روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

تولدم مبارک

سلام 

شب پاییزیتون قشنگ 

چطوری زمان میگذره که من متوجهش نمیشم؟

چطوری اینهمه از آخرین پست گذشت  و من بازم یه عالمه غیبت داشتم؟


البته که این روزها کلی تولد بازی و سورپرایز داشتم 

باید از دوشنبه شروع کنم؟

اصلا یادم نمیاد چی شد و چی نشد


ولی از سه شنبه را یادم میاد

پس از سه شنبه شروع میکنم 

صبح با مادرجان از خونه اومدیم بیرون

از شب قبلش تصمیم گرفتم 4شنبه نیام سرکار و 5شنبه هم که از قبل همه را دعوت کرده بودیم برای تولدم

برای همین سه شنبه صبح دوتایی با لیست خریدمون از خونه اومدیم بیرون 

یه راست رفتم سراغ خرید 

سیب زمینی و هویج و ذرت 

مغازه بعدی 

موز و سیب و نارنگی

مغازه بعدی کلم و هویج و ... 

بعدش هم سرراه رفتیم قابلمه هایی که مادرجان داده بودن برای بازسازی را تحویل گرفتیم 

رفتیم دفتر و یه سرو سامانی به کارهام دادم 

مادرجان هم رفتند و قابلمه ها را بردند یه جای دیگه که دسته بخرند براشون 

بازم کم کم خرید داشتیم و انجام دادیم 

نزدیک ساعت 3 بود که رفتیم سمت خرید از کوثر که همیشه خاله را هم با خودمون میبریم

برای همین مادرجان زنگ زدند و خاله هم اومدند و رفتیم برای خرید شیر و ماست و خامه و ... 

خریدها را کردیم و رفتیم که خاله را برسونیم 

خاله اصرار کردند که بیاین خونمون و مادرجان هم پذیرفتند... من تعجب کردم اینهمه خرید توی ماشین!!!!!

ولی خب رفتیم و وارد که شدیم آهنگ تولد و گل و کیک!!!!

بله ... خاله جان و آلاله با همکاری مادرجان سورپرایزم کردند

خاله ناهار و دسر آماده کرده بود و 4تایی ناهار خوردیم و با گل و کیک یه عالمه عکس گرفتیم 

ساعت نزدیک 5 بود که دیدم خاله و مامان به تکاپو افتادند و دارند سالن خونه خاله را مرتب تر میکنند

فکر کردم قرار هست خواهرا بیان... ولی... در زدند و دانا و للی وارد شدند... 

با کیک و هدیه !

گویا اونا هم میخواستن سوپرایزم کنند و زنگ زدند دفتر و خونه و دیدند که من نیستم برای همین با خواهر هماهنگ شدند و به مامان خبرداده بودند و ...

خلاصه که اومدند و با اونا هم کلی عکس گرفتیم و دور هم کیک خوردیم و واقعا از ته دل خوشحال شدم 

بعدش هم مغزبادوم و خواهر اومدند

اونا هم برام هدیه آورده بودند

اون یکی خواهر که همه کارها را برنامه ریزی کرده بود خودش نتونست بیاد...

خونه خاله شام خوردیم و اومدیم سمت خونه


چهارشنبه نیومدم سرکار

در عوض صبح رفتیم باغچه 

انار و اسفناج چیدیم و به درختهای پاییزی آب دادیم و اومدیم خونه 

با مادرجان انارها را دانه کردیم و آب گرفتیم و رب انار رفت روی گاز

خونه را مادرجان روز دوشنبه مرتب کرده بود و جارو زده بود... گردگیری کردیم و بازم مرتب کردیم 

کیک پختیم 

دسر پختیم 

کارهای سالاد را انجام دادیم 

چون برای فندوق تولد نگرفته بودیم قرار بود جشن فردا برای هردومون باشه ... برای همین کادوهاش را کادو کردم 

و ... در نهایت آخر شب هلاک و خسته رفتیم تو رختخواب


5شنبه صبح زودتر بیدار شدیم 

با مادرجان سیب زمینی آماده کردیم و توی فرایر سرخ کردیم چون مدتهاست دیگه چیپس بیرونی نمیخریم و بچه ها اینطوری بیشتر دوست دارند

خودم سس درست کردم 

بعد سالاد را آماده کردیم 

مادرجان هم مشغول پخت و پز ناهار بودند

ذرت ها را بخارپز کردیم 

میوه ها را شستم و روی میز چیدم 

بدو بدو دوش گرفتم و آماده شدم 

خواهر و فندق و پسته زودتر از همه اومدند

بعدش هم خاله ها و دخترخاله ها و در نهایت هم خواهر و مغزبادوم 

دور هم ناهار خوردیم 

کیک بردیم

بچه ها شیطنت کردند

تولد بازی کردیم 

عکس گرفتیم 

کادو بازی کردیم 

و بعد از شام همه یکی یکی رفتند خونه هاشون 

البته خواهر و فندق و پسته شب هم ماندند و صبح جمعه رفتند

جمعه هم بعد از رفتن خواهر با مادرجان خونه را مرتب کردیم .... بعد از مهمانی... اونم مهمانی که کوچولوها توش باشن باید حسابی خونه را تمیز کرد

جارو و گردگیری

ظرفها را برگردوندیم سرجاهای خودشون و در نهایت پرونده تولد تمام شد...



امسال تبریک های کمتری دریافت کردم ... در عوض همه چیز صمیمی تر و واقعی تر بود

فهیمه مثل خیلی از این سالها یادش بود و بهم پیام داد که خیلی خوشحالم کرد

آقای دکتر یه تبریک ویژه بهم گفتند که به دلم چسبید

دوستای وبلاگی زیادی بهم تبریکهای خاص گفتند

یکی از دوستان که از چندین روز قبل هی بهم یادآوری کرد که یادش هست و منو شرمنده محبتشون کردند

و در نهایت 43 سالگی تمام شد 

باید یه پست جداگانه برای این سن جدید و تازه بنویسم 

عکسها را گذاشتم توی اینستا

هر روز سرجای خودشون 

توی صفحه خانوادگی هم یه پست به یاد پدرجانم گذاشتم و عمه بهم تبریک خاص گفت

و ....

زندگی هنوز به لطف پروردگارم ادامه داره ....

پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

سلام

یکشنبه تون رنگی رنگی

روزتون قشنگ

پاییزیتون پر از دلخوشی های ناب

از دیروز تا امروز یه جوری یه نفس کار کردم که انگار به کل دنیا بدهکارم

رفتم سمت خونه و توی مسیر نان سنگک خریدم

به محض اینکه رسیدم داخل پارکینگ آقای مخابراتی زنگ زدند و میخواستن پیرو درخواستی که ثبت کرده بودم و برای بررسی اینترنتمون بیان

گفتم تشریف بیارین!

فرمودند پشت در هستم

تقریبا یکساعتی طول کشید ... سیمها را از بیرون و داخل چک کردند

بعد هم اومدند داخل خونه و مودم و پریز و همه را چک کردند و فرمودند هیچ مشکلی نیست !!!!

والا من موندم مگه میشه به این اینترنت قراضه که هر دو دقیقه یه بار قطع میشه بگی هیچ مشکلی نیست! ولی خب فرمودند

البته من از پیگیری و سرعت عمل مخابرات و 2020 خیلی خوشم اومد

چون هم قبلش هم بعدش کلی تماس گرفتند و هماهنگ کردند و میزان رضایت را بررسی کردند

و برخوردشون هم خیلی خوب بود!

خلاصه...

دیگه ساعت 4 بود رفتم برای ناهار

بعد از ناهار هم یه راست نشستم سر بافتنی... یکساعت بافتم

رسیدم به قسمت آستین...

خیلی وقته یه بافتنی دستم هست و دیگه میخوام تمامش کنم

بعد از اون هم سرفیس جان را که شارژش کامل شده بود آوردم و نشستم پای تایپ

یه عالمه تایپ برده بودم خونه و به همون نام و نشان دوتا استراحت نیم ساعتی وسط به خودم دادم ...اما تا 12 شب یه نفس کار کردم

البته که کار تموم نشد

دیگه خرد و خمیر رفتم توی تختم و صبح زود بیدار شدم و بدو بدو اومدم دفتر و نشستم تا ساعت 10 و نیم تمامش کردم

بعد هم تحویل دادم و کارهای غلط گیری را انجام دادیم و ساعت 11 و نیم بود که دیگه اون آقا رفت و خیالم یه کمی راحت شد

یه عالمه کارت تولد قول داده بودم که بدو بدو رفتم سراغ اونا

الان دیدم دیگه شکمم داره قار و قور میکنه از گرسنگی... ظرف انار را از توی یخچال در آوردم و گفتم یه پست هم بنویسم و برم دنبال بقیه کار...

میخوام ساعت 3 نشده برم سمت خونه!




پ ن 1: طبق معمول همیشه که من و آقای دکتر هر وقت دلمون تنگ میشه باید تند تند با هم دعوا کنیم

الکی بهش گیر دادم ... بعد که هزار بار زنگ زدن و موشکافانه و زورگویانه به من ثابت کردن همه اینا ماله دلتنگیه، و من قبول کردم ... یه چیزی گفتند که تا الان هم هردفعه یادم میاد هنوز دارم غش غش میخندم...

پس لطفا قدر آدمهایی که در هر شرایطی شما را میخندانند را بدونید...


پ ن 2: پسته کوچولو و خواهر جان همچنان به شدت درگیر گوش درد و ویروس هستند


پ ن 3: مغزبادوم وروجک روزانه کلی کار به من میگه که باید براش انجام بدم و ببرم دم خونشون


پ ن 4: همسایه کناری داره بازسازی و تعمیرات میکنه برای آماده سازی اینکه اون غذاپزی بیاد کنارمون


پ ن 5: آقای املاکی پاش را از گلیمش درازتر کرد...در حد یک کلمه... نوشت عزیزم... منم به طور کلی بدون هیچ جواب و سوالی بلاکش کردم


زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد...

سلام

روزتون زیبا

روز پاییزیتون پراز دلخوشی

به خصوص که اول هفته هم هست ... اول هفته تون پر از رنگی رنگی های دلچسب





چهارشنبه از دفتر که رفتیم بیرون با مادرجان یکی دوتا خرید خرده ریز انجام دادیم و رفتیم سر دایی جان

همچنان مریض و همچنان بدحال

براشون انار و خرمالو و شیرینی بردیم

یک ساعتی اونجا بودیم

چقدر آدمهایی که مریض میشن و خونه نشین منتظر بقیه هستند... چقدر از دیدن عیادت کننده خوشحال میشن!

بعدش هم رفتیم دیدن عمه جان که میشه مامان بزرگ مغزبادوم - چون از مکه اومده بودن

اون یکی عمه هم از شمال اومده بود و اونجا بود

دیگه یکساعتی نشستیم و برگشتیم سمت خونه

توی مسیر دوتا کار باید انجام میدادم که خدا را شکر انجام شد

تا برسیم خونه ساعت 5 بود

شام دعوت عمه جان بودیم برای ولیمه مکه... البته تالار

با عجله دوش گرفتیم

و آماده شدیم و برای ساعت 8 خودمون را رسوندیم تالار

همه ی فامیل پدری جمع بودند و جای پدرجان من خیلی خیلی خالی بود...

مدتها جز برای مراسم عزا دور هم جمع نشده بودیم

این مدتها!!!! که میگم بر میگرده به زمان کرونا و بعدش هم که پدرمن فوت شد و بعدتر پدربزرگ ... عمه پدر... پسرعمه پدر... زن عموی پدر... عموی پدر... و یکی یکی پشت سر هم...

برای همین واقعا یه دور همی آروم و بدون غصه به هممون چسبید

فقط همه تند تند یاد پدرجانم میکردند و اون لابلا چندین و چند بار چشمامون اشکی و خیس شد...

ولی در کل شب خوبی بود

چهارشنبه شب دیرتر از وقت معمول رفتیم برای خواب

بعدشم من یکی دوساعتی با آقای دکتر حرف زدم و عملا خیلی خیلی دیر خوابیدم

صبح هنوز خواب بودیم که صدای زنگ در اومد

ساعت 9 صبح بود و خواهر با دوتا فسقلیا اومده بودن که بهمون سر بزنن و به قول خودشون سورپرایزمون کنند

دیگه بیدار شدیم و مادرجان صبحانه را روی جزیره ی آشپزخونه چیدن و دور هم صبحانه خوردیم و گپ زدیم و با وجود فسقلیا و دنیای قشنگشون صبح مون رنگی رنگی شد

مادرجان کارهای اولیه ناهار را انجام دادن و با فسقلیا رفتیم یه سرکوچولو هم به خاله زدیم و برگشتیم

دور هم ناهار خوردیم و تا هوا روشن بود، رفتند به سمت خونشون

من یه کمی کار کردم و بعدشم بافتنی

به خاطر خستگی روز قبل شب یه کمی زودتر خوابیدیم و صبح جمعه سرحال بیدار شدیم

با خاله و آلاله قرار بیرون رفتن برای ظهر را گذاشتیم

بعد از صبحانه با مادرجان رفتیم باغچه

انار چیدیم و اسفناج

اومدیم خونه و دوش گرفتیم و آماده بیرون رفتن شدیم 

تا رسیدیم به خاله و آلاله ساعت نزدیک 2 بود

رفتیم چهارباغ خواجو و پیتزا خوردیم

دوتا خانم با فاصله 40 یا 50 متری از ما در حال دعوا بودند

اونقدر جیغ و داد میکردند که انرژی منفی شون کل فضا را گرفته بود

واقعا صحنه اعصاب خرد کنی بود... یکی یکی اونایی که روی صندلیهای نزدیکتر بهشون نشسته بودند از اونجا رفتند

ولی اونا دست بردار نبودند

ما با اینکه ازشون فاصله داشتیم ولی بعد از گذشت نیم ساعت دیگه واقعا اعصابمون بهم ریخته بود

من زنگ زدم به 110 و بعد از توضیح ماجرا ... ازشون بیشتر فاصله گرفتیم و اومدیم سمت ماشین

دیگه تصمیم گرفتیم برگردیم خونه خاله و دور همی عصر را اونجا در آرامش بگذرانیم

خلاصه که چای و پاییز و عزیزان... یه ترکیب برنده ست

رفتیم خونه خاله و مغزبادوم و خواهر هم اومدند و تا آخر شب دور هم بودیم

و اینگونه بود که ساعت 11 شب برگشتیم خونه

تازه ... بعد از اینکه رسیدیم خونه با مادرجان تصمیم گرفتیم انارهایی که از باغچه آوردیم را آب بگیریم و رب انار درست کنیم!!!!!

دست به کار شدیم و تا 12 و نیم انار را دانه کردیم

بعدش من با آبمیوه گیری آب انارها را گرفتم و ریختیم داخل قابلمه

انارها که رفتند روی گاز من مشغول تمیزکردن آشپزخونه شدم

مادرجان هم ماشین لباسشویی را روشن کردند

و اینگونه بود که تا ساعت 2 و نیم دستمون بند رب انار و بقیه کارها بود

بعدش دیگه بیهوش شدم

ولی امروز خیلی کار قول داده بودم و برای همین ساعت 7 بیدار شدم و صبحانه خوردم و اومدم سرکار...

وقتی صدای اذان ظهر اومد باورم نشد که اینقدر زود ظهر شده...

الان هم یه استراحت به خودم دادم و گفتم یه پست مفصل بنویسم و برم دنباله کارها را انجام بدم

میخوام ساعت 3 برم سمت خونه!!!! انشاله




پ ن 1: از روی یه سایت توی قشم برای آقای دکتر عینک سفارش دادم

رسید به دستم و از کیفیت نسبت به پولی که داده بودم راضی بودم

برای همین عکس و پیچش را براتون گذاشتم اینستاگرام

@tilotilomaniya1402



پ  ن2: یه بسته به دستم رسید...

یه بارونی سبز یشمی داخلش بود

روش نوشته بود تولدت مبارک

خواهرجان طبق معمول اول از همه سوپرایزم کرد!



پ ن 3: با خواهرا و دخترخاله - همه با هم - از یه پیچ - یه سری لوازم بهداشتی و آرایشی مثل ماسک صورت و مداد چشم و ضدآفتاب و سفیدکننده دندان و ... خریدیم

اونقدر سر این خرید گفتیم و خندیدیم و شوخی کردیم ، که واقعا وسایلی که خریدیم برام مهم نیست ... اون لحظه های خوش برام موندگار شد...

نیمه پاییز...

سلام

امروز دقیقا وسط پاییز هستیم

نصفه پاییز گذشت

رفتید وسط برگهای پاییز قدم بزنید؟

از بازی رنگها لذت بردید؟

این بازی نور و سایه را به اندازه کافی تماشا کردید؟

از شبهای بلند پاییزی استفاده میکنید؟

خلاصه که چشم بهم بزنیم پاییز تمام شده ... همینطوری که نصفش رفت ... نصفه دیگه ش هم به چشم برهم زدنی میگذره...

دلم میخواست برم باغچه و از لحظه های ناب پاییز عکس بگیرم ...

دلم میخواست یه روز توی این هوای عاشقانه پاییزی برم چهارباغ و پاییز را نفس بکشم

دلم میخواست یه برنامه صبحانه با دوستام بزاریم بریم کوه صفه

دلم میخواست...

ولی افسوس که واقعا روزهای پاییز را، اصلا حس نکردم

همش داشتم دودوتا چهارتا میکردم که به کار و قرار و برنامه های کاری برسم ...

ولی امروز رسیدیم به نیمه پاییز و فندق قصه ی ما دقیقا متولد نیمه پاییز هست...

امروز باید بره واکسن شش سالگیش را بزنه

قرار شده صبح یه کمی دیرتر بره مدرسه (پیش دبستانی) و اول بره واکسن بزنه و بعدش بره اونجا

هنوز خیلی از تاریخ و زمان سردرنمیاره و برای همین بهش نگفتیم امروز تولدشه تا در یک فرصت مناسب براش تولد بگیریم

امروز امکانش نبود

ولی من صبح که چشمام را باز کردم گوشیم یه یادآوری از سال گذشته همچین روزی برام گذاشته بود که لبخند به لبم آورد...

عکسهای تولد فندق با یه عالمه لبخند و شور و هیجان

فسقلیایی که یک سال بزرگتر شدند و توی عکسها میخندن و چشماشون برق میزنه

همین کلیپ کوچولوی یادآوری را توی گروه به اشتراک گذاشتم و میدونم که لبخند به لب همه آورد

شش سال پیش همچین روزی پدرجانم در کنارمون بود

وقتی خواهرجان خبر اینکه داره میره بیمارستان را بهمون داد با مادرجان سه تایی رفتیم بیمارستان ...

فندوق به دنیا اومد و من کنارشون ماندم بیمارستان

یادآوری اون روزها و جای خالی پدر قلبم را به درد میاره

ولی توی این روز باید شکرانه بدم و یادم باشه که خداوند عزیزانی بهم داده که منو به زندگی امیدوارتر میکنند

کوچولوهایی که یه عالمه دوستم دارند و با اسم خاله دنیاشون پر از رنگ میشه

براش اسباب بازی و لباس خریدیم

ولی منتظر میمانم تا یه روز مناسب با یه کیک سوپرایزش کنم و تولدش را تبریک بگم

این روزها داره چیزهای تازه یاد میگیره و وارد یه دنیای تازه شده

فندق یه بچه درونگراست و دنیاش با پسته و مغزبادوم که هردو برونگرا هستند فرق میکنه

لذت بردنش... مهربونی کردنش... علایقش... همه ش یه جور دیگه ست و من بچه ها را با تفاوتهاشون دوست دارم

هربچه ای یه دنیای تازه ی پر از رنگه

بودن هرکدومشون یه جون به جونهای من اضافه میکنه...

خدارا سپاس...


دیروز بعد از ظهر دوباره قطع برق داشتیم

دوساعت تمام

حالا برق نبود... آب نبود... پکیچ هم قطع شد و سرما هم بهش اضافه شد...

ساعت حدود 7 برق قطع شد... توی تاریکی... کاری نمیشد کرد

لپ تاپ جان را آوردن و با مادرجان یه فیلم دیدیم تا برق وصل بشه...

چای خوردیم و تخمه شکستیم و تاریکی ها را به روی خودمون نیاوردیم



بازم باشگاه نرفتم...

سلام 

عصر پاییزیتون طلایی


قرار بود امروز برم باشگاه 

بچه های باشگاه بهم پیام دادند که حتما برم و یه دوره جدیدی را با هم شروع کردند

ولی دیروز خواهرجان بهم زنگ زد گفت که امروز مدرسه فندوق جلسه گذاشته و میخواد پسته را بزاره پیش من و بره 

دیگه نمیشد کاریش کرد

مادرجان صبح زودتر بیدار شده بودند و برای خودمون و خواهر اینا ناهار پخته بودند

خرمالو و انار هم براشون برداشتیم 

پسته را آورد جلوی دفتر داد به ما و رفت

ساعت 8 صبح

دیگه میز صبحانه را همونجا چیدیم و با فسقلی صبحانه خوردیم 

دلش تنگ شده بود و تند تند حرف میزد

یه کمی راه رفت و چیزای جدید را تماشا کرد

بعد گفت میخوام نقاشی بکشم 

یه کاغذ و مداد سیاه دادم بهش 

یه گل خیلی قشنگ کشید

منم یه بسته مداد رنگی بهش جایزه دادم .. یه عالمه ذوق کرد و باهاش نقاشیش را رنگ کرد

با مادرجان رفتند بیرون یه کمی قدم زدن 

مادرجان براش شیرینی خریده بودن

منم مشغول کارهای دفتر شدم 

مغازه کناری هم که به شدت مشغول تعمیرات و سرو صدا!

چاره ای نبود... باید تحمل کنیم تا بگذره ... 


خواهر جان شلوار زاپ دار پسته را آورده بود که بدوزمش و اون زاپ ها را بپوشونم

با نخ دمسه (مخصوص گلدوزی) شبیه تار و پود کوک میزنم و از همدیگه ردشون میکنم ... قشنگ شد

بهتر از اون شلوارای پاره پوره ست که من اصلا خوشم نمیاد

خلاصه که تا خواهر اومد دنبال پسته ساعت نزدیک 2 بود

یه کمی هم نشستند و بعدش ناهار و میوه هاشون را دادیم رفتند

ما هم اومدیم سمت خونه

توی راه نان سنگک خریدیم 

حالا هم میخواستم مشغول کار بشم که دیدم اول پستم را بنویسم بهتره .... 

رنگ های پاییزی

سلام 

شب پاییزیتون زیبا

باز سرفیس جان را برداشتم و اومدم وسط سالن 

تلویزیون روشنه و مادرجان با تلفن مشغول صحبت کردن هستند

منم یه عالمه تایپ با خودم آوردم خونه 

گفتم قبل از شروع کار یه پست بنویسم که قول دادم روزانه نویسی را از سر بگیرم 

البته که روزانه نویسی هم به معنای دقیقا هر روز نوشتن نیست ولی حالا سعی خودم را میکنم!


صبح یه کمی دیرتر بیدار شدم 

آماده شدم و با مادرجان رفتیم دفتر

همسایه کناری که قرار شده مغازه ش را اجاره بده به غذای بیرون بر، در حال کند و کوب بود

یعنی داشتن با دستگاه سرامیکهای کف را میکندند برای اینکه یه سرویس بهداشتی برای مغازه درست کنند

این بود که سر و صدا بینهایت بود

با مادرجان رفتیم داخل و مشغول شدیم یک ساعت نگذشته بود که واقعا حالت تهوع و سردرد از شدت سرو صدا اومده بود سراغم 

اومدم بیرون و از کارگرهای مشغول کار پرسیدیم این کندن چقدر دیگه طول میکشه؟ گفتند یکساعت!

منم به مادرجان گفتم بیا بریم بیرون قدم بزنیم تا یکساعت بگذره 

واقعا از تحملم خارج شده بود

رفتیم و قدم زدیم و دوباره یه چیز گرون تومنی برای خودم خریدم 

بعد کاموای خوشگل خریدیم که برای فسقلیا کلاه زمستونی ببافم 

با مادرجان قدم زنان برگشتیم و وقتی رسیدیم که دیگه کار را تعطیل کرده بودند و رفته بودند

یه کمی کارهای دفتر را مرتب کردم و سرو سامان دادم 

ساعت نزدیک 2 بود که آلاله زنگ زد که کارش تمام شده 

دیگه با مادرجان رفتیم و سوارش کردیم 

صورتش ورم داشت ولی نتیجه خوب به نظر میرسید

خاله هم زنگ زد و گفت حتما برای ناهار بریم اونجا و دور هم باشیم 

دیگه با آلاله رفتیم خونه ی خاله جان 

سوپ گرم و سالاد لبوی خوشمزه  خوردیم 

بعدش هم ناهار و غذای اصلی خاله پز

دور همون میز آشپزخونه نشستیم و دوساعتی حرف زدیم و میوه خوردیم 

ساعت نزدیک 5 برگشتیم خونه 

یه کمی کار تایپ را انجام دادم 

مادرجان هم توی آشپزخونه مشغول بودند

میدونید عصرای نارنجی پاییزی را باید یه جور متفاوت گذروند

باید چای دم کرد و کنار عزیزان گپ زد و لحظه ها را جشن گرفت... 

من یکساعتی هم با آقای دکتر تلفنی حرف زدیم و کلی با هم خندیدیم

حالا هم باز نشستم سرکار ... گفتم بزار یه پست کوچولو بنویسم

البته بگذریم که دوبار پست را نوشتم و به خاطر مشکلات اینترنتی نصفه نیمه موند و مجبور شدم دوباره و دوباره بنویسم ... 



پ ن 1: خاله جان زنگ زدند و گفتند جلوی پارچه فروشی هستند و میخوان برام پارچه برای هودی بخرن

چه رنگی؟

منم گفتم سفید 

یادتون هست داداش جان برام کاپشن سفید آورده بود؟

عکسش را براتون توی اینستا گذاشته بودم 

حالا هدیه تولدم میشه یه هودی سفید ...که خاله با مهربونی برام میدوزه!!!!


پاییز یک شعر است یک شعر بی‌مانند

سلام 

شب پاییزیتون زیبا

سرفیس جان را باز کردم و یه نگاهی به پیغامها انداختم 

دفترچه یادداشتم را باز کردم و دوتا یادداشت کوچولو برای خودم نوشتم 

سفارش کارها را ثبت میکنم و دسته بندی میکنم که در اولین فرصت انجام بشن و از قلم نیفتند

حالا دیگه سفارشها زیاد نیستند

دوتا یادداشت کوچولو نوشتم و یه طرح را ویرایش کردم و دوباره فرستادم تا مشتری ببینه

بعد هوس کردم یه پست بنویسم 

شاید یه پست بلند و بالا و طولانی 

همینطوری که اینجا وسط سالن نشستم روی زمین و بافتنیم یه طرف روی زمین کنارم هست

دفترچه یادداشتم یه طرف دیگه م هست 

گوشیم را گذاشتم روی میز وسط سالن

و دلم حرف زدم میخواد

دلم همنشینی میخواد 

ولی از یه جنس دیگه ... یه دوست که بشه باهاش از هرجا و هرکی گفت و شنید 

یه دوست مثل للی... یا ... یا... 

دیروز صبح یه کمی بیشتر از هر روز خوابیدم 

ساعت از 8 گذشته بود که مسیج اداره پست بیدارم کرد

گفته بود که بسته ام امروز تا ساعت 13 میرسه و توی محل آدرس باشم برای دریافت

میخواستم بیشتر بخوابم... ولی پاشدم و با مادرجان صبحانه خوردیم 

بعد گوشی تلفن بی سیم را که مدتی بود باطریش ضعیف شده بود برداشتیم و رفتیم سمت دفتر

قبل از اینکه من برسم پستچی بهم زنگ زد... گفتم بسته را بدید به آقای سبزی فروش

5 دقیقه بعد رسیدم و بسته را تحویل گرفتم و همونجا ایستادم و بازش کردم 

کانسیلر و بی بی کرم و پرایمر خریده بودم 

شامپو و رنگ مو و یه کرم روز برای مادرجان 

و سه تا بسته دستمال آشپزخانه برای خودمون و خواهرا

همه چیز دقیقا همونی بود که انتظار داشتم 

رفتم یه امانتی دیگه را تحویل بگیرم که گفتند طبق قرار باید همون بعدازظهر برم

رفتیم سمت اون مغازه ای که میدونستم میتونن باطری تلفن را عوض کنند

همونجا سویچ کارت ماشین را هم دادم باطریش را عوض کردند 

اتفاقا اصلا هم معطلم نکردند 

بعد پیش به سوی باغچه 

آقای افغان که زحمت یه سری از کارهای باغچه را میکشند هم اونجا بودند و ازشون خواستیم خرمالوها را بچینند... خرمالوهایی که به آسمون رسیده بودند

خودم هم مشغول چیدن انار شدم 

مادرجان هم گشنیز و ریحان و نعنا چیدند

سهم آقای افغان از خرمالوها را دادیم 

برای عموجانها و عمه هم بردیم 

برای خواهر جان هم

و البته همسایه های خونمون...

بعد هم یه سری به مزار پدرجان زدیم و گلهای داوودی را که غرق گل شده بودند آبیاری کردیم

اومدیم خونه و ناهار خوردیم و یه چرت کوچولو...

بیدار شدم ساعت 6 بود

یه دوش گرفتم و بامادرجان رفتیم اون امانتی را تحویل گرفتیم و رفتیم خونه خاله جان 

آلاله نوبت گرفته برای شنبه بره ابرو بکاره!!!!

باهاش حرف زدم که از صبح همراهش برم.. ولی گویا گفتند همراه نداشته باش

گفتم وقتی کارت تمام شد زنگ بزن بیام دنبالت

چند ساعتی اونجا بودیم و معاشرت کردیم و حرف زدیم ... 

تا برگردیم خونه از نیمه شب هم گذشته بود

خواب از سرمون پریده بود

من رفتم سراغ مرتب کردن کمد لباس و جابجا کردن لباسهای فصل

مادرجان هم مشغول درست کردن ترشی شدند... نصفه شب

تا بریم برای خواب ساعت از 3 هم گذشت....


خواهرجان برای ناهار ظهر جمعه دعوتمون کرده بود

چیزی نگفت 

ولی میدونستیم به مناسبت تولدش هست 

روز تولدش نبود... اما وسط هفته یه عالمه برنامه داره که میدونستم برای همین زودتر اینکار را کرده 

تصمیم از قبل این بود که هدیه نقدی بدیم 

ولی من یه باکس کوچولو هدیه های ریز ریز هم با خودم بردم 

جوراب و اکسسوری های مو و ماسک صورت و ماسک لب و ... 

دور همی خوبی بود

همسرش و مغزبادوم براش گوشی خریده بودند و من و مغزبادوم ساعتها سرمون با گوشی جدید گرم بود

بعدش هم که دور هم ناهار خوردیم 

حرف و حرف و حرف

در نهایت عصر هم کیک بردیم و با چای ... عکس گرفتیم و ... 

اینطوری عصر پاییزی را کنار عزیزانمون گذروندیم  و برگشتیم خونه ...



بافتنی را برداشتم و نشستم وسط سالن 

مادرجان هم توی آشپزخونه برای خودشون مشغول بودند... 

زنگ زدم به آقای دکتر ولی کلاس آنلاین داشتند و وقت حرف زدن نبود

زنگ زدم خواهر و باز کمر درد داشت

زنگ زدم خاله و برای تولد فندق برنامه ریختیم...

یه تماس تصویری هم با داداش جان همسرش گرفتم... داشتند میرفتند سینما و شهربازی...

در نهایت 

خسته که شدم دلم هوس نوشتن کرد... 

نوشتن ... حرف زدن 

حرف زدن با شماهایی که همیشه کنارم هستید... 
شاید اینطوری شب پاییزی را دلچسب تر بشه گذروند... 
شبتون آروم 


شاخه با ریشه خود حس غریبی دارد- باغ امسال چه پاییز عجیبی دارد....

سلام

روز پاییزیتون دل پذیر

صبح یه بلوز پاییزه سرمه ای از لابلای لباسها درآوردم

شلوار سرمه ای ... یه کت کوتاه لی... البته لی پررنگ سورمه ای...

و این شد تیپ امروز ... روز پاییزی

من تیپ های رنگی رنگی را دوست دارم

دوست دارم نارنجی و زرد و آجری بپوشم

دوست دارم توی پاییز لباسهای نسکافه ای بپوشم و با عطر دلچسب قهوه دلگرم بشم

اما امروز با این لباسا اومدم

کیف و کفشم سفید هست و شالم سفید و سرمه ای...

صبح اومدم و تند تند کارهایی که باید انجام میشد را انجام دادم و تیک زدم و دادم به پیک...

بعد خیالم راحت شد ...

گفتم باید برگردم به روزانه نویسی

باید هر روز بنویسم

از پاییز

از جشن برگ و درخت

از تجلی اینهمه رنگ

از انتظار باران

از حال خوش خنکای هوا

حالا به جای بطری آب هر روز تراول ماگم را صبح پر از نوشیدنی گرم میکنم

زیادی کوچولو  و فسقلیه... اندازه یه کاپ قهوه بیشتر جا نداره

باید به تراول ماگ بزرگتر هم برای خودم بخرم ... ولی راستش را بخواین وقتی به قیمتش فکر میکنم فعلا خریدش را میندازم عقب!!!!



دیروز صبح رفتم دندانپزشکی و بخیه های دندونم را کشیدم

ولی قالب گیری ماند برای بعد

بعدش هم زنگ زدم آرایشگاه !!!!

میدونید که من زیاد اهل آرایشگاه رفتن نیستم ولی توی تابستون یه جوانسازی ابرو انجام دادم و قرار شد ماهی یکبار برم آرایشگاه فعلا!

البته که من سه ماه پیش رفته بودم ... ولی خب... رفتم و بعد از کلی معطلی بالاخره نوبتم شد

خانم آرایشگر که از هزارتا دکتر و متخصص خودشون را ماهرتر و واردتر در امور پوست و مو میدونن! فرمودند باید دوباره برای ترمیم بیای!!!!!

و من که گریزانم از آرایشگاه!

حالا فعلا که خوشگلاسیونم را انجام دادم

از ابروهام راضی هستم

«شیور» ی که خریده بودم و عکسش را نشونتون دادم عالی بود و از نتیجه 100درصد راضی بودم

و الان از قیافه خودم هم راضیم

قرار نیست شکل خیلی خاص و عجیبی داشته باشم

همین که وقتی توی آینه نگاه میکنم به خودم لبخند میزنم ، از نظر خودم عالیه!

همین که وقتی توی آینه آسانسور خودم را میبینم از خودم راضی هستم برام کافیه !

خلاصه بعد از آرایشگاه اومدیم دفتر و یکی دو ساعت کار کردم

بعدش هم رفتیم به سمت خریدهای روزانه

کلم بروکلی ...کلم سفید ...قارچ... شیر .. پنیر... زنجبیل...

بعد هم رفتیم غذا بخریم ... ساعت نزدیک 4 بود

اتفاقا داشتند تعطیل میکردند که من رسیدم

از اونجایی که من هرجایی را که بیشتر از یه دفعه برم دیگه باهاشون سلام احوال دارم و حتما باهاش گپ میزنم !

شروع کردم با خانمی که هم فروشنده ست و هم کارای آماده سازی را انجام میده صحبت کردن

که گفتند باید از اونجا جابجا بشن و دنبال جا میگردن!

منم سریع مغازه کناری دفترکارم را بهشون پیشنهاد دادم

همون که نانوایی بود و دقیقا دیروز خالی شده بود!

جالب اینکه اونا هم به شدت استقبال کردند...

امروز هم اومدن و صحبت های اولیه را با مالک مغازه کناری انجام دادن و قرار شد بیان اینجا!!!!

و اینگونه است که از این به بعد به جای بوی نان ... باید براتون از بوی کباب تعریف کنم



از بس وسط این پست رفتم و اومدم و تلفن جواب دادم بیشتر از چند ساعت از شروع نوشتن گذشت

و به قول معروف : پست بیات شد ...

اصلا یادم رفت میخواستم چی براتون تعریف کنم و از کجا بنویسم ...

ولی فعلا همینم خوبه

تمرین هست برای اینکه من برگردم به روزانه نویسی

و هرروز کنار دوستام باشم !


روزهای گذران

سلام

روز پاییزیتون قشنگ

هوا حسابی خنک شده و دیگه آروم آروم رفتیم سراغ لباسهای گرمتر

دوست داشتم روزهای آبان هر روز بیام و بنویسم ولی نشد که نشد

اما یهو کارام تمام شد

همیشه همینطوریه ... یهو نگاه میکنم و میبینم دیگه کار نیست

الان هم همین نیم ساعت پیش لیستها را چک کردم و دفترم را ورق زدم و دیدم دیگه کاری برای انجام باقی نمانده!!!

به همین سادگی فصل شلوغی ها و کار زیاد منم تمام شد

حالا باید آروم آروم لیست جدید روتینهای زندگیم را آماده کنم و برگردم به زندگی

واقعا توی این مدت زندگی نکردم... فقط کار و کار و کار... 

قوای بدنی هم یواش یواش داشت تمام میشد...



هفته قبل یه آزمایش کلی دادیم با مادرجان

شنبه هم بردیم متخصص دید ... با توجه به نظریات خودشون یه سری دارو نوشت و قرار شد همچنان زیر نظر دکتر باقی بمانم

اما فشار خونم کاملا کنترل شده و با همین نصفه قرص همه چی فعلا آرومه

هودی پارسالی را از کمد بیرون آوردم و از اول هفته پوشیدمش...

این هودی را داداش جان برام آورده و خیلی دوستش دارم ...

وقتی میپوشم اول دلم گرم میشه...

امسال که اومد یه کاپشن هم برام آورده بود... اونو هنوز نپوشیدم

گذاشتم برای روز تولدم!

از اول آبان خرد خرد برای خودم خریدای کوچولو کوچولو کردم ... اولیش امروز به دستم رسید

عکسش را میزارم براتون اینستا

یه شیور قلمی مارک براون خریدم که همیشه توی کیفم داشته باشمش

لحظه ای که رسید تستش کردم و خیلی خیلی خوشم اومد ازش...

بازم خرید کردم ... یکی یکی برسه بهتون نشون میدم


این روزها فندق و پسته و خواهر سه تایی درگیر ویروس شدند

فکر کنم فندق ویروسها را از مدرسه شون میاره و بعد دسته جمعی درگیر میشن

بدجور هم درگیر شدند

همشون گوش درد شدید دارند

اونقدر شلوغ بودم که نشده حتی یه سر کوچولو بهشون بزنم

از بعد از تولد مادرجان ، یکی یکی همه مریض شدند و دیگه نشده همدیگه را ببنیم

جز مغزبادوم که هرطوری باشه خودش را به من میرسونه ... با بهانه و بی بهانه ... گاهی میفهمم دلش تنگ میشه

زنگ میزنه فلان چیز را پرینت بگیر برام بیار... فلان کار را بکن ... و اینطوری میرم یه سرکوچولو دم درخونه بهش میزنم و میبوسمش و میام...

خاله جان هم به شدت مریض هست

خلاصه که دورهمی ها کلا کنسل بوده



در عوض بالاخره موفق شدم یه مستاجر مناسب خونمون پیدا کنم و دیروز اسباب کشی کردند

دیگه واقعا داشتم حرص میخوردم از اینهمه طولانی شدن

خالی بودن خونه دردسرهای خودش را داشت که از حوصله این پست خارج هست

وسط شلوغیا یه برقکار خوب پیدا کردم و برای همون طبقه سه تا هواکش حسابی کار گذاشتیم

ولی اونقدر شلوغ بودم که حتی وقت نداشتم ببینم چی شد و چی نشد... فقط پول واریز کردم و تحویل گرفتم

ولی در نهایت از کارش راضی بودم

الان هم باید زمان بگذره تا ببینم چی به چی هست

این وسطها یکی دو تا مشاوره املاک سر زدم که عملا یکیشون شده مزاحم هرشب!!!!!

زحمت میکشه هر شب و روز به من پیام میده ... نه که فکر کنید حرف بدی میزنه ها... از همه جای دنیا کلیپ و فیلم و عکس ارسال میکنه

دیگه دیشب واقعا دیدم اعصابم کشش نداره ... بلاکش کردم



عمه جان و همسرشون رفتند مکه!

گویا تصمیم دارند توی هفته بعد هم وقتی برگشتند مهمونی برگزار کنند

و من از همین الان ... هنوز دعوت نشده ... در حال ذکر « چی بپوشم» شدم...

هربار در کمد لباسم را باز میکنم با خودم عهد میبندم که دیگه لباس نخرم

از بس که دیگه توی کمدم جا نیست... ولی باز وقتی میخوام برم یه جایی مهمونی وسوسه ها شروع میشه!

باید یه کمد تکونی حسابی انجام بدم...


دیگه براتون چی بگم؟

دیگه الان چیزی یادم نمیاد

باید به عالمه از ماجراهای خودم و آقای دکتر براتون بنویسم

باید از تولد فندوق که نزدیکه بنویسم

باید دور و برم را جمع و جور کنم

امروز میخوام بعد از این پست برم خونه!

اخی... خسته شدم ... یه ناهار دلچسب توی عصر پاییزی توی خونه!!!! میدونم که میچسبه...

باید باشگاه را دوباره پیگیری کنم

باید به فکر سوپرایز برای تولدهای پیش رو بشم...

باید...

باید ..

باید...

دلم برای زندگی و روتین هاش تنگ شده

آبان تون مبارک

سلام

آبان ماهتون عاشقانه

میدونید که من متولد آبان هستم

پدرجانم وقتی که من دنیا اومدم یه درخت خرمالو کاشته بود وسط باغچه خونه مادربزرگ (خانواده مادری)

گفته بود این درخت نماد تولد دخترکوچولوی منه

سالها این درخت وسط اون باغچه بزرگ دلبری میکرد

یادمه که سالهای آخر عمر مادربزرگ ... اون موقعی که دیگه نه میتونست حرف بزنه ... نه قدرت تکون خوردن داشت

با ایما و اشاره به همه میفهموند که خرمالوها را تا جایی که میشه از درخت نچینن.. دوست داشت از زیبایی این تابلوی قشنگ لذت ببره





سالها بعد پدرجانم توی باغچه خودمون هم یه درخت خرمالو کاشت

به همه هم میگفت که این درخت به خاطر تولد دخترمه

الان که مینویسم دونه دونه اشکام سر میخوره پایین

درخت خرمالوی باغچه هم عین یه تابلوی نقاشی دلبری میکنه

سال آخر... روزهای آخری که من نمیفهمیدم بی تکرار هستند و دیگه بر نمیگردن

پدرجانم بهم گفت که بیا دور و بر درخت خرمالو نردبان درست کنیم چون خیلی قد کشیده و دیگه نمتونی به سادگی میوه هاش را بچینی...

حالا ... اون درخت خرمالو... هست... پدر نیست...

اینا همه یادآوری های آبان هست

یادآوریهایی که درسته اشکم را در میاره ... ولی بازم باعث میشه من آبان را دوست داشته باشم و یادم بیاد که پدرم این ماه را دوست داشته

به خاطر دختری که خداوند بهش داده

دوستایی که همیشه همراهم هستند یادشون هست که پیامک پدرجانم را پست کردم توی اینستا

پیامکی که پدرم خدا را شکر کرده بود به خاطر داشتن من...

و من ... و من ... و من ...

بدون وجود نازنین پدرم... هنوز خودم را پیدا نکردم

هنوز گاهی قدم میزنم و لابلای هیاهوی زندگی دنبال خودم میگردم

زندگی را زندگی میکنم

قدر لحظه ها را میدونم

آدمهای اطرافم را دوست دارم

برای زندگی شور دارم

ولی یه چیزی سرجاش نیست... یه چیزی این وسطها کم هست...

بگذریم

قرار بود شروع آبان را یه طور دیگه یادآوری کنم ...



یادم نیست آخرین پست چی نوشتم و از کجاها نوشتن

ولی میدونم که مهرماهم را با تولد مادرجان تموم کردم و خیلی پایان خوبی بود

توی این روزها به خودم جایزه های خوبی دادم

روزهام را با تلاش و پر انرژی گذروندم

دارم برنامه های تازه ای برای خودم مینویسم .. 

هرچند توی این جغرافیا و این روزهای سخت برنامه ریزی کردن کار آسونی نیست ولی من انگیزه هام را از دست نمیدم و تلاشم را میکنم

توی آبان سه تا تولد داریم که برای من مهم هست

و البته چند تا تولد که فقط باید تبریک بگم

عمه م داره میره مکه!

عموجانم هنوز باهام سرسنگین هست

دخترخاله نوبت کاشت ابرو گرفته .. دلم میخواد همراهش برم و همراهیش کنم

و هزارتا کار دیگه... هزارتاکاری که منو به زندگی گره میزنه


هوا اونقدر خنک شده که صبح بعد از دوش صبحگاهی حسابی با سشوار خودم را خشک کردم و گرمای سشوار برام دلچسب بود

بعدش  هم یکی از کتهای لی که ضخیم تر هست را از کمد درآوردم و با یه بلوز پاییزی پوشیدمش

و این یعنی یه آدم گرمایی هم یواش یواش داره سردش میشه

یه آزمایش کلی دادم و باید جوابش را بگیرم و ببرم دکتر

یه کمی دیر شده ... از وقتی شروع کردم به خوردن قرص های فشار حالم خیلی بهتره

نمیدونم ربطی داره یا تلقین میکنم ... انگار خیلی آروم تر شدم

قرار بود هرسه ماه آزمایش بدم و همه چی را چک کنم

با اینهمه رعایت چربی خونم هم بالا بود دفعه قبلی... حالا باید اینبار ببینم چطوریه

هفته بعدی جواب آزمایش را میبرم پیش دکترم ...

مادرجان هم آزمایش دادند...

برای دندونم هم هفته بعدی باید برم

بخیه ها را بکشن و قالب بگیرن... چقدر این پروسه ایمپلنت طولانیه...

بیشتر از 6 ماه شد که دارم بدون دندان 5 بالا سمت راست زندگی میکنم

لبخندم را اینطوری دوست ندارم ...

و ...

و ...

و ...

زندگی ادامه داره

همینطور ساده

همینقدر دم دستی

و البته همینقدر با شکوه ...




پ ن : شیرین جانم

نمیدونم این پست را میخونی یا نه

ولی کامنتهات را خیلی خیلی دوست داشتم

شاید باورت نشه ... بیشتر از 5 شش بار خوندمشون

شاید یه پست طولانی و بلند و بالا بنویسم ...

میخوام بدونی که نظراتت یکی از تاثیرگذارترین حرفهای زندگیم بوده و هست ...

فرشته دندون منم پیدا کرد...

سلام شبتون زیبا.. 

دری که به تراس باز میشه باز هست و من وسط سالن نشستم 

یه جایی که نسیم خنک پاییزی روی پوست تنم لرز میندازه

من این یخی و خنکی را دوست دارم 

تازه انگوریخ زده هم گذاشتم کنار دستم  و این لذت خنک را دوبرابر میکنم ... 

شماها انگور یخ زده میخورید؟

خیلی خوشمزه ست....


صبح امروز یه کمی زودتر از خواب بیدار شدم و با مادرجان رفتیم باغچه 

انار چیدیم 

خرمالو چیدیم 

یه کمی ابیاری کردیم 

و بدو بدو برگشتیم سمت خونه 

توی راه به عموجانها انار و خرمالو دادیم 

تند تند دوش گرفتم و تراول ماگهای فسقلی که تازه خریدم را پر از قهوه کردم و با مادرجان راه افتادیم 

ساعت 11 نوبت دندانپزشکی داشتیم 

اونقدر ترافیک بود که 11 و نیم رسیدم مطب

به محض اینکه وارد شدم منشی گفت برو داخل

دکتر هم سریع بی حسی را زد و اومدم بیرون

یک ربع نشستم و بعدش را دسته جمعی فراموش میکنیم.... 

یک ربع زمان ترسناک روی یونیت را تعریف نمیکنم ... فقط بگم نه دردناک بود نه وحشتناک... ولی من کلا میترسم 

اومدیم بیرون و چون از اون هول دراومده بودم حالم عالی بود

با مادرجان رفتیم وسایل سالاد خریدیم 

بعدش هم یه کیک با تزئینات موسیقی خریدیم 

بعد هم چند تا خرید دیگه... 

یه چیزی چشمم را گرفت و مادرجان همون لحظه گفتند که چرا همش فرشته دندون بقیه ای؟

امروز که دندونت را درست کردی این را بخر...

و اینطوری شد که فرشته دندون به منم سر زد... 

برگشتیم خونه و ناهار خوردیم 

من مشغول تمیزکاری شدم 

مادرجان هم توی آشپزخانه ،انار دانه کردند و ریز ریز بقیه کارها...

من اونقدر حالم خوب بود که سر صبر جارو و تی کشیدم و گردگیری حسابی کردم 

اتاقم را حسابی مرتب کردم 

میز آرایشم را تمیز کردم 

بعدش دسر درست کردم و عکسش را براتون گذاشتم توی اینستاگرام 

ظرفهایی که برای مهمونی فردا لازم داریم را را از کابیتها درآوردم و تندتند هرکاری توی لیست مامان بود و من میتونستم انجام دادم و تیک زدم... 

و اینطوری شد که امروزمون هم گذشت

فردا هم مهمان داریم  و البته تولدبازی هم ... 


شبانه نوشت

سلام 

شب پاییزیتون آرام 

شب پاییزی و البته مهتابی...


دیروز صبح باید میرفتم بازار و کمی خرید برای دفتر کارم انجام میدادم 

لیست را برداشتم و یه راست رفتم پارکینگ مرکز خرید

با مادرجان سفارشاتمون را دادیم و خریدها را آوردند و چیدند داخل صندوق عقب ماشین

همه وسایل مورد نیاز کارم بود

بعدش همونجا نزدیک عمده فروشی اسباب بازی بودیم رفتیم یه سری هم اونجا زدیم و چند تا اسباب بازی خریدیم چون تولد فندوق نزدیکه


بعدش مادرجان را بردم و کادوی تولدشون را به سلیقه خودشون خریدم 

بعد هم دوتایی رفتیم ناهار

یه رستوران توی فضای باز

قصد داشتم تولد مادرجان را روز جمعه با همه عزیزانم اونجا جشن بگیرم 

برای همین میخواستم زودتر فضا و غذا را تست کنیم

دوتایی نشستیم و ریز ریز حرف زدیم و ناهار خوردیم

وسط شلوغیای دنیا انگار لازم داشتیم ...

 من که این مدت اونقدر مشغول کار بودم که زندگی یادم رفته بود

ناهار دلچسبی بود 

بعد از ناهار اومدیم سمت دفتر

وسایلی که خریده بودیم را جا دادم سرجاهای خودشون 

یه کمی کار کردیم و دیگه شب بود که برگشتیم خونه



برای دندونم از دندانپزشکی زنگ زدند و باید برای مرحله دوم ایمپلنتم برم

یه عکس از دندونم لازم بود که امروز صبح رفتم و انجام دادم

فردا صبح هم باید برم ببینم چی در انتظارمه

میدونید که خیلی خیلی از دندانپزشکی میترسم

از همین الان استرسش را دارم


برای جمعه هم ، طبق نظرسنجی که همه با هم انجام دادند برنامه های منو بهم زدند

قرار شد مهمونی توی خونه باشه 

از صبح 

مادرجان امروز یه سری خرید کردند 

انشاله بقیه ش را هم فردا انجام میدیم 

یه دورهمی  پاییزی

بعدا ازش براتون مینویسم 

امشب بی انرژی و خسته بودم و هرکاری کردم حال کار کردن نداشتم 

برای همین گفتم بزار یه پست بنویسم و پر انرژی بشم 

نوشتن حالم را خوب میکنه 

مثل آب دادن به گلها... 

خیلی وقت بود به گلها آب نداده بودم ...مادرجان زحمتش را میکشیدند

امشب از راه که رسیدم رفتم سراغ گلها

یه کمی باهاشون حرف زدم و بهشون آب دادم 




پ ن1: یه کاری میخواستم انجام بدم 

توی دقیقه ی اخر با آقای دکتر حرف زدم و پشیمانم کردند

الان خیلی خوشحالم که اون کار را نکردم ... 

 


پ ن 2: فندوق دندونش افتاده و بهم پیام داده که : 

میدونم فرشته دندون وجود نداره و خودت برام کادو میخری...

اما یادت باشه دندونم افتاده!






یکشنبه ای آخرای مهرماه ...

سلام

روز پاییزیتون قشنگ

صبح با بوی قرمه سبزی مادرجان از خواب بیدار شدم

کله سحر ناهار ظهر را آماده کرده بودند

تا دوش بگیرم و صبحانه بخورم ، پلو هم دم کشید و مادرجان غذاها را بسته بندی کردند که با خودمون بیاریم سرکار

منم قهوه درست کردم و توی فلاسک ریختم که داغ بمونه

اسپرسوی تلخ با کمی شیر

بی انرژی بودم

اومدیم و نرسیده مشغول کار شدیم

هرکسی کار خودش

یه سری از کارها را میزارم برای مادرجان و دیگه نیاز به توضیح نداره ... خودشون به طور اتوماتیک از راه که میرسن مشغول میشن

منم چندتا کار عجله ای را باید آماده میکردم

تقریبا یکساعت و نیم هرکسی به کار خودش مشغول بود

زنگ زدم به پیک و برای هرکدوم از سفارشات پیک جداگانه گرفتم تا زودتر برسن...

بعد یه نفس راحت کشیدیم و دوتایی قهوه خوردیم...

تازه سرحال شدم و آماده پارت بعدی...

تا من یه سری کار آماده کنم مادرجان هم انار دانه کردند و با دمنوش گذاشتند روی میز...

هنوز نرسیدم انار بخورم ... ولی همین که روز میز دلبری میکنن خوشم میاد..

تازه ناهار خوردیم

من مشغول کارهای تازه شدم و مادرجان هم یه کمی استراحت...

بالاخره باید روزهای پاییزی را یه طوری سپری کرد...

پست بعد از خواندن تهدید...

سلام

روز پاییزیتون پر از زیبایی و شور و هیجان

نور و آفتاب دلچسب پاییزی مهمون دلهاتون

هوا که حسابی دلچسب شده

روزهای پاییزی هم که دارن دلبری میکنن

تیلوتیلو هم که همچنان داره تلاش میکنه که به کار و زندگیش سر و سامان بده ...

اما این وسط نمیدونم چرا نمیرسم پست بنویسم

حتی دیروز از صبح تا شب سرکار بودم اما چند دقیقه هم وقت پیدا نکردم که یه پست بنویسم

شب ها هم که میرم خونه یکی دوتا کار با خودم میبرم و تا نصفه شب درگیر کار هستم ...

این وسطا تولد مادرجان آخر مهرهست و قرار شد هرطوری شده یه زمانی را خالی کنم

به همه گفتم جمعه... اما توی گروه هنوز همشون دارن نظر میدن و بین پنجشنبه و جمعه با هم دیگه در حال نظرسنجی هستند

منم که وقت ندارم بخونم ببینم کی چی میگه

آخر هر روز از مادرجان میپرسم قطعی شد؟؟؟؟

ایشونم میگن هنوز نه!!!

خلاصه که بالاخره به توافق میرسن و یه تولدی برگزار میکنیم

امسال از سوپرایز خبری نیست 

همه از خیلی وقت پیش توی گروه در مورد تولد حرف زدن و مادرجان خودشونم با بقیه همراه شدن

حالا هرسال هم که نباید سوپرایز باشه... اصلا نمیشه ...

ریز ریز از آخرای شهریور یه چیزایی اینترنتی و از توی سایتها برای مادرجان سفارش دادم

بلوز و تی شرت و شومیز و شلوار ...

ولی یه کادوی گرون تومنی هم میخرم... حالا ببینم کی جور میشه

امروز صبح هم خاله جان بهم زنگ زدند و گفتند هرچی فکر کردند چیزی به ذهنشون نرسیده... منم هیچ پیشنهادی نداشتم

اصلا اونقدر شلوغ و درگیر کار بودم که ذهنم هیچ یاری نمیکرد...

گفتند به نظر من اشکال داره اگه برای مادرجان قاشق و چنگال بخرن؟؟؟؟

منم گفتم نه چه اشکال داره

تازه در ادامه هم گفتم لطفا هرچقدر برداشتین همونقدر هم به حساب من بردارین تا زیادتر بشه و همش با هم ست باشه



یه خانمی هم زحمت کشیدند و در راستای اینکه اعصاب منو برای کل روز به فنا بدن صبح زنگ زدن و فرمودند حس میکنند فاکتور من را باید به جای فلان مبلغ فلان مبلغ پرداخت کنند ....

والا من که نفهمیدم از کی تا حالا باید مبالغ را حسی بزنن نه براساس سفارش و مبلغ...

دیگه میدونید که کلا هرسال یه چند تایی مشتری اینطوری هم داریم در راستای به فنا رفتن اعصاب و روان...



دیگه بخوام از پاییز بگم ...

همین که همیشه یه طرف انار دانه شده ی صورتی و سفید روی میزم هست

عطر نارنگی را از خودشم بیشتر دوست دارم

بطری آبم را هنوز همراهم میارم

و .... پر حرفم

پر از کلمه

پر از جمله هایی که باید تک تک و سرصبر اینجا بنویسمشون و شماها بیاین باهام در موردشون یه عالمه حرف بزنید... اما فرصت ندارم

زندگی داره با یه ریتم تند برام مینوازه و منم دارم مدل سرخپوستی به ساز دنیا میرقصم ...

آقای دکتر همراه و همدل هست

نگرانی های زندگی سرجاشه

فندق هنوز با گذشت اینهمه روز خیلی از روزها با استرس میره مدرسه

پسته از فرصت نبودن فندق استفاده میکنه و هرروز بهم زنگ میزنه

مغزبادوم امروز مریض بوده و نرفته مدرسه ... سرماخوردگی ها شروع شده

و من ... و من ... و من ...

من در جهانی که متعلق به خودم هست زندگی میکنم

زندگی را دوست دارم

خودم را دوست دارم

حتی اگه از بیرون خودشیفته به نظر بیام برام مهم نیست ... 

مهم اینه که به آدمهای اطرافم احترام میزارم

دارم تلاش میکنم سکوت کردن را بیشتر تمرین کنم

در برابر ناملایمات منعطف تر برخورد میکنم

و دارم برای داشتن برنامه و هدف به خودم خیلی خیلی فشار میارم ... 

چون ناامیدیها داشت به شدت به درونم نفوذ میکرد... برای زندگی ... برای بودن... برای تمام چیزهایی که حالم را خوب کنه میجنگم

اما یه جنگ آرام

میخوام به یه صلح درونی با خودم برسم

یه صلح جهانی که در جهانی که متعلق به خودم هست حکمفرما بشه

یقین دارم به تعداد آدمهای روی زمین جهانهای زیبا وجود داره... به تعداد تک تک ماها ...


تهدید جناب جازی کارساز بود...

نوشتم تا بدونید تیلوتیلو مدتی دور خودش پیله پیچید و کار کرد...

هنوزم داخل پیله ی خودش داره زندگی میکنه...

ولی خیلی زود پروانه میشه ...

اونوقت اونقدر مینویسه که شماها از خوندنش خسته میشید....

حرکت 80 میلیون تومانی!

سلام

بعدازظهر پاییزیتون هیجان انگیز

اصلا زمان برای نوشتن نداشتم 

ولی این ماجرا را باید داغ داغ براتون تعریف کنم تا هیجانش کامل منتقل بشه




یه پسربچه از همسایه های نزدیک محل کارم که برای پرینت و کارهای مدرسه ش، زیاد هم اینجا میاد و میره

سرظهر بدوبدو اومد و گفت که یه پرینت میخواد

پرینت را گرفتم و تا چشمم به مگنتهای مینیاتوری که مغزبادوم درست کرده بود افتاد خیلی خوشش اومد و چند تا هم از اونا برداشت

در نهایت یه پولی هم دستی داد و یه مقداری کم بود

گفت 8 هزارتومان از کارتم بکشید

حالا تصور کنید یه پسربچه ی وروجک که هروقت میاد یه عالمه حرف میزنه ، داره تند تند حرف میزنه

من کارت را کشیدم و اونم هی میپرسه این چیه ... اون چیه ... این چقدر ... اون چقدر ...

این وسط پرسیدم رمزت چند هست ... یه عدد چهاررقمی طبق معمول... اونم زدم و تمام

رسید اومد بیرون ...

دیدم که واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای

مبلغ را زدم و پشتش رمز را زدم و بعد بدون توجه ... دوباره رمز... و اینگونه شده که به جای 8 هزارتومان... 80 میلیون تومان از کارت کشیده بودم!!!!

تازه 80 میلیون هم کارت موجودی داشت و سریعا کسر شده بود!!!!!

دیدید چی شد؟؟؟؟

یه نگاهی به کارت انداختم ماله باباش بود

گفتم الانه که باباش سکته کنه

بهش گفتم شماره بابات را بگو تا زنگ بزنم و بهش اطلاع بدم... حالا یه ریز داره حرف میزنه و غر میزنه و میگه بابام منو میکشه!!!!!!

یه شماره گفت و زنگ زدم و سلام کردم و خودم معرفی کردم و شروع کردم به توضیح دادن ماجرا

میبینم آقای اونور خط داره فقط میخنده!!!

منم که کلا در این مواقع بیشتر از اینکه عصبانی بشم خنده م میگیره!

بهش میگم فردا صبح میرم بانک و پول را منتقل میکنم ...

بعد از اینکه تا ته ماجرا را گوش داده و خوب خندیده ... میگه من عموش هستم ... باید به باباش زنگ بزنید

دیگه اینجا میخواستم این پسربچه ی بازیگوش را حسابی گوش مالی بدم

بهش میگم چرا شماره را اشتباه دادی.. میگه هول شدم!!!






یه لحظه بی دقتی ....


کمیته انضباطی

سلام

روز پاییزیتون قشنگ

روزگارتون پر از برکت و شادی




دیشب مغزبادوم توی گروه نوشت که : خسته شدیم از بس خاله رفت سرکار و دورهمی هام کم شده!

اینو نوشت و بقیه هم انگار آماده بودند

خواهر یه چیزی نوشت

خاله جان یه چیز دیگه

آلاله هم ...

من که با سرفیس جان همچنان وقت میگذروندم و مامان جان برام میخوندند

در دفاع از من مامان جان هرازگاهی چیزی میگفتند و اینکه مامان ازم دفاع میکرد اونا بیشتر و تند تند تر مینوشتند و گله میکردند

البته کل ماجرا طنز بود و یه دورهمی مجازی... 

ولی در نهایت همشون با هم تصمیم گرفتند حالا که هوای پاییزی در دلبرانه ترین حالتش هست

برای امروز یه دورهمی توی پارک ترتیب بدن

مامان جان هم گفت که ناهار میپزن که ببریم پارک

دیگه تند تند تقسیم کار کردند و اصلا به اینکه من چی بگم یا نه هم کاری نداشتند

در نهایت هم گفتند صبح زودتر برو سرکار و سرظهر بیا فلان پارک!

دیگه نمیشد نه بگم

برای همین کله سحر که میومدم سرکار توپ چهل تکه خوشگل و خوشرنگم را دادم به آپاراتی تا بادش کنه

یه شیشه شور هم ریختم توی ماشین

و آماده شدم که ظهر بهشون ملحق بشم !!!

چی بهتر از این...

عزیزانم دوستم دارند و دوست دارن کنارشون باشم ... تمام این ماجرا همین معنا را داشت

من که صبح با بوی غذا بیدار شدم

مادرجان داشت تهیه و تدارک میدید

دوش گرفتم و آماده شدم و ظرف انارم را برداشتم و اومدم...

اینجا هم که رسیدم آقای نانوا کل کوچه را آبپاشی کرده بود!!

این بوی نم خاک و حس پاییز چقدر دلچسبه

الانم داره با صدای بلند آواز میخونه

یه آواز بلند و شاد...

توی کوچه صدای رفت و آمدهای معمولی برقراره و زندگی جریان داره !





پ ن 1: کاش یادم باشه توی پارک براتون عکس بگیرم و دوباره اینستاگرام را احیا کنیم


سرظهر

سلام

پاییزتون زیبا

رنگهای زندگیتون پر از جلوه های ناب




از صبح زود اومدم سرکار

خیلی دیر اخبار دیشب را فهمیدم

اونقدر دیر که دیگه زمانی برای ترسیدن و فکر کردن و مشارکت در تحلیل و تفسیرها نداشتم

در عوض فقط شنیدم

ساعت نزدیک 12 و نیم شب هم خسته و هلاک خزیدم توی تختخواب

حتی اونقدر خسته بودم که در جواب آقای دکتر که گفتند کارشون طول کشیده و تا نیم ساعت دیگه میان... گفتم : اصلا توان بیدار بودن ندارم... شب بخیر...

بیهوش شدم

صبح به زور آلارم بیدار شدم

عین همه ی روزای دیگه دوش گرفتم و حتی یادم هم نیومد اخبار چی بود و چی هست

صبحانه خوردم و سریع خودم را رسوندم سرکار... زودتر از هرروز

البته قبلش هم مادرجان را رسوندم باغچه

مشغول به کار شدم و تلفن پشت تلفن... البته کاری... همش کار و کار و کار

نیم ساعت پیش حس کردم خیلی خیلی گرسنه شدم ... یه ناخونک کوچولو به ناهارم زدم

و بعد دوباره مشغول شدم ... 

الان متوجه شدم کوچه عجیب آرومه

یه آرامش دلچسب

نانوایی زودتر از همیشه یکساعت پیش تعطیل کرد و رفت

و همینطوری سبزی خردکنی روبرویی

و یهو انگار همه چی آروم شد

بی صدا و دلچسب

یه باد پاییزی می وزه

شاخه ها دست افشان توی هوا تاب میخورن

لیوان دمنوشم کنار دستمه

بطری آبم پر از آب و برش لیمو هست

و هیچ صدایی جز خش خش باد و شاخه نمیاد...

گاه گاهی یه پرینت میگیرم و یه صدای دستگاه گوش میدم

و تنها صدایی که الان توی فضای دور و برم هست - صدای کیبوردی هست که من باهاش تندتند تایپ میکنم

اونقدر تند تند که انگار واقعا دارم با دستام حرف میزنم

و اینا همش کافیه تا حال دلم خوب باشه

از صبح هیچ مراجعه کننده ای نداشتم و این یعنی هیچ تحلیل و خبری هم دریافت نکردم

جهانم آرومه...

ذهنم متمرکز به کار هست

و میدونم که تا خدا نخواد برگ از شاخه نمیفته....




پ ن 1: مسجد نزدیکم هست

ولی امروز اونقدر توی اون ساعت شلوغ بودم که صدای اذان را نشنیدم

سرظهر شنیدن صدای اذان را خیلی دوست دارم


پ ن 2: سالاد کاهو را با سرکه ی بالزامیک خیلی دوست دارم

و الان یه ظرف بزرگش روی میزم هست

درسته که مامان برای ناهارم گذاشته... ولی من از صبح درش را باز کردم و ریز ریز ازش میخورم


پ ن 3: انارهای باغچه از اون انارهای دانه صورتی هست...

دانه های صورتی خوشرنگ و شیرین

الان یه ظرف کوچولو هم انار دانه کرده روی میزم دارم... 

ولی هنوز فرصت خوردنش را پیدا نکردم

اما دیدن دونه های انار را دوست دارم


پ ن 4: پسته در نبود فندوق بهش سخت میگذره

اینقدر که بهم وابسته بودن

از وقتی چشم باز کرده فندوق کنارش بوده و حالا که اون میره پیش دبستانی این دوری برای پسته سخته

خیلی کوچولوعه

اما در نبود فندوق بهم زنگ میزنه و سعی میکنم چیزایی بگم که بخنده ... این خندیدن هاش را دوست دارم


پ ن 5: من زندگی را دوست دارم

خاله

سلام

روزتون قشنگ

عصر پاییزیتون پر از حال خوش

عطر نارنگی های تازه تقدیم مهربونیاتون


یکی دو روز هست که دیگه اونقدر شلوغ و پلوغ و در هم و برهم شدم که خودمم نمیدونم چیکار میکنم

وقتایی که اینطوری میشه دیگه کار هم جلو نمیره

انگار همه چی گره میخوره

اصلا دیگه نمیدونم چی الویت هست

چی را باید اول انجام بدم چی را انجام ندم

شب که میشه دفترچه یادداشتم را میبرم خونه و با سرفیس جان میشینیم به مشورت ... اما ... اما...

یه عالمه برنامه ریزی میکنیم و صبح که میام سرکار میبینم باید خودم را بسپارم به جریان سیال روزگار...

اونقدر کارهای بی برنامه و سفارشات عجله ای میرسه که اصلا نمیرسم ببینم برنامه چی میگه...

در عوض... در عوض... دور و بریهام یه عالمه هوامو دارن

درکم میکنن و صبورن از اینهمه بی برنامگی...


دیروز یه کمی فشار خونم هم بالا و پایین شده بودو در طول روز کمی کسل بودم

آقای دکتر هم در معرض یه ویروس خطرناک قرار گرفت و ناخواسته کلی درگیری ذهنی برامون درست شد ...

امروز اومدم براتون بنویسم که خاله للی اومد سراغم

اول اینطوری بگم که خاله للی معاون یکی از مدارس نزدیک ما هست و سالهاست که من با اون مدرسه کار میکنم

خاله للی امسال از اون مدرسه جابجا شده بود

امروز اومد سراغم

من سعی میکنم مشتری ها را طوری مدیریت کنم که کسی زیاد مجبور به مراجعه به من نباشه

هم اینطوری در زمانم صرفه جویی میشه

هم برای مشغله ی آدمهایی که میخوان مراجعه کنند این بهترین روش هست

ولی خاله للی اومد

نشستیم

چند دقیقه ای حرف زدیم

حتما اگه وقت داشتم و سرم خلوت بود میتونستیم ساعتها گپ بزنیم

شاید حتی چای عصرانه را کنار هم بخوریم ...

اما حرف زدیم

در حمایت از یک خانمی که کار میکنه و کارهای دستیش را آورده تا من به بقیه نشون بدم و تبلیغ کنم یک « توت بگ» ازم خرید

در حمایت از همون خانم قرار شد «کیف لقمه» ها را برای هدیه به دانش آموزان در نظر بگیره

و در نهایت وقتی که رفت ... همچنان انرژی خوب و مثبتش اینجا باقی مانده...

و من دارم فکر میکنم ... خاله ها... ناخواسته ... مهربون میشن

به خاطر وجود بچه هایی که بچشون نیست... ولی براشون مادری میکنن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!





پ ن 1: گوشه ی دلم پر از حرفه

وقت ندارم



مهربونی های کوچیک کوچیک - لبخندای بزرگ بزرگ

سلام

روزتون قشنگ

چه روز خوش آب و هوایی بود امروز

چقدر خنکای پاییزی دلچسبی داشت

حیف که نتونستم حتی اندازه چند دقیقه هم برم قدم بزنم

ولی بعد از دیروز بعد از ظهر که نم نم بارون پاییزی دلمون را به دست آورد... هوا یهو خنک شد

ماشینم پر از لکه های گرد و غبار شده بود... چون بارون اونقدرا نبود که بشوره و ببره...

برای همین به محض اینکه رسیدم توی پارکینگ شلنگ آب را باز کردم و چند دقیقه کوتاه شیشه ها را شستم

اونقدر خسته و هلاک بودم که حال دستمال کشیدن نداشتم

بعدش هم دیدم با این خنکای دلچسب باید حتما به گلدونهای پارکینگ و سرسرا آب بدم...


امروز اما... صبح با نسیم خنک و حال پاییزی شروع شد...

باید بگم حضرت پاییز... با اینهمه رنگ و جلوه و دلبری

اول وقت بدو بدو رفتم بانک

یه چک باید پول میشد... خانم حواس پرتی که چک را صادر کرده بود یه صفر اضافه گذاشته بود...

یه صفر ناقابل...

بعد هم چک را توی سامانه تایید کرده بود

آقای بانکی هم زحمت کشید کاراش را انجام داد بهم گفت تاییدش کن توی گوشیت

تاکید کرد با دقت نگاه کن

منم از بس عجله داشتم بی دقت نگاه کردم و رد شدم

بعد آقای بانکی گفت مطمئنی که انیقدر بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یهو پریدم بالا گفتم نه... !!!!!

گفت پس چرا تایید کردی...

دیگه زنگ زدم به خانم حواس پرت... کلی تشکر کرد که پول را برداشت نکردم...

قرار شد خودش بریزه به حساب... ولی دوباره امروز برام چک فرستاده ... چی بگم به این آدمها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


بعدش اومدم سرکار

نانوا نیومده بود و مشتریهاش همه میومدن سراغش را از من میگرفتند

دم ظهر یه سرباز جوان اومده بود که یه کاری انجام بده

اجازه گرفت برای نوشتن چند دقیقه ای بمونه توی دفتر من

همین موقع آقای نانوا اومد و چند تا تکه نانهای مختلف داد به من گفت اینا را تست کن و بگو نظرت چیه...

نان شیرین با شیره انگور!!!!!!!!!!!!

نان شیرین با شکر

نان شیرین با آرد ذرت ...

نان جوی دو سر

نان جو ...

از هرکدوم یه تکه آورده بود...

من تکه های اول را خوردم و از خوشمزگیشون شگفت زده شدم ... یهو یادم اومد اون سرباز جوان هم توی دفتر هست

برای همین نان ها را بردم و بهش تعارف کردم ... اولش تعارف کرد! اما بعدش چند تا تکه برداشت ...

حس کردم گرسنه ست... فقیر یا محتاج نبود

اتفاقا خیلی هم مرتب و منظم و رو فرم بود... اما مسافر بود

بهش بازم نان تعارف کردم و انگورهای روی میز را

بعدش هم براش آب آوردم

لبخندش نشون میداد که مهربونی های کوچیک معجزه های بزرگ میکنند...