روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

پنجشنبه ای که قرار بود عاشقانه باشد....

سلام

وقتی خدا بخواهد ... میشود

ولی اگر خدا نخواهد..........


قرار عاشقانه لغو شد... اندوهگین بودم اما همان لحظه هم گفتم حتما حکمتی دارد که بعدا میفهمیم

به آقای دکتر هم گفتم نغمه های غم انگیز سر نمیدهم چون خودم را به خدا سپرده ام

و امروز روز خیلی خوبی بود

با اینکه قرار عاشقانه ام لغو شده بود


صبح به جای ساعت شش و نیم (هرروز این ساعت بیدار میشم)

ساعت هشت بیدار شدم

لبریز از انرژی بودم

اومدم پایین صبحانه خوردم و با مامان و بابا کلی حرف زدیم و خندیدم

با مامان قرار خرید داشتیم

نه و نیم از خانه آمدیم بیرون .... یک کار بانکی برای مامان انجام دادیم و راهی خرید شدیم

بهترین و شیرین ترین خرید عمرم بود

چون به مامانم خیلی خوش گذشت

هرجه که میخواست خرید

و تا ساعت دو و نیم با هم مادرانه و دخترانه قدم زدیم و خرید کردیم و با آرامش لبخند زدیم

مامان جایزه برای من از حراجی یک پالتوی چرم و یک بلوز گل گلی خوشگل خریدند... (شاید عکس بلوزم را گذاشتم... بعدا)

دو و نیم آمدیم خانه

من و بابا و مامان ناهار خوردیم

بابا باید برای مراسم ختم دوستی میرفتند

و من همراهشان شدم .... حالا پدرانه و دخترانه رفتیم

برعکس همیشه من رانندگی کردم (وقتی بابا باشن ترجیح میدن خودشون رانندگی کنن)

بعد از مراسم با بابا چند تا خرید خرده ریز کردیم و بعد برگشتیم

ساعت پنج بود

شب میهمان ولیمه زیارت کربلای عمه جان بودیم (این یک پست جداگانه میشود)

سریع دوست گرفتم

بلوز و دامن زمستانی خوشگل پوشیدم

نماز مغرب را هم خواندم که خیالم تا آخر شب راحت باشد

پالتوی جدیدم را پوشیدم و به میهمانی رفتیم

امروز روز بینظیری بود

شاید از نوع عاشقانه با آقای دکتر نبود

ولی آنقدر عشق درون امروز نهفته بود که الان لبریز کلمه ام

میتوانم تا صبح حرف بزنم

مسکن خوردن

انقدر که توی خوردن مسکن من سخت گیرم ... توی هیچ کاری اینهمه سخت گیر دقیق نیستم

چند روزه دندونم درد میکنه

یه مسکن گذاشتم توی کیفم که اگه یه وقت شدت درد از تحملم خارج شد بخورم

هی میگم نه هنوز میتونی

دوباره درد میگیره و من باز به خودم میگم یه کم دیگه صبر کن

وقتی خیلی زیاد میشه ، آب نمک قرقره میکنم و باز هنوز مسکن را نخوردم

هی بهش نگاه میکنم

انگار دارم به یه غول بی شاخ و دم نگاه میکنم


تزئینات باغچه


امروز خیلی حال کار کردن نداشتم

دلم ور رفتن به کاغذ و مقوا و رنگ میخواست



ما یه باغ داریم ... نمیشه بهش گفت باغ ... بیشتر یه باغچه ی کوچیکه

دلخوشی بابا و مامانه

چون عاشق سبزی کاشتن و این حرفا هستن

از اول بهار که میشه ، اونجا میشه پاتوق روزای جمعه

جای شماها خالی

هوای خوب و ...

من پارسال برای دلخوشی مغز بادوم با کاغذ رنگیهای مختلف چیز میزای خوشگل درست کردم

با هم دیگه وصلشون کردیم به درختا و داربستا و ... خلاصه همه جا را رنگی رنگی کردیم

اما خاصیت بهاره و بارون های ریز و تند و گه گاه

بعد از یه مدت این تزئینات زشت شده بودن 

بعدم که پاییز رسید و کاغذها را با خودش برد

امروز که حال کار نداشتم

به این فکر افتادم که اگه به جای کاغذ از چیزای پلاستیکی استفاده کنیم خراب نمیشن

نکته بعدی اینکه من یه عالمه طلقهای رنگی دارم که دور ریز هستن

بریده میشن و میرن توی زباله ها

امروز تمام این طلق های رنگی

تبدیل شدن به چیزای جینگل

برای آویزون شدن لابلای درختها....


gexq_photo_2016-02-18_02-21-11.jpg


البته این کار همچنان ادامه داره ....


بعدا نوشت:

از بعد از ظهر افتادم به جونه کاغذهای یک روی باطله... همه یک رو ها (یعنی یک طرف چاپ خورده یک طرف سالم) جدا کردم و به ترتیب کردم و برش زدم و همه را تبدیل کردم به دفترچه های کوچیک و بزرگ رنگی رنگی و خوشگل....

مغز بادوم برای خط خطی کردن عاشق این برگه هاس.... هم برامون نقاشی میکشه... هم نسخه مینویسه... هم شماره تلفن و هم آدرس... این شیطونک سواد دار بشه چی میشه



دوباره تر نوشت: نفهمیدم چی شد که این مطلب را حذف کردم ... ببخشید نظر دل آرام جون حذف شد....

امروز را نخوانده بگذرید

سلام

 سکانس اول :

چند روزه به خاطر همون بیماری پیاده روی نمیرم

احساس میکنم خیلی کسل شدم



سکانس دوم :

من استفاده خیلی زیاد و وسیعی از شبکه های اجتماعی نمیکنم

کل ارتباطاتم محدود و بسته است

شماره مربوط به تلگرام و واتس آب و ... با شماره اصلیم فرق داره

افراد محدودی توی لیست شبکه های اجتماعیم هستند

به ترتیب اولویت برای استفاده : خواهرم ... آقای دکتر ... دختر خاله ... خاله شماره 1 ... دوست خواهرم که دیگه دوست خودمه ... دایی.... داداشم.... دختر عمه ....

از صبح که میام دفتر تا شب هرچی بخوام با خواهرم حرف بزنم یا پیام بدم یا چیزی براش بفرستم از طریق همین شبکه ها هست

امروز خواهرم رفته مسافرت... (یکی از فامیلای شوهرش فوت شده) و من از صبح احساس خیلی تنهایی میکنم



سکانس سوم:

کار دارم ... حال ندارم



سکانس چهارم :

گوشواره سوم داره اذیتم میکنه (اون که از همه بالاتره)



سکانس پنجم:

حال آدمها همیشه یه طور نیست...

دیروز لبریز از شور و شوق بودم

امروز فقط آرومم



سکانس ششم :

قرار عاشقانه ی آخر هفته مون را به هفته بعد موکول کردیم



سکانس هفتم:

فردا احتمالا با مامانم برم خرید



سکانس هشتم:

امروز خیلی تنهام...

خواهرم نیست

آقای دکتر امروز از من مرخصی گرفته

للی هم وقت نداره



بعدا نوشت: چه لذتی تو خوندن و تایید کردن و جواب دادن نظرات بود... و من این لذت را از خودم گرفتم و نظرات را کلا باز گذاشتم....

یک دوشنبه منحصر به فرد

سلام

یک کرم تازه میتونه تمام حسهای زنانه ی من را بیدار کنه

یک کرم با بوی انبه و هلو

یک بوی تازه

یک ترکیب بی نظیر برای من

شاید امروز دقیق تر توی آینه به خودم نگاه کردم

چقدر خوبه که من خودم را دوست دارم

به خودم که نگاه میکنم لبخند میزنم

به جفت بودن ابروهام دقت کردم

به اینکه چقدر مرتب هستن

به چشمهام نگاه کردم و اینکه تازگی به دیگران دقت میکنم و میبینم چقدر مژه های پر و بلند و مشکی دارم

به چشمهام دقیق شدم

هنوز این چشمها برق میزنن

اطراف چشمم هنوز چروک ندارم

روی گونه هام هنوز رنگ جوانی هست

دستهام نرم و لطیف هستند

پوستم خوبه

خودم از خودم راضیم

کسی هست که دوستم داره

کسی که ازم تعریف میکنه

هرچند من مطمئن باشم تعریفش از سر دوست داشتنه نه از حقیقت

من خوشبختم

چون شبها نمیخوابم تا کسی در گوشم لالایی بخونه

و خوشبختم

چون کسی هست که هرجا باشه خودش را به گوشه خلوت میرسونه تا برای من لالایی بخونه

من خوشبختم و امروز این خوشبختی را زیر پوستم حس میکنم

هنوز دلیل برای لبخند زدن دارم و این یعنی خوشبختم



پ ن 1 : پست تبسم من رو به نوشتن این پست تشویق کرد

پ ن 2 : بیماری سر جاشه ولی حتما من رو به بهبودم

پ ن 3 : هنوز طعم شیرین را به تمام طعم های جهان ترجیح میدم

پ ن 4 : کرم تازه از یه معامله کثیف به دست آمده

پ ن 5 : گاهی با تمام عاشقی ، دلگیر میشم

پ ن 6 : زندگی همیشه بالا و پایین داره ... لحظه ای به یک حال نمیمونه و این یعنی همیشه میشه منتظر سوپرایز بود



بعدا نوشت:

یادتونه کتاب یه آقایی را به فنا دادم ... همون که فنرش را بد زدم و کلی دلهره گرفتم... دیشب کلی کتاب دیگه آورد برای فنرزدن و گفت خیلی خوب فنر زده بودین... من تمام اون کتابها را مطالعه کردم و الان نوبت اینهاست....

از معجزه ی آیه « و جعلنا من بین ایدیهم ... « غافل نشید

خیالاتی

سلام

الان نگاه کردم ببینم چرا امروز هیچکی برای من هیچی ننوشته

دیدم من یادم رفته کلا امروز چیزی بنویسم

در حالی که از صبح تو خیالم چند تا پست نوشتم

این یعنی خیالاتی شدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



پ ن 1 : یه کم بیمار شدم ...

پ ن 2 : هوا ابری و بارونی شده ... منم گریه کنم؟

پ ن 3 : یه طرحی دارم آماده میکنم به هیچ عنوان اون شکلی که میخوام نمیشه

در خیالاتمان ناهار مهمان داریم...

امروز یه غذای اصفهانی دارم برای ناهار

شاید حتی اسمش را هم نشنیده باشین

«امروی«

حتی تلاش هم نکنید برای خواندنش چون نمیتونید تلفظ کنید

مگر اینکه اصفهانی باشید

 

طرز تهیه ش را براتون میزارم اینجا 

اینجا هم هست

فقط در ورژنی که مامان من میپزن آرد نخودچی وجود نداره


خب به دوستان وبلاگی پیشنهاد دادم ناهار بیان اینجا

ترشی هم توی یخچال دفتر دارم

سبزی خوردن با تربچه فراوان هم مامان برام گذاشتن

نوشیدنی هم از اون چیزای من درآوردی خودم که با انواع گیاهان و دارچین درست میکنم براتون درست میکنم

آهان سیر ترشی هفت ساله هم داریم

نگران بودی بد دهانتون هم نباشین ... اسپری دهان دارم

نانوایی هم که نزدیکه... هم نون سنگک هم نون بربری... نون لواش که دیگه دقیقا ده قدم باهام فاصله داره....

چه روزی بشه امروز....




پ ن 1 : این فقط یک خیال قشنگ بود

پ ن 2 : للی با اینکه رابطه غلط را با کلی نصیحت گذاشت کنار ... امروز دعوت ناهار به مناسب ولنتاین اون آقای اشتباهی را قبول کرده....

پ ن 3 : خواهرم امروز اصلا با من حرف نزد... گفت وقت ندارم ... دارم کیک و شکلات و پیتزا میپزم... کلی هم باید خونه را دیزاین کنم ....

پ ن 4 : اون یکی خواهرم زنگ زده کادو خریدم برای شوهرم .. اومدم خونه به نظرم کوچیکه ... حالا چیکار کنم...

پ ن 5: یک آدم مزخرف بی ربط ... برای من مسیج زده ... ولنتاین مبارک

پ ن 6 : مامانم میگه امروز ولنتاینه برای بابا کباب درست میکنم که خیلی دوست داره

پ ن 7 : سر من بی کلاه مونده ها... مهمونا یاری کنین

ولنتاین مبارک

سلام

هر روز ، روزه عشقه اگه عاشق باشین

عاشق بودن دختر بودن و پسر بودن هم نمیشناسه... هر چیزی که باعث فداکاری بشه.. .هرچیزی که باعث بشه از خودمون بگذریم عشقه...

میدونم هر مناسبتی فلسفه ی خودش را داره

ما حق نداریم این مناسبت را که روز عشاق و در فرهنگ جای دیگه ای هست تغییر بدیم

اما من نظرم اینه

هر روزی که عاشق باشی ، روز عشقه و باید جشن گرفته بشه...

امروز و هر روزتون پر از عشق و مبارک

امروز و هر روزتون پر از عاشقی های قشنگ



پ ن 1 : من و آقای دکتر (دیگه نمیگم نانا) اصلا از این قرتی بازیها نداریم... نه کادو بازی ... نه مناسبت بازی... اما دیشب بهم گفت تو معجزه زندگیمی... دوستت دارم و روز عشقمون مبارک

پ ن 2 : من حتی از تبریکش تعجب کردم چون اصلا اهل این حرفا و کارها نیست

پ ن 3 : قسمت هشتم شهرزاد را ندارم و باید برم قسمت نهم

پ ن 4 : دلم میخواد امروز سوپرایز بشم

پ ن 5 : هرسال در چنین روزی برای للی ، مامانم و خواهرهام و البته مغزبادوم هدیه میخریدم ... اما امسال برای هیچکس هیچی نخریدم حتی شکلاتای قلبی و رنگی هم تعطیل....

پ ن 6: من لبریز عشقم... نیاز به هیچ روز و مناسبتی ندارم



فراخوان

خیلی یهویی گفتم یه فراخوان بزنیم

آقا دقیقه به دقیقه از هم دلخور نشیم

خب اینجا یه دنیای مجازیه برای اینکه کمی آرام تر بشیم

چرا هرکی هر چی میگه یه نکته از توش در میاریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

فراخوان میزنیم که

هیچکی از دست هیچکی ناراحت نشه

بعدش فراخوان میزنیم که

هیچکی حق نداره به هیچکی توهین و بی ادبی کنه

بعدش فراخوان میزنیم

آقا راحت حرفاتون را بزنین اینهمه به خودتون نپیچین

اینجا جاییست برای تعامل... برای دوستی...

مهربون باشین

بیاین حرف بزنین

من کلا نظرات را باز میزارم هرکی بیاد هرچی دوست داره بگه

ایده ها

اینقدر فکر خلاقانه

و ایده جسورانه

در ذهنم داره شکل میگیره

که من مثل یه تماشا چی فقط نشستم و نگاه میکنم....



چقدر ساعتهای کاری برای من کم هستند... به ساعتهای بیشتر نیاز دارم

ساعتهای بیشتر و رهایی از کارهای دست و پا گیر

مشتری مداری

دختر خاله م گفت فلان جا یه مغازه زدن به اسم 20

همه اجناسش را میده 20 هزارتومان

خودش هم یه پانچوی خوشگل ازش خریده بود

من از پانچ خوشم اومد

گفتم بریم منم یکی بگیرم

من و دختر خاله م و یکی از خواهرام رفتیم

دم در مغازه صف بود به چه طویلی..............

پشیمون شدم ...

دخترخالم گفت : طول نمیکشه ... تا اینجا اومدی بیا یه نگاه بنداز

تو صف ایستادیم

تقریبا نیم ساعت

بعد از نیم ساعت نزدیک به بیست نفر را میفرستاد بیرون... دوباره در را باز میکرد بیست نفر میرفتن داخل

به هزار فشار و هل دادن و زور و جیغ ... یهو دیدم وسط فروشگاهم ... من و خواهرم به داخل پرتاب شدیم و دختر خاله بیرون موند

از آقایی که پشت در بود خواهش کردم: آقا اگه ممکنه اجازه بدین دختر خاله ی من بیاد داخل ما سه تا باهم میخواستیم خرید کنیم

(خب قانون نیست که حالا نشه یه نفر دیگه هم وارد بشه)

گفت یه هیچ عنوان و یه دفعه یه خانومی با عجله پرید جلو.. خانوم اینجا حرف اضافه بزنی بیرونت میکنما!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

من یه نگاهی به اطرافم کردم ... اصلا باورم نشد با منه....؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یه خانوم از پشت سر من شروع کرد که خانوم مودب باش... این چه مدل حرف زدنه... ما مشتری هستیم... شما باید با ما خیلی مودبانه و خوب برخورد کنی... و خانوم فروشنده با پرخاشگری تمام گفت: شما یه مشت روانی هستین ... برو بیرون... عوضیا... شماها به ما محتاجین...

