روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

همش فکر میکردم امروز سه شنبه ست....

سلام

روزتون خوش عطر و بو

داریم میریم به سمت یکی از بهترین ماههای سال

بینهایت اسفند را دوست دارم و اینکه لابلای مردم قدم بزنم و به قصه هاشون گوش بدم و کیف کردناشون را تماشا کنم واقعا حال دلم را خوب میکنه

یه وقتایی توی اسفند بدون اینکه خریدی داشته باشم میرم جاهای شلوغ و از این حال خوب و جنب و جوش لذت میبرم

برای آخر هفته تون برنامه خاص بچینید

برای خودتون فکرای خوب بکنید

یواش یواش یه کارهایی برای استقبال از بهار شروع کنید



من و مامان که داریم دوباره هسته های نارنگی و نارنج میکاریم

(هسته ها را دو روز گذاشتم داخل آب- بعد داخل یه دستمال اگه از این دستمالهای حوله ای باشه بهتره- نمدارش کنید- داخل پلاستیک و گره بزنید- بعد از تقریبا 7 روز قشنگ جوانه زده... ) حالا آماده ست که توی خاک بکاردیش

من سری اول را جمعه میزارم توی خاک

و سری دوم را تازه ریختم توی آب

ببینیم چی میشه



تقویم های خانوادگیمون را دیروز چاپ کردم

دوتا کتابچه ی کوچولو هم برای دوتا فسقلی طراحی و چاپ کردم

مداد رنگی بچه های کوچولو را هم دیروز کادو کردم و روی هرکدوم پاپیون زدم و یه عکس تنگ ماهی چسبوندم روش



امروز هم دارم یه لیست برای کارهایی که باید تا قبل از عید انجام بدم تهیه میکنم

فردا هم حتما میرم یه سری کار انجام میدم

امسال که للی رفته توی کار نتورک و کمتر میتونه باهام بیاد بیرون ، برام بیرون رفتن های تنهایی خیلی کیف نداره

خواهرها هم که درگیر زندگیاشون شدند و امسال شرایط خیلی بیرون اومدن و همراهی با من را ندارند

توکل برخدا

ببینیم خداوند چی برامون مقدر کرده...



پ ن1: با آقای دکتر مثل دوتا نوجوان تازه به هم رسیده هی مراعات هم را میکنیم که فعلا دعوامون نشه

همچین سرساعت بهم زنگ میزنن

ازشون پرسیدم : ساعتتون را گذاشتین روی زمان بندی؟



پ ن 2: ببخش که امروز با تعریف خاطراتم ناراحتت کردم

دوست دارم توی تمام حالهای خوبم شریک باشی


پ ن 3: داره یه نم ملایم بارون میزنه... عین هوای بهار





زندگی با طعم دارچین

سلام

روزتون با شکوه

امیدوارم اون معجزه ی بی نظیر زندگیتون در همین حوالی رخ بده و بعدها از این روزهای آخر سال 98 به عنوان یکی از بهترین خاطراتتون یاد کنید


دیروز حال و هوای خاصی داشتم

به خیلی از دوست هام پیام دادم

به یه عالمه شون که میدونستم مزاحم کار و زندگیشون نیستم زنگ زدم

به یکی از دوستای دبیرستانم زنگ زدم و چیزی حدود دو ساعت نیم با هم حرف زدیم و خندیدم و خاطره تعریف کردیم

به عموجانم زنگ زدم

با للی و دانا حرف زدم

و ...

نزدیک ظهر هم که حسابی هوا عالی شده بود دیگه نتونستم تحمل کنم و کارتم را برداشتم به بهونه خرید کوچولو رفتم بیرون

نفس های عمیق کشیدم و توی سایه روشن آفتاب توی پیاده رو راه افتادم

یه مقداری کافی میکس و شکلات تلخ خریدم برای دفتر

یه مقداری هم خریدای خرده ریز خونه

و یکساعت راه رفتم و برگشتم سمت دفتر

و اونقدر حال دلم خوب بود که میخواستم تمام کائنات را به مهمانی رنگ و نور و حرف دعوت کنم

گاهی یک آشتی کنان ساده میتونه یه جشن باشکوه توی قلب و روح و جسم یه آدم برگزار کنه و دیروز در دل من همین حال خوب جاری بود





پ ن1: للی و دانا قول دادند امروز عصر یه سری به من بزنند

البته قرار بود دیروز این کار را بکنند و نشد و افتاد برای امروز


پ ن 2: میدونید دست به لیست خرید عیدی ها نزدم ؟


پ ن 3: یکی از همین روزها خودم را مهمان میکنم به یه کتاب شعر بی نظیر...

شما چه کتاب شعری بهم پیشنهاد میکنید؟


پ ن 4: گاهی دلم میخواد یک زن خانه دار باشم

صبح های آخر بهمن بعد از صبحانه آنهم صبح زود، پنجره ها را باز کنم و یک آهنگ زیبا پلی کنم

بعد آرام آرام کابینتهای آشپزخانه را سرو سامان دهم ...

ظرفهای خوشگل تر را بگذارم جایی جلوی دست

شاید کریستالها را با اسفنج و کمی شوینده برق بیندازم

قندهای قندان را عوض کنم

سفره های پارچه ای را اتو بزنم

یخچال را تمیز کنم و کمی زنجفیل برای خشک کردن رنده کنم

شاید هم کمی مربای پوست پرتقال بپزم

وسط همه کارها برای خودم سیب قاچ بزنم و با آن پیراهن نخی گلدار برای خودم شعر بسرایم....



تو را چون جان شیرین دوست دارم ...

سلام

روزتون شیک و پیک

اینجا که هوا از اون هواهای محشره

از اونا که انگار دست و پای منو بستن که نشستم اینجا سرکار...دلم میخواد زنگ بزنم به یه دوست و بگم بیا تا ته دنیا پیاده راه بریم و فقط حرف و حرف و حرف

صبح زود مامان جان در حال بو دادن به هایی بودند که تازه خشک کردند

یک ظرفش را هم برای من گذاشته بودند که با خودم بیارم سرکار

منم تا از راه رسیدم لیوان دمنوشم را پر از به و دارچین و هل و گل محمدی کردم و چند تا نفس عمیق توی اینهمه عطر و بوی خوب کشیدم و حالم زیر و رو شد

امروز جهانم پررنگ تره

امروز انگار دلم برای همه ی کسایی که میشناسم تنگ شده

صبح زود با صدای آقای دکتر از خواب بیدار شدم و هرچی از ته مونده دلخوری مونده بود شسته شد و رفت

توی راه بودند و داشتند برای یه کاری یه راه دور میرفتند و این فرصتی بود برای یکی دو ساعت حرف زدن بی وقفه

بعدش هم سرحال اومدم سرکار

به للی زنگ زدم و گفتم دلم براش یه ذره شده

الانم میخوام به دانا زنگ بزنم

با فهیمه حرف میزنم و قند ته دلم آب میشه

دلم برای رافی پرپر میزنه ولی ملاحظه میکنم

یه عالمه آدم توی لیستم هستند که امروز میخوام حتی شده یه پیغام بهشون بدم

امروز دلم تندتر میتپه

امروز یه عالمه خاطره یادم میاد و خدا را شکر میکنم برای سالی که گذشت ... برای همه اتفاقایی که توی زندگیم افتاده

پارسال همچین روزی اسباب کشیدیم به خونه تازه

یادمه روز اول خیلی دلتنگ بودم

یادمه احساس کردم نکنه کار درستی نبود این جابجایی

ولی الان میدونم که خداوند بهترینها را برامون مقدر کرده بود

پارسال این موقع مامانم هنوز در بستر بیماری بود... هنوز خیلی ناتوان بود ... نیاز به مراقبت و کمک زیاد داشت و الان شکر خدا خیلی خیلی بهتره و من شاکرم از پروردگاری که اینهمه بهمون لطف داشته

وقتی به داشته ها و نداشته ها فکر کنیم ، به داده ها و نداده ها ، به حکمت و مقدر پیشت این اتفاقا ، دلمون آروم میگیره

انگار وقتی عمیق تر به قصه های روزمره مون نگاه میکنیم میفهمیم که باید بیشتر و بیشتر قدر زندگی را بدونیم



دیشب عمه جان و شوهرعمه جان و دخترشون مهمان ما بودند

یکی از سوالات همیشگی دوستان این هست که چقدر عمه جان میان خونه شما

خب واقعیت این هست که من هفت تا عمه داشتم که یکیشون فوت شده و الان شش تا عمه دارم با یه عالمه خانواده های بزرگ

چندتایی از عمه ها خودشون صاحب عروس و داماد و نوه هستند

ولی پدرمن فرزند بزرگ خانواده خودشونن و این هست که ما توی خونمون بیشتر مهمان داریم

خلاصه که تا آخر شب به مهمون بازی گذشت

در نهایت هم از یکی از گلهای من خوششون اومد و هرچی اصرار کردم ببرن قبول نکردند منم دوتا از پاجوش های گل را بهشون دادم

به نظرم مهربونی کردن ساده ست





پ ن 1: مغزبادوم را برای مسابقات خوانداری انتخاب کردند

اونهمه کتاب خریدن و کتاب خوندن نتیجه داده و این دخترچه ی کلاس دومی همچین با اعتماد به نفس از روی متن ها میخونه که آدم کیف میکنه


پ ن 2: مغزبادوم خط خیلی زیبایی هم داره و حساس به نوشتن

به نظرم میتونه نویسنده بزرگی بشه


پ ن 3: امروز دلم خیلی سر به هوا شده ...

آخرین یکشنبه بهمن

سلام دوستای خوبم

روزگارتون شاد و شیرین



دیروز بعد از ظهر آقای نصاب آبسرد کن تشریف آوردن و گارانتی آبسردکن را فعال کردن و تحویل دادن

گویا دیروز ماشین لباسشویی یه مشکلی پیدا کرده بود که پدرجان با همون آقای نصاب صحبت کردند و قرار شد که امروز بره برای چک کردن ماشین لباسشویی

جالب این بود که از دیشب فریزر هم داشت صدا میداد و گویا اونم به جناب تکنسین نیازمند بود

خلاصه که یهو همه چی با هم فیل شون یاد هندسون کرده   (با این اصطلاح آشنا هستید؟)



دیشب آخرین ذخیره کاپوچینوی توی دفتر را دادم به آقای نصاب و پدرجان و مادرجان نوش جان کردند

امروز باید حتما یه سری بزنم فروشگاه و یه کمی کافی میکس و از این جور نوشیدنی ها بخرم


بعد از اینکه از سرکار برگشتم خونه مغزبادوم و خواهر و شوهرش خونمون بودن

برای روز مادر اومده بودن تبریک بگن

شوهر خواهرم به طور یهویی دچار مشکلات ستون فقرات شده و خیلی داره اذیت میشه

خدا بهش کمک کنه

دیگه یک ساعتی نشستن و دور هم بودیم و بعد رفتند

بعد از رفتنشون یه سری زدم به گل و گیاههای سرسرا

احساس کردم هوا بهتر شده و میشه پلاستیک های روی گلها را جمع کرد

امیدوارم دوباره سرمای ناگهانی نیاد و آسیب به گیاه ها نزنه

راستی حالا که حرف از گل و گیاه شد بگم که اون گلدونی که از توی کوچه آوردمش تا بهش مهربونی کنم و حالش خوب بشه یه عالمه جوانه زده

جالبه که حسابی حالش بهتره

تازه مامان هم امروز براش یه عالمه پوست موز خشک شده دادن که بریزم روی خاکش و حالش زودتر خوب بشه




پ ن 1: دعواهامون با آقای دکتر تمام نشده

روزها با هم حرف میزنیم و در صلح و آرامش به هم دیگه انرژی میدیم و شبها تا پاسی از شب با هم دعوا میکنیم

باشد که رستگار شویم


پ ن 2: به اسفند که برسیم دیگه همه چی اونقدر روی دور تند میفته که باورمون نمیشه زمستون کی تمام شد


پ ن 3: کسی اینجا نیست که شغلش خیاطی باشه تا من ازش بپرسم این خیاط من چرا هیچ کاریش روی برنامه نیست؟


مهربانوهای جان روزتون فرخنده

سلام

روزتون شیرین و شاد

اگه مهربانو هستید - اگه مهربان هستید ، هیچ فرقی نمیکنه ، امروز یه روز شاد و دوست داشتنی برای محبت کردن و محبت دیدن هست

ولنتاین که گذشته ، روز عشق ایرانی در پیش هست و یه عالمه مناسبت دوست داشتنی و شیرین یکجا جمع شدند تا ما با بهانه و بی بهانه محبت کنیم

لطفا مشکلات و غم ها را فراموش کنید با هر سطح اقتصادی با هر وضعیت مالی میشه مهربون بود و مهربونی رابه همه هدیه داد

یه لبخند شیرین

یه سرزدن یهویی

یه شاخه گل

دیگه بقیه اش بستگی به خودتون داره

یه قابلمه آش خوشمزه و یه دورهمی کوچولو

یه ژله ی رنگی رنگی

یه کمی شکلات

حتی یه کار هنری دستی

یک گلدون گل که با عشق و محبت خودتون قلمه زدید و کاشتید

حتی قلمه های تازه تو یه تنگ کوچولوی دلبر

میبینید مهربونی آسونه

فقط باید بخوایم

باور کنید که زندگی همیشه پر از بالا و پایینه

همه مشکلات دارن

همه سختی دارن

همه گرفتاری دارن

ولی میشه خوب بود

میشه مهربون بود

این چند روز ، روز زن و مرد و پیر و جوان نداره

به هربهانه ای میشه یه خاطره قشنگ درست کرد

فقط باید دست به کار بشید و از هیچ کس توقع و انتظار خاصی نداشته باشید

همه چیز را از خودتون شروع کنید

امیدوارم یه عالمه پیام از مهربونیا و عشق ورزیدن های یهوییتون دریافت کنم و بشنوم که انگیزه شدم برای یه عالمه کار زیبا



یه کمی روزانه نویسی کنم براتون

چهارشنبه سرظهر یه خبر بد شنیدم و حسابی غصه دار شدم ...

ولی فعلا اجازه ندارم ازش چیزی بنویسم چون مربوط به یکی از عزیزای وبلاگستان هست


گفتم که پنجشنبه صبح با پدرجان میریم دنبال خرید آبسردکن یخچال دار

صبح زود مامان فندوق زنگ زد و گفت که خیلی خیلی حالش بد شده و سرمای شدیدی خورده و بارداری هم اضافه شده به موضوع و نمیتونه از فندوق کوچولو نگهداری کنه

این شد که با پدرجان و مادرجان رفتیم دنبال فندوق جان 

فندوق را برداشتیم و چهارتایی رفتیم به سمت بازار خرید لوازم برقی (اصفهانیا میدونن خیابون مشیر)

قیمتها یه کمی بالا و پایین داشت و این باعث شد مامان و فندوق را بزاریم داخل ماشین و با پدرجان یه کمی توی بازار بگردیم و خلاصه سرظهر اون چیزی که به نظر معقول میاد را بخریم و برگردیم

قیمتهای نجومی و عجیب ، برق از سر آدم میپرونه

ولی خدا را شکر ما خریدمون را کردیم و قصد برگشت داشتیم که مامان جان گفتند خیلی دلشون یکی از این قابلمه های استیل تُرک میخواد

تا آقای فروشنده آبسرد کن را برسونه به ماشین و تحویل پدرجان بده منم از فرصت استفاده کردم و یکی از این قابلمه ها خریدم و هدیه کردم به مامان

بعد هم غذا خریدیم و برگشتیم خونه

زنگ زدیم به مغزبادوم که اون هم بیاد و با فندوق بهشون خوش بگذره که مغزبادوم قصد داشت بره خونه مادربزرگش و با پسرعمه و دخترعمه هاش بازی کنه

خلاصه که در کمال تعجب قرار شد که فندوق شب بمونه پیش ما ، استرس داشتم که بیقراری کنه ، ولی راحت خوابید

