روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

واژه های بی صدا

سلام

عکسش را نگاه میکنم

بالای عکسش مینویسم :

رنج بسیار کشیدیم که بمانی و نشد

باز بر شاخه ی ما نغمه بخوانی و نشد

برکت و شادی این باغ تو بودی پدرم

همگی خواسته بودیم بمانی و نشد....


بعد دوباره گونه هام خیس میشه ...



روز مادر با اینکه وسط ماجراهای سخت و دردناک روزهای سوگواریمون بود

سعی کردیم مادرجان را سوپرایز کنیم

من که براش لباس رنگی رنگی از یکی از سایتها سفارش دادم

داداش جان و همسرش هم یه باکس بزرگ گل و یه کیک مینی خیلی خوشگل و یه ژاکت خریده بودند

یکی از خواهرها هم پارچه خریده بود و برد که خودش برای مامان پیراهن بهاری بدوزه

اون یکی خواهر هم یه شال خوشرنگ و آب خریده بود

دایی جانم هم همون شب با یه گلدون خیلی بزرگ اومد دیدن مامانم

سعی خودمون را کردیم

هرچند این روزها هیچ کاری اونطوری که باید دلچسب و مطلوب از آب در نمیاد....



حالا برای روز پدر هم یه برنامه هایی ترتیب میدیم

با خواهرا تصمیم میگیریم سه تایی یه مقداری ساندویچ مرغ آماده کنیم و به عنوان خیرات بدیم

یه سینی شیرینی هم سفارش دادم

خرماها را هم همون روز آماده میکنیم

حالا دیگه خبری از گراد رفتن و هدیه خریدنهای اون شکلی نیست

این شکل تازه ی زندگیه...

هدیه هایی با مدلهای تازه ...



پ ن 1: ساعت آقای دکتر به دستشون رسید


پ ن 2: اما بسته پستی ما بعد از یک هفته هنوز نرسیده

همون رنگ و مواد اولیه میناکاری...


پ ن 3: خواهرجان و همسرش همچنان به شدت درگیر کرونا هستند

مغزبادوم هم همچنان خونه ما موندگار شده



تو چای مینوشی و من ، قند در دلم آب میشود

سلام

روز و روزگارتون زیبا



صبح ها این شال سیاهی که باید سرم کنم عین سیلی میخوره توی صورتم

بعد انگار باز همه چی از نو جلوی چشمام رژه میره

انگار دنیام دوباره سیاه میشه

همه لباسام رنگی رنگی بودن و حالا کل چیزی که میپوشم محدود شده به یک دست لباس

البته که کاپشن یا پالتوی مشکی نداشتم و حوصله خریدنش را هم نداشتم

و همونطوری دارم همون کاپشن زرشکی را میپوشم

ولی حالا میفهمم لباسای رنگی رنگی و تیپ های پر از رنگهای شاد چقدر حال آدم را خوب میکنه....



دیروز پسرعمه ( نه اون پسرعمه ای که همیشه ازش مینوشتم) اومد یه سری بهم زد

هات چاکلت درست کردم و با کلوچه خوردیم

کلا عادت داره چرت و پرت بگه و آدمهای دور و برش را هرطوری شده بخندونه

توی روزهای سخت هم خیلی خیلی هوامونو داشت

توی اون زمانهای سخت خیلی از شبها را خونمون موند

صبح های زود میرفت و صبحانه میخرید و میومد همه را بیدار میکرد و مجبورمون میکرد دور سفره بشینیم و صبحانه بخوریم

اون روزهایی که صدام به شدت گرفته بود از داروخانه برام یه مدل داروی جوشاندنی گرفته بود و روزی چند بار میدیدم لیوان به دست میاد سراغم

توی کارها و مراسم هرکاری از دستش براومد کرد

روز چهلم نزدیک مراسم ، بارون شروع شد و دو ساعت مانده به مراسم تصمیم گرفتیم خیمه بزنیم، با اینکه کرونا داشت، همه چیز را هماهنگ کرد و خودشم با همون حال اومد کمک...

خلاصه که توی روزهای سخت ، خیلی مهربانانه کنارمون بود و حالا بازم میاد و سر میزنه بهم


دیشب هم دایی جان و زن دایی جان اومدن بهمون سر زدن

حسابی این مدت هوای مامانم را داشتن

دختر دایی جان هم روز رفتن داداش جان، سوپرایزشون کرد

داداشم یه مدل کارد آشپزخونه که ما داشتیم را میخواست ، آدرس مغازه را دادم رفت و مغازهه بسته بود و درحال تعمیرات بود

این مغازه از دوستای شوهر دختردایی جان بود

زنگ زدم به دختردایی جان، همون روزی که شبش داداش جان بلیط داشت

داداش و زن داداش در حال بستن چمدانها بودند و ما هم جمع و جور میکردیم و چک میکردیم چیزی جا نمونه

زنگ زدم دختر دایی و پرسیدم فلانی کجا رفته؟ گفت چیکارش دارین گفتم داداش میخواد چاقو بخره ...

آدرس جدیدش را داد و خداحافظی کردیم

نیم ساعت نشده بود که دیدم زنگ را زدند

پیک بود

یک چاقوی همون مدلی به اضافه یه بشقاب میناکاری مسی داده بود پیک براشون بیاره

مهربونیش خیلی دلچسب و دوست داشتنی بود





پ ن 1: اگه بسته های پستی دارید از الان تا آخر سال زمان رسیدن و تحویل را دوبرابر همیشه محاسبه کنید

بسته ای که دیروز پست ویژه کردم هنوز از اصفهان تکون نخورده

یه بسته هم یک هفته پیش از شیراز خرید کردم و الان چند روزه رسیده اصفهان اما هنوز به دست من نرسیده...

خلاصه که وارد روزهای شلوغ ته سال شدیم



پ ن 2: با این مناسبت پیش رو چه کنم؟



شنبه ای آخرای بهمن ماه

سلام

باروش سخته روز و ماه و تاریخها از دستم رفته

اصلا انگار در یک حجم بزرگ آب شناورم و نمیتونم ثبات داشته باشم

انگار موجهای عظیم منو با خودشون اینطرف و اونطرف میبرن و من هیچ کاری از دستم بر نمیاد

دارم دست و پا میزنم ولی گاهی هم تسلیم موج ها میشم ...

چون دستام توی دستای خداست میدونم یه جایی به ساحل میرسم



باید براتون از قرارهای جمعه بگم

پدرجانم جمعه ساعت ده و 55 چشمای نازنینش را بست

و من از همون هفته اول هر جمعه همین ساعت رفتم سراغش

انگار اینطوری دستاشو میگیرم که یادش بمونه به یادشم ... میدونم اینا تسکین قلب خودمه

ولی بالاخره اینطوری آروم تر میشم

آب میبرم و گلهایی را که دور و برش کاشتم آب میدم

دست میکشم روی سنگ سرد ...

و بعد صندلی تاشوی کوچولو را میزارم یه جایی نزدیک اون درختچه پایین مزار

دیروز اتفاقا هوا عالی بود و با مادرجان و مغزبادوم رفته بودیم

بعدش هم یه سری زدیم به باغچه

اونجا که میرسم دیگه اشکام دست خودم نیست

اولش تصمیم داشتم دیگه نرم اونجا

ولی بعدترش دیدم پدرجانم اینهمه برای این درختها و گلها و گیاهها زحمت کشیدن

روا نبود که بخوام بشینم و نگاه کنم تا اینهمه سرسبزی و شادابی از دست بره

برای همین در حد توانم شروع کردم

یک آقایی بود که قبلا هم میومد و یه کارایی را کمک پدرجانم انجام میداد بهش زنگ زدیم و حالا میاد یه کارایی که در توان ما نیست را انجام میده

خودمون هم بیکار نموندیم

آروم آروم برگهای زرد را جمع کردیم

چاله کندیم و برگها را برای اینکه تبدیل به کود بشن دپو کردیم - کاری که قبلا دیده بودم پدرجانم انجام میدن

یه قسمتی از باغچه را آماده کاشت سبزی های جدید کردیم

حالا هم هربار میریم یه کمی رسیدگی میکنیم

در حد توان و دانش مون

بهرحال پدرم مهندسی فضای سبز خونده بودن و دانش نگهداری از این باغچه را داشتن

مامان جانم کنار پدرجان خیلی چیزها را تجربه کردند و حالا خیلی از کارها را بلد هستند

منم کنارشون دارم تلاشم را میکنم

این روزها هنوز خیلی انرژی کم دارم

ولی دارم تلاش میکنم




یادم نمیاد اینجا تعریف کرده بودم یا نه

ولی توی بلک فرایدی

اونوقتی که پدرجانم کنارم بود و به توصیه و اصرار خود پدرجان

از داداش جان خواستم که از آمازون برام از این ساعتهای هوشمند (مچ بند هوآوی) بخره

دوتا

یکی برای خودم - یکی برای آقای دکتر

توی همون شرایط همون نصفه شبی که داداش جان رسید ساعتا را بهم داد و گفت چک کن سالم باشه

همون موقع ماله خودم را باز کردم و دستم کردم

داداش هم همون موقع برنامه ش را نصب کرد روی گوشیم

اونکه برای آقای دکتر بود را چک کردم سالم بود و رفت توی کمد

بعد ماجراهای شیراز پیش اومد و بعد هم که ماجراهای بعدش ....

چند روز پیش یهو یادم اومد که اون ساعت ته کمدم مونده

این شد که امروز صبح پستش کردم

بعد از اینکه بسته را تحویل دادم و نشستم توی ماشین به خودم گفتم کاش یه یادداشتی، یه جمله ای چیزی هم نوشته بودم ....







پ ن 1: گاهی انرژی منفی ای که دور و بر خودمون جمع میکنیم باعث میشه همه چیز بهم بریزه

همون روزهای اول بعد از رفتن پدرجانم پشت سر اتفاقای بد برامون میفتاد

البته که اون اتفاقها در برابر مصیبتی که دیده بودیم خیلی ناچیز بود و گاهی از کنارش به راحتی میگذشتیم

ولی توی اون شرایط و اون بی حس و حالی ها گاهی روزگار را انگار بدجوری سخت میکرد...



پ ن 2: دوستان نازنینم اینکه 350 تا پیام دارم و تاییدشون نکردم دلیل بر بی توجهیم نیست

فقط و فقط میخوام بدونید که توانم خیلی کم شده و دوست ندارم با بی توجهی پیامهاتون را تایید کنم



پ ن 3: هیچوقت تو زندگیم اینهمه برای سرپا موندن تلاش نکرده بودم

برام دعا کنید








بی عشق جهان یعنی یک چرخش بی معنی...

سلام

روزتون بخیر

براتون دنیا دنیا خوبی و مهربونی و عشق آرزو میکنم


دارم تلاش میکنم یه چیزایی را به روتین برگردونم

حس میکنم اینطوری شاید آرامتر بشم و یه کمی تحمل این درد آسان تر بشه

سعی میکنم صبح ها باز زود از خواب بیدار بشم

هرچند با توجه به اینکه ظهر میرم خونه بعد از ناهار یه عالمه تا عصر میخوابم

و این اصلا خوب نیست

امروز صبح هم رفتم بانک و یکی دوتا کار که خیلی خیلی عقب انداخته بودم را انجام دادم

یه کمی هم سعی میکنم که روزها میناکاری کنم و ذهنم را متمرکز به اون کار بکنم

هرچند یه عالمه کار قبول کردم که اصلا سراغشون نمیرم

چندتایی فایل را باید آماده کنم و انگار اصلا در توانم نیست

میشینیم جلوی کامپیوتر ولی هیچ کار مفیدی انجام نمیدم

مدتها بود انگار با خودم و آینه قهر بودم

امروز صبح رفتم سراغ کرم ضدآفتاب، روتینی که هیچوقت ترکش نمیکردم و حالا مدتهاست که اصلا بهش دست نزده بودم





پ ن 1: شعری که توی عنوان هست را بالای سنگ مزار پدرم نوشتیم...

چون پدرم پر از عشق و محبت و دوست داشتن بود

و این را به بقیه هم منتقل میکرد



چشم های بی فروغ

سلام

روزگارتون پر از مهربونی


داداش جان و همسرش رفتند و رسیدند به شهر و دیاری که زندگیشون را دارن اونجا بنا میکنند

اینبار رفتنشون برای هممون سخت بود

ته دلم بود که اینبار رفتنشون عین دفعه اول دردناکه ، که همسرداداش جان دقیقا همین را گفت

گفت اینبار عین دفعه اول بی تابیم....

تکه اول پروازشون از اصفهان به استانبول بود

توی فرودگاه استانبول یه عکس دونفره گرفته بودند و فرستاده بودند توی گروه که نگرانشون نباشیم

چشمای داداشم دلم را آتیش زد

انگار دنیای غم توی چشماش بود ... انگار اون روح زندگی ... اون شیطنت... اون حس و حال خوب از درونش پرکشیده باشه

همیشه فکر میکردم که هیچ غمی موندگار نیست اما الان فهمیدم این غم یه غم معمولی نیست ، بعد از این شاید یاد بگیریم کنار این غم زندگی کنیم

اما این غم تموم نمیشه 

ولی اینم یه مهارت از مهارتهای زندگیه که باید یادبگیریم

یاد بگیریم در کنار نبودن های پدر چطوری باید با زندگی کنار اومد


پدرجانم یه عادتی داشتند که صبح ها بعد از اینکه بیدار میشدند و ورزششون را انجام میدادند و صبحانه میخوردند

حدودای ساعت 10 یکی یکی با هممون تماس میگرفتند

اولین چیزی رنج آوری که به هرچهارتامون خیلی خیلی فشار آورد همین نبود تماسهای صبحگاهی بود

حتی اون موقعی که برای درمان رفته بودیم شیراز، بعد از اون چند روز اول که بستری و بدحال بودند ، وقتی یه کمی رو به راه شدند، دوباره صبح ها بعد از صبحانه یکی دوتا تماس میگرفتند، من و داداش جان سر به سرشون میزاشتیم و میگفتیم نمیشه به ما هم زنگ بزنید...

میخندیدند ...

یاد خنده هاش دیوانه ام میکنه...



پ ن 1: آخرین وعده ی غذایی دلچسبشون را با دستای خودم لقمه لقمه گذاشتم دهنشون

علی رغم اینکه مدتها بود جز یکی دو لقمه چیزی نمیخوردند

خیلی آرام و سرصبر یه دل سیر غذا خوردند

لیموترش زدم به غذا و با لذت از طعم ترش لیموترش گفتند

ماست دادم بهشون ، گفتند هوس ماستهای ولایت را دارند ...

خیلی ناتوان شده بودند و یک ساعتی این غذا خوردن طول کشید و من سراپا لذت شدم ...

این آخرین وعده ی دلچسب غذاشون بود... دقیقا یک هفته قبل از اینکه از پیش ما برن...



پ ن 2: دارم دست و پا میزنم که آروم بشم و اطرافیانم را آروم کنم

سعی میکنم همه را سوق بدم به روزمرگیهایی که باید انجامشون بدیم و مدتهاست ازشون دور شدیم

خودم با تمام بی انگیزگی هام سعی میکنم صبح ها منظم بیدار بشم و بیام دفتر

بگذریم که هنوز کار مفیدی انجام نمیدم

ولی همین که میناکاری را شروع کردم به نظر خودم قدم خوب و موثریه

کمااینکه خواهرها راهم تشویق کردم به شروع



پ ن 3: هر روز میرم یه سری به پدرجان میزنم

دوتا باکس گل بردیم اونجا و به گلها رسیدگی میکنم

البته سرمای شبها گلها را یه کمی خراب کرد ... اما آفتاب روزها به دادشون میرسه

این هر روز سرزدن تنها نقطه ی خوب روزهای الانم هست... انگار آرومم میکنه



روزهای سرد و سرد و سرد

سلام

روزتون بخیر

میدونم پست هام تا مدتی پر از غم و اندوه هستند

ولی اینم قسمتی از زندگی منه

لطفا کسایی که روحیه حساس دارند پست ها را نخونن





شنبه صبحی ، چشمام را باز کردم و دیدم روز خاکسپاری پدرم هست

صدام گرفته بود- جوری که هیچ صدایی از حنجره ام خارج نمیشد و بقیه برای ارتباط برقرار کردن باهام باید لب خوانی میکردند

مراسم پر از درد و صحنه هایی که شاید تا آخر عمر هم فراموشم نشه

من که چیزی از ساعت و دقیقه و لحظه ها نمیفهمیدم

هرکسی را میدیدم یه داغی در دلم تازه میشد 

به هر آدمی که چشمم می افتاد انگار خاطره ای  و حرفی در ذهنم تداعی میشد

مغزم حساس شده بود

انگار با کوچکترین اشاره ها کل خاطره ها و حرفها را میاورد جلوی چشمام

سخت بود سخت...

اما زنده موندم

یادتون همیشه میگفتم دردی که منو نکشه منو بزرگ میکنه؟

یعنی الان بعد از این درد و نمردن از این درد ، بزرگتر شدم؟

خیلی باورش سخته ....

من تا رسیدن به مراسم هفته هم صدام باز نشد

پسرعمه جان راه به راه از داروخانه روتارین میخرید و دائم یه لیوان جوشونده دستش بود و میریخت توی حلقم

ولی انگار هیچ فایده ای نداشت

انگار هیچی در تسکینم اثر نمیکرد

ولی با همین بی صدایی تلاشم را کردم زودتر از بقیه خودم را جمع و جور کنم

داداش جان هم بعد از یکی دو روز صداش مثل من شده بود

سخت گذشت ولی جالبه که بگم گذشت...

این چهل روز به جرأت بهم چهل سال گذشت

اما گذشت

خواب پدر جان را دیدیم

هرکدوم جداگانه

توی خواب من پدرجان زنده و سرحال و خوب بود

نه از اون بیماری خبری بود

نه از اون حال خراب روزهای آخر

و من خبر نداشتم که پدرجانم دیگه بین ما نیست

توی یه خونه ناآشنا بودیم اما میدونستم که خونه ماست

و این احساس را داشتم که خونه شمال هست

نم نم بارون میومد

در تراس باز بود

پدرجانم لم داده بودند روی مبل

توی خواب نمیدونستم چرا ولی یه غم خیلی خیلی بزرگ توی سینه ام بود

حس خفگی شدید داشتم از شدت غصه

با اشک به پدرجانم گفتم : من نمیتونم این غم را تحمل کنم

با همون لبخند همیشگیشون نگاهم کردند و گفتند : صبر کن عزیزم ... صبر... باید بزاری زمان بگذره ... 

نگاهشون میکردم

دوباره تکرار کردند بزار زمان بگذره... کمتر گریه کن...

گریه نمیکردم توی خواب

ولی پدرجانم بهم گفتند : نمیتونی گریه نکنی ولی کمتر گریه کن...

بیدار شدم و نگم براتون از اشک که امانم را برید





پ ن 1: للی برای مراسم خاکسپاری پدرجانم اومد و چقدر پناه خوبی بود برای لحظه های سختم


پ ن 2: مستر هورس برای مراسم چهلم اومده بود

اونقدر اشک ریخت که باورش برای هممون سخت بود


پ ن 3: میدونید تا قبل از رفتن پدرجانم ، اصلا تسلیت گفتن بلد نبودم

حالا که این درد را با گوشت و پوست و استخونم حس کردم ، میفهمم که تسلیت گفتن سخت ترین کار دنیاست


پ ن 4: اونقدر بهم این روزها محبت کردید که شرمنده تونم

ولی هنوز در توانم نیست جبران مهربونی هاتون و حرف زدن


پ ن 5: امروز داداش و زن داداش دارن بار سفر میبندن تا برگردن سر زندگیشون

رفتنشون این بار برامون سخت تر از بارهای قبل هست



پدر تمام شد....

سلام

تنها چیزی که باعث شده الان اینجا بنویسم محبت های بی نهایت شما عزیزانم و 344 کامنت پر از مهر و محبت و لطف دوستانم هست

اینطوری که متوجه شدم تقریبا دوستانم همه مطلع شدید که پدرجانم فوت کردند

پنجشنبه 2 دی ماه ساعت 8 شب با عده ای زیاد از دوستان دست به دعا برداشتیم

همزمان زیارت عاشورا خوندیم

عده ی زیادی پا به پای ما دعای توسل خوندند

و ما در آخر به توصیه یک بزرگواری 5 نفر از سادات و جمع زیادی از نزدیکانمون جمع شدیم و حدیث کسا خوندیم و اشک ریختیم

دلهامون پر از امید و روشنایی بود

نمیدونم حکمتش چی بود ولی بعد از مدتها اون شب بینهایت آرام خوابیدم و دلم آنچنان روشن بود که ایمان داشتم فردای اون روز بهترین ها در انتظارمون هست

عمه و شوهر عمه پیش ما بودند

پدرو مادر عروس جان هم

عروس جان و داداش و خواهرا و فسقلیا و دامادها...

صبح صبحانه خوردیم و با دیدن شماره تلفن بیمارستان روی گوشی مادرجان همه سراسیمه شدیم

ایمان داشتم که کبد پیدا شده 

انقدر جوانه های امید توی دلم ریشه زده بودند که هیچ چیزی جز همین یه کلمه در ذهنم نقش نداشت

همه گوشی را دست به دست کردند و رسوندند دست من

و همه زل زدند به دهان من

صدای پشت گوشی خشک و بی روح بود

گفت : گوشی را بده به یک مَرد...

مَرد!!!!!

مرد یعنی چی؟

همه روند درمان را من دنبال میکنم

کسی روا تر از من به این پرونده قطور و عریض و طویل نیست

مرد یعنی چی؟

گفتم : پیگیر این پرونده من هستم ...

گفت : نسبت شما چیه

گفتم دخترش هستم ....

صدای بی روح گفت : ایست قلبی

قلب نازنینم پدرم ایستاده بود

پدرجان نازنینم دیگه قلبش نمیزد

همه با چشم های نگران به من زل زده بودند و من میدانستم در امید و ایمان اینهمه آدم فقط یک حرف وجود داره ... پیوند...

پرسیدم جناب پدرم زنده است ؟

گفت : بله

دروغ گفت

دروغی بزرگ

گوشی را قطع کردم و برادرم گفتم : بریم بیمارستان

فقط کاپشن و کیفم را برداشتم و در کسری از ثانیه کفش پوشیدم

برادرم هم دقیقا همین کار را کرد

عمه جانم دوید کفشهاش را برداشت و بدون پوشیدن کفش و روسری به سمت آسانسور رفت

وقتی این صحنه را دیدم به خودم اومدم

مادرجانم داشت گریه میکرد و التماس که صبر کن منم بیام

به داداش گفتم کمی صبر کن

اندازه چند دقیقه

واقعا چند دقیقه بیشتر طول نکشید

توی مسیر هیچکس هیچی نگفت حتی فکر کنم نفس نکشیدیم

جلوی در بیمارستان ، نگهبانی ماشین را نگه داشت

جمعه بود...

من پیاده شدم و شروع کردم به دویدن

سربالایی

نفس نفس

تقریبا یک کیلومتر تا جلوی در آی سی یو راه بود

فقط میدیدم که داداشم هم پای من میدوید

در آی سی یو را که باز کردم پدرم را روی تخت دیدم

آرام خوابیده بود

آرام گفتم برادرجان ...

دکتر و پرستار دوتا دست داداشم را گرفتند ... پرسیدم چه خبر شده ...

دکتر گفت : متاسفم...

دیگه هیچی نفهمیدم

به هوش که اومدم کنار داداشم روی زمین افتاده بودم

اونم از هوش رفته بود

نمفهمیدم دور و برم چه خبره از جا بلند شدم و باز خوردم زمین

بار دوم که به هوش اومدم صورتم روی سنگهای سرد چسبیده بود

باز داداشم کنارم افتاده بود

یه صدای هیاهوی غریب توی گوشم بود

انگار از دور صداها را میشنیدم

ولی هیچ صدایی نزدیک نبود

دکتر و پرستارها را میدیدم که لبهاشون تکون میخوره و چیزهایی میگن ولی هیچی نمیشنیدم

هیچی....

برای چندمین بار بلند شدم روی زانوهام خوردم زمین و باز بیهوش شدم

سینه خیز خودم را رسوندم به تخت پدرم

دستهاش هنوز گرم بود

دستاش را میبوسیدم و تکونش میدادم

داداشم سرش را در آغوش گرفته بود

هنوزم صداها را نمیشندیم

باز بیهوش میشدم و به هوش میومدم

باز صحنه ها تکرار میشد

باز کابوس تمام نمیشد

و باز و باز و باز

حالا دیگه شوهر عمه هم به ما رسیده بود... التماسم کرد

تو رو خدا نزار مامانت این صحنه ها را ببینه

دیدم داره گریه میکنه

گفتم حالا که میشنوم بگو چی شده

گفت : پدرجان تمام شده...

پدرجان من؟

دیدم داداشم باز افتاد

بلندم کردند و بردند جلوی در آی سی یو

مادر جانم را بغل کردم

زجه میزد

گریه میکرد

صداش را کم و زیاد میشنیدم

دستاش را گرفتم و با هر مکافاتی بود از اونجا آوردمش بیرون

التماس میکرد

ولی اجازه نمیدادند دیگه داخل بریم

به حیاط نرسیده صدای جیغ های خواهرام را میشندیم

صدای زجه های عمه

صدای ناله های عروس جان

داداشم افتاده بود روی زمین کنار جدول و آنچنان نعره میزد که هرچند دقیقه یکبار بیهوش میشد

این صحنه ها اونقدر توی ذهنم پررنگ هستند که همین الان هم قلبم داره میلرزه

نمیدونم چند ساعت گذشت

نمیدونم چرا آدمهای داخل حسابداری به جای درک کردن آدمهای سوگوار جلوی روشون تا جایی که شد ما راعذاب دادند

نمیدونم چرا اون آقای داخل حسابداری میخندید به حال خراب ما

نمیدونم چی میگذشت در اون لحظات در اون نقطه از جهان

ولی میدونم که وقتی اول جاده اون حجم از تاریکی و سیاهی را دیدم باز چشمام سیاهی رفت

فاصله شیراز تا اصفهان برام یک عمر گذشت

یک عمر پر از درد

نمیدونم همون شب یک شبه پیر شدم یا توی این چهل روز هر روز یه کمی از وجودم مُرد

درد دیگه تمام نشد

پدرم جانم ، دوستم ، رفیقم ، شریک لحظه ها و زندگیم ، بهترین یار و یاور و پشتیبانم رفت....

فردای اون روز همه چیز سیاهپوش شد

پشت تابوتش راه افتادم و مثل باد میرفت

هزار بار با زانوهای دردناک خوردم زمین

روی آسفالت خیابان

روی سنگهای آرامستان

روی زمین سرد

اما دیگه هیچی مثل قبل نشد

اونقدر نگاه کردم تا اون سنگ سرد را گذاشتند روی صورتش

اونقدر نگاه کردم تا خاک ها تمام تن بیمارش را پوشوند

با چشمای خودم دیدم

اینکه از این درد نمردم باشه پای سخت جانی انسان

و چقدر سخته انسان بودن و سخت جان بودن

و از اون لحظه هی منتظر شدم تا این کابوس یه جایی تمام بشه

روزها بهم سال شد و اونقدر کش اومد

درد و درد و درد

به روز دهم نرسیده خواهرجان مریض شد

کارش به بیمارستان و جراحی کشید

باز مجبور شدم برم بیمارستان

باز هرچی خاطره وفکر بد بود بهم هجوم آورد

و باز

باز

باز

مراسم چهلم برگزار شد ولی درد سرد نشد

گفتند خاک سرد هست

اما من فهمیدم خاک اون گوشه از زمین گرم و تپنده است

چون قلب پدرجان منو در خودش گرفته و منو آرام میکنه

این روزها آرامترین گوشه عالم برام همون گوشه است

این روزها رفتن به اون آرامستان ، رسیدن به خونه پدری هست...





دارم تلاش میکنم که از این سیاهی و درد بیام بیرون

دارم تلاش میکنم هوای اطرافیانم را داشته باشم

دارم تلاش میکنم زندگی را از این رخوت و مردگی در بیارم