سلام
چهارشنبه تون بخیر
روزمره ها که همیشه هستن... اونا را میزاریم به حال خودشون
مادر بزرگ هم در همون حال و احوالن... منتقل شدن به بیمارستان تخصصی قلب
روزگارمون هم بد نیست...
اما یادتونه از رنگ آمیزی های این روزهام براتون گفته بودم؟
بله این شده یکی از بهترین کارهای این روزهام
پ ن 1 : ماه رمضون به نفس نفس افتاده، اما نفس من یکی را که به شدت بریده
پ ن 2 : عاشقانه هام به گرمی این روزها نیست، چون دلم خیلی خیلی تنگ شده
پ ن 3 : سعی میکنم کسی از من نرنجه
من دلش را شکستم
اما تقصیر من نبود
درسته که من دلش را شکستم اما مطمئنا خودش مقصر بود
اما حالا که زنگ زده میگه : مناسبات و اسم و رسم روابط را بیخیال... همیشه همیشه همونقدر برام عزیز و محترمی....
این یعنی یک دوستی عمیق
هر بار بهش تذکر میدم
همون راه خطا را میره
همون اشتباه را هزار بار تکرار میکنه
خیلی خیلی حرص و غصه میخورم براش
اما بهش زنگ زدم و گفت: هرچی اشتباه میکنی ضررش به خودت میخوره ... برای من همیشه همونی که بودی... هروقت بهم نیاز داشتی بگو...
این یعنی یک دوستی عمیق
رابطمون مجازیه
اما براش دلتنگ میشم
برام دلتنگ میشه
از غصه و شادی و روزگار هم باخبریم
هروقت بخوایم درد دل کنیم ، اولین گزینه ی در ذهن هم دیگه هستیم
این یعنی یک دوستی عمیق
عکسهای پروفایلش را میبینم و لبخند میزنم
خیلی وقته ندیدمش
لبخند گنده ش را میبینم و یک لحظه دلم میلرزه ... نکنه پشت لبخندش دردی باشه؟
خیلی وقته از هم بی خبریم
گوشی را بر میداریم بهش زنگ میزنم... با یک لبخند گنده حرف میزنیم و از احوال هم باخبر میشیم
گوشی را میزارم و خدا را شکر میکنم که روزگارش خوبه
این یعنی یک دوستی عمیق
باهام کار داره
زنگ زده و تند تند حرفاش را میزنه و کارش را میگه
کارش را به سریع ترین حالت ممکن انجام میدم
فقط یک OK مسیج میکنه و میره دنبال زندگیش
منم میرم دنبال بقیه کارهام
بعد از افطار زنگ زد... گفت اینقدر دلم برات تنگ شده که وسط شلوغی های روز نمیشد یک دل سیر باهات حرف بزنم
یک ساعتی حرف زدیم و برنامه یک دورهمی ساده با چند نفر دیگه را چیدیم
وقتی گوشی را قطع میکردم ته دلم آروم بود
این یعنی یک دوستی عمیق
میدونم که شماها هم از این روابط در اطرافتون کم ندارین
میدونم که همتون طعم این خوشی ها را حس کردین
میدونم در مقابل این دوستی ها ... دوستی های آزار دهنده هم هست...
اما باید یادم بمونه که ارزش زندگی به دوستی ها و مهربونی هاست
پ ن 1 : از یه جایی به بعد انگار دیگه آدم به سادگی نمیتونه کسی را به دایره دوستی هاش اضافه کنه
پ ن 2 : بعضی از دوستی ها ارزش آدم را چند برابر میکنن
پ ن 3 : مراقب دوستی های که اعتبارتون را کم میکنه باشید
پ ن 4 : امروز عصر قراره للی بیاد پیشم
سلام
روزتون شاد و بهاری
جرعه های آخر بهار را بنوشید که داریم به سرعت وارد یه تابستون داغ میشیم
قبلا از مادربزرگ و خانه اش گفته ام
مادر ماه مان خانم را میگویم...
