سلام شبتون زیبا..
دری که به تراس باز میشه باز هست و من وسط سالن نشستم
یه جایی که نسیم خنک پاییزی روی پوست تنم لرز میندازه
من این یخی و خنکی را دوست دارم
تازه انگوریخ زده هم گذاشتم کنار دستم و این لذت خنک را دوبرابر میکنم ...
شماها انگور یخ زده میخورید؟
خیلی خوشمزه ست....
صبح امروز یه کمی زودتر از خواب بیدار شدم و با مادرجان رفتیم باغچه
انار چیدیم
خرمالو چیدیم
یه کمی ابیاری کردیم
و بدو بدو برگشتیم سمت خونه
توی راه به عموجانها انار و خرمالو دادیم
تند تند دوش گرفتم و تراول ماگهای فسقلی که تازه خریدم را پر از قهوه کردم و با مادرجان راه افتادیم
ساعت 11 نوبت دندانپزشکی داشتیم
اونقدر ترافیک بود که 11 و نیم رسیدم مطب
به محض اینکه وارد شدم منشی گفت برو داخل
دکتر هم سریع بی حسی را زد و اومدم بیرون
یک ربع نشستم و بعدش را دسته جمعی فراموش میکنیم....
یک ربع زمان ترسناک روی یونیت را تعریف نمیکنم ... فقط بگم نه دردناک بود نه وحشتناک... ولی من کلا میترسم
اومدیم بیرون و چون از اون هول دراومده بودم حالم عالی بود
با مادرجان رفتیم وسایل سالاد خریدیم
بعدش هم یه کیک با تزئینات موسیقی خریدیم
بعد هم چند تا خرید دیگه...
یه چیزی چشمم را گرفت و مادرجان همون لحظه گفتند که چرا همش فرشته دندون بقیه ای؟
امروز که دندونت را درست کردی این را بخر...
و اینطوری شد که فرشته دندون به منم سر زد...
برگشتیم خونه و ناهار خوردیم
من مشغول تمیزکاری شدم
مادرجان هم توی آشپزخانه ،انار دانه کردند و ریز ریز بقیه کارها...
من اونقدر حالم خوب بود که سر صبر جارو و تی کشیدم و گردگیری حسابی کردم
اتاقم را حسابی مرتب کردم
میز آرایشم را تمیز کردم
بعدش دسر درست کردم و عکسش را براتون گذاشتم توی اینستاگرام
ظرفهایی که برای مهمونی فردا لازم داریم را را از کابیتها درآوردم و تندتند هرکاری توی لیست مامان بود و من میتونستم انجام دادم و تیک زدم...
و اینطوری شد که امروزمون هم گذشت
فردا هم مهمان داریم و البته تولدبازی هم ...
سلام
شب پاییزیتون آرام
شب پاییزی و البته مهتابی...
دیروز صبح باید میرفتم بازار و کمی خرید برای دفتر کارم انجام میدادم
لیست را برداشتم و یه راست رفتم پارکینگ مرکز خرید
با مادرجان سفارشاتمون را دادیم و خریدها را آوردند و چیدند داخل صندوق عقب ماشین
همه وسایل مورد نیاز کارم بود
بعدش همونجا نزدیک عمده فروشی اسباب بازی بودیم رفتیم یه سری هم اونجا زدیم و چند تا اسباب بازی خریدیم چون تولد فندوق نزدیکه
بعدش مادرجان را بردم و کادوی تولدشون را به سلیقه خودشون خریدم
بعد هم دوتایی رفتیم ناهار
یه رستوران توی فضای باز
قصد داشتم تولد مادرجان را روز جمعه با همه عزیزانم اونجا جشن بگیرم
برای همین میخواستم زودتر فضا و غذا را تست کنیم
دوتایی نشستیم و ریز ریز حرف زدیم و ناهار خوردیم
وسط شلوغیای دنیا انگار لازم داشتیم ...
من که این مدت اونقدر مشغول کار بودم که زندگی یادم رفته بود
ناهار دلچسبی بود
بعد از ناهار اومدیم سمت دفتر
وسایلی که خریده بودیم را جا دادم سرجاهای خودشون
یه کمی کار کردیم و دیگه شب بود که برگشتیم خونه
برای دندونم از دندانپزشکی زنگ زدند و باید برای مرحله دوم ایمپلنتم برم
یه عکس از دندونم لازم بود که امروز صبح رفتم و انجام دادم
فردا صبح هم باید برم ببینم چی در انتظارمه
میدونید که خیلی خیلی از دندانپزشکی میترسم
از همین الان استرسش را دارم
برای جمعه هم ، طبق نظرسنجی که همه با هم انجام دادند برنامه های منو بهم زدند
قرار شد مهمونی توی خونه باشه
از صبح
مادرجان امروز یه سری خرید کردند
انشاله بقیه ش را هم فردا انجام میدیم
یه دورهمی پاییزی
بعدا ازش براتون مینویسم
امشب بی انرژی و خسته بودم و هرکاری کردم حال کار کردن نداشتم
برای همین گفتم بزار یه پست بنویسم و پر انرژی بشم
نوشتن حالم را خوب میکنه
مثل آب دادن به گلها...
خیلی وقت بود به گلها آب نداده بودم ...مادرجان زحمتش را میکشیدند
امشب از راه که رسیدم رفتم سراغ گلها
یه کمی باهاشون حرف زدم و بهشون آب دادم
پ ن1: یه کاری میخواستم انجام بدم
توی دقیقه ی اخر با آقای دکتر حرف زدم و پشیمانم کردند
الان خیلی خوشحالم که اون کار را نکردم ...
پ ن 2: فندوق دندونش افتاده و بهم پیام داده که :
میدونم فرشته دندون وجود نداره و خودت برام کادو میخری...
اما یادت باشه دندونم افتاده!
سلام
روز پاییزیتون قشنگ
صبح با بوی قرمه سبزی مادرجان از خواب بیدار شدم
کله سحر ناهار ظهر را آماده کرده بودند
تا دوش بگیرم و صبحانه بخورم ، پلو هم دم کشید و مادرجان غذاها را بسته بندی کردند که با خودمون بیاریم سرکار
منم قهوه درست کردم و توی فلاسک ریختم که داغ بمونه
اسپرسوی تلخ با کمی شیر
بی انرژی بودم
اومدیم و نرسیده مشغول کار شدیم
هرکسی کار خودش
یه سری از کارها را میزارم برای مادرجان و دیگه نیاز به توضیح نداره ... خودشون به طور اتوماتیک از راه که میرسن مشغول میشن
منم چندتا کار عجله ای را باید آماده میکردم
تقریبا یکساعت و نیم هرکسی به کار خودش مشغول بود
زنگ زدم به پیک و برای هرکدوم از سفارشات پیک جداگانه گرفتم تا زودتر برسن...
بعد یه نفس راحت کشیدیم و دوتایی قهوه خوردیم...
تازه سرحال شدم و آماده پارت بعدی...
تا من یه سری کار آماده کنم مادرجان هم انار دانه کردند و با دمنوش گذاشتند روی میز...
هنوز نرسیدم انار بخورم ... ولی همین که روز میز دلبری میکنن خوشم میاد..
تازه ناهار خوردیم
من مشغول کارهای تازه شدم و مادرجان هم یه کمی استراحت...
بالاخره باید روزهای پاییزی را یه طوری سپری کرد...
سلام
روز پاییزیتون پر از زیبایی و شور و هیجان
نور و آفتاب دلچسب پاییزی مهمون دلهاتون
هوا که حسابی دلچسب شده
روزهای پاییزی هم که دارن دلبری میکنن
تیلوتیلو هم که همچنان داره تلاش میکنه که به کار و زندگیش سر و سامان بده ...
اما این وسط نمیدونم چرا نمیرسم پست بنویسم
حتی دیروز از صبح تا شب سرکار بودم اما چند دقیقه هم وقت پیدا نکردم که یه پست بنویسم
شب ها هم که میرم خونه یکی دوتا کار با خودم میبرم و تا نصفه شب درگیر کار هستم ...
این وسطا تولد مادرجان آخر مهرهست و قرار شد هرطوری شده یه زمانی را خالی کنم
به همه گفتم جمعه... اما توی گروه هنوز همشون دارن نظر میدن و بین پنجشنبه و جمعه با هم دیگه در حال نظرسنجی هستند
منم که وقت ندارم بخونم ببینم کی چی میگه
آخر هر روز از مادرجان میپرسم قطعی شد؟؟؟؟
ایشونم میگن هنوز نه!!!
خلاصه که بالاخره به توافق میرسن و یه تولدی برگزار میکنیم
امسال از سوپرایز خبری نیست
همه از خیلی وقت پیش توی گروه در مورد تولد حرف زدن و مادرجان خودشونم با بقیه همراه شدن
حالا هرسال هم که نباید سوپرایز باشه... اصلا نمیشه ...
ریز ریز از آخرای شهریور یه چیزایی اینترنتی و از توی سایتها برای مادرجان سفارش دادم
بلوز و تی شرت و شومیز و شلوار ...
ولی یه کادوی گرون تومنی هم میخرم... حالا ببینم کی جور میشه
امروز صبح هم خاله جان بهم زنگ زدند و گفتند هرچی فکر کردند چیزی به ذهنشون نرسیده... منم هیچ پیشنهادی نداشتم
اصلا اونقدر شلوغ و درگیر کار بودم که ذهنم هیچ یاری نمیکرد...
گفتند به نظر من اشکال داره اگه برای مادرجان قاشق و چنگال بخرن؟؟؟؟
منم گفتم نه چه اشکال داره
تازه در ادامه هم گفتم لطفا هرچقدر برداشتین همونقدر هم به حساب من بردارین تا زیادتر بشه و همش با هم ست باشه
یه خانمی هم زحمت کشیدند و در راستای اینکه اعصاب منو برای کل روز به فنا بدن صبح زنگ زدن و فرمودند حس میکنند فاکتور من را باید به جای فلان مبلغ فلان مبلغ پرداخت کنند ....
والا من که نفهمیدم از کی تا حالا باید مبالغ را حسی بزنن نه براساس سفارش و مبلغ...
دیگه میدونید که کلا هرسال یه چند تایی مشتری اینطوری هم داریم در راستای به فنا رفتن اعصاب و روان...
دیگه بخوام از پاییز بگم ...
همین که همیشه یه طرف انار دانه شده ی صورتی و سفید روی میزم هست
عطر نارنگی را از خودشم بیشتر دوست دارم
بطری آبم را هنوز همراهم میارم
و .... پر حرفم
پر از کلمه
پر از جمله هایی که باید تک تک و سرصبر اینجا بنویسمشون و شماها بیاین باهام در موردشون یه عالمه حرف بزنید... اما فرصت ندارم
زندگی داره با یه ریتم تند برام مینوازه و منم دارم مدل سرخپوستی به ساز دنیا میرقصم ...
آقای دکتر همراه و همدل هست
نگرانی های زندگی سرجاشه
فندق هنوز با گذشت اینهمه روز خیلی از روزها با استرس میره مدرسه
پسته از فرصت نبودن فندق استفاده میکنه و هرروز بهم زنگ میزنه
مغزبادوم امروز مریض بوده و نرفته مدرسه ... سرماخوردگی ها شروع شده
و من ... و من ... و من ...
من در جهانی که متعلق به خودم هست زندگی میکنم
زندگی را دوست دارم
خودم را دوست دارم
حتی اگه از بیرون خودشیفته به نظر بیام برام مهم نیست ...
مهم اینه که به آدمهای اطرافم احترام میزارم
دارم تلاش میکنم سکوت کردن را بیشتر تمرین کنم
در برابر ناملایمات منعطف تر برخورد میکنم
و دارم برای داشتن برنامه و هدف به خودم خیلی خیلی فشار میارم ...
چون ناامیدیها داشت به شدت به درونم نفوذ میکرد... برای زندگی ... برای بودن... برای تمام چیزهایی که حالم را خوب کنه میجنگم
اما یه جنگ آرام
میخوام به یه صلح درونی با خودم برسم
یه صلح جهانی که در جهانی که متعلق به خودم هست حکمفرما بشه
یقین دارم به تعداد آدمهای روی زمین جهانهای زیبا وجود داره... به تعداد تک تک ماها ...
تهدید جناب جازی کارساز بود...
نوشتم تا بدونید تیلوتیلو مدتی دور خودش پیله پیچید و کار کرد...
هنوزم داخل پیله ی خودش داره زندگی میکنه...
ولی خیلی زود پروانه میشه ...
اونوقت اونقدر مینویسه که شماها از خوندنش خسته میشید....
سلام
بعدازظهر پاییزیتون هیجان انگیز
اصلا زمان برای نوشتن نداشتم
ولی این ماجرا را باید داغ داغ براتون تعریف کنم تا هیجانش کامل منتقل بشه
یه پسربچه از همسایه های نزدیک محل کارم که برای پرینت و کارهای مدرسه ش، زیاد هم اینجا میاد و میره
سرظهر بدوبدو اومد و گفت که یه پرینت میخواد
پرینت را گرفتم و تا چشمم به مگنتهای مینیاتوری که مغزبادوم درست کرده بود افتاد خیلی خوشش اومد و چند تا هم از اونا برداشت
در نهایت یه پولی هم دستی داد و یه مقداری کم بود
گفت 8 هزارتومان از کارتم بکشید
حالا تصور کنید یه پسربچه ی وروجک که هروقت میاد یه عالمه حرف میزنه ، داره تند تند حرف میزنه
من کارت را کشیدم و اونم هی میپرسه این چیه ... اون چیه ... این چقدر ... اون چقدر ...
این وسط پرسیدم رمزت چند هست ... یه عدد چهاررقمی طبق معمول... اونم زدم و تمام
رسید اومد بیرون ...
دیدم که واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
مبلغ را زدم و پشتش رمز را زدم و بعد بدون توجه ... دوباره رمز... و اینگونه شده که به جای 8 هزارتومان... 80 میلیون تومان از کارت کشیده بودم!!!!
تازه 80 میلیون هم کارت موجودی داشت و سریعا کسر شده بود!!!!!
دیدید چی شد؟؟؟؟
یه نگاهی به کارت انداختم ماله باباش بود
گفتم الانه که باباش سکته کنه
بهش گفتم شماره بابات را بگو تا زنگ بزنم و بهش اطلاع بدم... حالا یه ریز داره حرف میزنه و غر میزنه و میگه بابام منو میکشه!!!!!!
یه شماره گفت و زنگ زدم و سلام کردم و خودم معرفی کردم و شروع کردم به توضیح دادن ماجرا
میبینم آقای اونور خط داره فقط میخنده!!!
منم که کلا در این مواقع بیشتر از اینکه عصبانی بشم خنده م میگیره!
بهش میگم فردا صبح میرم بانک و پول را منتقل میکنم ...
بعد از اینکه تا ته ماجرا را گوش داده و خوب خندیده ... میگه من عموش هستم ... باید به باباش زنگ بزنید
دیگه اینجا میخواستم این پسربچه ی بازیگوش را حسابی گوش مالی بدم
بهش میگم چرا شماره را اشتباه دادی.. میگه هول شدم!!!
یه لحظه بی دقتی ....
سلام
روز پاییزیتون قشنگ
روزگارتون پر از برکت و شادی
دیشب مغزبادوم توی گروه نوشت که : خسته شدیم از بس خاله رفت سرکار و دورهمی هام کم شده!
اینو نوشت و بقیه هم انگار آماده بودند
خواهر یه چیزی نوشت
خاله جان یه چیز دیگه
آلاله هم ...
من که با سرفیس جان همچنان وقت میگذروندم و مامان جان برام میخوندند
در دفاع از من مامان جان هرازگاهی چیزی میگفتند و اینکه مامان ازم دفاع میکرد اونا بیشتر و تند تند تر مینوشتند و گله میکردند
البته کل ماجرا طنز بود و یه دورهمی مجازی...
ولی در نهایت همشون با هم تصمیم گرفتند حالا که هوای پاییزی در دلبرانه ترین حالتش هست
برای امروز یه دورهمی توی پارک ترتیب بدن
مامان جان هم گفت که ناهار میپزن که ببریم پارک
دیگه تند تند تقسیم کار کردند و اصلا به اینکه من چی بگم یا نه هم کاری نداشتند
در نهایت هم گفتند صبح زودتر برو سرکار و سرظهر بیا فلان پارک!
دیگه نمیشد نه بگم
برای همین کله سحر که میومدم سرکار توپ چهل تکه خوشگل و خوشرنگم را دادم به آپاراتی تا بادش کنه
یه شیشه شور هم ریختم توی ماشین
و آماده شدم که ظهر بهشون ملحق بشم !!!
چی بهتر از این...
عزیزانم دوستم دارند و دوست دارن کنارشون باشم ... تمام این ماجرا همین معنا را داشت
من که صبح با بوی غذا بیدار شدم
مادرجان داشت تهیه و تدارک میدید
دوش گرفتم و آماده شدم و ظرف انارم را برداشتم و اومدم...
اینجا هم که رسیدم آقای نانوا کل کوچه را آبپاشی کرده بود!!
این بوی نم خاک و حس پاییز چقدر دلچسبه
الانم داره با صدای بلند آواز میخونه
یه آواز بلند و شاد...
توی کوچه صدای رفت و آمدهای معمولی برقراره و زندگی جریان داره !
پ ن 1: کاش یادم باشه توی پارک براتون عکس بگیرم و دوباره اینستاگرام را احیا کنیم
سلام
پاییزتون زیبا
رنگهای زندگیتون پر از جلوه های ناب
از صبح زود اومدم سرکار
خیلی دیر اخبار دیشب را فهمیدم
اونقدر دیر که دیگه زمانی برای ترسیدن و فکر کردن و مشارکت در تحلیل و تفسیرها نداشتم
در عوض فقط شنیدم
ساعت نزدیک 12 و نیم شب هم خسته و هلاک خزیدم توی تختخواب
حتی اونقدر خسته بودم که در جواب آقای دکتر که گفتند کارشون طول کشیده و تا نیم ساعت دیگه میان... گفتم : اصلا توان بیدار بودن ندارم... شب بخیر...
بیهوش شدم
صبح به زور آلارم بیدار شدم
عین همه ی روزای دیگه دوش گرفتم و حتی یادم هم نیومد اخبار چی بود و چی هست
صبحانه خوردم و سریع خودم را رسوندم سرکار... زودتر از هرروز
البته قبلش هم مادرجان را رسوندم باغچه
مشغول به کار شدم و تلفن پشت تلفن... البته کاری... همش کار و کار و کار
نیم ساعت پیش حس کردم خیلی خیلی گرسنه شدم ... یه ناخونک کوچولو به ناهارم زدم
و بعد دوباره مشغول شدم ...
الان متوجه شدم کوچه عجیب آرومه
یه آرامش دلچسب
نانوایی زودتر از همیشه یکساعت پیش تعطیل کرد و رفت
و همینطوری سبزی خردکنی روبرویی
و یهو انگار همه چی آروم شد
بی صدا و دلچسب
یه باد پاییزی می وزه
شاخه ها دست افشان توی هوا تاب میخورن
لیوان دمنوشم کنار دستمه
بطری آبم پر از آب و برش لیمو هست
و هیچ صدایی جز خش خش باد و شاخه نمیاد...
گاه گاهی یه پرینت میگیرم و یه صدای دستگاه گوش میدم
و تنها صدایی که الان توی فضای دور و برم هست - صدای کیبوردی هست که من باهاش تندتند تایپ میکنم
اونقدر تند تند که انگار واقعا دارم با دستام حرف میزنم
و اینا همش کافیه تا حال دلم خوب باشه
از صبح هیچ مراجعه کننده ای نداشتم و این یعنی هیچ تحلیل و خبری هم دریافت نکردم
جهانم آرومه...
ذهنم متمرکز به کار هست
و میدونم که تا خدا نخواد برگ از شاخه نمیفته....
پ ن 1: مسجد نزدیکم هست
ولی امروز اونقدر توی اون ساعت شلوغ بودم که صدای اذان را نشنیدم
سرظهر شنیدن صدای اذان را خیلی دوست دارم
پ ن 2: سالاد کاهو را با سرکه ی بالزامیک خیلی دوست دارم
و الان یه ظرف بزرگش روی میزم هست
درسته که مامان برای ناهارم گذاشته... ولی من از صبح درش را باز کردم و ریز ریز ازش میخورم
پ ن 3: انارهای باغچه از اون انارهای دانه صورتی هست...
دانه های صورتی خوشرنگ و شیرین
الان یه ظرف کوچولو هم انار دانه کرده روی میزم دارم...
ولی هنوز فرصت خوردنش را پیدا نکردم
اما دیدن دونه های انار را دوست دارم
پ ن 4: پسته در نبود فندوق بهش سخت میگذره
اینقدر که بهم وابسته بودن
از وقتی چشم باز کرده فندوق کنارش بوده و حالا که اون میره پیش دبستانی این دوری برای پسته سخته
خیلی کوچولوعه
اما در نبود فندوق بهم زنگ میزنه و سعی میکنم چیزایی بگم که بخنده ... این خندیدن هاش را دوست دارم
پ ن 5: من زندگی را دوست دارم
سلام
روزتون قشنگ
عصر پاییزیتون پر از حال خوش
عطر نارنگی های تازه تقدیم مهربونیاتون
یکی دو روز هست که دیگه اونقدر شلوغ و پلوغ و در هم و برهم شدم که خودمم نمیدونم چیکار میکنم
وقتایی که اینطوری میشه دیگه کار هم جلو نمیره
انگار همه چی گره میخوره
اصلا دیگه نمیدونم چی الویت هست
چی را باید اول انجام بدم چی را انجام ندم
شب که میشه دفترچه یادداشتم را میبرم خونه و با سرفیس جان میشینیم به مشورت ... اما ... اما...
یه عالمه برنامه ریزی میکنیم و صبح که میام سرکار میبینم باید خودم را بسپارم به جریان سیال روزگار...
اونقدر کارهای بی برنامه و سفارشات عجله ای میرسه که اصلا نمیرسم ببینم برنامه چی میگه...
در عوض... در عوض... دور و بریهام یه عالمه هوامو دارن
درکم میکنن و صبورن از اینهمه بی برنامگی...
دیروز یه کمی فشار خونم هم بالا و پایین شده بودو در طول روز کمی کسل بودم
آقای دکتر هم در معرض یه ویروس خطرناک قرار گرفت و ناخواسته کلی درگیری ذهنی برامون درست شد ...
امروز اومدم براتون بنویسم که خاله للی اومد سراغم
اول اینطوری بگم که خاله للی معاون یکی از مدارس نزدیک ما هست و سالهاست که من با اون مدرسه کار میکنم
خاله للی امسال از اون مدرسه جابجا شده بود
امروز اومد سراغم
من سعی میکنم مشتری ها را طوری مدیریت کنم که کسی زیاد مجبور به مراجعه به من نباشه
هم اینطوری در زمانم صرفه جویی میشه
هم برای مشغله ی آدمهایی که میخوان مراجعه کنند این بهترین روش هست
ولی خاله للی اومد
نشستیم
چند دقیقه ای حرف زدیم
حتما اگه وقت داشتم و سرم خلوت بود میتونستیم ساعتها گپ بزنیم
شاید حتی چای عصرانه را کنار هم بخوریم ...
اما حرف زدیم
در حمایت از یک خانمی که کار میکنه و کارهای دستیش را آورده تا من به بقیه نشون بدم و تبلیغ کنم یک « توت بگ» ازم خرید
در حمایت از همون خانم قرار شد «کیف لقمه» ها را برای هدیه به دانش آموزان در نظر بگیره
و در نهایت وقتی که رفت ... همچنان انرژی خوب و مثبتش اینجا باقی مانده...
و من دارم فکر میکنم ... خاله ها... ناخواسته ... مهربون میشن
به خاطر وجود بچه هایی که بچشون نیست... ولی براشون مادری میکنن!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
پ ن 1: گوشه ی دلم پر از حرفه
وقت ندارم
سلام
روزتون قشنگ
چه روز خوش آب و هوایی بود امروز
چقدر خنکای پاییزی دلچسبی داشت
حیف که نتونستم حتی اندازه چند دقیقه هم برم قدم بزنم
ولی بعد از دیروز بعد از ظهر که نم نم بارون پاییزی دلمون را به دست آورد... هوا یهو خنک شد
ماشینم پر از لکه های گرد و غبار شده بود... چون بارون اونقدرا نبود که بشوره و ببره...
برای همین به محض اینکه رسیدم توی پارکینگ شلنگ آب را باز کردم و چند دقیقه کوتاه شیشه ها را شستم
اونقدر خسته و هلاک بودم که حال دستمال کشیدن نداشتم
بعدش هم دیدم با این خنکای دلچسب باید حتما به گلدونهای پارکینگ و سرسرا آب بدم...
امروز اما... صبح با نسیم خنک و حال پاییزی شروع شد...
باید بگم حضرت پاییز... با اینهمه رنگ و جلوه و دلبری
اول وقت بدو بدو رفتم بانک
یه چک باید پول میشد... خانم حواس پرتی که چک را صادر کرده بود یه صفر اضافه گذاشته بود...
یه صفر ناقابل...
بعد هم چک را توی سامانه تایید کرده بود
آقای بانکی هم زحمت کشید کاراش را انجام داد بهم گفت تاییدش کن توی گوشیت
تاکید کرد با دقت نگاه کن
منم از بس عجله داشتم بی دقت نگاه کردم و رد شدم
بعد آقای بانکی گفت مطمئنی که انیقدر بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یهو پریدم بالا گفتم نه... !!!!!
گفت پس چرا تایید کردی...
دیگه زنگ زدم به خانم حواس پرت... کلی تشکر کرد که پول را برداشت نکردم...
قرار شد خودش بریزه به حساب... ولی دوباره امروز برام چک فرستاده ... چی بگم به این آدمها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بعدش اومدم سرکار
نانوا نیومده بود و مشتریهاش همه میومدن سراغش را از من میگرفتند
دم ظهر یه سرباز جوان اومده بود که یه کاری انجام بده
اجازه گرفت برای نوشتن چند دقیقه ای بمونه توی دفتر من
همین موقع آقای نانوا اومد و چند تا تکه نانهای مختلف داد به من گفت اینا را تست کن و بگو نظرت چیه...
نان شیرین با شیره انگور!!!!!!!!!!!!
نان شیرین با شکر
نان شیرین با آرد ذرت ...
نان جوی دو سر
نان جو ...
از هرکدوم یه تکه آورده بود...
من تکه های اول را خوردم و از خوشمزگیشون شگفت زده شدم ... یهو یادم اومد اون سرباز جوان هم توی دفتر هست
برای همین نان ها را بردم و بهش تعارف کردم ... اولش تعارف کرد! اما بعدش چند تا تکه برداشت ...
حس کردم گرسنه ست... فقیر یا محتاج نبود
اتفاقا خیلی هم مرتب و منظم و رو فرم بود... اما مسافر بود
بهش بازم نان تعارف کردم و انگورهای روی میز را
بعدش هم براش آب آوردم
لبخندش نشون میداد که مهربونی های کوچیک معجزه های بزرگ میکنند...
سلام
روز مهرماهی تون قشنگ
پاییزتون مبارک و شاد
روزهاتون رنگی رنگی
نارنجی و کرمی ...
اصلا هر روزتون اکلیلی و پر از رنگ و نور
این نور کم جون عصر پاییزی دل منو میبره
اونقدر هواییم میکنه که وسط روز - وسط یه عالمه کار... وسط مشغله های رنگارنگ... یهو لیوانم را پر از عطر سیب و دارچین و به و زنجفیل میکنم و به تمام جهانم میگم که چند دقیقه بایسته...
و اونوقت دمنوشم را فوت میکنم و عطرش را نفس میکشم و زل میزنم به رفت و آمدهای پر از شور پاییزی...
به بچه مدرسه ای هایی که با لباسهای فرم صبح ها مرتب و اتو کشیده میرن مدرسه و سرظهر با لباسای نامرتب و کوله های کج برمیگردن خونه
دختربچه ها با اون مقنعه هاشون دیدنی هستند
نگاه میکنم به مامانایی که گاریهای خریدشون را پر کردند و تند تند راه میرن تا زودتر به کارهاشون برسن و تا بچه ها نیومدن خونه برسن خونه
و گاهی هم یه فروشنده دوره گرد... از اونا که هندونه و خربزه میفروشن... یا اون دوره گردی که میاد و چاقو و قیچی تیز میکنه
زندگی همینطوری جریان داره؟
نانوایی نان میپزه و عطر زندگی تو کوچه جاری هست
سبزی خرد کنی روبرو - آب لیمو میگیره و برام شربت میاره...
همسایه ها از اینکه مرتب اینجا هستم ذوق میکنن و بهم تند تند سر میزنن و مهربونیاشون برام عزیز هست
تازه ... براتون بگم از بچه مدرسه ای ها...
میان خرید میکنن... میان کتاب فنر میزنن... احساس میکنن خیلی بزرگ شدند
هرکدومشون یه دنیایی برای خودشون دارن...
منم این روزا توی دنیای بچه ها شریک هستم.. باهاشون قد میکشم ... ذوق میکنم ... دل به دلشون میدم
سر به سرشون میزارم ... ازشون در مورد مدرسه میپرسم ... از ذوقشون به ذوق میام ...
مگه مهر ماه نباید همینطوری باشه؟
دوست دارم برم بیرون و قدم بزنم ... ولی زمان ندارم ... در عوض میشینم اینجا پشت این شیشه های قدی بلند و هرچند ساعت یه بار محو تماشای بازی سایه و نور میشم ...
کار میکنم و خداوند را شاکرم برای اینکه کاری برای انجام دارم
مادرجان هم هرروز باهام میان... میوه میزارن کنار دستم و قربون صدقه ی دست و پای بلورین بچه شون میرن...
منم ذره ذره این عشق را دریافت میکنم و زندگی را عاشقانه زندگی میکنم ...
زندگی عین یه سکه همیشه دو رو داره
من نیمه های پر را میبینم و براشون ذوق میکنم
مشکلات هستند و تا جایی که بتونم باهاشون سرو کله میزنم
طبقه زیرزمین همچنان خالی مونده و لابلای شلوغیا با بنگاهی ها هم در مراوده هستم
یه برقکار بهم معرفی کردند که یه مکنده ی قوی برای تهویه هوای اتاقهای اون طبقه زیر زمین کار بزاریم و این روزها با اونم دائما در حال سرو کله زدنم
گاه گاهی آدمهایی سرراهم قرار میگیرن که اعصابم را بهم میریزن.. ولی من میدونم که حضور این آدمها برای اینه که یاد بگیرم زندگی را چطور زندگی کنم...
پ ن 1: امروز از نانوایی کنارمون برای فسقلیا نان قندی خریدم
ببینم دوست دارن یا نه... با خودشون ببرن مدرسه
پ ن 2: برای خواهرا و خاله سفارش نان جوی دوسر دادم و امروز برامون پخته بود
مهربونی نمیتونه عطر نون باشه؟
پ ن 3: اون کیفهای مخصوص لقمه را خانم همسایه آورد و فسقلیا کلی براش ذوق کردند
هنوز استفاده نکردند که بدونم خوبه یا نه...
پ ن 4: مادرجان یه مراسمی دعوت بودند و نیاز به یه مانتوی مناسب داشتند
وسط همه شلوغیا چند ساعت تعطیل کردم و باهاشون رفتم خرید...
اولش گفتند که باید برم این مراسم و مانتوی مناسب ندارم و نمیدونم چیکار کنم...
وقتی گفتم : برای شما همیشه وقت دارم ... هیچی مهم تر از شما نیست ... و تعطیل میکنم ... برق چشماش دیدنی بود...
بخدا الان که دارم مینویسم هم بغض کردم ...
حواسم به آدمای مهم زندگیم باشه!!!!!!!!!!!!
رفتیم و به جای یه مانتو دوتا خریدیم
کنار مانتو فروشی هم یه صندل فروشی بود که صندلای طبی داشت... یه جفت صندل خوشگل هم براشون خریدم
از روز اول مهر که میشه دوست دارم کادو بخرم و بگم تولدتون مبارک ... آخر مهر تولد مامان جان هست
اینترنتی هم براشون لباس سفارش دادم دوباره ...
پ ن 5: مادرجان به دوتا خواهرام هدیه نقدی دادند و قسم دادند که برای تولدشون هیچ کادویی نخرن
گفتند هروقت چیزی نیاز داشتم بهتون میگم ...
پ ن 6: کنار لحظه هام جای پدرجانم خیلی خالیه...
شکلات گذاشتم کنار عکسشون روی میز
هرکی وارد میشه ...
جات خالیه و من از نبودنت درد میکشم...
پ ن 7: تماس گرفتم آقایی که همیشه برامون کاغذ میارن... بی هوا سراغ بابا را گرفتند
بعد هم خودشون بغضی شدند... گفتند باورش سخته...
پ ن 8: خیلی پر از حرفم... ولی زمان ندارم
برام بنویسید
کامنتهاتون بهم انرژی و انگیزه میده ... عین کامنت طلا بانو که باعث شد این پست را بنویسم