روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

نوجوانی

یک دختر نوجوان از در دفتر وارد میشه

سلام نمیکنه ... همینطوری میاد تو و میگه ببخشید خانم میشه به من برگه سفید بدید؟

میرم جلو یه لبخند بهش میزنم ومیگم : سلام ... بله ... چند برگ میخوای؟

(به این امید به این نوجوانان این نسل سلام میکنم که شاید محبت و سلام و لبخند و ادب و معاشرت یاد بگیرند)

میگه : میخوام بدم برام صحافی کنند  و  بعد بشه دفتر خاطراتم...

بهش میگم : نظر من این هست که یه دفتر خاطرات آماده بخری ... هم خیلی خیلی مقرون به صرفه هست و هم جمع و جور و هم اینکه خیلی وزن کمتری داره و برای حمل با کیف خیلی خیلی راحت تر هستی...

در این حین مامانش هم وارد میشه ...

یه سلام و احوال کوچولو میکنیم و مامانش میگه : خب ایشون دارن درست میگن ... همینکارو بکن

دختر نوجوان میگه: نه من صرفا میخوام اینطوری دفتر خاطرات درست کنم، میخوام یه عمر خاطره بنویسم داخلش

دارم میرم براش برگه سفید بیارم و بهش میگم یه سری برگه حاشیه دار هم داریم میخوای ببینی؟

میگه : بله میشه ببینم

میارم برگه ها را مامانش اصرار میکنه از این حاشیه دارها بردار خیلی خوشگل تر هستند

براش برگه حاشیه دار میشمارم و یک بسم الله خوشگل هم میزارم روی برگه ها و میگم اینم برای اول دفترت

میگه: نه بسم اله را نمیخوام

میگم : پولش را ازتون نمیگیرم ... خودم دلم خواست گذاشتم

میگه : نه نمیخوام ... میخوام به سبک خودم بنویسم بسم الله را ...

یهو انگار پرت میشم به روزهایی که عشق نوشتن خاطره و روزانه بودم

یاد روزهایی  کامپیوتر و موبایل نبود... توی دفترهامون کلی چیزای خوشگل مینویشتیم و ذوق میکردیم

حتی خودکارهای به این خوبی و خوشگلی هم نداشتیم

چقدر خط مون اون روزها خوب بود

چقدر با حوصله بودیم

تکرار و تمرین اینهمه محبت برام میشد سرلوح و هر روز مهربون تر و دلنشین تر میشدیم

یاد دفترهای خاطراتی میفتم که همشون را تو اسباب کشی ریختم رفت...

یاد نوجوانی و سرودن شعرهای بی سر و ته

نوجوانی بازی های مخصوص به خودش

نوجوانی و شیطنت هاش


بهمن هم تمام شد

سلام

روزتون خوش


دارم فکر میکنم که زندگی میتونه هر روزی یک شکل باشه

دیروز بعد از فیزیوتراپی مامان با بابا رفتیم و یه سری خرده ریز برای نصب تو حمام و دستشویی خریدیم

همین کار نزدیک یک ساعت وقت گرفت

بعد هم رفتم خونه قدیم و یه سری خرده ریزهای اتاق خودم را جمع کردم و آوردم خونه جدید

این کار هم نزدیک 2 ساعت وقت گرفت

تصمیم گرفتم که ناهار امروز را آماده کنم که مامان راحت تر باشن

این شد که یک تکه مرغ گذاشتم بپزه ... بعد تکه تکه کردم و سرخ کردم و نخودسبز و فلفل دلمه ای و قارچ... و شد مایه ماکارونی...

با آب مرغ هم یه کمی سوپ پختم

ظرف ها را شستم و ....

نگاه کردم ساعت نزدیک 12 بود

با آقای دکتر یه گپ خیلی کوتاه زدیم و ایشون رفتن برای خواب

بعد من تا نزدیک ساعت 1 وسایلی که تازه آورده بودم را جابجا کردم ... بعد رفتم تو رختخواب و یه فیلم پلی کردم

تا 2 فیلم دیدم

خوابیدم و صبح 7 بیدار شدم و سریع ماکارونی و سوپ را سروسامان دادم و چای گذاشتم و دوش گرفتم

بعد اومدم صبحانه آماده کردم و صبحانه خوردیم

دو سری وسایل بردم تو انباری

بعد هم لباس پوشیدم و اومدم سرکار

9 دفتر بودم

ولی آقای دکتر هنوز خواب تشریف دارند...

و این شکل جدید زندگی من شده

خیلی کم میخوابم

خیلی فعالیتم زیاده

حواسم به همه چیز هست

خسته هم نمیشم



پ ن 1: گلدونهای خونه قدیمی را آوردیم تو تراس خونه جدید و انگار سرسبزی که اومد خونه حال و هواش عوض شد


پ ن 2: نمیدونم چرا شب ها اینقدر اینترنت ضعیف میشه... به سختی فیلم دانلود میکنم


پ ن 3: کاش از خونه قدیمی قبل از اسباب کشی فیلم گرفته بودم... خیلی افسوس خوردم که این کار فراموشم شده

دلم میخواست زوایای اونجا همیشه یادم بمونه


پ ن 4: به ماکارونی حتما آویشن میزنم و این عطر آویشن منو مست میکنه

عشق زندگی را زیباتر میکنه

 سلام

روزتون پر از طراوت و تازگی



آروم آروم خونه  ی جدید داره مرتب میشه

هر روز یه مقدار از وسایل را باز دوباره جابجا میکنم و این کار کلی بهم حال خوب میده

دیشب با بابا دوباره از اول مبل ها و تلویزیون را جابجا کردیم

از نتیجه کار راضی بودیم

بعد هم دوتایی قهوه درست کردیم و نشستیم پشت میز آشپزخونه و کلی نقشه کشیدیم


این روزها آقای دکتر روزهای خیلی شلوغی را میگذرونه و خیلی کم یادم میفته...

ولی آخر شب ها تلافی همه روز را در میاریم و کلی گپ میزنیم

هرچند وسط مکالماتمون هر دومون هزارتا خمیازه میکشیم ، اما تا حرفامون ته نکشه نمیریم برای خواب


یه لیست بلند و بالا از چیزهایی که لازم داریم و باید بخریم نوشتم

احتمالا سه سال طول میکشه تا واقعا این لیست به تهش برسه

اما من میدونم که این خودش میشه انگیزه برای یه عالمه تلاش بیشتر

هیچ عجله هم ندارم



این روزها دارم پوست میندازم

دارم بزرگ میشم

دارم پخته تر میشم

دارم ذره ذره مشق زندگی میکنم

دارم تلاش میکنم

دارم تو پیله ی خودم دست و پا میزنم تا یه تیلوتیلوی تازه متولد بشه

و این حالم را خوب میکنه

یه ابعاد جدیدی در شخصیت خودم کشف کردم که خیلی خیلی دوستشون دارم

یه حس های در خودم دیدم که خیلی امیدوارم کرد

و اینکه تمرین میکنم هرروز مهربون تر و مقاوم تر بشم



پ ن 1: تاحالا نمیدونستم اینهمه کتاب دارم....

تو این جابجایی و بسته بندی کتابها به خودم قول دادم خیلی از کتابها را برای بار چندم بخونم

انشاله تو عید این کار را شروع میکنم


پ ن 2:  از دیشب دوباره شروع کردم به فیلم دیدن

یه چیزایی را دوست ندارم از زندگیم حذف کنم

من عادت دارم برای خودم وقت و زمانهای مخصوص داشته باشم و هیچکس را تو اون لحظات شریک نکنم


پ ن 3: مغزبادوم برای اتاق جدیدم ذوق میکنه و سعی میکنه تو مرتب کردنش بهم کمک کنه


کلمات را دوست دارم

سلام

روزتون روشن و نورانی


این روزها را دوست دارم چون هر روز را چند بار زندگی میکنم

هر روزم تقسیم شده به بخش های مختلفی که هرکدومشون را به نوعی دوست دارم و برای هرکدوم جداگانه و با حوصله وقت میزارم

خوابم اونقدر کم شده که خودم باور نمیکنم

نزدیک به 5 کیلووزن کم کردم که خیلی خیلی خوشحال شدم از دیدنش

حال دلم خوبه

و تنها چیزی که نگرانم میکنه دوری از دوستام هست

اونقدر مشغله های روزمره و گرفتاریهای خونه مون زیاد شده که واقعا به دوستان نمیرسم

نمیرسم پیام های قشنگشون را جواب بدم و بگم بهشون که چقدر به بودنشون دل خوشم

نمیرسم تلفن دوستام را جواب بدم و صداشون را بشنوم و لبریز بشم از شوق

نمیرسم سراغ دوستام را بگیرم

نمیرسم بهشون سر بزنم

حتی بعد از یکسال ، دوستای دبیرستان قرار و مدار دورهمی گذاشتند و من نرسیدم برم

به للی زنگ نزدم و یواش یواش ازم دلسرد شده و بهم زنگ نمیزنه

و من نمیخوام دوستام را از دست بدم



دیروز عصر با مامان طبق معمول این چند وقت رفتیم فیزیوترابی و ورزش

بعد برگشتم باز دفتر

تا نزدیک 8 دفتر بودم

بعد رفتم خونه و یه راست رفتم سراغ آشپزخونه

باز جابجا کردم و مرتب کردم

شام خوردیم و با بابا کلی تلویزیون را جابجا کردیم و در نهایت گذاشتیم سرجای اولش

ساعت 12 شب رفتم اتاق مامان و نیم ساعتی گپ زدیم

بعد خزیدم تو رختخواب و هنوز سرم به بالش نرسیده خوابیدم

صبح هم 7 نشده بیدار شدم و باز شروع کردم به جابجا کردم وسایل

بعدش هم یه سری به پشت بام زدم ... چه هوایی بود... چند تا نفس عمیق کشیدم و حسابی با ابرها خوش و بش کردم

این روزهام اونقدر شلوغه که واقعا هر روز را چندبار زندگی میکنم





پ ن 1: خونه قدیم کلا خالی شده ولی اتاق من هنوز اونجاست و وسایلم را نیاوردم


پ ن 2: دیشب آقای دکتر از یه سیمنار یکروزه برمیگشتند و کلی با هم حرف زدیم و تصمیم گرفتیم برای قرار عاشقانه بعدی اصلا صبر نکنیم


پ ن 3: بهار خانم گفته بود: بهشت مکان نیست... زمان هست... و من ساعتهای زیادی لابلای کارهای روزمره بهش فکر کردم و هی لبخندهای پررنگ زدم و از خدا تشکر کردم ... چون من هزاران بار تو بهشت بودم


پ ن 4: خدایا کمک کن

حرفای تازه

سلام

روزتون رنگی رنگی


اونقدر حرف دارم که اگه هزارتا پست هم بخوام بنویسم موضوع دارم

اما وقت اصلا ندارم

خیلی خیلی شلوغ و پر مشغله هستم این روزها


اول باید از قرار عاشقانه بگم

از عاشقانه ای بعد از دو ماه

خیلی طولانی و سخت شده بود تحمل این دوری

و لحظه ی دیدار چقدر زیبا بود

وقتی قراره که آقای دکتر بیان من از صبح بیقرارم ... دیگه دل تو دلم نیست

پنجشنبه هم از صبح کارهام را مرتب کردم و منتظرشون بودم و چند باری تا برسن با هم تلفنی حرف زدیم

آخر دفترتکیه داده بودم به یکی از میزها و داشتم تلفنی با یه مشتری حرف میزدم، که یهو از در وارد شدند

همون طور که در حال مکالمه بودم همونجا ایستادم و نگاش کردم

آقای دکتر هم همونجا ایستادن و در سکوت با یه لبخند پررنگ منو نگاه کردند

مکالمه تمام شد بدون اینکه از جام تکون بخورم گوشی را قطع کردم و سلام کردم

همونجا ایستادم و از دور نگاش کردم

اونم همونجا ایستاد و زل زد به من

انگار نمیتونستم بعد از اینهمه دوری یهو بهش نزدیک بشم... شاید قلبم از جا کنده میشد

چند دقیقه ای هنوز نگذشته بود که عطر آشنای حضورش را حس کردم ... بوی خوب عطرش همه جا پیچیده بود

دلم میخواد همه ی آدمها عاشقی را تجربه کنند

به نظرم یکی از ارزشمندترین احساسات دنیا هست... کاش همه بتونن درکش کنند




اگه از حال مامان بپرسین که خدا را شکر بهترن و همونطور که سپیده جون گفت باید به داروی زمان اعتماد کنیم

این روزها مامان میرن فیزیوتراپی و یه سری تمرینات را پیگیری میکنند و خیلی خیلی بهتر از قبل هستند

داره آروم آروم ضعف ها کمتر و کمتر میشه



خبر جدیدی که میتونم بدم این هست که از دیشب توی خونه جدید مستقر شدیم

خاله حسابی کولاک کردند و جمعه از صبح زود اومدند کمک

خرده ریزه ها را تا ظهر سروسامان دادیم و با ماشینای خودمون چند سری بار بردیم

ناهار را خوردیم و زنگ زدیم به باربری

5تا نیروی قوی و یک ماشین بزرگ

دوسری تا ساعت 6 بعدازظهر بار زدند و با توجه به اینکه خونه طبقه 4 هست بارها را بردند بالا.... خداخیرشون بده

بعد هم دوباره با خاله و خواهرا بقیه خرده ریزها را منتقل کردیم و مستقر شدیم تو خونه ی جدید

تا آخر شب داشتم جمع و جور میکردم

آخر شب هم حمام تازه را افتتاح کردم

صبح هم 7 بیدار شدم و مشغول جمع و جور شدم

صبح زود برای کارهای مربوط به تلفن و اینترنت اقدام کردیم

یکی دوبار مجبور شدم برم خونه قدیمی و برگردم برای چیزهایی که جا مونده بود

اتاق خودم را هنوز منتقل نکردم

ولی در کل دیشب یه غربت عجیبی اذیتم میکرد....

انگار دل کندن از اون خونه اونقدرها هم که فکر میکردم برام آسون نیست



پ ن 1: دلمون میخواست 100 روزگی فندق جان را جشن بگیریم ... مصادف بود با روز ولنتاین... اما نشد

پ ن 2: تنها هدیه ولنتاین را از خاله گرفتم ... یک دستبند و انگشتر مسی

پ ن 3: بهار داره قدم زنون دور شهر میچرخه و من دوباره دارم از این حس لطیف جا میمانم

پ ن 4: جسمم خیلی خسته است و روحم پر از انرژی و شور







باز میلرزد دلم دستم...

سلام

صبحتون رنگین کمانی... آفتابی... شاد... پر انرژی

دوست جونای مهربون و خوبم براتون بهترینها را آرزو دارم


دیروز بعدازظهر از شدت خستگی دیگه عملا نمیتونستم خوب کارای دفتر را انجام بدم این بود که یواش یواش یه کمی دور و برم را مرتب کردم تا وقت رفتن بشه

بعد هم برای مامان نوبت فیزیوتراپی داشتیم...

چون جلسه اول بود یه کمی زمان برد

وقتی برگشتیم رفتم یه کوچولو خریدای خونه را کردم و پیش به سوی خانه

اصلا حس کار کردن و اسباب جمع کردن نداشتم

این بود که استراحت دادم به خودم

مهمون اومد برامون و یه کمی با مهمونا حرف زدیم و معاشرت کردیم

بعدش هم لالا

صبح هم دیرتر از هر روز با صدای مامان بیدار شدم... مامان برام یه صبحانه مفصل چیده بودند

خداوند به همه مادر و پدرها سلامتی بده و عمرشون را طولانی همراه با سلامت کنه... اون پدرمادرایی هم که به رحمت خدا رفتند قرین آرامش باشن...

الانم دارم تند تند طراحی های یه سری پوستر را انجام میدم


در انتظار دیدار

سلام

روز و روزگارتون لبریزاز حس های خوب


همچنان شلوغم

همچنان تا در توانم هست از مامان مراقبت میکنم

همچنان دارم اسباب کشی و بردن وسیله ها را انجام میدم

و همچنان حال دلم خوبه


یکشنبه تا ساعت 5 موندم سرکار

بعد بدو بدو خودم را رسوندم خونه... با بابا سریع کار را شروع کردیم

شوهر خواهرم هم اومد کمکمون

تا نزدیک ساعت ده و نیم یکسره کار کردیم و حسابی خسته شدیم

صبح دوشنبه نزدیک ساعت 8 بیدار شدیم و بعد از صبحانه مشغول شدیم

خواهرم و فندق 9 اومدن

خاله جان هم ظهر اومد

اونیکی خواهر و مغزبادوم هم ساعت 4 عصر اومدند

دست به دست هم دادیم و حسابی وسیله ها را جابجا کردیم

اما هنوزم این قصه ادامه داره



پ ن 1: دیروز موقع جابجا کردن کارتن کتابهام یه لحظه همینطوری که با خاله حرف میزدم متوجه پله ها نشدم و از پله افتادم پایین

تصور کنید تیلویی را که بایک کارتن بزرگ کتاب داره از پله ها میاد پایین و یهو سقققققوووووط....

فکر میکنید چی شد؟

اونقدر خندیدم و اونقدر بقیه خندیدن که دیگه نای حرکت نداشتیم

امروز تازه بدن درد اومده سراغم

ولی به اونهمه خنده می ارزید


پ ن 2: گرونی ...


پ ن 3: داریم با آقای دکتر تلاش میکنیم برای یک قرارعاشقانه...

نمیدونم وسط این شلوغیها میسر میشه یا نه؟


پ ن 4: از امروز باید مامان را ببریم فیزیوتراپی

امیدوارم هرچه زودتر به زندگی روزمره شون برگردن و از این حال بیمار دور بشن


پ ن 5: اونقدر لابلای جابجایی انباری خاطره دیدم که مغزم درد گرفته بود

تمام خاطرات بد را به زباله ها سپردم

قسمتی از خاطرات اگه جایی ثبت نشن بعدها به کلی فراموش میشن... چه خوب باشن چه بد....

بین التعطیل

سلام

روزتون شاد


من که کلا محاسبات زمانی از دستم خارج شده

دیگه تاریخ دقیق را دنبال نمیکنم

ساعتها و زمانها معنای واقعیشون را برام از دست دادن

اونقدر شلوغ و درهم و برهم روزهام را میگذرونم که از خودم بیخبر شدم

پوست دستم زبر شده

ناخن هام در کوتاه ترین حالت خودشون قرار دارند

وقت برای رسیدگی به پوستم و آرایش ندارم

در عوض دارم با تمام تلاشم برای جابجایی خونمون تلاش میکنم

میدونید وقتی سالهای زیاد یکجا زندگی کنید و حتی تصور جابجا شدن از اونجا را نداشته باشید کلی وسیله دور خودتون جمع میکنید

وسایلی که شاید ضروری نباشن ولی برای بودن تو اون مکان عالی هستند

مثلا مجسمه ها... یا حتی آویزهای خاص کمددیواری ها... حتی قاب ها... یا شاید کلی وسیله دیگه

انباریها میشن نقطه ای برای جمع کردن هزاران وسیله که تا وقتی تو اون خونه هستید نه مشکلی برای کسی دارند نه مزاحمتی... ولی وای به وقتی که تصمیم میگیرید جابجا بشید....

ما خونمون بزرگ و جا دار بوده... خیلی بزرگ و خیلی جادار

کمددیواریهای بزرگی که به تیلو اجازه داده هرچی دلش میخواد لباس و کفش و کیف برای خودش جمع کنه

انباریهایی که کلی از وسایل به درد بخور توش دپو شده

انباری که وسایل زندگی گذشته تیلو را در خودش نگه داری میکنه

انباری برای آذوقه های مختلف... ترشی ها... شورها... مرباها... خشکبار... و ....

وحالا ما داریم اینا را جداسازی و جمع آوری میکنیم

خونه جدید کوچیک نیست... اتفاقا به نسبت آپارتمان بودنش بزرگ و جاداره

آشپزخونه ش یه عالمه کابینت داره

تو هر اتاق کمدهای بزرگ و کشو و کلی جا داره...

اما ....

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل....




خاله جون اومدن و کلی بهم کمک کردند

شستیم و بسته بندی کردیم و بردیم خونه جدید و گذاشتیم در جاهای مناسبشون


خواهر دست از سرسنگینی برداشت و بدون اینکه در مورد موضوع حرفی بزنیم اومد و کلی کمک کرد


مامان خیلی بهترن و آروم آروم در گوشه و کنار خونه راه میرن


بابا با ذوق و شوق در کنار همه ی ما انگیزه ای هست برای بهتر گذروندن این روزهای پرکار


آقای دکتر کم و زیاد هوای منو دارن

عاشقانه هامون خیلی خیلی کمرنگ شده

اما انگار رنگ عاشقانه خیلی مهم نیست

باید گره ی وصل محکم باشه که امیدوارم باشه...


فندوق کوچولو روز به روز شیرین تر و دوست داشتنی تر میشه و این روزها از دیدنش چشمام ستاره بارون میشه

مغز بادوم داره برای خودش شخصیت تازه ای پیدا میکنه و از دیدنش قند تو دلم آب میشه



تیلوتیلو و برنامه آشپزی

سلام

روز و روزگارتون خوش رنگ


دیروز مامان نوبت دکتر داشتند

با بابا اومدن دم دفتر دنبالم و با هم رفتیم دکتر

اولا که مامان خودشون پیشنهاد دادن که ماشین را نبرید پارکینگ زیر مطب میخوام خودم از پله های جلوی در بیام بالا

و من و بابا چقدر براشون ذوق کردم

کمک کردیم آروم اون شش هفت تا پله را رفتن بالا و با یه حس خوب وارد مطب شدیم

دکتر هم راضی بود و یه کمی ورزش بهمون داد و بعد هم 10 جلسه فیزیوتراپی تجویز کرد

وقتی از مطب اومدیم بیرون از مامان پرسیدیم حالشون خوبه و میتونن با من و بابا بیان بریم برای خریدهای خرد و ریز... گفتن: بللللله....

این شد که رفتیم برای داخل کمدهای خونه ی جدید میله خریدیم

البته که مامان فقط توی ماشین بودند و پیاده نمیشدند...

بعد هم رفتیم برای خریدن کتابخانه که چیزی به چشمم نیومد و در عوض جا کفشی خریدیم

بعد هم بابا منو رسوندند دفتر تا ماشینم را بردارم و برم

جاکفشی را با بابا بردیم خونه جدید

آقای نجار اومده بود شلف هایی که سفارش داده بودم را نصب کرده بود و عالی شده بود

خانم تمیز کار هم خونه را حسابی برق انداخته بود... ولی راه پله و بقیه طبقات  را گذاشته بود و رفته بود...


اومدم خونه و شام خوردیم

یه کمی ورزشها و تمرینات مامان را انجام دادیم

بعدش چهارتا تکه مرغ گذاشتم بپزه

آب مرغ را جدا کردم برای سوپ

دو تکه مرغ را گذاشتم برای فردا

دو تا تکه مرغ ها را تکه تکه کردم و باهاش مایه ماکارونی آماده کردم

سالاد درست کردم و روش سلفون کشیدم

سس درست کردم

به یخچال سرو سامان دادم

و حوالی ساعت یک خوابیدم

صبح زود بیدار شدم و توی آب مرغ جو پرک و هویج رنده شده و جعفری و گشنیز ریختم و گذاشتم برای خودش ریز ریز بپزه

بعدهم ماکارونی را آبکش کردم و با موادش مخلوط کردم و گذاشتم دم بکشه

چای آماده کردم

برای مامان شیر خرما درست کردم

به مامان پیشنهاد دادم برای صبحانه سوپ بخوره و پذیرفت... برای همین یه کاسه سوپ با یه لیموی خوشمزه دادم برای صبحانه

من و بابا هم صبحانه خوردیم

دوتا از تلفن های اضافی را بابا برای کسی میخواست ببره... اونا را جداکردم و تمیز کردم و گذاشتم داخل نایلون

سری حوله های امروز را ریختم تو ماشین

لباسهای دیروز را از روی بند جمع کردم و جداکردم و هرکدوم را سرجای خودش گذاشتم

و بعد... اومدم دفتر




پ ن 1: آقای دکتر داره نقشه میکشه برای یک قرار عاشقانه وسط همه ی شلوغیای زندگی

پ ن 2: به خواهر زنگ زدم و خیلی سرسنگین جواب داد...

پ ن 3: اون یکی خواهر هم سرماخورده

پ ن 4: میخوام آخر هفته و تعطیلات را به تمیزکاری خونه جدید و کمی جابجایی بپردازم

پ ن 5: بهتون گفتم پرده ها راسفارش دادم؟

تیلوی پرکار

سلام

روزتون آفتابی و شاد

امروز خبری از آفتاب نیست اینجا

هوا ابریه...

میدونید که هر هوایی رو با هر حس و حالی در جایگاه خودش دوست دارم و الان حالم خوبه و از هوای ابری لذت میبرم




ضرب آهنگ تند زندگیم همچنان نواخته میشه

و من دارم سعی میکنم به بهترین نحو از این روزها استفاده کنم

حقیقتش این هست که دارم زیر پوستی لذت میبرم از اینکه از مامانم مراقبت میکنم

مامان من در کل خیلی فعال و پر انرژی هستند ... کلا هیچوقت استراحت و خواب زیاد تو برنامه شون نبوده... منم حالا که مجبور هستند زمان بیشتری را توی تخت بگذرونن و خیلی از کارها را نمیتونن انجام بدن دارم از این فرصت استفاده میکنم و کنارشون لذت میبرم

خانم پرستار تو یکی از روزهایی که مامان را برده بودیم دکتر بهم گفت: من به مامانت حسودیم شد

اون یکی خانم پرستار گفت: از بس قربون صدقه ی مامانت رفتی دلم برای مامانم تنگ شد...

و این یعنی اینکه دارم سعی میکنم بینهایت عشق بدم به مامان....




با خواهرم سر یه موضوع بیخود و بیجهت کمی سرسنگین شدیم

بزارین تعریف کنم براتون

من کلا از اینکه دیگران در مورد کنترل گر باشن خیلی بدم میاد... و خواهرم خیلی زیاد این اخلاق را داره....

همونطوری که میدونید خواهرم با خانواده شوهرش خیلی خیلی زیاد مشکل داره و مدتهاست که کلا با هم رفت و آمدی ندارند

از اون طرف مادر شوهر خواهرم ، مدیر یه مدرسه هستند و من از چندین سال پیش کارهای مدرسه این خانم را انجام میدم

امسال هم آبان ماه این خانم زنگ زد و کارهاش را به من سفارش داد

نزدیک زایمان خواهر بود و من اصلا صلاح ندونستم ذهن خواهر را درگیر کنم

از طرفی هم دیدم  به هرحال خواهرم داره با این مرد زندگی میکنه و در نهایت باید بپذیره که این خانم مادرش هست... این بود که بدون هیچ بی احترامی یا احترام خاصی کارش را عین یه مشتری معمولی انجام دادم و با پیک براش فرستادم و تمام

حالا خواهرم این موضوع را فهمیده و با الفاظ خیلی بدی که اصلا لایق من نبود بهم فهموند که خیلی خیلی عصبانیه

من بهش توضیح دادم که باید جای من بودی که میدیدی هیچ تصمیم دیگه ای نمیتونستی بگیری... ولی اون گوشی را قطع کرد

دیروز هم بهش زنگ زدم و اصلا جوابم را نداد



اگه بخواین از حال و احوال اسباب کشی بدونید باید بگم که دیروز بعد از اینکه از دفتر رفتم خونه .. اول یه املت خوشمزه درست کردم و با مامان و بابا خوردیم

بعدش هم برای هرکدوممون یه لیوان کاپوچینو درست کردم

بعد هم رفتم تو آشپزخونه و دوتا کابینت را ریختم بیرون و کامل شستم و بسته بندی کردم...

البته که تا آخر شب دستم به این کار بند بود

و کله سحر هم حوله ها را دسته بندی کردم و اولین دسته را ریختم تو ماشین


خلاصه که تیلوتیلو داره با تمام توان زندگی را جلو میبره...

شما هم قدمهای بلند بردارید... من این روزها به همین قدمهای کوتاه دلخوشم

شمارش معکوس برای روزهای تازه

سلام

صبحتون شاد و پر نور


امروزم را هم زود آغاز کردم و تا الان هزارتاکار مرتب کردم

دیشب خیلی دیر خوابیدم

تا دیر وقت با پدرجان در حال جمع و جور کردن فرش ها برای قالی شویی بودیم

بعدش هم مقدمات ناهار امروز را فراهم کردم

بعد با آقای دکتر حرف زدم

یک طبقه از کتابخانه را بسته بندی کردم

و بعدش رفتم حمام... یک حمام درست و حسابی...

بعد اومدم برای خواب... این شد که دیر شد

ولی صبح پر انرژی و شاد بیدار شدم ... چشمام را که باز کردم دیدم تو تاریک روشن هال مامان دارن از تخت بلند میشن، با چشمای نیمه باز نگاهشون کردم ، آروم آروم از تخت پایین اومدن و شروع کردن قدم زدن و این حال دلم را خوب کرد... با یه لبخند گنده بیدار شدم

اول از همه یه لیوان بزرگ شیر و بادام و خرما برای مامان آماده کردم

بعد ماهی ها را انداختم تو ماهیتابه

آب برنج را گذاشتم تا جوش بیاد

زیر کتری را روشن کردم

برای صبحانه بابا گردو شکستم

نان سنجد برای مامان از تو فریزر درآوردم

قرصهای مامان و بابا را آماده کردم

برنج را آبکش و بعد دم گذاشتم

آشپزخونه را مرتب کردم

صبحانه خوردیم

به قالیشویی زنگ زدم

یه مقدار رختخواب برای جایی جدا کرده بودم که قرار بود امروز بیان ببرن... اونا را پیچیدم داخل یک پارچه بزرگ و آوردم توی پارکینگ

یه مقدار هم لباس های داداش را قرار بود به کسی بدیم که اونا را هم داخل کاور چیدم و آوردم داخل پارکینگ

برای دو تا خانم تمیزکار چای و قند و شیرینی آماده کردم که بابا با خودشون ببرن

ناهار ظهرم را توی ظرف کشیدم

یک لیوان بزرگ آب پرتقال برای مامان گرفتم و راه افتادم سمت دفتر....


امروزم را شروع میکنم در حالی که یک لیست بزرگ همراهم هست

هم کارهایی که باید انجام بدم و هم کارهایی که باید هماهنگ کنم

یه سری کار را هم نوشتم که میدونم باید انجام بدم ولی تو این گیر و دار براشون وقتی ندارم

یه سری خرید هم هستند که باید آروم و سرصبر انجام بشن

خلاصه که زندگی با ریتم تند ادامه داره...

وسط بهمن

سلام

روزگارتون شاد و پر انرژی


صبح من این روزها خیلی زودتر از یکی دوماه پیش شروع میشه

اصلا مدل تیلو فعلا عوض شده

دیگه خبری از اونهمه رسیدگی به خودم و دلم و حال و هوام نیست

تازه با اینکه اصلا وقت ندارم حالم این روزها خیلی خیلی بهتره


دیشب گوشت را گذاشتم بپزه و بعد هم بهش لوبیا سبز و رب اضافه کردم و مایع پلولوبیای امروز را آماده کردم

بعداز اینکه بابا و مامان خوابیدن رفتم طبقه بالا و کلی کتاب بسته بندی کردم و کلی خاطره بازی کردم



صبح هم زود بیدار شدم و اول زیر کتری را روشن کردم و بعدش برنج را آماده کردم و مواد را بهش اضافه کردم و گذاشتم تا دم بکشه

بعد برای صبحانه مامان شیر و بادام و پسته درست کردم

صبحانه بابا را آماده کردم

قرصهای مامان و بابا را دادم

بعدش با بابا رفتیم طبقه بالا و تشکی که قرار بود برسونم به دست آقای لحاف دوز را آوردیم داخل ماشین

دوتا فرش دست بافی که قرار بود بره برای ریشه گذاری را با بابا از طبقه بالا آوردیم پایین و گذاشتیم داخل ماشین بابا

بعدش لیست خریدی که خانم تمیزکار تلفنی داد را یادداشت کردم که بتونم امروز تهیه کنم

سراغ آقای لحاف دوز رفتم و تشک به اون بزرگی را به کمترین قیمت ممکن ازم خرید

اومدم دفتر و چند تا تلفن زدم و کلی کار سرو سامان دادم

حال دلم خوبه... اما دستام پوسته شده

دستای تیلویی که همش کلی کرم رنگارنگ داشت الان زبر شده

کلی روزانه کارهای مختلف انجام میدم

کلی وسیله را دسته بندی میکنم

یه دسته مربوط به عمه خانم هست که میرسونه به دست نیازمند

یه دسته را میزارم روی دیوار و میفروشم

یه دسته را میزارم برای شستشو و بسته بندی

یه دسته را جدا میکنم تا اگه خواهرا یا کسی از نزدیکان نیاز دارن ببرن و استفاده کنند

خلاصه که این روزها خیلی شلوغم

دیگه نمیرسم هرصبح با ناز بیدار بشم و دنبال سایه روشن روز بگردم و دوش بگیرم و کلی با شامپو و رنگ و بوها بازی کنم

دیگه نمیرسم هر روز یک رنگ جوراب رنگی بپوشم و با شلوارم ست کنم

نمیرسم هر صبح یک شال از توی کمد برای خودم بیرون بیارم

وقت ندارم دانه های تازه بکارم...هرچند دانه خرمالو بعد از نزدیک به دوماه و نیم جوانه زده و داره رشد میکنه و دانه ی پرتقالم قشنگ قد کشیده

اما تو روزهای مشخص به گلهای مامان آب میدم و شکوفه های تازه درختچه لیموش را میشمارم و ذوق میکنم

هر روز تجربه های تازه آشپزی را تجربه میکنم

هر روز تو بسته بندی کردنا یه چیز تازه پیدا میکنم که براش ذوق کنم و دلم ضعف بره

این روزها دنیای تیلوییم یه رنگ تازه گرفته

به فکر تغییر رنگ  کل وسیله های اتاقم هستم

میخوام همه چیز را سفید و زرد و لیمویی کنم

هوای بقیه را بیشتر دارم

حواسم به مامانم هست ... به خورد و خوراکش... به کرم دست و صورتش... به اینکه با روغن زیتون ماساژش بدم

به لبخندش دلخوشم و مهربونیش را حس میکنم

دیشب اینقدر خواب بودم که وقتی مامان بیدار شده دیگه بیدار نشدم... ولی خیلی خوشحالم که کم کم دیگه بهم نیاز ندارن و این حال دلشون را خوب میکنه




پ ن 1: آقای دکتر بهم انرژی میده تو روزهای سخت

پ ن 2: آقای دکتر به شوخی هام میخنده و تلخی هام را نادیده میگیره و صبوری میکنه برای اینهمه دوری

پ ن 3: دلم یک قرار عاشقانه میخواد... چیزی که اصلا وقتش نیست

بعداز حدود 20 روز...

سلام دوستای بی نهایت مهربونم

زبانم از تشکر بابت اینهمه محبتتون قاصر هست

دوستای زیادی که از بهم پیام دادید و هر روز سراغم را گرفتید... دوستای زیادی که اینجا برام پیام گذاشتید و هنوز نتونستم دقیق بخونم و جواب بدم و تایید کنم

من از همتون سپاسگزارم و نمیدونم چطور میتونم اینهمه محبت را جبران کنم

ولی خوب میدونم که تو روزهای سخت پیامها و توجهات شما دلم را گرم کرد و بهم انرژی داد

بازم تشکر میکنم و ممنونم و از داشتنتون به خودم می بالم



اگه بخوام ریز جریانات را تعریف کنم میشه یه مثنوی هفتاد من...

