روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

امروز را نخوانده بگذرید

سلام

 سکانس اول :

چند روزه به خاطر همون بیماری پیاده روی نمیرم

احساس میکنم خیلی کسل شدم



سکانس دوم :

من استفاده خیلی زیاد و وسیعی از شبکه های اجتماعی نمیکنم

کل ارتباطاتم محدود و بسته است

شماره مربوط به تلگرام و واتس آب و ... با شماره اصلیم فرق داره

افراد محدودی توی لیست شبکه های اجتماعیم هستند

به ترتیب اولویت برای استفاده : خواهرم ... آقای دکتر ... دختر خاله ... خاله شماره 1 ... دوست خواهرم که دیگه دوست خودمه ... دایی.... داداشم.... دختر عمه ....

از صبح که میام دفتر تا شب هرچی بخوام با خواهرم حرف بزنم یا پیام بدم یا چیزی براش بفرستم از طریق همین شبکه ها هست

امروز خواهرم رفته مسافرت... (یکی از فامیلای شوهرش فوت شده) و من از صبح احساس خیلی تنهایی میکنم



سکانس سوم:

کار دارم ... حال ندارم



سکانس چهارم :

گوشواره سوم داره اذیتم میکنه (اون که از همه بالاتره)



سکانس پنجم:

حال آدمها همیشه یه طور نیست...

دیروز لبریز از شور و شوق بودم

امروز فقط آرومم



سکانس ششم :

قرار عاشقانه ی آخر هفته مون را به هفته بعد موکول کردیم



سکانس هفتم:

فردا احتمالا با مامانم برم خرید



سکانس هشتم:

امروز خیلی تنهام...

خواهرم نیست

آقای دکتر امروز از من مرخصی گرفته

للی هم وقت نداره



بعدا نوشت: چه لذتی تو خوندن و تایید کردن و جواب دادن نظرات بود... و من این لذت را از خودم گرفتم و نظرات را کلا باز گذاشتم....

پنجشنه های بی او ...

سلام

خوبین

پیاده روی بسیار خوبی کردم

حالم خوبه

چای و کلوچه کنار دستمه اما تا دو ساعت دیگه از خوردن هیچ خبری نیست... چه معنی داره آدم بعد از پیاده روی چیز بخوره... فقط آب


امروز بعد از ظهر را تعطیل میکنم تا برم یه کمی به کارهای شخصیم برسم

حوض ماهیم به شدت بهم نیاز داره

اتاقم خیلی به تمیزکاری اساسی نیاز داره

قصد دارم یه سری لباس را برای شستشو آماده کنم  و .... کارهایی از این دست



پ ن 1 : چقدر وقتی میام اینجا و نظراتتون را میبینم خوشحال میشم

پ ن 2 : گفتم بهتون که ژاکتی که در حال بافتنش بودم را دارم میشکافم؟؟؟؟

پ ن 3 : دلم پول میخواد خیلییییییییییییییی زیاد .... کلی طرح و ایده و هدیه باید آماده کنم که همش نیازمند پوله

پ ن 4 : رنگ ها هنوز هم مرا به وجد می آورند


بعدا نوشت:

به حساسیت های من توجه نمیکنه- انتظار داره همیشه گل و بلبل بمونم

به چیزهایی که منو خیلی ساده میرنجونه توجه نمیکنه- بعد میخواد من خیلی معقول رفتار کنم

من عاشقم

عاشقی میخوام

من که ازش پول و مادیات نخواستم و نمیخوام .... من ازش عشق میخوام

حق نداره منتظر باشه بازم من بهش زنگ بزنم

نمیزززززززززززززززززززززززنم

افکار این لحظه ام

جایی خواندم بعد از سی و پنج سالگی دیگه خبری از جوانی نیست!!!!

من سی و پنج ساله ام اما احساسم هنوز چهارده سال هم ندارد... عایا....؟؟؟؟؟؟؟؟؟


لاک صورتی و روسری صورتی امروزم به من حس خیلی خوبی میدهد

اما من سی و پنج ساله ام !!!!!!!!!!


دیگر شیطنت های ده سال پیش را ندارم

دیگر به شدت ده سال پیش هیجان زده نمی شوم

شادی و غم هایم تغییر کرده است

دنیا در نظرم بی ارزش تر شده

شادی های کوچک برایم ارزشمند ترند......

علتش این سی و پنج سالگی است؟؟؟؟؟؟؟؟/


من به ارقام مربوط به سن اهمیت نمیدهم

وقتی میان لباسها و رنگ ها دنبال خرید هستم به سنم فکر نمیکنم

وقتی میخواهم کیف بخرم به عدد سی و پنج فکر نمیکنم

پس چرا امروز حرف یک دوست اینچنین مرا آشفت؟؟؟؟؟؟


چندسال دیگر برای مادر شدن وقت هست؟؟؟؟؟


پ ن 1 : گرسنه ام و للی هنوز نیومده

پ ن 2 : آقای دکتر نانا امروز به شدت شلوغه و قربون صدقه ی من نرفته

پ ن 3 : فکر کنم اینبار در میانه حمله ی هورمونها جان بدهم

نسل مرد آریایی منقرض شده؟؟؟؟؟

سلام

امروز با پالتوی سرمه ایم اومدم سرکار

متعاقبا تمام ست کیف و شال و کلاهم هم عوض شد

شاید کمی شیک تر از هر روز ... شایدهم نه خیلی معمولی

اما هزار تا حرف شنیدم

هزار نفر بوق زدن

هزار تا مرد با چشماشون به حریم خصوصی من که داشتم از هوای زمستان لذت میبردم و در شال وکلاه خودم فرو رفته بودم ، تجاوز کردن

و من معتقدم نسل مردهای مرد رو به انقراضه....

یعنی همیشه ی تاریخ ما باید در کارتن و گونی زندگی کنیم تا مردها هرجایی که میخوان چشمهاشون را بچرخونن....؟؟؟؟؟؟

از خودم بیشتر بدم اومد تا از مردهایی که دیگه مرد نیستن.....


پ ن 1 : زمستان فصل مورد علاقه ی منه از لحاظ لباس پوشیدن... چون در عین شیک بودن کاملا پوشیده هستیم... فکر کن ... شال ... کلاه تا ابرو پایین کشیده.... پالتو.... زیرش پلیور و .... چکمه.... دستکش... (اقا اصلا از ما توی این فصل فقط دو تا چشم و یه دماغ به زور پیداست)

پ ن 2 : فکر نکنید من در یک روستا یا شهری دور افتاده زندگی میکنم .... من جایی نزدیک مرکز شهر بزرگ اصفهان ... مرکز فرهنگی جهان اسلام زندگی میکنم....

پ ن 3 : امروز ناهار با للی قرار دارم.... میاد پیشم ... ناهار هم مهمون للی هستیم.... کاش از این کار بی نهایت بدی که داره میکنه دست میکشید...

پ ن 4 : دیشب نزدیک به دو ساعت با نانا حرف زدم ... اما حتی اندازه یک ربع هم مفید نبود و فهمیدم این حقیقته که باید چشمها و لبها را دید تا آرامش گرفت

پ ن 5 : آخر هفته ها را دوست دارم

پ ن 6 : انگشتر امروزم بی نهایت بهم انرژی های خوب میده

سه شنبه ها هوای خانه ی ما فرق میکند...

سلام

روزتون پر از انرژی و لطف خداوند

دوستای گلم حال دلتون خوبه؟

زندگی هاتون خوبه؟

از لحظه ها لذت کافی می برین؟


خواهرم دیشب برامون دلمه کلم درست کرده بود و اومده بود خونمون.....

39ru_photo_2016-01-05_08-19-47.jpg

البته این عکس ، قبل از اینکه سس دلمه ریخته بشه گرفته شده....