صبح هم با اخلاق خوب بیدار شد

جمعه از صبح مغزبادوم هم اومد و با فندوق حسابی شیطنت کردند

خواهرا عصر اومدن یه سری زدند و هدیه های روز مادرشون را دادند و رفتند

بعد از رفتنشون تازه با مامان شروع کردیم به تمیز کاری

یه تمیز کاری اساسی

بعد هم یه دوش حسابی گرفتم

و اینگونه بود که کل دو روز اصلا یه لحظه هم برای خودم وقت خالی نداشتم







پ ن 1: نه تنها عاشقانه ای تحت عنوان روز عشق نداشتیم ، که یک دعوای جانانه هم داشتیم

اینگونه است که عشق کهنه شراب ناب میشود؟


پ ن 2:برای اون خبر شوک آور چهارشنبه همچنان پر از غصه ام

غصه دوستی که میدونم داره لحظه های سختی را میگذرونه

این چند روز لابلای همه لحظه ها به یادش بودم و سعی کردم برای آرامش شون قرآن بخونم


پ ن 3: به طور عجیبی هیچ وقت خالی ندارم و در نهایت وقتی نگاه میکنم هیچ کاری انجام ندادم


یورش زمستانی

سلام

صبحتون شیرین

اینجا که یهو هوا به شدت سرد شده

هیچ خبری از برف و باران نیست ولی یه سوز عجیبی میاد

انگار کل زمستون هوا اینقدر که این یکی دو روز سرد شده سرد نبود

یکی دوتا از گلدونهای حسن یوسف من با وجود تمام مراقبتها دچار سرمازدگی شدند


دوشنبه عصر یهو سرو کله خواهر و فندوق پیدا شد

بابای فندوق سرمای شدیدی خورده بود و برای اینکه فندوق و مامانش دچار نشن اومدن که خونه ما بمونن

این شد که کاری که دستم بود را تندتند تمام کردم و تحویل دادم و زدیم بیرون

یه سر رفتیم کوثر و یه مقداری خرید خرده ریز خونه کردیم

بعدش هم پیش به سوی خانه

با فسقلی کوچولومون حسابی بازی کردیم و بعدش رفتیم برای خواب

فسقلی نصفه شب حسابی گریه کرد و همه را از خواب بیدار کرد

یکی دو ساعتی طول کشید تا با هرترفندی بود مامانش خوابوندش و صبح سرحال تر از همه بیدار شد

زنگ زدیم مغزبادوم هم بیاد

یه کمی تمیزکاری کمک مامان جان کردم و با دوتا فسقلی یه آب بازی حسابی توی حمام راه انداختیم

دیگه تا بیایم بیرون هلاک بودیم

هر سه تامون خسته شده بودیم

ناهار را خوردیم هر سه تامون ولو شدیم

ولی مگه این فسقلیا میخوابن؟؟؟؟؟؟؟؟

حسابی بازی کردیم و در نهایت ساعت نزدیک 8 بود که همشون رفتن خونه هاشون

مامان زنگ زدن حال دایی جان را بپرسن که فهمیدیم چند روز پیش ، یه حادثه انفجار بزرگ گاز توی ساختمونشون رخ داده و حسابی ترسیدن

این شد که با مامان جان و باباجان راهی خونه دایی جان شدیم

خدا را شکر که هیچکس آسیب جانی ندیده بود

خیلی مراقب باشید که وسایل گازی که استفاده میکنید استاندارد و سالم باشه

گاهی یه بی احتیاطی کوچیک فاجعه های بزرگی به بار میاره

خلاصه تا برگردیم خونه ساعت 12 بود

و اینگونه اصلا نفهمیدم روز تعطیلی چگونه گذشت

حتی نرسیدم یه صفحه کتاب بخونم



پ ن 1: امروز دقیقا سه ماه از آخرین قرارعاشقانه مون گذشت

اتفاقی که در تمام سالهای گذشته رخ نداده بود...

عاشقی هر روز ممکنه رنگ و شکلش عوض بشه اما ماهیتش همونه که هست ...


پ ن 2: دیشب از مشکلات زندگی دخترخاله جان شنیدم و فقط و فقط حرص خوردم

بعضی وقتا فکر میکنم بعضی از آدمها خودشون هم دلشون برای زندگی خودشون نمیسوزه...


پ ن 3: چند تا مناسبت زیبا پیش رو داریم

از هرکدوم میشه یه خاطره قشنگ ساخت نه با کارهای خیلی پیچیده

فقط با یه شاخه گل... یه جمله قشنگ ...


پ ن 4: نزارید دنیای مجازی ، رابطه های حقیقی را ازتون بگیره

هیچی مثل بغل کردن و بوسیدن و فشار دادن دستهای همدیگه نمیتونه محبت و دوست داشتن را نشان بده



پیش به سوی تعطیلات

سلام

روزتون خوش

امیدوارم حال دلتون آفتابی و گرم باشه

امروز را حسابی به کارها برسیم که بریم برای آخر هفته ای پر از تعطیلات

البته اگه مثل من تصمیم داشته باشید کلا نصفه هفته را تعطیل کنید

باید تند تند به یه عالمه کار سر و سامان بدم و یه عالمه عنوان از لیست کاریم خط بزنیم تا بتونم به استقبال آخر هفته ی سرخوشانه برم



یخچال دفتر موتورش صدا میده و منو کلافه کرده

پدرجان تصمیم گرفتند یخچال را تعویض کنیم

البته قرار بر این شد که این یخچال را بفروشیم و به جای یخچال برای دفتر از این آب سردکن هایی که آب سرد و گرم داره و یه یخچال کوچولو بخریم

حالا باید یه تحقیقاتی برای برآورد هزینه و مارک و مدل بکنم ببینم چطوریاست

اگه اطلاعاتی داشتید بهم بدید ممنون میشم


ما توی باغچه درخت انار داریم

مامان جان در یک اقدام زیبا ، تمام انار کوچولوهایی که خشک شدند و به درخت موندند یا زیر درخت ریختند را جمع کردند و آوردند خونه

قرار شد یک اسپری بگیریم و حسابی براق دلبر بشن ، و یک ظرف چوبی خوشگل ، بزاریمشون یه جایی نزدیک ورودی ...

من به میوه کاج و این انارهای خشک علاقه زیادی دارم

یادم هست یه دفعه چند سال پیش پدرجان رفته بودند جایی که پر از درختای بلند کاج بود و یه عالمه از این میوه های کاج برام جمع کرده بودند

با اسپریهای رنگی رنگشون زدم و خیلی زیبا شده بودند، یک تنگ خیلی بزرگ هم داشتیم که همه اینا را (نزدیک 70 عدد) ریخته بودم داخل اون تنگ ، یه عالمه هم از همین انارهای کوچولو ... و منظره ی بینظیری داشت... یک روز بی هوا و بدون هیچ اتفاقی تنگ یک صدای کوچولو داد و شکست...

میوه های کاج و انارهای من بی خانه شدند... بعد هم که ماجرای اسباب کشی و جابجا شدن از اون خونه پیش اومد و کلا توی اسباب کشی همشون را ریختم رفت...

اما حالا دوباره میخوام یه ظرف (اینبار کوچولو- چون اندازه اون خونه جا برای این کارها نداریم) درست کنم و حسابی کیف کنیم



پ ن 1: دیروز لابلای کارهای روزمره فایل آقای دکتر را هم درست کردم

آخر وقت گفتند برای تشکر باید چیکار کنم ؟

و من بدجنسانه گفتم : به نظرم  باید بیاین اصفهان حساب کنید


پ ن 2: توی این هوای عالی، هوای دل اطرافیانتون را داشته باشید


پ ن3 : راستی چقدر مناسبتهای خوشگل پیش رو داریم


یادآوری یک خاطره

یکی از دوستای خوبم از بافتن پتوی چهل تکه نوشته بود

یادم به پتویی که سال 95 بافتیم و داداش عاشقش شد و با خودش برد افتادم

0k6q_12.jpg


با یادآوری همون خاطره رفتم سراغ آرشیو و چه خاطرات زیبایی لابلای اون کلمات یادم اومد...

یادش بخیر

روزی از روزها

سلام

روزتون پر از طراوت و شادابی

دوست دارم بشنوم حال دل تک تک تون خوش هست

نزدیک میشیم به روزهای تعطیل... داشتم یه بررسی میکردم برای سفر به یزد

اما دیدم حال پدرجان و مادرجان خیلی مساعد برای سفر نیست

با این بیماریهای واگیر شاید کمی رعایت هم بهتر و به صلاح باشه

خلاصه که بیخیال سفر شدم

در عوض زنگ زدم خانم تمیزکار و برای سه شنبه باهاش هماهنگ شدم

دیروز و امروز هوا یه تغییر اساسی کرده و اونقدر عالی شده که من به زور اینجا بند میشم

دلم میخواد برم بیرون

برم قدم بزنم

برم دنبال جوانه و گل و عطر بهار بگردم

ولی فعلا باید بشینم پشت سیستم و به عالمه تایپ فیزیک و دو تا فایل اکسل سر و سامان بدم

برای عصر هم با یه مشتری قرار دارم برای کارهای فتوشاپی

دوتا فایل هم به آقای دکتر قول دادم

پس بهتره سربه هوا نباشم و هوایی نشم و پرتلاش و کوشا به کارم ادامه بدم

میخوام یه سری کارت پستال هم برای عید طراحی کنم

راستی چقدر طرفدار داشت مداد رنگی هایی که برای عیدی خریدم

بابا جان و مامان جان حسابی از این کار استقبال کردند

این مداد رنگی ها را برای دختر بچه های دو تا شش ساله خریدم ، قرار شد هممون فکر کنیم و برای بچه های رنج سنی هفت تا دوازده سال هم که تقریبا شش نفر میشن یه چیز باحال پیدا کنیم

خلاصه که همه را انداختم تو فکر


هفته آخر بهمن را از دست ندید و بیخیال این هوای خوب نشید

یه برنامه ی خوب برای اسفند بنویسید

یه برنامه گشت و گزار با اونایی که بهتون خوش میگذره

مثلا یه برنامه صبحانه با دوستاتون بچینید

یه پارک رفتن با کوچولوها

یه برنامه پیک نیک جمع و جور

یه زیارت به امامزاده نزدیک

یا مثلا سر زدن به یه بازار سنتی حالا نه صرفا برای خرید برای تماشای حال و هوای اسفند

حتی یه دورهمی

قدم زدنهای روزانه با یک دوست و رفیق پایه





پ ن 1: وقتی یکی از دوستام میاد و از عاشق شدنش برام تعریف میکنه

از اون لرزیدن دل- از اون حال قشنگ - دلبری ها  - بازی کلمات -ته دلم ضعف میره

باورتون نمیشه چقدر دعا برای دوستام را دوست دارم

پابند هیچ زمان و مکانی هم نمیشم - سریع دستام را میبرم بالا و از خداوند بهترینها را طلب میکنم


پ ن 2: از تقریبا هشت و نیم صبح در حال نوشتن این پست هستم

تویی که با من هم صدایی...

سلام

روزتون زیبا

هوا که عالی شده اینجا

امیدوارم هوای دلهای همتون عالی باشه

پنجشنبه از صبح خیلی زود خواهر و فندوق اومدن خونمون

با فندوق حسابی بازی کردم و ساعت 9 و نیم زدیم بیرون

با خواهر جان کلی خرید کردیم ، با فندوق کوچولو عکس گرفتیم و هوا بینظیر بود

برای مادرجان یه چیزایی خریدم به عنوان هدیه روز مادر

دوتا شال هم برای خودم خریدم

شلوار هم میخواستم و خریدم

توی حراجی یک جفت چکمه بلند هم خریدم ولی خیلی دلچسبم نبود

رسیدیم خونه و ناهار خوردیم و تا عصر با فسقلی بازی کردم

زنگ زدم به مغزبادوم که بیا شب بمون خونه ما که گفت میخواد بره خونه اون مادربزرگش و با بچه ها بازی کنه

خانواده پدری مغزبادوم پرجمعیت و شلوغ هستند

و شبهای جمعه که دور هم جمع میشن بازیهای گروهی میکنند ، مغزبادوم را تازگی راه میدن توی بازی و از اینکه میتونه با بزرگترها توی گروه قرار بگیره خیلی خیلی کیف میکنه

جمعه صبح اصلا نای تمیز کاری نداشتم 

خواهرها هم خیلی زودتر از همیشه اومدن

و این بود که تا شب فقط به بازی با این دوتا فسقلی گذشت ...





پ ن 1: با آقای دکتر تا پاسی از شب بیدار بودم و حرف زدیم و اونقدر حرفای قشنگ از کتابهای خوب برام گفتند که سیر نمیشدم و به زور راضی شدم برم بخوابم


پ ن 2: امروز صبح یک سفارش عجله ای به بازار دادم و خیلی هم عجله داشتم برای تحویل

و الان که سفارش به دستم رسیده بود اشتباه کرده بودند

همین هست که هیچوقت نباید عجله کرد

دیدم بخوام بسته را پس بفرستم و دوباره سفارش درست بزنم خیلی طولانی میشه پروسه

این شد که فقط زنگ زدم و گفتم اینطوری شده لطفا این سفارش جدید را هم بفرستید

و این شد که اول هفته ای یه عالمه خرید اضافه کردم


پ ن 3: توی لیست خریدم به بازار سفارش 12 بسته مداد رنگ هم دادم

چون خریدهای بزرگ و زیاد میکنم برام عمده ای حساب میکنند

این 12 بسته را خریدم که برای عید به بچه هایی که میان خونمون عیدی بدم

خودم که مداد رنگی دوست دارم فکر میکنم اون بچه ها هم دوست داشته باشن... همشون دخترن


پ ن 4: گاهی انگار دلم میخواد پرواز کنم ، پر از حرف و کلمه و رنگ میشم ...

اون لحظات کارت پستال درست میکنم و نمیدونید که دلچسبه وقتی میشنوم که طرف مقابل هم همین حس را از کاری که تحویل گرفته دریافت کرده



پ ن 5: اینم عکس پتوی که قول داده بودم 

عکس بهتری ازش نداشتم

br5j_15258.jpg


گذشت زمان با سرعت نور....

سلام

روزتون خوش و خرم


امروز اتفاقا صبح یه کمی زودتر از خواب بیدار شدم و بعد از یه صبحانه حسابی بدوبدو اومدم دفتر

دیشب در آخرین دقایقی که دفتر بودم یه آقایی با عجله و اضطراب وارد شد و یه کاری را میخواست که براش تا ظهر امروز انجام بدم

منم با آرامش قبول کردم

صبح یه کمی زودتر اومدم و از همون موقع سریع کار را شروع کردم و به محض اینکه تمام شد اومدم که با کنار شما بودن دوباره پر انرژی بشم


دیروز یه روز پر از رنگ داشتم

یه عالمه کارت پستالهای خوشگل و رنگی رنگی درست کردم

به سلیقه دوست جان یه قسمت عمده ای از کارت پستالها را بنفش و یاسی درست کردم

خیلی هم شیک و دلبر شده بودند و مشتری حسابی از کاری که تحویل گرفت راضی بود

خدا را هزارمرتبه شکر


دیشب که رفتم خونه مغزبادوم و مامان و باباش اونجا بودن

با ذوق و شوق کارنامه ش را آورده بود که به ما نشون بده

همه چیز خیلی خوب...

من که هنوزم فکر میکنم اون 20 زمان خودمون یه چیز دیگه ای بود... یه کیف دیگه ای داشت

باباجان و مامان جان که کادوش را بهش نقدی دادن و برعکس چیزی که فکر میکردم خیلی هم خوشش اومد و سریع حساب و کتاب کرد که چقدر الان پول داره و ....

والا بیخود نیست که میگن این دهه نودیا گودزیلا هستند



مامان فندوق دیشب یا یه استرس شدیدی بهم زنگ زد و گفت که گویا داروخانه یه داروی اشتباهی از روی نسخه دکتر بهش داده

و اون هم متوجه این اشتباه نشده و دوتا از قرص ها را خورده و حالا به شدت نگران بود برای اون فسقلی که تو دلش هست...

