روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

اولین پست با سرفیس

سلام 

عصرتون زیبا 

عصرتابستونی تون پر از عطر مهربونی


دیروز از صبح تمیزکار داشتم 

از آچاره تمیزکار میگیرم 

زنگ زد گفت میشه به جای 9 صبح 8 بیام که کارمون زودتر تمام بشه 

منم استقبال کردم 

زودتر بیدار شدم و صبحانه خوردم 

بعدشم گلدونهای توی راه پله را تا جایی که میشد بردم روی پشت بام و وسایل توی پارکینگ را جابجا کردم که برای ساعت 8 آماده باشیم 

ساعت 8 و نیم تمیزکار زنگ زد و گفت همون 9 میام 

و من بیزارم از بینظمی... از بدقولی....

اومدش ساعت 9

اول بهش صبحانه دادم 

بعدش هم مشغول شد

منم مشغول تمیزکردن ماشین توی کوچه شدم 

جاروبرقی قدیمی که توی انباری بود را بردم و حسابی داخل ماشین راتمیزکردم 

خواستم ماشین را جابجا کنم که یه ارور داد و آلارم سرویس!!!

دیگه حوصله م سررفته بود و تمیزکار هم خیلی آروم آروم در حال کار خودش بود

منم برای اینکه وقتم بگذره مشغول تمیزکردن آسانسور شدم ... بعدش هم رفتم سراغ لابی ...

در نهایت ساعت 1 کارتمیزکاری  راه پله ها تمام شد

بهش یه بشقاب میوه دادم و قرار شد مشغول تمیزکاری طبقه ای که خالی شده بشه 

3 ساعتی هم اونجا مشغول بود 

دیوارهای سالن را شست و بعدش هم سرویسها را

کارش تمام شد باهاش حساب کتاب کردم و در نهایت مادرجان بهش ناهار داد

تمیزکار رفت و من جمع آوری های نهایی را انجام دادم و اومدم ناهار

ساعت از 4 گذشته بود

بعد از ناهار با مستاجر قبلی قرار داشتم برای حساب کتاب

یه مقداری از مخارج خرابیهایی که به بار آورده بودند را قبول کرد و یه مقداریش را هم نه!!!!

دیگه مهم نبود... نمیخوام برای همه چیز حرص بخورم ... نوشت و امضا کرد و منم پول را تسویه کردم 

برای ساعت 7 هم با مستاجر جدید قرار داشتم و خونه را تمیز و مرتب بهش تحویل دادم  البته با حضور آقای املاکی... 


امروز صبح هم با مادرجان ماشین را بردیم نمایندگی

ارور مربوط به باطری ماشین بود

گفتند باطری را باید یه جایی بیرون از نمایندگی عوض کنم 

منم وقتی دیدم تا اونجا رفتم و کلی تو نوبت موندم ازشون خواستم روغن و فیلترهای ماشین را تعویض کنند

بعدش هم اومدم به همون آدرسی که دادند و باطری ماشین را عوض کردم 

بعدش با مادرجان رفتیم برای تولد آلاله هدیه خریدیم 

یه تراول ماگ و یه ماگ چای خوری ساده و خوشگل

یادم باشه عکس بگیرم براتون 

بعدش هم یه مقداری خرید کردیم 

برگشتم خونه و دوش گرفتم و ناهار

الان هم آماده شدم برای انجام کارهای عقب مونده دفتر که حالا دیگه به لطف لپ تاپ جدید میتونم توی خونه انجامشون بدم 





پ ن 1: یه مقدار برقکاری برای خونه لازمه که برقکار عزیز رفته بود کربلا

قرار شد وقتی برگرده بیاد و انجام بده 


پ ن 2: یه عالمه کامنت پر از محبت ازتون دارم 

خیلی زود جواب میدم 


پ ن 3: فردا میخوایم بریم خونه خواهرجان و تولد آلاله را اونجا برگزار کنیم 

چون خواهر همچنان در استراحت هست و نمیتونه بیاد این سمت

اینم پیشنهاد خود آلاله بود


هنوزم تابستون به شدت گرمه!!!

سلام

روزتون قشنگ

مردادجان هم به آخرای خودش رسید...

داریم میرسیم به شهریور... ته تغاری تابستون .. ولی هنوزم هوا خیلی خیلی گرمه







این روزها درگیر جابجایی مستاجر هستم

مستاجری که زحمت کشیده و خونه را به فنا داده

دیروز ساعتها توی این گرما توی خیابون آدرس به آدرس گشتم تا درِ توالت فرنگی که ایشون شکسته بود را پیدا کنم !!!!!

منصف بودن این هست که من میگم بهر حال این وسایل ممکنه خراب بشن و بشکنن... بهرحال وسیله است دیگه... اما وقتی این وسیله دست مستاجر امانت هست، وقتی خراب شد، وقتی شکست ... خودش باید بره پیداش کنه و بزاره سرجاش!!!!

نه اینکه من اینقدر اسیر بشم به خاطر کاری که اونا کردند!

چون الان ذهنتون درگیر میشه باید بگم که این خونه صفر بوده که تحویل این مستاجر شده

یعنی خونه نوی نو بوده و ایشون اولین مستاجر خونه بودند

5 سال توی این خونه نشسته

و الان که رفته من میبینم کل خونه را به نابودی کشیده ...

نتیجه ای که میگیرم این هست که دیگه به هیچکس اطمینان نکنم و هر دوسال یکبار مستاجرها را جابجا کنم

تا حداقل اگه مثل ایشون نابودگر هستند متوجه بشم و خسارت کمتری متوجهم بشه!!!!!

بعدش هم رفتم دنبال بقیه لیست!

خرید لامپ و مهتابی

خرید جای شامپویی حمام که باز کرده و با خودش برده

تعمیرکار اسپلیت اومد و متعجب شد از این حجم از چربی و کثیفی که اسپلیت را گرفته بود... در حدی بود که مجبور شدند کل اسپلیت را از دیوار جدا کنند و ببریم توی حیاط و یا هزارمدل شوینده بشوریم تا شاید تمیز بشه!!!!!

آقای تعمیرکار از اسپلیت و کثیفیهاش فیلم گرفت... گفت تا حالا همچین چیزی ندیدم!!!!

دربهای حمام و دستشویی را کلا نابود کردند

توریهای درهای سالن ضد زنگ بوده ... همون نمونه را توی تراس خودمون هم کار کردیم... من نمیدونم چکارش کردند که اینطوری زنگ زده

صفحه های روی کابینتها باد کرده

لولا و ریل کابینتها شکسته و خراب شده ...

بعدش هم که پی وی سی کار آوردم تا یه قسمتهایی ترمیم بشه

خلاصه که بدجور گرفتار شدم

چندین روز هست دارم بدو بدو میکنم

خونه را اجاره دادم به یه عروس و داماد خیلی جوان !!!

برای همین با جون و دل دارم براشون آماده ش میکنم ....



وسط بدو بدو ها اومدم و تمام فایلهای سیستم کاریم را ریختم روی هارد اکسترنال

حالا شبها توی خونه ریزریز و آروم لابلای خستگیا میتونم یه کمی به کارهام سرو سامان بدم و این بهم آرامش خیال داده

هنوز خیلی به صفحه کلید جدید عادت ندارم وبرای همین هنوز باهاش براتون پست ننوشتم

ولی در اولین فرصت این کار را شروع میکنم و تمام تلاشم را میکنم که دیگه بین نوشتنها فاصله نیفته



پریروز وقتی میخواستم از کارت بانکیم استفاده کنم متوجه شدم که منقضی شده

دیروز صبح زود رفتم بانک و کارت را عوض کردم و کارهای مربوط به رمز دوم و رمز پویا را انجام دادم و رفتم دنبال زندگیم

نصفه شب وقتی هلاک و خسته بدون ذره ای جان رفتم که بخوابم ... دینگ دینگ... صدای مسیج اومد

نوشته بود رمز اینترنتی شما تغییر کرد!

کلی ذهنم ریخت بهم

گفتم نکنه کارت را جایی جا گذاشتم یا گمش کردم!

پریدم سرکیفم و دیدم کارتم توی کیفم هست

بعد هم سریع از طریق اپلیکیشن رمزهام را عوض کردم

بعد که نشستم منطقی فکر کردم ، دیدم احتمالا این مسیج ماله صبح بوده ... ولی میدونید که چطوریه... نصفه شب رسید به دست من و یه شوک وحشتناک بهم داد

تمام پول پیش خونه و پولهای قلمبه م توی همین کارت بود...

من از این کارت برای کارهای روزمره استفاده نمیکنم

ولی بهر حال استرس خودش را داشت








پ ن 1:  این پست را از ساعت 8 صبح شروع کردم به نوشتن

الان ساعت از 12 گذشته

اونقدر تلفن داشتم ... اونقدر آدمهای جورواجور اومدن بهم سرزدن که نشده تمامش کنم

کلا هم رشته کلام از دستم رفت...

ببخشید اگه پراکنده نوشتم


پ ن 2: نزدیک به 40 تا کامنت تایید نشده دارم

میدونید که باید سرصبر و حوصله تاییدشون کنم



پ ن 3: تولد دخترخاله آخر هفته ست

هنوز هیچی نخریدم

آخ آخ بازم دیر شد...

سلام

روزتون زیبا

دیگه واقعا بی نظمی شدم

این نوشتن بی نظم را دوست ندارم

دوست دارم صبح به صبح بیام اینجا و بنویسم و از نزدیک باهاتون نفس بکشم

ولی چه کنم ...



باید یه فلش بک بزنم به یه هفته گذشته

روزهایی که هرروزش را یه جوری زندگی کردم

دوشنبه را که رفتیم خونه خواهرجان

اونم به طور سوپرایزی از صبح زود

با خاله و آلاله

و البته خواهر و مغزبادوم

مادرجان ناهار پخته بودند با یه عالمه تنقلات عین کسایی که دارن میرن پیک نیک زدیم زیر بغلمون و رفتیم اونجا

خواهر جان خیلی خیلی بهتره ... خدا را شکر

فسقلا ذوق کردند

دور هم صبحانه خوردیم

مغزبادوم وسایل لازم را آورده بود که به قول خودش آلفابافی یادم بده

و چقدر دوست داشتم و چه تجربه دلچسبی بود با این فسقلی دوست داشتنی...

سرمون حسابی گرم بود

البته که با قطع برق گرما بیشترم شد و غیر سرمون اونقدر گرما خوردیم تا پختیم

تا برگردیم خونه و بقیه را برسونم ساعت 8 شب هم گذشته بود

در یک تصمیم یهویی تصمیم گرفتم برم به آقای دکتر سربزنم...

البته تصمیم یهویی این بود که یه دعوای خونین انجام دادیم و من واقعا دیگه مستاصل شده بودم و کم آورده بودم ...

با ملیحه حرف زدم و کلی راهنماییم کرد... ولی کو گوش شنوا!!!!!

در نهایت تا آخر شب کوله م را بستم و شدم مسافر البته بدون بلیط و برنامه ریزی!

صبح زودتر بیدار شدم و دوش گرفتم

یه اسنپ گرفتم به مقصد ترمینال کاوه!

راننده روبروی ترمینال گفت اشکال داره اینطرف خیابون پیاده تون کنم خودتون از پل عابرپیاده که اتفاقا پله برقی هم داشت، برید اونطرف؟

منم دیدم اینطوری براشون راحت تره گفتم : نه ... چه اشکالی داره  و پیاده شدم

پام را از ماشین گذاشتم پایین یه راننده پرید جلو و پرسید: تهران؟؟؟؟؟

منم با نیش باز گفتم که بله

و اینگونه شد که در کسری از دقیقه سوار بر یک تاکسی که پر از مسافر بود و انگار فقط منتظر من بودند شدم

زنگ زدم به دکتر خبر دادم ... از تعجبش ذوق کردم ...

چند ساعت بعد زنگ زدن که کی میرسی؟

گفتم شما به کارهات برس... خودم تاکسی میگیرم و میام دفتر!!!!

فرمودند: اصلا و ابدا... خودم میام دنبالت...

و اینگونه بود که نیم ساعت قبل از رسیدنم منتظرم ایستاده بودند... و همینطوریه که تیلوتیلو گول میخوره و دوباره میشه همون عاشق دلباخته!!!!!

سوار که شدم یه هندفری بلوتوث دیگه بهم دادند... گفتند اینکه قول داده بودم!!!

یادم نیست اینجا تعریف کردم یا نه... دفعه قبلی یه هندزفری کادو گرفتم که توی مسافرت به چادگان با داداش اینا گمش کردم

همونجا وقتی داشتم غصه میخوردم آقای دکتر گفتند فدای سرت من یکی دیگه میخرم الان مسافرت را کوفت خودت نکن!!!!

منم همونجا گفتم که لطفا از اون سوسکیا باشه

برای همینم تا سوار شدم اون سوسکی عزیز را هدیه گرفتم ... البته اگه سوسکیا سبز رنگ بودند بیشتر ذوق میکردم

بعدش هم به پیشنهاد ایشون چون مدتها بود قرار بود لپ تاپ بخرم رفتیم برای خرید

نمیدونم لازمه توضیح بدم چقدر عجولانه خرید میکنن ... یا با تعریف این ماجرا خودتون متوجه میشین...

همون مغازه اول یه لپ تاپ ایسوس با مشخصاتی که ما میخواستیم همخوانی داشت ... من هنوز داشتم دل دل میکردم که ایشون فرمودند خوبه دیگه!

مهم مشخصاته ...

من هنوز به دلم نچسبیده بود و چشمم هنوز داشت دنبال یه چیز دیگه میگشت... اما آقای عجول سریع بیعانه دادند و قرار گذاشتند برای بعدازظهر...

پیش فاکتور را تحویل گرفتند و اومدیم بیرون...

چند تا مغازه اونطرف تر... یهو ... من چشمام برق زد... انگار یه لپ تاپی از اون دورها داشت میگفت تیلو من لپ تاپ تو هستم ...

یه لپ تاپ مایکروسافت نقره ای ... جمع و جور و خیلی سبک

به آقای دکتر گفتم این لپ تاپه منه... خلاصه که ایشون را با کلی خجالت و غرغر فرستادم داخل مغازه قبلی !!!!

اینجاهاش را دیگه تعریف نمیکنم ... چون کلی غر زدند و گفتند از این کار بدشون میاد و ...

ولی تقصیر من نبود

اون لپ تاپ داشت منو صدا میزد

خلاصه که با کنسل کردن خرید اول رفتیم داخل مغازه و لپ تاپ سرفیس منو خریدیم و یه موس گوگولی و یه کاور ساده ...

و اینگونه شد

دیگه ایشون جلسه داشتند رفتند دنبال کار و زندگیشون

منم یه لیست از برنامه هایی که میخواستم تهیه کردم

و قرار بر این شد که بعد از جلسات بریم یه جای دیگه برای برنامه ها و خرید یه هارد اکسترنال!!!!

اول رفتیم دوتا بستنی قیفی خریدیم و بستنی هایی که در حال آب شدن بود را با اعمال شاقه خوردیم

بعدش هم بقیه کارها....

و اینگونه روز اول به پایان رسید

فردا صبحش آقای دکتر کمی حال نداشتند و خیلی دیرتر اومدند دنبالم

یه دوری زدیم و یه کمی حرف و حرف و حرف

بعدش هم رفتیم ناهار

یه کمی دیگه حرف زدیم و من خیلی خسته شده بودم و ایشون هم چشم درد داشتند نوبت دکتر گرفتند

در نهایت دوباره عصر رفتیم بیرون و آب میوه خوردیم 

با یه گروهی در مورد یه کار و کاسبی در آینده صحبت کردیم

از شدت گرسنگی تن به پیتزا خوردن دادیم!!!! و نگم چقدر چسبید ...

فردا صبحش دیگه واقعا دلم برای مادرجان تنگ شده بود

قرار بود تا ظهر بمونم و ظهر بریم ترمینال... ولی من صبح بعد از بیدار شدن اسنپ گرفتم و پیش به سوی اصفهان!!!!!

بعدا قصه ی اسنپ را جداگانه تعریف میکنم

چون الان دیگه خیلی طولانی شد...


پنجشنبه بعد ازظهر اصفهان بودم...

مستاجر یکی از طبقات باید تخلیه میکرد... که کارها را شروع کردم

یه مستاجر جدید باید قرارداد میبستم ... و اینها پروسه ای هست که از لحظه ای که رسیدم درگیرشم و همچنان در حال دوندگی...

دوندگی به خاطر مستاجری که به خاطر اطمینان من خونه را به نابودی کشیده ...

و من که به مستاجر بعدی که یه عروس داماد هستند قول دادم تا آخر هفته ، خونه را تمیز و مرتب تحویلشون بدم ...

برم که خیلی شلوغم...



روزنوشت کوچولو

سلام

روزتون زیبا

اومدم یه پست کوچولو بزارم و زودی برم



بازم پنجشنبه باغچه بودیم با مادرجان

توی مسیر برگشت یه مقداری انگور بردیم برای عموجانها

اون عموی خارجکی که همچنان قیافه گرفته بودند و ما هم همچنان به روی مبارک خودمون نیاوردیم

یه کمی حرف زدیم و برگشتیم سمت خونه

برای بعدازظهر باید میرفتیم برای مراسم چهلم عموی پدرجان

قرار بود ساعت 5 بریم و ساعت 4 و نیم برق قطع شد!!!!!

باید دوش میگرفتم ... مجبور شدم با چند تا بطری آب یه دوش کوچولو بگیرم

بعد هم چهارطبقه را با پله اومدیم پایین

درهای ورودی هم برقی هستند

خلاصه تا این درها را باز و بسته کنیم و این کارهای شبیه کابوس را به سرانجام برسونیم با نیم ساعت تاخیر رسیدیم

بعد از مراسم هم رفتیم سرمزار پدرجان

عمه ها و عموها هم اومدند

تا هوا تاریک بشه اونجا بودیم

بعدش با خواهر و مغزبادوم اومدیم خونه

اونا یه ساعتی بودند و رفتند

من و مادرجان هم رفتیم خونه خاله جان... ساعت 9 شب بود

تا حدود ساعت 2 اونجا بودیم

من و دخترخاله پیشنهاد دادیم صبحانه را دور هم بریم بیرون و بعد بریم خونه بخوابیم که مادرجان قبول نکردند...

برگشتیم خونه ساعت نزدیک 3 بود خوابیدم


جمعه را توی خونه گذروندیم

من روزهای آروم خونه را دوست دارم

جمع و جور میکنم

مرتب میکنم

به گل و گلدونها رسیدگی میکنم

به پوستم ماسک و اسکراپ میزنم

کتاب میخونم

تلویزیون میبینم

و با لباسای راحت خونگی برای خودم کیف میکنم ...


شنبه صبح با مادرجان اومدیم بیرون

اول رفتیم سمت اتحادیه و نرخنامه جدید را گرفتیم

بعدهم برای ساعت 11 نوبت آرایشگاه داشتم یه سمت دیگه شهر...

بدو بدو رفتیم و وقتی رسیدیم متوجه شدم تاریخ را اشتباه کردم

در واقع نوبتم یکشنبه بود... یعنی امروز!!!!

خلاصه که کاریش نمیشد کرد... میدونید که آرایشگرها از پزشک ومتخصص ها هم سختگیرتر هستند

دیگه برگشتیم دفتر و به کلی کار رسیدم

برای ساعت3 هم نوبت چشم پزشکی داشتند مادرجان

دیگه از همین سمت رفتیم چشم پزشکی و به اصرار مادرجان منم چشمام را معاینه کردم و شکر خدا مشکلی نبود

از چشم پزشکی که اومدیم بیرون ساعت 5 بود

مغزبادوم بهم خبر داد که برق منطقه ما قطع شده و خونه برق نیست

منم و مادرجان هم گفتیم بریم خریدهامون را بکنیم که نخوایم از پله ها بریم بالا...

دیگه رفتیم سمت خرید سبزیجات و میوه

رفتیم نانوایی و اونجا هم برق نبود

بعدش هم زنگ زدیم به خاله جان که اگه میخوان با هم بریم خرید

دیگه خاله را هم برداشتیم و خرید کردیم و بعدش هم برگشتیم سمت نانوایی

نان هم خریدیم و خاله را رسوندیم

تا برسیم خونه ساعت 8 بود

دیگه واقعا هلاک بودیم ...

شام و ناهار را یکی کردیم و یه کمی سریال دیدیم و بیهوش شدیم...


امروز هم صبح زودتر اومدم سرکار

یه کمی کارهام را مرتب کردم

حالا هم گفتم یه پست بنویسم و برم مدارک بیمه را تحویل بدم

بعدش هم برای 11 به نوبت آرایشگاه برسم








پ ن 1: خواهر جان چند روز پیش چند تا عکس لباس نشونم داد و قرار شد اینترنتی بخریم

دوتایی خرید کردیم و مبلغ شد حدود یک میلیون

دیروز بسته رسید... یعنی اصلا راضی نبودم

زنگ زدم پشتیبانی و قرار شد مرجوع کنیم

ببینم روندش چی میشه بهتون میگم


پ ن 2: تولد آلاله نزدیکه و هنوز هیچی نخریدم


پ ن 3: یکی از همسایه ها آش رشته نذری آورده برامون


پ ن 4: یه کمی روی دور تند دارم زندگی میکنم


مطرب بگو که کارِ جهان شُد به کامِ ما

سلام

روزتون قشنگ

با اینکه صبح یه روز تابستونی هست، هوا به شدت گرمه

با اینکه چله تابستون را رد کردیم بازم هوا اصلا به سمت خنک شدن نرفته




امروز صبح خواب موندم

وقتی بیدار شدم برای باشگاه رفتن دیر بود

حالم گرفته شد

ولی دیگه چاره ای نبود

سریع لباس پوشیدم و اومدم سرکار

وقتی رسیدم آقای نانوا داشت جلوی در را آب میپاشید

عطر نون و سنگفرش نم زده و بوی خاک و آب

یه حس خوب داشت

خلاصه که در را باز کردم و یه روز کاری دیگه در انتظارمونه

دفتر کارم به شدت گرم هست

قبلا هم گفتم توی فصل زمستون اصلا آفتاب نداریم ولی برعکس تابستون به شدت آفتابگیر هست

کولر هم که از این کولرهای آبی

تازه اگه یادتون باشه آقای دزد زحمت کشیدند و دوبار کولر را از پشت بام دزدیدند

برای همین مجبور شدم یه کولر کوچولو بزارم داخل (جلوی یکی از دهنه های در هست )

و با اینکه پنکه هم درحال کار کردن هست... هیچ فایده ای نداره

باید به فکر بازسازی و نوسازی اینجا باشم... شاید هم به فکر بازنشستگی!!!!!!!







پ ن 1:آقای همسایه ( مغازه ی روبرومون که سبزی خرد کنی و آبلیموگیری هست ) برام یه لیوان بزرگ شربت آوردند

شربت خنک

تعارف کردن و گفتند بخورید ببینید مزه ش چطوره

مزه کردم ...

ترکیب شیره انگور و آب غوره...



پ ن 2: یه حسی در درونم داره اذیتم میکنه

یه حسی که میزارم گوشه های پنهان دلم که خودم هم حسش نکنم ... اما هست






پ ن 3: نزدیک تولد پدرجان شدیم... دلم پر از دلتنگیه

اگه بود امسال باید شمع 66 را فوت میکرد

اما نیست

حالا پدرم همونجا توی اون روز متوقف شده

همیشه 63 ساله باقی میماند

در قلب و جان ما

دیگه مثل قبل دلم نمیخواد هر روز برم سرمزار

قبل تر ها وقتی هر روز میرفتم انگار آروم میشدم ... باهاش حرف میزدم ... گل میکاشتم و آب میدادم و حرص زرد شدن برگها را میخوردم

حالا وقتی میرسم اونجا دل آشوب میشم... یادم میاد یکی از امن ترین و دوست داشتنی ترین آدمهای زندگیم را اینجا به خاک سپردم

دیگه اونجا هم آروم نمیشم ... شاید این دل آشوبه ی مدام که این روزها آزارم میده و شبها نمیزاره بخوام همین دلتنگیه

اینکه نیست

اینکه دیگه نمیتونم سوپرایزش کنم

اینکه دیگه چشماش نمیخنده

دیگه نمیتونم دستا و صورت تپلش را ببوسم

کاش اون روز توی غسالخونه دستام را نکرده بودم توی موهای جوگندمیش... کاش منم مثل بقیه آخرین تصویرم ، تصویر زنده بودنش بود

انگار بار رو دوشم روز به روز سنگین تر میشه

انگار تازه دارم بیدار میشم و میفهمم چه بلایی سر قلبم اومده

این بغض نه کم میشه نه دست از سرم برمیداره ...

تلنگر بهم میخوره پر از اشک میشم... طاقتم کم شده ... صبوریهام کم شده ...

مثل همین یکی دو سالی که نیست هزینه تولدش را دادم که شاید یه جایی یه تولدی برپا بشه و روح پدرم را شاد کنه

اما بازم آروم نیستم

یادم میفته به آخرین تولدش

یادم میاد که رفتم توی باغچه و سوپرایزش کردم

با دخترعموهام

یادم میاد چقدر ذوق کرد

جلوی در بغلمون کرد

ناهار خوردیم و هی به دوتا دخترعمو تعارف کرد

با کیکش عکس گرفت و خندید

کادوهایی که براش خریده بودم را اونقدر دوست داشت که همون لحظه پوشید ... تیشرت و شلوار و کفش...

پوشید و توی عکسا لبخند زد

حتی دلِ نگاه کردن اون عکسها را ندارم

انگار اون نگاهش به دوربین دلم را آتیش میزنه

خیلی دلتنگشم

دلتنگ تک تک مهربونیهای بی تکرارش

وقتی پدر میره ... دیگه دنیا جای امنی نیست

این حس ناامنی عین یه درد به تمام وجودم رخنه کرده ...


ما را زِ خیالِ تو چه پروایِ شراب است؟

سلام

روزتون قشنگ

امروز هوا یه کمی ابری هست

گرم باشه ... یه کمی ابر هم باشه

همچین هوا دم کرده شده که نمیشه حتی نفس کشید

ولی نمیشه یه روز تابستونی را نادیده گرفت و به بهانه گرمی هوا بیخیالش شد

باید یه طوری جشن روز سه شنبه ی تابستونیمون را برپا کنیم دیگه!

برای همین صبح زودتر بیدار شدم

صبحانه مفصل را توی خنکای خونه خوردم

مادرجان برام یه بطری آب و دانه شربتی و عرق کاسنی درست کرده بودند و یک بطری هم شیر و انبه !

هندوانه های قرمز را هم گذاشته بودند توی ظرف که بیارم با خودم محل کار...

همه را برداشتم و بدو بدو از خونه اومدم بیرون

اول صبح یه قبض آب برامون اومده بود که واقعا عجیب و غریب بود...

مبلغش دقیقا 6 برابر ماه گذشته بود!!!!!

اخطار هم داشت که باید فوری پرداخت بشه ... همونجا پشت در پرداخت کردم تا بعد بیام تقسیم بندی کنم و از همسایه ها دریافت کنم

بعدش هم ماشین را از پارکینگ آوردم بیرون و دیدم یه سگ خیلی بزرگ خوابیده دقیقا پشت در!

گفتم یه موقع یکی از همسایه ها با بچه ی کوچیک میاد و تا در را باز کنه میترسه

برای همین پیاده شدم و باهاش خیلی منطقی صحبت کردم که پاشو برو اونطرف تر!!!

بعد هم زنگ زدم شهرداری و خواهش کردم بیان از توی کوچه ببرنش... چند روزی بود که میدیم توی کوچه پرسه میزنه...

از بس میشنوم که این سگهای ولگرد به بچه های حمله میکنند ، با دیدنشون دلشوره میگیرم

خلاصه بعدش اومدم و صبح زودتر از همیشه کار را شروع کردم

از برنامه هام عقب هستم و باید یه فکری بکنم




خاله و آلاله با دوستاشون قرار داشتند که یه مسافرت سه روزه برن یه جای خنک

اینا همون اکیپی هستند که پارسال ما هم باهاشون رفتیم سامان

یه اکیپ زنانه که چند تایی از خانم ها، دوستای مشترک خاله و مامان هستند

توی جمع مطرح کرده بودند که فقط کسایی که همیشه توی گروه فعال بودند برای مسافرت بیان

منظورشون دقیقا من و مامان بود که نریم

اولش خاله و آلاله هم میخواستن نرن

ولی من گفتم شما با این گروه دائم رفت و آمد دارید و حتما برید... یه هوایی عوض میکنید و بعد با هم میریم یه طرف دیگه و به خاطر ما کنسل نکنید

خلاصه که اونا راضی شدند که برن

ولی گروهی که هی ساز مخالف داشته باشه آخرشم به جایی نمیرسه

خلاصه دقیقا دیشب... یعنی چند ساعت قبل از حرکت با بهانه گیری های یکی دو نفر کلا سفر کنسل شد...

از این مدل جمع ها خوشم نمیاد...





پ ن 1: مغزبادوم شروع کرده آنلاین زبان کره ای یاد بگیره

برام جالب بود که به یادگیری زبانهای مختلف علاقه داره

حالا اگه حتی در حد کوتاه باشه



پ ن 2: مغزبادوم امسال میره کلاس هفتم

یعنی مقطع تحصیلیش عوض شده

مدرسه ی جدیدش به دفتر کار من خیلی نزدیکه

در حدی که پیاده 5 دقیقه باهاش فاصله دارم!



پ ن 3: رنگ مو از ترکیه خریده بودم و از کیفیتش خوشم اومد

مارک گارنیر!

یه پیچ پیدا کردم از شهر آذربایجان با قیمت مناسب

4تا سفارش دادم

عالی بود

یه لاک پاک کن گابرینی هم سفارش دادم که از بس ازش راضیم به مغزبادوم گفتم بیا بردار برای خودت

اخه من خیلی کم لاک میزنم

اون زیاد میزنه و دوست داره تند تند رنگ لاکش را عوض کنه!


طوفانی است دریا... با بغض‌های انبوه

سلام

روز تابستونیتون بخیر

هی اخبار هوا شناسی گوش میدم بلکه بگه قراره هوا یه کمی خنک بشه

ولی اصلا خبری از خنکی نیست

همچنان همه اخبار ، خبر از گرم و گرمتر شدن میدن...

پس همچنان از آفتاب پررنگ لذت ببریم



شنبه مادرجان نوبت چشم پزشکی داشتند

ساعت 4 نوبت داشتیم و یه کم زودتر راه افتادیم تا بلکه زودتر کارمون راه بیفته

3 و ربع بود رسیدیم اون مجتمعی که مطب داخلش بود و تازه اون موقع متوجه شدیم از اونجا جابجا شدند

البته مسیر خیلی دور نبود

اما در شلوغترین جای ممکن!!!

مادرجان را رسوندم جلوی اون ساختمانی که کلینیک چشم پزشکی داخلش بود و خودم نیم ساعتی دور زدم تا یه جای پارک پیدا کردم

البته که یه پارکینگ طبقاتی اونجا بود ولی کاملا پر بود و جا نداشت

خلاصه که به موقع رسیدیم و تا کارهای پذیرش و معاینه انجام بشه حدود یک ساعت معطلی داشت

تا وارد مطلب دکتر بشیم از ساعتی که نوبت گرفته بودیم یک ساعت و نیم گذشته بود

خلاصه که دکتر معاینه کردند و گفتند همون چشمی که دو سال قبل عمل شده نیاز به یه لیزر مجدد داره

توی همون کلینیک امکانات لیزر را داشتند و گفتند 2 ساعتی معطلی داره

البته که با معطلی خیلی بیشتری کار انجام میشد ...

رفتم از کافی شاپ روبروی کلینیک کیک و قهوه بگیرم تا کمی حالمون جا بیاد که با یه عالمه بوی سیگار !!!! روبرو شدم...

جالبه که فقط سه تا میز پر بود که اون سه تا هم همه خانم بودند...

کیک و قهوه را گرفتم و  یه کمی زمان را گذروندیم تا نوبتمون بشه

و تا از کلینیک بیایم بیرون ساعت نزدیک 8 و نیم بود

خدا را شکر کار ساده و بدون اذیتی بود

با مادرجان اومدیم و توی مسیر برنامه اینکه فردا بریم خونه خواهر را چیدیم و با خاله و آلاله هماهنگ شدیم



یکشنبه مادرجان صبح زودتر بیدار شده بودند و برامون ناهار آماده کرده بودند

غذا و تنقلات را برداشتیم و عین پیک نیک راهی شدیم

خاله و آلاله هم صبحانه و تنقلات آورده بودند

رسیدیم اونجا و خواهر و فسقلیا سورپرایز شدند

دور هم صبحانه خوردیم

یه عالمه با فسقلی نقاشی کشیدیم و کاردستی درست کردیم

یه کبوتر اومده بود توی تراس که بهش آب و دونه دادیم و ساعتها فسقلیا را سرگرم کرده بود

یه کمی هم تلویزیون دیدیم و بازی کردیم

بعد از ناهار هم کبوتر پرکشید و رفت

فندق کلی گریه کرد که چون از ناهار خودمون به کبوتر ندادیم ناراحت شده و رفته و دیگه نمیاد

پسته هم معتقد بود که نه ... ناراحت نشده ... زیادی آب و دانه خورده ... رفته یه کمی پرواز کنه تا غذاش هضم بشه

در نهایت هم کبوتر جان زحمت کشید و عصری برگشت و فسقلیا را خوشحال کرد

ساعت حدود 7 راه افتادیم سمت خونه

نگم از ترافیک ...

مسیر نیم ساعته را دقیقا یکساعت و ربع طول کشید تا بیایم


امروز صبح هم رفتم باشگاه

بعدش هم رفتم برای تحویل مدارک چشم پزشکی به بیمه تکمیلی

اونقدر بدم میاد از این کاغذ بازیهای مسخره!!!!!

در نهایت برگشتم سمت دفتر و هیچ جای پارکی نبود

کلی معطل شدم تا ماشین را یه جایی نزدیک دفتر پارک کردم و اومدم سرکار و زندگی...

بریم ببینیم خدا چی مقدر کرده



پ ن1: توی شهریور یه عالمه تولد داریم

قرار شده براشون برنامه ریزی کنم


پ ن 2: بنا بر همون تولدها باید یه عالمه کادو هم بخرم


پ ن 3: بازم باشگاه شهریه را گرون کرده

اخه سالی چند بار؟



من آنِ توام / مرا به من باز مده . . .

سلام

روزتون قشنگ

تابستونتون پر انرژی

میدونم توی این گرما که هوا برای نفس کشیدن کم میاد... پرانرژی بودن سخته

ولی تلاش کنید

اون معجزه ی یخ برای پوست صورت را دست کم نگیرید

آب بنوشید و از لحظه ها لذت ببرید

لذتهای کوچولو و ساده و دم دستی

لذتهای دم دستی قشنگترین بخش زندگی هستند... ازشون نباید غافل شد

یادمه همیشه معجزه ی خرده عادتها را بهتون یادآوری کردم

عادتهای ریز ریز و کوچولویی که بعد از گذشت یه مدت طولانی میبینید استمرار و تکرارشون چقدر تاثیرات بزرگی داشته

پس ازشون غافل نشید

خودم ورزش را یکساله به طور منظم به زندگیم اضافه کردم و چقدر از این موضوع خوشحال و راضی هستم

سخت نگرفتم

سعی کردم در هر شرایطی انجامش بدم

گاهی با جدیت بیشتر

گاهی هم بنابر شرایط زندگی سطحی تر

ولی ترکش نکردم و همچنان دارم سعی میکنم این روتین قشنگ به زندگیم اضافه بشه و ازش غافل نشم



چهارشنبه توی مسیر برگشت به خونه رفتم سراغ میوه فروشی

یه مقداری میوه خریدم

سیب زمینی و پیاز و کلم و کاهو هم

بعد از تعمیرات یخچال و ماجراهاش مدتی بود خرده ریز زیادی نخریده بودیم

بعد هم سرراه نان سنگک خریدم

رسیدم خونه و با مادرجان ناهار خوردیم و بقیه روز را توی خونه گذروندیم



پنجشنبه صبح زودتر بیدار شدیم و رفتیم باغچه

انگور و انجیر چیدیم

یه مقداری رسیدگی کردیم به سبزیها

و در نهایت آبیاری کردیم و ظهر بود که کارمون تمام شد

یه سری به مزار پدرجان زدیم

بعدش سرراه غذا خریدیم و اومدیم خونه

مادرجان خورشت بادمجان و کدو آماده کرده بودند که عصر برداشتیم و رفتیم خونه خاله

مغزبادوم و خواهر هم اومدند

تا آخر شب اونجا دور هم بودیم



جمعه صبح میخواستیم یه مقدار خرید وسایل صبحانه و لبنیات انجام بدیم

تصمیم گرفتیم بریم هایپر می

زنگ زدم خاله جان هم همراهمون اومدند

بعدش هم یه سری زدیم به مرکز خرید همیشگی خودمون و یه کمی خرده ریز خریدیم

برگشتیم خونه و قرار شد برای عصر با خاله و آلاله بریم خونه عموی مادرجان

عصر دوش گرفتم و لباس پوشیدم و آماده شدم و در لحظات آخر زنگ زدم به عموجان که اطلاع بدم ... که خونه نبودند...

هیچی دیگه قرار کنسل شد و نرفتیم

و اینگونه دو روز خود را گذراندیم



آقای دکتر هم این دو روز را خانواده شون تشریف برده بودند خونه خاله شون

و کلا دو روز هردومون به خاله بازی گذشت







پ ن 1: دندونهای شیری فندوق یکی یکی داره میفته

برام پیام صوتی فرستاده که به فرشته دندون خبر بدم که یکی دیگه از دندونهاش هم افتاده

براش پیام میفرستم که خبر دادم ... فرشته دندون پرسیده چی میخوای؟

میگه : بهش بگو برام چسب بیاره ... برای کاردستی هام...

دلم ضعف میره برای این کم توقع بودنش

دوباره بهش پیام میدم که یه چیز دیگه هم بگو ... فرشته دندون بیاره برات

میگه: نه ... همین کافیه ... صبر کن بازم دندونم لق بشه !!!!

من نمیرم برای این دنیای فسقلی قشنگ و بی توقعشون؟



پ ن 2: مغزبادوم را به خاطر حرف مامانش کمتر با خودم بیرون میبرم

دیروز هزار بار بهم مسیج داده ...



پ ن 3: مادرجان چشمشون یه کمی مشکل پیدا کرده

نوبت گرفتم امروز بعدازظهر ببرمشون دکتر



عشق هرجا رو کند آنجا خوش است

سلام

عاشقانه هاتون پررنگ

دلهاتون روشن به مهر و دوست داشتن

روزتون زیبا

تابستون گرمتون پر از دلخوشی های قشنگ





دیروز قرار شد که مادرجان خونه خواهر نرن

خودشون به شدت بیحال و خسته شده بودند

روز قبل هم برای امروزشون غذا گذاشته بودند توی یخچال

خواهر هم گفت که بهتره و همسرش زود برمیگرده از سرکار...

خلاصه مادرجان ماندند خانه

منم از وقت استفاده کردم و با توجه به اینکه روز فرد هم بود و میتونستم با ماشین برم سمت اداره مالیات سریع برنامه ریزی کردم و رفتم اون سمت

کارهای مالیاتی و پرکردن اظهار نامه خیلی کم زمان گرفت

منم چون نزدیک بازار لوازم تحریر بودم رفتم و لیست کوچولو و جمع و جورم را خرید کردم

بعدش هم طبق معمول تمام زمانهایی که میرم اونجا یه سری به عمده فروشی اسباب بازی زدم

تا تولد پسته کمتر از یکماه زمان داشتیم و هزار دفعه به من تاکید کرده بود که ماشین کنترلی میخواد

دیگه برای فندوق و پسته ماشین کنترلی خریدم

دوتا بازی فکری جالب هم دیدم که خوشم اومد و اونا را هم خریدم برای مناسبت های بعدی

خاله هم بهم سفارش کرده بودند که هر وقت رفتم برای پسته و فندوق کادو بخرم که اونم خریدم

بعدش هم پیش به سوی دفتر

توی مسیر یادم اومد که صبح مادرجان بهم گفتند که گوشواره شون شکسته

گفتم سرراه برم یه طلافروشی نزدیک و ببینم با پس انداز کوچولو میشه یه گوشواره سوپرایزی برای مادرجان خرید یا نه

من کلا آدم مشکل پسندی نیستم و برای همین توی زمان خیلی کوتاه یه جفت گوشواره هم برای مادرجان خریدم

اومدم دفتر و دوتا فایل باید برای کسی ارسال میکردم انجام دادم و دیگه وسایل را جابجا نکردم

برگشتم خونه

مادرجان همچنان بی حال و کلافه بودند

ناهارخوردیم

یه مولتی ویتامین بهشون دادم و یه ویتامین بی

بعدش هم آقای تعمیرکار پمپ آب تماس گرفت و گفت تا نیم ساعت دیگه میرسه

دیگه رفتم پایین و منتظر شدم تا اومدن

برای بررسی و کارهای مربوط به پمپ باید شیر آب توی پارکینگ را باز میگذاشتیم

منم برای اینکه آب بیشتر از این هدر نره به گلدونها و باغچه ها حسابی آب دادم و درپارکینگ را شستم

کارشون نزدیک یه 4 ساعتی طول کشید

البته نه اینکه 4 ساعت آب باز باشه.. نه... حدود یک ربع آب باز بود که من ازش استفاده کردم

دیگه از گرما هلاک بودم که کار تعمیرتمام شد و برگشتم بالا

سریع دوش گرفتم و ساعت نزدیک 9 شده بود

و اینگونه یه روز دیگه تابستونی را سپری کردیم...






پ ن 1: فندق به مامانش گفته چرا امروز مامان جان نیومد؟

خواهر بهش گفته خب من دیگه بهترم ... هرروز مامان جان نمیاد

چند دقیقه بعد اومده و پرسیده مامان چه غذایی برات بد هست و نباید بخوری؟

خواهر گفته برای چی میپرسی عزیزم!!!!!!!!!!!!!!!

گفته میخوام همون را بخوری تا دوباره مامان جان بیان ازت مراقبت کنند



پ ن 2: روبروی دفتر یه مغازه جدید افتتاح شده

سبزیجات آماده طبخ و آبلیموگیری

آقای همسایه اومدند برای سلام و احوال

یه لیوان بزرگ شربت آوردند... رنگ عجیبی داشت

پرسیدم چیه... گفتند لیموی تازه با شیره ی انگور...

مزه آشنایی نبود ... ولی تست جالبی بود



پ ن 3: امروز توی باشگاه کلا 4 نفر بودیم

همه با هم غیبت کرده بودند

مربی هم اونقدر حرف زد که کلا نصف زمان باشگاه از دست رفت...

از این حرکتش خوشم نیومد...

بالاخره ما توی این گرما زمان گذاشتیم و رفتیم... نباید کم کاری میکرد...

اینکه مدام به سینه ات می کوبد، قلب نیست؛ ماهی کوچکی است که دارد نهنگ می شود....

سلام

روزتون قشنگ

تابستون گرمتون پر از حس و حال قشنگ

خوبین؟

از خوردن آب هندونه های یخمکی لذت میبرید؟

کنار دستتون بطری آب خوشگلتون دلبری میکنه؟

حواستون به پوست قشنگتون هست؟

وقتی به صورت ماهتون ضد آفتاب میزنید یادتون میماند که با دستاتون هم مهربون باشید و به پوست اونا هم توجه کنید؟



شنبه را که مادرجان خونه خواهر بودن

یکشنبه تعطیل شد و همسرش خونه بود و ما نرفتیم

از خونه هم بیرون نیومدیم

از بس که هوا گرم بود و از بس که در مورد اشعه uv تند تند برامون هشدارهای رنگارنگ اومده بود

خونه موندیم

هرکدوم کتاب خودمون را خوندیم

البته که من این روزها خیلی توی خوندن کتاب تنبلم

بافتنی کردم

یه عالمه «آمیرزا» بازی کردم ... تنها بازی روی گوشیم و البته بازی محبوبم...

نقاشی رنگ کردم

به گل و گلدونهای خونه و سرسرا رسیدگی کردم

با مادرجان فیلم دیدیم و خلاصه که روز را با استراحت و نوشیدنیهای خنک سپری کردیم ...


امروز صبح دوباره روز از نو ... روزی از نو...

من صبح با عطر و بوی قورمه سبزی از خواب بیدار شدم ...

مادرجان بعدازنماز صبح قورمه سبزی را گذاشته بودند که ریزریز برای خودش بپزه و جا بیفته تا با خودشون ببرن خونه خواهر...

صبح هم  با اسنپ رفتند خونه خواهرجان

منم بدو بدو رفتم باشگاه

کالری سوزوندم و آدرنالین روزانه ام را بردم بالا و با حال خوب اومدم سرکار...




دیشب آخرای شب دیدم فشار آب کم و زیاد میشه

رفتم پایین یه سری به پمپ آب زدم و دیدم داره یه سره کار میکنه و قطع نمیشه

زنگ زدم به تعمیرکار و یه راهکارهایی گفت که من نمیتونستم انجام بدم

همونموقع آقای طبقه 2 اومد و ازش خواستم که اگه میشه یه نگاهی به پمپ بندازه

ایشون هم طبق دستورالعملی که آقای سرویس کار گفتند یه کارایی انجام دادند و به صورت موقت کار راه افتاد

ولی قرار شد امروز بعدازظهر آقای سرویس کار بیان یه نگاهی به پمپ بندازن

حالا بازم شانس آوردیم که سیستم سرمایش خونه مون کولر آبی نیست... وگرنه اذیت میشدیم چون فشار آب یه کمی کمتر شده








پ ن 1: مامان فندق بهش گفته : فندق برام دعا کن تا زودتر خوب بشم

فندق در جواب گفته: مامان من دعا میکنم ولی خودت خوب میدونی که خدا کارای غیرقانونی نمیکنه!!!! باید اون 4 هفته که دکتر گفته را صبر کنی




پ ن 2: آقای دکتر ساعت 6 صبح برای انجام چند تا کار بانکی رفته بودند

6 و ربع با من تماس گرفتند... آنچنان خواب بودم که گفتنی نیست

گوشی را برداشتم و گفتم ساعت کار بانکها تغییر کرده ... ساعت خواب من همون قبلیه... لطفا ساعت 8 زنگ بزن

ساعت 8 توی مسیر باشگاه بودم - خودم بهشون زنگ زدم و کلی سر این موضوع خندیدیم



پ ن 3: میدونید لیست طراحی های مربوط به شهریور ماهم حتی یه دونه ش هم تیک نخورده؟؟؟؟

خدا جهان را رنگ کرده است.

سلام

روزتون رنگی رنگی

روز تابستانیتون بخیر




میدونید که امروز شاخص UV در وضعیت قرمز قرار دارد

هممون هم میدونیم که در روزهایی که میزان این اشعه در سطح خطرناکی قرارداره باید تا جای ممکن در خانه بمانیم

و تا حد امکان در معرض تابش مستقیم نور خورشید قرار نگیریم

اگه ناچار هستید و بیرون میرید سعی کنید در سایه قرار بگیرید

ضد آفتاب یادتون نره

عینک های آفتابی خوشگلتون حتما همراهتون باشه

بطری های خوشگل آبتون را فراموش نکنید

یه کوچولو عسل و آب لیموی تازه به بطری آبتون اضافه کنید

تخم شربتی و دانه چیا برای حفظ آب توی بدن خوب هستند

خلاصه که خیلی خیلی مراقب خودتون باشید که هیچی ارزشمند تر از سلامتی مون نیست



چهارشنبه ساعت 3 و نیم رفتم دنبال مامان جان 

تا برگردیم خونه و ناهار بخوریم ساعت 5 بود که تعمیرکار یخچال اومد برای سرویس

و در نهایت یکی دو متر از اون فویلهای چسب دار چسبوند داخل فریزر و با صرف نهایتا یک ربع زمان فرمودند فعلا درست شد!!!!

این «فعلا» یه کمی اعصاب خرد کن هست

ولی خب چاره ای نبود

و به گفته ایشون فعلا درست هست تا ببینیم چی میشه

باید به فکر خرید باشیم

البته تا اینجا و طبق توصیه ها و تحقیقاتی که انجام دادم تصمیم دارم یخچال دوو بخرم

حالا بازم این پروسه ادامه داره

چون احتمال خیلی زیاد یخچال جدید هم که بخریم اندازه هاش با قدیمی یکی نیست و نیاز به تغییرات روی کابینتها هم هست!!!!!

بگذریم

چون توی این گرما این مدل کارهای فرسایشی از تحملم خارج هست

فعلا ازش عبور کنیم تا بعد ببینم چی میشه



پنجشنبه با توجه به تعطیلی قرار شد ما خونه خواهر نریم و همسرش ازشون مراقبت کنه

برای همین صبح با مادرجان رفتیم باغچه

انجیر چیدیم

باغچه را آبیاری کردیم

چند شاخه ای انگور چیدیم

نعنا و ریحان چیدیم

یه کمی رسیدگی کردیم و حدود ساعت 2 برگشتیم خونه 

ناهار خوردیم

استراحت کردیم

ماسک صورت زدم و به پوستم رسیدگی کردم

و در نهایت دوش گرفتم و یه سری رفتیم خونه خاله جان

تا برگردیم آخر شب بود و وقت خواب



جمعه صبح بعد از صبحانه خانه را جارو برقی زدم

گردگیری کردم

تی کشیدم

مادرجان آشپزخونه را تمیزکردند

تمیزی خونه انگار یه انرژی و یه جون تازه به آدم میده

همین که میزآرایش را مرتب میکنی و آینه را برق میندازی انگار زندگی یه بار دیگه بهت لبخند میزنه

انگار یه نفس تازه میگیری برای زندگی...

به گلها رسیدگی کردم

بازم روتین های پوستی انجام دادم

کمد لباس مادرجان میله ی وسطش از جاش در اومده بود و همه لباساشون به هم ریخته شده بودند با کمک هم درستش کردیم و دوباره کمد را مرتب کردیم

همسایه طبقه پایینی نذری خوشمزه پخته بود و برامون آورد

و در نهایت بعد ازظهر رفتیم خونه خواهرجان (مغزبادوم)

روضه داشتند و خواهرجان هم نذری پخته بود که کمکش نذری را توی ظرفهای یکبار مصرف بسته بندی کردیم و بعد از روضه بین مهمانها تقسیم کردیم

خودمون هم همونجا دور هم نذری خوردیم و تا برگردیم خونه آخر شب بود...



صبح هم بعد از صبحانه با مادرجان اومدیم بیرون

مادرجان با اسنپ رفتند خونه خواهر

منم رفتم باشگاه

الان هم یه لیست کوچولو برای کارهای امروز نوشتم

اولیش به روز کردن وبلاگم بود که بعد از تیک زدنش میرم دنبال بقیه کارها...

بازم تاکید میکنم هممون باید این روزها بیشتر مراقب سلامتیمون باشیم تا از این روزهای گرم عبور کنیم








پ ن 1: مغزبادوم یه دوره آنلاین گلدوزی گرفته بود و داشت با چالش جدیدش دست و پنجه نرم میکرد



پ ن 2: خواهر جان همچنان در همون وضعیت هست و تغییر چندانی نکرده



پ ن 3: خاله جان پیرو سرک کشیدن داخل پیچ من ... از من سوالاتی در مورد آقای دکتر میپرسن!!!!!!

سرم را توی کدوم دیوار بکوبم که کمتر اذیت بشم!!!!!!!


مرداد ماه خیلی گرم

سلام

روزتون قشنگ

اصلا بگم چقدر هوا گرمه حق مطلب ادا نمیشه

دیگه رسما خورشید خانم دارن ما را گریل میکنن







همچنان در راه رفت و آمد به خانه خواهر جان در حال نابودی هستیم

دیگه وقتی میفتم تو اتوبان سمت خونه خواهرجان میخوام گریه کنم

فاصله مون باهاشون از داخل اتوبان حدود نیم ساعت هست

یعنی رسما اینطرف شهر و اونطرف شهر!!!!

کل زندگیمون شده همین

یه روز در میون میرم اونجا و وقتی برمیگردیم ساعت 4 بعدازظهر هست و رسما اونقدر نابود و له هستیم که میخوابیم و شب به بعد هم کسل تا دوباره بشه فردا!!!!

یه روز هم که صبح میرم باشگاه مادرجان با تپسی میرن و من ساعت 3 و خرده ای میرم دنبالشون و باز برمیگردیم خونه و همون پروسه...

یعنی دیگه هیچکاری در زندگی نداریم جز همین موضوع!!!!

دیروز صبح رفتیم اونجا

کلافه شده بودم

نزدیک ظهر فسقلی را برداشتم و پیاده رفتیم بیرون

توی زل آفتاب!!!!!!

اخه مگه میشه توی این هوا رفت بیرون؟؟؟؟؟؟؟؟

یه کمی باهاشون قدم زدیم

بستنی یخی خریدیم و کلی چرت و پرت گفتن و از در و دیوار بالا رفتن

نزدیک خونشون یه هندونه خریدیم و برگشتیم خونشون!!!!!

از بس گرمشون شده بود بردمشون حمام

کار خاصی ندارن

ناهار هست که بیشتر مواقع مادرجان از خونه میپزه و با خودمون میبریم یا همونجا آماده میکنن

در نهایت یه جارو کشیدم خونشون را

لباسای فسقلیا که شب قبل باباشون ریخته بود توی ماشین و پهن کرده بود را جمع کردم و سرجاش گذاشتم

یه کمی اتاقشون را مرتب کردم و به هال سرو سامان دادم

مادرجان هم آشپزخونه را مرتب و منظم کردند

ولی بازم سخته...

فعلا دوره درمان را داره سپری میکنه

لیزر و مگنت و فیزیوتراپی های هرروزه...

انشاله که هرچی زودتر خوب بشه





دیروز وقتی برگشتم خونه خاله جان پیغام دادن با ذوق و شوق...

خاله جون یه صفحه توی اینستاگرام پیدا کردم فهمیدم ماله تو هست!!!!!

یه اسم عجیب و غریبی هست داشت...

یعنی کارت میزدین خونم در نمیومد

برای همینم سریع پریدم صفحه را خصوصی کردم

@tilotilomaniya1402

حالا دیگه هرموقع خواستید درخواست بدید تا تایید کنم

تازه براتون بگم که چند ساعتی کل پست ها را خونده بودن!!!! و البته ابراز کردند که خیلی خیلی هم خوششون اومده !!!!

یعنی لازمه توضیح بدم چقدر حرص خوردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟




همیشه ماشینم را بیمه رازی میکنم

سالهاست

این نمایندگی ماله دوست عموجان !!!!! هست و سالهاست که همیشه همینجا بیمه انجام میدیم

روزی که برای بیمه تکمیلی خودم رفتم یه دفتر بیمه یه برگ تبلیغ داد دستم و گفت بیمه ماشین هم انجام میدیم

با توجه به اینکه من بیمه پدرجان خدابیامرزم هستم، گفت میتونم با استفاده از بازنشستگی ایشون این بیمه را به صورت اقساطی هم انجام بدم

تا اون موقع حتی به ذهنم هم نرسیده بود که یه استعلامی از قیمت بیمه ها بگیرم

توی ماه قبلی بیمه شخص ثالث را انجام داده بودم و الان موعد بیمه بدنه بود

زنگ زدم نمایندگی بیمه رازی و از همون دوست و آشنای عزیز خواستم بهم یه قیمت بدن

تازه چشمم را به روی برگه بیمه ای که سالهاست انجام میدیم باز کردم و دیدم در حالی که من بیمه را نقدی پرداخت میکنم روی برگه هام نوشته اقساطی!!!!

خلاصه جناب آشنای نازنین زنگ زدن و قیمت دادن نزدیک 4 میلیون

بعد زنگ زدم به بیمه ملت و ازشون قیمت خواستم البته به همون تعهدات قبلی که براشون پیامک کردم ... قیمت دادن 2700

میتونستم از امتیاز اقساطی هم استفاده کنم با 700 تومان اختلاف!!!

خلاصه امروز صبح تصمیم گرفتم برم بیمه ملت و یکساعت وقت بزارم و ماشین را قسطی بیمه کنم...اقساط به طور اتوماتیک از حسابم کم میشه

البته که اگه میخواستم از طریق آشنا بیمه کنم این یکساعت زمان لازم نبود

چون با یه تلفن زحمتش را میکشیدن و من فقط میرفتم و کارت میکشیدم

ولی فکر کنم این اختلاف قیمت ارزشش را داشت!!!



برای یخچال هم باید بگم که قرار شد 24 ساعت خاموشش کنیم

روز یکشنبه نزدیکای ساعت 7 خاموشش کردیم

دوشنبه ساعت 4 که رسیدم خونه دیدم هنوز آب ازش چکه میکنه و احساس کردم کف فریزر کمی برجسته شده

سشوار را آوردن و کف فریزر را کمی گرم کردم که دیدم آب بیشتری چکه کرد و کف فریزر داره به حالت قبلی برمیگرده

زنگ زدم آقای تعمیرکار و گفتند که لوله های کف فریزر نیاز به یه عایق کاری دارن !!!

نظر ایشون این بود که یه فرصت دیگه هم به این یخچال بدیم و این کار را هم براش انجام بدیم و ببینیم نتیجه چی میشه

برای همین امروز نوبت دادن که بیان و این کار را انجام بدن

بله درست متوجه شدید

در این گرمای جان فرسا ما چندین روز هست که یخچال نداریم

البته که فریزر جداگانه داریم و یخ داریم

ولی میوه ها که کلا به فنا رفتند

امیدوارم مرباها و ترشیها و خرده ریزه های دیگه از دست نرن...

امروز بیاد آقای تعمیرکار ببینم چی میشه...

یه پروسه کش دار و لج در بیار!!!






پ ن 1: از دست آقای دکتر یه دلخوری ریز ته دلم دارم که هی دارم صبوری میکنم


پ ن 2: فردا را تعطیل اعلام کردند؟؟؟



مردادتون مبارک

سلام

رسیدیم به دومین ماه از فصل قشنگ تابستون

فصل گرم و پر از غرغر

همه دارن راه میرن وبه تابستون غر میزنن

خورشید خانم هم بدون توجه به غرغرهای بقیه داره با تمام توان به ما نور و روشنی هدیه میده

و من امیدوارم تک تک تون دلهاتون روشن و شاد و پر از نور باشه



یکشنبه از صبح رفتیم خونه خواهر

از شب قبل خاله و آلاله هم هماهنگ کردند که بیان عیادت

البته خاله گفت صبحانه و ناهار با من!

هرچی اصرار کردم که خودش را خسته نکنه قبول نکرد

تخم مرغ آب پز کرده بود و پنیر و حلوارده و کره و یه مدل نان صبحانه خوشمزه

مادرجان هم مربای آلبالو و شیر و چای آماده کرده بودند

دور هم صبحانه خوردیم

بعدش هم با فسقلیا بازی کردیم

ناهار هم مرغ و به ، شیرین و دلچسب

برای ساعت 3 که همسرِ خواهرجان میخواست بیاد خونه ما اومدیم بیرون

فسقلیا بعدازظهر کلاس بازی و خلاقیت دارن که باباشون میبرتشون خونه مادربزرگشون و اونا میبرنشون کلاس

خواهر هم همراه همسرش میرن برای لیزر و فیزیوتراپی

تا برگردن ساعت 10 شب هست

من و مادرجان و خاله و آلاله اومدیم و توی مسیر بستنی خوردیم

بعدش هم یه سر به دایی زدیم

یه وسیله برای تعمیر از خونه خواهر آورده بودم که بردم دادم تعمیر و صبر کردم تا تحویل گرفتم

برگشتیم خونه ساعت 7 بود

یخچال!!!!!! دوباره سرناسازگاری گذاشته بود

از زیرش داشت چکه چکه آب خارج میشد

زنگ زدم تعمیرکار

گفت باید 24 ساعت خاموش بشه

چاره ای نبود

چیزای توی فریزر بالای یخچال را منتقل کردیم به اونیکی فریزر

سس ها و تخم مرغ و پنیر و ماست را هم سپردیم به همسایه پایینی

گوجه ها را پوره کردیم و گذاشتیم فریزر

فلفل دلمه ای ها را هم خرد کردیم و فریز

زردالوها رفتند که تبدیل به قیسی بشن

ولی بقیه چیزها دیگه چاره ای نبود... فعلا همینطوری موندن روی کابینت...

همین کارها تا نصفه شب طول کشید و دیگه واقعا با مادرجان هلاک شدیم


امروز صبح باشگاه داشتم

اومدیم سمت باشگاه و برای مادرجان تپسی گرفتم تا برن خونه خواهر

خودمم رفتم باشگاه و کالری سوزوندم و حسابی خوش گذشت

بعدش بنزین زدم

بعدش هم باید مدارک پزشکی را به بیمه تحویل میدادم تا پولش را واریز کنند

ماشین را دورتر پارک کردم و تو آفتاب کلافه کننده رفتم سمت اون مرکز

اونها فرمودند بیمه تغییر کرده... مرکز هم به جای دیگه ای منتقل شده 

آدرس جدید را گرفتم و رفتم اونجا

اونجا هم ازم شماره پیگیری و کلی خرده ریز دیگه خواستند... هرطوری بود حلش کردم و مدارک و تحویل دادم و اومدم سمت دفتر

دوتا انجیر از غنایم یخچال آورده بودم که خوردم و انرژی گرفتم

باید کلی کار انجام بدم

گفتم اول پست را بنویسم که خودش باعث میشه کلی حالم بهتر بشه و انرژی بگیرم...





پ ن 1: لطفا در مورد مارک و مدل یخچال خوب و با کیفیت بهم پیشنهاد بدین

اگه اینبار درست نشه دیگه عوضش میکنم

یخچال فعلی سامسونگ هست مدل RT840

6 سال پیش خریداری شده

توی آشپزخونه جا برای ساید نداریم

ولی یخچال بزرگ حداقل 30 فوت میخوام

پس لطفا کمکم کنید تا به یه نتیجه خوب برسیم



پ ن 2: باید برای اظهارنامه مالیاتی اقدام کنم



پ ن 3: زمان بیمه ماشینم هست

امروز یه پیشنهاد جالب از همین بیمه ای که برای بیمه درمانم رفته بودم دریافت کردم

اطلاعاتش را گرفتم تا با بیمه قبلی مقایسه کنم

با آقای دکتر هم مشورت کنم چون اطلاعاتشون در این باره بهتره

ببینم چی میشه ...



پ ن 4:  به للی زنگ زدم یه جای جدید میره سرکار و راضی بود



پ ن 5: به دانا هم زنگ زدم