و جالب اینکه هیچکس جز من و مامان این دلمه را دوست نداشت ... حتی خودش


کلاه و شالم در حال اتمامه

عین لاک پشت پیر آروم و کند بافته شد... آخه من که کلا خونه نیستم


پ ن 1 : چطور میشه این آدمهای بیماری که در پیاده روی خیابان با صدای بلند در حال کارهای خیلی زشت هستند را ندید؟؟؟؟؟؟

پ ن 2 : خانومه توی خیابان ماشینش خراب شده و هیجکس نیست که کمکش کنه....

پ ن 3 : هورمون ها که حمله میکنند عین قوم مغول تمام سرزمین دلم را به تاراج میبرند.

پ ن 4: طرح نامحدود همراه اول داشتم ... عالی بود

پ ن 5 : گوشم به طور معجزه آسایی خوب شده

فکرهای در حال پیاده روی

سلام

امروز صبح که میومدم مثل هر روز به آدمها دقت میکردم

به آدمهایی که در حال قدم زدن میبینمشون

بعضی هاشون را هر روز میبینم

بعضی ها خیلی خوشتیپ و مرتبن

بعضی ها نامرتب و خواب آلود

بعضی ها کز کرده از سرما

بعضی ها با یه لبخند حاکی از لذت از هوای صبحگاهی و ......

هر روز فکر میکنم پشت این چهره ها چه افکاری در جریانه

پشت این لبخندها چه حس هایی هست

چه قلبی با چه ویژگی خاصی در این سینه ها می تپه

گاهی وقتها فکر میکنم ما مثل یه قطره ی خیلی کوچک در دریای بزرگ انسانها هستیم

اما یه چیزی را مطمئنم

اونم این که ما خداوندی داریم که به دقت ما را میبینه

به حرفهامون گوش میده

به افکارمون بها میده

برای آرزوهامون ارزش قائله

و خلاصه حواسش به ما هست.....

امروز یه کم بیشتر به خودمون دقت کنیم ، ببینیم خداوند در ما چه جور انسانی را میبینه

خبر فوری

بازم سلام

یادتونه خانومه بهم زنگ زد یه خبری بهم داد....

یادتونه گفتم 50 هزار تومن براش ریختم چون بهش گفته بودم شیرینی بهت میدم.....

امروز زنگ زد به شدت عصبانی

میخواست منو بزنه

اگه دستش میرسید حسابم را میرسید

گفت من نظرم 500 هزارتومان بوده

500 هزاااااااااااااااااااااااار تومان برای یه تلفن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بهش گفتم : دختر خوب خب من که اول گفتم نظرت را بگو ، گفتی هر چی دلت میخواد، منم گفتم اندازه یه شیرینی....

گفت : شیرینی اینقدره؟؟؟؟؟؟؟؟

گفتم : یعنی شما شیرینی که میخرین میشه 500 هزار تومن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

والا ما شیرینی میخریم برای خونمون همون 50 تومن هم نمیشه .........

خلاصه که اینقدر عصبانی بود و دلش میخواست خیلی خیلی حساب من را برسه و منم بهش گفتم شما باید دقت کنی و اول نظرت را بگی.....

و این بود ماجرای شیرینی دادن من.............

یکشنبه ای دیگر

سلام

صبحتان مثل آفتاب زمستان دلچسب و خواستنی

خوبید؟

چند روز نوشتنم نمیومد

اصلا یعنی چی که آدم نوشتنش نیاد؟

صبح رفتم پیاده روی و بعدشم حسابی آب خوردم

الانم رسیدم دفتر و باید کارهام را مرتب کنم اماااااااااااااااا....................



پ ن 1 : چهلم بابا بزرگ تمام شد و مشکی هامون را درآوردیم.... آخیش... من عاشق رنگم

پ ن 2 : نانا اصلا عاشقی بلد نیست

پ ن 3 : للی توی بحرانه... خودش نمیفهمه... هرچی میگم هم فایده نداره.... رابطه ی غلط را پیگیری میکنه به شدت....

پ ن 4 : خواهرام سرما خوردن

پ ن 5 : داداشم پایان نامه اش را تحویل داد .... من را که رسما کشت تا تمام شد... راحت شدم

پ ن 6 : امروز پر از کلمه ام ... جمله ها در دلم می رقصند

چهارشنبه بعد از تعطیلی

سلام به عزیزای دل

خوبین؟

تعطیلی خوش گذشت

خدا را شکر برای من هم خوب بود و آروم

در حال بافتنی بودم.....

