روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

مستم نه از آن دست که میخانه بخواهد

سلام

صبح تون شاداب

آلودگی هوا را میشه نادیده گرفت؟

اونقدر امروز هوا پر از غبار و گرفته هست که والا هرکاری کردم نادیده بگیرمش نشد

ولی ... وقتی دارم میخونم «من شوق قدم های رسیدن به تو هستم»...

یعنی باید قدم ها را محکم تر بردارم... یعنی همینطوری که دلم تند تند میزنه باید یادم بمونه که « یک شهر دلش رفت که من دل به تو بستم»

برای آقای دکتر نوشتم: « من آمدم از تو بنویسم که دلم رفت»...





پ ن 1: اون مشکل که فکر میکردیم حل شده .. نه تنها حل نشده بلکه داره به شدت پررنگ و پررنگ تر میشه

محتاج دعاهای خوبتون هستم


پ ن 2: قلبم تند تند میزنه


پ ن 3: باید یه پست مفصل بنویسم... ولی الان نه...

پیرمردی در کوچه با صدایی پر سوز و گذار آواز میخواند...

سلام

روزتون پر از لحظه های خوب


اول صبح از راه نرسیده داشتم روی میزکار هسته های زردآلویی که دیروز خورده بودم را میشکستم

یعنی از هسته های میوه ها هم نمیگذرم

یهو یه آقای میانسالی وارد شد و یه نگاهی کرد و گفت حالا مواظب باش میز را داغون نکنی... منم بهش هسته زردآلو تعارف کردم

با یه اخمی گفت : نه نمیخورم ... منم با لبخند به روی خودم نیاوردم...




پ ن 1: با اجبار مامان تن دادم به چک آپ... متخصص داخلی... فوق تخصص کبد...باشد که رستگار شوم....

سونوگرافی را هم دیروز انجام دادم ... حالا بزارید آزمایش و اینا را هم کامل کنم بهتون خبر میدم


پ ن 2: دختر خاله قصد کرده از همسرش جدا بشه... در دوران عقد...


پ ن 3: به بابا گفتم برام از باغچه توت بیارن... ولی در گوشی به شماها میگم ، توت را باید از درخت چید همونجا خورد...


پ ن 4: زندگی روی دور تند ، داره منو تبدیل به الماس میکنه... و من امیدوارم به زودی بدرخشم

آخرین جرعه ی این جام تهی

سلام

روز و روزگارتون بر وفق مراد

امیدوارم به هرچی که میخواین برسین


مشکل آقای دکتر خدا راشکر تا حدودی برطرف شد و خیال خودشون که راحت شده

حالا اینکه من کاسه داغ تر از آش هستم و هنوز نگران دیگه بحثش جداست

اما دیشب آقای دکتر اونقدر دیر اومدن که من واقعا هفت تا پادشاه را خواب دیده بودم

یکی از دستگاه های کلینیک خراب شده بود و نیاز به تعمیر داشت و ...

حدود ساعت یک بود دیدم هنوز باید خیلی منتظر بشم ، ده روزی هم هست در چالش ترک اینستا به سرمیبرم...

این بود که رفتم سراغ کتابخانه مشترکمون با آقای دکتر، فیدیبو

دیدم دوتا کتاب نصفه خونده دارم و 35 تا کتاب نخونده ... یکی از کتابها باب میلم بود

شروع کردم به خوندن ... اصلا نفهمیدم کی خوابم برد... ولی وقتی زنگ زد وسطای خواب پادشاه پنجم ششم بودم




فندوق کوچولو ما از وقتی خیلی فسقلی بود دست به گریبان خس خس شدید گلو هست

که تشخیص دکتر خودش و بهترین دکتر متخصص اطفال این حوالی آلرژی هست

از وقتی داروی جدید آلرژی را گرفته همش تنبلانه خوابه و این اونقدر غصه به دلم میاره که حد نداره



مغزبادوم هفته ای دوبار میره کلاس هندبال

ولی بقیه کلاسها را مامانش کنسل کرده به خاطر گرما... البته که هرکسی روش تربیتی خاصی برای بچه خودش داره

حالا دیگه شروع کرده کتابهای داستان بزرگتری را میخونه... نوشتن و به خصوص نامه نوشتن را خیلی دوست داره

هفته سه روز با مامان و بابا صبح ها میره باغچه و حسابی دوچرخه سواری و آب بازی میکنه



و اما من ... یه لیست نوشتم که نگاه کردن بهش هم ترسناک هست

ولی حتی یک دونه ش تیک نخورده

منتظرم اون شنبه ی کذایی معروف از راه برسه....



میوه فروش سیار داره توی بلندگوی دستیش به شدت داد و هوار میکنه

من که حتی یک کلمه از حرفاش را نمیفهمم... حالا من دارم میبینمش... اونایی که تو خونشون هستن و اینو نمیبینن چطوری میخوان بفهمن این چی میگه....



خانومه رئیس پایگاه ب س ی ج مسجد محل هست... با ادا و اطوارهای مخصوص خودش

از بس شو آف ش بالاست کاملا میشناسمش...

دفعه چندم هست که میاد یه چیزی در حد 5 یا 6 هزارتومان از من خرید میکنه ، میگه میرم الان کارتم را میارم... الان از تو ماشین پول میارم... الان میدم بچه م بیاره ... و بعد میره و چندماهی دیگه پیداش نمیشه... بعدم اگه من یادآوری نکنم اصلا به روی خودش نمیاره که بدهکاره...



کسی از صبح داره به ناهار ظهرش ناخنک میزنه، اسمش چیه؟





وای از دل دیوانه که دیوانه بخواهد

سلام

روزتون خوش


یک دوستی یک ساله مجازیم تبدیل شده به یک دوستی تازه واقعی... و این حال دلمو خوب میکنه... بخصوص وقتی بهم حرفای دلچسب میزنه

یک دوست مجازی خاموشم، به اسم روشنک برای کارهای اظهارنامه بهم شماره داد و زنگ زدم و کمکم کرد و تازه یه شماره دیگه هم داد تا بتونم مشکلم را کامل حل کنم

یک دوست مجازی دیگه م کلی برام اطلاعات سرچ کرد و با خوندنشون کلی نقطه روشن تو ذهنم برق زد

یک دوست مجازی دیگه ...

شماها واقعی هستید... ازتون سپاسگزارم


دیروز ساعت 12 و خرده ای فهمیدم که باید برم واحد مالیاتی ... حضوری

سریع زنگ زدم تاکسی تلفنی نزدیک و نیم ساعت بعد اونجا بودم... دقیقا زمان نماز!!!

صبوری کردیم تا زمان نماز جماعت تمام شد و بعد آقای ممیزمالیاتی خیلی سریع و با دقت کار همه را راه انداخت...

تا برسم دفتر حدود ساعت 3 بود

ناهار را خوردم و اظهارنامه را با کمال تعجب در کمتر از یکساعت تمام کردم و پروسه به پایان رسید... با خیال راحت...

شاید به درد کسی بخوره که بگم اون شماره تماس چهاررقمی روی سایت اداره مالیات، بسیار شماره کارآمد و به درد بخوری هست... خیلی با حوصله و دقیق مشکلات را حل میکنند... اولش فکر کردم چون باید پیغام بگذاریم تا اونا بعدا رسیدگی کنند، به درد بخور و کارآمد نیست، اما دقیقا اشتباه فکر میکردم... عاااااالی بود...عالی

من همین جا از تمام افرادی که توی اداره مالیات بودند تشکر میکنم... برعکس تمام چیزهایی که در مورد کاراداری توی ایران مرسوم و جاری هست به سرعت و با دقت در حال رسیدگی به کارهای همه بودند... با حوصله جواب میدادند و اصلا زیرکاردررو و یا خسته و بی ادب نبودند... اتفاقا خیلی خوش رو ... خوش برخورد ... خوش صحبت ... و با سعه صدر داشتند کار راه مینداختند با وجود تمام شلوغی ها...

اینم پروسه ی نفس گیر اظهار نامه که بالاخره به پایان رسید...


عصر زودتر رفتم خونه و برای بار دوم توی روز دوش گرفتم و آماده شدم برای خونه دایی

هدیه مامان را کادو کرده بودم ، توی راه هم گل خریدیم

بابا از همون گلی که برای اونا خریدند برای منم خریدند

تا پاسی از شب دور هم بودیم و موقع اومدن زن دایی یک تنگ شیشه ای  بزرگ پر از قلمه بهم دادند

یعنی نمیتونم بهتون بگم چقدر کیف کردم





پ ن 1: چرا از حس های خوبتون تو روزهای آخر بهار حرفی نمیزنید؟


پ ن 2: توی سطح شهر همه جا پر از بنرهای تبلیغاتی مراقبت از سلامتی با توجه به فشار خون و قند بود... لطفا به سلامتیتون اهمیت بدین

آقای امیر این تبلیغات وسیع به خاطر افرادی مثل شماست... لطفا نسبت به قضیه فشار خون بی توجه نباشید


پ ن 3: مغزبادوم امروز با پدرجان و مادرجان رفته باغچه ...


پ ن 4: تازگی وقتی زنگ میزنم خونه خواهر میگم گوشی را بگیر نزدیک گوش فندوق کوچولو... باهاش حرف میزنم و اون اونطرف خط برام میخنده


پ ن 5: از صبح تسبیح دستمون هست و با آقای دکتر داریم صلوات میفرستیم... یه کاری یه جایی گیر کرده... انشاله که گره نخوره


پ ن 6: هندونه

آخرین یکشنبه بهار

سلام

روزتون پر از الطاف پروردگار


امان از این همه گرد و غباری که شهر را فرا گرفته و نفس مرا تنگ کرده

عوضش مبتلا شدم به یک آهنگ دلپذیر و هربار میشنوم بازم روحم سیراب نمیشه...

صبحم را با صدای آقای دکتر و دوش و زردآلو و خیار تازه شروع کردم

از اونجایی که طبع من خیلی سرد هست قبل از بیرون آمدن از خانه چای نبات جانانه را هم سرکشیدم

تا رسیدم جلوی دفتر دیدم آقا کلاغه منتظرم نشسته... باورتون نمیشه که با هم دوستیم... براش دانه ذرت میزارم و با اشتیاق میخوره

لبخندم که پررنگ و دلم گرم تر... اومدم که باز با این اظهارنامه لعنتی دست و پنجه نرم کنم...

البته برای خودم جایزه هم در نظر گرفتم ... صبح یک کتاب تازه از داخل کتابخانه برداشتم و باخودم آوردم

اگه این اظهارنامه تمام بشه کار را تعطیل میکنم و فقط کتاب میخونم... تا تمام شدن کتابم به خودم استراحت جایزه دادم



میدونید دوست دارم هرروز گوشه ای از چیزهایی که میبینم و خوشم میاد را برای شماها هم بازگو کنم

قبل از اینکه برسم دفتر یه جایی تو کوچه پس کوچه ها، خاکبرداری یک ساختمان بلند بود و ترافیک شده بود و ما هم با صبوری منتظر باز شدن راه بودیم... چشمم افتاد به ته یه کوچه ی تقریبا باریک با خونه های ویلایی و درختهای پرگلی که از سردیوارها آویزان بود ... یه پسربچه تقریبا 5 ساله ... با خواهر تقریبا یکساله ش داشتند صبحانه میخوردند... یک کاسه دست پسربچه بود و با شیطنت از این طرف میدوید آن طرف و یه قاشق میزاشت دهن خودش و یک قاشق هم دهن خواهرش... فاصله م زیادتر از اونی بود که ببینم داخل کاسه چی هست... ولی صدای خنده شون را میشنیدم... و صدای جیک جیک کفشهای دخترکوچولو را ...

باورتون نمیشه هنوز لبخند پررنگ روی لبم هست از حس خوب اون صحنه اول صبح حال دلم هنوز خوبه






پ ن 1: روشنک و دریای عزیزم ... دوستای خوب و همدل... ازتون بی نهایت سپاسگزارم


پ ن 2: صبح مامان گفتند که کیک شکلاتی خیلی عالی شده بود و تکه آخر انگار از همه خوشمزه تر بوده


پ ن 3: مغزبادوم اول وقت بهم زنگ زده و میگه به نظرت امروز چیکار کنم حوصله م سررفته... میگم کی بیدار شدی که الان حوصلت سررفته؟؟؟؟ میگه سوال نکن... جواب بده


پ ن 4: یه عالمه از بندهای و رشته های فامیلی در خانواده مادری در حال گسستن هست و من اینو اصلا دوست ندارم


حال متفاوت

سلام

شنبه تون خوش آب و هوا

امروز هوای اصفهان اصلا هوای خوبی نبود... صبح که از خونه اومدم بیرون غبار و ریزگرد همه جا را پوشانده بود

نه میشد نفس کشید نه جایی را درست و حسابی دید

انگار زیر آب داشتم رانندگی میکردم


آخرای بهار هست ولی دیگه بهار نیست... بهار یک هفته بیشتره که رفته

نه از خنکای بهار خبری هست نه از اون سرسبزی روشن...

همه برگها پررنگ و تابستونی شدند

گلهای بهاری یهو غیب شدند...

و من عاشق تابستانم... با انواع نوشیدنی های خوشمزه ش

با آب بازی و تاب بازی و حال خوبش

با هندونه ها و مدل مدل قاچ زدنشون

یا آب میوه های هیجان انگیز

با بیرون رفت های دم غروب

با شب نشینی های کوتاه و مهمونی های عصرونه بلند

من هر فصلی را در جایگاه خودش خیلی خیلی دوست دارم و میتونم ساعتها در وصفشون بنویسم...


سعی کردم اولین پست با گوشی را بنویسم... هم بدقولی نکرده باشم و هم روزهای تعطیل یک پستی گذاشته باشم

هذیان شبانه ای ... که شاید ارزش خواندن نداشت


اما ... چهارشنبه عصر زنگ زدم به خانم تمیزکار و قرار اول صبح پنجشنبه را باهاش گذاشتم

پنجشنبه زودتر بیدار شدم یه صبحانه درست و حسابی خوردم و یکی یکی وسایل را آماده کردم

قرار بود اول پارکینگ را تمیز کنه ... بعدش راه پله ها و آسانسور و لابی

هرچی صبر کردم نیومد... ریزریز حوصله م سررفت و شروع کردم به جارو کردن پارکینگ... وقتی کل پارکینگ را جارو زدم حسابی خسته شده بودم

زنگ زدم بهش و با بیخیالی مطلق گفت که نمیتونه بیاد... حتی خبر هم نداده بود...

حرصم در اومد

نمیخوام قضاوتش کنم ... ولی الان میفهمم که تفاوت های فرهنگی را هیچ جوره نمیشه منکر شد...

خلاصه دست تنها تمام تمیزکاری ها را انجام دادم ... ساعت یک بود که کارم تمام شد

هلاک و خسته... ناهار را خورده و نخورده مشغول تمیزکاری داخل خونه شدم ...

ساعت چهار دوش گرفتم و یه نفس راحت کشیدم

مغزبادوم یک هفته ای بود که حسابی به من گیر داده بود که باید برم خونشون مهمونی

براش یه تاپ خوشگل تابستونی خریدم و ساعت 5 پیشش بودم

اول «دکتراکتشاف» بازی کردیم

بیسکوییت خوردیم

بعد یه کمی نقاشی کشیدیم

کشتی گرفتیم و حسابی بالش بازی کردیم

و بعد رضایت داد من برگردم خونمون... البته صرفا چون مهمان داشتند قبول کرد که با من نیاد

با عجله برگشتم سمت خونه و مامان را سوار کردم و رفتیم برای خرید هدیه ...

دایی و زن دایی جان رفتند خانه نو...

مامانم هم مثل من ترجیح میده برای نزدیکانش هدیه بخره تا بخواد پول بزاره...

یه هدیه خوشگل براشون انتخاب کردیم ... منم دوتا ظرف پایه دار قدبلند باریک دَر دار برای شکلاتهای روی میز خریدم...

تو راه برگشت هم بستنی خریدیم و اومدیم خونه

جمعه هم صبح زودتر بیدار شدم و دست به کار شدم یه کیک شکلاتی بینظیر پختم

بعد هم نصفش کردم و یه خامه شکلاتی ریختم بینش... یعنی حرف نداشت

گلدان حسن یوسفی که خراب شده بود را خالی کردم و دوباره حسن یوسف کاشتم

دوباره هم کلی قلمه گل آماده کردم

عصر هم با دوتا فسقلی ها رفتیم تو کوچه دوچرخه سواری




پ ن 1: رافائل عزیزم تولدت مبارک


پ ن 2: من قدیما تولد خیلی از آشناها و اقوام یادم بود و همیشه سروقت براشون تبریک میفرستادم ..

ولی از اول امسال تصمیم گرفتم فقط برای کسایی که دوستشون دارم این کار را انجام بدم و نه برای همه... (منظورم این هست که برای همه دختر عمه و عمو و خاله جانباجی هایی که اصلا تولد من یادشون نیست و من هرسال براشون تبریک میفرستم... اصلا که چی بشه)

و جالب این هست از وقتی این تصمیم را گرفتم دیگه حتی تولد خیلی ها یادم هم نیست


پ ن 3: در عوض برای کسایی که تو زندگیم پررنگ هستند بیشتر پیام های خوب و دلگرم کننده میفرستم


پ ن 4: اظهار نامه مالیاتی منو کشت... کسی هست مرا یاری کند؟


هذیان شبانه

سلام

شبتون ستاره بارون

کی گفته تیلوتیلو بدخواب نمیشه؟

قول دادم سعی کنم در تعطیلی ها بیام بنویسم، حتی کم، حتی با غلط...




من از اون دست آدمهام که با یه موزیک، بایه شعر دلچسب، با یه حرف خوب، بایه حس ناب و خیلی چیزای دیگه مست میشم...

الان دو شبی هست با آهنگ جان منی، حجت اشرف زاده مستم...

دیشب این آهنگ را به چندنفر از بهترینهام که خیلی دوستشون دارم هدیه کردم و امشب باز مست شدم از شنیدنش

پر از حرفم

تنم خسته س، ولی دلم حرف زدن میخواد

با آقای دکتر حرف زدم

گاهی حجم دلتنگیم را قایم میکنم و این دلتنگی داره منو از پا میندازه

شده خیلی زیاد دلتنگ کسی با چیزی باشید و بعدحس کنید دیگه حتی بودنش هم حالتون را خوب نمیکنه؟ الان دچار همون حسم

برای بار چندم باز آهنگ را پلی میکنم و همینطوری که زمزمه میکنم ، یه قسمتهاییش را برای آقای دکتر مینویسم... باز بی تاب تر میشم... به دلتنگی نباید دامن زد، وگرنه اونقدر تو گلوی آدم بزرگ میشه که میتونه آدمو خفه که....

حس میکنم دارم هذیون میگم

ولی پر از حسم

حس های عاشقانه ی زیاد

از رختخواب بیرون اومدم و در تراس را بازکردم و از این بالا به نقطه های روشن شهر خیره شدم... من هنوز پر از حس زندگیم... هنوز پر از خواستنم...پراز بودن...این دلتنگی بزرگ یعنی هنوز خیلی عاشقم.... خیلی عاشق

یه جایی در دوردست بزم شادی برپاست... من صداهارا هرچند گنگ میشنوم...لبخند میزنم... انگار دلم گرم میشه وقتی شادیهای دیگران را میبینم

دوتا گربه توی کوچه دارن سروصدا میکنند، روی نوک پنجه های پام بلند میشم و سرک میکشم، شاید بتونم ببینمشون، اما نمیبینم

به عالمه فکر و حرف تو سرم میچرخه

سعی میکنم نقشه های خوب بکشم برای فردا، برا فرداها

برمیگردم تو آشپزخونه... یک لیوان بزرگ از یخچال آب برمیدارم، چندقطره گلاب بهش اضافه میکنم... یهو یاد یکی از کتابهای کتابخونه می افتم، انگار دلم برای دیدن امضای اول کتاب پر میکشه، میام تو اتاقم، ولی هرچی گشتم کتاب را پیدا نکردم.... یادم نمیاد به کسی داده باشم....

هندزفری را تو گوشم جابجا میکنم و آهنگ را باز پلی میکنم

باید بخوابم ولی این هوس نوشتن و میل به کلمات منو میکشه سمت مداد و دفترم....

دفترم را باز میکنم، یه لیست از دوستها و آشناهایی که باید بهشون در اولین فرصت زنگ‌بزنم و حالشون را بپرسم

یکی دوتا یادداشت ساده دیگه هم برا خودم مینویسم

یهو وسط یادداشتها یه چیزی به ذهنم میرسه، پاورچین میرم تو آشپزخونه، جعبه کیک آماده را میارم بیرون و میزارم روی کابینت...

یک بسته هم ماکارونی فرمی...

بعد گوشه یه کاغذ یه قلب بزرگ میکشم و مینویسم، مامان عزیزم، وقتی بیدارشم میخوام کیک و سالاد ماکارونی درست کنم...

میدونم مامان بعد از اینکه نامه م را ببینه برام مواد را آماده میکنه، خرد میکنه، آب پز میکنه، گردو میشکنه و... آخر دست هم یه قربون صدقه ی کوچولو زیر نامه م مینویسه

باید سعی کنم دراز بکشم و آروم آروم بخوابم... فردا باید روز خوبی بسازم

به گلها رسیدگی کنم

سالاد میوه درست کنم

ژله های رنگی رنگ و لایه لایه تو جام ها بریزم

با مغزبادوم و فندق برم دوچرخه سواری... بازی کنم و بخندم و....



شاید...

سلام

روزتون باحال



روزهای آخر بهار و استقبال از تابستان ...

روزهایی که بیشتر شکل تابستان هستند تا بهار... یعنی درواقع روزهای ملس بهاری تمام شدند و تیلو خواب مونده که تو آخرین نفس های خرداد دنبال بهار میگرده

همچنان عادت دوش صبحگاهی همراه من هست

و حالا دوش های خنک و خنک تر...

خنکای قطهره های آب و رایحه ها و بوهایی که دوستشون دارم

بعد هم مربای توت فرنگی خوشمزه ی مامان

چای لاهیجان

و پدرجان سحرخیزی که همیشه صبح ها زودتر از من بیدار شده و صبحها کلی حرف داریم برای گفتن

حسن یوسف هایی که هفته قبل کاشتم همشون خراب شدند... نباید از همون اول منتقلشون میکردم به تراس... باید میزاشتم جای خنک تر تا یه کمی جون بگیرند...

بازم قلمه حسن یوسف درست کردم و باید این هفته با دقت بیشتری حسن یوسف بکارم

بگونیام هم ریشه داده ... همینطور برگ انجیریهای خوشگلم...

ولی میخوام فعلا همینجا توی آب نگهشون دارم

امروز باید همت کنم و برم سراغ اظهار نامه مالیاتی...



پ ن 1: یادآوری یک خاطره ی دور ذهنم را آشفته کرده... خاطره بدی نیست

پ ن 2: وقتی اعتماد شماها به خودم را میبینم ناخودآگاه لبخند میزنم

پ ن 3: از میان اون همه دوست که دیروز اسم بردیم فقط سه نفرشون جواب دادند... امیدوارم بقیه هرجا هستند شاد و سلامت باشند

پ ن 4: دارم نقشه یه تغییر دکوراسیون اساسی تو دفتر را میکشم... ولی دست تنها امکان پذیر نیست

پ ن 5: ملون و گرمک را با هم قاطی میکنم و خیلی ریز عین سالاد خرد میکنم... دقیقا عطر و مزه بهشت را میشه ازش حس کرد

پ ن 6: تا پام را میزارم توی دفتر دانه های شربتی را میریزم تو لیوان و چشم به راه میشم تا حسابی دلبر بشن...

پ ن7: آقای دوره گرد تو کوچه داره ماهی میفروشه...

پ ن 8: آهای تنها کسی که بیشتر پست های مرا لایک میکنی... ازت متشکرم

هو الرزاق

سلام

روزتون پرنور و روشن

دلتون هم گرم و نورانی


از صبح که اومدم دفتر درگیر قصه ی شبکه هستم

سیستمم و مودم و دوتا دستگاه چاپ شبکه هستند... و امروز صبح یک ماجرای بیخودی داشتم باهاشون

هیچ جوره راه نمیومدند ، بدون وجود هیچگونه عیب و اشکال

خلاصه که کفرم را بالا آورد و یهو بدون اینکه من کاری خاصی بکنم وقتی مستاصل و دست به کمر ایستاده بودم که ببینم چه کار باید بکنم خود به خود راه افتاد!!!!!



دیروز دختر همسایه را تو کوچه دیدم وحال احوال کردم

گفت مامانم چند روزی هست مریض هستند...

منم دیشب که بابا یه عالمه فلفل دلمه ای از باغچه آورده بودند سهم خانم همسایه را جدا کردم

الان توی دفترم پر از عطر فلفل دلمه ای هست


آقای دکتر تازگی از بس بهش غر زدم هرازگاهی پیام های منو با یک کلمه جواب میده...

یعنی کشته مرده اون تک کلمه های زوریش هستم


مغزبادوم بهم گیر داده که تو مدتهاست خونه ما نیومدی

راست میگه... کلا همیشه اونا میان ...

حالا چند روزه که روزی چند بار زنگ میزنه و میگه : کی میای؟؟؟؟؟

قربون اون محبت بچه گانه ت بشم...


دارم ریزریز گوشه کنارهای دفتر را خونه تکونی میکنم...

من باید یک لیست بلند و بالا و فشرده تهیه کنم و تقریبا 2 ماه بیشتر فرصت ندارم تا خودم را برای شلوغیها آماده کنم


پ ن 1: نل عزیز، دلتنگت هستم ، نمیخوای وبلاگت را باز کنی؟

پ ن 2: آقای پدر چرا دوباره رفتی؟ باز برمیگردی؟

پ ن 3: ناهید خانم نمیخوای خبری از خودت بهمون بدی؟ دیگه وبلاگت را به روز نمیکنی؟

پ ن 4: آقا مهرداد - داستان یک فروشگاه - دیگه وبلاگ نمینویسی؟

پ ن 5: خانم شکیبا- انگشتر عقیق- دیگه وبلاگ نمینویسی؟

پ ن 6: خانم آناهیتا چرا یهو بی خبر وبلاگ را رها کردی و رفتی؟

پ ن 7: روشن جان چرا دیگه تند تند برامون به حرف نمیزنی؟

پ ن 8: خانومی - میل به نوشتن- لی لا... گل بانو چرا یهو رفتی؟

پ ن 9: آقای فرهاد از تعطیلی وبلاگت خیلی ناراحت شدم

پ ن 10: آقای بهزاد کاش وبلاگ نویسی را تعطیل نمیکردی

پ ن 11: نسترن و هدی عزیز... کاش شما هم وبلاگ داشتین

پ ن 12: خانم مخمور دلم میخواد بیشتر و بیشتر باهات آشنا بشم و حرف بزنم... باید چیکار کنم

پ ن 13: خانم سلام آیا هنوز هم اینجا را میخونی؟

پ ن 14: لیلی عزیز... چند نفر با اسم لیلی برای من کامنت میزارن که هیچکدوم هم آدرس وبلاگ ندارن ولی لحنشون با هم فرق داره ... کاش یه طوری بشه تشخیص بدیم

...

چه فرقی میکنه چند شنبه... وقتی تو نیستی؟

سلام

روزتون شیرین ... روزتون با طعم مربای توت فرنگی ... اونم مامان پز

روزگارتون همیشه خوش



چند تا پرتقال تو یخچال مونده بود... منم یکی را برش زدم و ریختم داخل پارچ

یه کم عسل و ...

زندگی همین لحظه های کوچولوکوچولو هست ... اگه بخوایم از دستش بدیم خیلی ساده از دست میره... اگه بخوایم نگهش داریم ... خیلی ساده جاودانه میشه

لحظه ها هستند که زندگی را میسازن

یک لحظه غفلت..

یک لحظه دقت...

حواسمون به آدمها و دلشون باشه



یک برش از زندگی

دارم در دفتر را باز میکنم که چشمم میفته به  پیرمردی که داره عبور میکنه

یه لحظه نگاهمون با هم تلاقی میکنه... میگه : دخترم میشه به من یه لیوان آب بدی...

میگم : بله بفرمایید داخل...میگه نه همینجا لب جدول میشینم

رفتم یه لیوان آب خنک برداشتم و اومدم ... دیدم خانمش هم بهش رسیده و نشسته کنارش و داره لبخند میزنه

یه پلاستیک پر از دارو درآورده بودند و با کمک هم داشتند داروها پیدا میکردند

لیوان آب را دادم دستشون...

وقتی میخواستند برن لیوان را دادن دستم با یه شکلات...



آقای همسایه از دهاتشون برام یه مدل نون محلی آورده...

پیرمرد نازنینی که با ذوق برام تعریف کرد که این نون محلی شون هست و از ترکیباتش برام گفت

یادم رفت ازش بپرسم ...کجا؟؟؟ اسم نون را هم گفت ولی من یادم رفت

ولی عطر و طعم بینظیر نون الان زیر دندونم هست و لبخند بزرگی که از این محبت نصیبم شده

برش بعدی


دیروز پسر جوانی آمده بود برای پرینت گرفتن

وقتی کارش تمام میشه با خجالت یه 5000 تومانی گذاشت روی میز

گفت: چقدر شد... گفتم: 15هزارتومان

گفت: من فعلا فقط همین را دارم

گفتم اشکالی نداره بعدا بیار

گفت : فامیلم ... است

با یه لبخند بهش گفتم: به سلامت

صبح که داشتم در را باز میکردم دیدم زیر قفل یک ده هزارتومانی گذاشته با یه کاغذ کوچولو که روش همون فامیل را نوشته...


شماها فکر میکنید زندگی چیه؟

یعنی زندگی اون عکسهای پر زرق و برق تو اینستاگرام هست؟

زندگی اون میزها و سفره های آنچنانی ... اون سفرهای پر هزینه... اون ماشینها... اون لباسها... اون عینکها...

به نظر من زندگی مجموعه ی لحظه های ناب هست

لحظه هایی که قلبمون تند تند میزنه

لحظه هایی که لبخندمون ناخودآگاه پررنگ میشه

لحظه هایی که یهو هیجان زده میشیم و باورلحظه برامون سخت میشه

لحظه های زندگیتون را به زیباترین شکل ممکن بسازید...



