روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

با گوشی مینویسم

سلام

شب تون آروم

خیلی کم پیش میاد تیلوتیلو شب وبلاگ بنویسه

اما امشب پر شدم از حرف

یک قرارعاشقانه... یک دیدار بینظیر

امروز روز من بود

ولی آخرش دوباره گریه کردم

آخرش دوباره بغض کردم

اما الان خوبم... 

باید بیام و براتون از عاشقانه هام بگم

از اینکه با هم فیلم دیدیم

و....

پر از کلمه و حرفم، پر از خیال...

ولی با گوشی نوشتن برام سخته و لذت خیالپردازی را از بین میبره

پس تا بعد...

شب تو زیبا


حوالی آخر پاییز

سلام

صبحتون دل انگیز

به قول دوستم جوجه هاتون را شمردین؟


من مثل پیرزن های قدیم به طلسم و جادو جنبل اعتقادی ندارم

ولی الان مطمئنم که این مغازه ی روبرویی ما طلسم شده

هر شغلی راه میندازن توش یه هفته هم دوام نمیاره

آقای میوه فروش بساطش را جمع کرده و رفته

بیخود نبود چند روز بود رفته بود تو لک و کز کرده بود گوشه ی مغازه و دیگه میوه ها را برق نمینداخت...


صبح همچین گوشیم از دستم افتاد که برق از سرم پرید

یعنی داشت میفتاد که یهو هول شدم و اومدم بگیرمش و دوباره از دستم پرت شد و در نهایت روی لحافم فرود آمد و بخیر گذشت

یه نفسی از ته دل کشیدم و گفتم : خب نزدیک یک میلیون سود کردی کله سحری... شکرانه ش یادت نره...

و یادم هم نرفت، نرسیده به دفتر انجامش دادم


دیروز بعدازظهر شلوغ بودم... شلوغ کلمه ی خیلی کوچیکی بود برای اون یکی دو ساعت

للی یادم کرده بود و اومد اینجا چای درست کردیم که اصلا نرسیدیم بخوریم

تند تند حرف زدیم که یهو مغزبادوم و باباش یادشون افتاده بود با ما کار دارن

اونا از راه رسیدن ... دوتا خانوم مشتری با هم اومدن برای غلط گیری برگه های امتحانیشون

همه ی اینا حضور داشتن که نفر بعدی و ... بعدی ... بعدی...

دیگه با کلافگی کار همه را راه انداختم ....اوووووووف

من کلا جوری برنامه ریزی میکنم که همه اگه سروقت و به موقع بیان هیچکس با هیچکس کارش تداخل نداشته باشه... ولی امان از بدقولی و بی برنامگی



اینهمه انرژی و شور و هیجان و کلمه و جمله برای چی هست؟

عایا فردا قرار عاشقانه ای در راه است؟

توکل بر خدا... ما که به لطف پروردگار امیدواریم





پ ن 1: ساعت دفترم صدای تیک تاک بلندی داره که برای من اصلا مهم نیست ، ولی بعد از خوندن پست جناب آقای بهنام... هی صداش را میشنوم


پ ن 2: امروز از اون روزهایی هست که کوچه را باز سکوت بی نهایتی در بر گرفته... حیف که خیلی کار دارم ... وگرنه هزاران سطر در مدح این سکوت دل انگیز براتون مینوشتم


پ ن 3: دیشب از خستگی نای حرف زدن با آقای دکتر را نداشتیم... این بود که صبح قضای حرفای دیشب را به جا آوردیم... آخه کی کله سحری دو ساعت و ربع حرف داره؟؟؟؟؟؟


پ ن 4: ذکری هست که خیلی بهش علاقه داشته باشید و یه آرامش خاصی بهتون بده؟

خیال شیرین

با لبخند بخونین  ادامه مطلب ...

آخرین سه شنبه پاییزی

سلام

صبح تون زیبا


امروز صبح واقعا زمستون از راه رسیده

من از دیدن هر فصل تازه ای ، هیجان زده میشم

یهو همه چیز سرد و زمستونی شده... زمستون عجله کرده و چند روز آخر پاییز را صبر نکرده

وقتی رسیدم به دفتر پیاده روی جلوی دفترم پر از برگ زرد شده بود

یهو تمام برگهای درخت روبرمون ریخته و هیچی دیگه برگ نداره

صبح هم خورشید خانم کسل و بی حوصله بوده و آفتابی در کار نیست

و یه سوز سرد هم می وزه...

پس پیشاپیش زمستانتون مبارک... الهی که یکی از زیباترین و خاطره انگیزترین زمستانهای عمرتون را پیش رو داشته باشید



دیشب با یکی از دوستان وبلاگی حرف میزدم

متوجه شدم 19 سال بیشتر نداره... یهو پرت شدم وسط نوزده سالگی خودم

خیلی حس خوبی بود ... با اینکه زندگی خیلی بالا پایین داشته و داره ، اما من با نگاه کردن به روزهای گذشته لبخند میزنم

آرزوهای زیادی داشتم که به خیلی هاشون رسیدم 

هدفهایی داشتم که هر روز شکل و رنگ تازه گرفتند و باعث شدند مصمم تر قدم بردارم

سربالایی و سرپایینی های زیادی را پشت سرگذاشتم اما خسته و ناامید نشدم

و حالا که سالها از اون روزها گذشته من با لبخند به اون روزها نگاه میکنم

شما به روزهای گذشته و آینده چطوری نگاه میکنید؟



دیروز یکی از همسایه هامون خیلی ناگهانی فوت کرد

ما تقریبا به اندازه تمام عمر من (از یک سالگی... برای همین تقریبا) تو این خونه ساکن بودیم

و چندتا همسایه داریم که اونا هم حدود همین مقدار همینجا ساکن بودند

ما با همسایه ها رفت و آمد نداریم ، اما در حد سلام و علیک و دونستن حال همدیگه و گاه گاهی سراغی گرفتن،  از هم باخبریم

و فوت ناگهانی همسایه واقعا برامون شوک آور بود

بخصوص که مسن یا بیمار هم نبود

خدا رحمتش کنه

چقدر مرگ به ماها نزدیکه و ما ازش غافلیم...

کاش زندگی را بیشتر قدر بدونیم و با اطرافیانمون مهربون تر باشیم



پ ن 1: نتیجه سونوگرافی فندق خوب بوده ، اما نگرانی های خواهر برطرف نشده و هنوز پیگیر دکتر و یافتن راه حل هست

متشکرم از دوستایی که بهم دکتر و مرکز درمانی های خوب و راه حل های خوب معرفی کردند


پ ن 2: مغزبادوم بانو هم امروز رفتند مدرسه

سرماخوردگی و سرفه همچنان پا برجا بود ، اما حال عمومیش بهتر بود


پ ن 3: دیروز داداش و زن داداش از داخل فروشگاه باهام تماس تصویری گرفتند

و طبق سلیقه ی خودم برام یه کاپشن خوشگل خریدند

پول ما خیلی بی ارزش شده ، کاپشنی که از نظر اونا خیلی مناسب بود، از نظر من خیلی گرون تومنی اومد... ولی خریدمش


پ ن 4: داداش هرسال کریسمس میومد ایران... اما امسال نمیاد

دل تنگی ....


پ ن 5: از دیدن کفش های زرد خانوم همسایه پر ازحس خوب شدم

چقدر رنگها انرژی دارند

دوشنبه ی رنگی رنگی

سلام

صبحتون پر از رنگ و نور و شور ...


امروزم را با یه کپسول فارماتون آغاز کردم

نیاز به انرژی زیاد دارم

میخوام امروز کلی کارت پستال رنگی رنگی درست کنم

کارتهای تولدی که هر کدومشون میتونن یه عالمه حس و حال خوب منتقل کنند

وقتی صبح چشمام را باز کردم دلم پیاده روی میخواست اما وقتش را نداشتم ، برای همین تصمیم گرفتم پیاده روی را امروز به خودم جایزه بدم

به خودم قول دادم کارت پستال ها که تمام شد بزنم بیرون... بدون معطلی

میخوام برم راه برم و به آدمها نگاه کنم، به حرکت سیال زندگی لابلای لحظه ها

تازه به خودم قول به شاخه گل هم دادم ...




پ ن 1: فندق جانک ، یه کمی تو شیر خوردن مشکل پیدا کرده و دوباره خواهر افتاده توی دور از این دکتر به اون دکتر... خدا خودش همه ی کوچولوها را حفظ کنه


پ ن 2: مغزبادوم حسابی سرما خورده و امروز سومین روزی هست که مدرسه نرفته و کلی از این موضوع کلافه س


پ ن 3: یادتونه چقدر دلم درست کردن کارت پستال و بازی با رنگ و مقوا میخواست ... حالا دارم لابلای مقواها کیف میکنم


پ ن 4: دیروز داداش و زن داداش زنگ زدن و گفتن یکی از دوستاشون داره از رم میاد اصفهان ... منم سریع سفارش یه کاپشن خوشگل ایتالیایی دادم


پ ن 5: یکی از چیزهایی که خیلی خوشم میاد این هست که خیلی از خانم ها و دخترهایی که از کوچه دفتر رد میشن با من سلام و احوال میکنن

لبخند میزنم و لبخند تحویل میگیرم و این یعنی یه عالمه انرژی


پ ن 6: تبلتم را بعد از مدتها روشن کردم ، میخوام یه کتاب خیلی خوب را از روی تبلت بخونم... از خوندن کتاب سیر نمیشم


پ ن 7: بافتنی کردنهای شبانه هم همچنان ادامه دارد


پ ن 8: موقع درست کردن کارت پستالها از روی گوشیم فیلم هم میبینم...

هدیه ی خدا

سلام

صبحتون بخیر

امروز یه هدیه ی تازه از خداست ... امروز را به طور ویژه زندگی کنید

دوست دارم برام بنویسید امروز را چطوری میخواین ویژه کنید



امروز صبح که بیدار شدم اولین کاری که کردم پرده های اتاق را کنار زدم و با همون لباس نازک خواب، یه کمی جلوی پنجره ایستادم و هوای تازه تنفس کردم

سردم شد و خودم را سفت بغل کردم

چند تا حرکت کششی... و...

یه دوش ویژه گرفتم

کلی از شامپو و صابون جدیدم لذت بردم

خمیر دندان تازه حس تازه ای بهم داد

بعدش هم کرم و عطر و اسپری را با یه حس تازه بو کشیدم و کلی پر از حس خوب شدم

لباس هر روزی را نپوشیدم

گاهی تنوع لازم هست

انگشترم را هم عوض کردم

لقمه ای که مامان برام گرفته بودن را دیدم و لبخند زدم و رفتم دست مامان را بوسیدم... کلی مادر دختری کیف کردیم

باید از همه فرصت ها برای محبت کردن استفاده کنیم

پدرجان داشتن نگاه میکردن و خندید و گفت : اول صبحی چه با هم لاو میترکونید...

منم دیدم پدر حسودیش میشه : رفتم و صورتشون را بوسیدم


چند تا پیامک خوشگل هم اول صبح برای خواهر و دوست و آشنا فرستادم که همش بازخوردهای جالبی داشت...

من یه توصیه ی تیلویی بهتون میکنم ، از این پیامکهای آماده ی روتین از قبل نوشته شده کمتر برای عزیزانتون استفاده کنید

نوشتن کلمات خاص و مخصوص خودتون ، نوشتن حرفهای قشنگ به زبون خودتون ، استفاده شوخی هایی که بین خودتون هست ، میتونه توی پیامکها معجزه کنه

من به معجزه ها اعتقاد دارم




پ ن 1: امروز باید کارت پستال درست کنم و تو دنیای رنگ و مقوا و چسب غرق بشم و لذت ببرم


پ ن 2: امروز آقای میوه فروشمون یه عالمه انار آورده و نوشته : انار یلدا.... خیلی حس خوب داره ... انارهای یلدا را با حس های خوب باید دانه کرد


پ ن 3: امروز با پدرجان  اومدم دفتر و اندازه دو نفر دمنوش درست کردم و توی قوری چینی گذاشتم گوشه ی بخاری...


پ ن 4: اینبار دانه های نارنگی و پرتقال و گریپ فروت را کاشتم ... بزارین جوانه بزنن... خبرش و طرز کاشتش را بهتون میگم


پ ن 5: دانه ی خرمالو را یک هفته ای هست توی خاک گذاشتم ولی هنوز خبری از جوانه نیست


خیال شنبه

 خیال واهی...

(احتمال ویرایش وجود دارد)

ادامه مطلب ...

انگیزه های تازه

سلام

صبحتون بخیر

دوستای خوبم شنبه صبح، برعکس اون چیزی که همیشه به خودمون تلقین میکنیم اونقدرا هم بد نیست

اگه مثل من دیشب یه کمی زودتر به رختخواب رفته باشین و صبح سرحال بیدار شین و یه کمی هم زودتر از وقت موعود برسین سرکار...

امروز میتونه یه شنبه پر انرژی برای هزاران شروع تازه باشه

من که کتاب تازه ام را آوردم دفتر که از امروز شروع کنم به خوندنش

کتاب قبلیم را تمام کردم...


سیذارتا:

کتاب سیذارتا اثر هرمان هسه، رمانی کلاسیک درباره‌ی خودشناسی است که منبع الهام بسیاری از مخاطبان خود در سرتاسر دنیا شده است. سیذارتا به تحول معنوی یک مرد هندی برهمن می‌پردازد و ماجرا مربوط به دوران هند باستان و همزمان با بودا (سده ۶) است.

کتاب سیذارتا (Siddhartha) با نثری فلسفی و سرشار از آموزه‌های انسانی، حدود ۹۱ سال پیش توسط هرمان هسه، تحت تاثیر مذاهب شرقی و آیین‌های مذهبی نوشته شد. مفاهیمی که همیشه نو و تازه است و رنگ کهنگی بخود نمی‌گیرد. او در این اثر شعر و نویسندگی را با هم درآمیخته و طرحی نو برانگیخته است. هرمان هسه (Herman Hesse)، در خانواده‌ای مذهبی پرورش یافت و تاثیر عرفان و اندیشه در آثارش کاملا مشهود است.

سیذارتا داستان برهمن‌زاده جوانى است که به اتفاق دوست برهمنش براى جستجوى «حقیقت» و دانستن «وظیفه انسان در زمین» خانه و پدر و مادر را ترک گفت و به مرتاضان جنگل پیوست. در جنگل به فن ریاضت و تفکّر به شیوه مرتاضان پرداخت و سخت کوشید تا نفس یا مانع راه نیل «به حقیقت» را از بین ببرد. ولى هرچه بیشتر در این مرحله پیش رفت و هرچه بیشتر نفس را تحت انقیاد درآورد، دید که به همان اندازه اول از «حقیقت» به دور است و ریاضت راه وصول به مطلوب نیست.



خب همونطوری که میدونید من معتقدم هرکتابی ارزش یکبار خوندن را داره...

کتاب خوبی بود.. اما اونقدر دوستش نداشتم که بخوام دوباره بخونم یا به کسی توصیه کنم


فیلم تگزاس را هم دانلود کرده بودم و دیدم

کمدی بود... برای یکبار دیدن خوب بود


عوضش فیلم همه میدانند ، اصغر فرهادی را دیدم که عالی بود

به نظرم واقعا ارزش دیدن داشت و البته که گذاشتم که یکبار دیگه هم ببینمش


دیروز روز آروم وخوبی بود

یک روز آرام با ریتم کند

دسر درست کردم 

کمی بافتنی کردم

با مغزبادوم کلی نقاشی و رنگ آمیزی داشتیم

فندق کوچولو خونمون بود

با مغزبادم بعدازظهر الویه درست کردیم

وشب زودتر به رختخواب رفتم


پ ن 1: این هفته را متفاوت آغاز کنید و منتظر خبرهای متفاوتی باشید...

زندگی همیشه سوپرایزهای شیرین برامون داره


پ ن 2: نمیدونم این قبض برق های گرون تومنی از جون من چی میخوان...

روز قبل از جمعه

سلام

روز و روزگارتون پر از هیجان... پر از شادی... پر از حس خوب... پر از سر زندگی


از من انتظار نداشته باشین که پنجشنبه ی بدون قرار عاشقانه را جدی بگیرم که اصلا برام مقدور نیست

پنجشنبه ای که توش آقای دکتر نداشته باشیم اصلا رسمیت نداره...

شما هم جدی نگیرید


قرار بود این هفته پنجشنبه را با بابا برم برای خرید لباس

چند وقتی بود که قرار بود بریم و برای بابا لباس بخریم... همه ی کارها را مرتب کردم برای امروز

اما دیشب پدر جان یهو تصمیمشون عوض شد ... گفتن حال ندارن

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون یه فایل عریض و طویل دارم که چندین روزه سخت دارم روش کار میکنم... منم بدم نیومد که امروز بیام و تمومش کنم

اما تا ظهر بیشتر نمیمانم

میرم خونه

کلی برنامه برای خودم ریختم...

بافتنی

کتاب

کاردستی

کیک

سالاد

یه دسر خوشمزه برای فردا

رسیدگی به گلدانهای طبقه خودم

کاشت دانه های نارنگی و پرتقال

درست کردن یه باکس هدیه خوشگل



آقای دکتر فکر کرده امروز نمیام سرکار و دلش نیومده صبح بیدارم کنه

منم بدجنسی کردم وهنوز باهاش تماس نگرفتم

دلم که براش تنگ میشه بدجنس میشم




یه عالمه خیالبافی خوشگل تو ذهنم دارم که وقت ندارم بنویسم...



نزدیک به آخر هفته

سلام

صبح تون قشنگ


دنبال عنوان برای پست میگشتم که یاد یه شعر افتادم که همیشه وقتی بچه بودم پدربزرگم (خدا رحمتشون کنه) برام میخوند...

شعری که همیشه یادم مونده ... با همون لحن و صدا

گلم گلم چهارشنبه... روز خوشم پنجشنبه ... جمعه را بازی میکنم... روز سیاه شنبه....



مادرجان دیروز بعدازظهر رفتن بیش جراحشون...

یک عفونت کوچیک ادراری در آزمایشات وجود داشت و این یعنی عملا 15 روز باید دارو مصرف کنند

نوبتی هم که دکتر در نظر گرفتند برای آخرین روز دی ماه هست...

البته باید بعد از این دوره مصرف دارو و تکرار آزمایش سریعا بریم خدمتشون ... چون معتقد بودن اگه کسی را بخوان جابجا کنن نوبت مامان را میارن جلوتر...



دیشب هم من خیلی خسته بودم هم آقای دکتر

این شد که ساعت 12 اندازه چند جمله قربون صدقه هم رفتیم و سریع خوابیدیم

ساعت یک و نیم بود که دیدم گوشیم به شدت داره زنگ میخوره

داداش بود....

سرخوش و خرم از دانشگاه برمیگشتن و داخل مترو بودن و بدون توجه به ساعت در ایران زنگ زده بودن...

یعنی اصلا نفهمیدم تو خواب چی دارم میگم



میوه فروشمون امروز کسل شده ....

از صبح رفته کز کرده ته مغازه ش نشسته

نه میوه ها را برق میندازه... نه در حال چیدن میوه هاست....



آلبالوهای یخ زده تون را از فریزها را در بیارین و بخورین... حرف ندارن

من دیروز تست کردم دیدم وقته خوردنش هست



پ ن 1 : دوست جانم مداد رنگی خریده... اونقدر ذوق کردم که دیشب خواب میدیدم دوتایی داریم باهاش از این طرح های ماندالارنگ میکنیم

پ ن 2: با اون یکی دوست جان تو واتساپ تصویری حرف میزنم و بعدش لبریز انرژی و شادی و حس خوب میشم... لبخندخاصش در ذهنم نقش بسته

پ ن 3: دوست جان هرروز صبح زودتر از من پیام میده و کلی بهم انرژی خوب میده... هربار تلگرام را باز میکنم به امید دیدن پیامهاش چشمام برق میزنه

پ ن 4: اون یکی دوست جان بهم گفته تلگرامش خرابه و باید با واتساپ بهش پیام بدم و من حرف زدن با این دوست جان را خیلی خیلی دوست دارم

پ ن 5: دوست جان قبل از اینکه خبرهای خونه زندگیش را توی وبلاگش منتشر کنه برای من مینویسه... ذوق میکنم

پ ن 6: دوست جان وقت نداره وبلاگش را به روز کنه... وقت نداره برام پیام بنویسه... برام پیام های صوتی بلند و بالا میفرسته و هزار بار گوششون میدم

پ ن 7: من اینجا دوستای خیلی خیلی خوب و بینظیری دارم... خدایا شکرت

خیال تلخ

خیالباقی که همش نباید شیرین و گوارا باشه

گاهی میتونه تلخ باشه

خیالپردازی امروز تلخه...

کاش شماها هم خیالپردازی هاتون را مینوشتین

  ادامه مطلب ...

وسط هفته

سلام

صبح پاییزیتون پر از خیر و برکت

نگاه مهربان پروردگار همه جا همراهتون


امروز صبح را با انرژی بیشتری شروع کردم

دیشب اونقدر گیج خواب بودم که اصلا نفهمیدم خوب خوابیدم یا بد... کلا خواب بودم

صبح هم سرحال بیدار شدم و دوش آب گرم هم که تو صبح های پاییزی حسابی آدم را سرحال میکنه

بعدشم یه مکالمه چند دقیقه ای کوتاه با آقای دکتر

و صبحانه

و سریع پیش به سوی یک روز تازه



- به پدر جان سپرده بودم یادشون باشه یه کمی آجیل و تنقلات شب یلدا بخرن که خریدش برای لحظات آخر نماند

اوه اوه که چه قیمتهایی شنیدم و الان این تیلوی شاخدار که داره براتون مینویسه ، به خاطر آجیل شب یلدا شاخ در آورده


- امسال اصلا سفارش کارت پستال شب یلدا نداشتم...

و این نشان میدهد که اوضاع اقتصادی داره به همه فشار میاره


- رفتم پمپ بنزین ، بنزین بزنم

دستگاههای کارتخوان شون را تعویض کرده بودن

وقتی اومدم کارت بکشم همه چیز ریست شد و هیچی نشون نمیداد

آقای متصدی تشریف آوردن و یه نگاهی کردن و پرسیدن چقدر بنزین زدی... گفتم دقیق نمیدونم 53 یا 54....

فرمودن : 55 تومن کارت بکش.... یه نگاهی بهش کردم و 54 تومن کشیدم....


- میوه فروشی روبرومون در حال برق انداختن سیب هاست

و من هوس کردم که یک میوه فروش باشم

صبح ها لباس خوشگل رنگی رنگی بپوشم و پیش بند چین دار ببندم و هر روز صبح میوه را دانه دانه بچینم و برق بیندازم

میوه های لک دار را جدا کنم و کنار بگذارم و به سبزیها و تره بار لبخند بزنم

آناناس ها را بو کنم... و کنار در شمعدانی و حسن یوسف بگذارم

شاید هم هر روز کنار سبزی ها دسته های بزرگ گل هم بفروشم...


- پدرجان برام یک بسته چای زعفران هدیه خریده بودن... برای یک مناسبت ساده

به نظرم کار قشنگی بود... عطر و طعم هدیه بدیم به همدیگه... حتی به نزدیکانمون


- دنبال دلخوشی میگردم و متوجه میشم که دلخوشی ها کم نیستند


- لطفا یکی از نل و ماهی به ما خبر بدهد... همین که بدانید خوب هستند برای من کافیست

برای نل... دختر تنها

دوست خوبم خیلی نگرانتم

بعد از اون بحرانهای شدید

یهو وبلاگت را هم رمزی کردی و هیچ خبری بهمون ندادی

یه خبری از خودت بهمون بده دختر خوب... نگران حال خودت و خانواده ت هستم

انشاله که خوب باشین و هیچ اتفاقی نیفتاده باشه

ولی فکر ما را نکردی یهو گذاشتی رفتی؟


خورشید باشیم و بتابیم

سلام

صبحتون قشنگ


دیشب را خوب نخوابیدم

هورمونها بهم حمله کرده بودند و میخواستن تیلوتیلو را خفه کنند... نیمه شب با لرز و دل درد شدید از خواب بیدار شدم

اما من صبح چشمام را باز کردم و خداوند را شکر کردم...

خیلی تنبلانه از تخت بیرون اومدم

تنبلانه از دوش گرفتن فاکتور گرفتم...

تنبلانه تو آینه لبخند زدم و یه ذره ضدآفتاب به پوستم زدم ...

تنبلانه به خاطر بی رنگ رو بودن بیش از حد به رژ صورتیم پناه بردم

تنبلانه صبحانه خوردم

اما بعدش به خودم گفتم بجنب که کلی کار داریم... پریدم تو ماشین و ...

الان خوبم

باید تندتر کار کنم و چندین بسته سوال امتحانی را تا عصر تحویل بدم

بعدش هم یه سری کامل بروشور قول دارم برای آخر وقت... امروز روز شلوغی هست و تنبلانه ها بماند برای بعد...

شما هم بعضی از صبح ها تنبل میشید؟




پ ن1: ترشی هایی که مامان امسال درست کردند خیلی خوشمزه شده

پ ن 2: مرباهای به هم همینطور

پ ن 3: اونقدر روزهامون پر و شلوغ شده که با آقای دکتر هم کمتر از همیشه حرف میزنیم و گاهی دلتنگی هامون خیلی پررنگ میشه

پ ن 4: در دلم غوغاست

پ ن 5 : میدونید بازم دارم بافتنی میکنم... اینبار برای تیلوتیلو

حس تازگی

سلام

روزتون پر از خوبی و مهربونی

(قابل توجه اونایی که رفته بودن عسل بخرن... مهربونی که دیگه خرج نداره )



سکانس اول زندگی:

یه مغازه روبروی دفتر من هست ، دقیقا روبروها، که دو سه سالی هست خالیه

چهارشنبه دیدم یکی کرکره را داد بالا و شروع کرد به تمیز کاری و چندتایی هم قفسه و ...

پنجشنبه که نبودم... شنبه که اومدم دیدم ... به به ... دارن میوه خالی میکنن

دیروز هی چیدن و مرتب کردن

امروزم صبح خیلی زودتر از من اومده بودم و کلی هم جلوی مغازشون را آب جارو کرده بودن و میوه های خوشگل را چیده بودن

حالا یه تابلو از یه عالمه میوه خوشگل و خوشرنگ تو قاب پنجره م دارم

کاهو و گوجه و خیار و سبزی

و حس زندگی...

خانم هایی که با ساک های خرید رنگارنگ و چرخدار میان و لابلای میوه ها راه میرن و دونه دونه با وسواس برای عزیزانشون میوه و سبزی و تره بار جدا میکنند

سبزی میخرن و دارن رویا میبافن

و این خیلی قشنگه....

من همه جا لابلای روزمرگی دنبال زیبایی های زندگی میگردم



سکانس دوم زندگی:

صبح رفتم تو صف برای کارهای بیمه

همه ی مدارکم راجور کردم و مرتب... اونجا غرغر نشنوم و هزاربار نگه برو از این کپی بگیر ، از اون کپی بگیر

نوبت گرفتم و نشستم تو صف

یه آقای پیری با عصا وارد میشه، یه راست میره سراغ مسئول باجه

با اخم بهش میگه از دستگاه نوبت بگیره و منتظر باشه

از جام بلند شدم و یک نوبت گرفتم و تا اون آقا عصا زنون برسه دادم دستش

نشست رو صندلی کنارم

خودش هم دست کمی از آقای مسئول باجه نداشت، اخمالو و بداخلاق، داشت هی این کاغذها را این ور و اونور میکرد

بدون حرف زدن کاغذها را از دستش گرفتم و منظم کردم و با سنجاقی که روی کاغذهام اضافه بود زدم به هم دیگه...

بهش گفتم باید از صفحه اول دفترچتون کپی بگیرید...

با اخم گفت : لازم نیست...

گفتم : این صفحه این ریپورت را هم باید کپی بگیرید...

کاغذهاش را از دستم گرفت و گفت : نمیخواد...

من همچنان لبخند میزدم ... نوبتم شد بدون هیچ دردسری برگه ها را تحویل دادم و با مسئول باجه بداخلاق اصلا همکلام نشدم...

داشتم میومدم بیرون که دیدم توی باجه ی کناری دارن به اون پیرمرد میگن که برو بیرون و از اینها کپی بگیر... با تمام بداخلاقی هاش دلم نیومد

گفتم : بدین من تا برم کپی بگیرم و بیام...

دستش را دراز کرد و گفت : من نمیتونم از پله زیاد بالا و پایین برم... و با همون اخم برگه ها را داد به من ... یک هزارتومنی هم گذاشت روی برگه ها

من بازم لبخند زدم ... اینبار به خودم... به تیلوتیلوی خوشحال درونم...

کپی ها را پسش  دادم و بدون معطلی اومدم بیرون

اینا زیبایی های زندگی نیست؟



سکانس سوم زندگی:

یکی از آشناها اومده ، اول صبحی یه سری مدارک اسکن کنه و چندتایی هم نقشه پرینت بگیره

تند تند از مهاجرت و رفتن حرف میزنه

میدونه که منم میتونم اگه دوست داشته باشم به سادگی مهاجرت کنم

تند تند از محاسن کشورهای دیگه میگه... از اشکالات اینجا زندگی کردن

من گوش میدم و سرتکون میدم

هی پیازداغ ماجرا را زیاد میکنه و بیشتر و بیشتر توضیح میده....

آخرش میگه به نظرم شماهم که امکانش را داری، زودتر جمع و جور کن...

نگاش میکنم و میگم : من به اینجا علاقمندم... عزیزانم اینجان ... اصلا قصد رفتن ندارم....

و حس میکنم تو دلم یه چیزی چشمک میزنه... زیبایی زندگی یعنی همین



باید یاد بگیریم دیدن زیبایی ها را ...

من سرخوش نیستم و مشکلات خودم را دارم ...

لابلای همین سه تا برش کوچولو از زندگی میتونم براتون بگم چقدر چیزهای سخت و دردناک و غم انگیز وجود داشت... ولی من همشون را نادیده گرفتم

اونا را پشت سرگذاشتم و خوشگلیا را برای خودم بُلد کردم ...

مهارت زندگی کردن و زیبا دیدن را میشه اشاعه داد... میشه ترویج کرد... میشه به بقیه هم یاد داد




پ ن 1: دلم که براش تنگ میشه بیشتر به جونش غر میزنم

پ ن 2: همش شعبون ... یه بارم رمضون... دارم برای خودم بلوز میبافم...

پ ن 3: با اشتیاق زندگی کنید... لحظه ها هم برنمیگردن...

خیال بافی امروز...

لطفا خیالبافی هاتون را بنویسید

دوست دارم خیالات شما را هم بخونم

ادامه مطلب ...

شنبه ای تازه

سلام

شنبه تون با طعم عسل


باید حرفام را از چهارشنبه عصر شروع کنم

فندوق کوچول ختنه شد

خدا را شکر خیلی هم انگار اذیت نشد

پنجشنبه ساعت 7 صبح مامان نوبت جراحی دندان داشتند

قرار شد من ببرمشون و بابا برن دنبال کارهای تعویض دفترچه و بیمه و ...

تا نزدیک ساعت 12 کارمون طول کشید... جراحی کوچولو بود و با اصرار خود مامان عصب کشی و ترمیم ها هم انجام شد که کلا کار دندانپزشکی تمام بشه

ولی وقتی رسیدیم خونه انگار هلاک بودیم

دیگه تا بعدازظهر هممون خواب بودیم

بعدش هم پاشدم و بافتنی های فندق را تمام کردم

جمعه از صبح مغزبادوم خونمون بود... به اصرار خودش باباش صبح زود آوردنش... دوتایی صبحانه خوردیم و بازی کردیم و نقاشی

مامان فندق به خاطر ختنه شدنش گفت که اینهمه نمیان

تصمیم گرفته بودیم برای ظهر مرغ سوخاری درست کنیم

من و مغزبادوم رفتیم تو آشپزخونه و مشغول شدیم تا ساعت 1 دوتاییمون کار کردیم

نتیجه هم عالی بود

با سالاد خیلی خوشمزه و سس عالی

بعد از ناهار تصمیم گرفتیم بریم سر بزنیم به فندق و خواهر

همون موقع خانواده زن داداشم زنگ زدن و گفتن که امروز قرار بزاریم برای دیدن فندق

این شد که قرار برای بعدازظهر هماهنگ شد

همونوقت با خاله ها هم هماهنگ کردیم

و همه دسته جمعی رفتیم خونه خواهر

البته که بابا هنوز نمیان و هنوز گیر و گرفتاری های زیادی وجود داره... ولی بازم شکر

تا نزدیک 8 اونجا بودیم و بعد هم پیش به سوی خونه



پ ن 1: کتابم را برده بودم دندانپزشکی و کلی از کتاب را خوندم


پ ن 2: قدمهای دیگه ای به سوی عمل مامان پیش رفتیم


پ ن 3: دیشب اونقدر بدحال بودم که فکر کردم تا صبح میمیرم... درحدی بدحال که نتونستم حتی با آقای دکتر حرف بزنم...

فقط گفتم باید برم بخوابم و حالم خوش نیست...نیمه های شب یکی دوباری بهم زنگ زدن و فقط در حدی یکی دو کلمه گفتم که هنوز زنده ام

صبح زود با نگرانی بیدارم کردن... اما خدارا شکر خوب شده بودم


پ ن 4: بافتنی های فندق خوشگل شده بود


پ ن 5: چقدر زندگی بالا و پایین داره


پ ن 6: عمه دیروز از باغ شون برامون یک دسته بزرگ گل رز آورده بود ...چقدر گل طبیعی حال خونه را خوب میکنه


پ ن 7: یه مرکز فروش بزرگ نزدیکمون بود... بهتون گفتم که آتش گرفته... دل ندارم برم ببینم چی شده... با خاک یکسان شده

چشمات را ببند و خیال بافی کن

میخوام دعوتتون کنم به چند لحظه خیالبافی قشنگ

به آرامش چند دقیقه ....