برای خودم شال و کلاه میبافم با همون کاموایی که گفتم بابا برام خریدن

hjdg_photo_2015-12-30_08-05-38.jpg


پ ن 1 : زمزمه های یه سفر پر از خرید و رنگ ... حتی اگه احتمالش خیلی کم باشه ، حال من را خوب میکنه

پ ن 2 : نانا میگه هر جا برین سفر منم میام

پ ن 3 : شاید فردا یکی از «روزهای ما » باشد....

پ ن 4 : هنوز با گوشم و مشکلاتش درگیرم... کاش میرفتم دکتر

پ ن 5 : للی در یک رابطه ی خیلی خیلی غلط قرار گرفته و من حسابی نگرانم (للی را که یادتان هست ... دوست صمیمی من)

دوشنبه ی قبل از تعطیلی

سلام

دیروز نوشتنم نمیومد...

پیرو همون ماجراهای پلیسی ، کارهای اداری داشتم و ... و بعدش همیشه یهو انرژیم تخلیه میشه و ....

یه نفر یه کاری را برام انجام داده بود

در واقع برای اون کاری نبود یه تلفن بهم زد و یه آدرس بهم داد

خب برای من کار خوبی بود چون اون آدرس را به سادگی نمیتونستم به دست بیارم

اما برای اون کار خاصی نبود فقط یه تلفن دو دقیقه ای

ازم خواست که بهش یه پولی در ازای این کار بدم

ازش خواستم بگه نظرش چقدر هست

اون نگفت

من خیلی خیلی بهش اصرار کردم

نگفت

من بهش گفتم در حد یه شیرینی میتونم بدم ... اگه راضی نیست من از اطلاعاتش استفاده نمیکنم

قبول کرد

امروز براش 50 تومان ریختم به حسابی که شماره اش را بهم داده بود

به نظرتون کم بهش ندادم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اطرافیانم نظرشون این بود که اون که کاری نکرده .... یه جعبه شیرینی هم میشه همین قدر.....

نمیدونم


دیروز را با این کارتها گذروندم

duh7_photo_2015-12-28_08-19-52.jpg


پ ن 1 : دارم با تمام قوا برای فرداهای بهتر تلاش میکنم....

پ ن 2 : سعی میکنم زمان حال را فدای فردا نکنم

پ ن 3 : شاید این هفته پنجشنبه تبدیل بشه به رنگ و نور و عشق....

پ ن 4 : جمعه مراسم چهلم پدربزرگمه.... چهل تا روز گذشت؟؟؟؟ چه سرمایی....

پ ن 5: دارم برای خودم کلاه میبافم و قشنگترین قسمتش اینه که پدر جانم برام کاموا خریده

پ ن 6: اینقدر روزهام سریع میگذرند که دیروز به داداشم گفتم احساس میکنم شبانه روزم شده 2 ساعت....

شنبه

سلام

روزتون بخیر و پر از شادی

پنجشنبه ی عزیز من ... لغو شد ... بخاطر برف و بارون و هوای بد

و کلی دپرس شدم....

با مغز بادوم رفتم بیرون بلکه حال و هوام عوض بشه....

جمعه ی آرومی بود

بالاخره بافتنی مغز بادوم را تمام کردم

wpwl_photo_2015-12-26_11-07-49.jpg


البته بعدش تصمیم گرفتم و دم پاچه شلوار را براش مچی گذاشتم که بچسبه به پاهاش

و دو تا دکمه کفشدوزک هم دوختم روی سینه اش

خیلی راضی نبودم اما بد هم نبود....

دسرهای خوشمزه درست کردم بازم عکس نگرفتم


پ ن 1 :هوای خیلی سرده

پ ن 2 : دیشب نصفه شب نمیدونم به چه دلیلی بخاری مون خاموش شده بود و من تا صبح یخ زدم

پ ن 3 : رنگ دلم را مکدر میکند ، حرفهای حتی بی غرضت گاهی....