تمام دوران کودکیم را آنجا گذرانده ام ... میان هیاهو و شادی و خنده
حیاط بزرگ با باغچه ای بزرگ... یک درخت توت که این روزها بسیار کهنسال است و هنوز مثل چتر گوشه باغچه خودنمایی میکند
یک درخت خرمالو که پدرم با تولد من در باغچه کاشته است و حالا دیگر چند سالی هست بار زیادی نمیدهد
درخت انجیر بزرگ و پرثمر و گلهای فراوان
کنار این باغچه یک حوض آبی نسبتا بزرگ هم هست... که سالهاست ندیده ام آب داشته باشد
ایوان بزرگ خانه در سالهای دور همیشه لبریز از هیاهو و شادی بود
عصرهای بسیاری که مادر بزرگ بساط خوردنی ها و میوه ها را جور میکرد و ما تمام بهار و تابستان را در حیاط و ایوان میگذرانیدم
چه شب هایی که در این ایوان خوابیدیم و تا صبح خندیدیم
چه روزهایی که از در و دیوار این خانه بالا رفتیم
کمی که بزرگ تر شده بودیم ، مادر بزرگ میدانست هریک از نوه ها چه خوردنی و چه نوشیدنی ای دوست دارم و هروقت آنجا بودیم ، بساط خوشمزه ها جور بود
بعدتر سفره ی عقدم را در اتاق مشرف به ایوان انداختیم
حالا سالها از آن هیاهو گذشته و ما پدربزرگ را یک سال و نیم پیش از دست داده ایم
مادربزرگ پنج سالی هست که در بستر افتاده و بدتر از آن اینکه تکلمش را از دست داده... تحرکش را و ...
مادرم و خاله ها، چون پروانه دور مادرشان گردیدند... در این سالها بار سنگینی به دوش کشیدند.. اما خم به ابرو نیاوردند
از دیشب حال مادربزرگ بدتر شده ... به بیمارستان منتقل شده
و من هر لحظه مادرم را میبینم که دل آشوب و ناآرام است
اللّهُمَّ اشْفِ کُلَّ مَرِیضٍ ...
پ ن 1: برای سلامتی همه مریض ها دعا کنید
باید مادر باشی تا سر ظهر زنگ بزنی به دخترت ( دختری که اصلا کوچولو نیست) و یادآوری کنی که حالا که روزه ای ظهر حتما استراحت کن
باید مادر باشی که سحر با اضطراب از خواب بپری و بعد بگی نگران بودم اگه خواب بمونیم تو فردا تشنه بشی...
باید مادر باشی تا گل هندونه را بدو بدو بدی دست دخترت
باید مادر باشی که با دیدن عکس پسرت اشکت در بیاد
باید مادر باشی که هرچی میپزی یاد یکی از بچه هات کنی
باید مادر باشی تا با روزه داری های سخت بازم بری و اتاق دخترت را مرتب کنی
باید مادر باشی که همیشه همه چیز را برای بچه هات بخوای و حس کنی خودت به هیچی احتیاج نداری
باید مادر باشی که هر روز زنگ بزنی از دخترت بپرسی : افطاری برات چی بپزم؟
باید مادر باشی که خودت لب به شربت نزنی و هزارمدل شربت بهاری برای دخترت که میدونی عاشق شربته درست کنی
باید مادر باشی که تو این گرما بری دونه دونه از درخت توت باغچه توت های خوشرنگ بچینی و بیاری برای افطار دخترت
باید مادر باشی قطاب ها را ته یخچال قایم کنی برای مغز بادوم
باید مادر باشی ....
باید مادر باشی تا اینطور فرشته وار دور و بر خانواده ت بچرخی
باید مادر باشی که اینطور فداکار باشی
باید مادر باشی تا اینطور از خود گذشته باشی
باید مادر باشی....
پ ن 1: مادر من یه فرشته واقعی هست که سالهاست داره برای مادرش هم مادری میکنه
پ ن 2 : مادر واقعی بودن کار ساده ای نیست
پ ن 3 : لیاقت میخواد مادر شدن
پ ن 4 : آرزوم بوده و هست ....
میخواد یه آرم برای یه شرکت طراحی کنه
: خیلی عجله دارم زودزود زود بزن... هیچی وقت ندارم
: چشم
براش طرح اولیه میزنم، میفرستم
: نه نه نه ... این اصلا اونی نیست که تو ذهنمه
: خب بگو چی تو ذهنته تا همون را برات طراحی کنم
: نه میخوام از ذهن خودت باشه
:
دوباره طراحی میکنم میفرستم
: نه نه نه .. این بازم اونی نیست که باید... تو روزه ای ... وگرنه اینطوری نمیشد
: خب عزیزه من ... قربونت برم ... یه کمی توضیح بده
: نه نمیخوام ایده هات را بهم بزنم... میشه یه بار دیگه تلاش کنی؟
: بله
: جبران میکنم
: قبلا جبران کردی ... من دارم جبران میکنم
باز طرح میزنم... ایندفعه شش تا...
: آهان خوب شد... همینه
: خدا را شکر
: حالا تغییراتش را بهت میگم
وقتی خوب بالا و پایینش میکنیم و اونی که میخواد از آب در میاد ... تشکر میکنه
: لطفا لایه باز و حجم کمش را هم برام بفرست و حساب کن ببین حسابم چند تا بوس شده؟؟؟؟
به نظرتون همینطوری ادامه بدم ورشکست نمیشم؟
سلام
روزتون پر از شادی و انرژی
دعاهای این شب ها و روزهاتون مستجاب
امیدوارم حال دلتون خوب باشه
من که خوبم ... شکر پروردگار
تو سایه روشن های خیال و واقعیت ، در یک خلسه ی آرام روزگار میگذرانم
توی انباری خونه کلی کامپیوتر و پرینتر و ... که دیگه کارآمد نیستن دارم
نه میشه دور ریخت ... نه میشه استفاده کرد
فقط یه عالمه از فضا را اشغال کردن
نمیدونم باید باهاشون چیکار کرد
شده عین کمد لباسم
یادتون هست باید ویندوز عوض میکردم و یه عالمه استرس... هنوز عوض نشده
زنگ زدم ...گفتن اول این هفته... تاریخ و ساعت دقیقش را بهم نگفتن
ولی واقعا کارها و برنامه هام عقب مونده
باید این ویندوز عوض بشه تا بتونم شروع کنم
پارسال بیشتر شب های قدر را با داداش دعا و عبادت میکردیم، همه مون با هم
برای خوندن دعاها و ذکرها و ....
امسال مامانم خیلی بی قرار بود و خیلی اشک ریخت
خداوند عزیزان همه را براشون سلامت نگه داره
پ ن 1 : دلم کارهای رنگی رنگی میخواد
پ ن 2 : دلم میخواد هدیه های کوچولو برای عید فطر بخرم ... اما از بس بی انرژی شدم هیچ ایده ای ندارم
پ ن 3 : تازگی آقای دکتر شب ها که خسته و هلاک از روزانه های خیلی شلوغش میاد که باهام حرف بزنه میگم برام شعر بخونه... و چقدر این کار را دوست دارم
از عصبانیت دارم با تبلت پست میزارم
نشستم جلوی تلویزیون
برنامه نزدیکه افطار شبکه اصفهان ، برای آزادی زندانیان فعالیت میکنه
آدمی را معرفی میکنه که یکی از برجسته ترین خیرین هستن، کلی عنوان با خودش یدک میکشه، جای مهر روی پیشونیش خودنمایی میکنه و....
و این آدم را من به خوبی از میشناسم
که چقدر آدم کثیفی هست
چقدر بیت المال را به میل خودش جابجا میکنه
چقدر کارهای غیرقانونی میکنه
و به طور مستقیم در بر باد دادن سالهای جوانی تیلو دست داشته.....
حالا دیگه اشک نمیریزم جلوی برنامه ی روحانی و عاطفی ....
حالا حس میکنم چقدر میتونیم ما آدمها ریاکار باشیم
کاش ب جای فعالیتهای اینچنینی به حق الناسهایی که بر گردنمون هست فکر کنیم
کاش.....