پ ن 1: من دلتنگم ... مدت دوری زیاد شده ... ولی به جای غصه خوردن دارم تلاش میکنم حس عاشقانه ی بهتری منتقل کنم به آقای دکتر

پ ن 2: آقای دکتر هم دلتنگ هست... اینو از ابراز علاقه های عجیب غریبش که ازش خیلی بعید هست میفهمم

پ ن 3: این هفته هم خبری از قرار عاشقانه نیست... دیشب آب پاکی را ریخت روی دستم

پ ن 4: فندق کوچولو از پشت تلفن صدای منو میشنوه و میخنده

پ ن 5: مغزبادوم دیروز هزار بار زنگ زد و به من غر زد که حوصلش سر رفته

پ ن 6: مخابرات طرح های مسخره برای اینترنت میزاره و بعد معلوم نیست چطوری کل حجم اینترنت را به فنا میده... هیچ پاسخگویی هم وجود نداره

عذرخواهی بابت تاخیر

سلام

هرروزتون پر از آرامش


من مثل هرروز میخواستم تا قبل از ظهر پست امروز را بنویسم

البته که خیلی خیلی شلوغ بودم... ولی این شلوغی مانع نمیشه که یه پست ننویسم... اونم وقتی میدونم خیلی هاتون بهم سر میزنید

اما...

صفحه را باز کردم و دوتا کلمه نوشتم که یهو دیدم صدای داد و هوار از توی کوچه بلند شد

بعدش هم صدای بوق ممتد

و یه هیاهوی واقعی... ترافیک کوچه را گرفت

در چشم بهم زدنی همه چیز بهم ریخته بود

تا من برسم دم در...

دوتا مرد گلاویز شده بودند و داشتن با تمام قدرت هم را میزدند...

اصلا از دیدن این صحنه جوری ترسیدم که قلبم داشت از دهنم میومد بیرون

تا تمام قدرت مشت میکوبیدند به صورت هم و هم دیگه را به سمت جدولهای کنار گذر پرتاب میکردند

خیلی صحنه ی ترسناکی بود

در یک نگاه فهیمدم که ماشین را وسط راه رها کردند و با هم گلاویز شدند و این باعث راه بندان هم شده بود

دوتا از همسایه ها سعی میکردند که این دو نفر را جدا کنند ولی بی فایده بود.... به همسایه ها هم مشت میزدند

بالاخره با تلاش چند نفر این دوتا از هم جدا شدند

بعد از چند لحظه یکی از دوتا مرد بلند شد یک هزارتومنی از توی جیبش درآورد پرت کرد به طرف اون یکی

و اون یکی هم سریع پول را برداشت و از جاش بلند شد

من که هاج و واج مونده بودم

همسایه داد میزد: احمق ها یعنی برای هزارتومن... ؟؟؟؟؟ هر دوشون را رها کرد و رفت

و جالب اینکه اون دوتا دوباره افتادند به جون هم دیگه...

وقتی سر و صورت هر دوتاشون خونی شده بود و دکمه های لباس یکی کاملا پاره از هم جداشدند

و شروع کردند بلند بلند به فحش دادن و تعریف ماجرا

یکی راننده تاکسی بود ... اون یکی مسافر... راننده معتقد بود کرایه میشه 4000 تومان و مسافر معتقد بود 3000 تومان....

و اینگونه بود که برای هزارتومان....!!!!؟؟؟؟


و باروتون نمیشه که زمان زیادی من کلا خشک شده بودم... اصلا دیگه نمیتونستم بنویسم... یادم رفت امروز اصلا چی میخواستم بگم





پ ن 1: مغزبادوم دنبال یه برنامه شاد برای پنجشنبه س و من به یه قرار عاشقانه امیدوارم....

دلم در تب و تاب هست که یعنی چی میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟


پ ن 2: هیجان زده ام....


شنبه ای تازه تر

سلام

صبح تون شاداب و پر انرژی

بعد از یه عالمه تعطیلی با حال خوب و دلتنگ برای همه ی دوستای خوبم اومدم


اول بگم از خرید که هیچی نخریدم

فقط برای فندق و مغزبادوم کفش تابستونه خریدم

روز اول تعطیلات را به تمیز کاری و درست کردن یه سری خوشمزه جات گذروندم

روز بعدش که عید بود و یه عالمه برو و بیا و مهمان داشتیم

یادتونه براتون تعریف کردم که برای عید به هرکسی که میومد قلمه های گل میدادم و این کلی همه را خوشحال میکرد؟

دخترعمه ها و پسرعمه ها دوباره ازم قلمه گل خواستند...

و من به هرکدوم قلمه های گل دادم

قلمه بگونیا و حسن یوسف و یک مدل پیچک که نمیدونم اسمش چیه و پتوس و برگ انجیری آماده داشتم

من روی تمام میزها و عسلی ها قلمه گل نگهداری میکنم... یه کمی وقت گیر هست چون دائم باید آبشون را عوض کنیم ولی بهم حس خوب میده...

روز بعد از عید باز به تمیزکاری و استراحت گذشت

با پدرجان و مادرجان رفتیم باغچه...

یه عالمه شوید خریده بودند برای خشک کردن...

یه سه پایه چوبی خیلی خوشگل داریم که مخصوص از درخت بالا رفتن هست ... از درخت توت بالا رفتم و یه دل سیر توت خوردم ... جاتون خالی

یادتون هست که براتون تعریف کردم که پدرجان روی یک پایه توت چندین مدل توت پیوند زدند؟؟

روز بعدش با مغزبادوم بودم ... کاردستی خوشگل چوبی درست کردم ... تکه های چوب داشتم و مغزبادوم هم یه عالمه هم چوب بستنی جمع کرده بود

یک کلبه ی خوشگل درست کردم و گذاشتیم توی راه پله ها کنار گلدونها...

روز آخر تعطیلی دوتا فسقلی را حمام کردم

بعدازظهر هم رفتیم بیرون و یه دوری زدیم

خلاصه که نه کتاب خوندم... نه فیلم دیدم... نه هیچکدوم از برنامه هایی که ریخته بودم را پیگیری کردم... اما تعطیلات خوبی بود


پ ن 1: دقیقا روز عید بعد از رفتن مهمانها... نزدیک غروب... رفتم آشپزخانه که کاری انجام بدم

و بی هوا سرم را کوبیدم به یه قسمت تیز کابینت... برق از سرم پرید و چند لحظه ای نفهیمدم چی شد ...

بعد هم پیشونیم زخمی شد... خیلی خدا بهم رحم کرد که چشمم آسیب ندید


پ ن 2: با آقای دکتر روزهای سختی را تجربه کردیم


پ ن 3: وقتی رفتیم خرید متوجه شدم کارت بانکیم (کارت اصلیم) غیرفعال شده... تقریبا همه چیز کوفتم شد


پ ن 4: یک سری ماجراها با خاله ها پیش اومده که روابطمون را کمی تیره کرده...

کاش یاد بگیریم ملاحظه رفتارهامون را بکنیم


پ ن 5: اونقدر حرف برای گفتن دارم که باورتون نمیشه

تولد عشق مون

از صبح دلتنگ آقای دکتر هستم

البته نه اینکه با هم حرف نزده باشیم ... نه ... اول صبح بهم پیام داده بودند... نیم ساعت بعدش بهم زنگ زدند

نزدیک ظهر باز تلفنی حالم را پرسیدند

قبل از بیرون رفتن تلفن زدم و اطلاع دادم

وقتی برگشتم باز اطلاع دادم

بعدازظهر بهم زنگ زدند...

اما امروز یه جور خاصی دلتنگش بودم ... دلم میخواست مثل روزهای اول آشناییمون باهم حرف بزنیم... از در و دیوار و آسمون... از هوا ... از زندگی

چندین بار پیام نوشتم و پاک کردم و باز گوشی را گذاشتم روی میز

بعد به فکر فرو رفتم ... از کی من ملاحظه کار شدم

مگه من بی پروا براش پیام نمی نوشتم؟

مگه من بی پروا بهش ابزار عشق نمیکردم؟

چرا تازگی یه کم دارم ملاحظه میکنم؟

ملاحظه میکنم این ساعت کار داره... این ساعت جلسه داره... این ساعت سرش شلوغه... این ساعت خوابه... این ساعت دارم غذا میخوره ...

مگه کدوم این کارهای اونقدر مهم هستند که به خاطر عشق ورزیدن نشه ازشون گذشت....؟

مگه من همون آدمی نیستم که ساعت 3 صبح بیدار میشدم و بی پروا گوشی را بر میداشتم و زنگ میزدم و تا دمیدن طلوع یه نفس حرف میزدیم؟

مگه اون همون آدمی نیست که حتی با صدای خواب آلودم نمیگفت از خواب بیدارم کردی؟

این ملاحظه کاری برای چیه؟؟؟؟

میدونم از سر دوست داشتن حاضر نیستم اذیت بشه... ولی اینکه برای پیام نوشتن و ابراز عشق هم دست و دلم بلرزه دیگه جوابی نداره...

عشق عین یه پرنده ی کوچک نیاز به نگهداری و مراقبت داره... من باید از عشقم مراقبت کنم



این روزها ، سالگرد روزهای آشناییمون هست ...

روزهایی که ساعتها حرف میزدیم و حرفهامون تمام نمیشد

وقتی آشنا شدیم بدون وقفه حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم ...

انگار هردومون لبریز کلمه شده بودیم

اولش من بلد نبودم حرف بزنم... فقط گوش میدادم ... ولی آروم آروم شروع کردم به حرف زدن

و بعد حرفهامون تمام نمیشد...

روز و شب و صبح و غروب هم نداشت... حرف بود و حرف بود و حرف

اولش حتی حاضر نبودیم هم را ببینیم ... فقط حرف داشتیم....

نه من میخواستم ... نه ایشون... دیداری در کار نبود... فقط حرف


باید گوشیم را بردارم و کلی پیام بنویسم

پیامهایی که حتی تکراری ، خواندنی هستند

همونطور که گاهی پیام های تکراری آقای دکتر منو به آسمون میرسونه

مادوتا راه سختی را انتخاب کردیم، ولی انتخاب خودمون بود... ناراضی هم نیستیم

شاید هیچوقت نتونستیم دوشادوش هم به راحتی و بدون دلهره قدم بزنیم....ولی هزاران بار برای غم و شادی هم شانه ی امن بودیم

برای هر تصمیم مهمی... برای هر راه جدیدی... برای هر لحظه ی نابی... کنار هم بودیم... همدل هم بودیم... همراه هم بودیم

برای هم پر شدیم برای پرواز... سعی خودمون را کردیم که زنجیر نشیم به پای هم

سعی کردیم هم دیگه را باور کنیم... به هم اعتماد کنیم

اگه لغزشی بود چشم پوشی هم بود

اگه سختی بود آسونی هم بود

اگه دردی بود درمانی هم بود

گذشت کردیم... فداکاری کردیم... خیلی چیزها یاد گرفتیم... خیلی چیزها زندگی بهمون یاد داد

برای بدست آوردن چیزی از چیز دیگری گذشتیم... بهای زندگی را پرداختیم

بهای تجربه را پرداختیم

بهای جوانی را دادیم

مثل دوتا نهال کنار هم قد کشیدیم....

شاید ریشه هامون توی خاک به هم نرسید...

اما سرشاخه هامون توی آسمون به هم پیوند خورده

ما با هم خیلی تفاوت داشتیم و داریم و این رابطمون را زیباتر کرده...

به جای اینکه شبیه به هم بشیم ، مکمل هم شدیم

به جای اینکه از روی هم کپی بشیم ، از روی هم الگو برداشتیم

هیچوقت سد راه هم نشدیم... عوضش با هم سد شدیم جلوی ناملایمات

من کنار آقای دکتر فهمیدم زن بودن چه لذتی داره... چقدر شیرینه... چقدر دلپذیره...

تنها جایی که خودم هستم کنار ایشون هست ... کنارش آرامش دارم ...

تنها کسی که وقتی باهاش حرف میزنم انگار دارم برای خودم نجوا میکنم و نیاز به هیچ سانسور و ملاحظه ای ندارم ...

و البته که من کنار آقای دکتر بزرگ و بزرگتر شدم ... چیزیاد گرفتم... درس پس دادم

همیشه باید در جای درست قرار بگیری تا بتونی به رشد و بالندگی ای که شایسته ش هستی برسی و من خیلی از قدمهای بلند زندگیم را با آرامشی که از آقای دکتر گرفتم برداشتم ...

من خانواده ی خوب و بینظیری دارم... اما وجود آقای دکتر در زندگی من تاثیر چشمگیری داشته

هر آدمی از یه جایی به بعد نیاز به یک همدل ، نیاز به یک همراه ... نیاز به یک بال پرواز داره....

خانواده ی من پشتیبان ، مهربان ، همدل، قابل اعتماد و مشوق من بوده و هستند...

مدتهاست که در احساسات من آقای دکتر هم یکی از اعضای خانواده م هستند...


من نمیدونم خداوند بزرگ برای ما چی مقدر کرده ... اما امیدوارم بهترینها در تقدیرمون نوشته شده باشه

من از خداوند خواستم که بهترینها را برامون مقدر کنه نه اون چیزی که من یا دیگران فکر میکنیم بهتر هست....

وقتی چیزی را به خدا بسپاری و توکل و اعتماد کنی... مطمئنا بهترینها در انتظارت خواهد بود...




پ ن 1: چندین بار وسط نوشتن مطلب مجبور شدم که برم و کاری انجام بدم و برگردم... اگه از هم گسیخته شده به همین دلیل هست

پ ن 2: این مطلب را فقط نوشتم و فرصت برای ویرایش ندارم ... اگه فعلی... فاعلی ... جمله ای ... غلط هست ببخشید

پ ن 3: از یه جایی به بعد رنگ و شکل و عطر دوست داشتن عوض میشه ... امیدوارم عاشقی را تا همیشه ادامه بدید

معجزه ها نزدیکند

سلام

روزتون شیرین و گوارا


افطاری ها با حال خوب را قدر بدونید...

نون و پنیر و سبزی های خوشمزه را

شربتهای گوارا را

و حتی زولبیا بامیه را ... به من توصیه نکنید که زولبیا بامیه نخور که من خودم یه استایل کامل سالم خواری دارم ولی زولبیا بامیه را میخورم


از بس عطش و گرما بهم اثر کرده بود رفتم سروقت کابینت عرقیجات

آخرین جرعه کاسنی و شاتره را قاطی کردم و یه قاشق هم عسل و تخم شربتی

اصولاً گلاب را هم خیلی دوست دارم

دیدم کل گنجینه عرقیجات به تهش رسیده ... این شد که اسم این سه تا دوست خوشبو را اول لیست خرید نوشتم ...

به مامان گفتم اگه چیزی میخواین به لیست اضافه کنید تا فردا برم به کوچولو خرید


برای خواهر نوشتم دلم یه مانتوی لیمویی گشاد میخواد که زیرش یه بلوزشلوار نسکافه ای بپوشم با یه شال نارنجی...

گفت : یا خدا ... انشاله که گیرت نیاد

گفتم : به من اعتماد کن

گفت: شرمنده عزیزدلم

تست کردم ... همین پیام را برای آقای دکتر فرستادم

گفت: به به ... چه شاد و بهاری... مبارکت باشه... به حرف دلت گوش کن... فقط لطفاً تو خریدن دقت کن که مانتو تنگ نباشه و بلوز کوتاه نباشه...

من نباید چشمام قلب قلبی بشه از داشتنتش

فردا اگه دیدید من نیومدم خبر داشته باشین که رفتم خرید... میخوام برای عید فطر یه تیپ تازه بزنم... البته اگه گیرم بیاد

من کلا خیلی راحت خرید میکنم... برای مامان و خواهرا و فسقلیا... ولی نوبت خودم که میشه هیچی را دوست ندارم

همیشه همه از خریدای خوبم تعریف میکنند و سلیقه م را دوست دارند (حتما بهم لطف دارند)

اما برای خودم خیلی سخت چیز میخرم... انگار هیچی باب سلیقه ی من نیست

بخصوص خرید مانتو که کلا خیلی خیلی برام سخت شده تازگی ها




پ ن 1: یکی از دلایلی که امروز دیر پست نوشتم ، خوندن پست دوستی بود که اشکم را در آورد و مدتی ذهنم را درگیرکرد

پ ن 2: زندگی دقیقا دو رو داره.. همونوقتی که میشه بد دید میشه خوب هم دید... یه کم تمرین کنید

پ ن 3: نانوایی نزدیک دفتر دوباره راه اندازی شده و عطر نان تازه منو به مزرعه های گندم میبره

پ ن 4: این پدربزرگهای دوست داشتنی که دست نوه هاشون را میگیرن و تو سایه آروم آروم و پا به پای کوچولوها راه میرن ، دل منو میبرن

پ ن 5: کاش یاد بگیریم در کنار هم آروم زندگی کنیم... اینهمه تنش و آزار ؟؟؟؟

پ ن 6: دوستای مجازی... از بودنتون به خودم میبالم و به خاطر داشتنتون شکر گذار پروردگارم هستم


شنبه خردادی

سلام

روزتون بهار

بهار داره ته میکشه

این جرعه های آخر را بیشتر مزمزه کنید... هرچند خرداد همیشه میره به استقبال تابستان و بیشتر حال تابستانی داره تا بهاری

این روزهای آخر ماه رمضان را هم بیشتر مزمزه کنید... حال سحر و افطار را ... حال دعا و مناجات ... حال خوش لحظه های اجابت را

پنجشنبه و جمعه را هم استراحت کردم و هم به کارهای متفرقه رسیدگی کردم

هم خوش گذروندم ... هم عبادت کردم ... هم کلی کمک مامان و بابا کردم

برای باکس های سبزی پشت بام سایه بان درست کردیم

کلی قلمه ی تازه از گلهای تراس گرفتم و قلمه های ریشه دار را توی خاک گذاشتم

خوشمزه های خوش رنگ درست کردم

کیک درست کردم و اصلا مثل همیشه عالی از آب در نیومد... خیلی هم بد شد... ولی بازم عطر کیک سیب پیچید تو خونه

کمدم را مرتب کردم

پرده ی اتاق مامان را خودم دوخته بودم و یه اشکالی داشت باز کردم و درستش کردم و دوباره نصب کردم

با یک دوست قدیمی گپ زدم

به یک دوست تازه کلی ایده ی تازه دادم

از دست خاله کلی حرص خوردم

خیالبافی کردم

جز های قرآنم را یکی یکی جلو بردم

دعاهای مفاتیحم را کوچولوکوچولو زمزمه کردم

با پدرجان دوچرخه ی مغزبادوم را سرویس کردیم و دوساعتی نشستیم تو کوچه تا بتونه دوچرخه سواری کنه

با فندوقک شیرین کلی بازی کردم

با آقای دکتر تلفنی حرف زدم و کلی بهم دیگه غر زدیم و کلی عاشق تر شدیم و کلی برای هم نقشه کشیدیم

یه قرار خرید خواهرانه برای دوشنبه برنامه ریزی کردیم

و کلی کارهای کوچولوی حال خوب کن دیگه... 




پ ن 1: مشکلات و غصه ها هستند... نمیشه بیخیالشون شد ... ولی میشه خیلی هم سخت نگرفت

پ ن 2: پدرجان به لطف پروردگار و دعاهای شما دوستای خوبم ، از شر گرفتگی رها شدند و حالشون خیلی خیلی بهتره

پ ن 3: مامان جان خیلی پاشون بهتره و همه چیز رو به بهبود هست ، فقط باید میرفتیم استخر که من اصلا براش وقت نداشتم

پ ن 4: مشکلات مالی میگذرن... مراقب حال دلمون باشیم

پ ن 5: دلم مسافرت میخواد

بسته های کاغذ

سلام

روزتون با طعم بستنی

از صبح نمیدونم چرا اینهمه دلم بستنی میخواد


طاعات و عباداتتون قبول

امیدوارم شب قدر پرباری را سپری کرده باشین و بهترینها برای خودتون و عزیزانتون مقدر شده باشه

من و پدر جان باید از صبح زود میرفتیم دنبال کاغذ

حالا صبح زود من با صبح زود بقیه فرق داره ... بماند

قرار شد امروز با ماشین پدر بریم که کمتر اذیت بشیم

راه افتادیم و چند دقیقه نگذشته بود که پدر گفتند که حالم اصلا خوب نیست... منم نزدیک بیمارستان خانواده بودیم سریع گفتم بریم بیمارستان

فشارشون را گرفتند و پایین بود

من میفهمیدم که قندشون هم پایین هست

و البته که بخاطر قرصی بود که به خاطر گرفتگی عضله دارند مصرف میکنند

دکتر پیشنهاد بستری و مراقبت یکی دوساعته داد ولی پدرجان قبول نکردند...

اومدیم بیرون و قرار شد من رانندگی کنم... با ماشین پدر راحت نیستم ولی چاره ای نبود

خلاصه پیش به سوی جایی که باید کاغذها را تحویل میگرفتیم ... حالا به قول اونها کارخونه

کاغذها را تحویل گرفتم و اومدم دیدم آقای نگهبان بابا را از ماشین پیاده کرده و براشون بیسکویت و آب آورده و دارن دست و صورتشون را میشورن

تشکر کردم و بابا را سوار کردم و راه افتادیم

توی راه کیک و شیرکاکائو و رانی خریدم برای پدرجان و احساس کردم کم کم دارن بهتر میشن

رسیدیم دفتر و حال پدرجان بهتر بود و ایشون رفتن به سوی خانه...

اون قضیه گرفتگی خیلی طولانی شد ولی خدا را شکر از دیشب یهو برطرف شده...


پ ن 1: چقدر ساده و با بی دقتی ، مالمون را با مال کسانی مخلوط میکنیم که هیچوقت دیگه ازمون راضی نمیشن

چرا مراقب نمیکنی... مگه چند تا وسیله ی به درد نخور چقدر ارزش داره؟؟؟؟؟؟

تازه از اون بدتر کسی هست که مال خودش را با مال دیگران قاطی میکنه برای اینکه وسایل یکی دیگه را ببخشه به یکی دیگه....

حضرت علی گفتند: بدبخترین مردم کسی هست که آخرت خودش را به خاطر دنیای دیگران خراب میکنه....


پ ن 2: داداش و زن داداش هم دیشب مراسم احیا داشتند


پ ن 3: این روزها صرفه جویی هم نمیشه کرد

آقای دکتر اومدن یه کار تعمیراتی را به طور موقت و سرهم بندی درست کنند

کلا یه خرج هنگفت افتاد روی دستشون


پ ن 4: بعد از مدتها شله زرد نذری خوردم... همش یاد مامان بزرگ خدا بیامرزم و شله زردهاش بودم....


پ ن 5: همه عروسکهام را از انباری در آوردم و ریختم تو ماشین لباسشویی

میخوام اتاقم را رنگی رنگی کنم که کوچولوها بیشتر کیف کنند

تازه یه عالمه کاغذهای رنگی باطله هم گذاشتم کنار که با مغزبادوم کاردستی های خوشگل درست کنیم و نصب کنیم جایی که با باد پنجره برامون برقصن و قر بدن


روزه داری سخت

سلام

روزتون شاد و پر انرژی


قضیه نایاب شدن کاغذ و سهیمه بندی و این حرفا را که شنیدید

منم از این قصه مستثنی نیستم

این که امروز صبح پدرجان فرمودند بریم دنبال کاغذ، اتحادیه بهمون برگه سهمیه میده...

