روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

بازم از عاشقانه ها

 بازم نخونید چیزی از دست نمیدید
ادامه مطلب ...

اول عاشق خودمون باشیم

سلام

صبح تون پر از نور و روشنایی


امیدوارم آخر هفته بینظیری در انتظارتون باشه ... پر از حس های تازه و خبرهای خوب


چهارشنبه را با یه حمام حسابی و یک صبحانه عالی شروع کردم

یک شال پاییزه قرمز خوشگل از توی کمد بیرون آوردم و بلوز گرم قرمز رنگم را هم پوشیدم


بخاری اتاقم خراب شده و دیشب کلا خاموش شد و دیگه روشن نشد

من توی طبقه خودم اصلا وسیله گرمایشی نزاشتم، به نظرم وقتی کسی رفت و آمد نداره اسراف هست و فقط اتاق خودم را گرم میکنم نه کل طبقه را ...

ولی مگه سرمای هوا دلیل میشه که تیلوتیلو صبح چهارشنبه ش را با کلی انرژی شروع نکنه؟

دوش گرفتم و سریع به سشوار پناه بردم و اصلا به روی خودم نیاوردم که چقدر اتاقم سرد هست


از راه رسیده نرسیده به گلدونهای فسقلی رسیدگی کردم

کاکتوس هایی که مامان برام کاشتن را خیلی خیلی دوست دارم... باهاشون حرف میزنم و باهم کلی دوست شدیم

بعدش بساط دمنوش را راه انداختم تا اول عطرش مستم کنه و بعد با عسل گَوَنی که دیشب خریدم حسابی کیف کنم

باید تند تند کارهام را مرتب کنم چون تصمیم دادم فردا نیام دفتر

اصلا پنجشنبه هایی که قرار عاشقانه نداشته باشه را نباید جدی گرفت

منم به مغزبادوم قول دادم فردا دوتایی بریم پاییز گردی

تو برگا راه بریم و بلند بلند بخندیم و بعدش هم بریم ساندویچ بخوریم

اینا برنامه هایی هست که اون دختر کوچولو ریخته و منم باهاش پا به پا میرم ...

فندوق کوچولو هم که حالش بهتره و هرچند خواهر خیلی اصرار کرده که پنجشنبه از صبح بریم خونشون، اما من گفتم این هفته ماله مغزبادوم هست...




پ ن 1: منصف باشیم... بد نیست گاه گاهی خودمون را جای دیگران بزاریم و از نگاه اونا یه نگاهی به قضایا بندازیم

پ ن 2: خانم مشتری کم شعور زنگ زد و گفت که دفترها پیدا شدن و همونجا تو مدرسه بودن... من فقط سکوت کردم

پ ن 3: چقدر عاشق خودتون هستید؟

پ ن 4: دیشب یکی از دوستام میگفت که از خودش متنفره... و این خیلی منو ناراحت کرد..

دلم نوشتن میخواد

 فقط نوشتم برای اینکه دلم کلمه میخواست

اگه نخونین چیزی را از دست نمیدید


ادامه مطلب ...

کمتر بیشعور باشیم

یکی از مشتری ها دو هفته پیش زنگ زده و 8 تا دفتر برای انجمن های مدرسه سفارش داده

8 تا دفتر را زدم ، بهش خبر دادم دفاتر شما آماده ست

زنگ زده گفته لطفا با پیک بفرستید پولش را بعدا کارت به کارت میکنم

برای اینکه اذیت نشه سریع کارش را با پیک فرستادم براش

اونم اذیت نکرد و فرداش پول را ریخت به حساب

چند روز بعد زنگ زد و گفت 5 تا دفتر دیگه کم داریم

گفتم اشکال نداره میزنم

دوباره وقتی آماده شد زنگ زدم و طبق روال قبلی گفت بفرستید

فرستادم...

حالا بعد از چند روز مسیج دادم این فاکتور آخر را فراموش کردید....

زنگ زده که سری اول دفترها کم بوده....

میگم سری اول را تحویل گرفتی... پولش را هم کامل دادی ... بعد الان یادت اومده ... میگه بهرحال کم بوده

میگم محاله... مگه میشه کار را شما گرفتی... حتما کامل بوده که پولش را هم دادی... چطور الان اینو میگی

میگه: حاشا و کلا که دفترها نیست...

میگم شاید دادین به دانش آموزان برای تکمیل کار و الان فراموش کردین... وگرنه اگه دفترها کامل نبود که پول را نمیریختی

میگه: نه نیست ...


بعد از اینکه من لیست کامل دفترها را دارم ارائه میدم... دارم نشانی میدم که بابا تو اینا را گرفتی چون فلان چیز را هم بعدش از روی همون دفتر سفارش دادی...میگه: نکنه اون که پیک بود دفترها را برداشته....

آخه پیک بدبخت ، دفتر انجمن مدرسه به چه دردش میخوره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

من با این بیشعورا چیکار کنم؟

چرا یاد نمگیریم کمتر بیشعور باشیم؟

آخه یعنی من دارم دروغ میگم؟

یا من دزدم... یا تو دیوانه.... اخه تو اگه دفتر را تحویل نگرفتی، پس چرا پول را پرداخت کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟




پ ن 1: جالب این هست که من لیست کامل دفاتر را دارم

و اون اینقدر شلخته هست که حتی نمیدونه چه دفترهایی را سفارش داده بوده....

سلام دوشنبه

سلام

صبحتون پر از خبرهای خوب... اتفاقهای تازه... هیجانهای بینظیر و تجربه های ناب


دفعه قبلی قبض برق دفتر خیلی زیاد اومد

و در طی یک صحبت ونتیجه گیری با پدر تصمیم گرفتیم که یه سری وسایل و لوازم قدیمی را جایگزین کنیم با لوازم کم مصرف و تازه

اولین قدم تعویض مهتابی ها با لامپ بودن.... لامپ های کم مصرف و پر نور

نوه ی عمه یک پسر جوان هست که از نوجوانی وارد حرفه برق کشی ساختمان شده و بعد هم مدرک تحصیلیش را بر همین اساس گرفته

باهاش هماهنگ کردیم و دیروز اومد

با کمترین هزینه ی ممکن با توجه به قدیمی بودن ساختمان دفتر و غیراصولی بودن همه چیز داخلش، برامون برق کشی تازه انجام داد

بعد هم سیم کشی های مربوط به تلفن را کلا عوض کرد تا دیگه خبری از اون نویز عصبی روی مودم و اینترنت نباشه

این کارهای تقریبا تا سه بعدازظهر طول کشید

بعدش ناهار خوردیم و با پدر تصمیم گرفتیم یک دستگاه کوچولو که چند وقتی هست بهش فکر میکنیم و با این هزینه ها ازش چشم پوشی کردیم را بخریم

چون یک سفارش کار داشتیم که با همون دستگاه انجام میشد...

این شد که اون دستگاه را هم خریدیم

و بعد تا اومد به دستمون برسه و امتحانش کنیم ساعت شد 8 شب...

وقتی رسیدیم خونه هلاک بودیم... هلاک اما با یه لبخند گنده




دیروز پدر آقای دکتر خورده بودند زمین... و بدجور زخمی شده بودن

و از ظهر تا نزدیک ساعت 1 شب دستشون به بیمارستان و دکتر بند بود

انشاله بلا از تمام پدر و مادرها دور باشه...



مغز بادوم بهم زنگ زد که برام یه ساعت و یه لاک پشت چاپ کن و بیار

دو دقیقه بعد زنگ زد که یادت باشه اینا رنگی باشن... من از تصویرهای سیاه خوشم نمیاد

دو دقیقه بعد زنگ زد که لاک پشت خوشگل انتخاب کن ...

دو دقیقه بعد... لاک پشت کارتونی باشه که من دوستش داشته باشم

دو دقیقه بعد ... ساعت که برام میزنی مچی نباشه

دو دقیقه بعد....

سر دو دقیقه طرحها را چاپ گرفتم و وقتی دوباره زنگ زد گفتم چاپ کردم ... و فقط خندید ... بلند بلند ...

گفت : از دستم کلافه شدی....

آخه فسقلی مگه من از دست تو کلافه میشم...



یه لقمه نون و پنیر درست و حسابی برای خودم گرفتم و با خودم آوردم

هر بار نگاهش میکنم دلم میخواد یکی پیدا بشه که لقمه م را باهاش نصف کنم و کنار بخاری حرف بزنیم و نون و پنیر و چای بخوریم



فندق جان بهتره...

شده پایه ثابت تماس های تصویری

اواخر آبان

سلام

یکشنبه تون طلایی

خوبین عزیزای دلم

من که عالی هستم


صبحانه جودوسر با عسل و شیر خوردم و حسابی انرژی گرفتم



گلدونهای کوچولو را به مامان سپردم و برام کاکتوس کاشتن.... سه تا گلدون فسقلی و کاکتوس های تیغ تیغی... اینا مهمونای تازه دفتر من هستند



از راه اومدم و بخاری را روشن کردم و قوری چینی را شستم و به و دارچین و هل و سیب و زنجفیل را ریختم داخل قوری و گذاشتم کنار بخاری... تا اول عطرش دفتر را خوشبو کنه و بعدش طعمش منو مست....



پدرجان چند دسته ریحان تازه از باغچه چیدن و با خودشون آوردن که بدن به همسایه ها

خیلی خوشم میاد از این دست و دلبازی... از این حس سبزی و طراوت... از اینکه با خودت هر جا میری عطر خوش زمین را هدیه ببری

و الان که هنوز همسایه ها نیستن ریحان های تازه و عطرشون مهمان دفتر من هستند



یکی از کتابهای کتابخونه ام را با اینکه دوبار خونده بودم با خودم آوردم دفتر

هوس خوندن کتاب کاغذی کرده بودم...

تازگی های مغزبادوم دائم میره سر کتابخانه ام ...

بیشتر کتابها ی کتابخانه ی من شعر هستند

و یک سری کتاب خوشگل از «نظرآهاری» دارم که مغزبادوم از رنگ و شکلشون خیلی خوشش میاد

و جالب اینکه زیبا شعرها را میخونه برامون... و من اجازه میدم خاطره هایی که از اتاق خاله میسازه براش عجین باشه با رنگ و حال شعر و شور



آقای دکتر از اینجا که رفتن ، سرما خوردن...

دیروز که کلا نتونستن برن سرکار... امروز صبح هم هنوز به شدت بد حال هستند

الان بار چندم هست که بعد از رفتن از پیش من مریض میشن... خستگی راه طولانی و مسافت زیاد....

خدایا ....من به شدت سرمستم و ایشون به شدت سرما خورده....



دیروز مغزفندوق برای اولین بار اومد خونمون

بابا تو گوشش اذان گفتند و یک سکه بهش کادو دادند

مامان حمامش کردن و برای خواهر سوپ سبزیجات پختند....

کاش زندگی به این بچه روی خوش نشون بده


پ ن1: دانه های انار توی ظرف کنار دستم برق میزنند... انگار در حال سرودن شعری زیبا هستند

پ ن 2: دانه های خرما به سرعت قد میکشن و من از دیدنشون ذوق میکنم

پ ن 3: دلم بهونه میگیره

قصه ی عاشقانه

سلام

صبح شنبه تون متفاوت و شاد


اصلا سر از پا نمیشناسم تا براتون یک قرار عاشقانه را تعریف کنم

دلتنگی و بیقراری و ... باعث شد که یهو یک قرار عاشقانه سر بگیره

آقای دکتر گفتن که دارن میان و من سر از پا نشناختم

بعد از 72 روز.... در طی 10 سال اینهمه مدت دوری نکشیده بودیم

گویا ایشون هم خیلی دلتنگ بودن ، چون خیلی زودتر از همیشه راه افتاده بودند و ساعتی که اصلا منتظر رسیدنشون نبودم و داشتم زنگ میزدم که حالشون را بپرسم ، در حالی که داشتم باهاشون با تلفن حرف میزدم ، یهو از در اومدن تو.... و من متعجب ...

من عاشق رنگ زرد و لیمویی هستم... و آقای دکتر یک ست خیلی خوشرنگ اینطوری زده بودن... بلوز لیمویی ، کت چهارخونه کرمی و مشکی و شلوار کرمی...

آقای دکتر عاشق رنگ صورتی هستند... و من یک ست صورتی خوشرنگ و ملایم زده بودم.... بدون هیچ قرار قبلی

هر دو دل هم را به دست آورده بودیم

هر دو دلتنگ بودیم

هر دو بیقرار بودیم

یادتونه گفتم اهل هدیه و مناسبت نیستن... برام هدیه تولد خریده بودن

دوتا کرمی که میدونستن میخوام ... یک شامپو و یک کارت هدیه نقدی

تازه شب قبلش هم تو خونشون مهمونی بود که برام از مهمانی سالاد و رولت گوشت آورده بودن

بعد هم بهم یه عالمه پفیلای خوشمزه دادن

بعد از ناهار حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم

کاپوچینو خوردیم و حرف و حرف و حرف... دلتنگی تمامی نداشت... اما لبریز از حس خوب بودیم



پ ن 1: خداوند اونقدر همه چیز را کنار هم چیده بود تا این قرار شکل بگیره که من بعداز فهمیدنش واقعا متعجب و حیرت زده شدم

با یکی دو ساعت این طرف و اون طرف شدن اتفاقات ، این قرار عاشقانه به بهترین شکل ممکن شکل گرفت


پ ن 2: هیچوقت نشده با خداوند مشورت کنم و در نهایت از نتیجه پشیمون بشم


پ ن 3: این بار از معدود دفعاتی بود که وقت رفتن آقای دکتر نه بغض کردم و نه گریه

هر دو انگار پر از انرژی شده بودیم


پ ن 4: جمعه خوشمزه ترین کیک سیب عمرم را درست کردم و هرچی حال خوب داشتم به کیک منتقل شده بود

عطرش خونه را پر کرده بود و مزه بهشتی سیب و دارچین همه را سرحال آورد

همه چیز با عشق قشنگ تره

ماه من

سلام

روز بارونیتون پر از حس خوب



خبر آمد خبری در راه است...





پ ن 1: باز زردی فندق رفته بالا

پ ن 2: انگشت هام دنبال معجزه کردن هستند... از کیبورد فرار میکنند

پ ن 3: خرمالوهای رسیده.... بابا از وقتی بچه بودم میگفت ... خرمالو میوه ی تولد تیلو هست... و هر سال توی جشن تولدهای من خرمالوها چشمک میزدند....

پ ن 4: من امروز به اندازه ی همان خرمالوهای اصفهانی شیرین و گس هستم....

پ ن 5: اونقدر بهم تبریک های قشنگ گفتید که شرمنده محبت تک تک تون هستم

پ ن6: اولین سالی هست که هیچ هدیه ای .... هیچ .... برای تولدم دریافت نکردم و بسیار بسیار خشنودم

تیلوتیلو تولدت مبارک.... چند ساله شدی؟

سلام

امروز تیلوتیلوی قصه ی ما 38 ساله شد...

یکسال دیگر گذشت...

من روزهای این دهه از زندگی را بیشتر زندگی کرده ام ....

هرچند غم هایش عمیق تر بوده و شادی هایش با نشاط تر

من در آستانه پایان دهه چهارم با شادی تمام به هرچه نگاه میکنم نور و روشنی است

تاریکی ها عین تاریکی های شب آمده اند و رفته اند و هیچ چیز در دل من لکه ی مکدری به جای نگذاشته که پاک نشود

غم هایی هست که جای زخمشان تا ابد میماند

دردهایی هست که هنوز گاهی به جان من جنگ میزند

اما خدا را هزاران مرتبه شکر که هنوز آنقدر شادی دارم که لبخند بزنم

هنوز وقتی به آینه نگاه میکنم به جای دیدن چین و چروکها به تماشای لبخندم مشغول میشوم

هنوز وقتی جلوی آینه می ایستم به جای شمردن تارهای سفید موهایم، دوست دارم به عادت دیرین دخترک درونم برقصم و لبخند بزنم

هنوز دلایلی دارم که بلند بخندم و از بلند بلند خندیدن نهراسم

من تیلویی هستم که مهربانی کردن را دوست دارم

هدیه دادن مرا بیشتر خوشحال میکند تا هدیه گرفتن

در قلبم انبوهی از عشق موج میزد و آنقدر از این عشق لبریزم که بدون توجه به عدد و شماره سال و ماه عاشقانه دوست میدارم و هر صبح عاشقانه های بسیاری میسرایم

من در آستانه ی 38 سالگی ... برای دومین بار خاله شده ام

خاله شدن تحول بزرگی است

بار اول با این تحول پیله ی درونم را شکافتم و پروانه ای زیبایی آنجا یافتم... این بار نیز مطمئنم همان خواهد شد...

من در آستانه ی 38 سالگی برای هزارمین بار فهمیدم اطرافیانم چقدر مرا دوست دارند... چقدر به من بها میدهند و چقدر برای من اهمیت قائل هستند

در آستانه 38 سالگی از هیچ چیز نهراسیدم... حتی از اینکه تقریبا فرصت مادر شدنم را از دست داده ام

پروردگار آنقدر به من بخشیده و میبخشد که نداشته هایم را سپاس بگویم، همانگونه که داشته هایم را

من در آستانه 38 سالگی از تیلو تیلو می خواهم که از پا ننشیند

بیشتر بیاموزد... کتابهای بیشتری بخواند... از رنگها نترسد... از خندیدن بیم نداشته باشد ...زیاد پول دوست نشود... زیاد به پس انداز فکر نکند... از نداشتن پول کمتر بترسد

و خوشحالم که از قضاوتها نمیهراسم... حرفهای دیگران را تا جایی میشونم که به دردم بخورد و بقیه را فقط گوش میدهم... و نمیشنوم و نمبیبنم

مهربانی ها را میبینم و نامهربانی ها را کنار میگذارم

به تیلوی 38 ساله قول میدهم بیشتر قدم بزنم... بیشتر با خودم مهربان باشم و بیشتر دوست بدارم

من با دوست داشتن زنده میشوم ... پرباز میکنم و پرواز میکنم

من یاد گرفته ام که دوست بدارم و اجازه بدهم دیگران مرا دوست بدارند

و سعی میکنم تیلوی 38 ساله هر روز خوشحالتر و سرحال تر زندگی کند.. هرچند زندگی هنوز بالا و پایین های بسیار دارد



پ ن 1: آقای دکتر اصلا آدم مناسبت ها نیست... نه برای خودش نه برای دیگران

دیدم بهتره به جای اینکه تمام امروز را خراب کنم و حرص بخورم و تبریک همه ی عالم و آدم به دلم نچسبه... خودم بهش بگم

این شد که آخر شب بهشون اطلاع دادم که امروز تولدم هست و ایشونم تبریک گفتن... و اینگونه لااقل دیگه حرص نمیخورم

وسط یک هفته ی پاییزی

سلام

رسیدیم به سه شنبه

یکی دیگه از روزهای قشنگ پاییزی

صبحتون را با طعم انار شروع کنید...

مامان دوتا انار برام دانه کردن و ریختن تو ظرف...

یکی شیرین هست و یکی ترش و شیرین...

دانه های دوتا انار خوشمزه با هم قاطی شدن و یک ترکیب بی نظیر بوجود آوردن




پ ن 1: هسته های خرمایی که کاشتم دارن قد میکشن و از خاک سر در آوردن

یک سری دیگه هم ریختم داخل دستمال که داره ریشه میزنن

دیشب تو اینستاگرام طریقه کاشتن دانه های انار را میدیدم

هوس کردم این را هم امتحان کنم



پ ن 2: لباس و یه سری لوازم دم دستی برداشتم تا امروز بعد از ساعت کاری برم خونه خواهر

یک کمی کمکش کنم و کارهاش را مرتب کنم و کمی از فندق نگهداری کنم تا خواهر استراحت کنه



پ ن 3: صبح رفتم بانک

نوبت گرفتم

یکی از اقوام معاون این شعبه هست... رفتم سلام احوال کردم...

هرچی گفتم نوبت گرفتم و منتظر میمانم... بدون نوبت کارم را راه انداخت...

بانک شلوغ نبود... اما...


پ ن 4:  دیگه بلاگ اسکای را دوست ندارم

ولی همیشه به وبلاگ نویسی علاقمند تر از تمام قسمت های دیگه دنیای مجازی بودم...

غم و شادی توأمان

سلام

روزگارتون پر از شادی


زندگی یک جریان سیال بین غم و شادی ها هست

گاهی شادی ها بیشترن و زندگی دلپذیر تر میشه و گاهی برعکس

باید شکر گزار باشیم و لابلای همه ی سختی ها و مشکلات ... شادی ها و آسونی ها را هم ببینیم

فندق کوچولوی ما نیم ساعت پیش مرخص شد... زردیش اومده زیر 10 ...

تا کارهای ترخیصش انجام بشه و بیاد کمی طول میکشه

از دعاهای قشنگتون متشکرم



سه تا گلدون سرامیکی سایز فنجون برای خودم خریدم

قرار شد مامان جان برام کاکتوس بکارن داخلش...

من تیلویی هستم که تا سال گذشته اصلا از نگهداری کردن از گلهای طبیعی خوشم نمیومد

و حالا یهو تغییر کردم

همینه که میگن آدمیزاد دائم در حال تغییره



امروز یه آفتاب پاییز خوشگل افتاده روی میز کارم...