بهتره اسم این فسقلی جدید را بزاریم پسته

خلاصه که با یه عالمه دلشوره بهم زنگ زد...

با اینکه خودم یه عالمه دلواپس و نگران شده بودم ولی سعی کردم بهش آرامش بدم و گفتم هیچی نیست و ...

سریع زنگ زدم به آقای دکتر و خواهش کردم از یکی از دوستاشون بپرسن

خب البته که اشتباه خیلی بدی بود ولی فعلا از دست ما کاری ساخته نبود جز توکل به خداوند

از صبح دارم سعی میکنم زنگ بزنم به قسمت غذا و دارو ببینم این مسئولین داروخانه که برای خوندن یه نسخه سه قلم دارو ، 5 هزارتومان پول دریافت میکنند هیچ مسئولیتی در قبال این اشتباهات ندارن؟؟؟؟؟؟

و شما فکر کن یه ثانیه تلفن اینا از اشغال دراومده باشه...




پ ن 1: فکر نکنید دیشب به پتوی رنگی رنگی ناخنک نزدما... اما هنوز ماجرا ادامه داره


پ ن 2: دیشب آقای دکتر حالشون خیلی خوش نبود و از یه مطلبی بهم ریخته بودند و به شدت بی حوصله و عصبی شده بودن

اول مکالمه میخواستن خداحافظی کنند و به تعبیر خودشون حال بد را به من منتقل نکنند

ولی شروع کردیم به حرف زدم و نیم ساعت نگذشته بود که داشتن با اشتیاق تمام برام حرف میزدند و میخندیدند

وقتی رسیدیم به آخر مکالمه بهشون گفتم : دیدین منم شما را بلدم؟؟؟

آخه چند وقت پیش میگفتند که منو خیلی خوب بلد هستند و با جزئیات روحیم خیلی خوب آشنا هستند و من همچین مهارتی ندارم...

من دیشب بهشون ثابت کردم ، مهارت دارم ، بهتر از خودشون هم دارم

امضا یک تیلوی از خودراضی

وقت سقوط من چتر نجات باش

سلام

روزتون بخیر

رسیدیم به وسط هفته

برای شما هم دقیقه ها با هم مسابقه گذاشتند؟ روزها برای رسیدن عجله دارند؟ تا نگاه میکنید به تقویم تعجب میکنید؟

من که دارم روی دور تند زندگی میکنم ، یک ریتم پرهیجان که گاهی وسطای دویدنها و ماراتنش خسته میشم و یه نفس میگیریم و باز شروع میکنم...


امروز قرار هست روز پر از رنگ و برش و چسبی داشته باشم

برای همین انگار یه کمی هیجان زده ام

همیشه وقتی میخوام یه کار اینطوری که پر از رنگ و حال خوب هست شروع کنم هیجان زده میشم

این هیجان قدیمی و تکراری نمیشه برام و این یعنی من کارم راهنوز دوست دارم

خداوند را شکر



دیروز دقت کردم دیدم خیلی کم و به زور آب میخورم

شماها هم اینطوری شدین؟

تلاش کنید حداقل میوه و نوشیدنی های گرم بیشتری بخورین



پدرجان برای امروز با یک آقایی هماهنگ کردند که دوتایی برم و درختهای باغ را حرس کنند

یه کمی هم به باغچه ها صفا بدن

و این یعنی داریم میریم به استقبال بهار



دیشب شروع کردم دوربافی پتوی رنگی رنگی را

به شوق اینکه به شماها قول دادم ازش عکس بزارم

ولی اونقدر خسته بودم که یکی از ضلع های کوچک مستطیل را که بافتم دیگه نا نداشتم

و اگه اینطوری پیش بره هنوز یک هفته ای کار میبره

انشاله آخر هفته بتونم حسابی سر و سامانش بدم و زودی تمامش کنم



همسایه جان مثلا لطف کردن و برای گربه ها غذا گذاشتند

حالا کجا ؟ دقیقا جلوی دفتر من!!!!

این الان یعنی محبت فرمودند؟

اونقدر جلوی دفتر کثیف و بد منظره شده بود که لحظه اول شوک شدم

بد نیست موقع محبت کردن به حیوانها ، به آدمهای دور و برمون هم فکر کنیم



پ ن 1: دیشب تولد یکی از نزدیکان آقای دکتر بود و رفتند که دور هم باشند

منم که خیلی خیلی خسته بودم

تا 12 منتظر موندم و بعدش بیهوش شدم

صبح پیامهاشون را دیدم


پ ن 2: مغزبادوم دیشب با یه استرس بچه گانه ای بهم زنگ زد و گفت که فردا کارنامه هامون را میدن

گفتم : به به چقدر خوب... پس بازم باید برات جایزه بخریم

گفت: نه فکر نکنم - توی امتحان ریاضی فکر کنم یه جمع را اشتباه نوشتم

گفتم: یکی اشکال نداره - دفعه بعدی بیشتر دقت میکنی همین یکی را هم اشتباه نمینویسی

گفت: آخه یک روز هم نماینده کلاس وقتی داشتم میخندیدم اسمم را نوشت توی بدها

گفتم : خانم معلمتون متوجه میشه که کار نماینده درست نبوده - چون خندیدن اصلا کار بدی نیست

گفت : یعنی فکر میکنی کارنامه م خوب باشه

گفتم : مطمئن باش که عالیه - از همین الان به فکر جایزه هستم برات


پ ن 3: امروزتون مثل رنگین کمان زیبا

برش های زندگی

سلام

صبح تون بخیر

امیدوارم روز زمستانی زیبایی داشته باشید 

من همه فصل ها را دوست دارم و هر فصلی نو میشه جشن تازه ای در دلم برپاست

به وسط های هر فصل هم که میرسیم انگار جای پا و خودنمایی فصل بعدی را میتونم ببینم

خیلی وقتا دوست دارم زیبایی های کوچولو را ببینم ، مثل جوانه های ریز شمشادهای کنار خیابان ، یا کفشدوزکهایی که روی لبه جدول راه میرن، مورچه هایی که صف کشیدند و دنبال هم چیزی را حمل میکنند

گاهی دوست دارم چند دقیقه ای دنیا را متوقف کنم وفقط تماشا کنم یا مثلا عطرها را به ریه هام بکشم یا یه مزه را آروم آروم مزمزه کنم

گاهی دوست دارم چند ددقیقه ای دنیا برام صبر کنه تا من یه لحظه خاص را کمی بیشتر زندگی کنم

بعضی وقتا صبح ها یه کمی شیشه ی ماشین را میدم پایین و میزارم باد یخ کرده ی زمستونی بخوره به صورتم و نوک دماغم را حسابی یخ زده کنه

امروز صبح وقتی مربای ترش و شیرین آلبالوی مامان پز را برای خودم لقمه میگرفتم ، یه لحظه دلم خواست جهان توقف کنه، من همونجا کنار میز صبحانه بمانم با همون مزه ی ترش و شیرین در حالی که دارم به کوههایی که از پنجره پیداست نگاه میکنم و بخار از چای خوش عطر ایرانی بلند میشه ...

وقتی به پشت سرم نگاه میکنم شاید از دستاوردهایی که به دست آوردم راضی نباشم اما میبینم بیشتر مسیر سعی کردم زندگی را زندگی کنم

چه اون روزهایی که صبحانه ی خوشمزه برای همه کارکنان دفترم تهیه میکردم و دور و برم حسابی شلوغ بود ، چه حالا که تنهایی توی دفتر کار میکنم و صبحانه های خوشمزه و خوش رنگ و لعاب مامانم را میخورم ....

و این حس خوب لبخند به لبم میاره




دیروز عصر در حالی که داشتم با یکی از بهترین دوستام حرف میزدم یهو دیدم للی از در اومدتو

خیلی وقت بود ندیده بودمش

از وقتی که وارد کار نتورک شده خیلی خیلی کم میبینمش و برای تلاشی که میکنه احترام قائلم

امیدوارم نتیجه زحمت و تلاشش را ببینه

دلم براش تنگ شده بود و اونم دلتنگم بود همه دیگه را بوسیدم و سفت بغل کردیم

از وقتی وارد این کار شده دارم سعی میکنم هر ماه یه چیزایی ازش بخرم که فشار مالی روش کمتر بشه و راحت تر بتونه جلو بره و تصمیم بگیره

برای همین یه بسته از خریدهام را برام آورده بود

نشستیم به حرف زدن

تازه وارد یه رابطه جدید شده و بازم حس کردم این دختر هیچوقت عاقلانه وارد رابطه ها نمیشه

گرم حرف زدن بودیم که دیدم مامان جان و باباجان از در وارد شدند

رفته بودند بیرون کاری انجام بدن یه مقدار شیرینی هم برای من خریده بودند

با للی شیرینی و میوه خوردیم و کلی حرف زدیم

به محض اینکه رسیدم خونه دوش گرفتم ولی بازم حال نداشتم پتوی رنگی رنگی را دور بافی کنم که تمام بشه و بشه ازش عکس گرفت





پ ن 1: وقتی تصویری با آقای دکتر تماس میگیرم متوجه برق چشماش میشم و این منو دلگرم میکنه

وقتی بهش میگم میخوام برم آرایشگاه فلان کار را انجام بدم و بهم میگه تو اصلا لازم نیست از این کارها بکنی ، لبخند پررنگ تر میشه

من میدونم که همه تعاریف زیبایی دنیا نسبی هستند، اما اینکه طرف مقابلت خودت را بخواد ، نگاهت را دوست داشته باشه ، رفتارت را مورد بررسی قرار بده نه قیافت را ... یه آرامش عجیبی داره


پ ن 2: برای هدیه ولنتاین خواهرا و فسقلیا به للی سفارش شامپو دادم


پ ن 3: هر مناسبتی میتونه بهانه ای باشه برای ابراز دوست داشتن به تمام اونهایی که مهرشون قلبمون را سرشار تر میکنه


پ ن 4: یه کمی هسته ی نارنج آماده کردم برای کاشتن ... ببینم سبزه عید از این هسته ها در میاد یا نه




سرمه چشم تو این قلب مرا برده ...

سلام

روزتون پر از شور و حال

با اینکه سرمای زمستانی هنوز وجود داره و همچنان یه سوز سردی توی هوا هست ولی انگار رنگ و بوی زمستان در حال تغییر هست

با این بادهایی که شروع به وزیدن کردند

و روزهای که آروم آروم در حال بلند و بلندتر شدن هستند

از لحظه های زمستونی لذت کافی را ببرید که زمان بی تکرار هست



دیروز روز شلوغی داشتم

وسط اون شلوغی و اونهمه کار، پسرعمه جان هم یهو یاد من افتاده بودند و سه چهارساعتی وقت منو گرفتند

ولی بعد از رفتنش تند تند کار کردم و کارها را جلو بردم

نمونه ی تقویم خانوادگی را چاپ کردم و جالبه که بسیار بسیار برای مشتریهام جلب توجه میکنه

چندین نفر تا حالا ازم وقت گرفتند که براشون از این تقویم های خوشگل درست کنم

و برام جالبه که مهربونی مسری هست...

بعد از گذران یک روز شلوغ به شدت خسته بود و شب اصلا نفهمیدم چطوری خوابم برد

گوشی زیر دست و پام بود که بیهوش شدم

و از صدای زنگ تلفن هم اصلا بیدار نشدم

صبح که بیدار شدم دیدم آقای دکتر هم زنگ زدند و هم پیام فرستادند

ولی من اصلا متوجه نشده بودم

البته من صبح هم یک کمی دیرتر از معمول بیدار شده بودم و اصلا وقت نداشتم بهشون زنگ بزنم

وقتی هم رسیدم به دفتر با خودم گفتم بزارم به استراحتشون برسن و زنگ نزدم

نزدیک ساعت 8 و چهل دقیقه بود که دیدم آقای دکتر سراسیمه دارن میرن به سمت جلسه

گویا ایشون هم خواب مونده بودن....



دیروز مرکزی که رفتیم برای آموزش، عکسهای جلسه ورکشاپ را گذاشته بود توی اینستاگرام

کلی حس خوب بهم منتقل شد

دیدم هممون توی عکسها لبخندهای پررنگ روی لبمون هست و با شوق داریم به نخ و سوزنهامون اشاره میکنیم



یه عالمه سفارشات هیجان انگیز دریافت کردم و امروز و فردا را باید حسابی کارهای خوشگل انجام بدم

به لطف خداوند میخوام بهترینها را بزنم و این حال خوب را به مشتری ها هم انتقال بدم




پ ن 1: انتخاب کلمات توی گفتگوهای روزمره یک مهارت بسیار تاثیرگذار هست

یادمون نره میتونیم با کلمات جادو کنیم و حال خوب را به همدیگه انتقال بدیم و در مقابلش هم میتونیم ...

دایره لغاتتون را گسترش بدین و همیشه تو انتخاب کلمات دقیق و حساس باشید

همیشه برای حرف زدن میتونه دو زاویه زیبا و نازیبا وجود داشته باشه

یک مثال ساده : امروز یکی از آشناهای دور ما اومده بود دفتر من برای انجام کاری... یه نگاهی به تقویم روی میزم انداخت و گفت : اووووووه چقدر خانواده تیلوییان یهو بزرگ و زیاد شده...  (میدونید ته دلم آشوب شد همون لحظه و سریع صدقه گذاشتم کنار) جالب اینجا بود که یک خانم مشتری که آشنا هم نبود ناظر این صحنه بود و همون لحظه با یه صدای دلنشین و آرام گفت : ببخشید آقا من جمله شما را اینطوری تصحیح میکنم: خداحافظ و نگهدار همه خانواده تیلوییان باشه و انشاله که روز به روز سفره تون گسترده تر و دلتون شادتر بشه...

میبینید چقدر آسون میشه زیبا حرف زد ...

جادوی کلمات را نادیده نگیرید


پ ن 2: یاد بگیریم به حریم شخصی و سلایق هم دیگه احترام بزاریم

دلیل نمیشه هرچیزی مطابق سلیقه ما نیست زیبا نباشه...


پ ن 3: یاد بگیریم که به تعداد آدمهای روی کره زمین مدلهای مختلف زندگی و رابطه وجود داره

احترام به افراد طرف مقابل و تحمیل نکردن افکارمون به دیگران یه تمرین ساده برای زندگی اجتماعی به شیوه درست هست


پ ن 4: خواهرجان قرص های تقویتی گرون تومنیش را داد به من تا با پیک بفرستم برای دوستش که توانایی مالی خرید این قرص ها را نداره


پ ن 5: امروز احساساتتون چه شکلیه؟ رنگ حال امروزتون چه رنگیه؟



بعد از تعطیلی طولانی...

سلام

روزتون پر از انرژی و حال خوب

تعطیلات بهتون خوش گذشت؟

هرچند شاید مثل من اینهمه طولانی تعطیلات نداشتین

صبح سه شنبه ساعت 6 خواهر و فندوق کوچولو اومدن خونمون و من برای ساعت 8 با دانا رفتم ورکشاپ گلدوزی داشتم

و چه خوب بود و چه حال دلمون را عوض کرد

شاید هیچوقت اون مدلها و کوک هایی که یاد گرفتم به دردم نخوره ... اما میدونم اون روز خوب یک خاطره زیبا شد در دفتر ذهن هر دومون

پشت همون برگه ی گواهینامه ی ورکشاپ حال خوبمون را ثبت کردیم و گذاشتیم توی دفتر خاطراتمون

ظهر برگشتم خونه و ناهار را دور هم خوردیم

بعدازظهر خواهر نوبت دکتر داشت و من باید میومدم دفتر و پدرجان هم جایی کار داشتند

این شد که دسته جمعی اومدیم بیرون

خواهر رفت به سمت دکتر

من و مامان و فندوق اومدیم دفتر

پدرجان هم دنبال کاری که داشتند

کارم تو دفتر خیلی طولانی نبود و نیم ساعته تمام شد و بقیه زمان را من و مامان با فندوق بازی کردیم


چهارشنبه از صبح تصمیم گرفتیم با مامان جان و پدرجان سه تایی بریم باغچه

پدرجان پیاز گل کوکب گرفته بودند برای کاشتن

چند تا درخت پرتقال و نارنگی و لیموترش و کامکوات هم توی سرسرا داشتیم که قرار بود منتقل کنیم باغچه

توی آپارتمان همه ی کارهای این شکلی سخت تر میشه

خلاصه که رفتیم و تا نزدیک عصر سه تایی اونجا بودیم و تو اون هوای بی نهایت خوب حسابی بهمون خوش گذشت

بعدش هم که برگشتیم باید پله ها را تمیز میکردم و گلدانهایی خالی درخت ها را جابجا میکردم


پنجشنبه صبح که بیدار شدم یه نگاهی به لیست خریدی که داشتم انداختم و پیشنهاد دادم که هدیه روز پدر را زودتر بخریم

این شد که سه تایی زدیم بیرون

هدیه را خریدیم و بعدش هم خریدهای میوه و تره بار که خیلی بهم حال خوب میده

وسط اونهمه رنگ و طعم قدم زدن و انتخاب کردن

شب هم رفتیم باغ رستوران عمه اینا


جمعه هم صبح زود بیدار شدم و با مامان جان یه تمیزکاری درست و حسابی راه انداختیم

از ظهر هم که خواهرا و فسقلیا اونجا بودند

و خدا را هزاران مرتبه شکر که تعطیلات خیلی خوبی بود







پ ن 1: بافت پتوی رنگی رنگی تمام شد و حالا فقط مونده دورش را تزئین کنم و یه اتوی حسابی ....


پ ن 2: یه عالمه کامواهای رنگی رنگی خریدم


پ ن 3: لابلای این چند روز تعطیل یه کمی کتاب خوندم و یه کمی هم فیلم دیدم


پ ن 4: آقای دکتر چهارشنبه رفته بودند زیارت جمکران...

من هم تصویری کنارشون بودم

و چقدر دلچسب بود ...

هردو آرزو کردیم که یک زیارت واقعی نصیبمون بشه ... کنار هم ...


پ ن 5: از غصه ی آدمهای دور و برم غصه دار میشم و هرچی غصه شون میاد تو ذهنم دعاشون میکنم

از شادی آدمهای اطرافم شاد میشم و توی دلم قند آب میشه

کاش میشد همه همیشه شاد باشن


پ ن 6: یکی دیگه از ماهی کوچولوهام مرد


پ ن 7: پر از حرف و تعریف کردنی هستم که هرکدوم نیاز به یه پست جداگانه داره

هدیه تیلویی

سلام دوستای نازنینم

روزتون شاد و پر انرژی


صبح که بیدار شدم یکی از ماهی هام مرده بود

چقدر غصه خوردم و یادم اومد سالها برای همین موضوع بود که اصلا به طرف خریدن ماهی نمیرفتم

وقتی میمیرن تا مدتها این بغض تو گلوی من میماند

به بقیه ماهی ها سرزدم و بهشون غذا دادم

ماهی ها را سپردم به مامان و اومدم سرکار


مامان جان تند تند در حال بافتنی برای فندوق بودن و صبح زود داشتن راه های آخر را میبافتن...

اما پتوی رنگی رنگیمون هنوز تمام نشده


امروز براتون فایل تقویم خودم را آوردم

اینجا کلیک کنید

این فایل را پی دی اف کردم که راحت بازش کنید

بتونید با فتوشاپ تغییراتتون را انجام بدید

و اگه دوست داشتید پرینت بگیرید

روی کاغذ A4

بعد به طور عمودی از وسط ببرید و بالاش را فنر بزنید

امیدوارم دوست داشته باشید

هرچند کیفیتش کم شده تو این دست به دست شدنها





پ ن 1: با شماها خوشبختم


پ ن 2: فردا که صبح برم ورکشاپ نمیدونم بعدازظهر بیام دفتر یا نه...

اگه نیام دیگه تعطیل میکنم تا شنبه

نگرانم نشید


پ ن 3: خودم همچنان دارم روی تقویم خانوادگیمون کار میکنم و مناسبتها را تک تک روی تقویم اضافه میکنم

شما هم سردتونه؟

سلام

روزتون بخیر

امیدوارم روزهاتون زیبا و دل انگیز باشه

دلم میخواد برام تعریف کنید که توی هر روز یک دلخوشی زیبا دارید و هر روز را به بهانه ای دلچسب میکنید


دیروز مامان جان رفته بودند و برای فندوق کوچولو کاموای جدید خریده بودند

آبی فیروزه ای

خیلی خوشرنگ و دلچسب

برای فسقلی یه بافت تازه ببافن تا توی روزهای سرد زمستونی ، مطمئن باشن که فندوق کوچولوی قصه ی ما حسابی گرم و نرم هست ...

من همچنان درگیر بافتن اون پتوی رنگی رنگی هستم

پدرجان که کلی به پتوی رنگی رنگی من میخندن و معتقد هستند اصلا هم خوشگل نشده

ولی من با کلی حال خوب میبافمش و میدونم که بعدها فسقلیایی که میان خونمون ازش استفاده میکنند و کلی انرژی بهشون منتقل میشه


قصد داشتم برای آخر هفته که تعطیل هم هست با خانم تمیزکار هماهنگ بشم

اما این سرمای هوا و این رخوت تنبلانه بهم نهیب زد که باشه برای هفته های بعدی... این هفته را به تنبلی بگذرون...


برای ورکشاپ سه شنبه ذوق دارم

خیلی وقته توی این کارهای گروهی و این شکلی شرکت نکردم

احساسم میگه که حالم را خیلی خوب میکنه

خوبیش هم این هست که من هیچ وسیله ای نباید تهیه کنم و همه وسایل را اونجا خودشون بهمون میدن

دانا هم دیروز بهم پیام داده بود که یادت نره

گفتم با کلی ذوق و شوق دارم براش لحظه شماری میکنم


للی این روزها توی کار نتورک هست

گفتم سعی میکنم حداقل کاری که از دستم بر میاد را براش انجام بدم و ازش یه خرده ریزه هایی که لازم دارم را حداقل بخرم

حالا اگه خیلی هم خودم لازم ندارم میخرم و هدیه میدم ... مثلا اون ماه شامپو اضافه خریدم و ...

یکی از ماهها هم یک روغن کنجد خریدم که البته هنوزم به دستم نرسیده

اما این ماه هرچی لابلای محصولاتشون گشتم چیزی به ذهنم نرسید

دیروز بهم زنگ زد یه آف خیلی خوب داریم و بدو ازش عقب نمونی...

برام یه سری محصول فرستاد... قابلمه ی نمیدونم چی چی!!!!! یک میلیون و هفتصد هزار تومان....

روتختی فلان ، یک میلیون و پنجاه !!!!

آب تصفیه کن بیسار ....

بهش گفتم من همیشه حامی و پشتیبانت هستم ... هرکاری از دستم بربیاد

البته که فعلا در این حراجی چیزی نخریدم...

ولی براش خیلی خیلی آرزوی موفقیت میکنم




پ ن 1:  توی لیست امروزم میخوام یه سرو سامانی بدم به آهنگهای فلش توی ماشین ...

باشد که بیشتر باهم اخت شویم


پ ن 2: با این ذوقهای از راه دور فندوقکم چه کنم؟


پ ن 3: مغزبادوم داره برای آخر هفته نقشه های بلند بالا میکشه...

باید به دلش راه بیام

دل کوچولوش را دوست دارم و راه اومدن به دلش، حال دلم را خوب میکنه


پ ن 4: آقای دکتر برام یه کلیپ فرستادند و گفتند که اینو گوش بده

وقتی پلی کردم از صدای گوینده خوشم نیومد و سریع بستمش

بعد ازم پرسیدند که گوش دادی؟ گفتم از صدای گوینده خوشم نیومد و تحمل گوش دادنش را نداشتم ...

چند دقیقه بعد دیدم با صدای خودشون برام نکاتش را گفتند و فرستادند


شنبه ی سرد زمستونی

سلام

روزتون پر از گرمای عشق و امید

امیدوارم حال دلتون خوب باشه


امروز یکی از دوستام برام یه پادکست برام فرستاد و دلم را زیر و رو کرد

یک مطلبی راجع به نگاه ویژه اقا امام رضا (علیه السلام)

واقعا اشکم بند نمیومد و صدای هق هق خودم را میشنیدم

این تلنگرها گاهی دلم را میلرزونه و یادم میاره چیزهایی که یادم رفته را ..

عاشقی از هر جنسی که باشه حرمت و ارزش خودش را داره

عشق از جنس نوری هست که خداوند در دل بنده هاش قرار داده ، از جنس همون روحی که در کالبدشون دمیده، از جنس خودِ خدا...



پنجشنبه صبح زود فندوق و خواهر اومدن خونمون

یک ساعت بعدش هم مغزبادوم و مامانش

مامان جان هم از کله سحر آبگوشت خوشمزه و خوش عطرش را گذاشته بود روی گاز تا ریز ریز قل بزنه و یه خانواده را به عشق مادرجان دلگرم کنه

من و پدرجان قرار بود برای تحویل ماشین بریم

مغزبادوم هم طبق معمول گفت که میخواد دنبالمون بیاد

سه تایی رفتیم و تا ماشین را تحویل بگیریم  و شیرینی بخریم و بیایم خونه ساعت نزدیک 12 ظهر شد

با پدرجان تصمیم داشتیم یه سری لوازم و قطعات برای ماشین بخریم که دوتایی به این نتیجه رسیدیم به جای خرید از نمایندگی یه دوری توی بازار بزنیم

این شد که ناهار را خورده و نخورده دوتایی راهی شدیم

چیزهایی که میخواستیم را خریدیم و یه ماشین اضافه کردیم و سرراه هم یه «و ان یکاد» چوبی خوشگل با تریشه ی چرمی خریدم و آویزان کردیم به آینه...

تا برگردیم خونه ساعت از 7 گذشته بود

فسقلیا داشتن آماده رفتن میشدن

یکساعتی باهاشون سروکله زدم و اونا رفتند و عمه اینا اومدن خونمون

تا بخوام نمیدونم ساعت چند بود ولی میدونم آقای دکتر که خودشون همیشه دیر میان کلی به من غر زدند که چقدر دیر اومدم برای خواب...

جمعه صبح بیشتر خوابیدم

بعد از دوش صبحگاهی یه کمی به گل و گیاه ها رسیدگی کردم و بعدش سرو کله خواهرا و فسقلیا پیدا شد

بازی کردیم و حسابی سرو صدا راه انداختیم تا وقت ناهار

بعد از ناهار هم آقای قصاب گوسفندی که پدرجان سفارش داده بودند را آوردند و با دوتا فسقل رفتیم یه کمی ببعی دیدم و ...

هرچی به فندق کوچولومون گفتیم این ببعی هست ، میگفت : گاب....

هرچی میگفتیم این گاو نیست ... دوباره میگفت : گاب

خلاصه تا گوسفند قربانی بشه و تقسیم بشه و ببریم برسونیم جاهایی که باید نزدیک غروب شد

با مغزبادوم توی راه برگشت رفتیم سروقت ماهی فروشی نزدیکمون و باز دوتا ماهی خریدیم

دوتا ماهی خوشگل + غذای ماهی + گیاه آبزی....

تا برگردم خونه همه داشتند جمع و جور میکردند که برن

خواهرا و فسقلیا رفتند و من مشغول جمع کردن اسباب بازی ها بودم که طبق معمول زیر تمام مبل ها و میزها پخش وپلا بودند که عمو زنگ زد و اومدن خونمون

بعدش هم اون یکی عمه

دیگه هلاک بودم و وقتی رفتم تو رختخواب نا نداشتم

ولی شکرگزار پروردگاری هستم که اینهمه نعمت بهمون داده و اطرافمون را پر کرده از آدمهایی که دوستمون دارند....



پ ن 1: آقای دکتر کله سحر زنگ زدند گفتند این دو روز همش شلوغ بودی بیا الان بشینیم حرف بزنیم، دلم تنگ شده برات

منم خیلی خوابالو بودم و گفتم میدونید که من الان خیلی خوابم میاد...

اصلا چه معنی داره آدم اینقدر کم خواب باشه... من به خواب بیشتری احتیاج دارم


پ ن 2: یادتونه از یه عاشق سینه چاکِ دختر همسایه باهاتون حرف زدم؟

همچنان تو این سرما میاد و ساعتها میشینه سرکوچه

عشق عجب قدرتی داره


پ ن 3: مغزبادوم برای همسایه ها گوشت قربانی را برد

هرکدوم براش یه چیزی داخل ظرفش گذاشته بودند

یکی شکلات - یکی کلوچه - یکی هم نبات - یکی از همسایه ها یه شاخه گل نرگس توی بشقاب گذاشته بود

و من از این جور مهربونی ها دلم همیشه گرم میشه ...


خواب دیدم سایه ای بودم که همراهی نداشت...

سلام

چهارشنبه تون پر از خیر و برکت

امیدوارم آخر هفته ی بینظیری را تجربه کنید

لحظه های شیرینی خلق کنید و از لحظه های خوبتون کامتون هم شیرین باشه...

امروز میخوام یه وقت آزاد پیدا کنم و برم برای فسقل کوچولویی که حالا تازه اندازه یه کنجد هست یه یادگاری بخرم

میخوام خوشی بودنش توی جانم ته نشین بشه و هی نگاه کنم به یه لباس کوچولو و ته دلم براش ضعف بره


صبحها همچنان با پدرجان میام سرکار

از تحویل ماشین که قرار بوده تا آخر این هفته باشه هیچ خبری نیست

عصرها هم پدرجان میان دنبالم

در عوض دیشب که داشتیم دوتایی میرفتیم سمت خونه بهشون پیشنهاد خرید یه کیف برای موبایلشون را دادم

پدرجان گارد برای گوشی دوست ندارن دقیقا برعکس من

برای همین چند جایی سرزدیم تا موفق شدیم یه کیف برای گوشی شون پیدا کنیم

داشتیم میرفتیم سوار ماشین بشیم که دیدم پدرجان دارن به سمت شیرینی فروشی میرن

ما اصولا برای مهمانی ها شیرینی میخریم و همینطوری نمیریم سمت شیرینی فروشی، آخه میدونید که پدرجان دیابت دارن ، خودشون رعایت میکنند و اصلا لب به شیرینی نمیزنن ، ما هم رعایت ایشون را میکنیم و در حالت های معمولی اصلا شیرینی نمیخریم

پرسیدم پدرجان مهمان داریم؟

فرمودند : نه دیدم اینجا شیرینی زبان داره میخوام یه کمی برای مامان بخرم   (مامان علاقه ویژه به شیرینی زبان دارند)

یعنی من چشمام قلب قلبی نشه؟؟؟؟





پ ن 1: آقای دکتر صبح کله سحر (5 صبح) برام یه عکس فرستاده بودند که معلوم بود بیدار و سرحال تشریف دارند و منتظر تلفن من هستند

منم خیلی خواب بودم و اصلا چشمام باز نمیشدبه یه استیکر قلب قلبی اکتفا کردم و به خوابم ادامه دادم

یکساعت بعد دوباره یه عکس دیگه فرستادند، منم یه استیکر دیگه 

ساعت نزدیک 7 برام نوشته بودند : قربونت برم که اینقدر پایه ای....


پ ن 2: قول میدم امروز از شر این قورباغه مزاحم خلاص بشم!!!


پ ن 3: مغزبادوم و مامانش هنوز با سرماخوردگی دست به گریبان هستند

چقدر سرماخوردگی بد پیله شده این روزها... مگه همیشه دوره سرماخوردگی سه روز نبود؟


پ ن 4: چالش جدیدتون تا عید چیه؟

میخواین این دوماه آخر سال چه کاری را شروع کنید... یا چه کاری را تمام کنید؟

98 داره تمام میشه یه نگاهی به لیستتون بندازید و ببنید برای چه کارهایی باید دست بجنبونید....