روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روز آرام

سلام

آخرین روز فروردینتون پر از حس های شیرین


اول از روز پنجشنبه بگم که چون قرار بود دوست جانم بیاد اصفهان کل روز را خالی کردم و حتی به مغزبادوم هم قولی ندادم تا اگه بشه یک روز خوب و دوست داشتنی را رقم بزنیم

شبش از ذوق اینکه دوستم میخواد بیاد کلی حس خوب داشتم و تو دلم پروانه ها بال بال میزدند

صبح پنجشنبه تیپ خوشگل و قرتی پرتی زدم و هدیه ی کوچولوی دوست جان را برداشتم و نشستم تو ماشین و بهش زنگ زدم ...

گفت که نمیتونه منو ببینه و با توجه به اینکه مهمونه باید با برنامه دوستش جلو بره

خب مسلما خورد تو ذوقم ولی خب درک میکنم که گاهی لحظه های مسافرت در کنترل آدم نیستن

منم راه افتادم سمت مغزبادوم

یه باغ بانوان نزدیک ناژوان ... رفتم داخل و دختر کوچولو از دیدنم بینهایت خوشحال شد

میخواستم خیلی زود برگردم ولی مغزبادوم نزاشت و تا آخرین دقایقی که بارون بهاری مانع بازی و بدوبدوهاش شد اونجا موندیم

بعدم خواهر و مغزبادوم را رسوندم خونه و خودم هم اومدم خونه

برای ساعت 6 عصر، پدر جان و مادرجان قصد داشتن به زیارت اهل قبور برن و منم همراهشون شدم

یکساعتی اونجا بودیم و بعد هم رفتیم سمت باغچه ...

از بابا خواستم برای دوستم یه کمی نعنای تازه و کرفس بچینن، میدونستم دوستم خونه دوستش مهمانه... گفتم میبرن اونجا و دور هم استفاده میکنند

نعنا و کرفس ها را گذاشتیم داخل ماشین و اومدیم سمت خونه

آخر شب هم کلا به بشور و بساب آشپزخونه گذروندم

صبح جمعه اول صبح فندوق و مغزبادوم را به ترتیب بردم حمام

بازم قرتی پرتی کردم و منتظر دوستم شدم

هدیه هاش را با وسواس زیاد تزئین کرده بودم و دلم براش پرپر میزد

خلاصه که جمعه هم نشد هم دیگه را ببنیم ...

برای عصر جمعه با دوتا خاله ها و دخترخاله ها و پسرخاله ها قرار رفتن به باغ رستوران داشتیم... موسیقی زنده و چای و هوای آزاد و آخر شب هم شام

هوای بهشتی... عزیزانم در کنارم و این یعنی زندگی

خیلی دلم میخواست دوست جان و خواهرش هم با ما همراه بشن ولی خب گویا شدنی نبود

دیگه کرفس و نعناها را دادم به خاله ها

امروز صبح هم خیلی حال مساعدی نداشتم

چند روزی هست که فکر میکنم بخاطر آلرژی به هوای بهاری سرفه و گلودرد دارم

امروز دیگه کلا صدام خیلی بد شده به زور حرف میزنم، اما با انگیزه دیدن دوست جان زدم بیرون ...

گفتم اگه هیچ جا نشد توی دفتر یه کاپوچینوی خوشمزه میخوریم

ولی اینطوری که حرف زدیم گویا امروزم نمیتونیم همدیگه را ببینیم

انشاله در یک فرصت دیگر...هرچند خیلی تو ذوقم خورد ... خیلی نقشه کشیده بودم ... میخواستم باهاش برم کلیسا وانک... میخواستم دوتایی بریم خرید... ولی خب دوستم با خواهرش اومده و مهمون دوستشون هستند و زمانشون با دوستشون تنظیم میشه...



تو انباری خونه قدیم یک پایه نرده نرده ای پیدا کردم که برای آویزان کردن کاغذهای رنگی و مقواها چیز باحالیه

اما رنگ و روی خوبی نداره

منم توی دفتر امکانات رنگ زدن این پایه را ندارم

میخوام امروز ببینم میشه با کاغذ و مقوا یه کمی شکل ظاهریش را مرتب کنم ...




پ ن 1: دلتنگی حس تلخیه... اما انگیزه های زندگی را زیادتر میکنه



فراموشی صبحگاهی

سلام

روزتون گل و بلبل



صبح اینجا را باز کردم ولی نمیدونم چرا یادم رفت پست امروز را بنویسم

بابت تاخیر عذرخواهی میکنم


بهتون گفته بودم یه مدرسه در نزدیکی خونه جدید هست

نزدیک نه از لحاظ کوچه و مسیر از نظر هوایی نزدیک هست

یعنی به کوچه و خیابان ما راه نداره ولی از لحاظ فاصله هوایی نزدیک هست و این باعث میشه که هر روز صبح صدای برنامه صبحگاهی را به صورت استریو گوش بدیم

چیزی که خیلی برام خاطره انگیز هست اون نیایش تکراری صبحگاهی هست که هر روز میخونن



خیلی از صحنه ای که میز کارم بخاطر درست کردن کارت پستال شلوغ و نامرتب میشه ، خوشم میاد

پر از خرده های مقواهای رنگی

پر از مدلهای مختلف چسب

یه عالمه کنف و ربان

خط کش های مختلف

پانچ...

اینا وسایلی هستند که من از ته دل دوستشون دارم

کاش همتون از کاری که انجام میدید لذت ببرید

خیلی کیف داره کاری را بکنی که برات هیجان انگیز و دوست داشتنیه... حالا اگه هزاربار هم تکرار کنی هر بار از نو هیجان زده میشی

هر بار وقتی میخوام دست به کار بشم عین روز اول لپام گل میندازه و ذوق دارم

با وسواس رنگها را انتخاب میکنم

با وسواس برش میزنم

با وسواس چسب میزنم

دونه دونه هر مرحله کار را چک میکنم و هیچوقت خسته نمیشم

این تکرار دوست داشتنی اسمش زندگی هست...زندگی ای که دوستش دارم و دارم تلاش میکنم لحظه هاش از دستم سر نخورن





پ ن 1: قرار عاشقانه ی قشنگ و دلبرم که بهم خورد

با کلی اشک و آه دیروز را تمام کردم

آقای دکتر یه تصادف کوچولو کردند که خدا را شکر خودشون سالم هستند ولی این باعث شد که قرار عاشقانه ما بهم بخوره



پ ن 2: برای دیدن دوست جان دارم لحظه شماری میکنم


پ ن 3: بالاخره طلسم شکسته شد و خواهر برام یه سررسید آورد

امسال هیچی تقویم نداشتم و تقویم خانوادگیم هم به چاپ نرسید


وسط هفته با طعم آخرین روزهای اولین ماه بهار

سلام 

روزتون زیبا


صبح یه کمی دیرم شده بود

با عجله پریدم تو ماشین و ریموت در را زدم و اومدم بیرون

دم در اصولا صبر میکنم در بسته بشه بعد حرکت میکنم ... یه کمی هم عجله داشتم

دیدم یه عالمه گنجشک یه جایی ته کوچه جمع شدند و دارن سرو صدا میکنند ...

یادم آمد یه کمی ارزن از خونه قدیم برداشته بودم که توی صندوق عقب ماشین جا مونده

پیاده شدم  و از حضور این کوچولوهای دوست داشتنی آنچنان کیف کردم که در کلمات نمیگنجه



هوای بهار باعث رویش هست

یه طوری که انگار سنگ ها هم زنده شدند و شوق روییدن دارند

حسن یوسف ها را قلمه میزنم و میزارم توی آب ... دقیقاً سه روز بعد پر از ریشه هستند و قد کشیدند

بابا یه عالمه نعنا کاشته تو باغچه ی جلوی در ... دقیقا هفته ای یه بار میشه نعناها را چید ...اونقدر که بلند و دلبر میشن

روی پشت بام اسفناج و گشنیز و تلخون ها اونقدر قد کشیدند که انگار دارن توی نسیم میرقصن

و اینهمه حس رویش منو به وجد میاره



پروانه های کوچولوی کاغذی درست کردم و بردم خونه

روی هر کدام از گلدانهایی که توی راه پله بودند ، چند تا پروانه کاغذی گذاشتم ....

حالا وقتی به گلدانها نگاه میکنم حس خوب میگیرم


کمک مامان داشتم حبوبات را تمیز میکردم و توی ظرفهای مخصوصش جا میدادم

یهو گفتم هوس خوردن جوانه گندم کردم ... مامان گفتند همین الان دست به کار میشم و برات درست میکنم

چند روز دیگه میتونیم توی سالادهای رنگی رنگی بهاریمون ، جوانه های خوشمزه هم بخوریم

(یه کوچولو ماش هم برای جوانه زدن آماده کردند)

من عاشق اسفناج های کوچولوی گلدانهای پشت بام هستم

به جای کاهو اونا را خرد میکنم و با کمی سس سالاد اسفناج میخورم



جونم براتون بگه که مامان جان دیروز یه لیست خرید دادن به من که یه کمی خرید کنم

وقتی اینطوری لیست داریم یه سری میزنم به کوثر (احتمالا تو همه شهرها هست دیگه؟؟؟ مراکز خرید بزرگ مربوط به شهرداری که قیمتهای مثلاااا!!! منصفانه تری دارند)

البته بیشترین دلیل من برای خرید از کوثر این هست که اولا دقیقا توی مسیر من هست و دوما پارکینگ رایگان بسیار خوبی داره

خلاصه که دیروز هر تکه ای که خرید کردم کلی دعا کردم خداوند بهمون رحم کنه ... خداوند بهمون کمک کنه... خداوند خودش بهمون صبر بده




پ ن 1: از صبح شروع کردم به نوشتن ولی هی لابلاش برام کار پیش اومد


پ ن2: من از خر مگس میترسم

چرا تو این فصل اینقدر خر مگس میبینم


پ ن 3: امروز کلی کار دارم که نیاز به ساماندهی داره

کاش این رخوت بهار دست از سر من برداره


پ ن 4: خدا هم از دست من شاکی شده ... مدتی بود برای کاری دعا میکردم

به محض اینکه درست شد ، شاکی شدم ... خدایا....

روزم شروع نمیشه

سلام

روزتون نیلوفری


گفتم نیلوفری یاد این رنگ سال افتادم

این رنگ مرجانی که امسال مد هست را خیلی خیلی دوست دارم

نه که بگم امسال عاشقش شدما.... همیشه دوستش داشتم و دارم ... کلا تم صورتی از کمرنگ تا پررنگ را خیلی خیلی دوست دارم



امروز یه روز نسبتا شلوغ دارم

شکر خدا

میدونید وضع کار و کاسبی چندان تعریفی نداره و همین که یه مقدار کار داشته باشم ، شکرگزار پروردگار هستم

امروز چند تا سفارش خوب دارم

از اون سفارشا که باید با مقوا و رنگ و طرح دست و پنجه نرم کنم و حسابی حال دلم خوب میشه

اما از صبح که اومدم دور خودم میچرخم و هنوز دست به کار نشدم

علتش ؟؟؟؟

من تا آقای دکتر زنگ نزنه و صداش را نشونم انگار روزم شروع نمیشه

روزایی که کله سحر زنگ میزنه و صداش را میشنوم ، کلا میشم بمب انرژی

از کله سحر روشن میشم و تا شب هم خاموش نمیشم

ولی روزایی که مثل امروز تا این وقت روز هنوز زنگ نزده ... من هی بی حوصله و بی حوصله تر میشم و دور خودم میچرخم

خب این چه کاریه عزیزدلم... خورشید من ... طلوع کن دیگه



شماها نزدیکتون از این جدول های پیاده رو که داخلش شمشاد هست دارید؟

بهتون توصیه میکنم یکی دو شاخه از این شمشاد را بچینید (سایزش متناسب با گلدونی که در نظر دارید) ...

بیارید بزارید توی گلدون روی میزتون

اگه مثل من خیلی شنگول و منگول هستید چند تا شکوفه ی کوچولو با کاغذ رنگی هم براش درست کنید و بهش وصل کنید

ببینید شما هم اندازه من حال دلتون رنگی رنگی میشه ؟





پ ن 1: مغزبادوم برای آخر هفته هی برام نقشه میکشه و زنگ میزنه و به اطلاعم میرسونه

خبر نداره که .... و من موندم چطوری از دست این کوچولوی دوست داشتنی فرار کنم



پ ن 2: هر روز صبح که بیدار میشم و برای یه خرید کوچولو میرم بیرون حس اصحاب کهف را بهتر و بهتر درک میکنم



پ ن 3: هرچی کتاب اضافه و تکراری تو کتابخانه ام داشتم جمع کردم تا بدم آقای دکتر ببرن بزارن کلینیک ...

مراجعین هم سطح مطالعشون بره بالا

بعد که نگاه کردم دیدم هرچی کتاب مذهبی بود از تو کتابخونه ام جمع شده

باید بیشتر مراقب مذهبم باشم؟

در باب همسایه

یه کوچه کنار دفترم هست که تماما ساختمانهای مسکونی هستند

اهالی یکی از خونه ها عوض شده ... نمیدونم  مستاجر بودن ... فروختن یا هرچیزی

بهرحال یه نفر تازه وارد تو این کوچه امروز خیلی زیاد رفت و آمد کرد

بعدازظهر در ساعاتی که همه جا تعطیل هست ، بدو بدو آمد و یه عالمه آشغال و تکه های چوب درختی که هرس کرده بود را گذاشت دقیقا جایی که محل رفت و آمد دفتر من هست

حالا از شانس بد این آقا منم اون ساعت تعطیل نبودم ... نور افتاده بود رو شیشه و ایشون منو نمیدید

البته که اگه منم در حال کار کردن بودم و سرم تو کامپیوتر بود ایشون را نمیدیدم ...

اما من داشتم از سکوت بی نهایت ظهرگاهی کوچه لذت میبردم و ذره ذره دمنوش بهاریم را مزمزه میکردم ...

منم که معرف حضورتون هستم ... زبون دراز

معطل نکردم

پاشدم رفتم و تا آقا برسه دم در خونش ، صداش زدم

گفتم : ببخشید اینا را چرا گذاشتید اینجا؟

اقاهه همچین یه کمی شوک شده بود، گفت : پس بزارم کجا؟

گفتم : به نظرتون جلوی دفتر من مناسب ترین جا برای گذاشتن آشغال هست؟

گفت : نه ولی نمیدونم بزارم کجا...

منم یه مکثی کردم و گفتم : به نظرم باید بزارین دم در خونه خودتون....

خب مسلماً نمیتونست آشغال ها را این وقت روز بزاره جلوی در مجتمع و همه شاکی میشدن....

منم لیوان به دست همونجا ایستاده بودم تا ببینم عکس العملش دقیقا چیه...

رفت از خونشون پلاستیک زباله آورد، همه آشغالها را جمع کرد و برد خونشون تا احتمالا شب، در زمان معین بیاره بزاره برای شهرداری....



همسایه های خوبی باشین،

شاید در پشت این شیشه های به ظاهر تعطیل ، چشمهای همیشه نظاره گری وجود داشته باشه....


و از اون حساس تر اینکه ، یادمون باشه همیشه نظاره گری وجود داره......

آخرین یکشنبه فروردین

سلام

روزتون فروردینی و بهاری


کی فروردین به جایی رسید که بتونیم بگیم آخرین یکشنبه؟

بهار هم عین ماهی میماند، تا به خودمون میایم از دستمون لیز خورده و رفته

بعد به خودمون میگیم چقدر قدم زدن به خودم بدهکارم

چقدر پیاده روی

چقدر نفس های عمیق

چقدر میتونستم با دوستام بخندم

چقدر میتونستم کتاب بخونم

چقدر میتونستم پیام های خوب بنویسیم

چقدر میتونستم مهمونی های خوب بدم

چقدر میتونستم ....

پس تا دیر نشده دست بجنبونید....

حتی لحظه ها را از دست ندید

باید لحظه لحظه های زندگی را زندگی کنیم ... از تک تک ثانیه ها لذت ببریم

بله میدونیم که زندگی بالا و پایین داره ... میدونم که زندگی مشکلات خودش را داره ... میدونم که سیاهی و تاریکی هم قسمتی از روزگار هست

ولی هنوزم میشه خندید

میشه دلیل برای خوب بودن و شاد بودن پیدا کرد

لطفا دلیل های کوچولو را هم نادیده نگیرید

حتی یک چای ساده کنار یک دوست در یک عصر بلند بهاری میتونه کلی حال آدم را خوب کنه



یکی از دوستای خوب وبلاگیم داره میاد اصفهان ، اونقدر ذوق دارم که نمیتونم حسم را در قالب کلمات نشون بدم

دوست خوبم هرچند نمیتونم اونطوری که دلم میخواد پذیرات باشم، هرچند محدودیت های خانوادگی برام وجود داره

هرچند پدر سخت گیر هست و من نمیتونم روابطم را به شکلی که خودم میپسندم مدیریت کنم

ولی برای آمدنت لحظه شماری میکنم



پ ن 1: پدر آقای دکتر مرخص شدند و منتقل شدند به منزل

خدا را شکر حالشون خیلی بهتره ... ولی با توجه به تعویض مفصل راه درازی تا بهبودی کامل در پیش دارند


پ ن 2: لنگه کفش فندوق تو ماشینم جا مونده بوده

کذاشتمش جلوی مانیتور و هی قربون صدقه اش رفتم ...


پ ن 3: مغزبادوم منو دعوت کرده به بازارچه خیریه مدرسه شون

روزش اصلا برام مناسب نیست ، ولی باید هرجوری شده یه زمانی براش پیدا کنم


پ ن 4: این گنجشک های پر انرژی روی شاخه ها چه حس های خوبی با خودشون منتقل میکنند


پ ن 5: میخوام تلاش کنم ببینم با فیلم های آموزشی و خودآموز میتونم نواختن یه موسیقی ساده را یاد بگیرم یا نه

شنبه بهاریتون مبارک

سلام

روزتون پر از هیجان و شادی



اول بگم که از دعاهای قشنگ و انرژی های مثبت همتون بی نهایت ممنونم ، عمل پدر آقای دکتر به خوبی پیش رفت

روز اول را توی آی سی یو گذراندند، و بعد به بخش منتقل شدند

و حالا خدا را شکر خیلی خیلی بهتر هستند



پنجشنبه صبح با دوتا کوچولو و دوتا خواهر و دختر خاله و للی راهی خرید شدیم

چه هوایی بودمحشر

از قدم زدن و راه رفتن سیر نمیشدم

دوتا فسقلی هم کیف کرده بودند و بازی آفتاب و سایه را تکمیل میکردند و زیبایی لحظه ها را برام هزارچندان میکردند



تولد للی بود و براش یه کادوی کوچولو خریده بودم

موقع برگشت هم از عمونوروز (شیرینی فروشی که اصفهانیا میدونن )به افتخارش شکلات خریدم



موفق شدم یک جفت کفش بخرم

اصلا اون چیزی که توی ذهنم بود نشد ، ولی راضی بودم از خریدم



من از گروههای تلگرامی اصلا خوشم نمیاد

هیچ وقت هم عضو هیچکدومشون نیستم

ولی یک مدتی هست که به اصرار خاله ها عضو گروه خاله ها و دختر خاله ها شدم

کلا دو تا خاله دارم ... دوتا دختر خاله

با خواهرای خودم ومامان

توی گروه حرف از این بود که هفته اول کاری سال 98 گذشت ولی هیچکس به طور جدی کار و فعالیتش را شروع نکرده

و قرار گذاشتیم که امروز استارت کار جدی و تلاش درست و حسابی را بزنیم

همین شد که صبح نیم ساعتی زودتر بیدار شدم و سرحال تر از روزهای قبل امروز را شروع کردم

امیدوارم شماها هم با انرژی فراوون روزهاتون را شروع کنید و انگیزه کافی برای تلاش بیشتر داشته باشید




پ ن 1: قرار یه عالمه دورهمی تو روزهای قبل از ماه رمضان را دارم


پ ن 2: مژده آمد خبری در راه است...


پ ن 3: جمعه توی خونه با مغزبادوم کلی گل کاری داشتیم ، یه عالمه قلمه که ریشه زده بودم را کاشتیم و امروز صبح از دیدن تراس ذوق کردم


پ ن 4: دوتا گلدون خیلی بزرگ گذاشتم توی راه پله ها (چون ما بالاترین طبقه هستیم از سرسرای پشت بام نور داریم)

و یه عالمه پتوس و برگ انجیری توشون کاشتم

دوتا گلدون بزرگ هم داخل پارکینک گذاشتم (یه قسمت از پارکینگ سقف شیشه ای داره)

و یه عالمه آلوئه ورا کاشتم ...

من دارم با بهار قد میکشم

یک روز دل انگیز

سلام

صبحتون شاداب


تازگی یه عالمه از ایده هایی که برای آینده داشتم تغییر کردند

کلی از نقشه هایی که برای بلند مدت کشیده بودم را عوض کردم

رنگ و شکل آرزوهام عوض شده

خواسته هام رنگ و بوی تازه گرفته

احتمالا دست روزگار درکار هست و هر روز که سن مون تغییر میکنه باعث تغییر نقشه ها و آمال مون میشه

ولی این روزها آروم ترم

این روزها هیجان های زندگیم تغییر کرده

این روزها به سادگی میتونم با دیدن یه پروانه لبخند بزنم

دنیا به نظرم کوچیک تر شده

و غایت هدفم در زندگی آرامش هست....



امروز موعد عمل پدر آقای دکتر هست

دیشب حال و روز خوبی نداشتند

های ریسک هستند برای عمل ، ولی چاره ای جز عمل نیست

از صبح تلفن آقای دکتر یک سره اشغال بود

باهاش که حرف زدم اونقدر محکم و قاطع حرف میزد که فقط من که خوب میشناسمش میفهمیدم چقدر نگرانه و استرس داره

خلاصه که به دعاهاتون نیازمندیم


بابا دیروز دوتا سیر تازه از باغچه چیده بودن و آورده بودن

از وقتی رفتم خونه هزاربار این دوتا بوته را بو کشیدم

دنبال بهار باید کجا گشت که نباشه؟

والا اینهمه تازگی و سرزندگی آدم را به وجد میاره

خدا را سپاس




پ ن 1: لطفا وقتی با دیگران درد دل میکنید ، طوری نباشه که کل دردتون را بریزید به جونش...


پ ن 2: از نگاه کردن به رنگها سیر نمیشوم


پ ن 3: من برای بهار امسال تمام مغازه ها و پاساژهایی که به ذهنم میرسید زیر پا گذاشتم و شال و روسری که به دلم بشینه پیدا نکردم که بخرم

پس چرا وقتی به خانم هایی که عبور میکنند نگاه میکنم تمامشان شالهای زیبا دارند


پ ن 4: از نظر من همه ی آدمها زیبایی های خاص خودشون را دارند

یکی از مهارتهایی که تمرین میکنم دیدن زیبایی های خاص افراد هست

خیلی وقتها یادآوری کردنش براشون خوشایند و دلچسبه


پ ن 5: من دیگه طاقت پوشیدن این کفشی که پام را میزنه را ندارم

فردا حتما یک برنامه خرید با خواهرا و للی میچینم و خودم را به یک جفت کفش خیلی راحت مهمان میکنم


صدای گنجشک ها هنوزم برام تازگی داره

سلام

روزتون باشکوه



این حس و حال آرام بهاری در کوچه ی ما ستودنیه

همچین سکوتی حکم فرماست که باورتون نمیشه ....

گنجشک ها با شیطنت دنبال هم پرواز میکنند و آواز میخونند و این تنها صدایی هست که شنیده میشه

صندلیم را میکشم عقب و پاهام را میزارم روی زیرپایی و دست به سینه رو به پنجره های بلند می نشینم و فقط نگاه میکنم

به سبزی پر پشت باغچه رو برو

به تلاش مورچه های کف پیاده رو

به عابری که یک کاکتوس خوشگل دستش هست و با لبخند داره با خودش خیالبافی میکنه

به بازی نو و سایه روی درخت کوچولوی باغچه

به دختر کوچولوی همسایه که سلانه سلانه بدون حرف و سخن داره دنبال مامانش به سمت مهدکودکش میره

به این هوای بهاری ناب

زندگی چی میتونه باشه جز همین ثانیه ها که آدم خودش را در آغوش خدا میبینه؟




آقای دکتر دیشب نوبتشون بود پیش پدرشون بیمارستان بمونن

شب سختی را گذروندند

برعکس همه زمانهایی که اگه آقای دکتر شب جایی باشه که نتونه بخوابه منم به طبع نمیخوابم و باهاش همراهی میکنم ، خیلی زود به خواب رفتم

و صبح خیلی دیر بیدار شدم ... البته که شب خیلی سختی را گذرونده بودند

کلا شبهای بیمارستان خیلی کشدار و بی پایانه

خداوند به همه مریضا لباس عافیت بپوشانه



پدرجان صبح زود بیدار شده بودند و دلتنگ فندق کوچولو بودند

میگفتند تو خواب انگار صداش را شنیدم

این کوچولوهای دوست داشتنی ، دل آدم را با خودشون میبرن



دیشب را با کلی مهمون و مهمون بازی سپری کردیم

بعدش هم به جمع آوریهای بعد از مهمون

من هنوزم یک سری از عادتهای قدیمی را تو مهمون داری دوست دارم

میشینم کنار مهمون و براش میوه پوست میگیرم

از تعارف کردن به مهمونا خوشم میاد

دوست دارم چای خوشرنگ با زعفران درست کنم

یواشکی یه دونه هل هم میندازم داخل چای

بعد از رفتن مهمونا هم با وسواس بشقابهای پذیرایی را میشورم و خشک میکنم

کارد و چنگال ها را حتما با دستمال برق میندازم

نمک پاش ها را چک میکنم که پر باشن

من هنوز هم مهمان را خیلی خیلی دوست دارم

(این هنوز هم که میگم بابت این هست که خونه ما رفت و آمد زیاده و خواهرها مثل من این حجم رفت و آمد و مهمون را دوست ندارن)





پ ن 1: بعد از عید که میشه همه یه جورایی نو نوار میشن

لباسهای دخترکوچولوی همسایه دلم را برده

و البته رنگی رنگی بودن مامانش ...



پ ن 2: لطفا برای آقای دکتر و پدرشون دعا کنید



پ ن 3: برام نوشته : چند وقته بهت نگفتم دوستت دارم؟

برام مینویسم : دقیقا یک دقیقه...

مینویسه : دوستت دارم...



پ ن 4: شنبه یک دسته کوچولو حسن یوسف قلمه زدم که جمعه این هفته که خاله اومد بهش بدم

با کمال ناباوری دیشب نگاه کردم دیدم چقدر رشد کرده و ریشه داده

فصل خیلی خوبیه برای مهربونی...

رخوت بهارانه

سلام

صبحتون شاد و سرزنده

اونایی که منو میشناسن میدونن که بازی نو و سایه منو مست میکنه

امروز از اون روزهای آفتابی دلچسب هست که بازی نو و سایه روی گلدونهای بند انگشتی دفترم اول صبح حالم را حسابی جا آورد

با فهیمه قرار گذاشته بودیم که بیشتر آب بخوریم این شد که لیوان بزرگم را پر از آب کردم و نشستم پشت سیستم

یه نگاهی به لیست کارهام انداختم... حال انجام هیچکدومشون را نداشتم ... منم اومدم تو دنیای وبلاگستان 





پ ن 1: پدر آقای دکتر همچنان بستری هستند و هنوز موفق نشدند که عمل جراحی لازم را انجام بدن

انشاله که به سلامتی و با کمترین درد ممکن کارهاشون انجام بشه و خیلی زود برگردن سرخونه زندگیشون


پ ن 2: یکی از هیجانات دوست داشتنی برای من پیدا کردن نانوایی های جدید هست

نانوایی که تازگی میرم سروقتش ، شبها یه مدل پیتزا هم داره... و البته شیرینی های خوشمزه


پ ن 3:  به عادت هر سال چند شاخه از شمشادهای جلوی دفتر را چیدم و توی گلدانهای کوچولوی روی میزم گذاشتم

سرسبزی منو به وجد میاره


پ ن 4: کفش های تازه پام را اذیت میکنه (به اصطلاح خودمون پام را زده)

من یک جفت کفش راحت و رنگی رنگی میخوام


پ ن 5: هیاهوی گنجشکهای روی شاخه را دوست دارم


پ ن 6: همسایه مون نوه کوچولوش را با چرخش آورده تو کوچه و بلند بلند براش آواز میخونه

باران بهاری

سلام

صبحتون زیبا

اینجا داره باران میاد

باغچه جلوی دفترم را در این سالهایی که اینجا بودم هیچوقت اینطوری ندیده بودم

به دلیل بارونهای فراوان امسال باغچه یهو غرق علف شده ... علف های خودرو که باعث شدند باغچه یک دست سبز بشه و گاها با گلهای زرد این علفها منظره قشنگی درست شده ، لابلای شمشادها پر شده از سرسبزی و طراوت


دیروز دفتر را مرتب کردم

کارهای بیمه ماشین را انجام دادم

ماشین را بردم کارواش

بنزین زدم

خرید روزانه خونه را انجام دادم

و وقتی رسیدم خونه کمک مامان به کارهای آشپزخونه رسیدگی کردم

روزهای بلند را دوست دارم

روزهای بلند به ما وقت میدن که بیشتر زندگی کنیم

و من از این حالت خیلی خیلی خوشم میاد



لیوان گنده دمنوشم را پر کردم و گذاشتم کنار دستم و دارم کارهام را ریز ریز انجام میدم



پ ن 1: پدر آقای دکتر خوردن زمین و پاشون شکسته

نیاز به جراحی دارند..

با توجه به سن شون قبل از عمل نیاز به یه سری مشاوره و ویزیت... خلاصه که الان بستری هستند

به دعاهای خوبتون محتاجیم


پ ن 2: فندقک قصه ی ما روز به روز شیرین و شیرین تر میشه

من عاشق اون دوتا تیله ی مشکی چشماشم


پ ن 3: دخترخاله هنوز 6 ماه از عقدش نگذشته با آقای همسر به مشکل خورده

وقتی باید چشمهاش را باز میکرد، چشم هاش را بست... و حالا که باید چشم ببنده تازه چشماش باز شده

روزهاتون بهاری

سلام

روزتون پر از حال خوب

شکوفه های بهاری مهمون دلتون

دوستای خوبم بی نهایت دلتنگتونم

از اینهمه ابراز محبت تون بی نهایت سپاسگزارم

و براتون آرزوهای قشنگ دارم


آرزوی امسال تیلو برای تک تک تون این هست:

امیدوارم سالهای بعد وقتی از موفقیتهاتون، از اتفاقات خوبتون، از شادیهاتون تعریف میکنید، جملتون را اینطوری آغاز کنید: همه چیز از سال 98 شروع شد....



خیلی وقته نبودم

دلم برای تک تک تون تنگ شده

به تک تک تون فکر کردم و تو ذهنم بودید

برای تک تک تون دعا کردم

پیش از شروع سال سعی کردم روزهای آخر 97 را با شادی و دلخوشی به پایان برسونم

از لحاظ مالی روزهای سختی را گذروندم ولی سعی کردم کنار عزیزانم لحظات شاد و بی نهایت خاطره انگیزی بسازم

برای اولین بار مغزبادوم و فندوق را با هم بردیم میدان امام ... در یک روز بارونی با دوتا فسقلی کلی لبخند و شادی و خاطره ساختیم

بعد از شروع سال هم هر روز یک برنامه برای خودم و اطرافیانم چیدم که لحظه ها به شادترین حالت ممکن سپری بشن

خونه قدیمی را با کلی تلاش و زحمت و صرف کلی انرژی تخلیه کامل کردیم... خداحافظی باهاش برام ساده نبود، اما ازش دل کندیم و دلمون را گره زدیم به لحظه های تازه

سعی کردم با هفت سین کوچولوم بهار را به خونه دعوت کنم

توی تراس تا جایی که جا داشت گل جا دادیم و کنار ماهی قرمزها گوشه ی بهارانه شادی برای هممون درست کردیم

با کمک بابا انباری ها را قفسه بندی کردیم و سامان دادیم

دوتا دراوری که تو خونه ی قدیمی جا گذاشته بودم را با خودم آوردم و بساط رنگ آمیزی را به پا کردم و دوباره بردمشون تو اتاقم

کلی چیزای قدیمی خاطره انگیز پیدا کردیم و کلی خاطره بازی کردیم

به باغچه سرزدیم و سبزی و گل کاشتیم

سبزی های روی پشت بام به زیباترین حالت ممکن سبز شدند

نعناهایی که تو باغچه ی جلوی مجتمع کاشتیم به زیباترین حالت خودشون رسیدند

کلی گل قلمه زدم و کلی استقبال از این قلمه ها شد

هرکسی اومد عید دیدنی و دلش قلمه گل خواست بهش قلمه گل هدیه کردیم

خلاصه که سعی کردیم بهار را جشن بگیریم و حس و حال خوبی داشته باشیم



پ ن 1: عیدی خریدم .. عیدی دادم ... عیدی گرفتم

پ ن 2: آقای دکتر حالشون بهتره ، ولی باید منتظر روند درمان و جواب آزمایش ها بمونیم و هنوز کمی نگرانم

پ ن 3:  بیشتر روزهای عید را با آقای دکتر سرسنگین گذروندیم ولی سعی کردیم حال دل هم را خراب نکنیم

پ ن 4: اونقدر دفترم نامرتب و بهم ریخته س که گفتن نداره