روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

خیال تلخ

خیالباقی که همش نباید شیرین و گوارا باشه

گاهی میتونه تلخ باشه

خیالپردازی امروز تلخه...

کاش شماها هم خیالپردازی هاتون را مینوشتین

  هیچ صدایی توی خونه نبود جز صدای چرخ خیاطی

نزدیک غروب بود و نور نارنجی آفتاب تا وسط اتاق پهن شده بود

یک سمت اتاق کلا در و پنجره بود ، رو به ایوان پهن و بزرگ، و منظره حیاط خودنمایی میکرد

حیاط پاییز زده هم زیبایی های خودش را داشت

گلهای داودی تازه گل داده بودند و زیر درخت خرمالو دلبری میکردند... برگ های درخت ریخته بود ولی هنوز تک و توک خرمالوها به درخت آویزان بودند

گلهای رز هم هنوز گل داشتند

تند تند داشتم پرده ی حریر میدوختم

حریر گلدار نباتی رنگ  با گلهای صورتی وعنابی

تو دلم غوغا بود

همه چیز از اون روزی شروع شد که یهو هوس قدم زدن تو برگای پاییزی را کردم

و سردومین چهارراه خشکم زد... خودش بود... ده سال بود ندیده بودمش ... ده سال یعنی یک عمر

ولی بعد از اون لحظه فهمیدم من ده سال بود که خودم را ندیده بودم... چون در اولین نگاه اونو شناختم و وقتی برگشتم توی آینه نگاه کردم و خودم را نشناختم

پس یعنی ده سال بود که خودم را ندیده بودم

ده سال انتظار... ده سال خیلی زیاده

وسط پیاده رو ایستادم و بهش زل زدم ... میترسیدم پلک بزنم و در پلک بهم زدنی یهو غیب بشه

میترسیدم حرفی بزنم و بفهمم خواب بودم

میترسیدم حتی نفس بکشم

ولی اون بیخیال و آسوده داشت نگاهم میکرد... لبخندش خشک شده بود... اما بی خیال و آسوده داشت بهم نگاه میکرد

نمیدونم چقدر زمان گذشت... اما اون کسی که همیشه وقت نداشت اون بود

گفت: علیک سلام... این عادتش بود... سلام نمیکردبه من... میگفت علیک سلام...

هول شدم

نمیدونم چرا لبخند زدم ، نمیدونم چرا گفتم : ببخشید ... سلام...

نگاهم روی لبهاش خشک شده بود... پس خواب نبودم... خیال نبود... خودش بود... بعد از ده سال

عاشقش بودم ...تو اوج جوانی.. عاشقم بود... از اون عشق و عاشقی های اسطوره ای ... قدم میزدیم و حرف میزدیم و حرف

همیشه حرف داشتیم ... میرفتیم یه جایی تو کوچه پس کوچه ها، یه جایی که چند تا خونه قدیمی بود و یه جوی آب... البته آب نداشت و سالها از خشک شدنش میگذشت، اما مینشستیم لب جوی و پاهامون را میزاشتیم کف جوی ... اون مینشست اونطرف جوی... من اینطرف جوی... حرف میزدیم ... حرفامون تمومی نداشت

برام کتاب میخرید... کتاب میخوندیم ... گاهی که تو بهار گلی ، علفی ، برگی لب جوی پیدا میکرد، میگذاشت زیر کتابم و میگفت : یادگاری...

بعد دوتایی میخندیدیم

یادم نمیره چقدر پابه پاش راه رفته بودم ... چقدر حرف داشتیم... چقدر شعر با هم خونده بودیم

قرار میزاشتیم و شعرهای حافظ را از بر میکردیم... بعد میخوندیم و پای اشتباهات هم ضعف میکردیم از خنده

اصلا کل دنیابرامون خنده دار بود... چیزی جز ما دوتا تو دنیا وجود نداشت

براش شعر مینوشتم... از اون شعرهای دوزاری... ولی اون با دقت میخوندشون

برام مجله و کتاب میخرید... نوار کاست میخرید... یه دفعه اومد و برام یک گردن آویز خوشگل با حرف اول اسم خودم خریده بود

فقط نگاش کردم

یک دفعه هم برام یه انگشتر خریده بود با نگینی که رنگ آبنباتای بچگیم بود

اون بار هم فقط نگاش کردم

ولی نفهمیدم چی شد که یهو دیدم یک هفته شده و نیست... ازش خبری نیست... رفتم سراغش...