باورتون نمیشه که من کلا انگشت به دهان مونده بودم

از در خروج با خواهرم اومدم بیرون

دختر خاله م را صدا زدم

گفتم من اصلا پانچ نمیخوام

بیا بریم

چقدر بعضی از افراد داغوننن......




من آدم بی ادب و بی منطق ببینم اصلا دهن به دهنش نمیدم

جواب آدمهای ابله را هم نمیدم

ولی این رفتار واقعا وحشتناک بود


باورتون نمیشه هنوز بهش فکر میکنم مغزم هنگ میکنه

روزهایی با عدد معکوس

سلام

شنبه تون بخیر

هنجار شکنی کردم و چند روزه نیومدم

توی لاک خودم بودم

چهارشنبه با خواهرم رفتم خرید .... بهم خوش نگذشت... چیزی هم نخریدم...

پنجشنبه و جمعه هم....


خداوند را سپاس برای تمام نعمت هاش

گاهی به تنهایی و سکوت نیاز داریم

دلم برای همه دوستای وبلاگیم خیلی خیلی تنگ شده

به همتون از صبح سر زدم ... برای بعضی نوشتم و بعضی ها را توی سکوت خوندم




اخبار جدید

سلام

اهم خبرهای امروز

1- سرم را گذاشتم روی دستم روی میز و خوابیدم ... وقتی بیدار شدم آویز میدرینگ م  شکسته بود


2- فردا صبح تیلوتیلو با خواهرجونش قرار خرید داره.... هوراهورا


3- کاغذ رنگی هایم تمام شد... یکی از بی سابقه ترین اتفاقات در ده ساله گذشته ... مگه میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


4- در یک اقدام فوق استراتژیک یک نفر آمد و تمام دفترهای فیلی ما را خرید... کاشف به عمل آمد قیمتش را فوق العاده ارزان زده بودیم


5 - به طور کسالت آوری کند کار میکنیم... لاک پشت پیر دوباره در ما حلول کرده است


6- از صبح فکر میکنم امروز چهارشنبه است که اینهمه خلوت است ولی هی میفهمم که امروز سه شنبه ای است بی نهایت خلوت


7- همه را لدفن با لحن بسیار جدی و کتابی بخوانید


8- متشکرم


9- امروز شکل هیچ روز دیگری نبود و تا آخر هم هیچ روز دیگری این شکلی نخواهد بود.... (من یک غیب گو هستم)



سه شنبه ها ، روزهای برکت است برای مادرم...

سلام

اول صبح قسمت آخر داستان نبات را خوندم

خلسه ی خیلی خوبی داشت

حالم را زیر و رو کرد

خودم را کنکاش کردم

باید از خودش میپرسیدم

عین حال بعد از مستی ... انگار حالم یه طور عجیبی خوب و بد بود

زنگ زدم

پرسیدم : به نظرت من لوندی بلدم؟

گفت: باز چی شده ؟

گفتم : عاشق خوشگلیم شدی یا چیز دیگه ؟

خندید... گفت : مگه خوشگلی تو؟؟؟؟؟؟ من عاشق تمام زنانگی های تو شدم... تمام چیزی که درونت هست و کسی جز من نمیبینه....

من الان مستم

از یه شراب کهنه

خوش به حالم

این حال خوش را مدیون نبات هستم...



پ ن 1 : هیچ وقت دلم نخواست کسی عاشق چشم و ابروم بشه... همیشه این حس را داشتم که این زیبایی رفتنیه

پ ن 2 : همیشه دلم میخواد چیزی درونم وجود داشته باشه که منو منحصر به فرد کنه

پ ن 3 : چیزی قشنگ تر از عاشقی در این عالم هست...

پ ن 4 : دوستی و دوست داشتن را با عاشقی اشتباه نگیرید...

مهمان ناخوانده...

یک خانوم محجبه ای سالهاست که مشتری ماست

یک خانوم که درس دینی و قرآن و منطق و فلسفه دبیرستان را تدریس میکنه

بسیار خونگرم

سالهاست هروقت دیدمش بسیار آرام و در عین حال بسیار خوش صحبت و بسیار مهربان

امروز عصر ناگهان آمد دفتر

و بدون مقدمه گفت

فقط از اینجا رد میشدم و دلم خواست با کسی درد دل کنم

اومد داخل و اینقدر پریشان بود که باورش برام سخته

این خانوم زندگی سی و چند ساله با همسرش داره و بچه هاش ازدواج کردن و نوه دار شده

خودش مدیر یک دبستان غیرانتفاعی شده

و حالا....

مرد زندگی ....


کی این زندگی را به هم زده ... یک دختر... یک دختر سی و چند ساله... که میخواد خونه ی آرزوهاش را روی اشکهای کی بسازه؟؟؟؟

چرا؟

واقعا چرا؟

اون مرد رفته که چی را ثابت کنه؟

مگه سالها اینها عزیزانش نبودند؟؟؟؟

و من با درددلهای این زن درد کشیدم....


چیزی برای گفتن برای کسی که اینهمه تفاوت سنی با من داره نداشتم

ولی خوب حس کردم چقدر باید مستاصل بشی که بری بشینی تو دفتر کسی که شاید سالی یک بار برای تایپ به اونجا مراجعه میکنی و درد دل کنی... بری بشینی و سفره ی دلت را باز کنی... که شاید ....

کاش یک کم منصف تر بودیم


پ ن 1 : کامم تلخ شد از این همه تلخی

پ ن 2 : بعضی وقتها احساس میکنم اسمهای اشتباه برای رابطه هامون پیدا میکنیم تا شکل غلط اونا را موجه جلوه بدیم

پ ن 3 : مراقب دلهایی که میشکنیم باشیم

پ ن 4 : مطمئنم اون طرف قضیه هم خنده بر لب نداره و ....

شیفت بعدازظهر....

امروز دوباره رنگ بازی داشتم....

4eog_photo_2016-02-08_16-02-58.jpg



گربه ی کوچولوی توی کوچه ... تمام تلاشش را برای بازکردن درب دفتر من و اومدن به داخل کرد....

خدا را شکر درب شیشه ای جلوی دفتر من خیلی سفته....


پ ن 1 : از درست کردن کارهای دستی خیلی خوشم میاد... فقط نمیدونم این نمازهایی که با دستهای چسبی میخونم قبوله؟

پ ن 2 : کاش میشد یک روز بعدازظهر... یک زمانی مثل همین الان... همه ی دوستهای مجازی... جمع میشدیم دفتر من... یک چای و کیک کنار هم میخوردیم

دوشنبه ای نزدیک تر به تعطیلی....

سلام

صبح تون لبریز از زیبایی

صبح داخل بی آر تی نشسته بودم که یهو احساس کردم چه بوی خوبی میاد

نگاه کردم دیدم کنار دستیم یه خانوم حدود 50 ساله با یه تیپ فوق العاده خوشگل (تیپ چیز نسبی هست به نظر من خوشگل بود) و بوی عطر بینظیر....

هی نفس عمیق میگشیدم کنارش

اما موندم این خانوم کی رسیده صبح به این زودی اینهمه آرایش کنه....

سایه ... خط چشم ... رژ گونه .... اونم رنگ هلویی...

من که صحبها همین که چشمهام باز شه کافیه...

خلاصه که صبحمان با یک خانوم فوق العاده خوشگلاسیون آغاز شد...




پ ن 1 : خوبه من پسر نشدم

پ ن 2 : از صبح در حال خوردن مویز و کشمش هستم

پ ن 3 : وقتی روزی رسون بخواد روزی را میرسونه.... یا رزاق

پ ن 4 : چقدر همه جا اف زدن... خوش به حالمون

عصرانه

سلام

عنوان را گذاشتم عصرانه دیدم مدتهای مدیدیه که عصرانه نخوردیم....

قدیما (بیشترینش که یادم میاد از خونه مادر بزرگ هست...) مادربزرگ عصرها حتما عصرانه آماده میکرد

یادم هست بهار و تابستان در ایوان بزرگ روبروی حیاط سرسبز سفره می انداخت

تخم مرغ و سیب زمینی سرخ کرده ، در کنار گوجه های حلقه شده و خیارشور ....

