روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

تو چای مینوشی و من ، قند در دلم آب میشود

سلام

روز و روزگارتون زیبا



صبح ها این شال سیاهی که باید سرم کنم عین سیلی میخوره توی صورتم

بعد انگار باز همه چی از نو جلوی چشمام رژه میره

انگار دنیام دوباره سیاه میشه

همه لباسام رنگی رنگی بودن و حالا کل چیزی که میپوشم محدود شده به یک دست لباس

البته که کاپشن یا پالتوی مشکی نداشتم و حوصله خریدنش را هم نداشتم

و همونطوری دارم همون کاپشن زرشکی را میپوشم

ولی حالا میفهمم لباسای رنگی رنگی و تیپ های پر از رنگهای شاد چقدر حال آدم را خوب میکنه....



دیروز پسرعمه ( نه اون پسرعمه ای که همیشه ازش مینوشتم) اومد یه سری بهم زد

هات چاکلت درست کردم و با کلوچه خوردیم

کلا عادت داره چرت و پرت بگه و آدمهای دور و برش را هرطوری شده بخندونه

توی روزهای سخت هم خیلی خیلی هوامونو داشت

توی اون زمانهای سخت خیلی از شبها را خونمون موند

صبح های زود میرفت و صبحانه میخرید و میومد همه را بیدار میکرد و مجبورمون میکرد دور سفره بشینیم و صبحانه بخوریم

اون روزهایی که صدام به شدت گرفته بود از داروخانه برام یه مدل داروی جوشاندنی گرفته بود و روزی چند بار میدیدم لیوان به دست میاد سراغم

توی کارها و مراسم هرکاری از دستش براومد کرد

روز چهلم نزدیک مراسم ، بارون شروع شد و دو ساعت مانده به مراسم تصمیم گرفتیم خیمه بزنیم، با اینکه کرونا داشت، همه چیز را هماهنگ کرد و خودشم با همون حال اومد کمک...

خلاصه که توی روزهای سخت ، خیلی مهربانانه کنارمون بود و حالا بازم میاد و سر میزنه بهم


دیشب هم دایی جان و زن دایی جان اومدن بهمون سر زدن

حسابی این مدت هوای مامانم را داشتن

دختر دایی جان هم روز رفتن داداش جان، سوپرایزشون کرد

داداشم یه مدل کارد آشپزخونه که ما داشتیم را میخواست ، آدرس مغازه را دادم رفت و مغازهه بسته بود و درحال تعمیرات بود

این مغازه از دوستای شوهر دختردایی جان بود

زنگ زدم به دختردایی جان، همون روزی که شبش داداش جان بلیط داشت

داداش و زن داداش در حال بستن چمدانها بودند و ما هم جمع و جور میکردیم و چک میکردیم چیزی جا نمونه

زنگ زدم دختر دایی و پرسیدم فلانی کجا رفته؟ گفت چیکارش دارین گفتم داداش میخواد چاقو بخره ...

آدرس جدیدش را داد و خداحافظی کردیم

نیم ساعت نشده بود که دیدم زنگ را زدند

پیک بود

یک چاقوی همون مدلی به اضافه یه بشقاب میناکاری مسی داده بود پیک براشون بیاره

مهربونیش خیلی دلچسب و دوست داشتنی بود





پ ن 1: اگه بسته های پستی دارید از الان تا آخر سال زمان رسیدن و تحویل را دوبرابر همیشه محاسبه کنید

بسته ای که دیروز پست ویژه کردم هنوز از اصفهان تکون نخورده

یه بسته هم یک هفته پیش از شیراز خرید کردم و الان چند روزه رسیده اصفهان اما هنوز به دست من نرسیده...

خلاصه که وارد روزهای شلوغ ته سال شدیم



پ ن 2: با این مناسبت پیش رو چه کنم؟



نظرات 16 + ارسال نظر
MAN یکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت 10:09

سلام بانو
چرا شال سیاه می پوشی؟!مطمئنی پدرجانِ شما، دوست داره این رنگی بپوشی و از تو آسمونا این طوری ببینه تو رو؟ نه! هرگز!
برای مناسبت پیشِ رو یک شال خوشرنگ بپوش و یک جعبه شیرینی که ایشون دوست داره بخر و ببر سر مزارشون. یه دسته بادکنک هم بخر بده به بچه ها!
سوره عصر و سوره یاسین رو برای آرامش خودت و خانوادت زیاد بخون عزیزم

سلام دوست خوبم
پدرجانم اصلا رنگ مشکی را توی لباسها دوست نداشتند
برای همینم شاید اصلا لباسای مشکی نداشته و ندارم
خودم به این کار ادامه نمیدم ولی هنوز خیلی زود هست... اصلا انگار دستم به سمت هیچ شال دیگه ای نمیره

سعید یکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت 10:53 http://www.zowragh.blogfa.com

سلام دختر عمو جانم
حالت چطوره؟
به نظر من کم کم این لباسای مشکی رو از تن در بیار و بذار روحیه ت بعد از این همه سختی یه تنوعی ببینه
ببین دختر عموی عزیز آدم زنده زندگی میخواد اونم کسی مثل تو که انقد شاد بوده و انقد اهل تنوع
باور کن روح پدر جان هم اصلا راضی نیست شما تا این حد خودتون رو اذیت کنین و به خودتون سخت بگیرین
اینو هم بدون روح پدر جان از آسمونا داره شما رو میبینه و اگه شما اذیت بشین ناراحت میشه
آفرین به این پسر عمه آفرین
و دمت گرم که تو این حالی که داری بازم با پی نوشت هات برای دیگران مهربونی میکنی

سلام پسرعموجان
متشکرم
سعی کردم ولی انگار هنوز زوده ... باید یه کمی زمان بدم به خودم
دست خودم نیست
ناخودآگاه این شال میاد جلوی دستم انگار

الی یکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت 11:02 https://elimehr.blogsky.com/

این مملکت که کلا تعطیله اما بهمن و اسفند و فروردین تعطیل تره، همین محبت های کوچولو گاهی میتونه آدم رو از ویرانی نجات بده

راست میگی
یه تعطیلی دلسرد کننده انگار همه چیز را در بر گرفته
این روزها این محبتهای کوچولو کوچولو خیلی بهم میچسبه

شبنم یکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت 12:28

سلام نه عزیزم زود نیست از بعد چهلم اصلا زود نبوده به خاطرت پدرت سیاه رو از تنت بیار بیرون و به مادرت کمک کن بتونه به زندگی عادی برگرده
الان مسئولیتت از قبل بیشتر هست مادری رو باید نگهداری که دلش یه دنیا غم داره یه دنیا غصه داره و نمی خواد بهتون نشون بده!!
من اولین روز مادری که مادر نداشتم از صبح فقط اشک بود اشک و اشک و از ظهر رفتم سرخاک مادرم با یه جعبه شیرینی برای خیراتش و فقط اشک ریختیم و قرآن خواندیم بعدش آروم شدیم آروم آروم چون می دونستم مادرم ناراحته از غصه ما غصه داره .....

سلام شبنم جانم
از لحاظ اینکه روحیه ام آماده نیست گفتم هنوز زوده
دقیقا میفهمم چی میگی
هر هفته با شیرینی و خرما و میوه رفتیم تا حالا سرمزار پدرجان
برای روز پدرهم یقینا همین کار را میکنیم
ولی انگار آرام و قرار ندارم هنوز

دل آرام یکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت 12:50

امیدوارم بتونی مشکی رو بذاری کنار. حال دلت زودتر خوب میشه. پدر برای دختر یه آدم نیست. یه زندگیه.

میدونی دل آرام جان
خیلی به پدرجانم نزدیک و وابسته بودم
تنها پدرم نبود... رفیقم بود ... شریکم بود ... همراهم بود...
توی هیچکاری بدون نظر و مشورت هم وارد نمیشدیم و توی همه لحظه لحظه های زندگی با هم دوست بودیم

مامان طلاخانوم یکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت 13:25

سلام تیلو جان
مهم نیست اون فردی که همراه و دوست و رفیق و همدم آدمه پدر باشه یا برادر یا یک دوست یا ....
مهم اینه وقتی اون آدم نیست انگار هیچی سرجایش نیست..
بهتون گفته بودم که منم همچین فرد زندگیم که برادر34 ام بود رو 5ماهه که از دست دادم
خوب میفهمم که میگین هنوز زوده و دستتون فقط به سال مشکی میره یعنی چی
ما بالاخره نسل جوانیم و مثل قدیمی‌ها تو کلیشه نیستیم که بگیم تا فلان تاریخ باید سیاه پوشید یا مو رنگ نکرد و....
اما واقعااا سر کردن شال رنگی انرژی میخواد دل شاد میخواد که ما نداریم
انگار چون حال دلمون از غم سیاه فعلا این رنگ مشکی مناسبه حالمونه
مناسبت پیش رو می‌دونم چقدر بهتون سخت میگذره
چون من تمام نوشته ها و آهنگها و ترانه ها جای خالی برادرمو به رخم میکشن
جای خالی که با هیچ کسی پر نمیشه
فقط باید به خاطر بقیه عشقای زندگیمون ..بخاطر هم با یک حسرت و بغض همیشگی ادامه بدیم

سلام نازنینم
کلمه کلمه حرفات حرفای دلم بود
دقیقا درک میکنم چی میگی و میدونم که درک کردی که چه حالی دارم
دلم میخواست اونقدر حال دلت خوب بود و عزیزت کنارت بود که منو درک نمیکردی

مامان طلاخانوم یکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت 13:38

تیلو جان
کتابی هست به اسم عیبی ندارد اگر حالت خوش نیست از مگان دیواین نشر میلکان
مناسب افرادی هستش که سوگ عزیزانشون رو تجربه کردن
کتاب خوبیه .دوست داشتی بخون عزیزم
قشنگ با ماها همدردی کرده ومیگه تمام حس و حالهایی که تجربه می‌کنیم طبیعیه وخلاصه ی کلام اینه که واقعاااا عیبی نداره اگه حالمون خوش نیست ..این حق ماست که فعلا حالمون خوب نباشه
مجتبی شکوری هم خیلی حرفهای قشنگی درباره ی سوگ گفته اگه دوست داشتین میتونین پیجش رو در اینستا دنبال کنین
این کتاب هم ایشون معرفی کرده بودن

ممنون بانو جان
چقدر مهربونی شما
میدونی هنوز حتی حوصله خوندن و شنیدن و درک درست داشتن را هم ندارم
شاید دارم زیادی به خودم زمان میدم و باید زودتر خودمو جمع و جور کنم
باید کتاب خوندن و گوش دادن را شروع کنم

پریناز یکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت 14:05

اتفاقا دیشب داشتم به مناسبت پیش رو و تو فکر میکردم... هر کار و به هر شکلی راحتی انجام بده. بهتر میتونی بگذری ازش چون عجیب موقعیتیه! . از شانس تو امسال خیلی هم نزدیکه
در مورد سیاه یا هر نوع رفتار و اعمالی که سوگواری آدمو نشون بده به نظرم زیادم بد نیست .. وقتی عزیزترین کس آدم رفته چه اشکال داره که آدم مدتی هم به احترام غمش بعضی کارها رو انجام بده .. منظورم سوگواری افراطی یا افکار ناامیدانه یا رفتارهایی که بعضیا با از دست دادن عزیزشون انجام میدن و از حد نرمال خارج میشه نیست ولی وقتی نازنینی مثل پدر میره یه کم لوس بازیه آدم سر هفته بره لباس رنگی رنگی بپوشه یا بگو بخند آنچنانی که مثلا آره من غصه دار نیستم
ببین دلت چی میخواد عزیزم

باورت نمیشه انگار استرس این روز را گرفته بودم
الان که بهش رسیدیم انگار همه چی توی مغزم داره مرور میشه
هی خودم را متقاعد میکنم و باز دوباره از اول
دقیقا میفهمم چی میگی

جازی یکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت 15:55

با سلام
روح پدر جان شاد و انشالله در عالم اخرت هم روزش مبارک باد. تیلو جان شما که با بابا همدم و همراه و شریک بودی الان هم همان کاری را بکن که بابا دوست داشت لباس سیاه را در بیار شال مشکی را عوض کن اصلا تصور کن بابا کنارت هست و واقعا هم هست ولی بظاهر نیست اما یکی مثل شما میدونم که هم درکش می کنی و هم حضورش را لمس می کنی پس بخاطر بابا هم که شده انچنان باش که بودی باور کن اینگونه نیز بابا را خوشحال کرده ای. برایت صبر و شکیبایی و توان و انرژی مضاعف ارزو می کنم

سلام دوست خوبم
متشکرم
هنوز نیاز به زمان دارم
به موقعش همه این کارها را میکنم
ولی هنوز انرژیهام برنگشته

مریم یکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت 16:29

تیلوی قشنگم یادمه همیشه لباسای رنگی دوست داشتی مطمعناًَ پدر گرامی تان همیشه و در هر حال شما رو میبینن شک نکن از خوشحالیتون خوشحال میشن ..بزار پدر جانتان همون تیلو با لباس های شاد رو ببینه شادی رو به خانواده برگردون میدونم سخته بیشتر بخاطر مادر جانتان هر طور شده شادی و رنگ رو برگردون و از خوندن سوره یس غافل نشو مطمعنا روز پدر شما خیلی بهتر میدونی با چه کاری ایشون رو خیلی خوشحال کنی مثلا مراسم دعای کمیل در باغچه و دادن خیراتی که خود ایشون خیلی دوست داشتن ....

چه خوب این پسر عمه و دختر دایی مهربون و پراز عشق رو داری

میدونی مریم جان
گاهی باید به حال و روز خودمان هم فکر کنیم
گاهی باید به خودمان زمان بدهیم
الان دارم به خودم زمان میدم
من دقیقا میدونم از زندگی چی میخوام و دقیقا میدونم پدرجانم چی دوست داشت عین همینا که میگی و نشون میده که شما هم با قلب بزرگ و مهربونت دقیقا ماها را میشناسی
ولی هنوز نیاز به زمان دارم
یه برنامه هایی توی ذهنم هست انشاله که به خوبی بتونم انجامشون بدم

مریم جانم
توی این مدت فهمیدم خیلی خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکنم آدمای خوب و مهربون اطرافم دارم... آدمهایی که هرکدومشون بینهایت بهم محبت کردند

آتشی برنگ اسمان یکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت 17:58

حال دلت خوب باشه عزیزم
اشکالی نداره هروقت آماده شدی شروع کن ب زندگی رنگی رنگی ت
روز پدر ، با شاخه گل برو پیش بابا، ما هم قول میدیم اون روز برای ارامش شما و روح ایشون فاتحه بخونیم

ممنون نازنینم
ممنون که درکم میکنی
وای چقدر خوشحالم میکنی با این حرفت... ممنونم ازت

روبی یکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت 19:37

سلام
هر طور دوست داری و تا هر وقت دوست داری و دلت آروم میشه، سوگواری کن. اگه دلت هنوز مشکی میخواد، بپوش و هر وقت خودت مناسب دیدی درش بیار. بذار غمت بریزه بیرون.
دلتو با فکر کردن به اینکه همچین پدر یار و یاوری داشتی آروم کن، شاید فقط شاید با فکر کردن به اینکه خیلی‌ها از چنین نعمتی هیچ وقت بهره نبردن، کمکت کنه که آرومتر بشی و اینکه چقدر خوشبخت بودی که تا این سن، کنارت بوده. هوای مادرت را خیلی داشته باش، مطمئنا دلشکسته‌تر، ناامیدتر و سوگوارتر از شما بچه‌ها و جوانهاست.
منم سه شنبه قراره برم سر خاک پدرم، ۲۳ ساله بودم، ۱۶ سال پیش دی‌ماه از دستش دادم.
آرزوی صبر و قرار براتون دارم و سلامتی برای مادرتون.
متاسفم، اینا را هم با اشک نوشتم.

سلام روبی جان
اره راست میگی اینطوری انگار غم ها میریزه بیرون
خدا رحمت کنه پدربزرگوارتون را
چقدر سخت ...
خداوند به دلت صبوری بده ... انگار این غم دیگه تمومی نداره

لیلی۱ یکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت 22:33

بمیرم برات این مناسبت چقدر زود رسید فکر کنم پارسال بود رفتی گراد...

اخ لیلی جانکم
یادت هست؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
امسال کجا برم ؟
امسال چی بخرم؟
امسال که دیگه نمیتونم ببوسمش

رسیدن یکشنبه 24 بهمن 1400 ساعت 23:24

گفتنی ها رو دوستان گفتن ،
این چیزا تا حد خیلی زیادی دلی هست ، کاری به رسم و رسومات و عرف و شرع نداره .
تا دلت رضا نده ، عقلت هم به دستت دستور نمیده .
فکر میکنم این تنها جایی که باید دل بخواد و عقل انجام بده . دل دستور بده و عقل بگه چشم ، برعکس همه زندگی .

میدونی ساره جان من خودم هم زیاد اهل رسم و رسومات نیستم
بیشتر دلم اینطوری میخواد
درست میگی عزیزدلم

آنا دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت 08:00

تیلوجااان به خودت فرصت بده.غم به این سنگینی به مرور زمان باید کمی سبک شود.همین که فعالیتهای روزمره ات را شروع کردی قدم بزرگ ومثبتی ه.

آنای نازنینم
همین قدم ها را هم به سختی برداشتم
این تلاشها را میکنم عین آدمی که داره دست و پا میزنه که غرق نشه
منم دارم دست و پا میزنم و تلاش میکنم

مامان طلاخانوم دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت 11:13

عزیزم هروقت تونستی شروع کن به خوندن
ما برای برگشتن به تمام روتینهای زندگی باید به خودمون زمان بدیم
حتی ساده ترین کارهاش ‌.فقط به حرف دلت گوش کن .هرکاری که بهت حس خوبی میده همون کار رو بکن

امیدوارم بتونیم با این غم کنار بیایم

بمیرم برای دل پردردت عزیزدلم
ممنونم از همراهی و همدلیهات

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد