روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

ذهنی پر از کلمه

سلام 

شبتون زیبا 

ستاره های آسمون دلتون پر نور

روزگارتون آرام 

اردیبهشت تون پر از خاطره های قشنگ 


ذهنم پر از حرف و کلمه شده بود

دیدم بهترین کار نوشتن هست

نوشتن از تمام حرفهایی که آدم را پر و پر و پر تر میکنه ... بعد آروم آروم آدم سنگین میشه 

آدمی که سنگین باشه راحت نمیتونه پرواز کنه...نمیتونه توی آسمونا برای خودش بچرخه 

آدمی که از حرف و کلمه سنگین میشه نمیتونه سبکبال هر جا میخواد بچرخه 

تازه چشماش هم تار میشه و زیبایی ها را نمیبینه و راحت نمیتونه از هر چیزی لذت ببره!

پس بهتره حالا که اینقدر پر از حرف و کلمه هستم بیام و بنویسم 

اولش بگم که الحمدلله حال دلم خوبه و خبری نیست که باعث کدورتم باشه 

پر از کلمه هستم ولی کدر و گرفته... نه!


پنجشنبه صبح با مادرجان وسایل را بردیم پایین

مادرجان طبق معمول یکی یکی وسایل را از لیست شون تیک زده بودن و گذاشته بودند جلوی در آسانسور

با همدیگه وسایل را برداشتیم و رفتیم سمت باغچه 

بقیه چند دقیقه زودتر از ماه رسیده بودند

از سرکوچه که پیچیدم دیدم دارن زنگ میزنن... 

رسیدیم و دسته جمعی وسایل را بردیم داخل

خاله و آلاله... هردوتا خواهرا... و سه تا فسقلی

همه کمک کردند 

پتو  و روفرشی را برداشتند و زیر داربست های درخت انگور پهن کردند

صبحانه را چیدیم 

خواهر آش آورده بود 

خاله جان هم نان خریده بود

منم کیک پخته بودم 

پنیر و کره و مربا... 

تا درها را باز کنم و روفرشیها پهن بشن ، مامان جان هم چای تازه دم را آماده کردند...

دور هم نشستیم و صبحانه مفصل خوردیم و گفتیم و خندیدیم 

چقدر صبحانه های دور همی خوبه... 

باریکه های نور از لابلای برگهای سبز را خیلی دوست دارم 

اصلا بازی نور و سایه میتونه منو هیجان زده کنه... 

با مغزبادوم یه ملافه بزرگ آوردیم و زدیم بالای سر روفرشی و زیر درخت... سایه شد و خنک

گلهای محمدی را چیدیم 

با فسقلیا یه کمی علف چیدیم 

و یکی دو ساعت بعد ... با ذوق و شوق زیادشون.. آتش روشن کردیم 

یه آتیش کوچولو... عین هفته قبل... چند تا آجر چیدیم و در فاصله بین شون چوب ریختیم و ... 

شیطنت ها را دوست دارن

قرار شد همه بلال ها را روی آتش بپزن... البته با پوستش را نمیکنیم تا توی پوست خودش بپزه... 

بعدش پوست ها را جدا میکنم و ذرت ها را دانه میکنم و براشون سس سفید و قرمز میزنیم و میریزم توی کاسه 

اینطوری بیشتر دوست دارند... چون هیچکدومشون خوششون نمیاد اون سیاهی ها بره زیر دندوناشون!

آماده کردیم و چندین ساعت هر سه تاشون دستشون بند بود و بهشون خوش گذشت 

در نهایت هم نشستن لب حوض آب و پاهاشون را گذاشتن داخل آب و با کیف خوردند... 

چون دیر صبحانه خورده بودیم و بعدش هم ذرت ... نزدیک ساعت 3  ناهار خوردیم 

بعد از ناهار و جمع و جورکردن ها... تصمیم گرفتیم «سیر«ها را برداشت کنیم... 

همه در حال استراحت بودند ... من و مامان جان رفتیم باغچه و سیرها را از زمین در آوردیم... یک ساعتی طول کشید

بعدش همه اومدند کمک برای تمیزکردن سیرها... باید ریشه و ساقه سیرها را جدا کنیم و بشوریم تا گِل ها تمیز بشن..

یک ساعتی هم دسته جمعی کمک کردند و در نهایت یه کمی هم نعنا چیدیم و شستیم و تقسیم کردیم 

خواهر و مغزبادوم را رسوندم خونشون 

خاله و آلاله را هم رسوندم خونشون

ولی خواهر و پسته و فندوق به دلیل اینکه توی خونشون تعمیرات داشتند اومدند خونه ما 

از راه رسیدند و دوش گرفتند

پسته همون موقع از خستگی رفت توی رختخواب و خوابید

من و فندوق تا ساعت 1 شب نقاشی کشیدیم و حرف زدیم و خندیدیم... 

ساعت یک فندوق در یک لحظه خوابش برد و تازه منو و خواهر نشستیم به حرف زدن!!!!

حرف و حرف و حرف... 

تا ساعت 4 صبح 

دیگه از خستگی توان بیدار موندن نداشتیم ... حرفامون تموم نشد... توان بیدار ماندنمون تمام شد... 

خوابیدیم صبح با سر و صدای فسقلیا بیدار شدیم... 

دور هم صبحانه خوردیم 

زنگ زدیم خونه دایی جان و گفتیم میریم بهشون سر بزنیم 

خاله و آلاله را هم برداشتیم و حدود ساعت 11 و نیم رفتیم سمت خونه دایی جان... 

سرراه یه گلدان «بنجامین» خوشگل خریدیم و دادیم آقای فروشنده گلدانش را عوض کنند و رفتیم مهمانی!

ساعت حدود 1 از اونجا اومدیم بیرون ... 

اومدیم خونه و مامان جان ناهار آماده کردند

منم با فسقلیا نقاشی کشیدیم و با سنگهایی که جمع کرده بودند کاردستی درست کردیم 

در نهایت هم ساعت 6 بود که رفتند خونشون

من و مامان جان مرتب کردن و جمع جور کردن را سپردیم به روز بعد!

من یه مقداری لباس اتو کردم ... 

مامان جان هم یخچال را مرتب کردند...

و اینگونه تعطیلات آخر هفته را گذروندیم... 



پ ن 1: با آقای دکتر در مورد دلخوری حرف زدیم 

یک ساعتی حرف زدیم 

نظر آقای دکتر این بود که سوء تفاهم شده 

ولی نظر من این بود که بی توجهی شده ... 

حالا خیلی هم فرق نداشت ... چون هر دومون با حرف زدن آروم شدیم و چیزی برای دلخوری باقی نماند... 



پ ن 2: اون پولی که اشتباه واریز شده بود را برگردوندن

پول تور را چون سقف کارتهامون ده میلیون بود تکه تکه زدیم ... 

در نهایت یک میلیون مانده بود که خاله جون با اشتباه زدن یک صفر... این مشکل براشون پیش اومد



پ ن 3:ذهنم آروم شد

خوبی نوشتن همین هست 

یه عالمه کلمه را مینویسی و آروم آروم ... آروم میشی...

انگار کلمه ها از ذهن و خیال آدم میان بیرون و دیگه توی وجود آدم رژه نمیرن... 

یه چیزی باعث ناآرامی و دل آشوبم شده بود... یه حرف حدیث فامیلی که ناخواسته و بدون هیچ ارتباطی به ما ... به خونه ما هم کشیده شد

ولی الان 

بعد از نوشتن این پست خیلی خیلی بهترم...

اما کامنتهای پست قبلی را انشاله فردا تایید میکنم 

شبتون زیبا!