از دانشگاه تسویه کرده بود

تازه فهمیدم ازش آدرس ندارم

ازش شماره ندارم

ازش نشونی ندارم

یهو فهمیدم دوستاش را نمیشناسم

تازه فهمیدم من چقدر کم ازش میدونم... من باهاش تمام شهر را راه رفتم... من پنج سال باهاش بودم... پابه پاش قدم زدم ... حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم... ولی ....من اصلا هیچی ازش نمیدونم... میدونستم کجا کار میکنه... ولی اونجا هم نبود... هیچکس ازش خبری نداشت... تسویه کرده بود و رفته بود

خیلی فکر کردم تا یادم اومد که روز آخر چی گفتیم ... هیچی بهم نگفته بود

برام کتاب آورد... با یه دفتر تازه.. گفت همیشه برام بنویس... راه رفتیم... بستنی خوردیم... یه جایی کنار یک پارک نشستیم ... برام یه گل کوچولو پیدا کرد و گذاشت لای دفتری که خریده بود... کتاب را بهم داد... بعدازم گرفت و با خودکارش چیزی روی صفحه اولش نوشت... چرا من حتی اون روز ندیدم چی اول کتاب برام نوشت...

کتاب را بعداً باز کردم ... بعد از اینکه فهمیدم برای همیشه رفته

نوشته بود: آخرین دیدار... زندگی کن... زندگی حق توست... و تو لایق بهترینهایی...

همین...

رفتم سراغ دفتر... همون صفحه ای که گل را گذاشته بود ... اونجا نوشته بود : من برای همیشه دارم میرم.... تا اینجا باهم بودیم ... از اینجا به بعد هم همینطور خوب و مهربون بمون...

میدونستم اینجا دانشجو هست ... ولی حتی نمیدونستم اهل کجاست

و رفت...

و حالا بعد از 10 سال داشتم توی پیاده رو میدیدمش...

زل زدم بهش

گفت : هنوز همون قدر مهربونی؟

گفتم : فکر نکنم

گفت : یه دنیا حرف دارم برای گفتن

گفتم : فردا بیا همون خونه قدیمی... عصرانه ... مثل قدیما... ساعت 4

گفت : فردا نمیتونم

گفتم : پس فردا بیا...

گفت : پس فردا هم جایی کار دارم... داشت پا به پا میشد...اما من هیچی نمیدیدم

گفتم: پس چهارشنبه منتظرتم...

یه نگاهی به پشت سرش کردم و لبخند زد و گفت : خداحافظ

من همونجا ایستادم و نگاهش کردم... سوار ماشین شد... یک زن و دوتا پسربچه تو ماشین بودند... حرکت کرد... حتی تو آینه نگاهی هم به پشت سرش نکرد

اما من تا مدتی بی حرکت همونجا ایستاده بودم

بعد به خودم اومدم... رفتم روی لبه ی جدول نشستم، به خودم گفتم: تا چهارشنبه چطوری صبر کنم؟

بعد یهو یادم اومد که ده سال بیشتره که پرده های این اتاق را تغییر ندادم... یادم اومد رومیزی اتاقم نخ نما شده... فنجانها همان فنجانها بود... قوری همون قوری...

باغچه نیاز به رسیدگی داشت...

اصلا وقت نداشتم... با عجله رفتم سراغ پارچه فروشی... پارچه خریدم ... فنجان خریدم... گلدان خریدم...

از راه رسیده نرسیده لباسهام را همونجا با خریدها گذاشتم لب ایوان و رفتم تو باغچه ... صدای اذان که بلند شد چراغهای حیاط را روشن کردم و بازم ادامه دادم

گونی های بزرگ پر از شاخه و برگ و چیزهای اضافی شده بود... عوضش حیاط ده سال بود اینطوری نفس نکشیده بود... حیاط را شستم و حوض آبی که حسابی تمیزش کرده بودم را پر از آب کردم... باید چند تا ماهی قرمز بخرم...

شبانه زنگ زدم به رئیسم و از محل کارم مرخصی گرفتم... فرداش حسابی همه جای خونه را از خاک ده ساله تکاندم

باز هم شب زنگ زدم ، باز هم مرخصی گرفتم

اون روز غروب بود که دست به کار دوختن پرده ها شدم ... تا نصفه شب طول کشید تا بدوزم و نصب کنم

اما فردا روز بزرگی بود برام... اندازه ده سال حرف داشتم... از وقتی دیده بودمش قرار نداشتم... جلوی آینه با خودم غریبگی میکردم

چهارشنبه از راه رسید

از صبح نمیدونستم باید چکار کنم

نزدیک ظهر بود که خواستم مثل همون سالها براش بیسکویت های شکل دار بپزم.... دو ساعتی دستم بند بود... نگاه به ساعت که کردم یک و نیم بود

دوش گرفتم... به خودم رسیدم... میدونستم چه رنگ لباسی دوست داره... چه آرایشی میپسنده...

