روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

آخرین ساعات بهار

سلام

شبتون بخیر


تقریبا یک روز در میان با مادرجان به باغچه سر میزنیم

هوا گرم شده و نیاز به آبیاری بیشتر شده

علف های هرز هم رشد سریعتری دارند

خلاصه که لابلای کارها سعی میکنیم یک روز در میان دو سه ساعتی وقت بزاریم

دیگه باغچه صفا نداره

بخاطر مادرجان تلاشم را میکنم

اما دیگه خبری از اون شور و شوق و هیجان نیست

دیگه کسی اونجا نمیاد

دیگه مثل وقتی پدرجان بود کسی فواره ها را باز نمیکنه تا گنجشکها بیان آب بازی کنند

در ساختمان اونجا را هم که کلا مدتها بود که باز نکرده بودیم، از راه میریم مشغول کار میشیم و سبزی میچینیم و بعد هم برمیگردیم

ولی امروز، مجبور شدم در را باز کنم و برم توی ساختمان

انگار زمان اونجا متوقف شده بود

انگار همه چی توی تابستان پارسال ایستاده بود

بلوز سبز چهارخونه ای که پدرجان اونجا میپوشید به رخت آویز، آویزان بود

ستاره های قندی که برای تولد پدرجان، با دختر عموها بردیم اونجا و کیک را تزئین کردیم و تولد گرفتیم توی یه پلاستیک کنار میز بود

روی میزها غبار گرفته بود

اون ملافه ی کتانی که پدر پهن میکرد روی کاناپه و جلوی کولر میخوابید، هنوز روی کاناپه پهن بود

انگار گلهای نلافه هم مثل من هنوز منتظر بودند

دمپایی های پدر کنار اتاق بود

لیوانی که مخصوص خودش بود و آب و یخ میریخت داخلش و میزاشت روی میز کنار دستش، هنوز روی میز عسلی کنار مبل بود

انگار در و دیوار زار میزد

با چشمام دنبال نشونه ها میگشتم

کنار اون کاناپه که پدر دراز میکشید، یه جایی روی زمین مینشستم و نقش های مینا را روی سفال میکشیدم، پدرجان برام اونجا با دستای خودش پتو پهن کرد و مخده گذاشت که تکیه بدم، مداد و کاغذ و طرحهام هنوز همانجا بود

باورش سخته

ولی زمان اونجا متوقف شده بود

من دنبال پیچگوشتی میگشتم، اونقدر کمد وسایل پدر منظم بود که گفتنی نیست

در کمد را باز کردم

همه چی با ترتیب همیشگی پدرجان سرجای خودش بود و بغض و اشک اجازه نداد که چیزی را جابجا کنم...

فقط نگاه کردم

دنبال خاطره ها گشتم

اون بطری همیشگی که مخصوص پدر بود هنوز تو یخچال بود

خدایا...

همه چی سرجاش بود، فقط پدرجانم نبود

نگاهم پر شد از جای خالی پدر ....

بلوزش را بغل کردم و بو کشیدم

نباید خودمون را گول بزنیم دیگه اثری از بوی پدر جانم نیست

اون بلوزی را که روزهای آخر تنش بود اویزان کردم به رخت آویز اتافم

یه بلوز پاییزه با جنس ضخیم، صورتی رنگ با خط های آبی روشن...

کاش میشد به جای بلوزش گاهی خودش را بغل کنم

دلتنگم

برای دستایی که روزهای آخر هزار بار بوسیدم

برای آخرین بارهایی که منو بوسید و من نمیفهمیدم اینها آخرین محبتهای پدرانه عمرم هست

خیلی دردناکه

امروز پا گذاشتن توی اون ساختمان قلبم را فشرد....

پارسال همچین زمانی باغچه پر بود از حضور پدرجانم و آدمهایی که با لبخند و شادی دور و بر پدرجان بودند....

قدر لحظه ها را بدانیم...

قدر عزیزامون را...



سیب همان سیب است اما من دیگر آدم نمیشوم....

سلام

روزتون قشنگ

آخرین نفس های بهار هست

اما دیگه به این روزهای آخر خرداد نمیشه گفت بهار... اونقدر که تابستونه

همیشه ماههای آخر هر فصل انگار یه فصل تازه اند برای خودشون

و خرداد پرحادثه هم که تکلیفش مشخصه

بریم سراغ سفرنامه



دوشنبه کارهامون را مرتب کردیم

به باغچه سرزدیم

گلدونها را آبیاری کردیم

به پدرجانم طبق هر روز سرزدم و گلدونهاشون را آبیاری کردم

وسایلمون را جمع وجور کردیم

الویه برای مسافرت پختیم

وسایلمون را جمع کردیم

ماشین پدرجان را بردیم کارواش و بنزین زدیم

و در نهایت ساعت نزدیک 2 شب رفتیم توی رختخواب

قرار داشتیم که حدود 5 تا 5 و نیم صبح راهی بشیم

بیدار شدیم و راه افتادیم و تا خاله جان و دخترخاله را سوار کنیم 6 بود که حرکت کردیم

با برنامه نشان مسیر را پیگیری کردم

اون ساعت هوا هنوز گرم نبود و جاده هم تقریبا خلوت بود

یه سره اومدیم تا استراحتگاه نزدیک قم ، مارال

صبحانه برده بودیم

حصیر را پهن کردیم و بساط صبحانه را چیدیم و چون عجله نداشتیم 2 ساعتی اونجا موندیم

بعد هم باز با همون برنامه نشان یه راست رفتیم حرم حضرت معصومه

ماشین را گذاشتیم پارکینگ و رفتیم زیارت

نماز ظهر و عصر را همونجا خوندیم و نزدیک ساعت 2 و نیم راهی هتل شدیم

هتل مهسان

رسیدیم به اتاق خنک و دوش گرفتیم و وسایلمون را جابجا کردیم

ساعت 6 بود که آقای دکتر زنگ زدند که اومدم قم ببینمت

رفتیم بیرون و چه دیدار دلچسبی بود

تا نزدیک 8 با هم بودیم

برگشتم هتل و دسته جمعی باز رفتیم حرم

چه زیارت دلچسبی بود

چه آرامشی

چه حس خوبی

شب را خوابیدیم و صبح صبحانه را توی هتل خوردیم

بعد راه افتادیم سمت سرای ایرانی

دایی جانم که مجرد هست خونه اش را فروخته و یه جای تازه خریده و قصد کرده بود یه سری از وسایلش را عوض کنه

ما هم رفتیم سرای ایرانی و یخچال و گاز و ماشین لباسشویی و فرش و جارو برقی و تلویزیون براش خریدیم

البته که انتخابش ساعتهای طولانی معطلمون کرد

ساعت 3 بود که خریدهامون تمام شد

همونجا ناهار خوردیم

بعد از ناهار هم بستنی سفارش دادیم

حدود یک ساعت و نیم همونجا نشستیم و استراحت کردیم

موقع بیرون اومدن از یه بخشی اومدیم که عروسکهای دستساز خیلی قشنگی داشتند

منم سه تا عروسک خوشگل برای سه تا فسقلیا خریدم

بعد هم راه افتادیم سمت جمکران

تقریبا تا ساعت 7 جمکران بودیم و بعدش برگشتیم سمت هتل

آقای دکتر باز تلفن زدند که یکی دو ساعت دیگه میام که باز ببینمت

دوش گرفتم و آماده شدم

بقیه رفتند حرم و من با آقای دکتر رفتم بیرون

اول رفتیم یه کتاب فروشی بزرگ

شبیه شهر کتاب بود

از لذت قدم زدن اونجا و شنیدن جمله هایی از کتابها از زبان اقای دکتر براتون نگم که بینظیر بود