پ ن ۱ : زیادی احساساتی شدم، هرچیزی جای خودش را داره
پ ن ۲: قضاوت کردن کار من نیست... پس حق قضاوت ندارم
پ ن ۳: گاهی از خشم لبریز میشم
پ ن ۴: شاید توبه کرده
پ ن۵ : حتی اگه توبه کرده حق من بر گردنشه
سلام
طاعاتتون مقبول درگاه حق
خوب هستین
وقتی میرسم دفتر یکی از دربهای برقی را بیشتر باز نمیکنم که سایه بیشتری باشه
اون یکی درب را هم که باز میکنم سایه بان را میزنم که از گزند آفتاب داغ در امان باشیم
امروز که دلم یه خلسه عمیق میخواست و چراغهای دفتر را هم روشن نکردم و یه سایه روشن خیلی دوست داشتنی ایجاد شده
کولر هم که طبق معمول با آخرین توانش داره کار میکنه و اینجا تقریبا زمستونه به جای یه بهار خیلی داغ....
اول صبح یه لیست کار تهیه میکنم برای یک ماه آینده.. از اول تیر تا انتهای تیر...
هرچی روزهای روزه دار را با بی حالی و کندی سپری کردم باید روزهای بعد از رمضان را پر انرژی و با انگیزه کار کنم...
دیروز بعد از ظهر به خاطر دیر و زود شدن تماس آقای دکتر یه کمی مکدر شده بودم
یه پیام دلخورانه نوشتم و سند کردم
البته یه کم دلخورانه ... نه خیلی زیاد
نیم ساعت بعد دیدم ایمو زده....
وصل که کردم گفت: اصلا وقت ندارم... فقط بگو دوستم داری و برو....
یه لبخند زدم و گفتم : بی نهایت دوستت دارم....
هنوز حالم از اون لحن عجولش و چشمایی که مشخص بود داره دل دل میکنه ، خوبه....
پ ن 1 : کاش دوست نادان را تجربه نکنید
من از داشتن یه دوست نادان که اگه رهاش کنم وضعش بدتر میشه ، به ستوه اومدم...
کاش بعد از اینهمه سال کمی عاقل بشه...
پ ن 2 : از نوشتن با خودکارهای ژله ای لذت دو چندانی میبرم
من دستخط خوبی داشتم...اما از بس کم چیز مینویسم دستخطم خیلی خیلی بد شده... این روزها دوست دارم بیشتر و بیشتر بنویسم
پ ن 3 : بعضی از گره ها قراره به دستای ما باز بشه... زندگی را سخت نگیریم
در درون هر یک از ما پیامبری به پیامبری مبعوث شده که رسالت بزرگی بر گردن داره...
گاهی ما در حکم یک پیام بر ، باید پیام حضرت حق را به بنده ای برسانیم... کاش مراقب پیامبر درون خودمون باشیم
پ ن 4 : این روزهام اصلا رنگی رنگی و پر از هیجان نیست
اما دارم از این آرامش نهایت لذت را میبرم
سلام
طاعاتتون مقبول درگاه حق
امیدوارم در دعاهای دیشب تون منو هم یاد کرده باشین
پدر دوستم را هم فراموش نکنید
و البته تمام دوستای مجازی را ...
اینکه یک روز در میان میام و به روز رسانی میکنم به خاطر این هست که میبینم اینجا خیلی سوت و کور هست و کسی انگار در وادی وبلاگها نیست...
حال احوالم خوبه
روزهای آرومی را سپری میکنم
روزگار عاشقیم آرومه
پیک مشتاقان خبر داده که ان شاء الله خبری در راه است... حالا هر وقت جدی شد بهتون خبر میدم
البته در ایجاد این خبر قصه ی عاشقانه شاذه هم بی تاثیر نبوده
من زیور آلات را خیلی دوست دارم ، اما کلا از بدلیجات و استیل و نقره استفاده نمیکنم
یادتونه بهتون گفتم یه دیدار با یه دوستای وبلاگیم داشتم
اون دوست عزیز بهم یه کتاب و یک گردنبند خیلی زیبا هدیه دادن (همین جا تو پرانتز بگم اینقدر زیبا اینو کادو کرده بودن که دل من هنوز با یادآوریش میتپه)
خلاصه من از اون روز عاشق این گردنبند شدم و در بیشتر دورهمی ها و مهمونی ها توی گردنم هست
و اتفاقا خیلی ها هم بهم میگن چقدر این گردنبند خوشگله
و اینطوریه که من همش به یاد این دوستم هستم....
پ ن 1 : خواهرانه هام در بیرنگ ترین حالت خودشون قرار دارن...
پ ن 2 : یه قبض آب و یه قبض برق برای دفتر اومده که کاملا مغز آدم را به سوت زدن وادار میکنه....
پ ن 3 : شما هم مثل من با پوشیدن اون صورتی های حرکت تیلویی یاد دوستای وبلاگیتون میفتین؟
سلام
روزتون بخیر
دیشب افطاری در یک جمع خانم های میانسال (شایدم ... یک کمی بیشتر) دعوت بودم
یک جایی من با این خانم ها آشنا شدم و مهرمان به دل هم گره خورد
به اقتضای فاصله سنی خیلی کم پیش می آید که من با آنها یک قرارمدارهای دورهمی بگذارم
اما به اصرار یکی از خانم ها دیشب برای افطار دعوت شده بودم به باغ
ساعت 5 قرار داشتیم و راهی شدیم سمت باغ
بعد هم که کسی روزه نبود جز من و دو خانم دیگر ....
درخت های آلوچه حسابی پر بار بودند و چیدن میوه های تازه در هوای خنک عصرگاهی حس خوبی داشت
بعد هم که بساط افطاری... برای شام هم به یک رستوران در همان نزدیکی ها رفتیم
شب خوبی بود
شاید حرف مشترک زیادی برای گفتن با این جمع نداشتم، اما اینقدر مهربان و صمیمی و دوست داشتنی بودند که یک شب خاطره انگیزه را برایم رقم بزنند...
پ ن 1: گاهی باید خودمان را بسپریم به جریان سیال زمان....
پ ن 2 : چقدر کارهای گره خورده در اطرافم زیاد است
پ ن 3 : این روزها خیلی بی انرژی و بی حالم... همه کارهایم دارد عقب می افتد
پ ن 4 : اکیپ دوستانه دیشب، همه با هم یک مدل و یک رنگ کفش خریده و پوشیده بودند... چقدر دلم برای دوستانه های خودم تنگ شده...
سلام دوستای خوبم
برای پر کردن اظهار نامه مالیاتی یه سری مشکل دارم که نیاز به کمک دارم
لطفا هرکی میتونه بهم کمک کنه شماره بزاره تا بهش زنگ بزنم
پ ن 1 : یادش بخیر پارسال هم یکی از دوستای خوب وبلاگیم کمکم کرد تا تونستم اظهار نامه را پر کنم
یک دوست خوب، اهل شیراز که دیگه به اینجا رفت و آمد نمیکنه...
ممنونم دیگه به کمک نیاز ندارم.... کارم حل شد... فرستادم رفت
سلام
روزتون بخیر
طاعاتتون مقبول درگاه حق
این روزها همش وقت کم دارم و برای همین اینقدر بی رنگ شدم
من روزانه نویسی را دوست دارم و اینهمه نامنظم نوشتن منو اذیت میکنه...
ما دیشب به مناسبت شب ولادت کریم اهل بیت توی خونه مون مراسم افطاری داشتیم
نزدیک به هفتاد نفر مهمان
و من و مامان حسابی هلاک شدیم... اما من همیشه مهمونی را دوست دارم
غذای خونگی خوشمزه
میوه های بهاری
شربتهای خوش آب و رنگ مامان
زولبیا و بامیه که خیلی دوستشون دارم
و کلی خوردنی های دیگه....
ماه رمضان واقعا ماه برکت هست...
سلام
طاعاتتون مقبول درگاه حق
خوب هستین؟
چقدر خوبه آدم جایی را داشته باشه که از حال دلش بشه
لبخند بزنه و بگه دلش چی میخواد
فکر کنه و آروم آروم برای دلش بنویسه
خوبه که آدم دلخوشی داشته باشه
خوبه که آدم دل مشغولی های قشنگ داشته باشه
خوبه که آدم صبح که بیدار میشه دلش قرص باشه و اونقدر انرژی داشته باشه که با یه یا علی بره دنبال سرنوشت...
