ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
سلام
شبتون زیبا
اونم شب زمستونیتون
اینجا که هوا عالیه
شایدم من سردم نیست
ولی آفتاب از صبح درخشید و اول چشم و دلمون را گرم کرد و بعد دلمون را ...
دیروز با مادرجان یه کاناپه بردیم توی لابی
بعد رفتیم باغچه و کاناپه های تو باغچه را اندازه زدیم
تصمیم گرفتیم همه ی مبلهای توی لابی را بدیم به همسایه های طبقه پایین که ببرن برای باغ تازه شون
ما هم کاناپه های باغچه را که سه سال و خرده ای بود ازشون هیچ استفاده ای نکرده بودیم بیاریم توی لابی...
توی مسیر برگشت رفتیم سرمزار پدرجان
بعدش هم اومدیم خونه
من دارم خیلی ریز ریز و عمیق و دقیق کمدهام را خونه تکونی میکنم
برای همین اصلا پیش نمیره
دیگه بعدازظهر مغزبادوم و مامانش اومدن خونمون و نشستیم دور هم
حرف زدیم
با مغزبادوم دستبند درست کردیم
در نهایت هم پلولوبیای مامان پز خوردیم
امروز صبح که بیدار شدم اول از همه یه دوش گرفتم
صبحانه خوردیم
من بازم یه کمی کمدم را مرتب کردم
دو سری وسیله بردم انباری روی پشت بام
بعدازظهر هم رفتیم باغچه
آقای همسایه کاناپه ها را بار زد و آوردیم خونه
مبلهای لابی را برداشتند
میز توی لابی را بردیم پشت بام برای داخل انباری
آینه و شمعدان عقدکنان مادرجان و پدرجان را روی میزتوی لابی گذاشته بودیم
با یه گلدون پر از گلهای صورتی
میز را که بردیم ... دیگه جا برای آینه شمعدون پر از شراره های کرستال و آینه براق و قاب طلاییش نبود...
نمیدونستیم چیکارش کنیم ... خواهرجان گفت میبره خونشون و میزاره توی لابی...
بالشتکهای روی کاناپه ها را آوردم بالا و انداختیم توی ماشین لباسشویی
اینطوریه که عطر شوینده و نرم کننده همه ی خونه را پر کرده...
سری سری داره میشوره و خشک میکنه...
ساعت نزدیک 7 بود که دایی جانم زنگ زد و گفت میخواد بیاد یه سری بهمون بزنه
تند تند جمع و جور کردیم
من یه کیک کوچوی قرمز (ردولوت) درست کردم
دایی جون و زن دایی با یه کوزه گل بزرگ برگ انجیری که داشت از زیبایی برق میزد اومدند داخل...
دو ساعتی پیش مون بودند و بعد رفتند...
و اینگونه یه روز پر از هیاهو و پرکار سپری شد...
پ ن1: امروز هوا خیلی خوب بود
مادرجان شهریور ماه بذر شب بوها را کاشتند
امروز باید یه مقداری از شب بوها را جابجا میکردند و گلدانها را خلوت میکردند تا جا برای رشد داشته باشند
برای همین یه تعدادی از نهالهای شب بو را بردم توی فلاورباکس دم در کاشتم...
پ ن2: توی کمدم دوتا عطر باز نشده از سوغاتیهایی که داداش و همسرش آوردند پیدا کردم که فراموششون کرده بودم
حالا میتونم سال نو را با عطر جدید شروع کنم
پ ن 3: امسال یه عالمه از وسیله هایی که استفاده نمیکنیم را خرد خرد داریم میدیم به کسایی که ازشون استفاده کنند
پ ن 4: دوست مغزبادوم ازم پرسیده میشه خاله اونم باشم؟
چون خودش خاله نداره
حالا کلی پیام هم برام نوشته... الان خاله یه دختر فسقلی دیگه هم شدم...
یعنی اولین نفرم نظر میزارم
بله بله
سلام ... متشکرم
خوش اومدید
اول شدید
تیلو جان من چند پست اخیرت رو نحونده بودم امشب که همه رو یجا خوندم بهم چسبید و حس خوب گرفتم از انرژی و نظم و برنامه که طول روز داری خوشم میاد چقدر هم همراه خانواده و مامان هستی همیشه در کنار هم خوش باشین و سلامت احساس بهت یک دختر پر احساس و مهربونه من برات عاقبت بخیری آرزومندم
عزیزدلمی زیبای مهربونم
منم برای شما و عزیزات خوبی و خیر و خوشی آرزو میکنم
آخ چه کیفی داره آدم خاله دختر کوچولو و پسر کوچولوهای دیگه هم بشه
من خواهر ندارم، اما برای چند نفر خاله هستم که عشق میکنم باهاشون، اگر چه الان نوجوان های رشیدی شده اند که برای بوسیدن شون باید از گردن شون آویز بشم، هزار ماشالله به همه بچه ها و نوجوان ها
اره کیف داشت
بهم حس خوب داد
دلم میخواد خاله یه عالمه بچه ی فسقلی باشم
عزیزم
از بس مهربونی
وای چ خاله اسگلی!
با یه لوبیا پلو هم show میده
عطر خارجی که جای خود داره!
این دفعه دلم میخواد بهت بگم اسگل خودتی!