گلدون کوچولوی روی میز را بردم گذاشتم توی همون شعاع نور

دلم میخواست اونم مثل من از این آفتاب خوشرنگ لذت ببره



جای مقواهای رنگی رنگی را عوض کردم و گذاشتم یک جایی که دائم جلوی چشمم هستند

خیلی دیدن اینهمه رنگ بهم حس خوب میده


پ ن 1: چقدر دنیا بالا و پایین زیاد داره


پ ن 2: بی انگیزگی و بی انرژی بودن خیلی بهم فشار آورده... دارم دست و پا میزنم که غرق نشم


پ ن 3: زندگی های امروزی ما را خیلی اسیر کرده... هرچی میدویم به هیچ جا نمیرسیم... یک مستندی میدیدم از یک زندگی روستایی... دیدم ما چقدر خودمون را از زیبایی های زندگی محروم میکنیم و در ازای اون چیزی جز استرس نصیبمون نمیشه


پ ن 4: من و آقای دکتر تو کل ده سال گذشته ، اندازه یک ماه گذشته دعوا نکردیم

دارم یواش یواش نگران میشم


پ ن 5: دیشب موهام را رنگ کردم... کاش من به این بیماری لعنتی دچار نبودم


پ ن 6: نگرانم... و نمیفهمم نگران چی

بازم تیلو تیلو جا موند

سلام

معذرت که بازم تأخیر داشتم


ماجرا از عصر سه شنبه شروع شد... وقتی که من کلی خوردنی خوشمزه مهیا کردم که تو روزهای تعطیل با مغزبادوم کلی آشپزی کنیم و کلی نقاشی و سرگرمی پرینت کردم برای اینکه حوصلمون سر نره... رسیدم خونه و شام خوردم و خیلی پر انرژی چای آماده کردم که خواهر زنگ زد و گفت که رفته بیمارستان و آماده شده برای سزارین...

سریع با مامان و بابا آماده شدیم و راهی بیمارستان شدیم

تا ما برسیم گل پسر به دنیا اومده بود...همون فندق خودمون

تا خواهر به هوش بیاد و از ریکاوری خارج بشه یکی دو ساعتی طول کشید

قرار شد من کنارش بمونم...

خواهرم به خاطر مشکلات دوران بارداری شدیدی که داشت (فشار خون و دیابت و کهیر و ... ) باید یک روز بیشتر بستری میماند و یه سری دارو و سرم خاص دریافت میکرد

برای همین چهارشنبه را هم ماندگار شدیم

از نی نی نگم براتون که یه پسر خوشرنگ و آب پر مو.... موهای مشکی و پرپشت

اونقدرم آروم و مظلوم که باور کردنی نبود... همه ی نوزادهای اتاق های اطراف گریه می کردند و این فسقلی با دوتا چشم کوچولوش ما را نگاه میکرد...

به لطف پروردگار ، اوضاعِ روابط تیره و تار کمی روشن تر و کمی بهتر شده

برای ساعت ملاقات همه اومدند دیدن خواهر و نی نی

و البته پنجشبنه ظهر مرخص شد

از پنجشنبه ظهر رفتیم خونه خواهر

مادر و کودک فعلا نیاز به مراقبت داشتند و قرار شد بازم من بمونم برای نگهداری (به خاطر شرایط بد پای مامان)

باز بعدازظهر مامان و خواهر و مغزبادوم اومدن دیدن نی نی

و بازم جمعه را موندم و از نی نی نگهداری کردم ...

شارژ گوشیم تمام شده بود و شارژرهای دیگه به گوشی من نمیخورد و این اولین باری بود که این موضوع اصلا منو ناراحت نمیکرد

با خواهر شوخی میکردیم و میخندیدم... نی نی را هم از بغلم جدا نمیکردم

جمعه شب دیگه باید میومدم خونه و برای شنبه صبح آماده میشدم

با مامان جابجا شدیم

صبح شنبه من اومدم خونه و نی نی برای تست ها و غربالگری و ... رفت بیمارستان

و اونجا معلوم شد زردی داره

و الان بستری هست



پ ن 1: عکسش را چاپ کردم و گذاشتم جلوی چشمام و هر بار بهش نگاه میکنم دلم ضعف میره .....لا حول و لا قوه الا بالله علی العظیم

پ ن 2: خواهر خیلی سختی کشید و زایمانش هم عین دوران بارداریش خیلی خیلی سخت بود

پ ن 3: دیشب با آقای دکتر بزرگترین جنگ جهانی خودمون را انجام دادیم

پ ن 4: امسال فصل انار به دیدن درخت های باغچه نرفتم

پ ن 5: امسال هنوز پاییز را به آغوش نکشیدم

پ ن 6: کلا پیاده روی هام کنسل شده

پ ن 7: خیلی بدم میاد از این مشتریهایی که برای یه مبلغ مزخرف برای من چک میفرستند.... میخوام خرخره شون را بجوم... تازه با شماره حساب نوشته من نمیتونم بزارم سر حساب....




وسطای پاییز

سلام

روزتون شاد و پر انرژی


صبح که بیدار شدم پریدم تو حمام ...

بعدش هم کرم تازه که از خانومه خریدم و خیلی ارزون بود را تست کردم

به نظرم بد نبود که هیچ تازه باعث شد یه کوچولو هم گونه هام را هلویی رنگ کنم....

صبحانه را خوردم و پریدم تو ماشین

استارت.... چراغ بنزین .... ای بابا

تو اتوبان داشتم میومدم که دیدم ماشین کناری داره دست و بال میزنه... نگاش کردم گفت لاستیکت....

بنزین که زدم یه نگاهی بهش انداختم... خیلی کم باد بود... اولین آپاراتی نزدیک....

رسیدم دفتر و دلم خواست به جای بعدازظهر امروز صبح یه گوشه را تمیز کاری کنم... دست به کار شدم و یکساعت وقت گذاشتم و نتیجه عالی بود...

یه گوشه دیگه تمیز و مرتب و خوشگل شد...

به گلدون کوچولوم آب دادم

از این لواشکهای شکل شکلات خریده بودم ریختم داخل شکلات خوری مینا کاری شده روی میزم

داخل اون یکی شکلات خوری هم شکلات ریختم .... ظرف اناری شکل روی میز را پر از خرما کردم

یه نگاهی از سر رضایت به دور و برم انداختم و آماده شدم برای یک روز کاری...

تا نگاهم به کوچه افتادم ، چشمام برق زد... نم نم داره بارون میاد

چه لحظه قشنگی....



پ ن 1: به آقای دکتر نوشتم ... حیف اینهمه عاشقی که خاطراتش خیلی کم هست... کاش میتونستیم بیشتر و بیشتر با هم خاطره بسازیم

جواب داد: هر لحظه وقت داریم برای خاطره ساختن...


پ ن 2: خیلی دلم میخواست نی نی تو این چند روز تعطیلی به دنیا بیاد تا حسابی وقت داشته باشم

اما خب به دل بخواه من نیست و هنوز خبری نیست


پ ن 3: توجه ویژه یک دوست مشترک، به دوستی که نیاز به توجه داره... دلمو گرم کرد

هنوز این دنیا میتونه جای خیلی قشنگی باشه برای زندگی...



یک برش از زندگی

امروز نزدیک ظهر سرگیجه اذیتم میکرد

یه حال عجیبی داشتم و یهو بغض کرده بودم

گفتم باید راه بیفتم و کمی قدم بزنم

دفتر را تعطیل کردم و راه افتادم

عینک آفتابی را زدم به چشمام و هندزفری تو گوشم.... حالا از دنیای بیرون جدای جدا هستم

اشکام سرخوردن پایین

از خودم میپرسم چت شده؟ تو که خوب بودی.... چرا الکی گریه میکنی... اصلا برای چی گریه میکنی؟

در حال قدم زدن میبینم یه خانمی توی پیاده رو چادری بر پا کرده و هیچکس پیشش نیست ... یه نگاهی به پوستر روی چادر میندازم... فشار خون را چک میکنه رایگان و بعد تبلیغ یه مرکز لاغری... میشینیم روی صندلی، آستینم را میکشم بالا.... 13 روی 10.... یه کمی بالاست....

برگه تبلیغ را میده دستم و یه چیزایی میگه... غافل از اینکه هندزفری تو گوشم داره فریاد میزنه.... علیه سرکار منی....

نمیشنوم چی میگه... ولی برگه را ازش میگیرم و با دقت تا میزنم و میزارم تو کیفم

راه میفتم...

یک مرکز خرید شلوغ انتخاب میکنم...

از شیر مرغ تا جون آدمیزاد اینجا پیدا میشه... از اون مرکز خریدای ارزون قیمت که میشه همه چی توش پیدا کنی...

زعفران میخرم

ربع کیلو هم خلال بادام

چشمم میخوره به پنیر پیتزا... دلم هوس میکنه... اونم میخرم

کمی هم زیتون... یه کم سیاه ... یه کم سبز...

دوتاش را همزمان میزارم تودهنم...

کمی میرم جلوتر.... گردوهای خوشگل...

بعدش یادم میاد مامان روغن سرخ کردنی میخواستن...

شکلات تلخ

شکلات های شیرین

ربع کیلو آبنبات

یه گل سر برای خواهر.... یک جفت گیره برای مغزبادوم

خانم فروشنده بهم میگه که این کرم ها قیمت قبل هستن... یکی ببر... BBکرم خیلی خوبه...

کلا کرم خیلی ارزون قیمت نمیخرم...همونطوری که خیلی گرون قیمت هم نمیخرم....  اما از اون خانم یک کرم میخرم.... چی میشه مگه؟؟؟؟

دستم سنگین شده ....

میام جلوی کاکتوس ها می ایستم...

چه قیمت خوبی داره... تازه یه عالمه گلدون فسقلی گذاشته روی لبه ی ویترینش و میگه هر کدوم 1000...

یعنی هنوز میشه با هزارتومن هم یه چیزی خرید؟

دستم جا نداره... گلدونها دلبری میکنن ... ولی من دیگه توانایی حمل این همه چیز میز را ندارم

پسره داره با داد و هوار شال تبلیغ میکنه....

هندزفری را از توی گوشم در میارم... یه جایی کنار آفتاب و سایه می ایستم ... نزدیک یک عطاری... یه نفس عمیق میکشم ... به صدای پسر گوش میدم و سعی میکنم رنگها و نورها را با چشمام نقاشی کنم.... یک قاب زیبا


حالم عالیه...

حیف که زیادی دستم سنگین شده

اما تو راه برگشت عینک نمیزنم... هندزفری هم...

ولی زیتون میخورم

الان دارم لبخند میزنم

حالم بهتره....

دوشنبه ی آفتابی

سلام

روزتون پر از شادی


صبح خواب مونده بودم ... پریدم بالا دیدم ساعت هفت و نیم هست

سریع آماده شدم و اومدم دفتر

یک کمی کارها را مرتب کردم و سفارشایی که باید میفرستادم را فرستادم و ....

الان ظرف انارم را برداشتم و یه لیوان بزرگ هم پر از آب و لیمو ترش کردم و گذاشتم کنار دستم ، تا بشینم با دوستای گلم حرف بزنم


1- اول از جوانه های خرما بگم که سراز خاک در آوردن و کلی به من انرژی میدن

سری دومی را هم که گذاشته بودم تو آب ریختم تو دستمال و دونه دونه دارن ریشه میزنن

دوتا گلدون تازه هم خریدم و گذاشتم در انتظار جوانه های تازه



2- مادر بزرگم (خدارحمتشون کنه و خدا همه ی رفتگان را بیامرزه ) هر سال برای 28 صفر نذری شله زرد میپختن

البته این قصه ماله هشت سال پیش هست... تا زمانی که سرپا بودن و خودشون سالم بودن

امسال به مامان پیشنهاد دادم به یاد مادربزرگ حتی اگه شده در حد خیلی کوچولو هم شله زرد بپزیم

و پیشنهاد دادم زعفران و خلال بادامش را هم خودم بخرم...

