بزنن؟ اینطوری حرفای زشت بزنن؟

چطور میتونن جلوی اون همه آدم کتک کاری کنن؟

اصلا کارشون ظریف نبود

تازه من موندم این صدا چطور از این حنجره ها میومد بیرون!!!!!!!!!!!!!!!!!!



نکته بعدی: آهای اونایی که داد زدین و در باب رژهای پررنگ داد سخن دادین... من فقط گفتم یه کمی قرمزی داره... اصلا نه پررنگه... نه جیغه... نه هیچی شبیه اون... یه رژ خیلی معمولی رنگ لب که کمی قرمزی داره... همین



پ ن 1 : روزهای شما هم انگار چند ساعتی وقت کم می آورند؟

پ ن2 : مشکلات یک دوست مجازی بدجور ذهنم را در گیر کرده... باور کنید اینها واقعی هستند...

پ ن 3 : صبح ها وقتی از جلوی نانوایی عبور میکنم... بوی نان تازه برایم عطر زندگی دارد.

پ ن 4 : نیمه شب با یک خواب بد از خواب پریدم... زنگ زدم به آقای دکتر... هردو به شدت خواب آلود بودیم... سکوت کردیم و یک ساعت بعد مخابرات زحمت کشید و خودش تماس را قطع کرد....

تیتر اخبار

- خواهرم همین الان زنگ زد و گفت : سه روز مسافرت به مشهد همراه همسرش بهش هدیه شده...


- چالشم خوب پیش میره ... سختی میکشم... گاها دستم میره تو موهام... اما خوب دارم پیش میرم


- به زودی کلینیک آقای دکتر افتتاح میشه

باید روی آرم و کارت ویزیت و سربرگها کار کنم، اما هنوز انجام نشده


-امروز تا حد زیادی کارهام را پیش بردم


- خاله م این هفته رفته مسافرت و مامانم روزهای بیشتری را باید برن خونه مامان بزرگ و مسلما بابا بیشتر کنار من هستن


- امروز بعد از ناهار با بابا یه قفسه ی کوچولو برای داخل دستشویی درست کردیم... پدر دختری کلی بهمون خوش گذشت و از کاردستی خودمون راضی بودیم


- یکی از دوستان مجازی برام پیغامی گذاشته بود که واقعا متاثر شدم ... چرا گاها آدمها به سمت اینهمه دگرآزاری میرن؟


- با دوتا از دوستای مجازیم  خیلی خیلی به هم نزدیک شدیم و از این اعتماد و نزدیکی خوشحالیم


- دلم آرامش زندگی دو سه روزه در یک کلبه کنار یک دریاچه ی دور افتاده را میخواد....

روز نو....

سلام

باز یک روز نو شروع شد... الحمدلله

تابستون هنوز وحشیه.... اما خوب معلومه که به نفس نفس افتاده

صبح های خیلی زود  یک نسیم خنکی می وزه که نگو...

دیشب تا نزدیک ساعت 3 با آقای دکتر حرف میزدیم

گاهی که چند روز کمتر برای هم وقت داریم... یهو خیلی دلتنگ میشیم

وقتی داشتیم حرف میزدیم رفتم کنار پنجره اتاقم....

یه نسیمی ملایمی به پرده میخورد و  همه جا در یک آرامش بینظیری فرو رفته بود

انگار داشتم تو رویاهام دور و برخونه قدم میزدم....

با اینکه دیشب خیلی کم خوابیدم اما پر از حس های خوب هستم



گاهی لازمه که عادتهای روتین را کنار بزاریم و خودمون را کمی شگفت زده کنیم....





پ ن 1 : دیشب خواهر اومده بود خونمون ... برام یه رژ لب خریده بود... احساس میکنم یه کمی زیادی قرمزی داره...

پ ن 2 : داداش شروع کرده به شمردن روزها... و من حس میکنم استرس داره

پ ن 3 : یادتون میاد کارتهای فسقلی که برای آقای دکتر مینوشتم و براشون جذابیت نداشت... میخوام یه سری تازه بنویسم برای داداش و بزارم یواشکی تو ساکت مسافرتش... بعدا پیداشون کنه... فقط نمیدونم چی بنویسم

پ ن 4 : به نظرتون چه خوردنی یواشکی بزارم تو گوشه کناره های ساکش که اونجا که رسید و دیدشون ذوق کنه؟


شنبه ها با خودشان برکت دارند...

سلام

خوبین دوستان جان

امیدوارم که امروزتون متفاوت از همه ی روزهای رفته و مونده باشه

همیشه شنبه ها روز تصمیمات بزرگ هستند

تصمیم میگیریم برای انجام کارها

برنامه می ریزیم برای روزهای آینده در هفته

گاهی شنبه ها خوابالو تر از هر روز هستیم و خستگی یک روز تعطیل شلوغ هنوز توی بدنمون هست

خلاصه که شنبه ها با همه ی روزهای دیگه فرق دارند

تازه ما میتونیم کاری کنیم که شنبه مون با تمام روزهای دیگه فرق داشته باشه




اصلا مهم نیست جمعه چطوری گذشته باشه... خوب یا بد... شنبه روز تازه ای هست ....

شنبه یک هدیه بزرگ از طرف خداست

بیاین یه کاری کنیم امروز شبیه هیچ روز دیگه ای نباشه




پ ن 1 : همسایه مون برام کشک تازه و قارای تازه آورده... به به ... جای شما خالی... فعلا که روزم متفاوت شده