روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روز آرام

سلام

آخرین روز فروردینتون پر از حس های شیرین


اول از روز پنجشنبه بگم که چون قرار بود دوست جانم بیاد اصفهان کل روز را خالی کردم و حتی به مغزبادوم هم قولی ندادم تا اگه بشه یک روز خوب و دوست داشتنی را رقم بزنیم

شبش از ذوق اینکه دوستم میخواد بیاد کلی حس خوب داشتم و تو دلم پروانه ها بال بال میزدند

صبح پنجشنبه تیپ خوشگل و قرتی پرتی زدم و هدیه ی کوچولوی دوست جان را برداشتم و نشستم تو ماشین و بهش زنگ زدم ...

گفت که نمیتونه منو ببینه و با توجه به اینکه مهمونه باید با برنامه دوستش جلو بره

خب مسلما خورد تو ذوقم ولی خب درک میکنم که گاهی لحظه های مسافرت در کنترل آدم نیستن

منم راه افتادم سمت مغزبادوم

یه باغ بانوان نزدیک ناژوان ... رفتم داخل و دختر کوچولو از دیدنم بینهایت خوشحال شد

میخواستم خیلی زود برگردم ولی مغزبادوم نزاشت و تا آخرین دقایقی که بارون بهاری مانع بازی و بدوبدوهاش شد اونجا موندیم

بعدم خواهر و مغزبادوم را رسوندم خونه و خودم هم اومدم خونه

برای ساعت 6 عصر، پدر جان و مادرجان قصد داشتن به زیارت اهل قبور برن و منم همراهشون شدم

یکساعتی اونجا بودیم و بعد هم رفتیم سمت باغچه ...

از بابا خواستم برای دوستم یه کمی نعنای تازه و کرفس بچینن، میدونستم دوستم خونه دوستش مهمانه... گفتم میبرن اونجا و دور هم استفاده میکنند

نعنا و کرفس ها را گذاشتیم داخل ماشین و اومدیم سمت خونه

آخر شب هم کلا به بشور و بساب آشپزخونه گذروندم

صبح جمعه اول صبح فندوق و مغزبادوم را به ترتیب بردم حمام

بازم قرتی پرتی کردم و منتظر دوستم شدم

هدیه هاش را با وسواس زیاد تزئین کرده بودم و دلم براش پرپر میزد

خلاصه که جمعه هم نشد هم دیگه را ببنیم ...

برای عصر جمعه با دوتا خاله ها و دخترخاله ها و پسرخاله ها قرار رفتن به باغ رستوران داشتیم... موسیقی زنده و چای و هوای آزاد و آخر شب هم شام

هوای بهشتی... عزیزانم در کنارم و این یعنی زندگی

خیلی دلم میخواست دوست جان و خواهرش هم با ما همراه بشن ولی خب گویا شدنی نبود

دیگه کرفس و نعناها را دادم به خاله ها

امروز صبح هم خیلی حال مساعدی نداشتم

چند روزی هست که فکر میکنم بخاطر آلرژی به هوای بهاری سرفه و گلودرد دارم

امروز دیگه کلا صدام خیلی بد شده به زور حرف میزنم، اما با انگیزه دیدن دوست جان زدم بیرون ...

گفتم اگه هیچ جا نشد توی دفتر یه کاپوچینوی خوشمزه میخوریم

ولی اینطوری که حرف زدیم گویا امروزم نمیتونیم همدیگه را ببینیم

انشاله در یک فرصت دیگر...هرچند خیلی تو ذوقم خورد ... خیلی نقشه کشیده بودم ... میخواستم باهاش برم کلیسا وانک... میخواستم دوتایی بریم خرید... ولی خب دوستم با خواهرش اومده و مهمون دوستشون هستند و زمانشون با دوستشون تنظیم میشه...



تو انباری خونه قدیم یک پایه نرده نرده ای پیدا کردم که برای آویزان کردن کاغذهای رنگی و مقواها چیز باحالیه

اما رنگ و روی خوبی نداره

منم توی دفتر امکانات رنگ زدن این پایه را ندارم

میخوام امروز ببینم میشه با کاغذ و مقوا یه کمی شکل ظاهریش را مرتب کنم ...