یادم باشه حتما یه سوره الرحمن هم بهشون هدیه کنم ...

رفتگانمون را فراموش نکنیم.... حتی به یه صلوات



3- تو خونمون بساط ترشی به راه بود... دیشب که رسیدم بوی سیر و فلفل و سرکه و ... فضای پارکینگ را پر کرده بود

و این یعنی جریان سیال زندگی...


4- خانم همسایه برام لواشک آورده ...

سهم آقای دکتر را جدا کردم و گذاشتم توی یخچال... عجب لواشکی بود... به به


5- ته مونده های مقواهای رنگی رنگیم را میریزم داخل یه کارتن بزرگ... همیشه این خرده و ریزه ها به کارم میاد

و حالا یه کارت پستال کوچولوی خوشگل برای مغزبادم درست کردم ... توش هیچی ننوشتم... شاید دلش بخواد یه جمله خوشگل بنویسه و هدیه کنه به معلمش


6- یکی از دوستای آقای دکتر دچار یه مشکل خانوادگی شده و خیلی خیلی زیاد به کمک آقای دکتر داره میره جلو

سه تا هم بچه دارن... و ما فهمیدیم این روزها چقدر نگران زندگی های آشفته هستیم....و چه بخوایم چه نخوایم گرفتار اوضاع بد شدیم


7- دیشب یه خواب محال دیدم... تمام مدت تو خواب به خودم میگفتم : دیدی اگه خدا بخواد میشه....

زندگی باید کرد...

سلام

روزتون پر از شادی و شور

وقتی آفتاب نمیتابه... وقتی بازی نور و سایه نیست... انگار یه چیزی کمه

اما عوضش هوای ابری پاییزی حس و حال خودش را داره

خوبی های خودش را داره

اگه کسی را دارین که تو این هوای ابری باهاش قدم بزنین... باهاش انار بخورین... باهاش چای و دمنوش بنوشید.... خوشبختید

و اگر ندارید یعنی زندگیتون «نیاز به تلاش بیشتر » داره... زود باشید... دوست ... رفیق... خواهر... برادر.... همسایه...

بهرحال باید زندگی کرد

پس بهتره این زندگی نه چندان زیبا را یه طورایی زیبا کنیم....

من همیشه معتقدم زندگی کردن یک مهارت آموختنی هست... این مهارت را بیاموزیم




دیروز با پدرجان دست به دست هم دادیم و قسمت عمده ای از ریخت و پاش های دفتر را مرتب کردیم

در نهایت پدر جارو زدن و من تی کشیدم و همه چیز بهتر شد

وقتی دوماه به شدت کار کنیم... همه چیز به هم ریخته و نامرتب و کثیف میشه....

و دیروز کلی دوتایی کارکردیم

در نهایت پدر یک چای زعفران خوشرنگ تدارک دیدن و دوتایی نشستیم به گپ زدن

بعدش هم انارهایی که مامان صبح برامون دانه کرده بودن را آوردیم و هرکسی رفت دنبال بقیه کارهای روزمره ی خودش....

وقتی برگشتیم خونه دیدیم مامان جان یه حال حسابی به حیاط فسقلی دادن

و هرچی گلدان اضافه و وسیله ی به درد نخور بوده دور ریختن و شمعدونی های خوشگل را توی گلدونای خوشگل کاشتن و یه عالمه همه جا را تمیز کردن....



امروز تولد خواهرم هست ... مامان مغزبادوم

براش یه کیف خیلی خوشرنگ نارنجی خریدم... خودش اصولا کیف های رنگی نمیخره

من حس میکنم آدمهایی که چیزای رنگی رنگی استفاده نمیکنن باید با رنگ ها آشتی کنن

البته خواهر من با رنگ ها آشتی هست و اتفاقا رنگهای خوبی هم تو پوشش و زندگی استفاده میکنه ولی از کیف و کفش رنگی کمتر استفاده میکنه

این شد ... که حالا صاحب یه کیف نارنجی هست



پ ن 1: خیلی حرف دارم ... اما انگار هنوز تو نوشتن مشکل دارم


پ ن 2: صبح با صدا و مهربونی آقای دکتر بیدار شدم...


پ ن 3: من خوشم نمیاد به کسی قرص و دوا معرفی کنم... اما دو روزه دوباره فارماتون میخورم و حالم بینهایت خوبه


پ ن 4: باید کارهای باقی مانده را جمع و جور کنم ... به عشق کتابی که قرار هست به خودم جایزه بدم


پ ن 5: زندگی سخته و مشکلات و غصه های خودش را داره.... منم درگیریهای شدید فکری از هر طرف آزارم میده

اما دارم سعی میکنم مهارت زندگی کردن را تمرین کنم

بهرحال باید زندگی کرد


روز از نو، روزی از نو...

سلام

هفته تون پر از خوشی

اونم خوشی های بی پایان و پر از دل دل عاشقانه


چهارشنبه بعد از اون حجم عظیم از بغض و دلتنگی ... دوتا راه حل پیش روم بود

یکی اینکه میتونستم بشینم و غصه بخورم و غصه بخورم و بازم غصه بخوریم

دیگری اینکه پاشم و خودمو جمع و جور کنم و از اون حال و هوا دور شم

و از اونجایی که یک تیلوتیلوی رنگی رنگی باید قوی و محکم باشه ... سریع تلفن را برداشتم و به مامان زنگ زدم

چند وقتی بود که مامان و بابا میخواستن که باهاشون برم و خرده ریزهای نی نی را بخریم

من وقتم پر بود و شدنی نبود

ولی دیدم با اون حال خراب ... فقط باید برم بیرون و مشغول شم تا یادم بره

خلاصه با مامان و بابا قرار گذاشتم و کارهام و مرتب کردم و رفتیم خرید

تا آخر شب سه تایی بیرون بودیم... سریع هم قرار و مدارها را مرتب کردیم با اون یکی خواهر که فردا صبح وسایل را ببریم براش

تخت و کمد و ویترین را که خود آقای فروشنده هماهنگ کرد و آخر شب برد تحویل داد

فردا صبح هم بیدار شدم و دوش گرفتم و آماده شدم و وسایل را بردیم و با مغزبادوم و خواهر و مامان کلی اتاق نی نی را تزیین کردیم

ظهر هم ناهار دور هم خوردیم

عصر اومدیم خونه

آقای دکتر دلتنگی و بی قراریم را درک کرده بودن و عصر کلی باهم گپ زدیم

شب هم کلی حرف زدیم ...

اما وقتی یه بغضی بیاد تو گلوی آدم تا با اشک نریزیش بیرون انگار آدم همونطور بی قرار میماند...

صبح جمعه بغضم سرباز کرد و بعد از کلی غر زدن به آقای دکتر و گریه و زاری و گیر دادنهای الکی.... البته که با درایت و پشتیبانی آقای دکتر بالاخره حالم بهتر شد




پ ن 1: انارهای باغچه رسیدن و دلبری میکنن....

انار و گلپر و آویشن... در کاسه های خوشگل میناکاری ...

دوست خوبم یادم آورد که امسال از انارها و دلبری هاشون چیزی نگفتم ...


پ ن 2: من هنوز دارم انگور میخورم

هرچقدرم مامانم غر میزنن فایده نداره... من و بابا عاشق انگور هستیم... اونم انگور پاییز که آفتاب خورده و طلا شده


پ ن 3: دعوای دو نفر دیگه... باعث شد من و آقای دکتر بیشتر و بیشتر با هم عهد و پیمان ببندیم و گره ی بینمون را سفت تر کنیم


پ ن 4: دلم پیاده روی های پاییزه میخواد...(ناهید جان در تمام پیاده روی های پاییزی به یادت هستم)

خدایا صبر بهم بده...

55 روز هست که ندیدمش

از اولین بار که هم دیگه را دیدیم و یه قرار نانوشته بینمون شکل گرفت ، هیچ وقت اینهمه از هم دور نبودیم

و الان دقیقا 55 روز هست که همدیگه را ندیدیم

صبح با یه عالمه دلتنگی بیدار شدم

از اول هفته تصمیم گرفته بودیم که این هفته پنجشنبه یه قرار عاشقانه پر شور رقم بزنیم...

امروز با یه عالمه هیجان اومدم دفتر که کارهام را مرتب کنم و فردا هیچ کاری نداشته باشم

پر از انرژی بودم ...

اونقدر که برای بیشتر دوستام پیام نوشتم...

تند تند کار کردم

تند تند حساب کتابها را مرتب کردم

به چند جا تلفن زدم

چقدر انرژی و شور میده به آدم یه امید.... یه حس خوب... یه حال خوب... عشق



نیم ساعت پیش زنگ زد

سلام که کرد فهمیدم یه خبری هست... صداش یه طوری بود

یه کم مقدمه چید... یه چیزی تو دلم فرو ریخت...

این هفته هم نمیشه و با این برنامه ای که پیش اومده تا سه هفته دیگه هم....

اشکام میچکید ....

نزاشتم صدام بلرزه...

اما دلم لرزید

اونم یه سکوت کرد و خداحافظی

....

توکل بر خدا

ده دقیقه نشد ... زنگ زد... گفت لرزیدن صدات را حس کردم... تو حتی اگه قایم کنی من اشکات را میبینم

اما دلداری فایده ای نداشت... دلم تنگ شده

....

صبوری میکنم

درکش میکنم...

مسافت طولانی...

دل بیقرارم این حرفا حالیش نمیشه...

دعام کنید

نگاهی به سایه روشن

سلام

چهارشنبه تون پر از حس های خوب و ناب


عزاداری هاتون قبول

اگه نذری داشتید قبول باشه ... امیدوارم یاد دوستای مجازی هم بوده باشید


آقای دکتر همیشه نگاه مخصوصی به مراسم و مسائل مذهبی دارن

نگاهی که من خیلی خیلی ازش خوشم میاد

زوایایی که نادیده گرفته میشن را با ذره بین نگاه میکنن و اصولا برای من هم تعریف میکنن

دیشب از غریب و در سایه ماندن عده ای از یاران و کاروانیان امام حسین حرف میزدن

از «ام کلثوم» ...

و من فقط و فقط اشک ریختم

به راستی چند نفر از این هفتاد و دو نفر در این قصه روشن و واضح دیده شدند؟

چقدر با کاروانی که همراه امام حسین بود و بعد از امام حسین سختی های بسیاری تحمل کرد، آشنا هستیم؟




پ ن 1: دیروز کلی مهمان داشتیم


پ ن 2: در سلسله تمیز کاری های این چند روزه توی دفتر، مقواها و کاغذهای رنگی را گذاشتم جایی که تو زاویه دید همیشگیم باشن

نمیدونید چه حس خوبی بهم میده


پ ن 3: خواهرم برای رسیدن نی نی لحظه شماری میکنه و من دلواپسم