اما روز سه شنبه (بعداز دوشنبه ای که اینجا بودم) مامان بستری شدن... یک روز تحت نظر بودند و چهارشنبه ساعت هفت صبح راهی اتاق عمل شدند

از لحظه بستری شدن من کنارشون بودم و وقتی آماده شدند برای اتاق عمل با اینکه هیچی نمیگفتند یه حس ترس و غصه عمیق را تو صورتشون میدیدم که این منو به شدت ناراحت کرد

روز عمل برام روز خیلی خیلی سختی بود.... مامان را تا دم در اتاق عمل همراهی کردم و بعد اشکام جاری شد... دیگه اشکام بند نمیومد

بابا اومدند بیمارستان و با توجه به اینکه اصلا براشون اونجا موندن و استرس خوب نبود فرستادمشون برن خونه

و این شد که من پشت در اتاق عمل تنهای تنها بودم... دوستام و خواهرا و خاله ها به کرات بهم زنگ زدند و دلداریم دادند

ولی تمام نزدیک به 5 ساعتی که مامان در اتاق عمل بودند اشکای من بند نیومد

تا وقتی آوردنشون ریکاوری و من تونستم با دکترشون حرف بزنم... با اینکه خودشون را ندیدم ولی خیالم راحت شد و یه نفسی کشیدم و تازه اشکام بند اومد

و بعد یک ریکاوری طولانی 4 ساعته... بعدازظهر خاله اومدند بیمارستان کنار من

مامان را از اتاق عمل منتقل کردند بخش

و من موندم کنارشون

عمل سختی بود... به مراقبت بی نهایت دقیق و لحظه به لحظه نیاز بود... و من سعی کردم هیچی کم نزارم

لحظه های سخت زیاد داشتیم... لحظه های دردناک... لحظه هایی که از خودم تعجب کردم که اینهمه صبور و مقاوم شدم ... ولی خدا را شکر گذشت

جمعه صبح دکتر اومدند و اجازه مرخص شدن دادند و تا ظهر کارهای اداری انجام شد و اومدیم خونه

بازم سخت بود ولی هرچی گذشت اوضاع بهتر شد

دوبار تو این فاصله رفتیم دکتر و معاینات بعد از عمل انجام شد و دکتر کاملا راضی بود

مامان خیلی خیلی ضعیف شدند و این روزها نیاز به مراقبت دارند

ولی شکر خدا همه چیز رو به بهبود هست و خیلی خیلی حالشون بهتر از روزهای اول هست



از یک طرف دیگه ماجرا فروش خونه و خرید خونه تازه و اسباب کشی هم این وسط وجود داره

که بهر حال من تو روزهایی که خونه بودم سعی کردم آروم آروم و در حد توانم یه چیزهایی را جمع و جور کنم

خیلی از چیزهای اضافی باید جدا بشن و به تناسب یا به کسی بدیم ... یا بفروشیم

یه قسمتی از وسایل خودم را تو سایت دیوار گذاشتم و به مرور در حال فروختنشون هستم

همونطور که میدونید این کار هم خودش یه پروسه وقت گیر و انرژی بر هست



من همیشه به تغییر با دید مثبت نگاه میکنم

از اینکه داریم جابجا میشیم و کلی تغییر و تحول تو زندگیمون اتفاق افتاده خوشحالم ...

ولی با توجه به اینکه سرآغاز تمام این تغییرات من بودم ، اون تیلوی محتاط درونم بهم نهیب میزنه و میگه تو همه چیز را بهم ریختی

تقریبا کل زندگیمون از روال خارج شده

به طبع این مساله فعلا چیزی به نام آرامش و راحتی هم چندان معنایی نداره

کل خونه به خصوص طبقه ی بالا انگار یه زلزله رخ داده... همه چیز بهم ریخته

بعد از فروش خونه ی خاطره هامون همه افراد خانواده ابراز دلتنگی و غصه کردند....

و حالا باید یواش یواش آماده بشیم برای خداحافظی از باغچه

مسلماهمه این تغییرات با یه سری تنش و سختی و غصه همراه هست... و من امیدوارم به روزهای روشن آینده

از اون طرف با بابا داریم سعی میکنم کارهای خونه جدید را به نحو احسن پیش ببریم

سعی کردیم همه چیز را مرتب کنیم و با توجه به نوساز بودن خونه یه سری کار و تغییرات که باب میل خودمون باشه داریم اعمال میکنیم....




پ ن 1: همچنان به انرژی و دعاهای خوبتون نیازمندم

پ ن 2: آقای دکتر را خیلی وقته ندیدم و دلتنگی دلم را مچاله کرده

پ ن 3: دلم یه دوست نزدیک میخواست که این روزها به دادم برسه ... ولی فهمیدم همچین کسی را تو زندگیم کم دارم

پ ن 4: تو روزهای سخت خواهرم به شدت هوامو داشت و این یعنی باید بیشتر و بیشتر هواشو داشته باشم

پ ن 5: مغزبادوم و فندوق روز به روز شیرین تر میشن و من این روزها خیلی کم برای عزیزانم وقت دارم