پدرجان نظرشون این بود که با اسنپ بریم ولی من گفتم چون پدرجان هنوز درد گرفتگی کمر و شانه را داشتند با ماشین من بریم راحت تریم

تازه احتمالا باید چند جا سربزنیم و اسیر میشیم

خلاصه از این ور شهر رفتیم اونور شهر برای اتحادیه... به زور حق عضویت یک سال جلوتر را ازمون گرفتند و بعد بهمون معرفی نامه دادند

دوتا معرفی نامه یکی برای 5 کارتن امروز ... یکی 10 کارتن فردا

تو این آفتاب سوزان و هوای خیلی گرم و زبان روزه راهی یه سمت دیگه شهر شدیم برای کاغذ

یکساعتی تو صف موندیم

بعد کاغذ را گرفتیم و تو آفتاب سوزان راهی شدیم

من واقعا دیگه داشتم میمردم

با پدر رفتیم دفتر کاغذها را گذاشتیم و اندازه یک وانت وسیله که باید از دفتر میبردیم خونه را جمع کردیم

رسماً داشتم از تشنگی و گرما له له میزدم

پدرهم حال خوشی نداشتند دیگه

سرراه رفتیم نانوایی

بعدم میوه فروشی

اونقدر حال نداشتم که با وجود علاقه وافر به میوه فروشی حتی پیاده هم نشدم از ماشین

رسیدیم خونه و ماشین را خالی کردیم و وسایل را به انباریهای خودشون منتقل کردیم

خودمو رسوندم به حمام

صندلی را گذاشتم ... دوش را تنظیم کردم روی کمترین مقدار آب و دما روی سردترین حالت

نشستم زیر آب یخ.... چند دقیقه بعد حس کردم دارم بهتر میشم

برای انجام کاری باید بر میگشتم دفتر

الانم کار مورد نظر را انجام دادم ولی واقعا دیگه هیچ نایی ندارم...



پ ن 1: شب قدر به یاد تک تک تون بودم


پ ن 2: دیروز سحر خواب موندم و روزه بی سحری خیلی بهم فشار آورد


پ ن 3: دیشب بعد از مدتها یک دل سیر با آقای دکتر حرف زدیم و یک عاشقانه غلیظ را تجربه کردیم


پ ن 4: داره ماه رمضون بهم خیلی سخت میگذره با وجود تمام مراقبتها... تمام عشق بازیها.. تمام شوق و هیجانها


پ ن 5: احتمالا فردا هم نتونم بیام و بنویسم

عجله های خردادی

سلام

روزتون به خنکای نسیم صبح


خرداد همیشه برای من خیلی ماه پرعجله و شتابی هست

من بیشترین ارتباط کاریم با مدارس هست و خرداد ماه جمع بندی مدارس... برای همین شلوغ و پر ازدحامم... البته به نسبت ماهها دیگه درآمد خیلی کمی دارم

اومدم تندتند و تیتروار یه چیزایی بگم و برم


پدرجان دیروز با تشخیص دکتر ارتوپد که گرفتگی عضله تشخیص داده بودند، آمپول زدند

ولی دیشب دوباره خیلی زیاد درد داشتند و با اینکه همه پمادها و داروهایی که داده بودند را مصرف کردند، اثر خاصی نداشت

و صبح ساعت 6 از درد مجبور شدند برای تزریق آمپول دوم برن کلینیک

امیدوارم امروز بهتر باشند



مغزبادوم هنوز در ابتدای راه تعطیلی حوصله ش سر رفته و روزی هزار بار به من زنگ میزنه



امروز از قسمت توزیع کاغذ سهمیه بهم زنگ زدند و گفتند بعد از اینهمه وقت نوبتم شده

منم پیک گرفتم که بره و برام کاغذ را تحویل بگیره

گفته بودند حتما نیاز به کارت عابر بانک هست و پول نقد قبول نمیکنند و من عابربانک و رمزم را دادم به آقای پیک....

امیدوارم از اعتمادم پیشمان نشم



پ ن 1: آقای دکتر بعد از تعیین روز قرار عاشقانه کلا بیخیال من شده ... انگار خیالش راحت شده

بهش میگم صبح من شروع نمیشه تا تو زنگ نزنی... میگه لطفا این قرتی بازیا را بزار برای بعد از ماه رمضان.....


پ ن 2: اونقدر در هم برهم شده کارهام که از صبح میخوام این پست را کامل کنم نمیشه

پس همینجا تمومش میکنم اگه شد دوباره میام مینویسم....





اول هفته خردادی

سلام

روزتون شاد


من همیشه شنبه ها دلم یه عالمه خواب میخواد

دیگه امروز که جای خود داره

پنجشنبه حسابی کمبود خوابم را جبران کردم ... بعد از سحر خوابیدم و تا ساعت 10 صبح از جام تکون نخوردم

10 هم پاشدم و دوتا تلفن زدم و دوباره برگشتم تو رختخواب و تا ساعت 4 بعدازظهر خوابیدم... والا خودم متعجب شدم

4 بیدار شدم و دیدم مامان و بابا دارن باقالی تمیز میکنند... چه کار سختی... از همون موقع مشغول شدم و تا 12 شب هم دستمون بند شد...

وسطاش فقط نماز خوندم و افطار کردم و چای و میوه و آب خوردم

جمعه صبح پرانرژی بیدار شدم ... یه دستی به سر و روی خونه کشیدم

تراس را مرتب کردم ... خاک دوتا گلدون را با پدرجان عوض کردیم

بعدم که مغزبادوم و فندوق از راه رسیدند و دیگه نگم براتون که کلا چشمام قلب قلبی بود

بعدازظهرهم یه سری زدیم خونه خاله جان و کمی خرید خرده ریز از کوثر و برگشتیم خونه

افطار و شب زنده داریهای شب قدر... هرچند برای شب زنده داری دیشب خیلی خواب آلود بودم و خیلی کم و کوچولو احیا گرفتم

تا جایی که حافظه م یاری کردم همتون را یاد کردم و از اونایی که به یادم بودند بی نهایت سپاسگزارم




پ ن 1: یک دوستی دارم ، کلا هر وقت کار داره یاد من میفته

یعنی محاله پیام بده و یه کاری نداشته باشه

حالا نه کار غیرممکن و سخت و طاقت فرسا... ولی بهرحال کار داره که یاد من میفته


پ ن 2: تازگی حسادتهای مغزبادوم به فندوق را حس میکنم... هرچند ما سعی میکنیم رفتارمون درست باشه...


پ ن 3: پدرجان صبح با یه کمردرد شدید بیدار شدند، چند روز بود تو کتفشون درد میکرد... رفتند پیش یکی از این شکسته بندهاو ماساژ ... ولی امروز خیلی درد داشتند و فرستادمشون برن کلینیک... الان دل نگرانم


پ ن 4: یکی بی نام و نشان برام مسیج زده و آدرسی که باید این روزها به دنبالش بگردم ، را بهم داده ...

مثلا فرض کنید آدرس یک بدهکار به من که خودش را سالهاست پنهان میکنه

من باید ازش متشکرم باشم، اما حس میکنم چقدر کینه و نفرت بین آدمها زیاد شده

اینطوری ازش انتقام گرفته؟؟؟؟؟


پ ن 5: دیشب یه یکی از لایه های پنهان اخلاقم که اصلا خوب نیست پی بردم

تصمیم گرفتم تا سال بعد شب قدر، این اخلاق را عوض کنم و حتما حتما این رذیلت اخلاقی به فضیلت تبدیل بشه


پ ن 6: احساس کردم خیلی درهم و پراکنده نوشتم: ازتون معذرت میخوام