روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

روزانه های یک تریکو تیلو مانیا

میخواهم باز از خودم بنویسیم

حکایت باران بی امان است این گونه که من دوستت می دارم...

سلام 

شب تون زیبا

شب خردادماهیتون پر از ستاره های چشمک زن 

آروزهاتون مستجاب

زندگیهاتون پر از روشنایی و نور امید 

لحظه هاتون شاد 



چهارشنبه را با پیاده روی توی پارکی که توی مسیرم هست شروع کردم 

سوسکیها را گذاشتم توی گوشم و پادکست را پلی کردم و سی و پنج دقیقه... 

بعدش تند تند اومدم دفتر و شلوغ بودم 

نزدیک ساعت 3 مامان جان زنگ زدند که نمیای خونه؟؟؟؟!!!!

واقعا زمان را فراموش کرده بودم ... اصلا متوجه گذشت زمان نشده بودم 

جمع و جور کردم و رفتم سمت خونه 

رسیدم و برق نبود

دستی در را باز کردم و از پله ها رفتم بالا

با مادرجان ناهار خوردم و سرفیس جان را برداشتم و نشستم یه گوشه 

کارهام که تمام شد 

تخم مرغها را از یخچال گذاشتم بیرون 

ته قالب را کاغذ گذاشتم و چرب کردم 

و بعدش... قاطی کردم و هم زدم و گردوها را خرد کردم  و بقیه ماجرا... و یه کیک رفت برای پخته شدن... 

عطر کیک که پیچید توی خونه ... یه سر زدم بهش و تمام ... 


صبح پنجشنبه وسایل را برداشتیم که بریم باغچه 

مادرجان قصد داشتند که عرق نعنا درست کنند و باید تک شعله را میدادم تعمیر

سرراه رفتم سراغ تعمیرکار و نیم ساعتی زمان گرفت 

بعد هم مغزبادوم و خواهر را برداشتیم و اون یکی خواهر جلوی باغچه منتظر بودند

رفتیم داخل و بچه ها صبحانه نخورده بودند و بهشون کیک دادم ... 

به فسقلیا پیشنهاد دادم که دو هفته دیگه عید غدیر هست... میخواین عیدیهاتون را زودتر بگیرید؟؟؟

گفتن چی؟

گفتم کفش های تابستونی... 

ذوق کردن و هرسه قبول کردند

مادرجان را گذاشتیم باغچه و با خواهرا و فسقلیا رفتیم همون کفاشی که با مامان جان رفته بودیم 

از اون مدل کفشهای آبنوردی بچه گونه دیده بودم و خیلی خوشم اومده بود

پسته و فندوق که به محض دیدن عاشق اون کفشا شدن و سایزهاشون را گفتند و خریدند... 

ولی مغزبادوم اون مدل را نپسندید و یه چیز دیگه دوست داشت... 

همونی که دوست داشت را برداشت 

به خواهرا پیشنهاد دادم اونها هم بردارن... من این مدل را خیلی دوست دارم ... ولی تعارف کردند و هرچی گفتم قبول نکردند!

در نهایت مامانِ مغزبادوم یه کیف مجلسی انتخاب کرد

موقع حساب کردن برق مغازه قطع شد و منتظر شدیم تا موتور برقشون به کار بیفته... 

برگشتیم باغچه و کمک مامان بساط عرق نعنا را راه انداخیتم 

فسقلیا رفتند سراغ آب بازی و حوض

ناهار خوردیم 

تا عصر دور هم بودیم 

و تا نزدیک رفتن، در حال عرق گیری بودیم... 

دیگه نزدیکای غروب - خواهر رفت سمت خونشون ... منم اون خواهر را برداشتم و رسوندم خونشون 

در نهایت اومدیم خونه ...



شنبه صبح قرار بود دسته جمعی بریم محضر برای مراسم عقدکنان اطلسی

دیشب وقتی رسیدم خونه دیدم از «اتحادیه مبل» که شکایت ثبت کردم بهم زمان رسیدگی دادند!!!!

دقیقا همان زمانی که شنبه باید بریم عقد کنان

مدتهاست دنبال این موضوع «میز و صندلی » هستم و نمیتونم بیخیال بشم 

جلسه رسیدگی هم تاکید شده که در صورت عدم حضور رای داده میشه و غیرقابل اعتراض هم هست!

خلاصه که همه برنامه هام ریخت بهم 

قرار شد من برم برای رسیدگی به شکایت و بعد برگردم سمت خونه خاله و برای دورهمی ناهار بهشون ملحق بشم 

در عوض شوهر خواهر (بابای مغزبادوم) مامان و خواهر را ببره 

اون خواهر هم که محضر بهش نزدیک هست خودش با فسقلیا بیاد...

جمعیت برای محضر زیاد نیست - مادخترخاله ها و مامان و بابای عروس و مامان و بابا و خواهر داماد...


امروز صبح بعد از صبحانه و دوش 

به مادرجان گفتم میرم دفترکارم تا مدارکی که لازم هست را پرینت و کپی کنم 

مادرجان گفتند که همراهم میان

با هم رفتیم 

کارم زیاد طول نکشید در حد نیم ساعت 

اومدیم بیرون و با مامان تصمیم گرفتیم بریم برای خودمون شال خوشگل و بهاری بخریم که توی مراسم هم از شال نو و خوشگل استفاده کنیم ...

برای همین رفتیم سمت خیابان نظر

ساعت حدود 11 بود

جای پارک خوب پیدا کردیم 

بعد هم قدم زدیم ... شال خریدیم

برای عروس جان بلوز و دامن خریدیم 

بعدشم با هم بستنی خوردیم ... حرف زدیم ... 

بعدش هم یه سر به مزار پدرجان زدیم 

گلها را آبیاری کردیم 

و در نهایت برگشتیم خونه

به پوستمون رسیدگی کردیم 

اسکراپ و ماسک زدیم  و به خودمون رسیدیم 

لباسهای فردا را آماده کردیم 

هرکدوم کتاب خودمون را خوندیم و در آرامش خونه به سکوت گوش دادیم 

تلفنی با فسقلیا حرف زدم  و در نهایت روز جمعه را به شب رسوندیم... 



پ ن 1: دیشب تا پاسی از شب با آقای دکتر تلفنی حرف زدیم 

طولانی و دلچسب

بعد بیخواب شده بودم ... دوباره زنگ زدیم و بازم یکساعتی حرف زدیم 

صبح هم با صدای تلفن بیدار شدم ... بازم حرف... حرف... حرف... 

دلتنگی آدم را بی تاب میکنه!


پ ن2: امروز آقای دکتر کلی ماده و تبصره قانونی برام چیدا کردند 

در مورد مکالماتی که فردا باید انجام بدم و احتمالات باهام صحبت کردند 

و در نهایت هر کمکی میشد بهم کردند


پ ن 3: گاهی آدمها باهام بد تا میکنند... 

بد تا کردن را میشناسید؟

اصلا این اصطلاح براتون آشناست... 

من میدونم و به بقیه هم میگم ... خوب بودن یه انتخابه... و من تمام تلاشم را میکنم که انتخابم همین باشه

اما چرا بعضی ها اونقدر باهام بد تا میکنند که حس کنم ... خوب بودن یک ضعفه... ؟؟؟؟