پ ن 1: دلتنگی حس تلخیه... اما انگیزه های زندگی را زیادتر میکنه



نظرات 12 + ارسال نظر
الی شنبه 31 فروردین 1398 ساعت 11:08

دل تنگی رو نمیشه با قرص خوب کرد مثل معده درد نیست متاسفانه
ولی خوشبختانه با دیدار یار حل میشه عوضش شیرین تر میشه
امان از آلرژی بهاری نگوووو تیلو جان نگوو که خودم بدجور امسال درگیرشم

دلتنگی گاهی در عین تلخی شیرینه
اخ اخ داره منو خفه میکنه این الرژی... هرچند از صبح تا حالا دارم فکر میکنم کاش آلرژی باشه و مرض دیگه ای نگرفته باشم

مهربانو شنبه 31 فروردین 1398 ساعت 11:42 http://baranbahari52.blogsky.com/

سلام تیلو جانم .
ای وااای چه هر روز مشکلی پیش آمد و نتونستین همو ببینین .
هرچند که تو همه ی وقتت رو عاالی مدیریت میکنی .
امیدوارم دیدارها زودتر تازه بشه و دلتنگی فعلا بره دور و برت نپلکه


سلام مهربانوجانکم
دوست وقتش ماله خودش نبود
دلتنگی ماله آقای دکتره که این روزها زمین و زمان میخوان ما بیشتر خاطرخواه هم بشیم و برای همین جور نمیشه که هم را ببینیم

رسیدن شنبه 31 فروردین 1398 ساعت 12:29

سلام عزیزم خوبی. من حست رو میفهمم که چقدر تو ذوقت خورده . برای منم پیش اومده . چقدر بدم میاد ...
چند وقت پیش به دوستم گفتم دوس دارم بیام ببینمت. همکارم بوده قبلا و الان بچه دار شده بود . با کلی ذوق رفتم کادو خریدم . باورت نمیشه حتی پول نداشتم و قرض کردم که فقط برم . ولی بم گفت برام کاری پیش اومده باید برم دکتر . یه روز دیگه گفت مامانم مریض شده رفتم پیشش . البته عذرخواهی هم کرد ولی من از دلم افتاد و دیگه بش پیام ندادم آخه میدونه منم به زور شرایط بیرون رفتنم اوکی میکنم . دیگه هم سراغ نگرفت بگه بیا .

سلام به روی ماهت
تو خوبی عزیزدلم
ای بابا...

هدی شنبه 31 فروردین 1398 ساعت 13:18

سلام تیلویی جونم گلم بیا جلو بغلت کنم خیلی دلم تنگت شده بود

نمیدونم چرا با خوندن این پست ایطور دلتنگت شدم


سلام به روی ماهت
حس دلتنگی تو پستم قوی بود؟

آنا شنبه 31 فروردین 1398 ساعت 13:20

سلاام عزیزجان.دوستتون بنظر من اصلا نباید بحث دیدار را وسط میکشید وقتی انقدر مدیریت وقتش دست خودش نبوده.من که اصلا کارش را نپسندیدم .ادم اگه برای حرفی که زده ارزش قائل باشه نیم ساعت میتونه از بقیه جدا بشه و برنامش را اجرا کنه.در عوض من اصفهان هستم و اگه دوست داشته باااشی یه روز با هم یه کافی شاپ میریم تیلو جاااان:

سلام به روی ماهت
من دوستم را شماتت نمیکنم حتما تلاش خودش را کرده
شما کدوم آنا هستی؟
خوشحال میشیم ببینمتون

رافائل شنبه 31 فروردین 1398 ساعت 15:57 http://raphaeletanha.blogsky.com

توی سفرهای خونوادگی اکثرا آدم مجبوره که تابع جمع باشه و خوب برنامه ریزی خیلی سخت میشه. مطمئنم که هردوتون تلاشتون رو کردید و میکنید. اما شاید خداوند مقدر کرده در شرایط خیلی بهترتری با هم روبه رو بشید.
شوق دیدن یار حتی اگر به دیدار منجر نشه اما روز انسان رو نورانی میکنه.


تو خوش بین ترین و خوش قلب ترین دوست من هستی

کتایون شنبه 31 فروردین 1398 ساعت 16:10

سلام تیلوی مهربون...تازه با وبت آشنا شدم...اما ازهمین پست هم متوجه شدم که خیلی بامحبت وبامعرفتی...!


