روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

سفرنامه تبریز- روز چهارم

سلام 

خردادتون مبارک 

ته تغاری بهار که خیلی هم هوای بهاری نداره 


روز اول خرداد را توی باغچه گذروندیم 

فسقلیا از صبح تا غروب که اونجا بودیم توی حوض آب بازی کردن 


جمعه را گفتم بمونیم خونه و استراحت کنیم 

بیدار شدم و بعد از صبحانه ؛ ماسک صورت گذاشتم و کتاب به دست لم دادم روی مبل...

اما آرامش ادامه پیدا نکرد... 

تعمیرکار و اسپلیت کار و خرابی پکیچ و ... گذشت ... همین خوبه که میگذره!


امروز هم صبح رفتم سرکار... یه دنیا کار ردیف کرده بودم 

ولی برق قطع شد و به جای دو ساعت ... دو ساعت و چهل دقیقه طول کشید!

و بعدش هم تا رسیدم خونه برق خونه قطع شد!

فعلا نمیخوام از روزمره ها بگم ... از خوب و بد امروز و دیروز ... 

میخوام روز چهارم سفر را تعریف کنم 



روز چهارم و روز آخر...

بازم نیم ساعت زودتر قرار گذاشتیم برای صبحانه 

لیدر هم با مسئول هتل هماهنگ کرده بودند

صبحانه را خوردیم و خیلی سریع سوار اتوبوس شدیم 

چون از قبل گفته بودند یکی دو ساعتی توی مسیر هستیم ، بالشت های گردنی را با خودمون برداشتیم 

خستگی چند روز همراهمون بود و من که هیچوقت توی ماشین خوابم نمیبره تا رسیدن به دریاچه خوابِ خواب بودم!

رسیدیم و با یه صحنه ی رویایی و سحرانگیز روبرو شدیم 

نم نم بارون میومد و مه روی دریاچه بود و واقعا صحنه ی عجیبی بود

اون قصه های مربوط به خشک شدن و عقب رفت دریاچه و بی درایتی و ... را فعلا توی سفرنامه بررسی نمیکنیم و درموردش حرف نمیزنیم 

هرچی من اونجا دیدم فقط و فقط زیبایی بود

ساحل نمکی با یه نسیم با بوی خاصی که هروقت به ارومیه فکر کنم یادم به اون رایحه میفته... یه رایحه نمکی دلچسب 

همراه با نمکهایی که زیر قدمهامون بود... و مه ... مه ... بارون...

خلاصه که خیلی زیبا بود و هرچی بود زیبایی بود

نیم ساعتی اونجا بودیم و حرکت کردیم سمت ارومیه!

توی مسیر بازم بزن و برقص و بساط شادی برپا بود

یه قسمتی از مسیر هم از این بازیهای گروهی بی مزه که توی اتوبوس انجام میشد ولی با تمام بی مزگی باعث میشد یه عالمه بخندیم و همین شادی دور هم بود که لذت سفر را چند برابر میکرد...

لیدر گفت که میبرمتون یه نقل فروشی ... اسمش یادم نیست ... ولی گفتند معروف هست 

خودشون تولیدی نقل بودند و انواع و اقسام نقل های تازه و خوشمزه ی خاص خودشون را داشتند

چندین مدل نقل بادامی و گردویی و زغفرانی و گل محمدی خریدیم... یه مدل هم نقل ابریشمی.... 

در نهایت هم دیدیم که نوقا هم دارند و نوقای کم شیرین خریدیم و چقدر خوشمزه س

نقل برای خودمون و خواهرا خریدیم و برای داداش جان!

خودشون گفتند نقل ها را بزارید داخل فریزر و همونطوری نرم و خوشمزه ماندگاری دارند

من برای آقای دکتر نقل خریدم و نوقا!

همه خرید کردند... یه عالمه هم نقل تست کردیم و خوردیم

البته گویا خیلی رسم نداشتند که نقل ها را بدن مشتری تست کنه، ولی ما ازشون خواستیم که تست کنیم و بخریم که قبول کردند!!!

در نهایت بعد از خرید ، همه سوار اتوبوس شدیم 

لیدر یه توضیحی در مورد بازار تاناکورای ارومیه دادند... .که برعکس تصور ماها، لباسهای این بازار دست دوم نیست!

بلکه لباسهایی که در بازارهای اروپایی و کشورهای هم مرز ایران ، ته انبارها باقی میمانند، در سرشماری سال مالی، چون مقرون به صرفه نیستند با قیمت مناسب فروخته میشن و توی این بازار از همین لباسها میشد خرید کنیم!

در نهایت لیدر گفتند که رای گیری میکنند و اکثریت مایل باشند میتونن دوساعت زمان برای خرید در این بازار در نظر بگیرند!

راستش را بخواین من دید جالبی نسبت به این موضوع نداشتم و در رای گیری ، جز کسانی بودند که موافق رفتن به این بازار نبودم!

ولی چون تعداد کسانی که میخواستن برن بیشتر بود، رفتیم و قرار شد 2 ساعت بعد همه برگردیم سمت اتوبوس...

وارد بازار شدیم و وقتی قیمتها و لباسها را دیدیم متعجب شدیم 

لابلای لباسها میشد لباسهای خیلی قیمت خوب و جنس عالی پیدا کرد...

لیدر همراه ما بود و چون بلد بود لابلای کفشهای اونجا - یک جفت اسکیچرز خوشگل پیدا کرد به قسمت نزدیک سه میلیون! و من وقتی اینو دیدم با دید مثبت تر ... شروع کردم به گشت زدن لابلای لباسها...

چند تا بلوز برای خودم و خواهرا پیدا کردم 

حقیقتش این هست که با ریزبینی لباسها را چک میکردم و هرچند فروشنده ها این اطمینان را میدادند که این لباسها نو هستند- بازم ته دلم نگران بودم

شلوار برای مغزبادوم پیدا کردم با جنس عالی ... مارکها و برچسبهاش بهش بود و فروشنده اطمینان میداد که اینا نو هستند

سه تا بلوز خیلی خوشگل هم برای همون شلوار براش پیدا کردم 

دیگه دستم راه افتاده بود 

آلاله رسیده بود به قسمت لباس های ورزشی ... و یه عالمه لگ و نیم تنه ی ورزشی خوشگل با قیمتهای خیلی مناسب خریده بود

ولی من دیگه زمان نداشتم 

میخواستم برای داداش جان هم تی شرت بخرم... 

برای مامان هم بلوز پیدا کردیم ... 

اینطوری براتون بگم که دست آخر با یه عالمه لباس از بازار اومدیم بیرون و اگه بیشتر وقت داشتیم حتما بیشتر هم خرید میکردیم

باید سرصبر میگشتی و لابلای یه عالمه جنس، چیزهای خوب را پیدا میکردی

ولی فروشنده ها به خریداران این اطمینان را میدادند که در سالهای اخیر- وزارت بهداشت اجازه فروش لباس دست دوم بهشون نمیده و همه لباسها نو هستند!

من دوتا تونیک نخی خیلی خوب برای خودم خریدم و اومدم بیرون!!!!

منی که نمیخواستم برم ... یه عالمه خرید کردم 

بقیه هم به نسبت خرید کرده بودند

آلاله و خاله هم خرید کرده بودند

ولی ما برای قسمت کفشها ، زمان پیدا نکردیم و همسفریهامون کفشهای خوبی هم خریده بودند!!!!

دیگه زمان تمام شد و برگشتیم سمت اتوبوس و رفتیم سمت یه باغ رستوران برای ناهار

آجی کباب تند و تیز خیلی خوشمزه سفارش دادم ... و بازم ازشون کوفته خواستم که نداشتن

خاله و مامان و آلاله غذای تند دوست ندارند، برای همین کباب معمولی سفارش دادند... اما غذاش بینظیر و خوشمزه بود

ناهار را خوردیم و ساعت حدود 4 بعدازظهر بود

برگشتیم و باز کنار دریاچه ارومیه ایستادیم و یه آقایی نمک میفروختند که بعضی از همسفرها نمک خریدند!

بازم یکساعتی اونجا ماندیم  قرار شد برگردیم سمت هتل

توی مسیر لیدر و همسرشون هندوانه و نان خشک و پنیر خریدند 

و قرار شد که وقتی رسیدیم توی سالن هتل دور هم  مراسم «شام آخر»!!! برگزار کنیم

تا برسیم هتل ساعت حدود 8 بود... قرا شد برای 10 جمع شیم دور هم 

رفتیم توی اتاق و خیلی سریع چمدانها را بستیم و وسایلمون را تا جایی که میشد بسته بندی و جمع و جور کردیم 

ساعت 10 اومدیم تو سالن... باز اون دوتا خانم که صدای خوبی داشتند برامون آواز خوندن... دور هم شام خوردیم و خوش گذشت!!!

تا برگردیم اتاقمون و آماده خواب بشیم ساعت از 1 گذشت!

دوش گرفتم و خوابیدیم 

روز پنجم - روز برگشت بود!!

قرار داشتیم که قبل از 7 چمدانها را بیاریم داخل لابی و اتاقمون را تحویل بدیم و صبحانه بخوریم و حرکت به سمت اصفهان!!!

تا صبحانه خوردیم و حرکت کردیم ساعت حدود 8 و نیم شد

بازم توی اتوبوس به فواصل یکی دو ساعت بازی های گروهی کردیم و زدیم و رقصیدیم 

از قبل نظرسنجی کرده بودند و قرار بر این شد که ناهار را قزوین - همه مون دسته جمعی- قیمه نثار بخوریم!!!

چند بار توی مسیر توقف کردند و در نهایت ساعت حدود 3 رسیدیم رستوران آرمانی قزوین 

اونقدر شلوغ بود که همه توی صف های طولانی منتظر بودند

برای ما جا رزرو شده بود و یه راست رفتیم داخل و خیلی زود برامون غذا آوردند و چقدر خوشمزه بود!

شبیه مرصع پلوی خودمون بود

لذت بردیم 

و بقیه مسیر را ادامه دادیم 

ساعت حدود 6 هم میمه برای چای و عصرانه ایستادیم

ساعت حدود 9 و نیم رسیدیم اصفهان ... نزدیک ترمینال کاوه... یکی از تاکسی های همونجا را گرفتیم و اومدیم خونه!!!!

و اینگونه سفر بینظیرمون تمام شد


یکی از عادت هامون با مادرجان این هست که از راه که میرسیم قبل از استراحت اول- چمدانها را باز میکنیم 

چهار بار ماشین لباسشویی را روشن کردیم و تا بریم توی رختخواب ساعت 3 صبح بود!!!

ساعت 10 هم بچه ها اومدن خونمون 

خاله و آلاله هم اومدن

سوغاتی هاشون را دادیم و دور هم قرمه سبزی مامان پز خوردیم...