بعد هم رفتیم کافی شاپ

یکی دو ساعتی حرف زدیم و کیلو کیلو قند توی دلمون آب شد

و بعدش با بغض خداحافظی کردیم و کلی غصه خوردم که حالا معلوم نیست دوباره کی بتونیم همدیگه را ببنیم

 من رفتم سمت حرم پیش بقیه و آقای دکتر هم برگشتند تهران

تا نیمه شب حرم موندیم و بعد برگشتیم سمت هتل

خوابیدیم و صبح باز صبحانه را هتل خوردیم

جمع و جور کردیم وسایل را و قرار شد برای ساعت 11 حرکت کنیم

گوشیم زنگ خورد و باورش برام سخت بود

آقای دکتر اینهمه راه اومده بود که برای چند دقیقه هم که شده هم را ببینیم

گفت برات شارژر فندکی ماشین آوردم که مثل دفعه قبل مشکل شارژ پیدا نکنی و با برنامه نشان راحت بری

ولی من که میدونم ...

خلاصه که این دیدار چند دقیقه ای اونقدر به دلم چسبید و سوپرایز قشنگی بود که اصلا در کلمات نمیگنجه

بعد هم راه افتادیم و یه سر اومدیم تا اصفهان






پ ن 1: دعاگوی همتون بودیم

بعضی ها که درگوشی یه چیزایی بهم گفته بودند را به طور مخصوص دعا کردم


پ ن 2: یه تعدادی تسبیح خریدم

سفارش دادم یه سری آویز یادبود هم براشون آماده کنند

میخوام برای عید غدیر به یاد پدرجانم بدم به بقیه


پ ن 3: اخ اخ نگم براتون چه سوهان های خوشمزه ای خریدیم و هرروز چایی را با سوهان میخوریم

جاتون خالی


پ ن 4: حوصله گشتن و لباس خریدن ندارم

اگه اینترنتی چیزی چشمم را بگیره میخرم

وگرنه مدتهاست نرفتم خرید لباس

دخترخاله روز قبل سفر رفته بودخرید و برای خودش دوتا مانتوی تابستونی خنک خریده بود

یکیش را من برداشتم

خدا روزی آدمهای تنبل را هم میرسونه


پ ن 5: گارد و گلس گوشیم را عوض کردم

فکر کنم بیشتر از هشت ماه بود رفته بود روی مخم


پ ن 6: بریم به استقبال تابستان

هول هولکی

سلام

روزگارتون شیرین

روزهای آخر بهار را در یابید که یک فصل دیگه رو به اتمام هست

حالا دسته پاییز نیست اما شما آخر هر فصل جوجه هاتون را بشمارید



یه عالمه حرف دادم برای نوشتن

اما فعلا فرصت ندارم

در یک حرکت انتحاری تصمیم گرفتیم فردا به قم سفر کنیم

انشاله از طرف همتون زیارت خواهم کرد و اگه قابل باشم دعاگوی همتونم

هر که با من همره و پیمانه شد عاقبت شیدا دل و دیوانه شد

سلام

روزتون زیبا

باز غیبتم طولانی شد

خرداد از نیمه گذشت و اصلا نفهمیدم چی شد و چکار کردم


پنجشنبه هفته قبلی را تعطیل کردم

با مادرجان یه خانه تکانی اساسی راه انداختیم

از صبح زود بیدار شدیم

هرچی ملافه و حوله داشتیم شستیم

و همه جا را حسابی برق انداختیم

یه کمی هم به گل و گیاها رسیدگی کردیم

در نهایت هم عصر پنجشنبه را کنار پدرجان گذراندیم

شب خبر فوت یکی از اقوام مادرجان را شنیدیم

با خود شخص متوفی رفت و آمدی نداشتیم

اما برادرشون دوست صمیمی پدرجان بودن و توی مراسم پدرجانم خیلی برامون زحمت کشیده بودند

متوفی ساکن آباده بود و برای کاری آمده بود اصفهان و متاسفانه اینجا فوت شده بود

این شد که صبح جمعه رفتیم جلوی پزشک قانونی و تسلیت گفتیم و باهاشون همدردی کردیم

برای ظهر برگشتیم خونه و خواهرا و بچه هاشون و خاله جان و دخترخاله اومدن خونمون

تا شب دور هم بودیم

شنبه صبح دایی جان تلفن زدند و گفتند میخوان برای مراسم برن آباده

من و مادرجان هم تصمیم گرفتیم که بریم

این شد که خیلی سریع آماده شدیم و ماشین پدرجان را برداشتیم و راه افتادیم

من و مادرجان و خاله جان و دخترخاله و هردوتا دایی و زن دایی

با دوتا ماشین

برای ناهار مهمان خانواده متوفی بودیم

مراسم خاکسپاری ساعت 5 بود

بعدش هم دسته جمعی رفتیم توی آباده فالوده بستنی خوردیم و راه افتادیم

ساعت نزدیک یازده شب خونه بودیم

یکشنبه از صبح زود رفتیم باغچه

خیلی کار داشتیم

تا ساعت 4 باغچه بودیم

اومدیم خونه و برای ساعت 7 با خواهرا و خاله جان قرار داشتیم بریم لب رودخانه

شام مهمان خاله جان بودیم

تا 12 شب اونجا دور هم بودیم

دیروز هم دفترکارم زیادی شلوغ بود

با خانم کوره هم قرار داشتم

این شد که اینهمه روز غایب بودم






پ ن 1: روزهام میگذره و دلتنگیم روز به روز بیشتر میشه

هرچی روز و شبم را شلوغتر میکنم بلکه کمتر این درد اذیتم کنه فایده نداره که نداره


پ ن 2: توی همه ی لحظه های زندگیم هستی پدرجانم


پ ن 3: گاهی دست و پا زدن باعث میشه آدم بیشتر فرو بره

گاهی باید با یه سکون و آرامش از یه برحه ای زمان بگذریم


پ ن 4: خیلی حرف برای گفتن دارم

ولی نمیدونم چرا نوشتن برام سخت شده


پ ن 5: دیشب خواب آقای دکتر را میدیدم

کله سحر بهم زنگ زدند

خیلی حرف زدیم

همین شد که الان خوابم میاد



حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی

سلام

روزتون پر از آرامش



خبرهای غم انگیز و روزهای سخت و آلودگیها و سیاهی ها را همه از بر هستیم

چند دقیقه از چیزای دیگه حرف میزنم بلکه لحظه ای به آرامش بگذره



من دوست ندارم زندگی همیشه یه ریتم داشته باشی

گاهی ریتم تند و روزهای پر کار حسابی به آدم میچسبن

انگار داری با یه آهنگ تند و شاد با تمام توان میرقصی و پای کوبی میکنی

اما گاهی هم دلم ریتم آروم زندگی را میخواد

جوری که انگار با یه موزیک خیلی آروم و دلچسب فقط نشستی پشت پنجره و به یه نقطه در دوردستها خیره شدی و لیوان چای هم توی دستاته

برای زندگی گاهی باید دوید، گاهی باید شمرده شمرده قدم برداشت

گاهی باید جان سختی کرد و گاهی از راحتی ها لذت برد

میدونم که بعضی وقتا سربالایی ها چنان نفس گیر میشه که جایی برای هیچ حرفی باقی نمیماند

اما همونطوری که شادیها موندگار نیستند غم ها هم موندگار نیستند

درسته که بعضی از زخم ها و دردها هیچوقت شفا پیدا نمیکنند و جاشون تا ابد توی سینه ی آدم باقی میماند ...

اما حتی به اون دردهای بزرگ هم یه طوری عادت میکنیم که دیگه دردشون مثل روز اول از پا درمون نمیاره

پس توی هر مرحله و جایگاهی از زندگی هستید ، یادتون باشه قیمت ثانیه ها ، قیمت جون و عمر و جوانی ماست

یادمون نره که زندگی هدیه خداوند به ماست و هیچکس منتی بر ما نداره

توی روزهای سخت هم چند دقیقه برای خودتون خلوت کنید و به خودتون آرامش بدید

من تجربه ش را دارم ، توی بعضی از روزها نشدنیه

خوب میدونم این نشدن را

اما توی بیشتر روزها میشه...



باید یه فرمی را برای شروع کارهای مربوط به انحصار وراثت پر میکردم

سوال کردم و گفتند که خودت پر نکن ، برو کافی نت و چه اشتباهی بود این کار

رفتم و به مبلغ عجیب و غریب دادم تا یه فرم را برام پر کرد

و بهم گفت باید بری فلان خیابان ، سرچ کردم و دیدم گویا داره اشتباه میگه

بهش گفتم اینطوریه

گفت نه دقیقا باید بری همونجا

صبح زودتر از خواب بیدار شدم و راه افتادم

یه خیابان فوق العاده شلوغ

به سختی جای پارک گیر آوردم و نوبت گرفتم و بعد از یکساعتی بهم گفتند اینجا حوزه مالیاتی شما نیست و ...

باید بری فلان جا

خب این اولین اشتباه جناب کافی نت

با مادرجان بودیم

سوار شدیم و اومدیم به آدرس دوم که اتفاقا از جای اول هم شلوغ تر بود

دو بار خیابان را دور زدیم و جای پارک پیدا نشد که نشد

سرچ کردم در نزدیکیمون پارکینگ هم نبود

یعنی دوتا خیابان عریض و طویل با پارکینگ فاصله داشتیم

یه دفعه یادم اومد نزدیک یکی از مراکز خرید عمده ی لوازم التحریر هستیم که پارکینگ اختصاصی داره

رفتم و اونجا پارک کردم

رفتیم توی اداره مربوطه و بعد از نیم ساعتی که نوبتم شد فرمودند دوجای این فرم غلط پر شده و به خاطر همین دوتا اشتباه که گویا قابلیت اصلاح هم نداره و ویرایش نمیشه باید برین فلان حوزه ....

برگشتیم مرکز خرید و به خاطر اینکه اونجا پارک کرده بودیم یه مقداری وسیله برای دفترکار خریدیم

برگشتم سراغ آقای کافی نت

بهش گفتم

به هیچ عنوان اشتباهش را نمیپذیرفت

گفتم برام مهم نیست میپذیری یا نه، اینارا اصلاح کن

ولی قابل اصلاح نبود

گویا فرم طوری بود که به محض اینکه شماره ملی ثبت میشه دیگه قابلیت تغییر نداره

خلاصه بعد از کلی حرص خوردن ، راه افتادیم به آدرس سوم

ظهر شده بود و هوا گرم و دندونم هم داشت منو میکشت از شدت درد

توی آدرس سوم ، باز فرمودند توی حوزه ما نیست و باید برگردید به آدرس دوم و ...

دیگه بغض گلوم را گرفته بود

خسته شدم

این چه وضعی هست

براشون توضیح دادم که الان اونجا بودم و اونا چی گفتند

این وسط یه آقای میانسالی بود که گویا متعهد تر از بقیه بود به کار

بهم گفت برو بشین روی صندلی تا خستگیت در بیاد منم زنگ میزنم به اون حوزه

تلفن را برداشت و شروع کردباهاشون صحبت کردن

اونا به هیچ عنوان قبول نکردند

و این آقا خودش شخصا از پشت میزش بلند شد و رفت توی اتاقای دیگه دنبال این کار

حدودا دو ساعتی طول کشید تا یه جوری اشتباهات جناب کافی نت رفع و رجوع بشه

بگذریم که تازه پرونده ثبت شد و هنوز کلی برو و بیا باقی مانده

ولی وقتی از اون اداره اومدم بیرون ساعت از 2 گذشته بود

هلاک بودم ....






پ ن 1: سه تا دندون عقل تا حالا کشیده بودم ، این چهارمی از همه بیشتر اذیتم کرد

هنوزم درد توی کل فکم وجود داره

با عذرخواهی بسیار، همیشه از دندان پزشک ها زن میترسیدم ، حالا این ترسم هزاربرابر شد



پ ن 2: توی بازار عمده فروشی لوازم التحریر یه قسمتی وجود داره که عمده فروشی اسباب بازیهای فکری هست

سه تا اسباب بازی برای سه تا فسقلی خریدیم

اصلا قیمت ها برام باور کردنی نبود

خب البته اونجا هیچی را تکی نمیفروشن ولی چون من مشتری اون بازار هستم و آشنایی وجود داشت بهم فروختند

ولی... تا حالا توی تمام این مدتی که برای فسقلیا اسباب بازی میخریدم قیمتهایی به این مناسبی ندیده بودم



پ ن 3: داریم وارد پانزدهمین سال میشیم

باورش برای خودمم سخته

یعنی چهارده سال گذشت ؟



پ ن 4: انتخابات اتحادیه صنفمون هست

نمیدونم این کار درست هست یا نه

ولی دیگه اونقدر نارضایتی در وجودم وجود داره که دوست ندارم در هیچ انتخاباتی شرکت کنم



پ ن 5: از یه جایی بکینگ پودر خریدم

نه از این بسته بندی ها

چون همیشه کیلویی میخرم

کلی تعریف کرد

دوبار کیک پختم و کیکم خراب شد

حدس زدم مربوط به بکینگ پودر هست

از یه جای دیگه خریدم و تست کردم ... نتیجه ... محششششششششششر

زشت نیست توی این اوضاع بد اقتصادی اجناس خرابمون اینطوری به مردم بفروشیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟



پ ن 6: دلم سفر میخواد


گزارش طور

سلام

روزتون گل و بلبل


چهارشنبه با مادرجان تابرسیم خونه ساعت از ۴ گذشته بود

اما دندون دردم یهو شدید شد

ناهارخوردم و بعدش هم مسکن

اثر نکرد

نیم ساعت بعد باز مسکن خوردم

حالا دقت کنید من از اون مدل آدمهام که اصلا به سادگی مسکن نمیخورم

ولی اثری نداشت

نیم ساعت بعد دوباره مسکن

و نیم ساعت بعد

دیگه وقتی مسکن چهارم را خوردم به خودم گفتم اگه تا یکساعت دیگه خوب نشه باید بری دکتر

ساعت ۷ بود که دیرم درد داره از طاقتم زیادتر میشه

لباس پوشیدم و هرچی مادرجان اصرار کرد همراهم بیان قبول نکردم

خسته بودن

پیاده رفتم نزدیکترین کلینیک دندامپزشکی

معاینه کردند و تشخیص دادند که دندان عقل باید کشیده بشه

نگم از شدت اضطرابم

اما چاره ای نبود

دندون عقلم را کشیدم و قدم زنان برگشتم خونه



پنجشنبه خوهرا و فسقلیا از صبح اومدن خونمون

قبل ظهر بردمشون پارک

بعدش هم آبگوشت مامان پز زدیم بر بردن

عصر براشون کیک پختم

 رفتیم سرمزار پدرجان

و بعدش برگشتیم خونه

عمه جان و خواهرا هم اومدن

چای و کیک خوردیم و دور هم بودیم

از پدرجان حرف زدیم و کلی خاطره بازی کردیم


جمعه صبح اول وقت رفتم سرپدرجان

مادرجان میخواستن برن باغ رضوان سربزنن به مزار پدرومادرشون

با خاله و دخترخاله هماهنگ شدیم و چهارنفری رفتیم

بعدش هم سر زدیم خونه اونیکی خاله

ظهر گذشته بود که از خونه خاله اومدبم بیرون

چهارتایی رفتیم پیتزا خوردیم

بعدش هم باز آب را باز کرده بودن رفتیم سمت پل خواجو

تا عصر نشستیم

بعدش خم رفتیم خونه خاله چای خوردبم و سریال جیران را دیدبم

اخر شب اومدیم خونه



امروز هم صبح با مادرجان و خاله و مغزبادوم رفتیم دفتر

میناکاری کزدیم و حرف زدیم و کلی ایده های تازه برای خودمون پیدا کردیم

ساعت ۲ خاله جان و مغزبادوم را رسوندیم خونه هاشون  و با مادرجان رفتیم باغچه

آبیاری کردیم

علف هرس کردیم

کاشتیم

برداشت کردیم

ماشینم را تمیز کردم

بعدش هم رفتم به پدرجان سرزدم

و ساعت ۷ اومدیم خونه و تازه میخوایم غذا بخوریم

خسته ام 

و کمی همچنان فک و دندانهام درد دارن


ته تغاری بهار

سلام

خردادتون پر از حال خوش

خوب هستید؟

حال دلتون خوبه؟

حال دل که خوب باشه همه چی به روال میشه

حال دل که خوب باشه میشه زیبا دید ، زیبا شنید، زیبا گفت

کاش هیچوقت تلخ نشیم ، لااقل اونقدر تلخ نشیم که با یک مَن عسل هم شیرین نشیم

زندگی ترکیب بالا و پایین های مکرر هست

سختی و آسونی

نه اون سختی های جانفرسا موندنی هستند نه اون خوشیهای دلپذیر

من که دارم یاد میگیرم از لحظه های خوب لذت ببرم و با آرامش و صبوری لحظه های سخت را سپری کنم

روزگار معلم خوش اخلاقی نیست

ولی من دارم سعی میکنم خوش اخلاق باشم

سختی های خودم هست

سختی های دور و برم و این جغرافیا هم کم نیست

از من گله نکنید که از فلان چیز و بهمان چیز غافل هستم

من اینجا یک روزانه نویس هستم که تصمیم دارم حال خوب خودم و شماها را به اشتراک بزارم

اینجا اندازه یک پست خواندن از همه چی جدا بشیم و دنیا را رنگی رنگی ببینیم

این روزها تمام رسانه های مجازی و غیرمجازی پر شده از خبر و مطلب

نوشتن و ننوشتن من خیلی فرقی ایجاد نمیکنه

پس لطفا منو درک کنید و بهم خرده نگیرید






شب خوابیدم و قبل از خواب وقتی با آقای دکتر حرف میزدم  ،حرف رسید به میناکاریها

بعد از تمام شدن تماس توی ذهنم داشتم ایده و نقش و طرح ها را بالا و پایین میکردم و وسط دنیای رنگی رنگی سفالها خوابم برد

صبح که چشمام را باز کردم یه ایده ای رسید به ذهنم

بیدار شدم و دست و رو نشسته رفتم سراغ پیدا کردن دریل شارژی

بعد هم تا رسیدم دفتر دست به کار شدم

مته ها را تست کردم

یکی از شماره هایی که لازم داشتم نبود

ولی فعلا با همون چیزهایی که موجود بود کارم را راه انداختم

و اینطوری روزم را با یه حال خوب شروع کردم



اخ که دیروز چه روز شلوغی بود

لابلای شلوغی ها با مادرجان رفتیم نهال (نشا) فلفل شیرین خریدیم بردیم باغچه کاشتیم

بعدش اومدیم و تصمیم گرفتیم نهال فلفل دلمه هم بخریم

وقتی رفتم نهال فلفل دلمه بخرم فروشنده یه خانم بود که بهم پیشنهاد داد دوتا هم نهال چای ترش بردارم

حالا توی باغچه دوتا هم نهال چای ترش داریم

ببینیم نتیجه چی میشه