بهم لطف داری
امیدوارم که بشی دوست همیشگی

صحرا شنبه 31 فروردین 1398 ساعت 16:52

سلام گندم عزیز.‌ هرکی دوست خوبی مثل شما داشته باشه و فرصت دیدارو از دست بده قطعا ضرر کرده. دلت شاد باشه دختر

سلام دوست جان
قطعا منم کمتر از اون از دست ندادم
دوست خوب نعمت هست
خیلی دوست داشتم ببینمش... نشد
خودت چطوری دختر گل؟

قلب من بدون نقاب شنبه 31 فروردین 1398 ساعت 21:53 http://daroneman.blog.ir

وایییییییییییی ای داد
من به دوست جانت گفته بودم از طرف من روی ماهت رو ببوسه

ای جان
عزیزدلمی
منم روی ماهت را از همینجا میبوسم

امیر یکشنبه 1 اردیبهشت 1398 ساعت 18:46

سلام
هر چند که ماه اول از سال تمام شده و روز اول ماه دوم است اما بقول مادر بزرگ ماهی را وقت بگیری میشه باهاش قلیه درست کرد ببخشید ماهی را وقت بگیری تازه است . و انگهی امروز نیمه شعبان است و سالروز ولادت آقا . این روز را هم تبریک می گویم و سال جدید انشالله سالی خوب و سال سلامتی و سعادت و سرزندگی برای همه دوستان باشد و ستاره اقبالشان در برج زحل بدرخشد و طالع شان بر اوج ناهید هنر نمایی نماید. ببخشید من دیر خدمت رسیدم هر چند که کسی هم منتظرم نبود ولی باور کنید از این یک ماه حداقل بیست و پنج شش روزش درگیر دکتر و بیمارستان بودم در این مدت چند تا از فامیل به رحمت خدا رفتند مادر بیمار شده و ای اس ار خونش ۸۵ شد و با کلی انتی بیوتیک های قوی و شیر افکن تا پایین اومد خودم سنگ های کلیه ام از سنگ هایی که سیل دروازه قرآن با خودش آورده بود بزرگتر است . و دکتر جراح نامه داده برا عمل که هنوز اقدامی نکردم و یکی از فامیل های نزدیک هم تا پای مرگ رفت ولی عزرائیل خبر دار نشد و تا چهار هفته نباید چیزی به نام غذا بخورد و ببینم بعد چه پیش اید .انشالله همگی تندرست باشید

سلام و عرض ادب
شما که زحمت کشیده بودید و پیامک تبریک فرستاده بودید
بنده هم عرض ادب و احترامم را خدمتتون ابلاغ کردم
الهی که بیماری و مشکلات ازتون دور باشه
خداوند سایه مادر را بالای سرتون نگه داره
سنگ کلیه را جدی بگیرید که خدای ناکرده به خود کلیه آسیبی وارد نشه
انشاله که خدا رحمت کنه همه درگذشتگان را
و انشاله لباس عافیت بر تن فامیل نزدیک پوشانیده بشه و خیالتون راحت بشه
هروقت تشریف بیارید اینجا قدمتون روی چشم ماهست

نگار یکشنبه 1 اردیبهشت 1398 ساعت 19:55 http://negarkhatoon.blogfa.com

چه حوصله ای تیلو جانم
اگه من بودم... چقدر حرص میخوردم.. حتی گریه... و دیه اسم اون مثلا دوست نمیاوردم..
خودم عید ک مشهد بود به نل گفتم ک نمیشه ببینیم همو.. و برای ندیدنش چقدر شرمنده بودم تو دلم

حرص و گریه برای چی عزیزدلم؟
قطعا دوستم هم در شرایط مناسب نبوده
همونطور که خودت داری میگی عید میخواستی نل را ببینی و نشده

لاندا دوشنبه 2 اردیبهشت 1398 ساعت 11:02

آخی. چقدر خوب که منطقی برخورد کردی. حق داشتی ناراحت شی ولی. هییی.
از آلرژی هم نگو که بنده هم درگیرشم و خسته شدم دیگه

لاندا جان واقعا دیگه از دست این آلرژی به ستوه اومدم... ای خدا
دیگه واقعا داره آزارم میده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد