روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

جمعه نوشت

سلام

روزتون آفتابی

آفتاب زیبای پاییزی کش اومده تا وسطای میز کارم

انار و سیب گذاشتم کنار دستم و زل زدم به مانیتور

همینطوری که کار میکنم خبرهای این چند روز توی سرم رژه میرن

عین یه طبل یه صداهایی هی تکرار میشه

یه سری آهنگ هم که انگار ورد زبونمون شده

همینطوری که دارم توی ذهنم با خودم کلنجار میرم یکی یکی اسم دانش آموزان را تایپ میکنم

یهو یه فامیل منو گره میزنه به پسرعمه ای که سر پرشور داره...نگرانش میشم

زنگ میزنم جواب نمیده

خب صبح به این زودی اونم روز جمعه حتما خوابه

سعی میکنم افکار مزاحم را بزنم کنار

یه مسیج میزنم برای دختر عمو... یواشکی اونم توی کل این ماجراها هست

اونم جواب نمیده

به خودم میگم سراغ گرفتن را بزار برای ظهر

امروز جمعه ست

همشون خوابن

باز برمیگردم به اسم ها

یکی یکی تایپ میکنم و توی دلم آشوب میشه

پامیشم که یه لیوان دمنوش برای خودم درست کنم

شاید عطر سحر انگیز دارچین و به بتونه معجزه کنه

کاغذهای روی میز کنار دستم را مرتب میکنم

چشمم میخوره به یادداشتم

باید یه قرارداد سوری مینوشتم و تنظیم میکردم و آماده امضا ...

امروز آرامش عین ماهی از دستام سر میخوره

لیست یادداشت قبلی را بر میدارم و باز نویسی میکنم

یه سری کارها باید توی هفته جدید انجام بشن

دلم هوای سفر کرده

دلم جاده میخواد

دلم آهنگ میخواد

دلم نسیم و خنکای پاییزی میخواد

باید برگردم سرکارم

شماره میزنم و تایپ میکنم

یه اسم طولانی با کلی پسوند و پیشوند

یه مسیج میزنم به مدیر مدرسه

برای کارتهای شناسایی از پیشوند و پسوندها فاکتور بگیریم

بعضی از پیشوند و پسوندها را بچه ها دوست ندارن

یه کلمه مینوسه اوکی...

باز برمیگردم به فکرهای خودم

صبح خیلی زود رفتم سر پدرجان ...

چقدر هوا دوست داشتنی شده

زاویه تابش نور هم تغییر کرده

حالا حال جدیدی توی آرامستان کنار مزار پدرم دارم

اون دوتا مارمولکی که از خنکای گلدونهای بزرگ سفالی پناه آورده بودند اونجا دیگه نیستند... انگار از دست مهمونهای ناخونده راحت شدم

عوضش گلهای توی گلدونها خیلی خیلی سرحال تر هستند

سایه اون درخت کوچولو هم حالا دیگه دلچسبه برای نشستن

آفتاب پاییزی میخوره به عکس پدرجان ... روی سنگ... قلبم تیر میکشه

باز بغض هجوم میاره به گلوم و چنگ میزنه

اشک بی لحظه ای تامل میچکه

یکی از عکسهایی که خیلی دوست داشتم را پرینت گرفتم و لمینت کردم و چسبوندم کنار سنگ... بهش نگاه میکنم

باهاش حرف میزنم

دلتنگشم

پاییز...

همه چیز توی پاییز پارسال شروع شد

همین موقع ها

شکمش آسیت شد

بعد دردهای شکمی و سخت نفس کشیدنها

یهو هوس شمال رفتن کرد

ما داشتیم وسایل جمع میکردیم برای سفر ترکیه

بلیط ها را خریده بودیم

دوماه زودتر

یکی یکی هرچی از لیست را یادمون میومد میخریدیم و میبردیم توی اتاق مهمان میزاشتیم یه گوشه

یه عالمه ماسک رنگی رنگی خریدیم

یه عالمه مایع ضدعفونی

همین موقع ها بود

بهم گفت یه کمی صبر میکنم تا کارهات سبک بشه

با هم بریم شمال

برای همین شمال رفتنش را عقب انداخت

عوضش هی تند تند رفت دکتر

دلش درد میکرد

قلبم تیر میکشه وقتی یادم میاد

صداش توی گوشمه: خوبه خوبم ... نگران نباش

ولی من نگران بودم

همین روزا بود رفت دوز دوم واکسن را زد

هزار بار این جمله را شنیدم که ماله همین واکسن بود... ماله همین واکسن بود... ماله ...

من خودم زنگ زدم به دکترشون

منشی جواب داد

بسنده نکردم

گفتم باید با خود دکتر صحبت کنم

یکی دوجای دیگه هم پرسیدم

یه جایی همه چی از کنترل خارج میشه ... پارسال پاییز همین اتفاق افتاد

همه چی از کنترل خارج شد...

یهو نفهمیدم چی شد ...

یکی از نزدیکام مریضه

میترسم حتی سراغش را بگیرم

یه دوستی داشتم با سرطان خیلی دست و پنجه نرم کرد... یادتونه ... گفتم حتی بهش زنگ نزدم ... انگار میترسیدم

هی از دور و بریا سراغش را گرفتم

هرکی ازش خبری داشت خبر گرفتم و به خودش زنگ نزدم

اما حالا که خوب شده بغلش کردم و گله کرد

حق داشت

باهم حرف زدیم

گفت زنگ بزن به هرکی برات مهمه

حتی اگه بلد نیستی دلداری بدی

حتی اگه نمیدونی چی درسته چی غلط

زنگ بزن که اون حس کنه برای بقیه مهمه...

چرا امروز دوباره دارم هذیون میگم؟

چرا هذیونهای ذهنیم را اینجا مینویسم

چون دل آشوبم...

چون آخرین خبرایی که شنیدم دلم را آتیش زده ؟

خدا به هممون کمک کنه...

بازی نور و سایه همیشه برام جالب و دوست داشتنی بوده و هست

ولی امروز صبح از این باریکه ی نوری که روی میز افتاده و دلبری میکنه میترسم...

انگار یه عالمه خاطره و حرف و پیغام برام با خودش آورده

پاشم کرکره ها را بکشم پایین و توی نور مهتابی بقیه اسمها را تایپ کنم

بزار امروز این باریکه ی دلبر نور اینجا نباشه...

نظرات 12 + ارسال نظر
خورشید جمعه 15 مهر 1401 ساعت 14:48 http://khorshidd.blogsky.com

از دیشب تا همین الان اینقدر دلشوره و تپش قلب دارم که حد نداره هر بار پنج دقیقه خوابم برد کابوس دیدم حتی دلم میخواد می‌شد بچه ها را نفرستم مدرسه

میفهمم چی میگی
منم اگه میتونستم عزیزانم را توی خونه حبس میکردم

آزاده جمعه 15 مهر 1401 ساعت 16:12

چه خوبه که دلشوره هات رو می نویسی حالا که کلمه ها راهشون رو پیدا کردند بگذار جای بشوند روی دل سفید صفحه مانیتور امروز داشتم توی پارک دوچرخه سواری بچه ها رو نگاه میکردم که یکهو فواره آب وسط پارک رنگ خون شد داشتم سکته میکردم فکر کردم فقط من میبینم

یه چیزایی شنیدم از فواره های رنگ خون
آزاده حضورت اینجا بهم یه دلگرمی عجیبی میده

Mani جمعه 15 مهر 1401 ساعت 19:06

مرمر جمعه 15 مهر 1401 ساعت 20:51

سلام تیلوی قشنگم
امیدوارم پاییزت پر از رنگ و نور و دور از غم باشه


سلام به روی ماهت

جازی شنبه 16 مهر 1401 ساعت 03:12

با سلام
امروز بعد از صبح اول وقت تا اذان مغرب یکسره کار بنایی با برادرام در خانه پدری انجام داده بودیم و بسیار خسته بودم که به شهر برگشتم فقط یک دوش گرفتم و شام هم حتی نخوردم با وجود خستگی زیاد دختر کوچکم گفت بابا خسته شدم مرا با ماشین میبری تو خیابان ها دور دور دلم نیومد نه بگم گفتم تو اماده بشو تا من نماز بخونم بردمش تا ساعت دوارده بیرون بودیم دوازده و نیم خوابیدم و قبلش هم هر کاری کردم وبلاگ باز نشد که بدونم پست گذاشتی یا نه الان دیدم که پست جدید نوشتی اولش گفتم عذر خواهی می کنم و می نویسم خسته بودم و نتونستم کامنت بگذارم اما در ادامه که صحبت از بابا شد نتوانستم کامنت ندهم احترام پدر و شما اینقدر عزیز است که هیچ گونه نمی شود کم کاری یا کوتاهی کرد
همه مواردی را که پیرامون بیماری بابا نوشته بودی یک به یک یادم هست از مسافرت کوتاه شمال تا رفتن تنهایی خودت و پیوستن به انها و افرادی که در تهران دیدی و کادو هایت را کاملا یادم هست از بیماری بابا و یهویی شدت یافتنش تا سفر شیراز.جهت مداوا و روزهای پر التهاب و اینکه تمام مدت متوسل به درگاه خداوند و برگزاری مراسم دعا و. .. بودی به یاد دارم از پیام دادن به دوستان و از آنان خواستن که جهت سلامتی بابا دعا کنند همه را به یاد دارم و. ...
امروز منم یاد بابا و نبودنش و غم و هجرانش سخت اذیتم می کرد مادر بود و چند بار فرق سرش را بوسیدم اما همچنان یاد بابا بودم و در حین کار برایش فاتحه می خواندم
شادی همه بابای های آسمانی شده صلوات و ارزوی سلامتی و طول عمر برای بابا هایی که هنوز کنار کانون گرم خانواده هستند

سلام
چقدر دارین خودتون را اذیت میکنید
چه خبره
به فکر خودتونم باشید
خداوند مادر نازنینتون را حفظ کنه
به عزیزانتون سلامتی بده

الی شنبه 16 مهر 1401 ساعت 09:16 http://elimehr.blogsky.com

چقدر آشفته هستم اینروزها و این ماهها و این سالها، امیدوارم تو خوب و آروم باشی همیشه
اون روزهای درد و رنج رو یادم هست
کاش دیگه هیچکس تجربه نکنه همچین رنجهایی رو

این روزها دل هیچکس آروم نیست
هممون در این دل آشوبه مشترکیم
و این رنج ها رنج آدم بودنه... نمیشه بگیم که دنیا تبدیل به بهشت گل و بلبل میشه

لیمو شنبه 16 مهر 1401 ساعت 10:03

عزیز دل من :(
بابت غمت غمگینم و تسلیت میگم. امیدوارم عشق، نور و آرامش به زودی به قلبت برگرده.

فدای مهربونیات

MAH شنبه 16 مهر 1401 ساعت 10:22

سلام بانو، با خودت نمیگی یه آدم شکمو هم میاد اینجا
دلم از انارها و خرمالوهای باغچه شما میخواد!!!

همیشه بنویس تا ذهنت سبک بشه و افکار و دغدغه هات، اولویت خودت باشن. هر کی هم دوست نداره، اینجا نیاد نخونه و کامنت نذاره!

با دوستت موافقم که میگه به هر کسی که برات مهمه و دوستش داری زنگ بزن، حتی اگر فقط یک واژه سلام رو بگی، چون تو اون لحظات سخت کنارش باشی همیشه تو ذهنش می مونه.

برای ارتباط راحت با خارج از کشور از برنامه google meet استفاده کن، کافیه هر دو طرف یه آدرس جیمیل داشته باشید، با اینترنت داخلی هم در دسترسه و نیازی به ف ی ل ت ر ش ک ن هم نیست.

آخر هفته گذشته، میهمان آقای مهربانی ها امام رضا علیه السلام بودم و اگر توفیق باشد نایب الزیاره و دعاگوی همه دوستان.
التماس دعای فرج

قربون دلت برم
شکموی نازنین خودمی
چقدر مهربونی شما
پیشاپیش زیارتت قبول
خیلی خیلی التماس دعا
برای خواهرم
برای آقای دکتر
برای یه مریض نازنین که داره با یه بیماری سخت دست و پنجه نرم میکنه

مینا یکشنبه 17 مهر 1401 ساعت 22:48

با اقای دکتر بهم زدید؟ هیچی ازش نمینویسید

نگران نباشید
خدا را شکر همه چیز خوبه

ونوس دوشنبه 18 مهر 1401 ساعت 09:12 http://shakibajoon90.blogfa.com

نظرمن چرا نبود؟

بود که ...
اما اگه طولانی تر نوشتید و نصفش نیست باید بگم شنیدم که وقتی با گوشی کامنت میزارید نباید از این استیکرها استفاده کنید چون باعث حذف شدن نظرات و کامنت میشه

گیسو دوشنبه 18 مهر 1401 ساعت 15:24 http://www.saona.blogsky.com

خداوند پدر بزرگوارتون را رحمت بکند.
تیلو جان چند وقت پیش تهران بودم و از اصفهان هم گذشتیم چقدر پر از حس خوب بودم که یه دختر مهربون توی این شهر هست واقعا باورش برای خودم هم سخت بود که اینجوری قند توی دلم آب میشه امیدوارم هرجاهستی همیشه شاد باشی راستش من قبلا زیاد اصفهان رو دوست نداشتم چقدر خوب که تو توی این دنیا وجود داری که پر از عشقی

قربون دلتون برم
چقدر مهربونید شما
اصفهان پاییزی را اگه میتونستم نشونت بدم و باهم توش قدم بزنیم حتما عاشقش میشدی

سیمین سه‌شنبه 19 مهر 1401 ساعت 10:06

تیلو جان کجایی ما که فیلترشکن نداریم فقط فقط وبلاگ میتونیم بخونیم بیا و بنویس

اخ راست میگی
ولی حالا که قرار هست تند تند بنویسم
برای اینکه احساس ارتباط نزدیکترین بکنیم بیشتر کامنت بزارید
بیشتر بنویسید
تا این ارتباط دو طرفه بشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد