روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

آخرین روز بهمن ماه

سلام 

شبتون آروم 

شب آرومتون پر از ستاره های درخشان 

امروز صبح پر انرژی بیدار شدم 

البته که این روزها صبح زود بیدار نمیشم و تا هر وقت دلم بخواد تنبلی میکنم چون فعلا سرکار نمیرم و کار را تعطیل کردم 

ولی وقتی بیدار شدم حالم بهتر از روز قبل بود و برای صبحانه خوردم و رفتم باشگاه 

بطری آب باشگاهم را مادرجان پر از آب و دانه چیا کرده بودند

یک ساعتی ورزش کرده بودم که آلاله هم اومد باشگاه 

توی باشگاه وقتی با هم باشیم بیشتر خوش میگذره 

یک ساعت دیگه هم ماندم و با آلاله حرف زدیم و ورزش کردیم و کالری سوزوندیم 

تا برگردم خونه ظهر شده بود 

گلدونهای توی پارکینگ را آبیاری کردم 

بعدش هم گلدونهای توی سرسرا را 

در نهایت هم یه سری به گلدونهای توی تراس زدم 

بعد از ناهار هم رفتم توی اتاقم تا ادامه تمیزکاری را از سر بگیرم

میز آرایشم را برق انداختم و لوازم آرایشی که دیگه استفاده نمیکردم یا تمام شده بودند یا لازمشون نداشتم را ریختم دور

من دلم از این میزهای جدید میخواد 

از اونا که پشت آینه شون به صورت ریلی جا دارند برای جا دادن وسایل

در عوض شلوغیها و وسایل روی میز پیدا نیست 

تازه زیرش هم کلی دراور و کشو داره 

ولی میز آرایش من از اون قدیمی هاست 

از اونا که شیشه ای هستند و همه چیز پیداست و باید دائم هم تمیز و مرتبش کنیم ...

خلاصه میزآرایشم را مرتب کردم و بعدش دیگه حال نداشتم ادامه بدم 

بله ... با اینکه قصد داشتم امروز دیگه پرونده تمیزکردن اتاقم را تمیز کنم ولی بازم نشد که نشد

عصر بود که آقای کابینتی اومد ... البته دو ساعت دیرتر از ساعتی که قول داده بود

بعدش هم وسایلش را آورد بالا و گذاشت توی آشپزخونه و گفت میرم و ساعت 8 شب برمیگردم برای نصب... 

ای خدا ... 

دیگه واقعا هیچی نمیتونم بگم .. 

الان که ساعت از 8 گذشته ولی هنوز نیومده 

ولی من یه گوشه ی دنج برای خودم روی کاناپه جدید درست کردم 

یه لیوان بزرگ چای هم گذاشتم کنار دستم 

و دارم پست مینویسم 

از این زاویه ی تازه ای که میشینیم ، عصرها بازی نور روی گلدونهای سبز و شاداب کنار سالن خیلی دیدنی هست... 



پ ن 1: داره برای طراحی تقویم سال جدید دیر میشه ... 

باید عجله کنم 

برای خودم و خانواده ... 

و البته برای شماها... 



روزهای آخر بهمن

سلام 

شبتون زیبا و پرستاره 


امروز صبح که بیدار شدم خیلی سرحال نبودم 

قرار بود برم باشگاه 

ولی اونقدر سطح انرژیم پایین بود که نمیتونستم برم باشگاه و یه عالمه کالری بسوزونم 

این بود که بعد از صبحانه به مادرجان گفتم چه کار کنیم؟

گفتند : بریم یه کمی خرید...

لباس پوشیدیم و دقیقا همون زمانی که میخواستیم از خونه بیایم بیرون برق قطع شد

از پله ها با نور گوشی اومدیم پایین و در پارکینگ را با دست باز کردم و انگار کوچه پر از نور بود... روشن و دلچسب

یه هوای تمیز

یه آسمون آبی

ابرهای پنبه ای و قلمبه قلمبه ی دلبر

و یهو حالم عوض شد

رفتیم خرید کردیم و یه نگاهی به ساعت انداختیم ... هنوز تا وصل شدن برق 40 دقیقه مونده بود

برای همین رفتیم باغچه

باغچه پر از نور

تمیز و مرتب

برگها را جمع کرده بودم و حالا باغچه منتظر بهار هست

به محض رسیدن لباسم را عوض کردم و شروع کردم به کندن و جمع کردن علفهای هرز که یه قسمتی از باغچه را پر کردن

بعدش هم بیل را برداشتم و با تمام توانم تلاش کردم که جوب آب را یه کمی عمیق تر کنم 

هوای تمیز زمستونی

آفتاب مهربون بهمن ماهی

و زمینی که بوی زندگی و رویش میده

مادرجان اسفناج و گشنیز چیده بودند و داشتند تمیزشون میکردند

همسایه باغچه هم برامون ریحان آورده بود و با مادرجان در حال حرف زدن بود... 

و من پر از حس خوب بودم ... یه نگاهی به ساعت انداختم 

بیشتر از 2 ساعت گذشته بود

برگشتیم سمت خونه 

تا خریدها را سر و سامان بدیم و یه کمی جمع و جور کنیم و ناهار بخوریم بعدازظهر شده بود

اتاقم همچنان نامرتبه و خیلی آروم آروم پیش میرم 

در عوض یه عالمه تغییرات و جابجایی انجام دادم 

یه قسمت دیگه را مرتب کردم 

حالا فکر نکنید چه اتاق بزرگی دارما... اتاقم کلا اندازه یه کف دست هست... فقط مشکل اساسی این هست که وسایلم خیلی زیاده 

مادرجان یه کشوی بزرگ توی اتاق مهمان برام خالی کردند و یه سری از لباسام را بردم اونجا 

یه مقداری از لباس زمستونیهام را هم قرار شد ببرم توی کمد اتاق مادرجان 

اتاق من کوچولوترین اتاق خونه ست 

خلاصه که هنوزم مرتب نشده و خونه تکونی اتاق من ادامه داره...

سرشب از جایی که کاناپه خریدیم زنگ زدند و گفتند کاناپه ها آماده تحویله

البته که وقتی خرید کردیم ازشون خواستم که همزمان با میزناهارخوری و همون تاریخ آماده کنند و هردو را با هم ارسال کنند که توی هزینه های ارسال صرفه جویی بشه ... 

ولی خب... چه میشه کرد

گفتند آماده ست و تا یک ساعت دیگه میرسه جلوی خونه 

دیگه کاناپه ها را آوردند و دقیقا همونی بود که میخواستم و سفارش داده بودم 

زنگ زدم و ازشون تشکر کردم 

الان هم روی کاناپه تازه نشستم و دارم براتون پست مینویسم... 



پ ن 1: آقای کابینت ساز امروز هم بد قولی کرد و نیومد


پ ن 2: حالا دیگه منتظر میزناهارخوری و صندلی هاش هستیم


زیر پوست شهر

سلام 

شب زمستونیتون زیبا

هوا به طور محسوسی تغییر دما داده 

من که همیشه میگم اسفند یه فصل جداگانه برای خودش هست...

روزها به طور محسوسی بلندتر شدند 

آفتاب به طور محسوسی پررنگتر و گرمتر شده 

و همه چی داره عوض میشه ...


امروز صبح بیدار شدم و دوش گرفتم و رفتم سمت دکتر

برای ساعت 11 و ربع نوبت داشتم 

فاصله م با مطب دکتر زیاد هست و حداقل باید 40 دقیقه زمان برای رسیدن در نظر بگیرم 

رفتم و کلی توی ترافیک موندم 

خیابونهای شلوغ

زندگی پر از هیاهو

آدمهایی که هرکدوم بدو بدو دنبال زندگی هستند 

دارن تلاش میکنن

دارن بدو بدو میکنن

زندگی جریان داشت 

یه جاهایی اونقدر زندگی رنگی رنگی بود ...

 پر از میوه فروشیهای بزرگ و پر از آب و رنگ ...

 مغازه های پرطمطراق آجیل و شکلات 

درسته که این روزها به طور محسوسی خرید کردن کار سختی شده ...برای همه ... حتی برای خوردنی ها

درسته که این موج بزرگ گرانی را نمیشه نادیده گرفت 

درسته که فشار برای هممون هست 

ولی وقتی میشینی توی ماشین و به آدمها نگاه میکنی غصه هاشون را نمیبینی، همونطوری شادیهاشون را هم نمیبینیم 

اصلا هرچقدر هم به آدمها نگاه کنیم از حرفای دلشون خبردار نمیشیم 

ولی وقتی نشستی و از پشت شیشه ها به آدمها نگاه میکنی یه موج سیال زندگی میبینی 

همه دارن تلاش میکنن

همه دارن تند تند کارهاشون را پیش میبرن 

و چیزی که از دور تماشا میکنی هیاهوی زندگیه.. 

انگار همه دارن با یه آهنگ تند و ریتم شاد زندگی را زندگی میکنن

گاهی بد نیست یه گوشه بشینیم و بدون هیچ قضاوتی به آدمها نگاه کنیم 

حداقل من که این کار را دوست دارم 

خلاصه رفتم مطب دکتر و یکی از اعصاب خرد کن ترین کارهای جهان این معطلی های بی دلیل توی مطب هست!

حتی به منشی گفتم خب یه خرده دقیقتر نوبت بده که هرکسی اینقدر معطل نشه... ولی ایشون اخماشون را کردند توی هم و گفتند همینه که هست!!!!

هربار میرم حداقل 2 ساعت باید بشینم توی نوبت ..وحالا جالب این هست که مثلا نوبت میده ده و چهل دقیقه ... اگه ده و چهل و پنج دقیقه برسی میگه شما مگه فلان ساعت نوبت نداشتی؟؟؟؟ چرا دیر اومدی؟؟؟؟ 

تازه خانم دکتر، سر اذان، کار را تعطیل میکنن و یه ربع میرن برای نماز...

خلاصه که با یه عالمه معطلی و بعدش هم با یه عالمه ترافیک و عبور از این طرف شهر تا اونطرف شهر برگشتم خونه 

و بعد از ناهار همچین بیهوش شدم که انگار سالهاست نخوابیدم 

یه جایی وسط سالن ... اونجایی که آفتاب داشت دلبری میکرد... یه زیرانداز پهن کردم و دراز کشیدم و یه پتو هم کشیدم روم ... 

تا غروب بیهوش بودم ... چیزی حدود 3 ساعت

هنوز عین یه لاک پشت تنبل آروم آروم کمد و کشو مرتب میکنم و اتاقم همچنان بهم ریخته هست 

اما کتابخونه ام را برق انداختم 

آقای کابینت ساز هم چهارچوب کابینتها را آماده کردند و آوردند داخل لابی گذاشتند و قرار شد فرا شب درها را بیارن و بیان برای نصب

آقای کابینت ساز را دیشب توی لابی دیدم و متوجه شدم به شدت دستش درد میکنه و از درد به خودش میپیچید و کارش را انجام میداد

نمیدونم بهتون گفتم یا نه... این آقای کابینت ساز زمان دبستانش، شاگرد مامانم بوده و هربار کلی خاطره از اون دوران میگه و به گفته خودش مامانم یکی از مهربونترین معلمهای مدرسه ش بوده...

خلاصه وقتی دیدم دستش خیلی درد میکنه ازش پرسیدم علتش و ... گفت ماله کار زیاد و خستگیه... گفتم ازپماد مسکن استفاده کن و نزار کهنه بشه ... که گفت : یه پماد مسکن بهم بگید که بخرم... گفتم خودم براتون میخرم .. امروز از داروخانه براش پماد خریدم ... انشاله که بهتر بشه 





پ ن1: لابلای کتابهای قدیمی که توی کتابخانه ام بود 

یه عالمه دستخط پدرجان پیدا کردم 


پ ن 2: لای کتابای قدیمی، یه سری نامه پیدا کردم ماله سالها قبل از تولد من

زمانی که مامانم شهر دیگه دانشجو بوده و داییم براش نامه مینوشته... (همون دایی که به تازگی فوت شدند...)



جمعه ای که امیدوارتر از همیشه بودیم به آمدنت...

سلام 

شبتون زیبا 

اونم شب زمستونیتون 

اینجا که هوا عالیه 

شایدم من سردم نیست 

ولی آفتاب از صبح درخشید و اول چشم و دلمون را گرم کرد و بعد دلمون را ... 


دیروز با مادرجان یه کاناپه بردیم توی لابی 

بعد رفتیم باغچه و کاناپه های تو باغچه را اندازه زدیم 

تصمیم گرفتیم همه ی مبلهای توی لابی را بدیم به همسایه های طبقه پایین که ببرن برای باغ تازه شون 

ما هم کاناپه های باغچه را که سه سال و خرده ای بود ازشون هیچ استفاده ای نکرده بودیم بیاریم توی لابی...

توی مسیر برگشت رفتیم سرمزار پدرجان

بعدش هم اومدیم خونه 

من دارم خیلی ریز ریز و عمیق و دقیق کمدهام را خونه تکونی میکنم 

برای همین اصلا پیش نمیره 

دیگه بعدازظهر مغزبادوم و مامانش اومدن خونمون و نشستیم دور هم 

حرف زدیم 

با مغزبادوم دستبند درست کردیم

در نهایت هم پلولوبیای مامان پز خوردیم 


امروز صبح که بیدار شدم اول از همه یه دوش گرفتم 

صبحانه خوردیم 

من بازم یه کمی کمدم را مرتب کردم 

دو سری وسیله بردم انباری روی پشت بام 

بعدازظهر هم رفتیم باغچه 

آقای همسایه کاناپه ها را بار زد و آوردیم خونه 

مبلهای لابی را برداشتند 

میز توی لابی را بردیم پشت بام برای داخل انباری

آینه و شمعدان عقدکنان مادرجان و پدرجان را روی میزتوی لابی گذاشته بودیم 

با یه گلدون پر از گلهای صورتی

میز را که بردیم ... دیگه جا برای آینه شمعدون پر از شراره های کرستال و آینه براق و قاب طلاییش نبود...

نمیدونستیم چیکارش کنیم ... خواهرجان گفت میبره خونشون و میزاره توی لابی... 

بالشتکهای روی کاناپه ها را آوردم بالا و انداختیم توی ماشین لباسشویی

اینطوریه که عطر شوینده و نرم کننده همه ی خونه را پر کرده...

سری سری داره میشوره و خشک میکنه...

ساعت نزدیک 7 بود که دایی جانم زنگ زد و گفت میخواد بیاد یه سری بهمون بزنه

تند تند جمع و جور کردیم 

من یه کیک کوچوی قرمز (ردولوت) درست کردم 

دایی جون و زن دایی با یه کوزه گل بزرگ برگ انجیری که داشت از زیبایی برق میزد اومدند داخل...

دو ساعتی پیش مون بودند و بعد رفتند...

و اینگونه یه روز پر از هیاهو و پرکار سپری شد...



پ ن1: امروز هوا خیلی خوب بود

مادرجان شهریور ماه بذر شب بوها را کاشتند

امروز باید یه مقداری از شب بوها را جابجا میکردند و گلدانها را خلوت میکردند تا جا برای رشد داشته باشند

برای همین یه تعدادی از نهالهای شب بو را بردم توی فلاورباکس دم در کاشتم... 


پ ن2: توی کمدم دوتا عطر باز نشده از سوغاتیهایی که داداش و همسرش آوردند پیدا کردم که فراموششون کرده بودم 

حالا میتونم سال نو را با عطر جدید شروع کنم


پ ن 3: امسال یه عالمه از وسیله هایی که استفاده نمیکنیم را خرد خرد داریم میدیم به کسایی که ازشون استفاده کنند


پ ن 4: دوست مغزبادوم ازم پرسیده میشه خاله اونم باشم؟

چون خودش خاله نداره 

حالا کلی پیام هم برام نوشته... الان خاله یه دختر فسقلی دیگه هم شدم... 

چه سِحْرِ غریبی درین صداست

سلام 

شبتون زیبا 

شب زمستونی و بارونی

بله ... داره نم نم بارون میباره و هوا سرد و زمستونیه... 

منم که عاشق فصلها و دلبریهاشون 

هر فصلی برای خودش ... 


صبح داشتم آماده میشدم برای باشگاه که برق قطع شد

این هفته نمیدونم چرا برنامه قطعی برق رو توی اپلیکشین نزاشتن... 

برای همین سوپرایز شدیم

به مادرجان گفتم توی خونه بمونی بی برقی که چی؟

برای همین دوتایی چهارطبقه را اومدیم پایین و درها را دستی بازکردیم 

اول یه سرکوچولو زدیم به باغچه 

بعدش هم رفتم سمت باشگاه 

مامان که رفت خونه خاله 

من هم رفتم باشگاه و آلاله هم پشت سرم اومد 

در حال ورزش بودم که مامان زنگ زدن که کی میای؟

دو ساعتی بود که داشتیم ورزش میکردیم... آلاله گفت هنوزم میخواد بمونه باشگاه...

ولی من ورزش را تمام کردم 

خاله و مامان جان را برداشتم اول رفتیم نانوایی

بعدم خرید خونه... 

خاله و خریداش را گذاشتیم خونه شون و اومدیم سمت خونه 

خریدها را جابجا کردم و مامان هم ناهار آماده کردند... البته ساعت 5!!!!


گفتم براتون که به آقای کابینت ساز گفتیم بیان جزیره را یه تغییراتی بدن؟

ایشون هم اومدند و تغییرات اونطوری که دلمون میخواست نشد و قرار شد که کل جزیره را با خودشون ببرن و توی کارگاهشون 

جزیره را تکه تکه کردند و بردند توی لابی

از جمعه تکه تکه های جزیره همونجا مونده بود

دیگه امروز آقای کابینت ساز اومدند و اونا را بردند که توی کارگاهشون از بقایای جزیره برامون دوتا کابینت بسازن 

ما زیر جزیره دوتا کمد خیلی بزرگ و عمیق داشتیم 

میخواستیم همونا را بزاریم ته آشپزخونه ... جای فریزر قدیمی

ولی اینا تئوری بود... وقتی رفت اونجا خوشگل نشد... برای همین قرار شد از اول ساخته بشن مخصوص همون قسمت... 

امروز آقای کابینت ساز اومدند و تکه ها را بردند 

حالا ببینم کی آماده میشه و خوب میشه یا نه...



پ ن 1: بعضی وقتا عصر که عطر قهوه میپیچه توی خونه، حس امنیت دلم را گرم میکنه

بعضی از روتینها قلب آدم را گرم میکنن


پ ن 2: یه عطرهایی توی دنیا هستند که به آدم حس عجیب و بینظیر میدن

عطر آغوش کسایی که دوستشون داریم 

عطر و بوی خونه ای که توش حس امنیت داریم 

عطری که روزانه استفاده میکنیم و بهمون نشاط میده 

عطر و بوی نان که انگار بوی زندگیه

بوی بارون

بوی سبزه ها و گلها... 

و ...

شما چی به این لیست اضافه میکنید؟؟؟

ساقیا، ساقیا با دل ما راه بیا....

سلام 

شب زمستونیتون پر از ستاره های چشمک زن و رنگی

خوب هستید ؟

روز و شبای زمستونیتون را چطوری میگذرونید؟

امروز صبح قبل از 8 رفتم سرکار

نگم براتون از سرما... 

اخ اخ ... تازه به خاطر اینکه میخواستم بعدشم برم باشگاه خیلی لباس نپوشیده بودم و حسابی یخ زدم 

کارها را پرینت گرفتم و تحویل دادم 

بعدشم دوتا کار دیگه انجام دادم و ساعت ده و نیم اومدم بیرون 

مادرجان برام تخم مرغ آب پز گذاشته بودند که توی ماشین خوردم و بخاری ماشین را زیاد کردم تا یه کمی گرم بشم 

بازیافتی هایی که مادرجان گذاشته بودند توی ماشین را بردم تحویل دادم 

بعدشم باشگاه 

امروز با آلاله باشگاه بودیم 

حسابی ورزش کردیم 

وقتی دوتایی هستیم میخندیم و ورزش میکنیم و لابلاش هی دخترونه حرف میزنیم 

از کرم و شامپو و لباس

از اینکه فلان سرم رو بخریم و نخریم و به روتین مون چی اضافه کنیم و چی کم کنیم ...

دخترا میدونن این حرفا چقدر خوبه و مزه میده 

وقتی کنار هم هستیم از فسقلیا هم حرف میزنیم... خلاصه که خوش گذشت

بعدش برگشتم خونه 

مادرجان تنهایی رفته بودند باغچه سر زده بودند

درخت توت خیلی خیلی بزرگی که توی باغچه داشتیم ، سایه می انداخت روی قسمت زیادی از باغچه 

سپرده بودیم به یکی از کارگرهای اون اطراف و اومده بود و زحمت بریدنش را کشیده بود...

مادرجان غصه شون شده بود... ولی ... 

بگذریم ...

غصه ها هستند

ولی بهتره ازشون ننویسیم

از خوبی ها بنویسم 

از حال خوب

از لحظه های خوب

لحظه های خوب ارزش ماندگار شدن دارند... لحظه هایی که آدم حالش خوبه و میتونه لبخند روی لب بقیه هم بیاره 

پس از همونا مینویسم 

از این مینویسم که شب بوهایی که مادرجان کاشتند حسابی قد کشیدند و یواش یواش منتظریم تا گل بدند 

اهان مامان جان امروز از باغچه هم برام گل نرگس آوردند و امان از بوی نرگس... 



پ ن 1: وقتایی که برق نیست توی باشگاه سوسکیا را میزارم توی گوشم ... 

اینطوریه که این روزا اهنگای بیشتری گوش میدم ... 


موسیقی زندگی

سلام 

آخر شب شده 

یه سری فایل اکسل باید آماده میکردم که خیلی طولانی شد 

ولی دلم نیومد که پست امروز را ننویسم 


من تا جایی که بشه از اخبار دوری میکنم 

و تا جایی هم که بشه از شبکه های اجتماعی فاصله گرفتم و دارم سعی میکنم یه دوره آرامش بگذرونم

به جاش یه سری طراحی ها و کارهای مربوط به کارم و خانواده را انجام میدم 

تا جایی که بشه وقتم را صرف خواندن میکنم و البته نوشتن 

شاید اون نوشته ها را بعدها به اشتراک بزارم باهاتون 

شاید هم برای همیشه واسه خودم بمونه

دارم تلاش میکنم یه آرامش نسبی به خودم و بدنم بدم...

دارم تا جایی که بشه از استرس دوری میکنم 

البته که زندگی بدون استرس و هیجان حتما خیلی بیمزه میشه... ولی استرسهای بی مورد و به خصوص ترس از آینده را فعلا رها کردم!


امروز صبح با مادرجان استارت خونه تکونی را زدیم 

حالا چرا اینهمه زود؟

چون باید یه عالمه وسیله را جابجا کنیم 

یه عالمه را رد کنیم 

جا باز کنیم 

به خاطر همون خریدهایی که کردیم و به خاطر همون تغییرات دکوراسیون که تصمیم گرفتیم انجام بدیم 

برای همین امروز دوتایی شروع کردیم و اتاق مادرجان را خلوت کردیم و یه کاناپه و دوتا صندلی به اتاقشون اضافه کردیم 

در عوض کاناپه قبلی را بردیم پایین و گذاشتیم تا بدیمش به کسی!

اتاق مادرجان برعکس اتاق من بزرگ هست و حالا با این کاناپه و صندلی (همون کاناپه ای که قبلا داخل هال بود) یه گوشه دنج شد ...

