روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

رنگها

سلام

روزتون زیبا

آخرین روز مهر...

یک مهرماه متفاوت

یک مهرماه شبیه هیچ...


سه روز را تعطیل کردم و متفاوت گذراندم

تولد مامان جی بود

میخواستم شکل هیچ سالی نباشه

یادآور هیچی نباشه

میخواستم ذهنش رها بشه

خودم رها بشم

صبح اومدیم دفتر... کارام را سامان دادم

ساعت ده و نیم دوتایی راهی شدیم

پارکینگ جا نداشت

حوصله گشتن نداشتم

حوصله دور زدن نداشتم

حوصله جک و چونه نداشتم

ماشین را گذاشتم توی ورودی پارکینگ و پیاده شدم و کارت ماشین را دادم دستش و تمام

به هیچ اتیکتی نگاه نکردم

هرچی به چشمم خوشگل اومد براش خریدم

مانتو ... شومیز... بلوز... تاپ... شلوار...

ساعت را نگاه کردیم شده بود 2

گرسنه و خسته بودیم

رفتیم توی جلفا

یه رستوران دنج که توی هوای آزاد جا برای نشستن داشت

با گلهای شمعدانی

مامان جی ماهی سفارش داد

منم کباب

توی فضای باز نشستیم و حرف زدیم و چندتایی عکس ساده گرفتیم

ناهار خوردیم و بعدش هم بستنی

ماشین را برداشتیم و اومدیم یکی دوتا خیابون پایین تر پارک کردیم

پیاده شدیم و رفتیم سمت پاساژ طلا فروشی

بسته بود

قدم زنان راه افتادیم ... یک جفت کفش چشممون را گرفت

خریدیم

بعد هم یک کیف ست همون کفش...

بعد برگشتیم سمت پاساژ

باز شده بود

من یه طلای ظریف برداشتم

مامان جی هم به سلیقه خودش...

و اینطوری بود که وقتی از پاساژ اومدیم بیرون هوا تاریک بود...

ماشین را برداشتم و اومدیم خونه

پنجشنبه هم خاله ها برای مامان تولد سوپرایزی گرفته بودند

دور هم بودیم

گفتیم و خندیدیم

کادو بازی و عکس بازی کردیم

کیک خوشمزه که دخترخاله درست کرده بود را خوردیم و هی ازش تعریف کردیم

عصر پنجشنبه رفتم سرمزار پدرجان

جمعه صبح هم دوباره رفتم

دلم تنگ میشه این روزها...

هوای پاییز

مهرماه...

نزدیک آبان ..

خاطره ...

خاطره ...

خاطره ...



امروز صبح یک هودی به رنگ کله غازی پوشیدم

خاله جان برام دوخته بودند و آورده بودند

با شلوار لی ست کردم...

توی کوچه که بچه هارا میبینم با هودی و شلوار لی ... دلم تند تر میزنه

توی دلم دعاشون میکنم

کاش کسی اذیتشون نکنه...

مهرماه رفت

کاش آبان حال و هواش بهتر باشه

به قول آزاده میرسیم به چهلم ها... به یادآوریها...

کاش این پاییز...


چون داغ لاله از جگر درد زاده‌ایم

سلام

روزتون قشنگ

میام اینجا را باز کنم و چیزی بنویسم

ولی باز یه چیزی میشنوم و میریزم بهم

یه چیزی میخونم و جگرم آتش میگیره

گوشیم با هیچ فیلتر شکنی کار نمیکنه

دیگه اصلا گوشیم خوب کار نمیکنه

وقتشه که عوض بشه

اما ...

گوشیش را میاره جلوی چشمام و نشونم میده

میگه ببین...

اینو ببین

و من همه حرفهای خوبی که بلدم یادم میره

اینجا را باز میکنم که دلداری بدم... ولی چطوری

خودم نیاز به دلداری دارم

یکی بیاد یه چیزی بگه شاید دل بقیه آروم بگیره...

حلقه های اشک پشت هم میان تو چشمام ...

نارنجی خرمالوهای روی میز دلم را نمیبره

دونه های صورتی انار تلاششون را میکنن

همینطوری وقتی پاییز رسید دردم شروع شد...

هی خاطره پشت خاطره پررنگ شد

هی صدا پشت صدا

داره میشه ده ماه... اما هنوز جرات نکردم فیلمهای پدرجان را باز کنم

جرات نکردم به آرشیو عکسها سر بزنم

و حالا داغهایی که درد را پررنگ و پررنگ تر میکنن

از چی بنویسم که شاید بقیه وقتی اینجا را باز میکنن دو دقیقه درد یادشون بره

میخوام از عطر دمنوش بنویسم

اما انگار عطر و رنگ و بوها رنگ باختن...

چرا اینطوری شد

چرا یهو روزها هم شب شد

بعضی روزها میخوام نشنوم - نبینم

ولی نمیشه

جلوی چشمامه

حتی اگه چشمام را ببندم صداشون توی گوشمه

خدایا کجایی؟

چی را تماشا میکنی؟

بغض گلوم را گرفته

هورمونها هم کار خودشون را کردن

اشک پشت اشک


باید یه فکری به حال این پاییز کرد

این پاییز از رنگ و بو افتاده

این پاییز داره عطرش را از دست میده

هزارتا نقشه داشتیم

هر کدوممون هزارتا امید و آرزو داشتیم

هرکدوم هزارتا برنامه ریخته بودیم که برسیم به پاییز...

مهرگذشت...


تـو را مـن، سم شیرین خوانم ای عشق!