روز پلیسی

سلام

امروز یه روز وحشتناک،

جنجال انگیز

و بسیار پلیسی و اکشنی بود....

اما من خوبم...

هر دردی منو نکشه منو قوی تر میکنه

یلدایی که گذشت...

سلام

زمستان بر شمامبارک

الهی روزهای گرم و پر از عشقی را تجربه کنید

تجربه های نو

چیزهایی که تا حالا براتون آرزو و رویا بوده همه یک جا به حقیقت بپیونده....


دیشب شب خوبی بود

شکر خدا

دور هم بودیم

روی پرتغالها نقش انداختیم

zn5z_photo_2015-12-21_17-50-48.jpg


نقش های خوشگل

u3bd_photo_2015-12-21_17-50-55.jpg

اما دیگه یادم رفت از بقیه چیزها عکس بگیرم

امیدوارم یلدای شماها هم بی نظیر بوده باشه



پ ن 1 : به گونه ای متفاوت زمستان را شروع کنیم.

پ ن 2 : همیشه کسی هست که گوشه ای از خاطرمون را مکدر کنه... اما من سعی میکنم بخندم...

پ ن 3 : نانا در شب یلدام هیچ نقشی نداشت....

پ ن 4 : من عاشق رسم ها و سنت های زیبام...

پ ن 5 : نتونستم بافتنی مغز بادوم را برای دیشب تمام کنم

پ ن 6 : خواهرم برام عیدانه یه بلوز بنفش خریده بود.. من هنوز کنار مادرم سیاه میپوشم در غم پدرش....

آخرین روز پاییز

سلام

پاییز عزیز امروز دیگه را مهمون ماست... قدرش را بدونید

قدر تمام لحظه های بودن را بدونید

چقدر آدمهایی که حتی فکرش را نمیکنید اما فرداش دیگه کنارتون نیستن

روز آخر پاییزه، حتما جوجه هاتون را هم بشمارید

منم امروز آخرین دونه ی کارتهای یلداییم را میزنم و تمام

om1o_photo_2015-12-21_08-18-15.jpg


پدر عزیزم یه کمی حال نداشت و دیروز نمیتونست برای خریدای یلدایی بیرون بره

یعنی در واقع پاشون دیروز پیچ خورده 

خب این شد که من و داداش دیشب کلی خرید کردیم... آجیل... لبو.... وسایل سالاد.... نون باگت ... وسایل دسر

و من دیشب یه دسر شیرین و ساده آماده کردم برای امشب

قرار شد مامان الویه درست کنن

انارها را دون کنن

یه سری کارت و فال ویژه برای خودمون درست کنم (عکسش را براتون میزارم)

برای میوه ها کلی تزئین درست کنم و ....

قراره امشبمون را خاص کنیم... به سادگی ... با دلخوشی های کوچیک....



پ ن 1 : چند شب هست که نانا حال خوشی نداره و من کاری براش نمیتونم انجام بدم....

پ ن 2 : اگه امروز خونه بودم ، میز بی نظیری برای شب میچیدم.... شما اگه هستید چیزای کوچولو و خوشمزه برای دور همی شبتون آماده کنید.

پ ن 3 : این روزها خواهرانه هام مکدره ... دلم میخواست برای شب یلدا کادو بخرم ... اما اصلا وقت ندارم

پ ن 4 : میدونید روزهای دوری به نفس نفس افتاده ... نزدیک یکی از « روزهای ما» هستیم...

یکشنبه ای که شبیه هیچ روز دیگه ای نیست...

سلام

چند روزه گوشم یه حالیه

نمیدونم درد میکنه

نمیدونم میگیره

خلاصه که با گوشم مشکل دارم

بعد بهم یه توصیه های بد بویی کردند و منم بهشون عمل کردم و جالب اینکه انگار اثر داشته....

برای کارت تولدای این دفعه اصلا به خودم سخت نگرفتم و جالب اینکه خیلی خیلی هم خوششون اومد....

smx9_photo_2015-12-20_08-14-46.jpg


پ ن 1 : هنوز عاشقی هست پس زندگی میکنم...

پ ن 2 : تا انار هست ازش غافل نشید

پ ن 3 : برای شب یلداتون حتما برنامه خاص بزارید....

شلوغم

سلام

کسی که نمیپرسه

اما خودم میگم شلوغم که کمتر میام


اینم اثباتش (میزکار بسیار درهم و شلوغ من):


pmsn_photo_2015-12-16_16-26-35.jpg


دلم عاشقانه میخواد ولی نانا کلا در لاک خودش فرو رفته


پ ن 1 : دلم میخواد عکس روزنامه و عکس مصاحبه ای که از نانا چاپ شده را بزارم ولی کار عاقلانه ای نیست

پ ن 2 : از صبح هندزفری را گذاشتم تو گوشم و دلم میخواست با یکی حرف بزنم ولی هیچکس وقت و حوصله نداشت....

پ ن 3 : روزهام روی دور تنده ... عمرم میگذره و هیچ نمیفهمم

پ ن 4 : پنجشنبه ها برام یه حال و هوای دیگه دارن... انگار دیوانه ای در وجودم بند میگسلد....

پ ن 5 : خسته ام

پ ن 6: آیا کسی از شماها هست که گاهی روح یه هرزه در مغزش حلول کنه؟؟؟؟؟؟؟؟

بازم سه شنبه

سلام

صبح که بیدار شدم بارون پاییزی همه جا را شسسته بود

هوا عالی

ابری نبود

البته ساعت هفت صبح ، هنوز از آفتابم خبری نبود

قدم زدن حالم را عالی میکنه

روزتون بینظیر


این کارت را دیشب آماده کردم

pehp_photo_2015-12-15_08-09-36.jpg



پ ن 1 : دارم برای مغز بادوم بافتنی میکنم

پ ن 2 : تو این روزهای سرد سعی کنید دلی را گرم کنید

پ ن 3 : اونی که حرمت شکسته بود ، اومد برای عذر خواهی .... جای بعضی زخم ها خیلی دیر... شایدم هرگز....

آرامش امروز صبح

سلام

اینم یه راه حل برای آرامش گرفتن

ساعت هفت و نیم رسیدم دفتر

تلفن زدم به نانا

اونم مشغول انجام کارهاش بود اما توی خونه

نزدیک دو ساعت تو سکوت اون به کاراش رسید و منم به کارهام ....

بدون هیچ حرف و سخنی

فقط این طرف هندزفری توی گوش من بود

اون طرف هندزفری توی گوش نانا

و از صدای نفس های هم آرامش گرفتیم.....



پ ن 1 : قدر خوشبختی های کوچولو رو بدونید....

پ ن 2: پیاده روی و آب خوردن بعدش حسابی سیستم بدنی آدم را سرحال میکنه

پ ن 3 : هر روز وسط ساعت کارم به مامانم زنگ میزنم و یه عالمه انرژی ازش میگیرم

پ ن 4 : هر روزی که بابا دفتر نباشه باهام  چند بار وسطای ساعتهای کاری بهش زنگ میزنم و ازش انرژی میگیرم

پ ن 5 : خواهرانه هام را دارم با یکی خیلی پررنگ با اون یکی کمرنگ....

عاشقی مان مبارک

سلام به همه ی اونهایی که لطف دارن و بهم سر میزنن


هنوز از دیشب کامم شیرینه برای همین اومدم بگم

شاید برای اینکه یادم نره


وقتی نزدیک به هجده ساعت از کسی دلخوری و هیچ کاری جز غصه خوردم و حرص خوردن انجام نمیدی

و وقتی اون کسی که ازش دلخوری بعد از هجده ساعت که هیچ کاری نکرده و حرصت داده و هیچ خبری ازش نبوده میاد

و وقتی در عرض کمتر از نیم ساعت با تمام جبهه گیریهایی که براش داری ، حالت خوب میشه... حالت را خوب میکنه... با کلمات معمولی

معلومه که : هنوز عاشقی.....


