دلم نوشتن میخواد

 فقط نوشتم برای اینکه دلم کلمه میخواست

اگه نخونین چیزی را از دست نمیدید

 

من دختر پاییزم

اما اونایی که منو میشناسن میدونن که همه فصلها را دوست دارم

جشن آغاز و پایان هر فصل در دل من به باشکوهترین شکل خودش تجلی میکنه...

اما وقتی پاییز میشه انگار لبریز از کلمه و شعر و شور میشم

انگار با آفتاب و سایه دلم میرقصه

آفتاب کمرنگ و خوشرنگ پاییز را خیلی خیلی دوست دارم

بازی نور و سایه پاییز را خیلی خیلی دوست دارم

و با دیدن هر درخت و سبزه و گیاهی که خزان زده شده و هزارتا رنگ زیبا درش متجلی شده یک شعر در من سروده میشه

انگار سرتا پا موسیقی میشم

از آهنگهای جدید استقبال میکنم

برای شادی و مهمونی و پایکوبی آماده میشم

دلم خرید و هدیه میخواد

دلم لباس های تازه میخواد

دلم میخواد بیشتر و بیشتر کتاب بخونم... شعر بخونم ... حرف بزنم ..

دلم میخواد تا ته دنیا قدم بزنم

اونقدر راه برم و به صدای برگهای پاییزی گوش بدم که سیراب بشم

دلم میخواد آشپزی کنم... برم بازار میوه ... برم بازار گل و گیاه ... رنگها را تماشا کنم

به مردم نگاه کنم و رویا ببافم... برای هر آدمی قصه ای تو ذهنم بسازم و با قصه ها و رویاها ساعتها زندگی کنم

امسال که به علایقم ، رویاندن و سبز کردن و جوانه زدن هم اضافه شده

قلمه میزنم و گلدان ها را تکثیر میکنم... قلمه ها را در آب میزارم... دانه ها را جمع میکنم و تو پارچه میریزم...

گلدان میخرم ... از حس رویش و پویش گیاهها لذت میبرم

من در پاییز دلم بیشتر برای دوستان و اطرافیانم تنگ میشه ...

دوست دارم از دوستام بیشتر سراغ بگیرم... بیشتر باهاشون حرف بزنم ... بیشتر از حالشون بدونم

در روزهای پاییزی با دانه های انار مست میشم

کنار بخاری میشینم و یه کاسه انار میزارم کنار دستم... دم نوش به و دارچین و سیب و هل هم توی قوری چینی داره برای خودش دلبری میکنه، یه موسیقی آروم میزارم و شروع میکنم به خوندن ... میخونم و میخونم و سیر نمیشم... نه از کلمه ها سیر میشم نه از خوندن نه از شنیدن...

پاییز هزاربار منو عاشق تر میکنه

اونقدر عاشق که هر ساعت زنگ میزنم به آقای دکتر

براش مینویسم و مینوسم... تند تند حرفها را به هم میچسبونم و قربون صدقه اش میرم

برام مهم نیست که با دقت نمیخونه... برام مهم نیست که خیلی وقتا دیر میخونه... برام مهم نیست که جوابم را نمیده

من عاشقم

لبریزم

پرم از کلمه

و دوست دارم دوست داشتن را ... دوست دارم عاشق بودن را ... دوست دارم محبت کردن را ...

همونطوری که تو این هوا دوست دارم بافتنی کردن را

کامواهای رنگی رنگی را... میل ها و بساط بافتنی را

میتونم ساعتها از عطر سوپهای مامان پز بگم

از مهربانی های خواهری که برام سالاد کلم های بینظیر درست میکنه و عین یک تابلوی خوشگل هزارتا رنگ را کنار هم میچینه

میتونم براتون از پاییزی قصه بگم که توش دوباره خاله شدم... و خاله شدن برای من حسی نزدیک به مادر شدن داره... بدون دغدغه ... بدون مسئولیت های خاص... بدون خستگی های ناگفتنی...

پاییز را در کنار مغزبادوم خیلی بیشتر دوست دارم ... بخصوص امسال که کنار با سوادتر شدنش دارم قد میکشم

از هجی کلماتش لذت میبرم و لابلای همه ی نوشته ها براش کلمات زیبا پیدا میکنم تا با شعر و کلمات زیبا قد بکشه

از اینکه تازه میفهمه لذت قدم زدن را ... لذت بوهای خوب را...

از پاییزی که یک عطر گرم و شیرین خریدم و مغزبادوم بیشتر از هرکسی خودش را میچسبونه بهم تا عطر پاییزیم را بو کنه و هزاربار از این لذت حرف میزنه

دوست دارم نوشتن از پاییزی را که صبح به صبح جلوی آینه ، کرمی را به صورتم میزنم که آقای دکتر برام آورده و این بهم بینهایت حس خوب میده

و تمام مدت لبخندم پررنگه پررنگه

پاییزی که شبها بعد از اینکه صورتم را میشورم، کرمی را به صورتم میزنم که آقای دکتر برام آورده و باز با اون لبخند درخشان به رختخواب میرم

و باز توی حمام عطر محبتش با شامپویی که بهم داده میپیچه

من مهربانی ها را دوست دارم

من پاییز را دوست دارم

مثل بهار

مثل تابستان

و عین زمستانی که در انتظارشم