خوبه که حال آدم خوب باشه
دیشب تا نیمه های شب با آقای دکتر حرف زدیم... تا نزدیک سحر
بعد هم صبح با صدای آقای دکتر از خواب بیدار شدم
فکر کنم برای همینه که حالم بی نهایت خوبه
گفتم بی نهایت ،
یادم اومد دختر همسایه مون که تقریبا نصف من سن داره ازدواج کرده و حلقه ش شکل علامت بی نهایت بود... روی پروفایلش هم همین علامت را زده و نوشته بی نهایت دوستت دارم... دیدم که یه علامت بی نهایت طلایی هم به دوندونش چسبونده...
از صبح دنبال کارهای مربوط به مدارک سال دوم تحصیل داداش هستم
خدا را شکر یهو همه گره ها باز شد... از دعاهای مادرها غافل نشید که عجیب گره گشاست...
پ ن 1 : برعکس همه ی اونایی که نوشتید، من هیچ وقت با خودکار آبی نمینویسم... همیشه رنگهای خاص تری را برای خودکارم انتخاب میکنم، الانم دو ماهی هست که خودکارم قهوه ای رنگ هستش.... قهوه ای ژله ای ...
پ ن 2 : من عاشق کفش ها و لباسهای تابستونی هستم... اما همیشه دوست دارم تن دیگران ببینم ... خودم از صندل و لباسهای جلوباز و آستین کوتاه تو کوچه و خیابون استفاده نمیکنم
پ ن 3 : شما ها هم برای خوردن خوردنی هایی که در طول روز هوس میکنید وقت کم دارین؟
پ ن 4 : سرخوشم یه طوری که انگار یه خواب خوب دیدم و یادم نیست....
سلام
عصرتون عسل
امیدوارم امروزتون پر از خبرهای خوب بوده باشه
اول از همه تون میخوام برای پدر یکی از دوستای وبلاگیمون که به شدت مریض هستن و تومور مغزی دارن دعا کنید
اگه چندتایی صلوات هم بفرستید برای سلامتیشون ممنون میشم
دوم ازتون میخوام برای للی دعا کنید
هرچی گفتم به حرفم گوش نکرد و الان سرش به سنگ خورده
خیلی محکم سرش به سنگ خورده
اشکهاش دلم را آتیش میزنه
امروز ظهر به دیدنم اومد
حال و روزش خیلی بد بود...
داشت بازم کارهایی میکرد که با همشون مخالفم من....
میدونید که جمعه یک افطاری بزرگ داریم... همه فامیل
تصمیم گرفتیم همه خوردنی ها را خودمون بپزیم... خدا رحم کنه
غذای خونگی خوشمزه و پر از مهربونی ، انگار به مهمان ها حس بهتری میده
داداشم برای کارهای بورس سال دومش نیاز به یه سری مدارک از ایران داره
که باید بدیم دارالترجمه رسمی قوه قضاییه
نوبتهای خیلی خیلی دوری بهمون دادن
کسی از این دارالترجمه های قوه قضاییه... که مورد تایید کنسولگری ایتالیا باشن ، آشنا نداره کمک کنه به من؟
پ ن 1 : خودکاری که معمولا هر روز باهاش چیز مینویسید چه رنگیه؟
پ ن 2: کفش تابستونی میپوشید؟ بدون جوراب؟
پ ن 3 : شماها هم مثل من خیلی خیلی عاشق زولبیا بامیه هستید و این روزها به عذاب وجدان توجه نمیکنید و یه عالمه زولبیا بامیه میخورید؟
پ ن 4 : دوستم چند تا آهنگ خوشگل بهم داده که دارم پشت سر هم هی گوش میدم...
دلم میخواد خرداد را ثانیه به ثانیه زندگی کنم
دلم میخواد این قطره های باقیمانده از بهار را نوش کنم و مست بشم
دلم میخواد کفش های راحتم را بپوشم و راه بیفتم با عینک آفتابیم توی کوچه پس کوچه ها...
از زیر درخت ها رد بشم...
سرک بکشم به درختهای توت...
دلم میخواد یه جاهایی کنار جوی های زلال آب بشینم و کفشهام را در بیارم و پام را بزارم تو آب و از سایه درختها لذت ببرم...
دلم میخواد در حالی که روزه ام و با خدا حرف میزنم و تسبیح قرمز رنگی که شکل دانه های انار هست و تازه از مشهد خریدم لابلای انگشتانم هست... زل بزنم به ابرها
دلم میخواد با همین حس آرزومندی که همیشه ته دلم یه بغض بزرگ ایجاد میکنه ، راه برم و راه برم
دلم میخواد آقای دکتر کنارم قدم بزنه ، آروم آروم حرف بزنیم.. ریز ریز بخندیم
من دوست دارم موقع حرف زدن به چشماش نگاه کنم... شنیدن تنها انگار حالم را جا نمیاره... دلم میخواد یه جایی دستش را بگیرم و رو یه نیمکت بشینم و زل بزنم تو چشماش و از روزمره ها بگم... بگم و بگم تا خالی بشم... بعد اون بخنده و بگه حالت خوب شد؟؟؟؟ و راستی راستی حالم خوب میشه ....
پ ن 1 : یک متنی از بایزید بسطامی برام فرستاده بود
زنگ زد ... گفت متن خیلی زیبایی بود ، خوندی؟
گفتم دوست دارم با صدای تو بشنوم... همونطوری که دوست دارم ، آرام و با طمانینه برام خوندش....
و بعدش واقعا حالم خوب شد....
سلام
روزهای خردادتون پر ازطعم های خوش
خوب هستید
طاعاتتون قبول
یادتون نره که منم دعا کنید... همه دوستاتون را دعا کنید...
صبح که از راه رسیدم دفتر ، تصمیم گرفتم شیشه های دفتر را تمیز کنم...
چه تصمیم بی خودی برای اول صبح
نیم ساعتی درگیر بودم... نصف شیشه ها را تمیز کردم (البته حدودا تمیز... چون هنوز لک داره)... نصف دیگه هم از توانم خارج بود
باشه برای روزهای بعد
شب اول سفرمون را در یک خانه ی کویری به سربردیم
پدرمن اصالتا ماله کویر هستند و آنجا هنوز فامیلهایی دارند
شب مهمان خاله پدرم بودیم...
خانه ای بزرگ با ده اتاق در اطراف حیاط و باغچه ای بسیار بزرگ که چندین درخت خرمای خیلی بزرگ هم در وسط این باغچه به چشم میخورد
اتاق اصلی که به اصطلاح ما، اتاق نشیمن آنهاست.. خیلی بزرگ بود (تقریبا اندازه ی همه ی خانه ی ما ) ... دارای چند کولر و پنکه های سقفی.... اتاقی خنک مناسب برای یک شب نشینی ساده و دلپذیر... شب نشینی با وجود پسته ها و بادام های باغ خودشان
پیشنهاد آنها برای خواب ... خوابیدن در گوشه ای از ایوان خانه بود که دو تخت بزرگ برای مهمان در آنجا داشتند، یک تخت هم در گوشه ی دیگر ایوان خانه برای خودشان داشتند ( به تبع چون اتاقها اطراف حیاط و باغچه بود، ایوان هم خیلی بزرگ و وسیع بود و جلوی تمامی ده اتاق ایوان داشتند) اما از آنجایی که من بسیار ترسو هستم و با حشرات هیچ میانه خوبی ندارم، قرار شد ما در همین اتاق نشیمن فوق العاده خنک بخوابیم... باور وجود آنهمه رختخواب تمیز و سفید در یک جا شاید برای شما هم سخت باشد...
خاله خانم خودشان ده فرزند و ده ها نوه و نتیجه دارند... برای همین هم خیلی خیلی زیاد رختخواب داشتند... چیزی در حد چهل دست رختخواب... تشک های ملحفه سفید پنبه ای ... تمام پتوها تمیز و نو در کاور... بالشتهای پر و پنبه....
پنجره ی خیلی خیلی بزرگ این نشیمن به حیاط باعث شد که تا ساعتها به ستاره ها زل بزنم و با پروردگار راز نیاز کنم
شب های کویر انگار آدم را به خداوند گره میزند
پ ن 1 : ماهی وبلاگش را رمزی کرده
پ ن 2 : جین هم وبلاگش را رمزی کرده
پ ن 3 : چقدر این داستان شاذه آدم را به عالم رویا میبرد
پ ن 4 : دلم برای خودم تنگ شده است
سلام
خردادماه با اینکه زیاد شکل بهار نیست اما هنوز میشه از باقیمانده بهار لذت برد
امیدوارم روزگارتون از عسل هم شیرین تر باشه
روز دوشنبه یک خردادماه بعد از نماز صبح راهی سفر شدیم
رفتیم سمت کویر نزدیک یک روز و نیم را میان شن زارها وماسه های گرم گذروندیم و از خنکای بینهایت شب های کویر لذت بردیم
آسمان پر از ستاره ی شب ها و خوردن کشک و ماست محلی حال خاص خودش را داره
بعد هم برای سوم خرداد خودمون را به هتلی که در مشهد رزرو کرده بودیم رسوندیم
هممون دوش گرفتیم و استراحت کوتاهی کردیم و خودمون را به حرم رسوندیم ... به به ...جای همتون خالی....
هتل اصلا اون چیزی نبود که در سایت مربوطه نشان داده بود... و اصلا امکانات و عکسها با واقعیت مطابقت نداشت
و بدتر از اون وقتی بود که به رستوران رفتیم و با غذای خیلی بد مواجه شدیم
یک روز که گذشت دیدیم که تحمل این هتل سخت هست
این شد که بابای مغز بادوم زنگ زد محل کارش و یه هتل که با محل کارش قرارداد داشته باشه و چندتایی هم ستاره های طلایی خوشرنگ داشته باشه برامون یافت
خلاصه که بعد از گذشت روز دوم هتل اول را ترک کردیم
هتل دوم خوب بود
خوشگل و دوست داشتنی بود
جای هممون خوب بود
غذاش عالی بود
با حرم سه دقیقه فاصله داشت
و با توجه به تجربه هتل اول ما را راضی کرد
من زیارت را دوست دارم...حال معنویش را دوست دارم... عبادت کردن بی دغدغه ی روزمرگی را دوست دارم
خلاصه که عالی بود
واقعا همتون را یاد کردم
برای تمام دوستای وبلاگیم نماز به نیابت خوندم
تا جایی که حافظه ام اجازه داد تک تک تون را نام بردم و از خداوند خواستم بهترین ها را نصیب تون کنه
یکی از نقاط عطف سفرم دیدن یکی از دوستای وبلاگیم بود... که یک پست جداگانه براش خواهم نوشت
طبق معمول همه سفرها سوغاتی خریدیم... خرید کردیم... خندیدیم
اما به خاطر اینکه بابا اذیت نشن زیاد این ور و اونور نرفتیم و بیشترین تمرکز را گذاشتیم روی زیارت
بعد هم تصمیم گرفتیم سفر را یکی دو روز طولانی تر کنیم و یه کویر گردی دیگه انجام بدیم
باورش سخت بود... جایی وسط کویر ... وسط کوه های شنی... یک سد شنی درست کرده بودن و با جمع کردن آب باران... یک بهشت کوچه وسط دل کویر درست کرده بودن... خنکای آب و هرم کویر در کنار هم.. تجربه قشنگی بود
شب های کویر را خیلی دوست دارم
صبح بیدار شدن با صدای پرنده ها
با درخت های خرما عکس گرفتم
گندمی که هنوز کامل نرسیده بود خوردم و بی نهایت خوشمزه بود
رفتیم جایی که کشک و ماست درست میکردن
از پنیرهای تازه ی محلی و کره های گوسفندی تازه خوردیم
خلاصه که سفر خوبی بود
حرف برای گفتن خیلی زیاد دارم
اما سرصبر براتون تعریف میکنم
پ ن 1 : مرسی که سراغم را گرفتید
پ ن 2 : به یادتون بودم
پ ن 3 : با مغزبادوم تا حالا سفر نرفته بودم