گاهی نان و پنیر و سبزی...

گاهی برایمان پوره سیب زمینی میپخت

گاهی مربا و کره

گاهی کوکوی گل کلم

گاهی کوکوی لوبیا سبز

و ...

برایمان لقمه میگرفت...

عزیزانش بودیم...

یادش بخیر

حالا که مادربزرگ چند سال است در بستر افتاده حتی یک عصرانه هم نگرفته ام بروم آنجا

لااقل بنشینم کنارش عصرانه های قدیم را یاد کنیم...

گاه گاهی مادرم یا خاله ... آش درست میکنند و عصرها میرویم دور و برمادربزرگی که دیگر نمیتواند حرف بزند... نمیتواند حتی تکان بخورد...

و او میخندد... میخندد و گریه میکند... و باز میخندد

حتی از یادآوریش هم دلم لرزید...

کاش تا میتوانیم برویم... عصرانه ها را جاهایی بخوریم که شاید چند روز دیگر، دیگر نشود رفت آنجا....

پدربزرگم رفت... و من خیلی حسرتها به دلم ماند

به دلم ماند که چه کارها میشد و نکردم

کاش تا عزیزانمان هستند....



پ ن 1 : آمده بودم چیز دیگری بنویسم ... وقتی عنوان را نوشتم ، ناخودآگاه بغض و اشک آمد سراغم

پ ن 2 : اینقدر امروز تایپ کرده ام که نمیدانید

پ ن 3 : هیچ دقت کرده اید به دست آوردن پول چه زحمتهایی دارد ... اما خرج کردنش نه....

پ ن 4 : وقتی مغز بادوم کوچولوتر بود خیلی عاشقانه های زیادی با هم داشتیم... چرا از مغز بادوم غافل شده ام... نکند مغز بادوم داره بزرگ میشه؟؟؟؟؟؟ ( به زودی چهارسالش تمام میشه)

پ ن 5 : امروز چندین بار به دستهایم نگاه کردم و دلم برای دستهایت تنگ شد...


یکشنبه ای وسطای بهمن

سلام

صبح زودتر از هشت اومدم سرکار که کارهام را سامان بدم

پیاده رویم را کردم

تا رسیدم گفتم بزار یه کمی قرآن بخونم

بعدش وبلاگ گردی را شروع کردم

نظر نوشتم

نظرات تایید کردم

به اینطرف اونطرف سر زدم....

به نظرتون چرا کار نمیکنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا وقتی اینهمه کار دارم نشستم ریلکس دارم وقت تلف میکنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



پ ن 1 : دیشب دست و گردنم از شدت نشستن زیاد پشت کامپیوتر داشت منو رسما به کشتن می داد....

پ ن 2 : گاهی از اینکه میبینم به زبون نمیاره اما تو رفتارش واقعا میترسه از اینکه منو از دست بده تو دلم یه هیولای لوس متولد میشه

پ ن 3 : دلم از اون کیک سیب و دارچین ها که جمعه پختم میخواد....

پ ن 4 : امروز منتظر چه سوپرایزی از طرف خداوند هستیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟


بعدازظهرانه...

صبح که بیدار شدم احساس کردم هوا به طرز قابل ملاحظه ای گرم تر شده

برای همین پلیور زیر پالتوم نپوشیدم

با توجه به اینکه امروز از اون روزایی بود که بابا هم میومدن دفتر و ایشون سردشون میشه ، تا رسیدم بخاری را روشن کردم

وای

ولی کلافه ام از گرما الان

هر چند دقیقه یه بار میرم یه ذره در را باز میکنم و با اعتراض بابا در را میبندم


پ ن 1 : من میوه های شش ماه اول سال را بیشتر از میوه های شش ماه دوم دوست دارم

پ ن 2 : ظهر ماهی خوردم و احساس میکنم از شدت سردی در حال مردنم با اینکه کلی هم خرما خوردم...

پ ن 3 : یه آقای دوره گردی صبح قابلمه دیسینی میفروخت تو کوچه ، بابا یه کلمه ازش پرسیدن: چند؟؟؟ و اون دیگه ما را ول نکرد و تا دوتا خودکار کانکو بهش ندادم دست از سر ما برنداشت و نرفت...

پ ن 4 : هوای بهمن و اسفند را مزه مزه کنید....