روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

یک روز زودتر

سلام

عصر پنجشنبه تون پر از حال خوب

حس های قشنگ پاییزیتون پررنگ

به رنگهای گرم ... رنگهای قشنگ پاییزی....

بعد از مدتها تصمیم گرفتم که فردا که جمعه ست را تعطیل کنم و دفتر نیام

برای همین باید پست جمعه را امروز مینوشتم که لااقل بدقول نشم...

برای فردا صبح ساعت 8 با خانم تمیزکار هماهنگ کردم که با هم دیگه یه دستی به راه پله ها و لابی و پارکینگ بکشیم و حسابی همه جا را برق بندازیم...


نوشتن روزانه برام خیلی ساده ست

کلی حرف و ایده و قصه دارم برای گفتن... اما وقتی اینطوری دیر به دیر میام ... نمیدونم از چی باید بگم و از چی نگم

هنوزم همون تیلوی شکموی سابق هستم ... ظرف پر از انار... با دونه های صورتی و قرمز روی میزم خودنمایی میکنه و این یکی از قشنگ ترین سکانس های پاییزم هست...

همچنان بطری آب و عرقیجات و تخم شربتی و خاکشیر را با خودم میارم و سعی میکنم با خودم مهربون باشم

وقت خیلی کم دارم

وقت آزاد اصلا ندارم

مامان جان زحمت میکشن و به روزمرگیهام سرو سامان میدن و من فقط و فقط کار میکنم

گاهی لابلای کار، یک لحظه می ایستم ... یه نفس عمیق میکشم و به خودم وعده های قشنگ میدم ...

زندگی در هر وهله و مرحله ای میتونه زیبایی های خودش را داشته باشه

هوا خنک شده و از لباسهای تابستونی به لباسهای پاییزی کوچ کردم ... شبها موقع برگشتن سردم میشد و ترسیدم که سرما بخورم و اینهمه قول و کار بمونه روی دستم...

شلوغی ها دارن نفس های آخرشون را میکشن و من دلم میخواد هنوز ادامه داشته باشه... دلم میخواد هنوز هر صبح با حجم زیادی از آدمها روبرو بشم

دلم میخواد روزانه بیشتر از سی چهل نفر بهم زنگ بزنن و من لابلای کارهای جدی سربه سرشون بزارم و لبخندهای گنده بزنم و از اون طرف خط انرژی مثبت دریافت کنم

من کارم را دوست دارم...



پ ن 1: تولد مامان جان نزدیک هست و باپدرجان پول روی هم گذاشتیم و یک تکه طلای خوشگل و چشمگیر واسشون خریدیم

پ ن 2:  مغزبادوم و فندوق کوچولو خوبن

پ ن 3: خواهرها زندگی میگذرونن و با روزگار دست و پنجه نرم میکنند

پ ن 4: هنوز مشکلات مسکن داداش و زن داداش حل نشده

پ ن 5: آقای دکتر خوب هستند و به طور نسبی مشکلات اون هفته را با هم نداریم و طی مذاکرات خیلی کوتاه فعلا آتش بس اعلام کردیم

پ ن 6: دوست دارم تو این فصل بیشتر به گل و گیاهام برسم و بیشتر قلمه بزنم ... ولی وقتش را ندارم

پ ن 7: دوست دارم از خیلی چیزها براتون تعریف کنم ... اما...

پ ن 8: خیلی زود به روزانه نویسی بر میگردم و میدونم که حال دلم خیلی خیلی خوب تر خواهد شد...

روزهای پاییزی

سلام

صبح تون زیبا و پر انرژی


هفته ی گذشته جمعه ، طبق قول و قرارمون نتونستم بیام... از بس که کارهام درهم و نامنظم و شلوغ شده بود

تمام تلاشم را کردم و حسابی لحظه ها را قدر دانستم تا یه کمی اوضاع را مرتب کنم...خلاصه که عذرخواهی میکنم


من به نوشتن عادت دارم

نوشتن را دوست دارم

و کلمات حال دلم را خوب میکنند

حتی وقتی که نمیام اینجا و نمینویسم توی ذهن و قلبم کلمات را ردیف میکنم و گاهی با تک تک شماها حرف میزنم

باهاتون سوال جواب میکنم... باهاتون حال و احوال میکنم ... دلتنگتون میشم

خیلی وقتا صبح خیلی زود وقتی دارم رانندگی میکنم به سمت دفتر کارم ، شیشه های ماشین را میدم پایین تا هوای پاییزی بخوره به صورتم

از لابلای شال و روسری بخوره به گردنم... به پوست تنم.... انگار از این فصل تازه انرژی میگیرم

من نمیتونم بدون لحظه های ناب زندگی کنم... زندگی برام سخت میشه ... برای همین میگردم دنبال لحظه ها

دنبال اون لحظه ای که چشمام را میبندم و چند قلپ بزرگ از بطری آبم... آب و بهار نارنج سر میکشم...

دنبال لحظه ای که شب آخر شب وقتی دارم به سمت خونه رانندگی میکنم، برگهای کوچولوی پاییزی که روی زمین ریختند، توی باد جلوی ماشین میرقصند و من آرومتر میرانم تا بتونم یه لحظه ی ناب را زندگی کنم

یا اون لحظه ای که مزه ی مهربونی یک دوست را میچشم که بدون چشمداشت سراغم را میگیره و بهم پی ام میده و من چشمام را میبندم و لبخند میزنم

خلاصه که من توی لحظه ها زنده ام



از روزمرگی گفتن تو پستی که آدم داره بعد از 15 روز مینویسه ، لطفی نداره ... چون زندگی هر روز یه بازی تازه داره

توی این مدت با مشکلات دردپای بابا دست به گربیان بودیم ... البته خدا را شکر که زانوشون نشکسته... خدا را شکر که رو به بهبود هستند

مامان جان توی هفته گذشته خیلی خیلی مریض بودند، دل دردهایی که دلیل درستی هنوزم براش پیدا نشده ، مشکوک به مشکلات صفرا... و هنوز پیگیر قصه ی بیمارستان و دکتر و مداوا هستیم

فسقلیا هر دوشون خوبن... خدا را شکر

خواهرا هم خدا را شکر خوبن

ولی روابط عاشقانه ام اصلا تعریفی نداره... نمیدونم دوتا آدم که حتی از نگاه و سکوت هم حرف هم را میفهمند چی میشه که یهو حتی با زبان مشترک هم حرف هم را نمیفهمند... و ما الان در دورانی هستیم که زبان مشترکمون را از دست دادیم....البته دلتنگی و دوری و شلوغی به تمام این موارد دامن میزنه...

توکل برخدا...

داداش و زن داداش هم اوضاع بورس و خوابگاهشون بهم ریخته شده ... دارن تلاش میکنن اوضاع را مدیریت کنند ... دنبال خونه هستند و یه کمی کارهاشون پیچیده شده ، میسپارمشون به خداوند بزرگ...انشاله که درست میشه


یه عالمه بذر شب بو خریدیم و به رسم هرساله ، شب بو کاشتیم

به امید اینکه توی بهار ، تراس و راه پله ها و سرسرا، مست بشن از بوی شب بو

خیلی کم وقت میکنم به گل و گلدانها رسیدگی کنم... اما مامان هوای همشونو داره... با هوای خنک پاییزی تمام قلمه ها پر از ریشه شدند و حسابی قد کشیدند

گلها یه عالمه برگ تازه دادند... اما درخچه های مرکباتم امسال میوه ندادند و ما را از زیبایی کامکوات و پرتقال و نارنگی محروم کردند



حرف برای گفتن زیاد دارم

اما فرصت کم...

به یاد تک تک تون هستم.... گاه گاهی با گوشی میخونمتون


صبح جمعه های پر کار

سلام

روزتون شیرین و شکلاتی

هفته تون بینظیر وپر از اتفاقات خوب

پاییز قشنگ از راه رسید

با تمام حس های زیبا و خوبش

من برخلاف رافائل نازنینم یه عالمه بچه مدرسه ای دیدم و هر روز میبینم

توی مسیری که میام برای دفتر دوسه تا مدرسه هست... و نزدیک دفترم هم ... این باعث میشه که هر روز بچه مدرسه ای هایی را ببینم که کوله پشتی های گنده تر از خودشون روی کولشون هست و دارن میرن مدرسه و ظهرها... کشون کشون و با حالتی خسته دارن برمیگردن

باورتون نمیشه سعی میکنم تو اون ساعت برای چند دقیقه برای خودم وقت باز کنم که بتونم این صحنه ها را تماشا کنم

خیلی قشنگن...

برگ ریزان های پاییز را اصولا از دست میدم... همیشه باغچه را توی پاییز از دست میدم ... اما دلخوشم به این هوای گرم و سردی که خودش هم نمیدونه چش هست...


مغزبادوم کلاس دومی شده و حسابی مشغول مدرسه... از نظمش توی کارها خوشم میاد... تماس تصویری گرفتیم دیدم با دقت داره روی دفترهاش برچسب میچسبونه... نشسته بود پشت میزکارش... گوشی را گذاشت جایی که بتونم ببینمش و به کارش ادامه داد... در آخر هم گفت : این روزها سرم شلوغه... باید به کارهام برسم


فندوق کوچولوی قصه ی ما تلاش میکنه برای راه رفتن... برای چهاردست و پا رفتن... برای یاد گرفتن... برای شیطنت های پسرانه...

و میدونید که متولد پاییز هست ... روز وسط پاییز... دقیقا دل پاییز...


پدرجان بهترن

مادرجان خوبن

خواهرا خوبن

خودم خوبم

آقای دکتر خوبن

زندگی جریان داره ... اما من در جریان روزمرگیهای کاری خودم گیر کردم و از جریان پرهیجان و شور انگیز زندگی جا موندم

این روزهام را خیلی خیلی زیاد صرف کار میکنم و چون این شغل و کار را دوست دارم هنوز انرژی دارم ... هنوز شور دارم ...هنوز با کشیدن هرطرح خودم قد میکشم... هنوز ذوق میکنم ...


پ ن1: توی لحظه لحظه هام لطف خدا جاری هست و اینو خوب میبینم

پ ن 2: مهربونی هاتون را لمس میکنم و این بهم دلگرمی میده

پ ن 3: همتون را تک تک میخونم و ساکتم... چون این روزها بسیار بسیار شلوغم

پ ن 4: به دعاهای قشنگتون دلگرمم