سلام

جمعه تون زیبا

روزتون مبارک

هر روزتون مبارک و شاد



بچه ها قرار گذاشته بودند دیروز خونه ما باشند

خواهر و پسته و فندوق

مغزبادوم و خواهر و همسرش

خاله جان و آلاله

دایی جان هم اومده بود

منم برای ناهار رفتم خونه

سرراه یه کیک کوچولو خریدم

یه کیک قرمز با یه شکلات بزرگ به شکل یه قلب سه بعدی

هفته بعد تولد مادرجان هست

گفتم حالا که همه دور هم هستیم ، پیش دستی بکنم

این شد که یه کیک خوشگل خریدم و دوتا تفنگ پرسروصدا هم برای اون دوتا فسقلی خریدم و رفتم خونه

عصر هم طبق همه پنجشنبه های این مدت دسته جمعی رفتیم آرامستان

بعدش باز دسته جمعی برگشتیم خونه ما و شب هم بچه ها موندند خونه ما

صبح مثل هر روز بیدار شدم ولی چون همه خواب بودند دوش نگرفتم

صبحانه خوردم و رفتیم سرمزار پدر

از اواخر شهریور تا حالا دیگه هر روز نمیتونم برم سر بزنم

شلوغیای کارم هست و ساعتی که آزاد میشم دیگه شب هست و شبها هم مادرجان نمیزارن برم

فقط همین پنجشنبه عصر و جمعه صبح میرم

پاییز شده و آروم آروم بادهای پاییزی

یه عالمه غبار جمع شده بود

آب ریختم و شستم و گلها را آبیاری کردم و گلها را شستم و همه چی تر و تازه شد

گفتم براتون که مزار مادربزرگم دقیقا کنار پدرجان هست؟

مزار پدربزرگم هم با یک سنگ فاصله ، بعد از مادربزرگ و پدرجان هست...

صندلی تاشو را با خودم میبرم

یه درختچه ی کوتاه دقیقا پایین پای پدرجان هست

همونجا صندلیم را میزارم

یه جایی هم کنار مزارشون هست که وقتی آب میریزم آب یه کوچولو جمع میشه

اینا زوایایی هست که منی که خیلی زیاد میرم اونجا ازشون خبر دارم

خلاصه صندلیم را گذاشتم و تکیه دادم و زل زدم به عکس روی سنگ...

یه کمی حرف زدم

بعد هم همون ذکرهایی که دوست دارم را گفتم

چند تا سوره هم هست که هر جمعه میخونم

اونا را هم خوندم

حالا دیگه خبری از گرمای خیلی شدید و سرمای جان فرسا نیست

برای همین راحت میشینم روی همون صندلی و آروم آروم با پدرجانم درد دل میکنم

تقریبا دوساعت گذشت

دیگه اگه نمیومدم دیرم میشد

یه عالمه کار برای شنبه قول دادم


مهمون ها خونمون هستند

شاید بازم مجبور بشم ظهر برم خونه

پس بهتره برم سراغ کارها ... لااقل یکی دوتا از کارها را تیک بزنم




پ ن 1: برای روز تولد مادرجان یه برنامه ریزی ویژه دو نفری دارم

ببینم چطور پیش میره


پ ن 2: روبی جان ممنونم از راهنمایی های خیلی خوبی که بهم کردی


پ ن 3: دیروز با الی حرف زدم و راضیش کردم بیاد اصفهان

قرار شد اونم با نازلی حرف بزنه و نازلی را راضی کنه

این هفته که فکر نکنم الی بتونه

ولی هفته بعد ممکنه چند روز رویایی پیش رو داشته باشیم

تا اون موقع منم کارهام را سبک تر میکنم



حزین نی

یکی داره توی کوچه نی میزنه

با یه سوز بخصوص

نمیدونم ماله کجاست

چه اسمی داره این سمفنونی سوزناک

نمیدونم تو چه دستگاهی مینوازه و از کجا اومده و به کجا میره

ولی میدونم یه حزن عجیبی داره این صدا

دلم میخواد صداش بزنم و بگم بیا اینجا بایست و بنواز

تو بنواز - من اشک بریزم

انگار صدای نی توی سلولهای تن آدمی جاری میشه

یهو صداش از دور به گوشم رسید

نوشتن و تایپ کردم را متوقف کردم و بعد نگاه کردم به عبور کردنش

به این حزنی که با خودش این طرف و اون طرف میبره

دلم خواست صداش را توی گوشهام ذخیره کنم

دلم خواست اسمش را بنویسم روی حافظه ام

ولی تا به خودم اومدم دیگه صداش را نمیشنیدم

رفت...

با خودش برد ...

یه لحظه ناب...

یه حال عجیب

هرچی تو دلم گشتم که ببینم چه حسی بود پیداش نکردم

هرچی بیشتر گشتم که ببینم در درونم چه اتفاقی افتاد کمتر فهمیدم

فقط چند دقیقه ....

صدای زیبای نی

و مردی که مشکی پوشیده بود

جوان بود

قد بلندی داشت

و حتی به اطراف نگاه هم نمیکرد....


من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم

سلام

روزتون به قشنگی همین وقت از روز پاییزی

همین وقتی که اصلا نمیتونم وصفش را در کلمات بگنجانم

آفتاب پاییز را میشه پرستید

اونقدر که سحر انگیز و جادویی هست

آفتاب مهرماه افتاده روی جدول

یه گربه ی سیاه و سفید لم داده روی خط آفتاب و جدول

با پنجه هاش همینطوری داره با شمشادها بازی میکنه

گاهی یه زنبور نزدیکش میشه و با دستش زنبور را دور میکنه

و من محو میشم توی این لحظه

لیوان دمنوشم دستم هست 

ایستادم پشت شیشه

امروز یه کمی زودتر اومدیم

اما در عوض نه دوش گرفتم و نه یه عالمه عطر و بوی دلچسب به خودم هدیه دادم اول صبح

برای همین این ساعت زودتر اومدن سرکار، انگار کوه کندم

اونقدر که با استرس و تند تند با تلفن حرف زدم

اونقدر که پشت سر هم پیک درخواست دادم

اونقدر که ...

ولی این لحظه انگار جهان ایستاده تا من یه قُلُپ بزرگ از دمنوشم بخورم و محو آفتاب و نسیم بشم

توی دفتر کارم چون دوتا دستگاه همزمان دارن کار میکنن و هوا گرم هست

وقتی میام جلوی در نسیم خنکی که به صورتم میخوره دلچسبه

یادتون هست از نسرم بودم دفترکارم نوشته بودم ...

این فصل هوا خوبه

حداقل این روزها اینجا هوا خوبه

دلچسبه

صبح ها هنوز بدنم خسته ست

با یه عالمه وعده و وعید خودم را از تختخواب میکشم بیرون

به خودم وعده کتاب خوندن و کتاب خریدن میدم

چند تا تولد هم پیش رو داریم ... باید وقت آزاد پیدا کنم و یه برنامه هایی بچینم

چقدر دلخوشی هامون کم شده

چقدر کمرنگ شده همه چی

خیلی از اخبار دورم

نمیفهمم دور و برم داره چه خبر میشه

چی میگذره

بچه ها و جوون ترها دارن چیکار میکنن

چند روزی میشه حتی نرسیدم یک ثانیه به اخبار برسم

زنگ میزنم به پسرعمه کوچیکه

ببینم چی شد

به کجا رسیدیم

به کجا باید بریم

جواب نمیده

خاله زنگ میزنه میگه واتساپ من وصل شده

چک میکنم

من حتی با فیلتر شکن هم هیچی برام وصل نشده

نه اینستاگرام

نه واتساپ

وقتی به کسب و کارهایی که به مشکل خوردند فکر میکنم اعصابم خرد میشه

یکی دوتا از فروشگاههایی که همیشه مشتریشون بودم برام پیامک فرستادند

اخه مگه میشه اینطوری خرید کرد؟

وقتم هنوز پر هست

ولی دیگه آخراشه

لیستم کوچیک و کوچیک تر شده

یه کمی که آزاد بشم یه فکری به حال تمام این قضایا میکنم

نه که فکر خاصی کنم میام ببینم بقیه چیکار میکنن تا منم همون کار را بکنم




راستی یه کمکی میخوام

خاله جانم نیاز به خرید سمعک دارن

هیچ اطلاعاتی ندارم

نیاز به کمک دارم و آدرس و تلفن

جاهای آشنا و مطمئن

اگه توی اصفهان هستید و میتونید بهم کمک کنید ... ممنونم


یه روز نو

سلام

اومدم

اصلا حق با شماهاست

تیلوتیلو باید بنویسه

باید رنگی رنگی هم بنویسه

جهان اطرافم به حد کافی تیره هست

منم تیره بشم ؟

دلمون خونه؟

بله خونه

دور و بر منم عین شماهاست

همه چیزایی که شماها میبینید منم میبینم

اما...

شماها حواستون به نور آفتاب خوشرنگ پاییز هست ؟

حضرت پاییز اومده و نشسته وسط باغچه

برگهای زرد یکی یکی رقص کنان از اون بالای درختا توی آغوش باد سُر میخورند و میان تا وسط باغچه

یه عالمه زنبور هم دور و برگلها دارن شعر و آواز میخونن

حواستون هست حالا که هوا گرم نیست بازم خوب آب بخورید؟

دمنوش دوست دارید؟

من که لیوان دمنوشم این روزها با دستای مهربون مادرجان تند تند پر میشه

هر دفعه یه طعمی...


نگاه که میکنم میبینم یه سری لباسهای پاییزی پوشیدند

لباسهای پاییزی خوشگل

کت های پاییزه چهار خونه

من که همچنان لباسهای نخی و رنگی رنگی میپوشم

به همون سبک سابق


یه کاسه انار صورتی روی میزم هست

یه لیوان بزرگ دمنوش

دوتا خرمالوی نارنجی دلبر

یه ظرف شکلات برای خیرات پدرجان

این بزم پاییزی نیست؟

دایی جان دیروز برام از شمال کلوچه آورده بود

عاشق کلوچه های شمالیم...

اون کلوچه های لیلی که عمه جان میاره را که اصلا در وصف نمیگنجه از بس دوست دارم

اما دایی جان کلوچه نادری برام آورده بود

با زن دایی اومدند

چند دقیقه ای نشستند

نسکافه درست کردم براشون

دایی گفت بزار قهوه فوری بهت بدم

رفت از توی ماشین برام قهوه فوری آورد

توی یه پلاستیک زیپ دار بود

از اونا که کیلویی میخریم

ولی قهوه فوری انگار عجله داره... انگار نمیتونه حال آدم را اونطوری که باید و شاید خوب کنه

دوست دارم موکاپات را با دقت و وسواس پر کنم

بزارم روی شعله کم

بعد عطر قهوه بپیچه توی دفتر

اول عطرش مستم کنه

بعد تلخیش

یه سرخوشی خوبی داره این مراحل



دیشب رفتیم با مادرجان برنج بخریم

چشمم که افتاد به خرمای پیارم چشمام خیس شد

امسال اصلا خربزه نخوردم

اخ پدرجان ...

من عاشق خربزه بودم ... ولی وقتی تو قاچ میزدی

وقتی تو تکه میکردی

چقدر بلد بود خربزه خریدن را

چقدر بلد بود دلخوشی های من را

برنج خریدنش هم آداب خاص خودش را داشت

برنج خریدن من مدل خودم هست

چشمم خورد به تخمه کدو

اونم دیگه نمیخرم


امروز شلوغم

ولی دلم خواست بنویسم

دلم خواست بگم که هرچی هم دنیا تیره و تار باشه بازم میشه لحظه ای آسود

من اومدم اون لحظه را ثبت کنم و با شماها به اشتراک بزارم

از لحظه های قشنگ و آسودگیتون بنویسید

تا بقیه هم بخونن و کیف کنن

بنویسید که میشه لحظه ای دغدغه ها را گذاشت یه گوشه



من دیشب اونقدر خسته بودم که به جای خوابیدن بیهوش شدم

نزدیک ساعت5

نمیدونم خواب دیدم یا واقعا داشتم از تخت میفتادم پایین

یهو پریدم بالا

نمیدونم دستم را زدم توی چشمم تا از شدت پریدن چشمم آسیب دیده

اون لحظه اونقدر قلبم داشت تند میزد که انگار میخواست از سینه م بزنه بیرون

خلاصه که از صبح یه کوچولو چشمم ملتهب هست

قطره هم زدم

فرصت دکتر رفتن ندارم

اصرار نکنید

اگه خوب نشم فردا شاید...

اونم فردا بعدازظهر...

جمعه نوشت

سلام

روزتون آفتابی

آفتاب زیبای پاییزی کش اومده تا وسطای میز کارم

انار و سیب گذاشتم کنار دستم و زل زدم به مانیتور

همینطوری که کار میکنم خبرهای این چند روز توی سرم رژه میرن

عین یه طبل یه صداهایی هی تکرار میشه

یه سری آهنگ هم که انگار ورد زبونمون شده

همینطوری که دارم توی ذهنم با خودم کلنجار میرم یکی یکی اسم دانش آموزان را تایپ میکنم

یهو یه فامیل منو گره میزنه به پسرعمه ای که سر پرشور داره...نگرانش میشم

زنگ میزنم جواب نمیده

خب صبح به این زودی اونم روز جمعه حتما خوابه

سعی میکنم افکار مزاحم را بزنم کنار

یه مسیج میزنم برای دختر عمو... یواشکی اونم توی کل این ماجراها هست

اونم جواب نمیده

به خودم میگم سراغ گرفتن را بزار برای ظهر

امروز جمعه ست

همشون خوابن

باز برمیگردم به اسم ها

یکی یکی تایپ میکنم و توی دلم آشوب میشه

پامیشم که یه لیوان دمنوش برای خودم درست کنم

شاید عطر سحر انگیز دارچین و به بتونه معجزه کنه

کاغذهای روی میز کنار دستم را مرتب میکنم

چشمم میخوره به یادداشتم

باید یه قرارداد سوری مینوشتم و تنظیم میکردم و آماده امضا ...

امروز آرامش عین ماهی از دستام سر میخوره

لیست یادداشت قبلی را بر میدارم و باز نویسی میکنم

یه سری کارها باید توی هفته جدید انجام بشن

دلم هوای سفر کرده

دلم جاده میخواد

دلم آهنگ میخواد

دلم نسیم و خنکای پاییزی میخواد

باید برگردم سرکارم

شماره میزنم و تایپ میکنم

یه اسم طولانی با کلی پسوند و پیشوند

یه مسیج میزنم به مدیر مدرسه

برای کارتهای شناسایی از پیشوند و پسوندها فاکتور بگیریم

بعضی از پیشوند و پسوندها را بچه ها دوست ندارن

یه کلمه مینوسه اوکی...

باز برمیگردم به فکرهای خودم

صبح خیلی زود رفتم سر پدرجان ...

چقدر هوا دوست داشتنی شده

زاویه تابش نور هم تغییر کرده

حالا حال جدیدی توی آرامستان کنار مزار پدرم دارم

اون دوتا مارمولکی که از خنکای گلدونهای بزرگ سفالی پناه آورده بودند اونجا دیگه نیستند... انگار از دست مهمونهای ناخونده راحت شدم

عوضش گلهای توی گلدونها خیلی خیلی سرحال تر هستند

سایه اون درخت کوچولو هم حالا دیگه دلچسبه برای نشستن

آفتاب پاییزی میخوره به عکس پدرجان ... روی سنگ... قلبم تیر میکشه

باز بغض هجوم میاره به گلوم و چنگ میزنه

اشک بی لحظه ای تامل میچکه

یکی از عکسهایی که خیلی دوست داشتم را پرینت گرفتم و لمینت کردم و چسبوندم کنار سنگ... بهش نگاه میکنم

باهاش حرف میزنم

دلتنگشم

پاییز...

همه چیز توی پاییز پارسال شروع شد

همین موقع ها

شکمش آسیت شد

بعد دردهای شکمی و سخت نفس کشیدنها

یهو هوس شمال رفتن کرد

ما داشتیم وسایل جمع میکردیم برای سفر ترکیه

بلیط ها را خریده بودیم

دوماه زودتر

یکی یکی هرچی از لیست را یادمون میومد میخریدیم و میبردیم توی اتاق مهمان میزاشتیم یه گوشه

یه عالمه ماسک رنگی رنگی خریدیم

یه عالمه مایع ضدعفونی

همین موقع ها بود

بهم گفت یه کمی صبر میکنم تا کارهات سبک بشه

با هم بریم شمال

برای همین شمال رفتنش را عقب انداخت

عوضش هی تند تند رفت دکتر

دلش درد میکرد

قلبم تیر میکشه وقتی یادم میاد

صداش توی گوشمه: خوبه خوبم ... نگران نباش

ولی من نگران بودم

همین روزا بود رفت دوز دوم واکسن را زد

هزار بار این جمله را شنیدم که ماله همین واکسن بود... ماله همین واکسن بود... ماله ...

من خودم زنگ زدم به دکترشون

منشی جواب داد

بسنده نکردم

گفتم باید با خود دکتر صحبت کنم

یکی دوجای دیگه هم پرسیدم

یه جایی همه چی از کنترل خارج میشه ... پارسال پاییز همین اتفاق افتاد

همه چی از کنترل خارج شد...

یهو نفهمیدم چی شد ...

یکی از نزدیکام مریضه

میترسم حتی سراغش را بگیرم

یه دوستی داشتم با سرطان خیلی دست و پنجه نرم کرد... یادتونه ... گفتم حتی بهش زنگ نزدم ... انگار میترسیدم

هی از دور و بریا سراغش را گرفتم

هرکی ازش خبری داشت خبر گرفتم و به خودش زنگ نزدم

اما حالا که خوب شده بغلش کردم و گله کرد

حق داشت

باهم حرف زدیم

گفت زنگ بزن به هرکی برات مهمه

حتی اگه بلد نیستی دلداری بدی

حتی اگه نمیدونی چی درسته چی غلط

زنگ بزن که اون حس کنه برای بقیه مهمه...

چرا امروز دوباره دارم هذیون میگم؟

چرا هذیونهای ذهنیم را اینجا مینویسم

چون دل آشوبم...

چون آخرین خبرایی که شنیدم دلم را آتیش زده ؟

خدا به هممون کمک کنه...

بازی نور و سایه همیشه برام جالب و دوست داشتنی بوده و هست

ولی امروز صبح از این باریکه ی نوری که روی میز افتاده و دلبری میکنه میترسم...

انگار یه عالمه خاطره و حرف و پیغام برام با خودش آورده

پاشم کرکره ها را بکشم پایین و توی نور مهتابی بقیه اسمها را تایپ کنم

بزار امروز این باریکه ی دلبر نور اینجا نباشه...

مگه امروز جمعه نبود؟

سلام

روزتون زیبا


امروز روی تقویم تعطیل بود

برای همین کسایی که باهام کار داشتند همه کارها را موکول کردند به شنبه

چون آخر هفته هم هست و قاعدتا فردا و پس فردا هم تعطیل

برای همین صبح طبق روال هر روز بیدار شدیم و با مادرجان صبحانه خوردیم

بعد هم بدون اتلاف وقت رفتیم سمت باغچه

باغچه پاییزی

قبل ترها عاشق حال و هوای باغچه پاییزی بودم و حالا نگاه کردن به هرگوشه باغچه ی خزان زده دلم را ریش میکنه و اشکم را جاری

باید انار میچیدیم

با همان چوب قلاب داری که پدر جان با اون دستای تپلش درست کرده بود

یادم میداد که با سیم و سیم چین اینطوری کار کن و من شاگرد بازیگوشی بودم و سربه سرش میزاشتم

به محض اینکه اون چوب را برداشتم اشکم سرخورد پایین

درختهای بلند و دستهای ما کوتاه...

هرطوری بود یه مقداری انار چیدیم

بعد نوبت خرمالوها بود

یادتون پارسال آخرای تابستون با پدرجان دور تا دور درخت خرمالو نردبان چوبی درست کردیم؟

مگه میدونست که بعد از این من باید خرمالو بچینم و برام سخته؟

ولی بازم برام سخته

درخت خرمالومون خیلی قد بلنده

پدرجان خیلی جاها درخت خرمالو کاشت

همه جا هم میگفت خرمالو میوه ی تولد تیلو هست...

وقتی من به دنیا اومدم یه درخت خرمالو هم وسط باغچه خونه مادربزرگ و پدربزرگ کاشته بود

درخت تبدیل به یه درخت تنومند شده بود و چه خرمالوهایی هم میداد

خدا رحمت کنه همه ی رفتگان را

آخرین سالی که مادربزرگ زنده بود با اینکه نمیتونست حرف بزنه به همه فهمونده بود که خرمالوها را زود زود نچینن

تا زیبایی هایی که از پنجره ی بزرگ دقیقا روبروی تختش بود را بیشتر تماشا کنه...

بگذریم

بعدش رفتم سراغ درخت عناب

ته مونده های عناب امسال را چیدم

بعد فلفل

مادرجان نعنا و جعفری و گشنیز و تره چیدن

شمعدونیهای توی گلدون سرحال بودند

بهشون آب دادم و تمام برگهای خشک و زردشون را جدا کردم

بعد هم گذاشتم توی ماشین

دیگه وقتش بود که برن توی پارکینگ

نگاه به ساعت کردم دیرم شده ...


مادرجان را بردم رسوندم خونه

گلدانها را هم گذاشتم ته پارکینگ ، اونجایی که آفتاب پاییز هر روز صبح بهش سرک میکشه

بدو بدو اومدم سرکار

بچه ها توی کوچه دوچرخه سواری میکنند

سرو صداشون را میشنوم

وقتی ما این دفتر را خریدیم، اینا خیلی کوچولو بودن

و حالا همشون قد کشیدن و با دیدن من لبخند میزنن و سلام میکنن

منم از دیدنشون لبخند به لبم میاد

بچه ها را دوست دارم

هرچند حالا دیگه برعکس نظرات قبلم اصلا دوست ندارم که بچه ای داشته باشم

و هر روز خداوند را شکر میکنم برای همین وضعیتی که دارم


رسیدم توی دفتر

خسته و خیس عرق هستم

باید دوتا کار را مرتب کنم

دوتا کاری که میدونم حداقل تا 6 و 7 بعدازظهر دستم را بند میکنه

لیوانم را پر از آب میکنم

و یه لیست کوچولو میزارم کنار دستم

به خودم قول میدم دوتا تیک اول را که زدم یه نسکافه و بیسکویت به خودم جایزه بدم

کنار گزینه چهارم هم برای خودم جایزه تعیین میکنم ، یه کاسه انار

از اون مدل انارهای صورتی خیلی شیرین

مادرجان برام دانه کردند


دلم میخواد یه لیست بلند و بالا از چیزهایی که دلم میخواد بنویسم

زندگی یه عالمه خوشی به همه ی ماها بدهکاره

یه عالمه موسیقی و آواز

یه عالمه نسیم لابلای موهامون توی آرامش

زندگی به من یه عالمه مسافرت بدهکاره

یه عالمه خوش گذرونی

زندگی بهم دلخوشی و لبخند بدهکاره

ولی من آدمی نیستم که بشینم منتظر...

من میخوام تلاش کنم

برای تک تک خواسته هام

برای بدست آوردن یه عالمه لبخند و شادی و دلخوشی

اونم کنار آدمهایی که دوستشون دارم

هیچی به تنهایی برام لذت بخش نیست

من از اون مدل آدمهایی هستم که همه چیز در جمع برام معنا میشه

خوشیها کنار عزیزان معنا میگیره

لبخند و هیاهو و شادی



پ ن 1: امروز نزدیک ترین فاصله بین غم و شادی را میشه تجربه کرد


پ ن 2: نوشتن با مداد برام یه لذتی داره که در وصف نمیگنجه


پ ن 3: دل نگرانی ها تمومی ندارن؟؟؟؟


پ ن 4: از دست اداره دارایی به ستوه اومدم...


روزهای مبهم

سلام

روزتون زیبا



مدتی گذشته از آخرین پستم

هممون یه طورایی دل آشوب هستیم

سعی کردم هر بار پست جدید را باز میکنم همه مشکلات را بزارم پشت سرم و از چیزهایی بنویسم که کمترین دل آشوب را در دیگران ایجاد میکنه

اگه از غمم نوشتم طوری نوشتم که دیگران به فکر این بیفتن که قدر عزیزانشون را بدونن

اگه چیزی اذیتم کرد و شما را توش شریک کردم سعی کردم به نحوی باشه که ازش برداشتی داشته باشید که به درد زندگی بخوره

ولی توی چند پست گذشته کامنتهایی دریافت کردم که باعث شد به فکر فرو برم

من اینجا سعی کردم خودم باشم

ولی بهرحال نوشته های هرکسی یه برش از زندگیش هست

یه قسمتهایی که دوست داره با دیگران به اشتراک بزاره

نه کل زندگی

نه تمام اتفاقات و زوایا...

و این به نظرم طبیعی هست

کامنتهای اخیر منو به فکر فرو برد

جز یکی دوتا کامنتی که حاوی حرفای زشتی بود که به نظرم هیچکس نباید اون حرفای زشت را بزنه ، هیچکس هم نباید اون حرفای زشت را بخونه ، بقیه کامنتها را حذف نکردم

چون انتخاب خودم بوده که کامنتها را باز گذاشتم

و تا وقتی باز هست هرکسی آزاد هست بیاد حرف دلش را بزنه

ولی از اهانت کردن و حرف رکیک زدن خوشم نمیاد

خلاصه که یه سری از کامنتها و حرفها منو به فکر فرو برد

ولی در نهایت بازم به همون نتیجه قبلی رسیدم

اینجا وبلاگ من هست

برشی از زندگیم که دوست دارم ازش بنویسم و به اشتراک بزارم

اینکه منم بیام بنویسم که چقدر این روزها از خبرهایی که میشنوم ناراحتم - چیزی را عوض نمیکنه

من علم و دانش اینکه بیام توصیه ای بکنم توی این مورد را ندارم

پس دهنم را میبندم

اینکه بیام بنویسم نگرانم برای خیلی چیزها هم چیزی را عوض نمیکنه

پس در نهایت اگه لازم میدونید بشنوید منم ناراحت و نگرانم ، بهتره بگم منم قسمتی از همین جغرافیا هستم

و دردهای این جامعه درد منم هست




پ ن 1: خنکای پاییزی این روزها از لذت بخش ترین قسمتهای زندگیم شده


پ ن 2: شب بوهایی که کاشتیم حسابی قد کشیدند


پ ن 3: همچنان درگیر رفت و آمدهای دارایی هستم


پ ن 4: بی خبری از داداش و زن داداش خیلی بد هست


پ ن 5: هیچ چیز شبیه قبل نمیشه

شمعدانی

سلام

جمعه تون آرام

اصلا جمعه باید آرام و دلچسب باشه

وقتی جمعه ها میام سرکار از این آرامش کوچه پس کوچه ها لذت میبرم

توی خیابون که رانندگی میکنم خیلی ترافیک کم هست و همه چی آرومه

و اینجا الان پشت میزکارم هیچ صدایی نمیاد جز صدای کیبورد

خلاصه که جمعه به طور دلچسبی آرامه...



صبح زودتر بیدار شدم

تخم مرغ آب پز با خیارشور و زیتون با نان جو خوردم

یک فنجان چای ایرانی ...

دوتا گلدان بزرگ را خالی کردم

یه فنجان دیگه چای خوردم

و بعدش با مادرجان رفتم باغچه

شمعدانی ها را به رسم پدرجان از باغچه درآوردم و گذاشتم داخل گلدانها

گلدانهای شمعدانی را میارم خونه میزارم توی پارکینگ

و دوباره بهار اگه خدا بخواد میبرمشون باغچه...

چند تایی از خرمالوها را که رسیده بود چیدیم

انار هم چیدیم

مادرجان یه کمی سبزی چیدن

منم فلفل

یه عالمه هم گل رز غنچه و باز شده داشتیم که همشون را چیدم

بعد دوتایی رفتیم به پدرجان سرزدیم

و بدوبدو اومدم دفتر

یه لیوان آب خوردم

یه لیوانم پرکردم و داخلش لیمو انداختم تا یواش یواش بخورم

و امروزم را با یه لیست پرکار شروع کنم


روزتون آرام


امروزم چی شد؟

سلام

وای کی رسیدیم به ساعت 12 ظهر؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کل امروز از دستم پرید



صبح زود بیدار شدم و با مادرجان تند تند حاضر شدیم و پیش به سوی دارایی...

اخ که دوباره دارایی

خدایا...

البته اون حوزه قبلی نبود و یه حوزه دیگه بود

جای پارک را به سختی پیدا کردم و پارک کردم و مادرجان موندن داخل ماشین

بدوبدو رفتم

پشت شیشه نوشته بود روزهای دوشنبه و پنجشنبه تعطیل....

البته تعطیل نیستند ، روزهای رسیدگی شون هست

و روزهای دیگه پاسخگویی دارن

دست از پا درازتر برگشتم

و پیش به سوی مرکز خرید عمده ی لوازم تحریر

یه تعداد زیادی پوشه پارسال خریده بودم که به کارم نمیومد

اونا را بردم و با طلق جابجا کردم

یه سری دفتر و ماژیک هم خریدم

چشمم خورد به یه دفتر پولیشی خوشگل و برای مغزبادوم خریدمش

بعد هم خمیر بازی... سه بسته برداشتم

طلق و فنر هم خریدم

و البته یه سری خرده ریز دیگه مثل سوزن منگنه- سوزن ته گرد- مقوا و ... و ... و ...

بعدش هم رفتیم عمده فروشی اسباب بازی های فکری

یه مقداری اسباب بازی برداشتم

هم برای فروش و هم برای فسقلیا

و یه نگاه به ساعت انداختم

وای

چهارده تا تماس بی پاسخ....

باید سریع برمیگشیم

توی راه برگشت دوتا آیس پک خریدم

همش که نباید به کار باشیم ... گاهی هم اندازه یه نفس استراحت...

همین الان بسته ها را باز کردم و چیدم سرجاهای خودشون

یه عالمه کارتون گوشه دفتر انبار شده

کارتون ها را باید باز کنم و بزارم سرجای خودشون ، برای وقتایی که میخوایم وسایل را با پیک بفرستیم

بعد هم یه سر و سامانی به فاکتورها بدم

میدونید که امروز پنجشنبه ست و میخوام زودتر برم ...

باید یه سری بزنم به پدرجان ...


گزارش روزانه

سلام

روزتون قشنگ



ظهر گذشته و هنوز ناهار نخوردم

گرسنه هستم

مادرجان باهام نیومدن چون بچه ها از دیروز عصر خونمون هستند

البته مغزبادوم شب رفت خونه شون

چون باید بره مدرسه

خاله و آلاله هم بودند

اونا هم شب رفتند خونشون

صبح اول بنزین زدم و بعد اومدم سرکار

رسیده نرسیده داشتم کارهام را چک میکردم که متوجه شدم دیروز یه تعدادی از دفترها را با یه اشتباه کوچولو چاپ کردم

مجبور شدم یه سری از فنرها را باز کنم و اصلاح کنم و این کلی از وقتم را گرفت

بعدش هم که دونه دونه لیست را تیک زدم

ولی از بس تلفن داشتم از کارها عقب افتادم و این شد که هنوز نه ناهار خوردم و نه به شیفت بعدازظهرم رسیدم ....




پ ن 1: ماه صفر تمام شد...


پ ن 2: دیروز برای فسقلیا اسلایم بردم

چقدر ذوق کردند


پ ن 3: نبودن واتساپ خیلی خیلی برام عذاب آور شده

برای انتقال فایلهای آماده کلی دردسر داریم

پروانه ای با بالهای رنگی رنگی

سلام

روزتون بخیر


امروز را که تعطیل هست یه کمی بیشتر خوابیدم

ولی بعدش تندتند آماده شدم و بدو بدو رفتم پیش پدرجانم

یه دبه بزرگ آب با خودم برده بودم

مزار پدر را شستم

بعدش رفتم و از حوض بزرگ آرامستان باز آب آوردم و دور و بر مزار را شستم

باز آب آوردم و گلدانها را حسابی آب دادم

صندلیم را گذاشتم کنار مزار و نشستم

یه پروانه از این بزرگ ها که بالهای خوشرنگ دارند اومد نشست روی گلها

بالهای مشکی با طرح های زرد رنگ

پایین بالش دوتا خال قرمز رنگ هم بود

نشست و من شروع کردم به خوندن آیه های قرآن

چشمم بهش بود

همون جا نشسته بود

انگار اونم چشمش به من بود

خوندم و خوندم و خوندم

تکون نخورد

گوشیم را از کیفم در آوردم و ازش عکس گرفتم

بازم تکون نخورد

وقت رفتن بود... پروانه جان همونجا موند و من اومدم ...

از صبح به طور عجیبی دلم آرومه...



پ ن 1: بچه ها توی کوچه بازی میکنند

توپشون را شوت کردند روی بام دفتر

راه پله نداریم

حالا همشون با هم دارن تلاش و همفکری میکنند



پ ن 2: یه آقایی با وانت داره تشک میفروشه توی کوچه

اونقدر بلند داد میزد و با یه لحن خاصی تبلیغ میکرد که لحظه اول ترسیدم که چه خبر شده


پ ن 3: کفشای صورتی که هدیه گرفتم را هنوز نپوشیدم

شاید فردا ...


پ ن 4: شاید فسقلیا امروز بیان خونمون


پاییز می رسد که مرا مبتلا کند....

سلام

سلام به دوستای خوبم

سلام به حضرت پاییز که دلبری هاش را شروع کرده

روزتون زیبا

فکر نکنید نزدیک ساعت یازده روز من شروع شده

نخیر

من کله سحر رفتم شهرداری

و اونقدر از این اتاق به اون اتاق فرستاده شدم که سرگیجه گرفتم

یه جایی در عین ناامید و استیصال بودم و دیگه دلم میخواست سرم را بکوبم به دیوار که در عین ناباوری آقای مسئول فرمودند تمام شد...

و من شگفت زده و شادمان منتظر برگه شدم که فرمودند : تشریف ببرید دفتر پیشخوان

منم که نمیدونستم همون دفتر پیشخوان نزدیک شهرداری میتونم کارم را راه بندازم

راه افتادم و کلی خیابون و راه و مسیر طی کردم و برگشتم همون پیشخوانی که درخواست را برام ثبت کرده بود

خب اشکال نداره

مهم این بود که بالاخره این برگه را گرفتم و از این خوان گذشتم و رفتم برای مرحله ی بعدی...


رسیدم دفتر و یه عالمه تلفن زدم

یه عالمه یادداشت نوشتم

از نبود واتساپ واقعا در عذاب هستم

کلی از کارهام باهاش راه میفتاد

حالا هی باید بگم میشه ایمیل بفرستید... بگن ... نه ... میتونید فلان کار را بکنید ... نه ... فلان... نه

در نهایت تلفن میزنن و من مثل ملا بنویس ها باید بشینم و کلی چیز میز بنویسم و یادداشت کنم

فعلا چاره ای نیست 

الان هم پریدم موکاپات را گذاشتم روی گاز و گفتم یه پست با عطر قهوه بنویسم

شکلات گذاشتم کنار دستم و منتظرم قهوه آماده بشه

فول انرژی بشم و برسم به کارهایی که لیست کردم



پ ن 1: دیروز عصر را با مغزبادوم گذروندم

شده یه دختر نوجوان خیلی خیلی خواستنی...


پ ن 2: پسته و فندوق را خیلی وقته ندیدم


پ ن 3: برای کاردوی تولد مادرجان تصمیم گیری گرفتم

قسمت اول را پولش را واریز کردم و خواستم به سلیقه خودشون خریداری بشه

قسمت دوم هم بماند برای روز تولد و سوپرایز


پ ن 4: 9 ماه تمام شد...

و حالا وقتی نگاه میکنم اونقدر شکسته و خسته ام که نیاز به بازسازی دارم

از من یه ویرانه مانده و من روی ویرانه ها نمیتونم زندگی کنم

باید بازسازی بشم

و هر بازسازی نیاز به یه عالمه زمان و انرژی داره


پ ن 5: لابلای بچه مدرسه ای ها... منم کم سن و سال میشم

کودک درونم دوباره شاد میشه

چقدر خوبه که شغلم طوری هست که با بچه ها زیاد سروکار دارم


پ ن 6: هنوزم دیدن مداد رنگی لبخند به لبتون میاره؟


پ ن 7: زمان مدرسه رفتنِ من خودکارهای رنگی رنگی نبود... اگرم بود من نداشتم

شما چی؟


پ ن 8: وقتی کلاس اولی بودم پدرجانم از خارجستون برام یه کیف نارنجی بینظیر خریده بود

یه دونه هم دفتر فنر دار... چیزی که اون روزها هیچکس نداشت...


پ ن 9: پاییز که از راه میرسه انگار دل آدم هوایی میشه

این پاییز برام سخت و سنگینه

از چند روز دیگه باید شروع کنم به یادآوری روزهایی که خیلی سخت بودند...

همه چیز از اواسط مهر شروع شد...


پاییز مبارک

سلام

جمعه تون زیبا

پاییزتون مبارک

همین نسیم خنک را قدر بدانیم که کلی حال خوب همراه خودش داره


بیام یه پست دیگه بنویسم

بلکه جنجال پست قبلی را بشوره ببره



مادرجان لیموترش خریدن و عطر لیموترش همه جا را پر کرده بود

یه دونه ش را نصف کردم و مزمزه میکنم و از ترشیش لذت میبرم

امسال دارن با دست لیموترشها را آب میگیرن و در برابر اعتراضات منم میگن کم خریدم و میخوام اون رگه ی تلخی پوست لیمو وارد مزه ش نشه....

هلو و سیب هایی که توی یخچال مونده بود را هم تبدیل کردن به لواشک

چون خیلی استقبال کردیم و من و مغزبادوم خیلی ذوق کردیم

در حرکت بعدی آلوسیاهها هم تبدیل شدن به لواشک

به به

جای همتون خالی

البته خیلی ترش نیستند... خیلی ملس ...


آهان یادم رفت بگم که امروز هم سرکار هستم

صبح طبق معمول بیدار شدم و دوش گرفتم

صبحانه ی جمعه را اصولا مفصل تر و سرصبرتر میخورم

بعدش هم مادرجان را گذاشتم باغچه

خودم رفتم پیش پدرجان

الانم یکساعتی هست که سرکار هستم

قصد دارم تا عصر یه سره بمونم و به کارها سرو سامان بدم



پ ن 1: آقای مسئول شهرداری داشت باغچه را آب میداد

گفتم میشه شلنگ آب را بدید من باهاش این پیاده روی جلوی دفتر را بشورم خیلی گرد و غبار گرفته و کثیف شده

گفت : نه...