پرده ها را باز کردم  و میدونید که وقتی دیوار و پرده شسته میشه بوی نرم کننده و شوینده یه حس خوب و تمیزی میده به اتاق

تخت و میزآرایش هم جابجا کردیم 

بعدش هم رفتیم سراغ اتاق مهمان 

اتاق مهمان خلوت تر و کم وسیله تر هست ... برای همین زودتر هم انجام شد

تا بعدازظهر دستمون بند بود و از نتیجه راضی بودیم 

حالا ریز ریز میریم جلو..

ولی خواستم از ما عقب نمونید و ریز ریز کارها را شروع کنید

میدونید درسته که دائم مرتب و تمیز میکنیم ولی این خونه تکونی یه حال و هوای دیگه ای داره

اینکه وسایل اضافی را از محیط مون دور میکنیم و وسایل را نظم جدید میدیم، باعث میشه زندگی رنگ تازه بگیره... 

روزها که من میرم بیرون مادرجان یکی یکی کمدها و کابینتها را مرتب میکنند...



پ ن 1: امروز بعدازظهر که برق قطع شد، از فرصت استفاده کردم و خوابیدم 

خواب بعدازظهر به خصوص توی آفتاب زمستونی عجیب میچسبه ها!


پ ن 2: خاله جان نیاز به عمل بلفاروپلاستی دارند

میشه اصفهانی های عزیز بهم کمک کنید و اگه میتونید راهنماییم کنید

دکتر معرفی کنید 

اگه تجربه ای دارید بهم بگید... ممنونم


پ ن 3: بهتون گفتم یه عالمه از کامنتهای پر از محبتتون را هنوز تایید نکردم؟


پ ن 4: امسال هنوز هیچ فکر و ایده ای برای هدیه و عیدی ها ندارم... 

جوجه رنگی

سلام 

چی شد یهو 

داشت هوا خوب میشد 

چرا دوباره اینهمه سرد شده 

البته جالبه ... اصفهان هوا آفتابی بود... سوز و سرمای شهرهای مختلف دمای هوا را آورده پایین... ولی آفتاب بود

حالا جالب تر اینکه این وسطا یه قسمتهایی هم ابری و گاها بارونی بوده... ولی سمت ما که هوا آفتابی بود



امروز رفتم یه سری به مزار پدرجانم زدم 

یه آرامش عجیب

هوای سرد زمستونی در کنارش یه آفتاب دلچسب

و سکوت!

هیچ صدایی نمیومد و من نشستم لب سنگ قبر

خاک گرفته و سرد!

همه گلها هم خشک شدن 

یه غربت بی انتها اونجا بود

یه کمی با پدرجانم حرف زدم و قرآن خوندم 

ولی عجیب آروم شده بودم 

به محض اینکه اومدم بیرون دیدم کمی اونطرف تر از دیوار آرمستان یه جایی یه هیاهویی در جریان هست..

یه شور و شوق!

یه آقایی داشت جوجه رنگی میفروخت... 

مدتها بود همچین صحنه ای ندیده بودم 

اصلا مدتها بود جوجه رنگی ندیده بودم 

حالا جالب اینکه چند تا بچه با مامانهاشون هم اونجا بودند و با هیجان و شوق داشتند جوجه میخریدند!

رنگشون را انتخاب میکردند و طفلکی جوجه های ترسیده!

یادم اومد زندگی هنوز جریان داره ...



دیروز رفتم باشگاه و بعدش با مادرجان و خاله جان رفتیم سمت بازار مبل و دوتا کاناپه خریدیم

تا برسیم خونه عصر شده بود

بعدشم تا آخر شب مشغول تایپ هام بودم 

امروزم صبح زودتر رفتم باشگاه 

آلاله زنگ زد گفت بمون تا من بیام 

ولی من نوبت دکتر داشتم 

رفتم دکتر و از نوبتهای بی نظم و معطل شدنهای زیاد کلافه شدم 

بعدش رفتم دفتر و یه کاری را پرینت گرفتم و تحویل دادم ... 

بازم تا بیام خونه عصر بود...

یه کمی با یه دوست گپ زدم و پر از انرژی شدم 

حالا هم وسط تایپ اومدم یه پست بنویسم و بهتون بگم زندگی جریان داره... 

زندگی را به هیچی گره نزنید... 

دیگه بخوایم و نخوایم توی همین جغرافیا هستیم و یه بار بیشتر فرصت زندگی نداریم 

پس هرجوری که میتونید سعی کنید از لحظه ها لذت ببرید و هرجوری که شده لابلای تمام سختی ها زندگی را زندگی کنید



پ ن 1: از صبح هزار این آهنگ را گوش دادم 

هر موقع که میبینمت ... دست روی قلبم میزارم ... (مازیار فلاحی)

یه بار گوش بدید ... ببینید عین من عاشق این اهنگ هستید یا نه؟

میدونم شنیدینش... اما یه بارم از طرف تیلوتیلو گوش بدید





جمعه ی بهمن ماهی

سلام 

روزتون زیبا

امروزتون را متفاوت بگذرونید که یواش یواش رنگ و نور روزها داره تغییر میکنه 

صبح که بیدار شدم بعد از کش و قوس های معمول... یادم اومد امروز هیچ برنامه ای نداریم

هورا

یه روز زمستونی بدون شلوغی 

البته که هنوز یه عالمه تایپ دارم که باید تا شب تمومش کنم 

بعد از صبحانه ، کمدهای زیر جزیره را خالی کردیم 

البته که اندازه یه زلزله هشت ریشتری، ریخت و پاش شده 

بزرگترین و عمیق ترین کابینتهای آشپزخونه همین ها بودند

باور کردنش آسون نیست ولی اندازه یه آشپزخونه کامل از توی این چند تا کابینت وسیله اومد بیرون 

چون واقعا بزرگ و عمیق هستند و به علت اینکه روی زمین گذاشته شدند، بدون ترس از سنگین شدن، یه عالمه ظرف و ظروف داخلشون جا داده بودیم...

حالا خالی شدند و آماده برای اومدن آقای کابینت ساز...

برنامه این هست که میزِ جزیره را جدا کنند و حذف بشه ولی کابینتها به سمت دیگر آشپزخونه که قبلا فریزر اونجا بود منتقل بشه

البته که همیشه ایده تا اجرا کلی ماجرا داره ....

حالا ببینیم چی میشه ...


رادیو داره یه آهنگ پر سرو صدا پخش میکنه

مادرجان توی آشپزخونه مشغول کارهای روزمره هستند

منم یه ماسک صورت خوش بو گذاشتم روی صورتم و آماده هستم که بشینم گوشه دنج سالن و برای خودم تایپ هام را پیش ببرم 


جمعه تون آرام 

براتون بهترین ها را آرزو میکنم 

بادهای زمستانی

سلام 

شبتون آرام 

اونقدر باد میاد و اونقدر صداش ترسناکه ، که باید هم توی شب زمستونی آرزوی آرامش کنم

باد زوزه میکشه و پنجره ها دارن مقاومت میکنند

خدا را شکر که سرپناه داریم و در آرامش و گرمای خونه هامون نشستیم تا معاشرت کنیم



امروز صبح من هنوز توی تختخوابم بودم که خواهر و دوتا فسقلی اومدند

باهاشون صبحانه خوردم 

نزدیک ظهر بود که فندوق داشت میگفت دلم میخواد موهام صاف بشه - فندوق موهای مشکی و پر و فرفری داره 

منم گفتم : کاری نداره برات اتو مو میکشم ... 

استقبال کرد و کلی ذوق کرد

در عوض پسته موهای صاف داره ... اونم گفت دلش میخواد موهاش فر باشه ...

شوخی شوخی اتوی مو را آوردم و یه مقداری موهای فندوق را صاف کردم و نگم چقدر ذوق کرد و هزارتا عکس از خودش گرفت

یه کمی هم موهای پسته فرفری و حالت دار کردیم و اونم ذوق کرد

خلاصه سرگرم دنیای بچه گانشون بودم و توی شیطنت و شلوغیهاشون شریک...

نقاشی هم کشیدیم 

ظهر گذشته بود که مغزبادوم و خواهر و همسرش هم اومدند

دور هم ناهار خوردیم و بازم نقاشی کشیدیم

نقاشی هاشون را چسبوندم به در کمدم و تاریخ زدم و برق تو چشماشون خوشحالم کرد

عصر بود که رفتند خونه هاشون 

منم رفتم توی آشپزخونه و سینگ و اجاق گاز را حسابی برق انداختم 

ماشین ظرفشویی را هم پر کردم و منتظرم ساعت 11 شب بشه و روشنش کنم 

الان هم باید دنباله تایپ هام را انجام بدم...





پ ن 1: شکلات های خارجکی را با خواهرا تقسیم کردم 


پ ن 2: یکی دو ساعت بچه ها نقاشی میکشیدند و من و خواهرا توی اتاق من خواهرانه حرف میزدیم

خواهر داشتن خیلی خوبه


پ ن 3: مغزبادوم اونقدر بزرگ شده که میشینه باهام حرف میزنه و نظر میده ... 

خدایا ...

شکر...

شبهای زمستونی

سلام 

شب زمستونیتون بخیر و شادی


دیروز اصلا خونه نبودم برای همینم نتونستم پست بنویسم

صبح که رفتم باشگاه و تا برگردم ساعت 2 بود

بعدش هم مادرجان ناهار پخته بودن که ببریم خونه خاله و با مهمونشون دور هم باشیم 

تا آماده شیم و دوش بگیرم ساعت 3 بود رسیدیم اونجا

بعد هم نشستیم دور هم و تا برگردیم خونه ساعت یک نصفه شب بود...

مادرجان برای مهمون خارجکیشون از نعناهای باغچه آورده بودن

عمه ی خارجکی آلاله هم بهمون شکلات دادند


امروز هم صبح اول رفتم بانک 

باید یه کار بانکی انجام میدادم که فعلا ماند برای بعد 

بعدش هم با یکی از مشتریهام که میخواست یه جزوه ای را تایپ کنه قرار داشتم که جزوه دست نویس را ازشون گرفتم و سریع رفتم سمت باشگاه 

تا ساعت 2 هم باشگاه بودم و بعدش اومدم خونه و دارم کم کم تایپ جزوه را انجام میدم



امروز از جلوی در خونه قدیمی پدربزرگم رد میشدم

خونه پدربزرگ پدریم

مادربزرگ که نزدیک به 16 سال پیش فوت شدند

پدربزرگ هم با فاصله دوما از پدرم فوت شدند

با فاصله زمانی یکسال اون خونه را فروختند

خانواده پدری من خانواده بزرگی هست

از وقتی من به دنیا اومدم خونه پدربزرگ و مادر بزرگ همین خونه بود و تمام خاطرات بچگیم با خانواده پدری توی همون خونه ست 

خونه ای که به واسطه خانواده بزرگ همیشه پر از هیاهو و شور و هیجان بود

خونه ای همیشه پر از زندگی بود 

توی اتاق پذیرایی که خیلی هم بزرگ بود همیشه سفره های بزرگ پهن میشد

امروز از اونجا عبور میکردم و در باز بود و حیاط کاملا مشخص بود... 

حیاطی که قدیم ترها... همیشه پر از بچه و شیطنت بچه ها بود

یادم هست که عیدهای قربان پدربزرگ توی همین حیاط گوسفند قربانی میکرد و گوشه همین حیاط، دیگ میزاشتن و ناهار عید قربان را با گوشت گوسفند قربانی درست میکردند... دل و جگر و گوشت ... یه دیگ هم  پلو... چقدر دوست داشتم این روزها را 

برای نوروز و همه مناسبتها خونه پر میشد از هیاهو و شادی...

پدرم، پسر بزرگ خانواده بود و احترام خاص خودش را داشت ... 

البته من نوه ی اول خانواده پدری نبودم ...عمه ها زودتر ازدواج کرده بودند و من نوه هفتم خانواده بودم

ما هم به واسطه پدر جایگاه ویژه داشتیم 

امروز وقتی رسیدم جلوی اون خونه و دیدم درباز هست، یه کمی توقف کردم و آروم یه نگاهی انداختم داخل حیاط... دلم میخواست میشد برم لب ایوان بشینم - زیر اون نخل بزرگ توی حیاط... دلم میخواست یه بار دیگه اون خونه را پر از هیاهو ببینم هرچند اگه اون آدمها ما نباشیم ... 

ولی اینطوری نبود

خونه توی سکوت بود و هیچکسی توی حیاط نبود

دیگه خبری از اون وسایل پخت و پز کنار حیاط نبود

دیگه درختهای مو روی داربست های حیاط نبودند

از اون کبوترهایی که همیشه اونجا بودند هم خبری نبود

دیگه هیچی سرجاش نبود... 



پ ن 1: حال روحیم بهتره 

ولی هنوزم ساعت شنی توی دلم با یه دست نامرئی دائم بعد از پر و خالی شدن برعکس میشه و اون دلشوره هست...


پ ن 2: بهم یه عالمه محبت کردید که برام ارزشمنده 

یه عالمه کامنت دارم که خیلی زود تاییدشون میکنم


پ ن 3: فردا قرار هست خواهرا و فسقلیا بیان اینجا

احتمالا بازم نمیرسم پست بنویسم


پ ن 4: امروز آقای دکتر بهم میگن: اگه بازم بگم دلم تنگ شده، پا میشی بیای؟؟؟


پ ن 5: بهمن داره تموم میشه ... 

لیست اسفندتون آماده ست؟؟؟؟


بیچاره تر از عاشق بیصبر کجاست

سلام 

شبتون زیبا 


ساعت شنی هنوز توی دلم در حال فرو ریختن و پرو خالی شدنه...

همچنان و هنوز

زندگی همینه 

گاهی سوگوار میشیم برای آدمایی که نبودند و نیستند 

گاهی هم جشن میگیریم برای اتفاقی که نیستن و نمیان

همینه دیگه 

دلم نمیخواد با هیچکی در مورد این موضوع حرف بزنم ... به خصوص با آقای دکتر...

در این مورد دلداریهاشون را دوست ندارم 

اصلا انگار گارد گرفتم ... نمیخوام ... نمیشه 

میخوام خودم با خودم باشم

مگه در درون هرکدوم از ماها هزار سوگ نیست که به تنهایی از سر میگذرونیم... اینم یکی از همونا

یکی از همونایی که کسی درکمون نمیکنه ... کسی حسش نمیکنه ... 

البته که من نمیخوام کسی حسش کنه

برای همینم به هیچکس، جز ملیحه.. هیچی نگفتم 

فقط اون میدونه و کاش نمیدونست ... 

نمیخوام هیچکس بدونه

امروز للی بهم زنگ زد

دوست نداشتم باهاش حرف بزنم 

دلم خواست با عموجان حرف بزنم ... نه که براش تعریف کنم ... فقط دلم خواست ببینمش و حرف بزنم ... از آسمون ... ریسمون.... زمین ... هوا 

رفتم پیشش ... تا بغلم کرد بغض کردم ... پرسید و گیر داد... منم بغض کردم و گفتم دلم گرفته 

برگشتم خونه 

باشگاهم را رفتم 

تایپ هم داشتم که انجام دادم 

و الان ... الان... الان...

خوبم

وقتی داشتم روی تردمیل میدویدم کلمات توی ذهنم رژه میرفت و اگه یه لپ تاپ داشتم حتما مینشستم یه گوشه روی همون چمنهای مصنوعی و براتون مینوشتم 

امروز یه نگاهی به ساعت قطع برق انداختم و جوری رفتم باشگاه که با بی برقی مواجه نشم 

میخواستم صدای بلند موزیک ؛ صداهای توی سرم را بشوره و ببره ... اتفاقا شست و برد!

لااقل یه کم کمتر فکر کردم ... ولی کلمات یه سرک میکشیدند و گاهی کنترلش از دستم خارج میشد...

زندگی همینه ها

همین...

در عوض

 مادرجان یه نان خوشمزه غلات پخته بودند و خیلی خوشمزه بود

از عمو شکلاتای رنگی رنگی و خوشمزه خریدم 

با دخترخاله حرف زدیم و به یه چیز بیخودی یه عالمه وقت خندیدیم

فسقلیا برام نقاشی های خوشگل کشیده بودند و عکسش را برام فرستادند

و میدونم که زندگی هنوزم زیبایی های خودش را داره ...

هنوزم وقتی توی آینه نگاه میکنم به خودم لبخند میزنم 

هنوزم شب و روز روتین پوستیم را رعایت میکنم 

توی آینه باشگاه برای خودم قر میدم و سعی میکنم زندگی را جدی نگیرم 

و میدونم که زندگی همینه....



پ ن1: وقتی بین خودم و آقای دکتر دیوار میکشم ، روی زندگیم سایه میفته 

من برای زندگی به آفتاب نیاز دارم



the end....

سلام 

شب زمستونیتون پر از دلگرمی و دلخوشی


دوست جانم یه پست با همین عنوان گذاشته بود

وقتی دیدم دلم ریخت 

ترسیدم 

انگار یه چیزی ته دلم فرو ریخت 

میترسم از خیلی از پایانها 

هرچند نباید ترسید

خیلی از پایانها میشن سرآغاز یه آغاز خوب... میشن یه عالمه تجربه تازه 

ولی من ترسیدم 

از دیدن عنوان ترسیدم 

دیروز زنگ زدم نوبت دکتر بگیرم 

باید پاپ اسمیر و آزمایشهایی که دکتر نوشته بود را نشان میدادم 

هرکاری کردم ساعتش را جوری تنظیم کنم که بتونم باشگاه هم برم نشد که نشد 

منشی بد اخلاق و سرد گفت سرساعت ده و چهل و پنج دقیقه اینجا باشید !!!!

صبح با مادرجان رفتیم 

با اینکه نوبت قبلی داشتیم یکساعتی توی نوبت نشستیم

الکی دل آشوبه داشتیم 

شاید باورتون نشه اولین باری بود که جواب آزمایشها را که گرفتم حتی یه نگاه هم بهشون ننداختم ... همونطوری گذاشتمشون توی صندوق عقب

دو هفته ای همونجا بودند تا امروز صبح که برشون داشتم و رفتیم دکتر!

الکی دل آشوب بودم 

توی زمانی که منتظر نوبتمون بودیم قرآن  خوندم 

توی مطب از این قرآنهایی که صفحه صفحه لمینت شدند بود... یه طرف نوشته بود خوانده شده ... یه ور خوانده نشده... منم چند تاش را خوندم تا نوبتم بشه 

مادرجان اول رفتند داخل

بعدش هم من... حرفای خانم دکتر را شنیدم 

با لبخند حرف زد 

حرفای خوب زد ... با انرژی مثبت 

بهم امید و انگیزه داد 

گفت سالمی... نگران هیچی نباش... !!!

سالمم...

ولی من نگران شدم ... یه ساعت شنی توی دلم شروع کرد به فرو ریختن 

و از اون ساعت هر بار شنهای ساعت شنی تمام شد یه دستی اومد و دوباره برش گردوند و دوباره شروع کرد به ریختن... 

ازش مینویسم 

حتما مینوسم 

این یه فصل تازه ست توی زندگیم ... یه پایان ... یه شروع ... 

ولی من غصه دار شدم 

ساعت شنی توی دلم هنوز داره تند تند خالی و پر میشه ...

حالا یه عالمه از آرزوهام در حال جون دادن هستند... در عوض من مثل همیشه دارم نیمه پر لیوان را میبینم و لبخند میزنم 

و اینطوریه که زندگی هر روز یه برگ تازه برامون رو میکنه!

و این برگ تازه شاید یه پایان و یه آغاز تازه باشه!




پ ن 1: نپرسید چی شده 

چون هیچی نشده 

من سالمم و هیچ جای نگرانی وجود نداره 

خودم میام و میگم 


پ ن 2: برای همه تون سلامتی آرزو میکنم 



گرمای خونه مون را دوست دارم

سلام 

شبتون قشنگ 

شبهای بلند زمستونی را چطوری میگذرونید؟

من توی خونه بودن را دوست دارم 

از اون دسته آدمهایی هستم که توی خونه حوصله شون سر نمیره 

دوست دارم توی خونه راه برم و ریز ریز دور و برم را مرتب و مرتب تر کنم 

دوست دارم ریز ریز بافتنی ببافم 

دوست دارم کتاب رنگ آمیزیم را رنگ کنم و مداد رنگی هام را بتراشم و با دقت و بی دقت اشکال مختلف را رنگ بزنم و توی رویاهام فرو برم 

دوست دارم کتاب بخونم .. البته که حالا دیگه مثل قدیما یه نفس کتاب نمیخونم ... چند صفحه میخونم و رهاش میکنم 

دوست دارم بنویسم ... به خصوص با دست ... با مداد ... روی کاغذ... خط بکشم ... شکل بکشم ... خوشم میاد 

دوست دارم با کسایی که دوستشون دارم حرف بزنم 

دوست دارم با مامان تلویزیون ببینم 

دوست دارم خوردنی های خوشمزه درست کنم 

و هزارتا کار دیگه که منو آروم میکنه 

یه روتین ساده روزانه پوستی میتونه حالم را بهتر کنه 

یه کمی مهمونی و مهمون بازی حالم را بهتر میکنه 

یه کمی رسیدگی به باغچه حالم را بهتر میکنه 

و ... 

یه لیست بلند و بالا... 

برای همینم من خونه موندن را دوست دارم و ازش خسته نمیشم 

البته این به این معنی نیست که امروز یا دیروز توی خونه بودم ... نه اتفاقا دیروز که روز شلوغی را گذروندم

صبح که بیدار شدم با مادرجان رفتیم باغچه 

هوا عالی بود

مشغول کار شدیم 

من ته مانده برگهایی که ریخته بود را جمع و جور کردم و یه عالمه باغچه را تمیز کردم 

مادرجان هم سبزی چیدن و علف های هرز سیرهایی که آخر تابستان کاشتند را کندند... 

تا برگردیم خونه ساعت حدود 5 بود که ناهار خوردیم 

بعدش هم قرار بود بریم خونه خاله جان ... گفتم عمه آلاله از خارجستون میاد

قبل رفتن فریزر را کشان کشان بردم تا آسانسور و بعد هم با آسانسور بردمش توی لابی ... قرار شد خانواده افغانستانی که همسایه باغچه هستند و در کارهای باغچه بهمون کمک میکنند بیان ببرنش!

بعد هم یخچال را به کمک یکی از همسایه ها بردم توی پارکینگ و یه گوشه ای که توی دید نباشه جاش دادم 

یکی از میناکاریهای خودم را بسته بندی کردم یه دسته گل خوشگل هم خریدیم و رفتیم سمت خونه خاله

تا آخر شب هم اونجا بودیم و تا برگردیم خونه ساعت نزدیک 12 بود


امروز هم صبح زودتر بیدار شدم و صبح زود رفتم باشگاه 

دو ساعت ورزش کردم و ساعت دو نیم رفتم سرکار

چند تا کار را باید سرو سامان میدادم که انجام دادم 

بعدش اومدم خونه و یه کمی استراحت کردم و کارهای روزمره!

اون آقا هم همین چند ساعت پیش اومد فریزر را برد

یکی یکی کارها را پیگیری میکنم ...




پ ن 1: یه یادآوردی تیلویی

زمستونا آب خوردن یادتون نره



نوشته های روزانه

سلام 

زمستونتون پر از گرمای وجود عزیزانتون 

کاش توی این سرما دل هممون گرم باشه به وجود آدمهایی که باعث میشن زندگی هنوز ارزش زندگی کردن را داشته باشه

از وسط زمستون یهو انگار همه چی میره روی دور تند

اصلا آخرای زمستون همیشه توی روزهای دم عید گم میشن 

پس تا زمان هست و وقت هست قدر زمستون زیبا را بدونیم 

زمستونی که با هوای سردش بهمون فرصت میده که لباسهای بافت رنگی خوشگل بپوشیم 

بوت بپوشیم و از استایل خوشگلمون لذت ببریم 

زمستون با تمام سردیش یه طوری به بهار ختم میشه که دل هممون را در نهایت گرم میکنه ...


صبح بیدار شدم و دوش گرفتم 

مادرجان تمام تلاششون را کردند که توی فصل سرد نزارن من صبح ها برم حمام و این عادت را از من دور کنند

ولی خب گاهی دیگه من موفق میشم طبق عادت دیرین صبح دوش بگیرم

بعدش هم صبحانه خوردم 

بطری آب باشگاه را از آب و گلاب پر کردم 

کیف ورزشیم را برداشتم و راهی شدم 

اول زنگ زدم به آلاله... گفت یکساعت دیگه میاد باشگاه 

یه تماس هم با آقای دکتر گرفتم و یه کوچولو حرف زدیم 

رفتم باشگاه و طبق معمول با تردمیل شروع کردم 

نیم ساعتی ورزش کردم و برق قطع شد!!!!

خب ورزش کردن که نیاز به برق نداره 

فضای باشگاه هم به واسطه پنجره هاش روشن بود

چندتایی هم چراغ اضطراری توی سالن بود که به محض قطع برق روشن شد

چند نفری که مشغول ورزش بودند غر زدند و گفتند حالا بدون آهنگ سخت میشه ورزش کردن!

منم گفتم در عوض امروز میتونیم معاشرت کنیم!!!

و اینگونه شد که در فضای بدون صدای سرسام آور موزیک ! تونستم اسم بقیه را یکی یکی بپرسم و از حال و احوالشون با خبر بشم....

سه ساعتی ورزش کردم و از آلاله خداحافظی کردم

عمه آلاله فردا از خارجستون میاد ایران و مشغول مهمان بازی هم میشن!

من اومدم بیرون ولی آلاله ماند... تا عدد سوزاندن  کالری را ببره بالاتر!

اومدم توی ماشین و دستام را تمیز کردم و مایع ضدعفونی زدم به دستام

و سفره نان را برداشتم و رفتم نانوایی نزدیک باشگاه... ولی نان تمام شده بود... اینجا یه مجموعه ی پخت انواع نان هست ... برای همین نان جو و جودوسر خریدم 

بعدش ماشین را برداشتم و رفتم سراغ همون نان سنگکی همیشگی!

چند تایی هم نان سنگک خریدم و برگشتم سمت خونه

با مادرجان ناهار خوردیم و بدون معطلی بافتنی را برداشتم و نشستم یه جایی که بازی نور و سایه عصر را ببینم!

یهو یادم اومد به خودم قول دادم که هرروز بنویسم 

این نوشتن بهم حس خوب میده 

اینجا وبلاگ روزانه های منه... پس نباید فاصله بیفته...



پ ن1: سر راه که میومدم خونه به مزار پدرجانم سرزدم 


پ ن 2: باید مثل هرسال تقویم سال بعد را طراحی کنم و برای شماها هم بزارم اینجا 

تا هممون بتونیم چاپ کنیم و به عزیزامون هم بدیم 


پ ن 3: گفتم بهتون که دوست پدرجان برامون از کاشان قطاب آوردند؟

من فکر میکردم خوشمزه ترین قطاب ماله یزد هست ... اونم خلیفه رهبر... ولی الان قطاب های کاشان چنان دلبری کردند که نمیتونم انتخاب کنم

عادت نوشتن

سلام 

شبتون زیبا و پرستاره 

تصمیم گرفتم حتما روزانه نویسی را از سر بگیرم و نزارم چراغ این وبلاگ بعد از اینهمه سال خاموش بشه 

اصلا گاهی برای بعضی از کارها نباید بزاریم روتین روزانه بهم بخوره 


امروز صبح زودتر از همیشه رفتم باشگاه 

طوری که ساعت 8 اول وقت باشگاه بودم و شروع کردم به ورزش

با خاله و مامان قرار داشتم و برای همین ساعت یک ربع به ده مانده، از باشگاه اومدم بیرون 

باشگاهم نزدیک خونه خاله ست ... برای همین اول خاله را سوار کردم 

بعد هم رفتیم دنبال مادرجان 

قرار داشتیم بریم برای خرید میز ناهارخوری

اول سمت خیابان آتشگاه (قابل توجه اصفهانی ها) بعد هم رهنان 

مدلهایی که مورد نظرم بود توی سایتها و پیچ ها دیده بودم و تقریبا میدونستم چی میخوام 

برای همینم حدودای ساعت 3 بعدازظهر بود که انتخاب کردیم و سفارش دادیم و بیعانه را پرداخت کردیم و تمام ...

در این میان یه میز جمع و جور خیلی کوچولو با صندلیهایی که زیرش جمع میشد و خیلی «کم جا» بودند برای خاله جان هم سفارش دادیم 

و اومدیم سمت خونه

وسط راه یادم اومد که دیروز بعد از مراسم تصمیم گرفتم برای خاله و مامان لباس رنگی بخرم تا از لباس سیاه عزای دایی جان را از تن در بیارن!

برای همین رفتم سمت یه فروشگاه که توی مسیرمون بود 

همراه خودشون رفتم و با اینکه خیلی خیلی اصرار داشتند که خرید نکنند براشون بلوز رنگی خریدم

بعد هم دیگه هلاک و خسته برگشتیم سمت خونه 

فکر کنم ساعت 6 ناهار و شام را با هم خوردیم 

البته مامان من از اون مامانهاست که عادت داره وقتی میخوایم بریم بیرون برامون میوه و آجیل میاره و توی راه از تنقلات مادرجان خورده بودیم و برای همینم طاقت آوردیم...




پ ن 1: نگم براتون که جورابهای بافتنیم چقدر خوب شدند

حالا یکی یکی برای همه عزیزام میبافم


پ ن 2: تعداد زیاد جلسات باشگاه باعث شده به کارهای دیگه م نرسم 

برای ماه بعدی جلسات کمتری برمیدارم


پ ن 3: آقای دکتر موقع برگشتن ، یه مشت آبنبات ریختن توی کیفم

هربار در کیف را باز میکنم لبخندم پررنگ میشه 

مهربونی هاش مدل خودشه و همینا دل منو برده 


پ ن 4: آقای همسایه پیامک زده که امشب تولد همسرشونه و سروصداشون را تحمل کنیم 

و من چقدر خوشحال میشم که سروصدای شادی بقیه توی خونه بپیچه


پ ن 5: امشب همه کامنتها را تایید کردم 

و چقدر مهربونیهاتون به دلم میچسبه

از دی نگویمت ، که چو غوغا نمود و رفت

سلام 

روزتون زیبا و شاد 

اونم روز زمستونی پر از برف و باران 

البته که کم کم و نم نم 

ولی همینم شکر.... پاییز و زمستانی که اینهمه خشک بود 


دی تمام شده و من نیومدم

الان هم کلی از روزهای بهمن رفته و خودم هم نمیدونم کجام 

روزها را گم کردم 

از وقتی این قطعی های برق برنامه سرکار رفتنم را بهم هم ریخته دیگه خودمم نمیدونم کدوم روز را کجا هستم و کجا نیستم 

یکی دوبار رفتم سرکار و برق قطع شد و دو ساعتی توی سرما هیچ کاری از دستم برنمیومد... چون درها هم برقی هستند دیگه عملا فقط میتونم بشینم و زل بزنم به ساعت...جالبه که یکبار که نمیدونم به چه دلیلی همزمان با قطع برق موبایلم هم دیگه انتن نمیداد و کلا انگار وسط زمین و زمان معلق مانده بودم... 

خلاصه که تصمیم گرفتم تا کار واجبی نداشته باشم و یا با کسی قرار نذارم اصلا سراغ دفتر نرم 

آهان اینم بگم که من اپلیکیشن «برق من» را هم دارم و زمان خاموشی ها را چک میکنم ولی جالب این هست که دفتر کار من گویا بین دو منطقه برقی قرار داره و گاهی با اینوریا برق قطع میشه... گاهی با اونوریا... و گاهی هم با هردوتاشون!!!!!!!

خلاصه که اینطوری شده که فعلا کار و کاسبی را تخته کردم و خودم هم بین روزها سردرگم شدم


باشگاه را مرتب و منظم و پشت سر هم میرم 

گاهی حتی تا روزی چهارساعت توی باشگاه در حال کالری سوزاندن هستیم!

البته برای من که سعی میکنم همیشه تعادل داشته باشیم زیاده روی محسوب میشه ... اما خودم از اولش گفتم این یکماه را میخوام به جبران اون چند ماه که نرفتم باشگاه حسابی ورزش کنم و از ماه بعد عادی میرم و میام

خیلی هم این باشگاه جدید را دوست دارم 

چون ورزش گروهی انتخاب نکردم بالطبع کمتر با بقیه در ارتباطم و این هم خوب هست و هم بد!

البته که من مراوده با دیگران را دوست دارم و به همین خاطر وقتی میرم باشگاه با همه سلام و احوال دارم 

و البته که تنهایی های خودم را هم خیلی دوست دارم و این باعث میشه که ورزش کردن انفرادی خیلی بهم مزه بده!


و البته حضرت یار...

اون هفته شنبه بود که یهو حضرت یار شب قبل خواب فرمودند که : خیلی دلم برات تنگ شده و چرا برنامه نمیزاری بیای اینجا

منم گفتم خب انشاله توی هفته ی بعدی یه قرار میزاریم 

که ایشون فرمودند هفته بعدی و اینا را رها کن ... پاشو بیا

«از تو فقط اشاره از من به سر دویدن»

منم یکشنبه صبح که بیدار شدم کارها را مرتب کردم و برای سه شنبه بلیط گرفتم 

و اینگونه بود که برای ناهار سه شنبه کنار حضرت یار یه جای دنج و پر از گل و گیاه ، نشسته بودم و جهانم متوقف شده بود...

روزهای شلوغ کاری ایشون بود و منم عین مارکوپلو دنبالشون هرجایی که رفتند رفتم!

هرچی هم بیکار شدم و ایشون رفتند جلسه ، من رفتم خرید... اینبار یه عالمه خرید کردم 

برای خودم و خواهرا و مامان !

زیارت حضرت معصومه هم رفتیم و نماز مغرب و عشا را زیر آسمان زمستانی خوندم و برای همه دعا کردم 

و در نهایت پنجشنبه برگشتم و تمام طول مسیر را از دلتنگی اشک ریختم!


اصلا یادم نمیاد تعریف کردم یا نه ...

ولی در راستای تغیراتی که تصمیم دارم توی خونه خودمون بدم خاله جان هم ازم خواستند که با یه کابینتی صحبت کنم و یه تغییراتی توی آشپزخونه شون بدم!

یکی از آشناهای بابای مغزبادوم را برداشتم و بردم خونه خاله و به سلیقه خودمون و با تجربه اون آقا یه طرح دادیم و اون آقا هم اجرا کردند

دیروز تمام شد ... چند باری هم دنبال این کار رفتم و اومدم و سرزدم 


بافتنی هم میبافم

خیال میبافم... دانه دانه... 

بدون اینکه بدانم در جهان اطرافم چه میگذرد

برای عزیزانم 

این مدت یه عالمه کلاه با رنگ و مدلهای مختلف بافتم 

برای فسقلیا ... برای نوه ی دایی...

یه ساک خرید هم دارم میبافم که هنوزم تمام نشده 

امسال یه پتوی خیلی خوش رنگ و آب بافتم که هرکسی میاد خونمون و میشینه روی مبل از دیدنش چشماش پاستیلی میشه ...

رنگای پاستیلی و ملایم و دوست داشتنی و البته خیلی خیلی هم گرم هست


امروز چهلمین روز درگذشت دایی جانم هست

دیروز عصر با مادرجان حلوا درست کردیم 

البته که شیرینی و حلوا از بیرون خریداری میشه 

ولی دلمون میخواست یه مقداری هم خودمون حلوا درست کنیم و امروز که میریم برای مراسم با خودمون ببریم 

اسمش که میاد یه غربت عجبیبی حس میکنم ... انگار آدمهایی که همسر و فرزند ندارن وقتی میمیرن در یک غربت و خاموشی عجیبی فرو میرن!

حالا شاید هم این فکر من هست و درست نیست...

هر یکی از اطرافم که کم میشه انگار بیشتر برای داشتن آدمها حریص میشم 

حالا دیگه فقط یک دایی دارم!



دیگه از چی براتون تعریف کنم؟

از رفیق نزدیک پدرجانم (پسرعموی مامانم- پدرجانم قبل از ازدواج با مامانم با ایشون دوست و همکار و هم دانشگاهی بودن)

یه بعدازظهر باهامون تماس گرفتند و گفتند میان یه سری بزنن

خواب پدرجان را دیده بودند

شیرینی خریده بودند و اومدند و دو ساعتی از خاطرات پدرجانم گفتیم ... لبخند زدیم ... چشمامون خیس شد... بازم گفتیم و گفتیم....

آخرین نفری که پدرجانم تلفنی باهاشون صحبت کرد همین آقا بود!

یه تلفن طولانی... هم ما اون تماس را خوب یادمون بود هم ایشون!

تلفنی که انگار پدرجان دلش نمیومد تماس را قطع کنه و ایشون هم سرصبر باهاشون حرف زدند

هیچوقت هیچکس نمیدونه آخرین بار هست!!!! ولی آخرین بار بود... آخرین تلفن پدرجانم!


مغزبادوم کارنامه ش را گرفته و همه نمره هاش 20 بوده به جز ورزش!!!!

ورزش را  13 گرفته!

جوجه کوچولوی من ، ناراحت شده !

امسال اولین سالی هست که نمره میگیره ... و از سیستم بدون نمره وارد سیستم نمره ای شده 

یه کمی باهاش حرف میزنم ... میبینم اگه قدیم ندیم ها بود ماها خودمون را میکشتیم ... ولی این نسل تازه ! کلا با ما فرق دارن


وامی که میخواستیم بگیریم درست شده 

باید ببینم از کی میتونم برم دنبال تغییراتی که ازش صحبت کرده بودیم 


از وقتی دزد گوشیم را برده یهو انگار از دنیای گوشی جدا شدم

گوشی پدرجان دستم هست ولی انگار دوستش ندارم

یه حس عجیبی بهش دارم 

انگار گوشی من نیست ... نمیدونم میتونم توی کلمات حسم را بگم یا نه!

ولی بهر حال به طور محسوسی از دنیای مجازی جدا شدم 

به خصوص که صفحه های محبوب اینستاگرامم را هم از دست دادم 

شاید یکی از دلایلی که دیگه دست و دلم به نوشتن نمیره همین باشه ... 

قبل ترها هرچیزی را دلم میخواست توی نوت گوشیم مینوشتم 

با از دست دادن اونهمه نوت... اونهمه یادداشتها... یه یادداشت 16 ساله برای آقای دکتر داشتم که واقعا از دست دادنش برام سخت و جانکاه بود!

و حالا نه دیگه چیزی یادداشت میکنم ... نه دلبستگی به دنیای اینستا دارم 

تنها جای مجازی که هنوز توی قلبم جاش امنه اینجاست!

اینم اگه منظم و مثل همیشه نیام سر بزنم ... نه نمیخوام بهش فکر کنم ... میخوام منظم تر بیام ... بیام و بنویسم و از بودنتون انرژی بگیرم!