هنوزم عین قدیما فکر میکنه؟

هنوزم منو همونطوری دوست داره؟

هنوزم ...

چای را با گل محمدی و زعفران دوست داشت... توی همان قوری گل سرخی قدیمی...

منتظرش بودم...

عود روشن کردم... هنوز از بوی عود خوشش میاد؟

یادم میاد دراز میکشید توی ایوان و زل میزد به آسمان، بعد من براش آسمان و ریسمان میبافتم... نمیدانم گوش میداد یا نه، ولی آخرش میگفت کاش دنیا تو همین لحظه می ایستاد... و من دلم میخواست حالا دنیا در همین لحظه می ایستاد

واقعا نمیدانستم دلم میخواست دوباره ببینمش یا نه... تازه داشتم به نبودنش عادت میکردم.. داشتم زندگی تازه ای تجربه میکردم... میخواستم دوباره عاشق شوم... اما یکهو سرو کله اش پیدا شد... به ساعت نگاه کردم ... 5 دقیقه از چهار گذشته بود.. پس مثل قدیم ها خوش قول نیست، مثل قدیم ها برای آمدن عجله ندارد... دوباره در خیالات خودم غوطه ور شدم ... چهار و بیست و دو دقیقه.... چهار و چهل دقیقه.... چهار و پنجاه و شش دقیقه... صدای اذان مرا به خودم آورد

حتما خواب دیده ام ... اصلا اون کجا اینجا کجا؟

خیالاتی شده ام و خیالات خودم رازیادی جدی گرفته ام ...

و حالا بعد از چند روز کار کردن طاقت فرسا و عوض کردن یه عالمه وسیله فهمیده ام که خیالاتی شده ام ...

نگاهم می افتد به لاک قرمز انگشتهای پایم... ده سال بود به پاهایم لاک نزده بودم....چقدر زیبا شده اند... با صندل هایم خیلی خوب به نظر میرسند.. چرا اینهمه سال متوجه نشده بودم.... اصلا خودم را فراموش کرده بودم

ساعت 8 شب است... ظرف بیسکویت هارا بر میدارم و کج میکنم داخل یک پلاستیک زیپ دار... انارهایی را هم که دانه کرده ام داخل یک پلاستیک دیگر... قوری گل سرخی را در سینک خالی میکنم ... لباسهایم را عوض میکنم...

صدای جاروی رفتگر می آید... بیسکویت ها و انار را میبرم دم در...

تا در را باز میکنم یک کاغذ تا خورده از لای در سر میخورد روی پاهایم...

کاغذ را بر میدارم... بوی عطر اوست؟ نه این بوی عطر را نمیشناسم...

کاغذ را باز میکنم...

به نام پروردگار گل و ریحان....

خطش را میشناسم...

کاغذ را تا میزنم...

آرام از وسط پاره میکنم... یک بار دیگر ... یک بار دیگر... داخل پلاستیک زباله ها میگذارم... لابلای تمام آشغالها

بیسکویت و انار را به رفتگر میدهم...

آشغالها را هم دم در میگذارم...

خیالاتی نشده ام ... ولی زندگی ادامه دارد

حتی حالا که قلبم دوباره هزار تکه شده است...





پ ن : حال ویرایش ندارم ... باید برم سرکارهام ... اشتباهاتش را ببخشید

نظرات 11 + ارسال نظر
لاندا سه‌شنبه 20 آذر 1397 ساعت 15:50

خیلی ناراحت کننده بود تیلو.
بشین کتاب بنویس با این خیالبافی های قشنگت
من هیچ وقت آدم توصیفات تصویری زیاد نبود. همیشه باید یه ماجرا، یه اتفاق رو فقط تعریف می کردم. بدون جزییات. و خب این واسه رمان نویسی خوب نیست و بالطبع هم نمی تونم مثل تو خیالبافی قشنگ بنویسم. ضمن اینکه سرم شلوغ شده و اصلا نمیتونم تو خیالاتم پرسه بزنم.
پس تو بنویس، ما بخونیم

برای کتاب نوشتن که زیادی ناشی و مبتدی هستم
ولی از نوشتن خیالپردازیهام لذت میبرم
و اگه بدونم شماهم خوندنش را دوست دارین حتما حتما مینویسم

لاندا سه‌شنبه 20 آذر 1397 ساعت 15:50

خیلی ناراحت کننده بود تیلو.
بشین کتاب بنویس با این خیالبافی های قشنگت
من هیچ وقت آدم توصیفات تصویری زیاد نبود. همیشه باید یه ماجرا، یه اتفاق رو فقط تعریف می کردم. بدون جزییات. و خب این واسه رمان نویسی خوب نیست و بالطبع هم نمی تونم مثل تو خیالبافی قشنگ بنویسم. ضمن اینکه سرم شلوغ شده و اصلا نمیتونم تو خیالاتم پرسه بزنم.
پس تو بنویس، ما بخونیم

دوبار میاد نظرات .. بعد من دوبار ذوق میکنم

فندوقی سه‌شنبه 20 آذر 1397 ساعت 17:06 http://0riginal.blogfa.com/

هممون از این خیالای تلخ داریم.
امیدوارم برای تو واقعی نباشه. منم مثل لاندا جان که یواشکی میخونمش معتقدم شانستو تو نویسندگی امتحان کن. قلمت فوق العادس و احساست خاص و قابل تقدیره.

چرا یواشکی میخونیش؟
لاندا ماهه... بیا بخونش و باهاش دوست شو ... متوجه میشی چه دختر بینظیریه
در حد خیال بافی مینویسم... ولی دیگه نویسندگی زیادی برام زیاده... من کجا و نویسندگی کجا... هرچند در جوانی پیگیرش بودم شدید....

انه سه‌شنبه 20 آذر 1397 ساعت 21:31 http://manopezeshki69.blogsky.com

تیلو قلبم هزار تیکه شد با خوندنش...لعنت به همه رفتن ها حتی اگه فقط خیال باشه

اره راست میگی
رفتن اونم بی خبر خیلی خیلی بد هست...

soly سه‌شنبه 20 آذر 1397 ساعت 21:34


عالی بود واقعا...حس کردم دارم رمان میخونم .زندگی ادامه درد...


بهم لطف داری

جین سه‌شنبه 20 آذر 1397 ساعت 21:40

درد کشیدم با این نوشته ات. و خیلی زیبا بود

اخیش... ببخش تو رو خدا...

شادی سه‌شنبه 20 آذر 1397 ساعت 21:49

تیلو خیال بافی نویسی هات واقعی تر از اونه که فقط یه خیال بافی ساده به نظر بیاد.
جدی جدی اینا واقعی نبودن یعنی؟
خیلی تلخ، خیلی دقیق، خیلی واقعی و خیلی بی نظیر بود این متنت
با روح و روانم بازی کرد واقعا.
به جرات می تونم بگم حتی پرده ها، قوری و حیاط رو هم تو ذهنم تجسم کردم با جزییات دقیقش، انقدر که کامل توصیف شده بود

ممنونم شادی جان
نه فقط یه خیال بود...
اما منم همینطوری که گفتی تو ذهنم دیدمشون

رسیدن سه‌شنبه 20 آذر 1397 ساعت 22:18

محشر بود . خیلی لذت بردم . از ساعت 4 ظهر تا حالا هربار اومدم کامل بخونم یه چیزی مانع شد . اما دلم با جملات اول بود و هی میخواستم تند بخونم و ببینم آخرش چی میشه . خیییییییییییییییییییییلی قشنگ بود . پر از حس و پر از واقعیت تلخ و شیرین . قلم داستانی ت حرف نداره . خواننده رو با خودت میبری . دلم میخواد کمی بیشتر از واقعی بودن یا نبودنش بدونم . و اینکه اون کی بود و چی شد .
عالی بود عالی
زبونم قاصره

ای جان
واقعا خیال بود... یه خیال پردازی عصرپاییزی....
ممنونم از اینهمه تعریفتون

خانووم چهارشنبه 21 آذر 1397 ساعت 10:19

چرا انقدر غمگین؟
زندگی روی تلخش رو حداقل یک بار به همه مون نشون داده، پس بیا ما هم حرصش رو دربیاریم و شاد براش خیالبافی کنیم.

خیاله دیگه... هرجایی پرواز میکنه
سعی میکنم شادتر و رمانتیک تر خیالبافی کنم

عاطفه چهارشنبه 21 آذر 1397 ساعت 11:44

تلخ بود تیلو......
بیا همون خیالایه شیرینو بنویس.... به اندازه کافی زندگی روی تلخشو بهمون نشون داده

راست میگی
باشه چشم
دیگه شیرین و قند و عسل مینویسم

سحربانو پنج‌شنبه 22 آذر 1397 ساعت 10:17

سلام تلو جان به نظرم اولهاش واقعی واخری هاش خیال بود ولی خیالهایی که روح وروان برای ادم نمی گذارد نکن باخودت خواهر جان

سلام به روی ماهت
همش خیال بود
از اول تا آخرش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد