روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

مریضانه

سلام

من بعدازظهر رفتم دوش گرفتم و سرحال و سرخوش آماده شدم و رفتم دفتر 

داشتم تند تند به کارهام میرسیدم که یهو چشمم شروع کرد به آب اومدن

نزدیک ساعت شش و نیم

فکرکردم چیزی رفته تو چشمم 

پاشدم که تو آینه نگاهی بندازم 

که آبریزش بینی هم آغاز شد

هنوز فکر میکردم چیزی تو چشمم رفته و آبریزش هم ماله همونه

اما

ای دل غافل

از همون ساعت به شدت در حال عطسه و سرفه و آبریزش و تهوع هستم

نانا هم که کلا مفقودالاثر بود

خب یه همچین موقعی باید باشه و تجویز فوری بکنه

اماااااااااا

خلاصه که تا حدی بد حال شدم که مامان و بابا میخواستن منو به اورژانس برسونن

اما من قبول نکردم

آدم ، عشقش دکتر باشه، بعد پاشه بره دکتر؟؟؟؟؟

الان با تجویزای دوساعت اخیر تا حالا ، روبراه شدم

و انکار حس میکنم زنده میمونم

اما همچنان عرق و تب و لرز ادامه داره......

آغاز هفته

سلام

صبح شنبه را با یک دنیا کار شروع کردم

اول صبح که اومدم چون دفتر نمونه کارم را داده بودم آقای نانا ببره (پیرامون مذکرات تجاری) مجبور شدم بشینم و از اول نمونه کار بگیرم

بعدا در مورد شغلم بیشتر توضیح میدم

یه دفتر فنی چاپ دارم

بعدشم یه نمونه کارت قرار بود طراحی کنم که کردم

الانم کلی کار دارم ولی.......

ای وای از این ولی





امروز صبح یه آقای پیر (حدودا 80 ساله) اومده بود دفتر برای چند برگ کپی

بعد که کارش را تحویل دادم دیدم دستش را کرد توی جیبش و انگار جا خورد

بدوبدو از در رفت بیرون و صدا زد :  «یاسمن جان ، عزیزدلم تو جیبم پول ندارم»!!!!

نگاه کردم تا یاسمن جان عزیزدل را ببینم ، یه پیرزن هشتاد ساله ، با عصا ، چروکیده و با یه لبخند پر از عشق......

خدایا ....... یه لحظه یه دنیا عشق را در لبخندش دیدم

چقدر دنیا میتونه جای خوبی باشه برای زندگی.....

روز بعد از روز دیدار

همیشه فردای روز دیدار حال غریبی دارم

لبریز غمم

دورترین فاصله تا دیدار بعدی

همیشه فردای روز دیدار از همیشه دلتنگترم

اما اینبار عزیزراه دورم، خیلی منت سرم گذاشته بود که اومده بود

چه بسا اگه من بجاش بودم نمیومدم

عزیزش توی بیمارستان بود

تکه ای از جانش بد حال بود

اما بخاطر من آمد

چشمهاش از شدت غصه و اشک کاسه ی خون بود

اما بخاطر من لبخند زد

اینبار خودم را که به جاش میزارم حس میکنم که اون عاشق تره

ومن مدعی جلوش کم میارم


عشق لیاقت میخواد

شاید هرکسی عاشق نشه

شاید این فرصت به هرکسی داده نشه

شاید لیلی و مجنون افسانه باشه

اما ما میتونیم خودمون افسانه ی خودمون بشیم


امروز مثل تمام روزای بعد از روز دیدار، دلتنگم

اما این دلتنگی همراهه هزارتا آرزو و دعاست

برای کسی که باز عشق را به من ثابت کرد

ثابت کرد عاشق تره

ثابت کرد تو دنیای نامرد خیلبی خیلی مرده

خدایا ......

روزهای ما

سالهاست توی تقویمم جلوی روزهای حضورش مینویسم « روزهای ما».....

این روزها تعدادش زیاد نیست اما بینظیره

زیباست

ملودی داره

عطر ویژه داره

رنگ خاص داره

طعم خاص داره....


ما ماهی یک روز هم را میبینیم

هفتصد کیلومتر راه را طی میکنه

وارد سال هشتم شدیم ، یعنی دقیقتر بگم هفت سال و دو ماهه که عاشق هم شدیم

عاشق یعنی دچار

دچار شدیم

من میتونم تا صبح از نگاه و لبخند و اشکها بگم

امروز کنار هم خندیدیم 

اشک ریختیم

حرف زدیم

غذا خوردیم

میوه قاچ زدیم

نسکافه خوردیم

برای تحارتمون به توافقاتی رسیدیم 

و در نهایت یک روز کنار هم زندگی کردیم

میدونی روزهای حضورش جز روزهای عمر من نیست

این روزها برام مقدسه

این روزها هدیه خداونده

هر روزی که توش گناه نکنیم و غاشق باشیم ، هدیه ی خداست

پای کوبی

سلام

دست افشانم

پای کوبانم

شایدم ....

الانم که کلا توی فضا هستم

منتظرم که عزیز راه دورم از راه برسه

به اندازه تمام ثانیه های نبودنش ، نگاهش کنم

باهاش حرف بزنم و در تلاقی نگاه و لبخند دوباره عاشقش بشم

کاش کمی عاقلانه تر به زندگی نگاه میکردم تا با اینهمه حسرت و انتظار زندگی نکنم

اما چه کنم

کسی که عاشق میشه عقلش تعطیله.......!!!!!

امروز خیلی خیلی نیازمند دعا هستم

دست و دلم میلرزه

خدایا کمکم کن....


پ ن: شاید بعدا نوشتم که چطور دوباره عاشق میشم در هرنگاه و دوباره عاشق تر....

دوست

سلام

خوشحالم

یکی دو نفر بهم سر زدن و برام نظر گذاشتن

دوست دارم اینجا دوستای خوب و زیادی پیدا کنم

دوست پیدا کنم ، حرف بزنیم ، درد دل کنیم.....

من دایره دوستانم خیلی خیلی محدوده ، منظورم توی دنیای حقیقی هست

برای همین دوست دارم اینجا هوارتا دوست پیدا کنم....



پ ن : فردا تو می آیی.... امشب تا میشد گل توی گلدونها جا دادم.......

صبح و بداخلاقی

سلام

نمیزارن راحت زندگی کنیم

اگه حوصله غر غر ندارین این پست را نخونین

صبح که چشمام را باز کردم مادر جان بالای سرم بودن

گفتن خواهر زنگ زده برای جمعه دعوتمون کرده و من کلی شاد و سرخوش شدم

همون موقع بهش پی ام دادم مرسییییییییییی........ به چه مناسبت؟

و اونم گفت بی مناسبت ... دور همی... چرا همش خونه بابا .... یه روزم خونه ما....

منم با ذوق لباس پوشیدم و رفتم پایین

چه جو وحشتناک سنگینی

سلام بابا.......... بی جواب

چی شده

من هیچ جا نمیام

جمعه هم نمیام

آخه چرا

دلم نمیخواد

خب چرا

خب دلم نمیخواد

خب گناه داره

گناه داشته باشه

نمیام

خب باشه نمیریم و من افسرده

و بعد خواهر بداخلاق با یه هاپوی فعال در درون

به من چه

چرا همه ی غرها را به من میزنید

اون غر میزنه

بابا غر میزنه

خدایا گیری کردما

این وسط نانا هم سحر خیز شده و زنگ زده که روزمون رو با کلی انرژی شروع کنیم.... بازم خدا را شکر این یکی منطقیه.... گفتم بعدا زنگ میزنم و البته هنوزم وقت نکرده جواب تلفن من را بده

و اینگونه خواهر و پدر صبح قشنگ ما را به فنا دادن

و تا این لحظه هنوز کشمکش ادامه دارد.......

چهار روز

از شنبه دارم اینجا مینویسم

اما حتی یک نفر هم بهطور اتفاقی از اینجا گذر نکرده

آیا چرا؟

اینجا متروکه س؟

بیماری من هراس انگیزه؟

قراره همیشه نوشته های من متروک و مطرود بمونن؟؟

قضیه چیه؟؟؟

عصر بخیر

در حال خوردن انگور هستم

چشمم همینطوری به گوشی دوخته شده

عادت نمیکنم من ؟؟؟؟ نه ..............

دفترم تمیز و مرتبه

کار دارم ولی هیچکدوم را انجام نمیدم

و دیگر هیچ

اهان

راستی نانا بهم گفت که پنجشنبه میاد....

هورا

هورا

هورا

پس الان خیلی خیلی خوشحالم

پنجشنبه مهمون عزیز از راه دور دارم

یک روز دیگر

سلام

امروز صبح زود با داداشم اومدیم دفتر

قرار گذاشته بود کمکم تمام شیشه ها را تمیز کنه

هورا شدیم

الان همه شیشه ها براق و تمیزند

تازه کف رو هم حسابی سابیدیم

امروز روز تمیزی بود

دل تنگی

عصر شده

دلم تنگ شده

نانا جدیدا سراغ منو نمیگیره ...

سرش شلوغه

کار داره

و من دلتنگم ....

سالهاست تلاش کردم عادت کنم که مردا ، تفسیرشون از عشق و زندگی فرق داره

اما

هنوز عشق برای من تبدیل به عادت نشده

هنوز عشق ضربان قلبم را بالا میبره

هنوز عشق منو به هیجان میاره

و هنوز ... عصرها دلتنگ میشم

امروز صبح

سلام

صبح بخیر

امروز صبح برای نانا نوشتم :

« من و خورشید

کار دیگری نداریم

هر روز صبح

برای دوست داشتن تو از خواب بیدار می شویم....»



و اون دقیقاً.....

یعنی هیچ جوابی نداد....

هاهاهاها

چقدر من دیواااااااانه ام ...

روز دختر

دختر خانومای عزیز

خانومای گرامی

در کل تمامی مونثای دوست داشتنی

روزتون مبارک



مامانم برام پارچه نخی خریده بودن

برای خواهرام هم هدیه خریده بودن

:

یه روز خوب ، پر از مهربونی :



خدایا شکرت

لمس واژه سرنوشت

دیدم بدک نیست کتابهایی را که میخونم اینجا ثبت کنم ...

خدا را چه دیدی شاید به درد کسی خورد

کتابی که دیشب تمامش کردم

کتاب « لمس واژه سرنوشت» 

نوشته : پاتریشیا ویلسون

بود...

از اونجایی که یه قانونی از زمان دبیرستان برای من وجود داره که دبیر ادبیاتمون بهم گفت :

هر کتابی ارزش یکبار خوندن را داره....

این کتاب جز کتابایی بود که ارزش یکبار خوندن را داشت و نه بیشتر....


امروز ...

سلام

صبح تقریبا گیج و خوابالود بودم

دیشب خیلی دیر خوابم برد

اما الان که سرکارم ... خوبم... سرحالم و ....

نانا رفته تهران ... جلسه و این حرفا

منم اومدم سرکار

صبح هوا عالی و خنک بود

اما باز خورشید داره به شدت تلاش میکنه که ما از گرما به هلاکت برسیم.... ما هم به جای هلاک شدن لذت این آفتاب طلایی را میبریم و میریم که یه روز بینظیر داشته باشیم

نیمه شب و بی خوابی

ساعت ده و نیم اومدم توی رختخواب

با نانا حرف زدم و شب بخیر گفتم

خوابم نمیومد

شروع کردم کتاب خوندن

خوندم و خوندم تا ساعت دوازده

حوصله م سر رفت

زنگ زدم نانا !!!! یه کم حرف زدیم ، خواب آلود شدم، شب بخیر گفتم

هرچی تو تختم غلت زدم خوابم نبرد

دوباره شروع کردم کتاب خوندن

بازم خبری از خواب نیست

زنگ زدم نانا!!!!!!

از خواب بیدارش کردم و حرف زدم و آرام شدم و شب بخیر.....

بازم خبری از خواب نیست....

هنوز بیدارم

ساعت  دو و ربع هم گذشته......

اولین بار در بلاگ اسکای...

سلام

سالهای زیادی در بلاگفا عضو بودم

روزانه نویسیها و عشق بازیهای زیادی با کلمات داشتم

اما بعد از ویرانی ، دیگه وبلاگ منو بهم پس نداد

مدتی تصمیم گرفتم دیگه ننویسیم (البته طبق عادت سالیان دراز ، روی کاغذ هر روز و هر شب مینویسیم)

اما امروز هوس کردم .... هوس داشتن مخاطب ... هوس خونده شدن

سالها نوشتم

سالها بی مخاطب...