 

ادامه مطلب ...

هیجان

سلام

صبحتون صورتی ، آبی، نیلی، سبز، زرد ، نارنجی، عنابی، لیمویی، زرشکی...

اصلا روزتون هررنگی که دوست دارین

چشمام را با صدای زنگ تلفن از طرف آقای دکتر باز کردم

طبق معمول لبخند زدم و نیم ساعتی حرف زدیم

دوباره چشمام را بستم و دلم یه حس هیجان انگیز خواست برای امروز

اما هرچی دنبالش گشتم نبود

صبحانه ای که مامان آماده کرده بودند را خوردم و اومدم سمت دفتر

تو راه مقداری از ذکرهای روزانه را گفتم ... به اطرافم نگاه کردم... هیجانی در کار نبود که نبود

پشت چراغ قرمز به دور و برم نگاه کردم... هیچ

اومدم دفتر و هنوز هیچ چیز هیجان انگیزی برای امروز پیدا نکردم


ولی امروز لایق این هست که یکی از هیجان انگیز ترین روزهای زندگی ما باشه

خداوند یک روز دیگه بهمون فرصت زندگی داده

عزیزان زیادی دور و برم دارم که دوستم دارن و دوستشون دارم

نعمت سلامتی داریم

کلی چیزهای خوب برای دلخوشی در اطرافمون هست

و این یعنی امروز میتونه هیجان انگیز و شاد باشه... من که سعی خودم را میکنم




پ ن 1: چند روزی تنبلی کردم و کارهام کمی عقبه... امروز باید دختر زرنگی باشم


پ ن 2: بازم میخوام فردا را تعطیل کنم و ازش یه روز خوب بسازم


پ ن 3: ممنونم که اینهمه پیام محبت آمیز برای مامانم فرستادین... دعاهای خوبتون انشاله که اول در حق خودتون و عزیزانتون مستجاب بشه


پ ن 4: چند تا دختر خوشتیپ اومدن دفترم برای یک کار کوچولو.... اونقدر شالهای رنگی رنگی خوشگل داشتن که دلم پر از رنگ و نور شد

عصرانه نوشت

سلام

عصرتون شاد و پر انرژی


از دوستایی که صبح نبودنم را حس کردن و برام کامنت دادن بی نهایت ممنونم

چقدر مهربونید... چطور همش حواستون به من هست

من چقدر از داشتن شماها خوشبختم



حقیقتش این بود که ...

شوهر خواهرم صبح ها ساعت 6 و نیم میره سرکار... خواهر و فندق قبل از رفتن رسونده بود دم خونه ی ما

من ساعت 6 و نیم با صدای زنگ بیدار شدم و دیدم به به ... چه مهمونی...

دیگه نمیتونستم از این عروسک دل بکنم و بیام سرکار

نمیتونستم هم برم سرگوشی

یک سر این نی نی فسقلی 28 روزه را بغل کردم و بو کردم و کیف کردم

اونا ساعت 2 رفتند

منم بدو بدو اومدم دفتر

به مغزبادوم اصلا نگفتم که همچین دورهمی ای داشتیم ... نخواستم غصه بخوره ... انشاله جمعه دور هم جمع میشیم



پ ن 1: مامان دو کیلو وزن کم کرده... بروز نمیده ولی فکر کنم استرس گرفته


پ ن 2: یه تصادف کوچولو کردم ... نه خودم طوری شدم ... نه ماشینم... ولی اون هول و استرسش بهم منتقل شد

آقای نه چندان راننده ، با یه ترمز کوچولو که من زدم قبل از پیچیدن به چهارراه ، کوبید به عقب ماشین من... طوری که چراغ جلوی ماشینش کامل شکست

بعد پیاده شده و شروع کرد به داد زدن.... سعی کردم خیلی خونسرد باشم... اول پیاده شدم یه نگاهی به ماشین کردم ... دقیقا هیچی نشده بود... چند تا خراش کوچیک روی سپر.... بعد خیلی آروم بهش گفتم اگه داد بزنی، حسابت را میرسم... از عقب زدی مقصر هم هستی، تازه پررویی هم میکنی؟

گفت : خانوما رانندگی بلد نیستن چرا اینجا ترمز کردی؟

گفتم : اصلا نگران نباش... الان رانندگی را بهت یاد میدم... بین خودمون باشه از داد زدن و ضربه و صدای شکستن چراغ اونقدر ترسیده بودم که تمام بدنم داشت میلرزید... ولی خیلی خونسرد برخورد کردم

رفتم که موبایلم را بیارم که چند تا آقا وارد ماجرا شدن و هی بهش گفتن آقا کاملا مقصری و خانم شما که خسارت ندیدی و ....

راه افتادم و اومدم

خلاصه آقایون اجازه ندادن یه درس حسابی به آقای پررو بدم....