روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود / ناز چشم تو به قدر مژه برهم‌زدنی

سلام 

شب خردادماهی تون پر از ستاره 

هوا یه کمی خنک تر از چند شب قبل هست 


صبح امروز با مادر جان صبحانه خوردیم و با یه کمی تاخیر از خونه اومدیم بیرون 

مادرجان قصد داشتند یه جفت کفش خیلی ساده مشکی با یه پاشنه متوسط بخرن که برای مراسم عقد اطلسی ازش استفاده کنند

البته گفتند که نمیخوان خیلی بگردن و یه کفش ساده میخوان 

برای همین سرراهمون یه کفش فروشی که سالهاست میشناسمش (خودشون تولید کنند هستند و از تولید به مصرف) سر زدیم

مادرجان سخت گیر نیستند و یه جفت کفش خریدند و با هم رفتیم محل کار

من کار داشتم و مشغول شدم 

مادرجان هم گفتند میرن که هم قدم بزنن هم یه کمی بچرخن

2 ساعتی به کارهام رسیدم و مادرجان اومدند و گفتند میخواستن ملافه بخرن ولی نظر منو میخوان

دیگه کارهام را جمع و جور کردم و با مادرجان رفتیم و ملافه و رو بالشتی براشون خریدیم

بعدش هم دوتا پارچه نخی برای پیراهن خونگی که خواهرجان برای مادرجان بدوزن!

در مسیر برگشت یه سری به تره بار زدیم و بامیه و کدو خریدیم

و در نهایت برگشتیم سمت خونه


امروز خاک یکی از گلدان های داخل سالن را عوض کردم

داشتم فکر میکردم سالها دوست نداشتم هیچ خاکی وارد محیط خونه بشه و اگه گل و گیاهی هم میخواستم توی خونه نگه دارم توی تنگ آب نگهداری میکردم 

ولی حالا ... بعد از اینکه گلدونهای خوشگل و بزرگ هدیه گرفتیم ناچار چندین تا گلدون با خاک آوردم داخل!!!!

آدمیزاد بنا به شرایط خودش را تغییر میده ... و چقدر خوبه که منعطف باشیم و خیلی سخت نگیریم

در نهایت گلدانها را آبیاری کردم و یه کمی رسیدگی...



پ ن 1: همه کامنتها را تایید کردم و خیال هممون راحت شد 

پ ن 2: همچنان باید سوال ریاضی تایپ کنم 

پ ن 3: امروز یه خانم حدود 75 ساله- برام شعر آوردند که براشون تایپ کنند... گفتند خودم سرودم!

پ ن 4: واقعا ماجراهای میزناهار خوری روی اعصابمه! توی این کشور هیچ قانونی وجود نداره؟


هر جوانی که به دل عشق ندارد پیر است

سلام 

شب قشنگتون ستاره باران 

بعد ازظهر یهو هوا ابری شد 

یهو طوفانی شد

گرد و غبار شد 

یه کمی بارون زد 

و در نهایت الان هوا خنک شده ... 

خدا را شکر



امروز صبح بیدار شدم و دوش گرفتم و صبحانه خوردم و یه راست رفتم باشگاه 

از این دوره ، جلسه آخرم بود

نمیدونم چرا دو جلسه هست که به سختی ورزش میکنم و نمیتونم توی تایم مشخصم همون میزان مشخص کالری را بسوزونم

ولی تلاشم را کردم و وقتی حسابی سرحال شدم اومدم بیرون 

رفتم سمت دفتر

کار انجام دادم 

روبروی دفترم ، داشتند روی دکوراسیون یه مغازه کوچولو کار میکردند تا یه مغازه تازه افتتاح بشه

رفتم یه سری بهشون زدم و متوجه شدم قراره یه آرایشگاه مردانه باز بشه

دیگه کارهام را سر و سامان دادم و ساعت 2 اومدم بیرون 

وقتی رسیدم اول گلدانهای پارکینگ را آبیاری کردم 

بعدش اومدم و ناهار خوردیم 

امروز خواهرم برای اطلسی (که هفته بعدی مراسم عقدش هست) نوبت آرایشگاه گرفته بود

برای خودشم نوبت گرفته بود

دیگه از بعدازظهر توی گروه خودمون همه در حال رد و بدل کردن آهنگهای شاد و تبریکهای قشنگ هستند...

یه کمی کتاب خوندم 

یه کمی بی برقی را تحمل کردم 

قهوه عصرم را کنار مادرجان خوردم 

یه کمی کمد لباسم را مرتب کردم 

با داداش و همسرش صحبت کردم 

با للی بعد از چهل روز حرف زدیم... من توی گوشیم اسمش را سیو کردم لیلو!

Lilo لیلو دوستی هست که شما هر روز باهاش مکالمه و رفت و آمد ندارید ... ولی اونقدر بهم نزدیک و همدل هستید که این دوری تاثیری روی دوستیتون نداره!

و منم للی را توی گوشیم لیلو!  سیو کردم...


الان که دارم پست مینویسم بوی سیر تازه پیچیده توی خونه

مادرجان دارن پوست سیرها را جدا میکنند تا ترشی سیر درست کنند!




پ ن 1: امشب قصد دارم تمام کامنتها را تایید کنم 

برای همین یه پست کوچولو نوشتم



در پیله ترین حالت دنیا، آن شاپرکِ امید ماییم...

سلام

روزتون زیبا


در حالی پست مینویسم که دوتا شاخ روی سرم دارم!!!!

خب البته گاهی باید آدم یه چیزایی را یاد بگیره و متوجه بشه ... حتی اگه به قیمت شاخ در آوردن باشه..

(پست و کامنتهای پست آخر دکتر ربولی را خوندم)




چند روز پیش توی خونه بودم که یکی زنگ آیفون را زد

رفتم پشت آیفون و کسی نبود

از روی دوربین آیفون چک کردم عکس ثبت شده بود ولی هیچکس داخلش نبود

زیاد توجهی نکردم و از موضوع عبور کردم


جمعه مستاجر جدید (همون عروس و داماد) داشتند وسایل می آوردند

باهام تماس گرفتند و گفتند اسپلیت یهو از کار افتاده

زنگ زدم به تعمیرکار و لطف کرد و یکی دو ساعت بعد اومد... 

در اثر نوسانات برق سیم کشی داخلی سوخته بود و مجبور شدند سیم ها را تعویض کنند

توی اون طبقه بودم که دیدم یکی زنگ زدم و بعد گفتند هیچکی پشت در نیست!


دیروز عصر باز نشسته بودم و تایپ انجام میدادم که باز همین ماجرا تکرار شد...

منم دوربین را چک کردم و دیدم یه دختر بچه ... توی کوچه دوچرخه سواری میکنه و میاد زنگ همه طبقه ها را میزنه ...

با دقت هم می ایسته که عکسش توی دوربین آیفون ثبت نشه

ولی حواسش به دوربینهای مدار بسته نیست....

این ماجرا را تا اینجا داشته باشید


من توی سفر بودم که همسایه پایینی باهام تماس گرفت و گفت که روی دیوار خونه... 

(یه دیوار بزرگ که سیمان سفید شده سمت چپ خونمون داریم... از کوچه که میپیچی این دیوار ما پیداست و برای همینم کامل سیمان شده .... (جز نما نیست)

یه نفر با اسپری مشکی - نوشته مرگ بر اهالی ساختمان ... (اسم ساختمان ما)...

وقتی برگشتم از دست خط حدس زدم که کار همین بچه هایی باشه که توی کوچه دوچرخه سواری میکنن!!!

ولی ترجیح دادم اصلا به روی خودم نیارم

یکی دیگه از همسایه ها ... زحمت کشید و چند روز بعد بدون اینکه به من چیزی بگه یه مقداری رنگ سفید زد روی نوشته ها که خوانا نباشه....


دیگه دیروز وقتی دوربین را چک کردم ... عکس اون بچه را هم گرفتم

رفتم پایین و بچه ها همشون مشغول بازی بودند

صداشون زدم و گفتم بچه ها کی زنگ آیفون ما را زد و فرار کرد؟

گفتند : نه ... ما نبودیم

گفتم : مطمئن هستید... ؟ چون ما آیفونمون دوربین داره...

باز گفتند ... نه ما نبودیم!!!

گفتم بچه ها نگاه کنید ما دوربین توی کوچه هم داریم ... خودتون بگید خیلی بهتره ها...

گفتند نه .. اصلا و ابدا!!!!

منم گوشیم را درآوردم و عکس اون دختر را به خودش نشون دادم ... گفتم عزیزم ... این شما نیستی؟

گفت من اشتباه کردم

گفتم میدونم اشتباه کردی... ولی چرا دروغ میگی... از اول بگو ...

گفتم شما ماله کدوم خونه هستی... گفت نه نمیگم ... نمیخوام مامانم بدونه...

گفتم منم نمیخوام به مامانت بگم ... ولی میخوام بدونم روی دیوار هم شما نوشتی؟؟؟؟؟

یهو بین بچه ها ولوله شد که ما ننوشتیم و این کار ماها نبوده و این کار خیلی زشته!!!!!

راستش را بخواین من بچه ها را دوست دارم ... اصلا قصدم پیدا کردن مقصر نبود... فقط میخواستم بدونن که کارشون زشت و اشتباهه...

من مقصر را پیدا هم بکنم دیوار سفیدی که کثیف شده دیگه به این سادگی به حالت قبل برنمیگرده ... مگر اینکه دوباره سیمان بشه ... یا کلش رنگ بشه...

خودشون توی خودشون شروع کردند به حرف زدن!!!!

منم بهشون گفتم دوست داشتم خودتون بگید... وگرنه که ما دوربین داریم و من متوجه میشم!!!!!!

اومدم سمت خونه...

اول اینکه خیلی وقته که دیگه هیچ جایی بچه ها توی کوچه بازی نمیکنند... ولی دو سه سالی هست که این قسمت از کوچه ی ما چون خلوت و پهن هست تبدیل به پیست دوچرخه سواری شده... نه حالا خیلی شلوغ... ولی عصرها... به خصوص توی بهار و تابستان ... حداقل 15 تا بچه جمع میشن...

تذکرم را دادم و اومدم بالا...



پ ن 1: هنوزم کلی کامنت برای تایید دارم 

هیچ قصد و نیتی هم پشتش نیست ... جز اینکه زمان کم میارم


پ ن 2: دیروز اپلیکیشن برق من کار نمیکرد

غافلگیر شدم توی دفتر و نتونستم برم باشگاه


پ ن 3: امروز باید برم باشگاه و دادم تند تند مینویسم که برم


پ ن 4: یه عالمه حرف دارم برای گفتن....

انگار زمان برای زندگی کم میارم

سفرنامه تبریز- روز چهارم

سلام 

خردادتون مبارک 

ته تغاری بهار که خیلی هم هوای بهاری نداره 


روز اول خرداد را توی باغچه گذروندیم 

فسقلیا از صبح تا غروب که اونجا بودیم توی حوض آب بازی کردن 


جمعه را گفتم بمونیم خونه و استراحت کنیم 

بیدار شدم و بعد از صبحانه ؛ ماسک صورت گذاشتم و کتاب به دست لم دادم روی مبل...

اما آرامش ادامه پیدا نکرد... 

تعمیرکار و اسپلیت کار و خرابی پکیچ و ... گذشت ... همین خوبه که میگذره!


امروز هم صبح رفتم سرکار... یه دنیا کار ردیف کرده بودم 

ولی برق قطع شد و به جای دو ساعت ... دو ساعت و چهل دقیقه طول کشید!

و بعدش هم تا رسیدم خونه برق خونه قطع شد!

فعلا نمیخوام از روزمره ها بگم ... از خوب و بد امروز و دیروز ... 

میخوام روز چهارم سفر را تعریف کنم 



روز چهارم و روز آخر...

بازم نیم ساعت زودتر قرار گذاشتیم برای صبحانه 

لیدر هم با مسئول هتل هماهنگ کرده بودند

صبحانه را خوردیم و خیلی سریع سوار اتوبوس شدیم 

چون از قبل گفته بودند یکی دو ساعتی توی مسیر هستیم ، بالشت های گردنی را با خودمون برداشتیم 

خستگی چند روز همراهمون بود و من که هیچوقت توی ماشین خوابم نمیبره تا رسیدن به دریاچه خوابِ خواب بودم!

رسیدیم و با یه صحنه ی رویایی و سحرانگیز روبرو شدیم 

نم نم بارون میومد و مه روی دریاچه بود و واقعا صحنه ی عجیبی بود

اون قصه های مربوط به خشک شدن و عقب رفت دریاچه و بی درایتی و ... را فعلا توی سفرنامه بررسی نمیکنیم و درموردش حرف نمیزنیم 

هرچی من اونجا دیدم فقط و فقط زیبایی بود

ساحل نمکی با یه نسیم با بوی خاصی که هروقت به ارومیه فکر کنم یادم به اون رایحه میفته... یه رایحه نمکی دلچسب 

همراه با نمکهایی که زیر قدمهامون بود... و مه ... مه ... بارون...

خلاصه که خیلی زیبا بود و هرچی بود زیبایی بود

نیم ساعتی اونجا بودیم و حرکت کردیم سمت ارومیه!

توی مسیر بازم بزن و برقص و بساط شادی برپا بود

یه قسمتی از مسیر هم از این بازیهای گروهی بی مزه که توی اتوبوس انجام میشد ولی با تمام بی مزگی باعث میشد یه عالمه بخندیم و همین شادی دور هم بود که لذت سفر را چند برابر میکرد...

لیدر گفت که میبرمتون یه نقل فروشی ... اسمش یادم نیست ... ولی گفتند معروف هست 

خودشون تولیدی نقل بودند و انواع و اقسام نقل های تازه و خوشمزه ی خاص خودشون را داشتند

چندین مدل نقل بادامی و گردویی و زغفرانی و گل محمدی خریدیم... یه مدل هم نقل ابریشمی.... 

در نهایت هم دیدیم که نوقا هم دارند و نوقای کم شیرین خریدیم و چقدر خوشمزه س

نقل برای خودمون و خواهرا خریدیم و برای داداش جان!

خودشون گفتند نقل ها را بزارید داخل فریزر و همونطوری نرم و خوشمزه ماندگاری دارند

من برای آقای دکتر نقل خریدم و نوقا!

همه خرید کردند... یه عالمه هم نقل تست کردیم و خوردیم

البته گویا خیلی رسم نداشتند که نقل ها را بدن مشتری تست کنه، ولی ما ازشون خواستیم که تست کنیم و بخریم که قبول کردند!!!

در نهایت بعد از خرید ، همه سوار اتوبوس شدیم 

لیدر یه توضیحی در مورد بازار تاناکورای ارومیه دادند... .که برعکس تصور ماها، لباسهای این بازار دست دوم نیست!

بلکه لباسهایی که در بازارهای اروپایی و کشورهای هم مرز ایران ، ته انبارها باقی میمانند، در سرشماری سال مالی، چون مقرون به صرفه نیستند با قیمت مناسب فروخته میشن و توی این بازار از همین لباسها میشد خرید کنیم!

در نهایت لیدر گفتند که رای گیری میکنند و اکثریت مایل باشند میتونن دوساعت زمان برای خرید در این بازار در نظر بگیرند!

راستش را بخواین من دید جالبی نسبت به این موضوع نداشتم و در رای گیری ، جز کسانی بودند که موافق رفتن به این بازار نبودم!

ولی چون تعداد کسانی که میخواستن برن بیشتر بود، رفتیم و قرار شد 2 ساعت بعد همه برگردیم سمت اتوبوس...

وارد بازار شدیم و وقتی قیمتها و لباسها را دیدیم متعجب شدیم 

لابلای لباسها میشد لباسهای خیلی قیمت خوب و جنس عالی پیدا کرد...

لیدر همراه ما بود و چون بلد بود لابلای کفشهای اونجا - یک جفت اسکیچرز خوشگل پیدا کرد به قسمت نزدیک سه میلیون! و من وقتی اینو دیدم با دید مثبت تر ... شروع کردم به گشت زدن لابلای لباسها...

چند تا بلوز برای خودم و خواهرا پیدا کردم 

حقیقتش این هست که با ریزبینی لباسها را چک میکردم و هرچند فروشنده ها این اطمینان را میدادند که این لباسها نو هستند- بازم ته دلم نگران بودم

شلوار برای مغزبادوم پیدا کردم با جنس عالی ... مارکها و برچسبهاش بهش بود و فروشنده اطمینان میداد که اینا نو هستند

سه تا بلوز خیلی خوشگل هم برای همون شلوار براش پیدا کردم 

دیگه دستم راه افتاده بود 

آلاله رسیده بود به قسمت لباس های ورزشی ... و یه عالمه لگ و نیم تنه ی ورزشی خوشگل با قیمتهای خیلی مناسب خریده بود

ولی من دیگه زمان نداشتم 

میخواستم برای داداش جان هم تی شرت بخرم... 

برای مامان هم بلوز پیدا کردیم ... 

اینطوری براتون بگم که دست آخر با یه عالمه لباس از بازار اومدیم بیرون و اگه بیشتر وقت داشتیم حتما بیشتر هم خرید میکردیم

باید سرصبر میگشتی و لابلای یه عالمه جنس، چیزهای خوب را پیدا میکردی

ولی فروشنده ها به خریداران این اطمینان را میدادند که در سالهای اخیر- وزارت بهداشت اجازه فروش لباس دست دوم بهشون نمیده و همه لباسها نو هستند!

من دوتا تونیک نخی خیلی خوب برای خودم خریدم و اومدم بیرون!!!!

منی که نمیخواستم برم ... یه عالمه خرید کردم 

بقیه هم به نسبت خرید کرده بودند

آلاله و خاله هم خرید کرده بودند

ولی ما برای قسمت کفشها ، زمان پیدا نکردیم و همسفریهامون کفشهای خوبی هم خریده بودند!!!!

دیگه زمان تمام شد و برگشتیم سمت اتوبوس و رفتیم سمت یه باغ رستوران برای ناهار

آجی کباب تند و تیز خیلی خوشمزه سفارش دادم ... و بازم ازشون کوفته خواستم که نداشتن

خاله و مامان و آلاله غذای تند دوست ندارند، برای همین کباب معمولی سفارش دادند... اما غذاش بینظیر و خوشمزه بود

ناهار را خوردیم و ساعت حدود 4 بعدازظهر بود

برگشتیم و باز کنار دریاچه ارومیه ایستادیم و یه آقایی نمک میفروختند که بعضی از همسفرها نمک خریدند!

بازم یکساعتی اونجا ماندیم  قرار شد برگردیم سمت هتل

توی مسیر لیدر و همسرشون هندوانه و نان خشک و پنیر خریدند 

و قرار شد که وقتی رسیدیم توی سالن هتل دور هم  مراسم «شام آخر»!!! برگزار کنیم

تا برسیم هتل ساعت حدود 8 بود... قرا شد برای 10 جمع شیم دور هم 

رفتیم توی اتاق و خیلی سریع چمدانها را بستیم و وسایلمون را تا جایی که میشد بسته بندی و جمع و جور کردیم 

ساعت 10 اومدیم تو سالن... باز اون دوتا خانم که صدای خوبی داشتند برامون آواز خوندن... دور هم شام خوردیم و خوش گذشت!!!

تا برگردیم اتاقمون و آماده خواب بشیم ساعت از 1 گذشت!

دوش گرفتم و خوابیدیم 

روز پنجم - روز برگشت بود!!

قرار داشتیم که قبل از 7 چمدانها را بیاریم داخل لابی و اتاقمون را تحویل بدیم و صبحانه بخوریم و حرکت به سمت اصفهان!!!

تا صبحانه خوردیم و حرکت کردیم ساعت حدود 8 و نیم شد

بازم توی اتوبوس به فواصل یکی دو ساعت بازی های گروهی کردیم و زدیم و رقصیدیم 

از قبل نظرسنجی کرده بودند و قرار بر این شد که ناهار را قزوین - همه مون دسته جمعی- قیمه نثار بخوریم!!!

چند بار توی مسیر توقف کردند و در نهایت ساعت حدود 3 رسیدیم رستوران آرمانی قزوین 

اونقدر شلوغ بود که همه توی صف های طولانی منتظر بودند

برای ما جا رزرو شده بود و یه راست رفتیم داخل و خیلی زود برامون غذا آوردند و چقدر خوشمزه بود!

شبیه مرصع پلوی خودمون بود

لذت بردیم 

و بقیه مسیر را ادامه دادیم 

ساعت حدود 6 هم میمه برای چای و عصرانه ایستادیم

ساعت حدود 9 و نیم رسیدیم اصفهان ... نزدیک ترمینال کاوه... یکی از تاکسی های همونجا را گرفتیم و اومدیم خونه!!!!

و اینگونه سفر بینظیرمون تمام شد


یکی از عادت هامون با مادرجان این هست که از راه که میرسیم قبل از استراحت اول- چمدانها را باز میکنیم 

چهار بار ماشین لباسشویی را روشن کردیم و تا بریم توی رختخواب ساعت 3 صبح بود!!!

ساعت 10 هم بچه ها اومدن خونمون 

خاله و آلاله هم اومدن

سوغاتی هاشون را دادیم و دور هم قرمه سبزی مامان پز خوردیم...



سفرنامه تبریز - روز سوم

سلام 

شبتون زیبا و آرام 

آخرین ساعتهای اردیبهشت ماه هست 

دوماه از سال تمام شد

یعنی در واقع یک ششم سال ....

تقریبا 17 درصد از سال 1404.... 

شاید بد نباشه یه جمع بندی بکنیم و نزاریم روزها و هفته و ماهها به سادگی از دستمون برن...




وقتی کارهایی که میکنیم و کارهایی که دلمون میخواد بکنیم را دسته بندی میکنیم و یادداشت میکنیم 

یا وقتی که برای خودمون هدف یادداشت میکنیم و خودمون را مجبور میکنیم به انجامشون 

برای خودمون برنامه می نویسیم 

ملزم میشیم به انجام 

ملزم میشیم به پیگیری های بیشتر

پس بد نیست یکی از خرده عادتهایی که بهش فکر می کنیم همین یادداشت نوشتن برای خودمون باشه!




روز سوم سفر 

لیدر قرار صبح را نیم ساعت زودتر تنظیم کردند

با مسئول هتل هم صحبت کردند و قرار شد صبحانه نیم ساعت زودتر سرو بشه 

همه طبق قرار هفت صبح آماده بودیم برای خوردن صبحانه 

ساعت 8 حرکت کردیم 

به سمت جلفا

مسیر کمی طولانی بود ولی لیدرمون در ایجاد چالش و بازی های اتوبوسی مهارت داشتند 

از همون اول وقت شروع کردن به بازی

کمی بعدتر هر کسی باید یک شعر میخوند

و بعدترش هم آهنگ و بزن و برقص

بعد استراحت دادند و همه یکساعتی هم استراحت کردیم 

محل حرکتمون در کنار رود ارس قرار گرفت و منظره های زیبا و توضیحات در این باره ...

رود زیبایی که کمترین سهمش نصیب ما ایرانی ها میشه 

و پوشش گیاهی زببا و دلچسبی که واقعا ارزش دیدن داشت

داشتیم به سمت «کلیسای سنت استپانوس» میرفتیم 

تا جایی که ممکن بود با رفتیم و بعدش باید یه مسیری که شبیه کوه نوردی بود را پیاده سپری میکردیم 

البته مسیر جاده ی بینهایت قشنگی داشت که همه با سنگ پوشش داده شده بود 

توی مسیر هم چند جا شبیه چشمه های سنگی برای نوشیدن آب وجود داشت 

سربالایی تند ولی بینهایت زیبا

عکس گرفتیم و قدم زنان رفتیم تا کلیسا...

ولی متاسفانه کلیسا تعطیل بود... گفتند احتمال بارش شدید وجود داره و ممکن هست موجب سیلاب بشه

دربهای کلیسا بسته بود ولی این چیزی از زیبایی که میدیدیم کم نمیکرد!!!

یه قسمت دیگه ای از مسیر وجود داشت که میشد از یه جاده ی باریک و خاکی و خیلی شیب دار بریم بالا و از اون قسمت بالا کمی از کلیسا را از ارتفاع بیشتر تماشا کنیم

همسرِ لیدر مسیر را رفتند و گفتند فوق العاده زیباست ولی توصیه نمیکنند!

ولی من و آلاله سریع مسیر را رفتیم بالا و اتفاقا عکس هم گرفتیم و خیلی خوشمون اومد 

اون بالا یه عالمه پونه ی کوهی هم روییده بود و من یه مقداری از پونه های کوهی را چیدم و برای مامان آوردم...

عکس های خوشگلی گرفتیم و برگشتیم سمت اتوبوس!

توی مسیر برگشت به طور شفاهی اسم فامیل بازی کردیم و کلی خندیدیم 

رنج سنی افراد این گروه همه هم سن و سالهای مامان و خاله بودند

جوان ترین اعضای گروه من و آلاله بودیم 

ولی این چیزی از نشاط و سرزندگی گروه کم نمیکرد

توی مسیر دسته جمعی تصمیم گرفتیم یه جایی توقف کنیم و از منظره رود ارس و هوای خوب منطقه نیم ساعتی لذت ببریم 

لیدر یک صندوق پرتقال هم خریده بودند که همونجا ایستادیم و پرتقال خوردیم و واقعا نفس کشیدیم...

هوای پر از اکسیژن ... بدون آلودگی... و خنک

دیگه سوار اتوبوس شدیم و حرکت به سوی جلفا

برای ناهار یه  رستوران به نام «دربار» هماهنگ شده بود

هوا عالی بود و دلم میخواست یه جایی توی هوای آزاد یا باغ رستوران ناهار بخوریم ... ولی تصمیم لیدر این بود

البته رستوران یه تراس خیلی بزرگ در طبقه دوم داشت که مشرف به شهر بود و هوای بینظیری داشت- اما به خاطر احتمال باران میز و صندلیها را جمع کرده بودند

خلاصه اینجا هم کوفته و غذای محلی نداشتند و همون کباب های معروف ترک را سفارش دادیم و اتفاقا و طبق تمام اون چند روز خیلی هم خوشمزه بود

بعدش به سمت «آسیاب خرابه» یک مکان گردشگری خوش آب و هوا که نزدیک مرز آذربایجان بود رفتیم 

واقعا این مکان گوشه ای از بهشت بود

اونقدر خوش آب و هوا 

و اونقدر سبز و دیدنی

البته وسط دره واقع شده بود 

و از جایی که اتوبوس ما را پیاده کرد یه عالمه سراشیبی و پله باید طی میکردیم تا به کف دره برسیم 

ولی ارزشش را داشت 

اینجا از اون جاهایی بود که هر نفس یاد بزرگی پروردگار میکردم... چون زیبایی ها در لنز و کادر دوربینها جا نمیگرفت

باید فقط نفس میکشیدی و نگاه میکردی و لذت میبری

توی مسیر که میرفتیم تا برسیم به اون صخره های زیبا، یک گروه جوان در حال رقص زیبای آذری بودند... 

همون فیلمی که دیشب گذاشتم توی استوری!

خیلی زیبا و به جا!

ایستادیم و تماشا کردیم و لذت بردیم 

در نهایت نمیدونم چقدر زمان اونجا گذراندیم ولی زمان ایستاده بود و هر چه بود زیبایی و لذت بود

با اینکه پاهامون توی میرفت سعی کردم یه مقداری از صخره های پوشیده از خزه و جلبک برم بالا و واقعا کیف کردیم

خاله جان و سه نفر دیگه از اعضای گروه اینجا را نتونستند باهامون همراهی کنند و یه جایی وسطای راه از پایین تر اومدن انصراف دادند!

لیدر بهمون گفت باید برگردیم و همه همراه هم به سمت اتوبوس حرکت کردیم و سوار شدیم سمت بازار جلفا!

توی اتوبوس هرکی هر اطلاعاتی در مورد این بازارها داشت داد و در نتیجه متوجه شدیم بهترین جا برای خرید شوینده ها و مواد آرایشی و بهداشتی هست!

«بازار روس ها»

2 ساعت بهمون زمان دادند و نزدیک بازار پیاده شدیم 

از خریدهامون میگم شاید به دردتون بخوره 

شکلات و آبنبات خریدم ... ولی نه خیلی زیاد ... شکلاتهایی که شبیهش را اصفهان دیده بودم قیمتش خیلی با اصفهان تفاوت نداشت 

ولی مدلهایی که ندیده بودم را خریدم ... به خصوص آبنبات های خارجی ترش که خودم خیلی دوست دارم 

بعدش شامپو خریدم -3 تا شامپو لورآ برای مامان جان چون قبلا هم از ترکیه خریدیم و مامان خیلی دوست دارند 

و دو مدل شامپو هم برای خواهرا

دستم سنگین شده بود و برای خودم نخریدیم 

شامپو بدن هم برای خواهرا خریدم با یه رایحه بینظیر... مارکش را نمیشناختم و به توصیه فروشنده خریدم

فیس واش مارک گارنیر که همیشه استفاده میکنم برای خودم و خواهرا

یه مدل رژ قیمتش خوب بود و فروشنده پیشنهاد داد و 4 تا برداشتم 

کرم نیوآ برای خواهرا

کرم آرکو نم برای خودم 

ریمل اسنس

شلوار ورزشی برای داداش برداشتیم ... 2 تا ... 2 تا هم شلوارک.. همونجا برای بابای مغزبادوم هم شلوار خریدیم

حالا دیگه حسابی خریدها سنگین شده بود 

رنگ موی گارنیر دیدم و نتونستم ازش بگذرم 

بعدش هم یه جایی کراکس میفروخت که برای پسته و فندوق خریدیم

دیگه واقعا کشش کشیدن اینهمه بار را نداشتم که مادرجان گفتند مایع ماشین ظرفشویی فینیش هم بخریم ... که همونجا یک بسته نمک ماشین ظرفشویی مارک فینیش هم خریدیم

من به خاطر اینکه مامان جان پاشون را عمل کردند هیچ وقت نمیزارم بار سنگین بردارند

خاله هم پاشون درد میکرد و آلاله هم که پا به پای من خرید میکرد مجبور بود خریدهای خودشون را بیاره 

خلاصه که دوتا دخترخاله شکل باربرهای کف بازار شده بودیم

ولی دلمون نمیومد خرید نکنیم قیمت ها نسبت به اصفهان بهتر بود و البته اجناس هم خارجی بودند

هنوزم دلمون میخواست خرید کنیم ... ولی دیگه واقعا دستامون جا نداشت

برای همین یه نگاهی به ساعت انداختیم و دیگه 10 دقیقه وقت داشتیم برای برگشت...هوا هم تاریک شده بود

برگشتیم سمت اتوبوس و تقریبا هممون شبیه هم خرید کرده بودیم

تا برگردیم سمت هتل ... ساعت نزدیک 11 بود

توی هتل برامون چای آماده کرده بودند و بدون اینکه وسایلمون را ببریم اتاقمون رفتیم توی حیاط هتل

جاتون واقعا خالی.. اونقدر گروه با هم صمیمی شده بودیم که دیگه خستگی معنایی نداشت 

دوتا از خانم های گروه صدای خیلی خوبی داشتند و شروع کردند به خوندن آهنگ های خاطره انگیز... 

شب رویایی و زیبا

هوای خنک ... وسط حیاط سرسبز و پرگل هتل... و جادوی صدا

آروم آروم شروع کردیم به دسته جمعی خوندن آهنگها و جمع صمیمی مون ، صمیمی تر شد...

ساعت 12 شب بخیر گفتیم و پیش به سوی اتاق... 

دیگه این شب حتی نای دوش گرفتن نداشتم... حتی شام هم نخورده بودیم و اصلا گرسنه نبودیم

فقط رفتیم توی رختخواب....





پ ن 1: همچنان یه عالمه کامنت تایید نشده دارم 

از دستم دلخور نشید...

دلم نمیاد تند تند تایید کنم 

دوست دارم بخونم و سرصبر جواب بدم و از اینکه کنارم هستید لذت ببرم

سفرنامه تبریز- روز دوم

سلام 

روز اردیبهشتیتون بخیر و شادی

باید میگفتم روز گرم اردیبهشتی... 

صبح رفتم باشگاه 

بعدش هم رفتم سرکار

اتفاقا امروز کلی مراجعه کننده داشتم 

اصولا کسی به من مراجعه نمیکنه و اگه کاری هم انجام بدم با پیک میفرستم 

برای همین برام یه کمی عجیب بود که امروز اینهمه مراجعه کننده حضوری داشتم ... 

یک ظرف بزرگ پایه دار، از میناکاریهای خودم هم روی میز داشتم که یه نفر اومد دید و ازش خوشش اومد و خریدش... 

البته قصد نداشتم این ظرف را بفروشم ... رنگ و طرحش را دوست داشتم و گذاشته بودم روی میز خودم ... ولی وقتی چشم اون خانوم را گرفت، حس کردم باید بره...




خب ...

برسیم به روز دوم سفر

هتل سه ستاره بود و در شهر اسکو

براتون یه فیلم از صبحانه هتل استوری کردم و دیدید

قرارمون ساعت هفت و نیم صبح بود برای صبحانه 

تقریبا همه زودتر اومدند توی لابی هتل و مشخص بود همه گروه مشتاق هستند و کسی نباید از دست کسی حرص بخوره

قرار بود ساعت هشت و ربع حرکت کنیم 

صبحانه را خوردیم 

برگشتیم اتاق و کیف و کوله هامون را برداشتیم و سوار اتوبوس شدیم و حرکت

پیش به سوی مقبرة الشعرای تبریز...

خانم لیدر صحبتهاشون را با شعر شهریار شروع کردند...

«آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا... »

زندگی نامه شهریار را تعریف کردند و گفتند که تعداد زیادی شاعر بزرگ در این مقبره به خاک سپرده شدند... 

بنای یادبود مقبرة الشعرا خیلی قدیمی نبود و تلفیقی از معماری مدرن و سنتی بود

همینطور که خانم لیدر در مورد شاعران و این مکان صحبت میکردند ، شعر «حیدربابا » شهریار هم در بک گراند پخش میشد و من احساساتی هم اشک میریختم!

وارد عمارت شدیم و یک آقایی که دکترای ادبیات داشتند و آذری زبان بودند (فکر میکنم مدیر مجموعه بودند)

با گویش شیرینی برامون یکبار دیگه قصه ی زندگی و عاشقی استاد شهریار عزیز را تعریف کردند و منِ دل نازک هم دوباره همچنان اشک فشاندم 

و چقدر زیبا و دلچسب بود

با المان بقیه شعرا هم عکس گرفتیم ... اسدی طوسی... نظامی گنجوی و ...

و در نهایت زیر نم نم بارون پیاده به سمت خانه «امیرنظام گروسی» رفتیم 

لیدر توضیحات کاملی درباره این خانه زیبا دادند که بسیار هم شلوغ بود و بازدیدکنندگان زیادی داشت 

عکس گرفتیم و به سمت اتوبوس برگشتیم 

نم نم بارون و اون هوای خنک واقعا برامون دلچسب و گوارا بود 

به سمت «ارگ علیشاه» رفتیم  و بعد ساختمان زیبای شهرداری و میدان ساعت ...

توی مسیر یه بستنی فروشی معروف بود که من نمیشناختم و اسمش را الان هم نمیدونم ... 

خانم لیدر لابلای توضیحات بهش اشاره کردند و یکی از آقایونِ گروه همه را مهمان کردند 

بعد از شنیدن توضیحات به سمت خیابان تربیت رفتیم 

یک خیابان زیبا با یه عالمه مجسمه و المان های دیدنی

اینجا دیگه لیدر برای دو ساعت بعد با تمام گروه جلوی میدان شهرداری قرار گذاشتند و قرار شد همه برن داخل بازار و خیابان تربیت و هرچی دوست دارند خرید کنند

عبور از خیابان تربیت به دلیل اینکه زیبا بود و پر از مجسمه های قشنگ برای ما طول کشید و واقعا لذت بردیم

یکی دو جا در سایه درختها نشستیم و عکس گرفتیم و آجیلی که همراهمون بود را خوردیم 

اینجا مامان جان از یک دستفروش گردو خریدند و منم از یکی از مغازه ها که حراج زده بود دوتا کیف خریدم (یکی برای مغزبادوم - یکی برای خواهر) 

بازار سرپوشیده معروف تبریز که بزرگترین بازار سرپوشیده ایران هست همینجا بود ... ما تا یه جایی پیش رفتیم ولی به خاطر اینکه زمانمون رو به اتمام بود برگشتیم به سمت عمارت شهرداری... 

توی مسیر یه جایی با آلاله چشممون افتاد به کلاه فروشی و برای فندوق و پسته دوتا کلاه خوشگل خریدم 

دقیقا به موقع رسیدیم سرقرار 

رفتیم به سمت موزه باستان شناسی

دومین موزه بزرگ باستان شناسی ایران!

و چقدر دیدنی و زیبا بود ... جناب دکتر (فامیلشون یادم نیست) مسئول موزه اونجا تشریف داشتند و خودشون شخصا برامون توضیح دادند

اونقدر لذت بردم که در کلمات نمیگنجه 

ایشون خودشون در باستان شناسی و کشف دوتا اسکلتی که اونجا توی موزه باعث اعجاب میشد حضور داشتند و برامون توضیحات خیلی جالبی دادند

اگه میخواستیم سرصبر و دلچسب از این موزه دیدن کنیم یک روز کامل زمان لازم بود

سکه ها... ظروف... اشیا, باستانی... ولی دیگه بیشتر وقت نبود

در ورودی موزه یک سری المان که نشان دهنده آذربایجان بود به فروش میرسید

مثل مگنت ها و تندیسهای کوچیک و بزرگ

من از بین شون برای یادگاری یک مجسمه ی فسقلی «رقص آذری» از جنس برنج خریدم و حالا هربار نگاهش میکنم چشمام قلب قلبی میشه ... 

بعد از موزه پیاده به سمت مسجد کبود رفتیم

به این مسجد ، مسجد جهانشاه هم گفته میشه و وقتی وارد این مسجد شدیم یک انرژی عظیم به سمت مون اومد

نمیدونم چقدر به این انرژی ها و حال خوب اعتقاد دارید ... ولی من توی این مسجد به طرز عجیبی یه حال خیلی خیلی خوب حس کردم 

البته وقتی این را به لیدر گفتم ایشون گفتند شاید علتش این باشه که این مسجد دارای یه سیستم تهویه خیلی خاص هست!

من در این مورد اطلاعاتی ندارم ... 

بعد از این سوار اتوبوس شدیم و به سمت «ایل گلی, معروف رفتیم 

همونجا که با المان تبریز عکس گرفتم و براتون گذاشتم داخل اینستا

ایل گلی و عمارت کلاه فرنگی ، یه جورایی یادآور چهل ستون اصفهان بود... تا غروب یک ساعتی زمان داشتیم 

عکس گرفتیم و یک دور ، دورتا دور دریاچه زدیم 

همونجا از یک دستفروش من و آلاله عینک آفتابی خریدیم 

یک غذایی که اونجا به صورت دستفروشی در اطراف ایل گلی فروخته میشد؛ اگه اشتباه نکنم ، یرالمایومورتا  بود

سیب زمینی و تخم مرغ آب پز که کوبیده میشد و با یک روغن محلی (شاید هم کره محلی) مخلوط میکردند 

یک مدل سبزی محلی بهش میزدند و لای نون پیچیده میشد

نان را هم با همون روغن محلی چرب میکردند... 

ما نخریدیم... چون صبحانه هم تخم مرغ خورده بودیم و به نظرم خیلی چرب بود... ولی اونجا دیدم که خیلی طرفدار داشت

دیگه تا غروب آفتاب همونجا ماندیم و وقتی غروب شد و چراغهای عمارت کلاه فرنگی روشن شد از منظره زیبا اونجا هم عکس گرفتیم 

برای صرف چای به عمارت کلاه فرنگی رفتیم که طبقه بالا ... به خصوص ایوان... که مشرف به دریاچه بود خیلی زیبا و پر احساس بود

اما چون هوای اونجا خیلی خیلی خنک بود و داخل هم جا برای نشستن نبود -  از خیر نوشیدن چای گذشتیم و برگشتیم 

دیگه حسابی خسته شده بودیم و ساعت هم حدود 9 بود

تا سوار اتوبوس بشیم و برگردیم به هتل ساعت نزدیکای یازده بود

واقعا هلاک و خسته بودیم 

برگشتیم هتل.. شام خوردیم ... من دوش گرفتم 

و تا بریم رختخواب ساعت از 12 گذشته بود... 




پ ن 1: اگه زیادی جزئیات مینویسم و خسته تون میکنم عذرخواهی میکنم 

گفتم شاید به درد کسی بخوره 

و البته برای خودم هم یادگاری میماند... 


پ ن 2: یه عالمه کامنت دارم ازتون ... 

چقدر مهربونید اخه... 


پ ن 3: امشب عکسهای روز دوم را میزارم اینستاگرام ... 


سفرنامه تبریز

سلام

روزتون زیبا

هنوز در اردیبهشتِ بهشتی هستیم ولی دیگه نمیتونم بگم هوا خیلی بهاریه!!!!

دیگه نمیتونم بگم از بهار لذت ببرید... هرچند به وضوح دیدم توی یه سری از شهرها و گوشه های دیگه همین مملکت واقعا هنوز بهار بود

ولی حداقل میتونم بگم اصفهان ... دقیقا تابستونه!!!!!!

رسما خرداد امسال ، جز تابستون محسوب میشه.... چون از الان هوا بینهایت گرمه و دمای هوای به وضوح بالای سی درجه هست....



این پست را اختصاص میدم به سفرنامه...

البته چون باید برم باشگاه ، و زمان زیادی ندارم ... تصمیم گرفتم هر یک روز از سفر را در یک پست بنویسم

انشاله بعد از هر پست ... البته برم خونه ... توی اینستاگرام موازی با همین نوشته ها عکس ها را هم میزارم

tilotilo.1404

(لطفا کسانی که تایید نشدن داخل اینستاگرام بهم پیام بدن... چون بدون پیام تایید نکردم ... چون نمیخوام کسی جز دوستان وبلاگی اونجا باشه)




سفراز اونجایی شروع شد که ...

قرارمون ساعت 11 شب یکشنبه - 21 اردیبهشت ماه بود

صبح رفتم باشگاه و یه کمی خرید کوچولو برای توی راه کردم و برگشتم خونه

دیدم لیدر یه گروه توی واتساپ ایجاد کرده و اعلام کرده همه سرساعت 10 - یه جایی نزدیک ترمینال کاوه ... جمع بشن

زمان داشتم ... چمدون را از کمد در آوردیم و یکی یکی وسایل را تیک زدیم و چیدیم داخل چمدون

بعدش هم بقیه کارها یکی یکی تیک خوردند... 

گلها را آب دادیم

آب ماهی را عوض کردم

سه راهی ها را از برق در آوردیم

و ... و ... و ...

ساعت 8 و نیم هم تپسی گرفتیم و پیش به سوی محل قرار...

با خاله و آلاله هم هماهنگ بودیم و تقریبا همزمان سوار شدیم و تقریبا هم همزمان رسیدیم

نزدیک ساعت 9 و چند دقیقه ...

هنوز هیچکس نیومده بود

ما نفرات اول بودیم

دیگه یکی یکی بقیه از راه رسیدند

سرپرست آژانس را از قبل میشناختم (همون آژانسی که باهاش رفتیم هند) ...

ایشون هم اومدند و با همه حال و احوال کردند و جالب اینکه ساعت یک ربع مانده به 10 اتوبوس رسید و دقیقا سر ساعت 10 حرکت کردیم...

ما صندلی های اول بودیم... دقیقا پشت سرراننده (که البته از وسط سفر جاها دقیقا عوض شد)

با حرکت اتوبوس لیدر که یه خانم فوق العاده با اخلاق و مهربون و خوش رو بود شروع به صحبت کرد...

برای اینکه یخ گروه باز بشه قرار شد هرکسی خودش را معرفی کنه... نفر اول من بودم

یکی یکی همه خودشون را معرفی کردند... توی اتوبوس 19 نفر خانم 4 نفر آقا... لیدر و همسرشون ... راننده و کمک راننده که خانم بودند...

27 نفر

تقریبا دو ساعتی برنامه معرفی و آشنایی طول کشید و طبق برنامه لیدر گفت بخوابین که صبح سرحال باشین و کلی برنامه داریم

ما شام نخورده بودیم و خاله برامون ساندویچ آورده بودند... 

ساندویچ ها را خوردیم

بالشتهای گردنی که واقعا عالی بودند را گذاشتیم و سعی کردیم بخوابیم

البته که یکی دو ساعتی خوابم نمیبرد و با آلاله حرف میزدیم ... بعدش یه مقداری خوابیدم

دیگه از ساعت 5 که هوا روشن بود مناظر هم زیبا شده بود و نزدیک زنجان بودیم بیدار شدیم

صبحانه را نزدیک سلطانیه - در یک پارک محلی - خوردیم

بعدش هم رفتیم بازدید گنبد زیبای سلطانیه... آرامگاه اُلجایتو... از سلاطین مغول

زیبا و دیدنی بود و تا طبقات بالا هم رفتیم و دیدن مناظر از اون بالا لطف خودش را داشت ...

سوار اتوبوس شدیم و به سمت معبد داش کسن که 15 کیلومتری همین گنبد بود رفتیم

یک معبد بودایی - صخره ای ... در دل طبیعت زیبایی پر از گلهای خودرو...

عکس گرفتیم و از اینهمه هنر که در طوفان روزگار در حال نابودی هست حسرت خوردیم...

دوباره سوار شدیم و پیش به سوی کندوان زیبا...

همین جا لازم هست که بگم در طول مسیر دمای هوا به طور محسوسی تغییر کرد و هرچه به سمت آذربایجان نزدیک شدیم .. خنک و خنک و خنک تر شد

به زنجان که رسیدیم ... مناظر کوههای آلاداغ ... با اون شکوه و رنگهای سحر انگیز واقعا دیدنی بود

و بعد از زنجان ... پوشش گیاهی ... سبز و سبزتر شد ... تا جایی که وارد آذربایجان که شدیم کوه و دشت با یک مخمل سبز یک دست پوشیده شده بود...

من تا حالا کوههای سبز و دشتهای به این سبزی ندیده بودم!!!!

ساعت حدود 3 بود که دیگه واقعا همه گرسنه شده بودیم - در تبریز توقف کردیم

یک رستوران از قبل برامون رزرو شده بود

(البته اینجا توی پرانتز بگم که توری که گرفته بودیم ناهار و شام به عهده خودمون بود)

رفتیم رستوران

من کوفته تبریزی سفارش دادم که سرآشپز اومد و عذرخواهی کرد و گفت که ندارن...

برای همین کباب تبریزی... خوشمزه ... خوردیم

بعد هم دوباره سوار براتوبوس و پیش به سوی کندوان زیبا

حدود ساعت 6 و نیم رسیدیم کندوان و هنوز هوا روشن روشن بود... یکساعتی غروب آفتاب با اصفهان فرق داشت (اگه اشتباه نگم)!!!

دیدن اون خانه های صخره ای ... مهمان نوازی اهالی... اصرارشون برای دعوت به جای و دمنوش!!!!

خیلی خاطره انگیز و زیبا بود

از خانه های صخره ای دیدن کردیم ... از کوچه پس کوچه های جادویی عبور کردیم ... میان مه و نم نم باران لذت بردیم... و اونقدر اونجا ماندیم تا غروب شد!

به توصیه لیدر از کندوان عسل- یه مدل حلوای محلی گردویی- سوجوق و گردو خریدیم

محل اقامتمون یه هتل در اسکو بود

ساعت نزدیک 9 شب رسیدیم هتل

برای استقبال برامون چای آماده کرده بودند در حیاط زیبا و سرسبز هتل...

دیگه یخ همه گروه هم باز شده بود... دور هم چای نوشیدیم و قرار مدار برای فردا صبح گذاشته شد...

تا دوش بگیریم و بخوابیم ... ساعت از 12 گذشت....







پ ن 1: محبت و مهربونیتون برام ارزشمنده ... 40 تا کامنت دارم که آروم آروم تاییدشون میکنم ..



پ ن 2:  میخواستم به صورت سوپرایزی چندین دوست تبریزی و ارومیه ای را ببینم

متاسفانه با گم شدن گوشیم ... قسمتی از شماره های همراهم که روی گوشی ذخیره بود را از دست دادم

ولی خبر نداشتم که هتل بهمون اینترنت نمیده...

تا حالا هرجایی هتل رفته بودم اینترنت داشتیم...

اینترنت همراه هم با تمام تلاش و کوشش هممون به فیلتر شکن وصل نشد و در نهایت به هیچکس و هیچی دسترسی نداشتم...



پ ن 3: برنامه های تور اونقدر فشرده بود که واقعا زمان برای دسترسی به وبلاگ نداشتم

وقتی تمام سفرنامه را بنویسم ... متوجه میشید که حتی در حد نیم ساعت هم وقت آزاد پیدا نکردم


پ ن4: قصد داشتم روزانه و به صورت مداوم توی اینستا عکس بزارم

برای همین عکس چمدانم را از دم در خانه گذاشتم ... ولی به محض اینکه به زنجان رسیدیم متوجه شدیم فیلترشکنم با اینترنت همراه کار نمیکنه...



سوت و کور

سلام 

شبتون زیبا

اینجایی که نشستم نزدیک در تراس هست و یه نسیم خیلی خیلی خنک داره بهم میخوره که حالم را خوب میکنه

اومدم پست بنویسم ... دیدم بلاک اسکای باز سوت و کور هست...

نمیدونم باز گیر داره یا چی... 

البته که حوصله پیگیری هم ندارم ... 

پس بیخیال پست میشم ... با اینکه یه عالمه حرف برای گفتن آماده کردم 

یه حاضری میزنم 

میگم که یه گوشه خونه پر از وسیله شده و چمدان هم کنارش هست

و این یعنی سفر نزدیکه

هرچی توی لیست مامان جان هست را تیک میزنم و میارم میزارم کنار بقیه وسیله ها

هنوزم کلی وسیله تیک نخورده توی لیست هست ... ولی اونا باشن برای آخرین فرصتها... 


شب خوبی براتون آرزو میکنم 




پ ن 1: رفتم برای سفر از اون بالشت های گردنی طبی خریدم 

عکسش را هم گذاشتم اینستا

میخواد عادت کنم موقع سفر توی مسیر استراحت کنم و بخوابم ... 

عادتها هم قابل تغییر هستند...


پ ن 2: امروز باشگاهم را رفتم ... با اینکه برق نبود 


پ ن 3: برای پست قبلی فقط 2 تا کامنت دریافت کردم... 

همین باعث شد که حس کنم اینجا سوت و کور شده 


ذهنی پر از کلمه

سلام 

شبتون زیبا 

ستاره های آسمون دلتون پر نور

روزگارتون آرام 

اردیبهشت تون پر از خاطره های قشنگ 


ذهنم پر از حرف و کلمه شده بود

دیدم بهترین کار نوشتن هست

نوشتن از تمام حرفهایی که آدم را پر و پر و پر تر میکنه ... بعد آروم آروم آدم سنگین میشه 

آدمی که سنگین باشه راحت نمیتونه پرواز کنه...نمیتونه توی آسمونا برای خودش بچرخه 

آدمی که از حرف و کلمه سنگین میشه نمیتونه سبکبال هر جا میخواد بچرخه 

تازه چشماش هم تار میشه و زیبایی ها را نمیبینه و راحت نمیتونه از هر چیزی لذت ببره!

پس بهتره حالا که اینقدر پر از حرف و کلمه هستم بیام و بنویسم 

اولش بگم که الحمدلله حال دلم خوبه و خبری نیست که باعث کدورتم باشه 

پر از کلمه هستم ولی کدر و گرفته... نه!


پنجشنبه صبح با مادرجان وسایل را بردیم پایین

مادرجان طبق معمول یکی یکی وسایل را از لیست شون تیک زده بودن و گذاشته بودند جلوی در آسانسور

با همدیگه وسایل را برداشتیم و رفتیم سمت باغچه 

بقیه چند دقیقه زودتر از ماه رسیده بودند

از سرکوچه که پیچیدم دیدم دارن زنگ میزنن... 

رسیدیم و دسته جمعی وسایل را بردیم داخل

خاله و آلاله... هردوتا خواهرا... و سه تا فسقلی

همه کمک کردند 

پتو  و روفرشی را برداشتند و زیر داربست های درخت انگور پهن کردند

صبحانه را چیدیم 

خواهر آش آورده بود 

خاله جان هم نان خریده بود

منم کیک پخته بودم 

پنیر و کره و مربا... 

تا درها را باز کنم و روفرشیها پهن بشن ، مامان جان هم چای تازه دم را آماده کردند...

دور هم نشستیم و صبحانه مفصل خوردیم و گفتیم و خندیدیم 

چقدر صبحانه های دور همی خوبه... 

باریکه های نور از لابلای برگهای سبز را خیلی دوست دارم 

اصلا بازی نور و سایه میتونه منو هیجان زده کنه... 

با مغزبادوم یه ملافه بزرگ آوردیم و زدیم بالای سر روفرشی و زیر درخت... سایه شد و خنک

گلهای محمدی را چیدیم 

با فسقلیا یه کمی علف چیدیم 

و یکی دو ساعت بعد ... با ذوق و شوق زیادشون.. آتش روشن کردیم 

یه آتیش کوچولو... عین هفته قبل... چند تا آجر چیدیم و در فاصله بین شون چوب ریختیم و ... 

شیطنت ها را دوست دارن

قرار شد همه بلال ها را روی آتش بپزن... البته با پوستش را نمیکنیم تا توی پوست خودش بپزه... 

بعدش پوست ها را جدا میکنم و ذرت ها را دانه میکنم و براشون سس سفید و قرمز میزنیم و میریزم توی کاسه 

اینطوری بیشتر دوست دارند... چون هیچکدومشون خوششون نمیاد اون سیاهی ها بره زیر دندوناشون!

آماده کردیم و چندین ساعت هر سه تاشون دستشون بند بود و بهشون خوش گذشت 

در نهایت هم نشستن لب حوض آب و پاهاشون را گذاشتن داخل آب و با کیف خوردند... 

چون دیر صبحانه خورده بودیم و بعدش هم ذرت ... نزدیک ساعت 3  ناهار خوردیم 

بعد از ناهار و جمع و جورکردن ها... تصمیم گرفتیم «سیر«ها را برداشت کنیم... 

همه در حال استراحت بودند ... من و مامان جان رفتیم باغچه و سیرها را از زمین در آوردیم... یک ساعتی طول کشید

بعدش همه اومدند کمک برای تمیزکردن سیرها... باید ریشه و ساقه سیرها را جدا کنیم و بشوریم تا گِل ها تمیز بشن..

یک ساعتی هم دسته جمعی کمک کردند و در نهایت یه کمی هم نعنا چیدیم و شستیم و تقسیم کردیم 

خواهر و مغزبادوم را رسوندم خونشون 

خاله و آلاله را هم رسوندم خونشون

ولی خواهر و پسته و فندوق به دلیل اینکه توی خونشون تعمیرات داشتند اومدند خونه ما 

از راه رسیدند و دوش گرفتند

پسته همون موقع از خستگی رفت توی رختخواب و خوابید

من و فندوق تا ساعت 1 شب نقاشی کشیدیم و حرف زدیم و خندیدیم... 

ساعت یک فندوق در یک لحظه خوابش برد و تازه منو و خواهر نشستیم به حرف زدن!!!!

حرف و حرف و حرف... 

تا ساعت 4 صبح 

دیگه از خستگی توان بیدار موندن نداشتیم ... حرفامون تموم نشد... توان بیدار ماندنمون تمام شد... 

خوابیدیم صبح با سر و صدای فسقلیا بیدار شدیم... 

دور هم صبحانه خوردیم 

زنگ زدیم خونه دایی جان و گفتیم میریم بهشون سر بزنیم 

خاله و آلاله را هم برداشتیم و حدود ساعت 11 و نیم رفتیم سمت خونه دایی جان... 

سرراه یه گلدان «بنجامین» خوشگل خریدیم و دادیم آقای فروشنده گلدانش را عوض کنند و رفتیم مهمانی!

ساعت حدود 1 از اونجا اومدیم بیرون ... 

اومدیم خونه و مامان جان ناهار آماده کردند

منم با فسقلیا نقاشی کشیدیم و با سنگهایی که جمع کرده بودند کاردستی درست کردیم 

در نهایت هم ساعت 6 بود که رفتند خونشون

من و مامان جان مرتب کردن و جمع جور کردن را سپردیم به روز بعد!

من یه مقداری لباس اتو کردم ... 

مامان جان هم یخچال را مرتب کردند...

و اینگونه تعطیلات آخر هفته را گذروندیم... 



پ ن 1: با آقای دکتر در مورد دلخوری حرف زدیم 

یک ساعتی حرف زدیم 

نظر آقای دکتر این بود که سوء تفاهم شده 

ولی نظر من این بود که بی توجهی شده ... 

حالا خیلی هم فرق نداشت ... چون هر دومون با حرف زدن آروم شدیم و چیزی برای دلخوری باقی نماند... 



پ ن 2: اون پولی که اشتباه واریز شده بود را برگردوندن

پول تور را چون سقف کارتهامون ده میلیون بود تکه تکه زدیم ... 

در نهایت یک میلیون مانده بود که خاله جون با اشتباه زدن یک صفر... این مشکل براشون پیش اومد



پ ن 3:ذهنم آروم شد

خوبی نوشتن همین هست 

یه عالمه کلمه را مینویسی و آروم آروم ... آروم میشی...

انگار کلمه ها از ذهن و خیال آدم میان بیرون و دیگه توی وجود آدم رژه نمیرن... 

یه چیزی باعث ناآرامی و دل آشوبم شده بود... یه حرف حدیث فامیلی که ناخواسته و بدون هیچ ارتباطی به ما ... به خونه ما هم کشیده شد

ولی الان 

بعد از نوشتن این پست خیلی خیلی بهترم...

اما کامنتهای پست قبلی را انشاله فردا تایید میکنم 

شبتون زیبا!



تا تو از راه رسی شاعران شعر سرایند

سلام 

شبتون زیبا

هوا چند درجه خنک تر شده و این یعنی اردیبهشت دلچسب تر...


عطر کیک خونگی پیچیده توی خونه 

و من در فاصله ای که کیک داره میپزه یه پست کوچولو بنویسم


صبح رفتم باشگاه 

دیر رفته بودم و بیشتر از 75 دقیقه زمان نداشتم 

بدو بدو  از باشگاه اومدم بیرون و رفتم یه جایی که قرار داشتم 

بعدش هم از میوه فروشی سرراه یه کمی میوه خریدم 

اومدم دفتر و تایپ های ریاضی را انجام دادم 

تا از دفتر بیام بیرون ساعت از 2 گذشته بود

رفتم نانوایی نان خریدم 

بعدش هم مارکت ... ماست و پنیر

اومدم خونه و با مادرجان ناهار خوردیم

بعدش هم سریع آماده شدم و چسب هایی که خریده بودم برداشتم و رفتم طبقه پایین تا جاهایی که نیاز داشت را چسب بزنم...

یک ساعتی کارم طول کشید 

بعدش هم گلهایی که قلمه زده بودم را برداشتم و بردم داخل فلاورباکس جلوی در کاشتم 

هنوز شب بوهای جلوی در پر از گل هستند... ولی از همین الان باید قلمه ها را بکارم که تا به موقع سرسبز بشن

وقتی اومدم بالا... وقت خوردن قهوه ی عصرمون بود

بعدش هم یه کمی کمک مامان نعنا و پونه پاک کردم 

مامان رفتند سبزیها را بشورن 

منم سینک را سابیدم و برق انداختم 

من کارهای خونه را دوست دارم 

دوست دارم اجاق گاز را تمیز کنم و برای خودم خیال ببافم

دوست دارم سینک را برق بندازم و از برق زدنش چشمام برق بزنه

دوست دارم با پیرهن نخی رنگی رنگی توی آشپزخونه بچرخم و آشپزی کنم... با ادویه ها معجزه کنم 

الان هم که یه کیک خوش عطر ریختم توی پلوپز... 

هر وقت حال ندارم فر را روشن کنم ، میرم سراغ پلوپز... 

این وسطها هرچی یادم میاد توی لیست مامان جان یادداشت میکنم 



پ ن 1: دیشب با آقای دکتر در مورد دلخوری حرف نزدیم

تماس گرفتند... جو سنگین بود... هر دو تصمیم گرفتیم بعد حرف بزنیم... 

صبح هم به خاطر یه سری کار مجبور بودم چند بار زنگ بزنم و پیگیری کنم... در نهایت یخ ها آب شد

ولی تا عصر در مورد دلخوری حرف نزدیم...

عصر آقای دکتر میخواستن در موردش حرف بزنند که من حس کردم اصلا زمان مناسبی نیست

هردو خیلی خسته بودیم...

فعلا آتش بس!


پ ن 2: باید برای این سفر پیش رو ، دوتا بالش گردنی طبی بخرم ... 

اگه در موردش اطلاعات دارید بهم بدید لطفا


پ ن 3: خاله جان باید یک میلیون پول واریز میکردند

اشتباها ده میلیون واریز کردند... 

برای همون توری که میخوایم بریم ... 

و من از اینهمه پیگیری خسته میشم


پ ن 4: دوست داشتن و عاشق بودن اصلا آسون نیست 

ولی محکم ترین گره ای هست که آدمها را به دنیا وصل میکنه

آدمها را دوست داشته باشید و با دلبستگیهاتون گره های محکم بزنید به زندگی

عین یه قالی ایرانی دستبافت... 

بعد از یک روز معمولی

سلام 

لحظه های اردیبهشتی تون بخیر


بعد از یک روز معمولی باید یه روز خوب رقم زد

بعد از یک روز معمولی باید یه کمی فعال تر بود

یه کمی سرحال تر

یه کمی پرکارتر


صبح بیدار شدم و دوش گرفتم و صبحانه خوردیم 

با مادرجانم 

نان جو ... پنیر... خیار

اصولا این صبحانه محبوب من نیست ... ولی مگه همیشه همه چی باید محبوب من باشه؟

چای خوش عطر ... خوش دم... با رنگ خیلی قشنگ... 


مادرجان برای داداش و همسرش، مربا توت فرنگی و به آماده کردند

یه کمی هم از گلابی که خودمون گرفتیم

یه کمی هم آبغوره 

خاله جان هم مربای هویج

اینا را بسته بندی کردم و پلاستیک حباب دار پیچیدم و آماده کردم که برسونیم به دست مامانِ عروس جان که میخوان برن پیششون!

بعدش هم با مادرجان تصمیم گرفتیم امروز بریم ببنیم لباس پیدا میکنیم برای عقد اطلسی که توی خرداد هست یا نه!

داشتیم آماده میشدیم که از اون توری که رزرو کرده بودم باهام تماس گرفتند

گویا توی اون تاریخی که ما تور را رزرو کردیم تعداد به حد نصاب نرسیده...

گفتند ولی توی یه تاریخ نزدیک تر برای 4 نفر جا دارن

گفتم مهلت بدن تا با بقیه هماهنگ بشم

با خاله و آلاله و مامان مشورت کردم و قرار شد که بریم!

شماره حساب دادن و قرار شد واریز کنم و نهایی کردیم ... 

وسط این ماجراها خاله و آلاله متوجه شدند ما میخوایم بریم دور بزنیم برای لباس... گفتند ما هم میایم...

دیگه رفتیم دنبال اونها... رفتیم برای خرید

خیلی گشتیم... آلاله بلوز دامن خرید... من در آخرین لحظه ها یه کت و شلوار خریدیم 

و در نهایت بسته را تحویل مادرِعروس جان دادیم ...

ساعت نزدیک 3 بود 

گرسنه بودیم ... رفتیم همبرگر خوردیم

خاله اینا را رسوندیم 

از داروخانه یه کمی دارو خریدیم

یکی دوتا کار بانکی را از عابر بانک انجام دادیم و برگشتیم خونه

آب ماهی قرمزی که هنوز از عید زنده مونده را عوض کردم 

به گلهای تراس آب دادم 

بعد هم با مادرجان قهوه ی عصرمون را خوردیم و حرف زدیم ... 

مادرجان طبق معمولِ قبل از هر سفر؛ دارن یکی یکی لیست مینویسن... هرچند هنوز تا رفتن فاصله داریم 

لیست های جدا جدا ... چیزایی که باید با خودمون ببریم ... کارهایی که باید انجام بدیم ... و ... 

و من چقدر دوست دارم این حال انتظار برای اتفاقای خوب را...



پ ن 1: هنوز چون قطعیه قطعی نشده از مقصد نمینویسم... 

روزش را هم نمیگم تا قطعی بشه ... 


پ ن 2: یکی دو ساعت پیش با آقای دکتر یه کمی جر و بحث کردیم 

در حد چند دقیقه 

بعد هم چون هر دومون دیدیم هردو عصبانی هستیم - ادامه ندادیم

از یه رفتاری دلخور شدم 

رفتار همون رفتار همیشگی بود... ولی مگه گاهی لازم نیست تغییر کنیم ؟

شاید بدموقع و با کلمات بدی اعتراض کردم ... قبول... 

بهرحال هر دو مقصریم دیگه...

توی دعوا هر دو طرف با درصدهای متفاوت به هرحال مقصرهستند...و من اینو قبول دارم 

ولی ... برعکس همیشه .... بعد از یه مدت کوتاه ... نه من زنگ زدم ... نه ایشون ... و این یعنی هر دو داریم فکر میکنیم و هرکدوم دیگری را با درصد زیادتر مقصر میدونیم... 


پ ن 3: خواهر جان هم از دستم دلخور شده

مثل خواهر بهارخانم ... 

من دوست ندارم بین مون شکر آب بشه ... 

تماس گرفتم ... گفت بعدا تماس میگیرم... میدونم با دوتا فسقلی وروجک سرش شلوغه

من بهش حق نمیدم... ولی توی تماس گرفتن پیش قدم میشم ... 



یک روز معمولی اردیبهشتی

سلام 

شبتون پر از ستاره 

خنکای نسیم اردیبهشتی نوش وجود نازنینتون 


امروز یه روز معمولی بود

مگه یه روز معمولی باید چطوری باشه؟

صبح بیدار شدم و بعد از صبحانه رفتم باشگاه 

دقیقا یک ساعت و چهل دقیقه ورزش کردم و اونقدر بهم حس خوب داد که سرحال اومدم بیرون 

یک خرید خاص داشتم که سرراهم در کمترین زمان ممکن انجامش دادم 

رفتم سرکار

ساعت یازده بود

چند تا کار انجام دادم و با پیک ارسال کردم 

خانم همسایه اومد بهم سرزد و در حد چند دقیقه حرف زدیم 

ساعت 2 تعطیل کردم و اومدم سمت خونه

توی مسیر یه آهنگ پرسروصدا توی ماشین گوش دادم و به هیچی فکر نکردم 

سرراه یه سرزدم به پدرجانم و گلها را آب دادم 

بعدش هم اومدم خونه و از توی راه پله عطر سبزی تازه را حس کردم 

کوکوسبزی و پلوشوید باقالی...

بعد از ناهار هم 2 ساعت کامل خوابیدم... از تراس هوای خنک و بهاری میومد داخل و منم زیراندازم را انداختم توی مسیر نسیم... 

بیدار شدم ... 

قهوه عصرگاهیمون را با آداب همیشگی خوردیم 

یه کمی جمع و جور کردم 

آشغالها را بردم پایین 

یه کمی کتاب خوندم ... 

مگه یه روز معمولی همین شکلی نیست؟

گاهی بد نیست همه دنیا را بزاریم به حال خودش و برای خودمون زندگی را آروم تر زندگی کنیم 

آروم تر و  دلچسب تر... 





پ ن1: لابلای یک روز معمولی هم حرص و استرس های عادی وجود داره 

زنگ زدم برای میزناهارخوری و بازم «وعده سرخرمن»....

بازم گفتند چند روز دیگه صبر کنید... 

صبرم داره تموم میشه 


پ ن 2: گل قلمه زدم برای فلاورباکس جلوی در

هنوز شب بوها پر از گل و عطر هستند


پ ن 3: باید یکی دو صفحه تایپ انجام بدم و امشب تحویل بدم... 


نا امید از نوشتن

سلام 

شبتون زیبا 

اردیبهشت قشنگتون پر از حال خوب

راستش را بخواین چند بار اومدن بنویسم و صفحه باز نمیشد

چند بار اومدم بنویسم و باز همچنان آمار صفر بود

چند بار... 

داشتم فکر میکردم اصلا بنویسم ... ننویسم ... یه فکر دیگه بکنم ... 

ولی بازم اومدم فعلا پست بنویسم تا بعد ببینم چه تصمیمی باید بگیرم 

همین جا بگم که بی خبر جایی نمیرم ... تا جایی که در توان من باشه تک تک تون را تا جایی که بتونم کنار خودم نگه میدارم چون برام عزیز هستید...


یک هفته س ننوشتم 

از دوشنبه هفته قبل... دوشنبه ای که رفتم باشگاه و تا جایی که شد کارهای محل کارم را سرو سامان دادم 


سه شنبه  با مادرجان رفتم سرکار... مادرجان کمی خرید داشتند و هی ریز ریز رفتند و اومدند و خرید های روزانه را انجام دادند

آخرش هم یه حوله صورتی برام خریده بودند ... اومدن و منو بوسیدن و گفتند دخترم روزت مبارک!!!!! ای جان... 

ازم پرسیدن حوله صورتی بیشتر میپسندی یا زرشکی؟ ... گفتم زرشکی... ایشون هم حوله را برداشتن و رفتن عوضش کردند....

بعدش هم رفتیم که خرید تره بار بکنیم ... خاله جان را هم با خودمون بردیم... برام یه کلیپس خوشگل خریده بودند... روز دختر مبارک... 

مهربونی همین رنگیه ها... 


چهارشنبه روز دوست جان بود

دوست جانی که از مجازی ها اومد بیرون و واقعی شد 

اخ که چقدر مهربون و خواستنی بودن... همشون ... خودش ... خواهرش... مامانش

صبح باهاشون قرار گذاشتم ... جایی که هتل گرفته بودند دقیقا وسط طرح ترافیک بود و ماشین من شماره پلاکش فرد هست!

برای همین کمی دورتر باهاشون قرار گذاشتم و با اسنپ اومدند

میدان انقلاب... روبروی سی و سه پل... و رودخونه پر از آب!!!

از مادر دوست داشتنی شون پرسیدم کجا بریم؟ جایی برای خرید... جایی برای تفریح... که خودشون پیشنهاد باغ پرندگان دادند

رفتیم باغ پرندگان و چقدر خوشگل بود و چقدر خوش گذشت... سالها بود نرفته بودم

آروم آروم قدم زدیم و حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم و من که اصلا نفهمیدم لحظه ها چطوری گذشت

تا بیایم بیرون وقت ناهار بود

ازشون پرسیدم چه جور غذایی مد نظرشون هست ... میخواستن بریون و خورش ماست را تست کنند و البته کباب بخورن

برای همین رفتیم رستوران محمد

از فضای اونجا خوششون اومد

ناهار خوردیم و مادر نازنینشون را که خسته شده بودند رسوندیم هتل

باورتون نمیشه انگار هزارسال بود مامانشون را میشناختم ... عکس عزیزام را بهشون نشون دادم ... دعای خیر کردند و چقدر شیرین حرف میزدند

بعدش هم با دخترا رفتیم سمت خیابان نظر

سه تایی رفتیم کلیسا وانک ... بستنی خوردیم و نظر را گشتیم 

دیگه ساعت حدود 6 بود و همه خسته شده بودیم... دخترا اسنپ گرفتند و برگشتند هتل

دل منو با خودشون بردن!!!

عکسها را براتون گذاشتم اینستا @tilotilo.1404

با مهمونای چینی جلوی کلیساوانک هم عکس گرفتیم و عکسامون بامزه شده بود...

منم برگشتم خونه 

در پارکینگ مشکل پیدا کرده بود و باید سرویس کار میاوردم... با عجله انجامش دادم 

اومدم خونه و کمک مادرجان دلمه پیچیدم چون فرداش مهمان داشتیم توی باغچه... 


پنجشنبه تا بیدار شم مادرجان همه وسیله ها را آماده کرده بودند و کارها را مرتب کرده بودند

وسایل را برداشتیم و رفتیم باغچه 

بساط صبحانه را چیدیم و مهمانها از راه رسیدند

یه مدل توپک های پنیری با نان و ماست و پنیر و شوید و کنجد براشون درست کرده بودم که خوششون اومد

کوکو سبزی و تخم مرغ و املت هم بود... 

خاله جانم هم چند مدل نان خریده بودند... دورهمی صبحانه مفصل خوردیم و با جوجه ها مشغول چیدن گلهای محمدی شدیم ..

مادرجان هم وسایل لازم را آوردند و دور هم شروع کردیم به گلاب گیری... و چقدر مهمانها خوششون اومد!

به همه گلاب دادیم که با خودشون ببرن

برای ناهار قرار بود جوجه درست کنیم... کباب پز گازی را آوردم تا وصل کنم و هرکاری کردیم درست نشد که نشد

برداشتم و سریع با مغزبادوم بردیم  پیش آقای تعمیرکار که گفتند پروسه طولانی داره... برگشتیم و با سه تا جوجه ، آتیش روشن کردیم 

جوجه ها را بردیم کنار آتیش و سیخ زدیم و جوجه ها را روی آتش درست کردم و چقدر خوب شده بود

اخرش هم بلال ها را گذاشتیم توی آتیشی که داشت خاموش میشد تا حسابی بپزن... البته با پوست

ناهار دور همی را خوردیم 

یه کمی زیر درختها و توی سایه علف چیدیم 

نعنا چیدیم برای مهمانها... و عصر هم بلال ها را درآوردیم و دانه کردیم و با سس یه ذرت مکزیکی خوشمزه به همه دادیم... 

دیگه هلاک شده بودم... مهمانها که یکی یکی رفتند متوجه شدم دوباره اون شیر باغچه داره آب میده و ... 

از حوصلم خارچه تعریف کردنش... ولی خیلی خسته بودم و دیگه شب شده بود

اومدیم خونه 


توی برنامه م بود که جمعه باز از صبح با دوست جان وقت بگذرونم که متاسفانه بلیطشون عوض شد و صبح ساعت 9 پرواز داشتند

بیدار شدم و هنوز خسته و هلاک بودم 

ولی چاره ای نبود... باغچه را آب میبرد!!!!

دوست جان خجالتم داده بود و یه بسته برام گذاشته بود توی پذیرش هتل!

میناکاریهایی که براش برده بودم را هم توی ماشین جا گذاشته بود و زودتر بهم نگفت که به دستش برسونم!!!!!

شاید هم زیاد از میناکاری خوشش نمیاد... نمیدونم

خلاصه که با مامان رفتیم باغچه و یه آقای لوله کش هماهنگ کردم و اتفاقا خیلی زود اومد و اتفاقا مشکل خیلی ساده و سریع حل شد... اندازه تعویض یه واشر!!!!

ولی چند روز باغچه اونقدر آب خورده بود که جوی ها جلبک زده بودند!!!!!

خلاصه آب را بستیم و زنگ زدم به اون آقایی که باید برای سم پاشی مرحله دوم میومد... 

گفت فردا میام!!!!

دیگه حوصله حرص خوردن نداشتم 

با مادرجان رفتیم سمت هتل و هدیه خوشگلم را تحویل گرفتم ... عکسش را براتون گذاشتم اینستا

ساعت حدد 2 بود... توی برگشت بستنی خوردیم ... 

برای بعدازظهر دعوت بودیم خونه زن دایی مادرجان... مهمانی زنانه

دوش گرفتیم و آماده شدیم و خاله و آلاله را برداشتیم و رفتیم

دورهمی خوبی بود... اونقدر خوب که تا ساعت 11 نشستیم دور هم

مادرجان مدتها بود خاله جانشون را ندیده بودند... با زن دایی و خاله شون و بقیه کلی حرف مشترک داشتند

چند تا از هم سن و سالهای من و آلاله هم توی جمع بودند که جمع شدیم یه گوشه دیگه سالن و کلی حرف زدیم و خندیدیم و شلوغ کردیم 

توی مسیر برگشت حتی نای رانندگی هم نداشتم 

به محض اینکه رسیدم خزیدم توی رختخواب 


شنبه صبح اول رفتم سرکار

برنامه قطع برق برای ساعت 11 بود

تا 11 کارها را تحویل دادم و رفتم سمت باشگاه 

آلاله هم باشگاه بود... 


امروز هم صبح رفتم سرکار 

اون بسته ای که خریدم برای دفع سوسکها رسید

از این دستگاههای التراسونیک...

4 تاش را خریدم و اونجوری که فروشنده برام توضیح داد باید اثر خوبی داشته باشه... البته 2 تا 4 هفته زمان میخواد... ببینم چی میشه 

نتیجه را بهتون میگم 

اگه واقعا خوب کار کرد ... مارک و قیمت و هرچی لازمه را براتون مینویسم


دیگه میدونم خسته شدید... اونقدر که این پست طولانی شد

حتی شاید حوصله تون نشده باشه همش را بخونید که بهتون حق میدم ... 

هنوزم حرف دارم ... ولی میزارم برای پست بعدی... 

شبتون پر از ستاره 



بندرعباس تسلیت...

سلام

روز بهاری گرمتون بخیر

اردیبهشت و اینهمه گرما؟؟؟؟

این خبر هم که انگار باز دلهامون را آتیش زد ...

در این وضعیت نابسامان و سخت اقتصادی... این ضربه ها را تاب آوردن آسون نیست!



صبح یه دونه تخم مرغ آبپز خوردم و رفتم سمت باشگاه

مادرجان طبق معمول بطری آب باشگاه را برام پر از آب خنک و دانه شربتی و چند قطره عرق کاسنی کرده بودن

محبت های کوچولو کوچولو زندگی را به کام آدم شیرین میکنه

رفتم باشگاه و یک ساعت و نیم ورزش کردم و سرحال تر از همیشه اومدم بیرون

تا نشستم توی ماشین بلوتوث ماشین را روشن کردم و زنگ زدم به آقای دکتر

داشتم باهاشون حرف میزدم و با سرعت خیلی کم از کنار خیابون خلوت عبور میکردم که یهو چشمم افتاد به مرکز معاینه فنی..

چند وقت بود باید میرفتم و از اون کارهایی بود که هی مینداختمش پشت گوش!

وسط حرف زدن یهو به آقای دکتر گفتم عه... مرکز معاینه فنی... برم ... بعد تماس میگیرم....

وارد شدم ... هیچ ماشینی جلوم نبود... خانمی که پذیرش میکرد گفتم نمیدونم چه مدارکی باید همراهم باشه!

گفت فقط کارت ماشین!

کارت ماشین را بهش دادم ... گفت کارت بانکیتون را هم بدید...

گفتم عه.. شما گفتید فقط کارت ماشین

خلاصه با خانم پذیرش خندیدیم و وارد شدم

آقای کارشناسشون گفت از ماشین پیاده شو... 5 دقیقه کارهای مربوطه را انجام دادن و تمام!!!

همش روی هم یک ربع هم نشد!!!!



تا اینجا را دیروز نوشته بودم 

البته که یه مقدار بیشتر نوشته بودم ولی گویا سیو نشده و ...

بعد یهو برق قطع شد... خبر نداشتم ...

نشستم پای میناکاری 

برق حدود ساعت 3 اومد و اومدم سمت خونه 

و بقیه روز به تایپ کردن گذشت


امروز صبح دیرتر بیدار شدم 

دوش گرفتم و مادرجان را رسوندم باغچه 

رفتم باشگاه 

دو ساعت کامل ورزش کردم و وقتی پر از انرژی شدم ... رفتم سمت نانوایی

این نانوایی نزدیک باشگاهم از اون مرکز نان ها هست که همه مدل نان داره ... چند مدل نان خریدم و رفتم سمت باغچه

سرراه  با اون آقایی که کارهای سمپاشی باغچه را انجام دادند سر زدم و ازشون خواستم که برای سمپاشی مرحله دوم بیان

بعد هم مامان را سوار کردم و  چند تا خرید کوچولو کردیم و سرراه نان بربری هم خریدیم!!!!

حالا فکر نکنید یه عالمه نان خریدم ها... از هر مدل یه دونه

رفتیم خونه و ساعت نزدیک 1 بود

با خاله و آلاله حرف زدیم و قرار شد ناهارمون را برداریم بریم اونجا دور هم باشیم 

دیگه تا بریم برسیم ساعت نزدیک 3 بود

ناهار خوردیم و من لپ تاپ برده بودم که یه کمی کار کنم 

نشستیم دور هم و حرف زدیم و من کارهام را پیش بردم 

ساعت 7 اومدیم سمت خونه

عموجان اومد و دوساعتی با آقای همسایه حرف زدیم ...بعدا براتون میگم چی گفتیم و چی شد... 

الان باید یه مقداری دیگه تایپ انجام بدم 







پ ن 1: یکی از دوستای خیلی عزیزمون داره میاد اصفهان برای مسافرت

و من ذوق دیدنش را دارم 


پ ن 2: باید حتما برای یه سری از کارهای مربوط به باغچه وقت بزارم 


پ ن 3: در مورد سوسکها گفته بودم... ولی یه عالمه ماجراهای بعدیش را نشد تعریف کنم 

از حوصله الان خارجه... شاید بعد براتون بگم ... ولی از این دستگاههای دافع حشرات سفارش دادم 

از نظر من خیلی گرون تومنی بود!

حالا یکی دو هفته دیگه میرسه به دستم ... بزارید ببینم نتیجه چیه ... بیشتر در موردش حرف میزنیم


پ ن 4: منتظر مراسم عقد اطلسی هستیم 

دارن کارهاشون را پیش میبرن

ولی هیچ تاریخ دقیقی ندادن بهمون 

و من به شدت دلم مسافرت میخواد و  اون تور مورد علاقه م یه تور دقیقا متناسبت با همون چیزی که دلم میخواد گذاشته...


طلسم را شکستم...

سلام

خوبین

اردیبهشتتون زیبا

به قول بهار خانم شیرازی ... اردیبعشق



بعد از گذشت سه سال و پنج ماه و یک روز ... بالاخره پنجشنبه با خواهرا و فسقلیا جمع شدیم باغچه

من و مادرجان توی این مدت دائما رفته بودیم و اومده بودیم و رسیدگی کرده بودیم

ولی بقیه توی این مدت اصلا نیومده بودند و بالاخره اولش براشون سخت بود...

ولی دسته جمعی رفتیم

اونجا یه اتاق و سالن و آشپزخونه کوچولو و سرویس بهداشتی داریم

در را باز کردیم و وسایل را که حسابی گرد و غبار گرفته بود تمیز کردیم و جارو برقی و ...

خلاصه که از صبح تا ظهر دسته جمعی دستمون بند بود به تمیزکاری

مادرجان از روز قبل دلمه آماده کرده بودن دور هم خوردیم و بعدش هم ناهار...

فسقلیا خیلی ذوق کردند و حوض را آب کردند و نشستند لب حوض هندونه خوردند... 

یادم باشه عکسشون را براتون بزارم اینستا

@tilotilo.1404

همین جا تا یادم نرفته بگم که لطفا برای تایید شدن بهم پیغام بدید و بگید از وبلاگ میاین...

چون میخوام اونجا یه فضای خصوصی بین من و شماها و وبلاگ باشه

ممنون از محبتتون

خلاصه تا عصر اونجا بودیم و نعنا چیدیم  و دور هم بودیم و خدا را شکر خوب بود

نزدیکای ساعت 6 هم همه رفتند سمت خونه هاشون...


جمعه را خونه گذروندیم

اول از همه آب ماهی جان را عوض کردم و تنگش را شستم و برق انداختم

بعدش به گلهای تراس و سرسرا رسیدگی کردم

با مامان فیلم دیدیم

برق قطع شد و اجبارا دو ساعت خوابیدیم

بعد هم زنگ زدیم به عمه جان و رفتیم بازدیدشون

شیرینی و بستنی خونگی خوردیم ... حرف زدیم و تا آخر شب اونجا بودیم


ولی امروز صبح یه کمی زودتر بیدار شدم

دوش گرفتم و تصمیم گرفتم طلسم باشگاه را بشکنم

چهل روز شد که نرفتم!!!!!!

آلاله میگفت بچه ها هر روز سراغت را میگیرن...

منم ساک باشگاه را برداشتم و با اینکه دیرم میشد برای سرکار... اول رفتم باشگاه

زمان نداشتم که دو ساعت کامل ورزش کنم برای همین یک ساعت و ربع... تنظیم کردم و حسابی سرحال شدم

بعدش هم اومدم سرکار

تند تند دوتا کار را مرتب کردم و .... بله... برق قطع شد

البته دو ساعت نشد... زودتر وصل شد... ولی خب... یه کمی کارهام عقب ماند

امروز یهو انگار تابستون شده ... هوا دم کرده و گرمه

مادرجان به عنوان میان وعده برام دلمه گذاشته بودند و جاتون خالی... چقدر خوشمزه بود






پ ن 1: بعضی وقتا میخوای یه کاری بکنی که خوب باشه ... ولی تازه غم انگیزتر میشه ...

یکیش همین تولد حضرت یار از راه دور بود!!!!!


پ ن 2: همسایه کنار خونه میخواد ساخت و ساز کنه

هربار یه ماجرایی باهاشون داریم

ساخت و سازشون که اصلا پیش نمیره ... ولی ماجراهاشون همیشه هست

حالا هم زنگ زده که زیادی پیشروی کردم و لطفا بیاین شهرداری رضایت بدین!!!!!!

منم گفتم من با این قوانین آشنایی ندارم ، مشورت میکنم ببینم کار درست چی هست...

یه کمی قسم و آیه خورد و گفت من اصلا خبر ندارم و کار پیمانکار و مهندس ساختمان بوده!!!!!!

گفتم من اصلا در این باره هیچ دانشی ندارم ... پس نمیتونم چیزی بگم...

صبر بفرمایید تا ببینم درستش چی هست!


پ ن 3: یه شومیز زرشکی نخی خریدم که برای شب یلدا بپوشم

ولی اون موقع دایی جانم فوت شد و نشد

حالا بعد از نزدیک به شش ماه ، شومیز زرشکی را با شلوار لی پوشیدم


پ ن 4: توی نبود برق... یه کمی میناکاری کردم

دستم کُند شده ... باید تمرینم را زیاد و زیادتر کنم



اردیبهشت مبارک

سلام

روزتون زیبا

اردیبهشتتون پر از حال خوش

این تبریک را باید دو روز پیش میگفتم

ولی با این معضلاتی که بلاگ اسکای ایجاد کرده بود، نشد که نشد...

راستش را بخواین میخواستم پست ننویسم تا یه فکری بکنیم و ببینم چه کاری از دستمون بر میاد مبنی بر نوشتن و ننوشتن!

ولی نوشتن اینجا شده جزئی از زندگیم

اینجا نوشتن را دوست دارم و برای همین هم گفتم یه پست بنویسم ... تا جناب دکتر ربولی یه فکری بکنند و کوچ کنیم به مکان جدید!!!



دیروز ساعت حدود یک و نیم که میخواستم برم خونه با مادرجان تماس گرفتم که اگه موافق هستند ناهارمون را برداریم و بریم خونه خاله

تا من برسم خونه مادرجان کارهاشون را انجام بودند

رسیدم و نماز خوندم و لباس عوض کردم و رفتیم خونه خاله

خاله جان آبگوشت بزباش پخته بودند

این آبگوشت را میشناسید؟؟؟ البته که شاید به این اسم نشناسید

همون آبگوشت گوشت و سبزی هست ... همون که داخلش سبزی داره...

من که خیلی این آبگوشت را دوست دارم

خاله اصلا نزاشت ما بسته بندی های ناهارمون را باز کنیم

جاتون سبز! همون آبگوشت را با پیاز و ترشی و نان سنگک دور هم خوردیم و چقدر چسبید

میز جدیدی که برای آشپزخونه خاله خریدیم یه میزگرد و فسقلی هست با چهارتاصندلی که یه حس گرم و صمیمی به آشپزخونه داده

شاید یادتون باشه توی بهمن ماه آقای کابینت ساز را بردم خونه خاله و نقشه کشیدیم و یه تغییراتی دادیم... بعدش هم این میز را خریدیم و چقدر کار درستی و به جایی بود و چقدر وقتی دور این میزمیشینیم حس خوب میگیریم!

خلاصه که عصر برگشتیم خونه و همسایه کناری که در حال ساخت و ساز هست برامون آش رشته آورد!

یه کمی به کارهامون رسیدیم تا آخر شب

آخر شب هم دو ساعت کامل با آقای دکتر حرف زدم و به یکی از شیرین ترین خوابها فرو رفتم!



امروز صبح دوش گرفتم و همون موقع تصمیم گرفتم با اینکه با بلاگ اسکای قهر هستم یه پست بنویسم

بنویسم که دلم برای اینجا تنگ میشه

بنویسم که اینقدر به اینجا وابسته ام که وقتی اتفاقی براش میفته نگران و سردرگم میشم!





پ ن 1: تولد آقای دکتر نزدیک هست و هیچ برنامه ای براش ندارم

فقط از روز اول اردیبهشت یادآوری کردم و تبریک گفتم

نزدیک سالگرد پدرشون هست و هیچ دل و دماغ ندارن!!!!


پ ن 2: گلهای اطلسی توی تراس باعث میشن بهار را بیشتر دوست داشته باشم


پ ن 3: مادرجان میخوان حالا که مامان و بابای عروس جان دارن میرن پیششون، برای داداش و همسر مربا بپزن!

چون هردوشون خیلی خیلی مرباهای مامان را دوست دارن!

مهربونی از جنس مادرانه!


پ ن 4: دیروز با للی حرف زدم ... مدتهاست هم را ندیدیم

خیلی دلم براش تنگ شده

صبح تا عصر میره سرکار... با همسرش از سرکار برمیگرده ...


آخرین ساعات فروردین

سلام 

شبتون پر از ستاره های روشن و نورانی

چرا اینقدر بلاگ اسکای سوت و کور شده ؟ 

چه خبره؟

نه کامنتی ... نه پست جدیدی ...

من نوشتن و خوندن وبلاگ را خیلی خیلی دوست دارم 

یه عالمه دوست اینجا دارم که برام خیلی خیلی ارزشمند هستند

ازتون کلی چیز یاد گرفتم 

هروقت غصه داشتم همدرد و همدلم بودید 

هروقت شاد بودم بدو بدو اومدم که بنویسم و شماها باهام شادی کنید

با غصه هاتون غصه خوردم 

با شادیهاتون شاد شدم 

برای همدیگه دعا کردیم 

با هم دیگه کلی کار مشترک انجام دادیم 

وقتی لازم بود و توی یه شهر غریب بودم به دادم رسیدید و نزاشتین تنها بمونم 

وقتی از مریضی پسته نوشتم بدوبدو بهم راهکار دادید و برام شماره تماس گذاشتید و گفتید بهم جا و سرپناه میدید

عزیزام را مثل عزیزانتون عزیز داشتید

عزیزاتون برای منم عزیز هستند

خلاصه که من دلم نمیخواد از اینجا برم 

امشبم مثل همه وقتهایی که میشینم سرلپ تاپ و کارهام را انجام میدم و خسته که میشم میام سراغ وبلاگ ... اومدم که سربزنم ... 

ساعتها نمیشد وبلاگ را باز کرد.. بعد دسترسی به یادداشت جدید نبود

و در نهایت... 

دلم نمیخواد بازم نوشته هامون از بین برن... این اتفاق یه بار برامون افتاده ... 

به مرداد ماه که برسیم ده سال میشه که من اینجا دارم مینویسم ... من نمیخوام از دوستام دور بشم 

نمیخوام این ارشیو از دستم بره ... 

دارم غصه میخورم

توی چشم تو نگاه ، مثل شاه بیت غزل ...

سلام

آخرین روز فروردین ماهیتون زیبا

فروردین با تمام شکوه و جلال و جبروتش داره به پایان میرسه

اگه بگم هنوز هفت سین خوشگلمون روی میز هست چی میگید؟

ما تمام ایام نوروز را مریض بودیم و نشد رفت و آمد کنیم ... خودم هفت سین را خیلی دوست داشتم

توی اینستا عکسش را گذاشتم @tilotilo.1404

بعد دلم نیومد جمعش کنم ... خب هنوز اصلا ازش لذت نبرده بودیم

سبزه خوشگلمون توی همون بازه 13 روز خوشگلیاش را از دست داد و باهاش خداحافظی کردیم

یکی از ماهی جانها هم به دیار باقی شتافت

ولی یه ماهی و بقیه هفت سین همچنان روی میز هستند.. دیگه امروز میرم جمعشون میکنم

دیشب آخرین دید و بازدید نوروزیمون را هم انجام دادیم

عمه جان زنگ زدند و تشریف آوردند... این عمه همسن و سال من هست ... یه پسرکوچولوی فوق العاده پرجنب و جوش داره

برای پسرکوچولو یه ماشین بزرگ خریده بودیم که از دیدنش واقعا چشماش برق زد

برای دختر عمه هم یه تیشرت خریده بودم که حسودیش نشه ( 19 سالش هست)



دیروز هم روز پرمشغله ای داشتم

چند تا کار خرده ریز را سرو سامان دادم

باید میرفتم بنگاه که رفتم

و بعد از اینکه مهمانها رفتند تازه تایپ هایی که برده بودم خونه را سرو سامان دادم

ساعت دوازده شب بود که برق رفت

لپ تاپم هنوز شارژ داشت و با نور گوشی تایپها را تمام کردم و بعدش هم با مادرجان نشستیم عکسهای گوشی مامان را دیدیم تا برق بیاد...

برای همین دیر خوابیدیم

صبح هم دیر بیدار شدم ... صبحانه خوردم و به زور برای ساعت 9 خودم را رسوندم دفتر




پ ن 1: میخوام دوباره براتون از کتاب خرده عادتها بنویسم

ریزریز شروع میکنیم

خودم با خوندن همین کتاب ، کتاب خوندن را از سرگرفتم

و حالا پنجمین کتاب امسالم را شروع کردم ...



پ ن 2: من از اپلیکیشن فیدیبو برای کتاب خوندن استفاده میکنم


پ ن 3: یه عالمه کتاب نخونده توی کتابخونه م هست...

ولی نمیدونم چرا اینقدر با گوشی راحت ترم

درصورتی که قبلتر میگفتم هیچی جای کتاب کاغذی را نمیگیره

هنوز هم فروردین...

سلام

یه سلام فروردینی

یه سلام پر از انرژی بهاری

روزتون زیبا و پر از حال خوش



پنجشنبه خواهرا و خاله صبح زودتر از همیشه اومدن خونمون

زودتر که میگم یعنی قبل از ساعت 8

زنگ در را که زدند من هنوز توی تختخوابم بودم

تا اونا وارد بشن و با آسانسور بیان بالا من لباس پوشیدم و تختم را مرتب کردم

یکی یکی از همه پرسیدم املت میخورن؟

خب هرکدوم یه سازی زدن و در نهایت همشون گفتند برامون قارچ و تخم مرغ درست کن!

تا من قارچ و تخم مرغ آماده کنم - مامان جان هم میز صبحانه را با پنیر و گردو و مربا و عسل و حلوارده چیدن

نان تازه هم خواهر خریده بود

چای تازه دم هم آماده بود

دور هم صبحانه خوردیم و من چقدر دورهمی صبحانه خوردن را دوست دارم...

بعد از صبحانه همه با هم مشغول پاک کردن سبزی شدیم

چه میچسبه!!!!

آلاله نیومده بود

ولی بقیه همه بودن... فسقلیا شیطنت میکردن و ما هم سبزی پاک میکردیم

تا نزدیک ظهر ...

دیگه مهمونا خسته بودند و هنوز یه عالمه جعفری باقی مانده بود... همه انصراف دادن و بساط سبزی پاک کردن را جمع کردیم!

مادرجان از صبح زود کارهای ناهار را انجام داده بودند اما دیگه رفتند توی آشپزخونه ... منم رفتم کمکشون

در این بین برای فسقلیا سیب زمینی گذاشتم داخل فرایر... آخه بهشون قول دادم که چیپس بیرونی نخورن... منم هر هفته بهشون سیب زمینی سرخ شده با سس خاله تیلو بدم... هرسه شون هم دوست دارن!

برای بقیه چای و شیرینی خونگی بردم

و در نهایت دور هم ناهار خوردیم

تا عصر دور هم بودیم و دیگه ساعت نزدیک 7 همه رفتند!

من و مادرجان یه کمی تمیزکاری انجام دادیم و جعفریهایی که مانده بود را آوردیم و دوتایی تا آخر شب مشغول بودیم


صبح جمعه هم زود بیدار شدم

صبحانه خوردیم و با مادرجان رفتیم باغچه

هم سبزی ها را اونجا شستیم

هم دوتایی یه باغچه رسیدگی کردیم

تا برگردیم خونه ساعت نزدیک 3 بود

از شب قبل با خانواده ی عروس جان هماهنگ شده بودیم که بریم بازدیدشون ... قرارمون ساعت 5 و نیم بود

ناهار را خوردیم و مشغول خرد کردن سبزیها شدیم ... دوتایی... با آخرین سرعت

مادرجان سبزیها را یه مقدار خرد میکردند ... من میریختم داخل خرد کن...

اینجا لازمه بگم که دستگاه سبزی خردکن مون از کار افتاده بود و مجبور بودیم از خرد کن کوچیک استفاده کنیم برای همین لازم بود کمی سبزیها خرد بشن!

دیگه سبزیهای خرد شده را ریختیم داخل قابلمه ی بزرگ و گذاشتیم روی گاز

ظرفها را من شستم ... مادرجان هم ریخت و پاشها را جمع کردند

من پریدم حمام و دوش گرفتم و مشغول آماده شدن شدم

یه کت آبی آسمانی خریده بودم که تا حالا نپوشیده بودم

دیگه دیروز همون را درآوردن و با جین آبی و تیشرت سفید ست کردم

رنگهای روشن را خیلی دوست دارم

آماده شدیم و طبق قرار با مغزبادوم و خواهرجان و همسرش از خونه اومدیم بیرون

توی مسیر زنگ زدیم

من یه کمی زودتر رسیدم و منتظر شدیم تا اونا هم برسن

بعد هم رفتیم و دو ساعتی مهمان خانواده ی عروس جان بودیم

از اونجا اومدیم بیرون و از خواهر اینا هم خداحافظی کردیم

من و مادرجان یه کمی خرده ریز نیاز داشتیم که رفتیم سمت یکی از مراکز خرید- کوثر- (توی همه شهرها هست؟؟؟؟)

خرید کوچولو را انجام دادیم و اومدیم بیرون 

یه آقایی با بی ادبی تمام اعصابمون را بهم ریخت

توی صف خروج ایستاده بودیم که وسایل چک بشه و مهرخروج بخوره  که یهو یه آقایی زد وسط صف و همه را هل داد و گفت من فقط سه قلم خرید کردم

ما هم دقیقا سه قلم خرید کرده بودیم و نوبتمون بود

من خیلی مودبانه گفتم منم دقیقا سه قلم خرید کردم...

گفت نه من گرفتم دستم!!!!!! 

حالا خرید من توی سبد خرید بود...

گفتم دلیل نمیشه !!!!

یهو شروع کرد با بددهنی به حرفایی که لایق خودش و خانواده ش بود را به من زدن!

با این مضمون که شماها یه مشت زنِ! علاف هستید و توی کوچه ها ول میگردید و الان هم میتونید ساعتها توی صف بایستید!

من در این مواقع خونسردم و جواب طرف را نمیدم... به آقایی که مسئول چک کردن بود گفتم اینجا حراست نداره!!!!!

ایشون را نگه دارید و به حراست خبر بدید .. 

میخواستم حسابی ادبش کنم!

اون آقا را هم هل داد با صدای بلند به پرخاشگری و حرفای زشت ادامه داد و از فروشگاه خارج شد!!!!

بگذریم ....

اومدیم سمت خونه 

بقیه شب را کتاب خوندم ...

کتاب : ریگ جن

به نظرم جالب بود و ارزش یکبار خوندن داشت ... کتاب کوچیکی بود در حد 55 صفحه... همش را خوندم با اینکه تا نزدیک 2 طول کشید





پ ن 1: من با گوشی کتاب میخونم

متوجه نشدم که بعد از تمام شدن کتاب شارژ گوشیم خیلی کم شده

البته طبق معمول هر شب با آقای دکتر حرف زدم ولی بعدش به خوندن کتاب ادامه دادم و بعدخوابیدم

صبح بیدار شدم دیدم گوشیم خاموشه

زدم به شارژ و بعد صبحانه گوشی را روشن کردم ... آقای دکتر نزدیک 15 بار تماس گرفته بودند...

خب عزیزم بخواب!!!! کله سحر!!!! چه خبره!!!!

بعد هم اونقدر دلواپس شده بود که کارد میزدی خونشوم در نمیومد...

خلاصه که امروز از صبح کارم منت کشی بوده


شب سبز

سلام 

شبتون زیبا 

بهار خنکتون دلچسب

صبح که بیدار میشیم هوا خوبه 

رو به ظهر که میریم اگه بیرون از خونه باشیم و به خصوص اگه توی ماشین باشیم همچین هوا گرم میشه که میخوایم ذوب بشیم 

عصر دوباره هوا خنک میشه 

و شب همچین سرد میشه که پتو به دوش دور خونه راه میریم


امروز باز از اون روزای شلوغ پلوغ و درهم برهم بود که نتونستم پست بنویسم 

صبح دوش گرفتم و آماده شدم که برم 

مادرجان سرصبحانه گفتند که یه کمی خرید خرده ریز دارند ... اما دو به شک بودند که بیان... نیان... 

خریدا ضروری نبود

گفتم پاشین با هم بریم ... دیگه آماده شدیم و با هم اومدیم بیرون 

سرراه یکی دو جا رفتیم و خریدای خرده ریز کردیم 

بعدش هم من رفتم سرکار و مادرجان چرخ خریدشون را برداشتن و رفتن سمت یکی از مغازه های تره بار

دیگه من تند تند یه تایپ را تمام کردم و تحویل دادم 

دوتا فایل اکسل هم باید ویرایش میکردم که انجام دادم 

و در نهایت وقتی مادرجان اومدند ساعت نزدیک 1 بود که گفتند اگه کار نداری زودتر بریم... 

دیگه اومدیم بیرون و رفتیم سمت نانوایی

نان سنگک خریدیم و برگشتیم خونه

به گلدونهای پارکینگ آب دادم 

بعدش هم اومدیم خونه و مادرجان مشغول جابجا کردن خریدها شدند

منم قارچ ها را شستم ... چه کار وقت گیری!

بعد هم خرد کردم و بلانچ و رفتند توی فریزر

ناهار خوردیم و باز از بنگاه تماس گرفتند و قرار شد یه قرار بزارن

من لباس پوشیدم و دیدم خبری ازشون نشد

قهوه ی عصرمون را با مادرجان خوردیم و برای اینکه سرم را گرم کنم دستگاه اسپرسوساز را حسابی تمیز کردم 

وسایل دور و برش را شستم و تمیز کردم و برق انداختم ... ولی بازم خبری نشد

در نهایت چند صفحه ای کتاب خوندم 

صدای زنگ در که اومد بدو بدو رفتم پایین...

ولی... اونها نبودند

به جاش اون همسایه ی باغچه بودند... پسرِ همون خانواده ی افغان

برامون سبزی آورده بودند

نه یه کمی و یه خرده ها... یه عالمه ... تره ...جعفری... ریحان ... 

و اینگونه شد که شب ما ، سبز شد...

بساط سبزی پاک کردن وسط سالن پهن شده و من الان برای استراحت اومدم یه پست بنویسم

فکر کنم حالا حالاها باید سبزی پاک کنیم...




پ ن 1: امروز حال خواهر آقای دکتر بد شده بود

توی محل کارشون 

با آقای دکتر تماس گرفتند و با اورژانس خواهرشون را فرستادند بیمارستان

کلی استرس کشیدیم

نزدیک سالگرد پدرشون هست... یک ماه مونده... خاطرات پارسال و روزهای سخت قبل از فوت پدرشون داره براشون یادآوری میشه 

انگار منم داغ دلم توی این شرایط تازه میشه...



پ ن 2: میدونید من همچنان پیگیر اون میز ناهار خوری هستم؟

همچنان تماس میگیرم و هیچ خبری نیست

و هربار زنگ میزنم اونا میگن در حال پیگیری هستیم و ... 


پ ن 3: چقدر تک تک تون مهربونید... 

خدایا ... من با اینهمه مهربونیاتون چیکار کنم؟

وقتی برام شماره تلفن میزارید ... وقتی بهم میگید که حاضرید منو توی خونتون مهمان کنید.. اشک توی چشمام میاد

دوست خوبم - مرجان عزیز-  ازت ممنونم