عاشقی مبارک...


پ ن 1 : این روزها مادرم ، جای خالی پدرش را بیشتر احساس میکند

پ ن 2 : ماجراهای خیلی خیلی بدی داشتیم در روزهای گذشته... اما به خیر گذشت

پ ن 3: این روزها دختری دارم مثل خودم از سلاله سادات ... که نذرش عجیب جواب می دهد

پ ن4 : چای زنجفیل درست کرده ام هر کسی میل دارد... خوشحال میشوم میهمانم باشد ، اندازه یک فنجان چای....

حرمت

سلام

باز اومدم غر بزنم

هرکی حوصله نداره ، نخونه ، چون بدتر میشه

هرچیزی حرمتی داره و چقدر خوبه که حرمتها حفظ بشن

حفظ حرمت ها زندگی را قشنگتر میکنه

شکستن حرمت ، مثل یه خراش تا ابد روی چهره ی رابطه ها میمونه

کسی که ارش انتظارش را نداشتیم، حرمت عزادار بودن مامانم را نگه نداشت، حرمت روزهای جوانی خواهرم را نگه نداشت، حرمت کوچولو بودن مغز بادوم را نگه نداشت.... و من به شدت آزرده ام ....

شاید به من ربطی نداره

اما چهره ی رابطه ام با اون آدم خدشه دار شده

شاید این روزها بگذره و سعی کنیم این حرکتها یادمون بره

اما حرمتی که شکست دیگه هرچی هم بندش بزنی به شکل روز اولش برنمیگرده.....

خیلی باید مراقب حرمت ها باشیم.... حواسمون باشه حتی حرفهایی که به نظرمون فقط یه حرف هستند ، ممکنه جوری دل کسی را بشکنن که جای اون زخم تا ابد بمونه....

این روزها ، بیشتر و بیشتر از آدمهایی که ادعای مذهب میکنن بدم میاد...

این روزها بیشتر و بیشتر میبینم آدمهایی که ادعای مذهب میکنن، کارهاشون برخلاف همه ی مذاهب دنیاست....

این روزها میفهمم که ادعا برای دین داشتن کافی نیست....دینی که من را از آسیب زدن به دل دیگران منع نکنه.... دینی که من را از شکستن حرمت ها نترسونه.... دینی که به من اجازه بده به اسم مرد بودن ، حرمت زنم را بشکنم... حرمت طفل کوچکم را بشکنم.... حرمت جایی که اسمش خونه است را بشکنم.... من این روزها از داعیه دین با بی دینی کامل میترسم....

یکی از نزدیکانم کاری کرده که هراس به دلم راه پیدا کرده ... میترسم از اعتماد... از دین... از دین نماهایی که درونشون معلوم نیست چه حیوانی خوابیده....

لطفا نخونید اگه حوصله ندارید

لطفا نخونید اگه این درد را حس نکردید، نخونید ... بلکه خدا کمک کنه و هیچوقت این درد را حس نکنید.....


پ ن 1 : خدا را سپاسگزارم که به من تکیه گاهی هدیه داده که عاشقانه ایستاده تا ما در سایه اش از زندگی لذت ببریم.... (پدرم)

پ ن 2 : خدا را سپاسگزارم که به من مردی هدیه کرده که عاشقانه پشت سرم ایستاده تا من خوشبختی را حس کنم (نانا)

پ ن 3 : خدا را سپاسگزارم که مادری دارم که نگاهش عین دریا صافه و به سادگی کدر نمیشه....

پ ن 4 : خدا را سپاسگزارم که به من خانواده ای لبریز از عشق و محبت هدیه داده، که هر کدوم برای دیگری حاضریم هر کاری انجام بدیم....

پ ن 5 : خدا را سپاسگزارم که هنوز در دلم خدایی روشنه که منو نه به دینی که دیگران میگن که به دینی که من را از بدی باز میداره هدایت میکنه...

پ ن 6 : در لحظه ای که لبریز بودم از حسهای خفه کننده، نانا بهم هوای تازه داد

پ ن 7: هنوز عاشقم ...